بنفشه(پست چهل و پنجم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 50
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 2053
بازدید کل : 336310
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه که تعطیل شد بنفشه راه خانه اشان را در پیش گرفت. خودش می دانست که اگر هم به خانه ی عمه اش برود، عمه شهنازش تا غروب او را به خانه بر می گرداند. پس همان بهتر که خودش به خانه می رفت.

همان بهتر....

هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بود که دو چهره ی آشنا دید.

فواد و پوریا گوشه ی دیواری در آن سوی خیابان، ایستاده بودند و به او نگاه می کردند.

بنفشه ترسید. جرات نکرد پیاده به خانه برود. از پیاده رو به سمت خیابان آمد و ایستاد و سوار اولین تاکسی شد.

تاکسی که به راه افتاد صدای زنگ گوشی اش بلند شد. پیامی از فواد بود: یک بار جستی ملخک

بنفشه پیام را برای خودش معنی کرد: آیا یک بار ملخ کوچکی را جستجو کردی؟

منظور فواد چه بود؟

بنفشه در جواب، به همین پیام کوتاه قناعت کرد: ملخک خودتی

...............

بنفشه که به خانه رسید هیجان زده بود. دیدن دوباره ی فواد و پوریا هیجان ترس را در او ایجاد کرده بود،

اما....

هیجان اصلی بابت چیز دیگری بود.

هیجانش آنقدر زیاد بود که گرسنگی، از یاد بنفشه رفته بود.

هیجان بنفشه برای این بود که تصمیم گرفته بود، یک ردیف از ابروهایش را تیغ بزند. حال که پدرش در خانه نبود، فرصت انجام این کار برایش مهیا شده بود.

فرصت انجام همه ی کارها، در این خانه ی خالی، برای بنفشه مهیا بود،

همه ی کارها....

وارد دستشویی شد و به دنبال ژیلت پدرش گشت.

هول و دستپاچه فقط مقنعه را از سرش کشید. ژیلت را در دستش گرفت و به تصویر چهره اش درون آینه ی دستشویی، چشم دوخت. لبخندی روی لبش آمد. تصمیم داشت، بعد از اینکه یک ردیف از ابروهایش را برداشت، به سیاوش زنگ بزند تا بیاید و او را ببیند.

با این فکر که تا چند لحظه ی دیگر چهره اش زیبا خواهد شد، از خوشحالی لرزید. با دهانی که به خنده باز شده بود تیغ را زیر ابرویش گذاشت و کشید،

باز هم کشید،

باز هم....

.........

بنفشه به خودش نگاه کرد.  چقدر تغییر کرده بود. چهره اش اصلا قابل مقایسه با چند لحظه ی پیش نبود. در نظر خودش زیبا شده بود.

آنقدر از کارش راضی و خوشحال بود که بی اراده دوبار به هوا پرید. فردا حال نیوشا را می گرفت،

اما.....

از آن مهمتر عکس العمل سیاوش بود. حتما با دیدن بنفشه خیره خیره نگاهش می کرد و مثل فیلمهای عشقی که بنفشه بارها نگاه کرده بود، با لکنت زبان می گفت:ت..تویی؟ ای...این...تویی؟

از تصور سیاوش در چنین وضعیتی، باز هم نیشش تا بنا گوش باز شد. قلب بنفشه بی امان می کوبید. دیگر نمی توانست انتظار بکشد. باید حتما چهره اش را در برابر سیاوش به نمایش می گذاشت. بنفشه به سمت تلفن رفت و شماره ی سیاوش را گرفت.

سیاوش سرگرم صحبت با زن چاقی بود که بر سر نبودن سایز مورد نظرش، با سیاوش جر و بحث می کرد. سیاوش به شایان نگاه کرد که با مشتری دیگری سرگرم خداحافظی بود. صدای زنگ گوشی اش فرصت مناسبی بود تا از شر آن زن خلاص شود. سیاوش با گفتن "ببخشید" گوشی را روی گوشش گذاشت: الو؟

صدای سرزنده ی بنفشه را از آن سوی گوشی تشخیص داد:

-سیاوووووووش

چقدر خوب بود که بنفشه باز هم روحیه اش را به دست آورده بود.

-عوض سلام گفتنه دیگه؟

-سلاااااااام

سیاوش خندید: سلام، خوبی؟

-خوب خوببببببببم

سیاوش با خود فکر کرد که چرا بنفشه کلمات را کش دار ادا می کند؟

ورود زن جوان و زیبایی به داخل مغازه، حواس سیاوش را پرت کرد. چهره ی زن جوان، آشنا بود. سیاوش به خود فشار آورد تا بفهمد، قبلا او را در کجا دیده است؟

همزمان رو به بنفشه کرد:

-چیه کبکت خروس می خونه؟

بنفشه با خود فکر کرد کبک و خروس چه می کنند؟

بهتر بود روی این جملات فکر نکند،

مهم سیاوش بود...

-سیاوش باهات یه کاری دارم، میای تا خونمون؟

نگاه سیاوش روی شایان لغزید که به گرمی با زن زیبا، سلام و احوالپرسی می کرد.

این زن که بود؟

شایان هم او را می شناخت.

-کارت مهمه بنفشه؟ من اینجا سرم شلوغه

-آره خیلی مهمه، میای؟

سیاوش با تعجب به زن نگاه کرد، که با رویی گشاده برای سیاوش سر تکان می داد. سیاوش با سردرگمی سری برای زن زیبا تکان داد.

-راستی دیشب عمه شهنازت چی گفت؟

-عمه همش غرغر کرد. به تو گفت بی تربیت، منم بهش گفتم خودتی

سیاوش خندید:

-چرا این حرفو زدی بنفشه، کار خوبی نکردی

و باز نگاهش روی چهره ی زن جوان چرخید.

-گفت امروز می خواد بیاد بوتیک بابا، تا بابا رو ادب کنه

پس شهناز امروز به اینجا مشرف می شد؟

با آن برخورد دیشب، بهتر بود که سیاوش لحظه ی ورود شهناز اینجا حضور نداشته باشد. صدای شایان را شنید: سیاوش به جا آوردی؟

سیاوش جواب داد: نه، متاسفانه

بنفشه از پشت تلفن کنجکاوانه به صحبتها گوش می داد.

صدای شایان بلند شد:

-همون خانم پرستار درمونگاه......که زحمت ما افتاده بود به گردنشون.

سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. همان پرستار خوشگله بود. دوباره با لبخند برای پرستار زیبا سر تکان داد و به گرمی احوالپرسی کرد. نگاهش روی شایان ثابت ماند که با چشمانی درخشان، به پرستار زل زده بود. انگار حالا که دیگر حالش رو به راه بود، تازه می توانست چهره ی پرستار را باز بینی کند.

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش نمیای؟

امروز شهناز به اینجا می آمد، و سیاوش دوست نداشت با او رو در رو شود

این پرستار زیبا هم که اینجا بود....

خوب همه ی زیبایی ها که نباید سهم سیاوش باشد،

بنفشه ی کوچک، از همه چیز واجب تر بود،

از همه چیز...

برود ببینید این دخترک چه کار مهمی با او دارد؟

شاید باز هم دسته گلی در مدرسه به آب داده بود.

به هر حال سیاوش با خود عهد کرده بود که حامی اش باشد.

سیاوش تصمیمش را گرفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام

این پرستار هم سهم شایان...

این پرستار هم...

.............

بنفشه موهایش را بالای سرش جمع کرده بود تا در همان لحظه ی اول، ابروانش کاملا در معرض دید سیاوش قرار بگیرد. از شدت ذوق و شوق، بیشتر از ده بار موهایش را باز کرده بود و دوباره بالای سرش بسته بود.

انگار بنفشه دچار وسواس فکری شده بود....

بنفشه در خیالش سیاوش را تصور می کرد که تا چند لحظه ی دیگر او را می دید و اولین جمله ای که با دیدنش بر زبان می آورد، این بود:

-بنفشه چقدر خوشگل شدی

آنوقت بنفشه به سمت سیاوش می دوید....

می دوید؟

خوب می دوید و چه کار می کرد؟

می دوید و....

بنفشه از آنچه که در فکرش جولان می داد، تکان خورد.

می دوید و ...

می دوید و سیاوش را در آغوش می کشید.....

احساسات بنفشه کم کم به غلیان در می آمد.

دخترک دوست داشت سیاوش را در آغوش بگیرد.

یعنی آن روز می رسید که بنفشه سیاوش را در آغوش بگیرد؟

کسی چه می دانست؟

شاید می رسید....

صدای زنگ آیفون به گوش بنفشه رسید. بنفشه برای آخرین بار به چهره اش نگاه کرد و با خوشحالی به سمت آیفون پرید با دیدن تصویرسیاوش، جیغ خفه ای کشید و دکمه ی آیفون را فشار داد و به سمت راه پله ها دوید.

......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: