وقتی که بد بودم(پست هفدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 2035
بازدید کل : 336292
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : mahtabi22

چشمم فقط به دنبال چشمهای سعید بود. چشمهای همیشه مهربان سعید که ناباورانه روی صورتم خیره مانده بود. بغض کردم: وای... سعید نه، من نمی خواستم منو ببینه. خدایا الان چی کار کنم. سعید چرا اینجاست. دیگه دید منو...آرزوهام رفتن. سعیدم رفت...خدا جونم. خدا...خدا....

سعید سریع به سمتم آمد: عسل، عسل. این چه قیافه ایه. دیروز کجا بودی؟موهاتو زدی؟ابروهات کو؟

کنار مبل زانو زد. می خواست دستم را بگیرد، دستم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. سرم نبض می زد. صدای نبضم توی سرم پیجیده بود.

صدای عسرین را شنیدم: عسل جان، خواهری....

به سمتم آمد و کنارم نشست. سرم را بلند کردم. چشمم به نگار افتاد که گوشه ی مبل پناه گرفته بود و با دستش بازی می کرد. مادرم .....مادرم چادرش روی شانه هایش افتاده بود. چشمانش غافلگیر بود. چشم از من بر نمی داشت.

عسرین متوجه ی غزل شد: غزل چی شده؟ چه بلایی سرش اومده.

سعید به سمت غزل برگشت: خانم یکی حرف بزنه من دارم سکته می کنم. مگه با شما نیستم .به چی زل زدین نگاه می کنین.

بغض غزل ترکید: منم درست و حسابی نمی دونم جریان چیه. مثل اینکه....

به من نگاه کرد. گویا منتظر کسب تکلیف از سوی من بود. چشمهایم را به صورت سعید دوختم: چقدر موهاش بهش میان. صورتشو ناز کرده.

صدای فریاد سعید بلند شد: خانم استخاره می کنی؟ حرف بزن دیگه.

غزل دستپاجه شد: من دیشب عسلو آوردم خونه. بیرون شهر بود. از خودش بپرسین. من که اونجا نبودم بدونم چی شده.

عسرین توی صورتش کوبید: تو کجا بودی؟

سعید مچ دستانم را گرفت: عسل ، سرمو می کوبم به دیوار به خدا قسما. به من بگو چی شده؟ دیوونه شدم من. چرا ساکتی؟ قیافتو دیدی چه شکلی شدی؟

یادم آمد چه شکلی شده بودم. زشت شده بودم خیلی زشت. سعید با بی رحمی زشتی ام را به رخم کشیده بود.

حس سرکش قلقلکم داد: نه عسل آروم باش. این سعید...نامزدته.

صدای تو سرم نهیب زد: نه احمق نامزد آدم هرجوری باشی آدمو می خواد. دیدی رک بهت گفت تو مثل میمون شدی.

هر دو دستم را جلوی صورتم مشت کردم. دستانم می لرزید: فرزین این بلا رو سرم آورده. چرا بهم گفتی من زشتم؟

هلش دادم. روی زمین پرت شد. به سمت عسرین چرخیدم: تو هم می خوای بگی من زشتم؟

عسرین ترسید و از کنارم بلند شد. به سمت غزل برگشتم: تو زنگ زدی خبرشون کردی؟

-نه، خودشون یه دفعه اومدن

-دروغ نگو غزل. تو ازون آب زیر کاهایی.

نگاهم روی صورت مادرم ثابت ماند: چیه عفریته؟ ذوق می کنی؟

سعید از جا برخاست. رویم خم شد: عسل، آروم، فقط واسم تعریف کن چی شده؟

چشمانم را ریز کردم. درشت کردم. دوباره ریز کردم. باز هم درشت کردم. برایم مثل بازی شده بود.

عسرین به سمت نگار رفت: یا بسم الله...

نگار را تنگ در آغوش گرفت.

صدای غزل را شنیدم: آقا سعید، فکر کنم اصلا حالش خوب نیست. بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟ دیشب باز بهتر بود. امروز خودشو تو آینه دیده.....

تند به غزل نگاه کردم: من خوبم. بیمارستان نمی یام.

آهی از درماندگی کشیدم: عسل چه غلطی داری می کنی؟ این احمق بازیا چیه؟ وای.....دست من نیست.... انگار یکی دیگه داره این کارارو می کنه. نمی خوام بذارم این کارا رو انجام بده. اما نمی تونم.

صدای سعید را شنیدم که رو به غزل گفت: خانم چرا منو اذیت می کنی؟ بگو چی شده؟ آخه یکم به من رحم کن. نامزدم چهارشنبه سر و مرو گنده جلوی چشمم بود. باهم رفتیم ناهار بیرون. شبش حرف زدیم. حتی صبح پنج شنبه هم حرف زدیم. از ظهر خبری ازش نشده تا الان. الانم اومدم دیدمش با این سر و شکل.

با صدای گرفته فریاد زدم: من چمه؟چمه؟ الان اینجوری مد شده. خیلی هم خوشگلم. دوباره بی ربط خندیدم: وای عسل بمیری. چی می گی؟ چی کار می کنی؟ چرا الکی می خندی؟

غزل درمانده گفت: مثل اینکه سه نفر بردنش بیرون شهر این بلا رو سرش آوردن.

-چییییییییی؟کیا بردن؟ چرا باید این کارو بکنن؟

ناگهان صدایش از بغض دورگه شد: عسل... چه بلایی سرت آوردن. عسلم...خانمم.

بینی ام را به بینی اش زدم: پرررررت....پررررت...هه هه....

دستم را روی صورتم گرفتم. توی دستهایم نفس کشیدم. سعید دستم را گرفت. مقاومت کردم. دستم را محکم نگه داشتم. قدرتش زیاد بود و دستان من ضعیف. دستانم را از جلوی صورتم پس زد:

-عسل پاشو بریم بیمارستان....پاشو خانمم.

سرم را عقب فرستادم و ابروهایم را بالا کردم: ابروهایم؟ابرویی نداشتم. ابروهای کمانی ام را فرزین ریخته بود.

 در همان وضع باقی ماندم. حس کردم همه سکوت کردند. سر چرخاندم سمت مادرم: فکر نکن دیوونه شدما. هنوز باید مثل سگ از من بترسی.

یک لحظه عقلم برگشت. به چشمان نگران سعید نگاه کردم. از اشک پر شده بود: سعید من نمی خوام اینجوری باشم. من نمی خوام دیوونه شم. اینا دست من نیست. به خدا یکی تو سرم می گه این کارا رو انجام بدم.

سعید سرش را روی پاهایم گذاشت و به هق هق افتاد. غزل به سمتم آمد: عسل جان بریم بیمارستان باشه؟

با چشمانم به غزل اشاره زدم که به سمتم بیاید. غزل تا نزدیکی سعید آمد: جانم؟

-مانتو روسری بیار واسم . می خوام برم بیمارستان.

سعید را تکان دادم: حالم خوب نیست. نمی خوام دیوونه باشم. ببرم بیمارستان.

چشمم را دور اطاق چرخاندم: من با سعید می خوام برم بیمارستان. کسی نیاد. غزل فقط ماشینمو برو واسم بیار تا در خونه.

عقلم برگشته بود. آره حتما بهترم میشم. الان میرم بیمارستان یه آرام بخش می زنم خوب میشم. اگه کسی منو دید هم اشکالی نداره. عقلم از آبروم مهمتره.

به سختی از جا برخاستم.

سعید هم.

********* *******

 

آرامتر شده بودم. دکتر بیمارستان برایم دارو تجویز کرده بود. دوست داشتم داروهایم را مصرف کنم. حتما بهتر میشدم: خدارو شکر سعید رو هنوز دارم. حتی الان. حتی الان که زشت شدم.

ده روز گذشته بود. کسی چیزی از من نمی پرسید. خودم هم دوست نداشتم حرفی بزنم. عسرین مدام دورو برم می چرخید. مادرم لام تا کام حرفی نمی زد. دوست داشتم از ته دلش با خبر شوم: ذوق کرده من اینجوری شدم نه؟ آی عفریته. الان با دمش گردو میشکنه.

سعید....سعید....سعید. نگاهش پر از سوال بود. و من هر بار از نگاه به چشمانش گریخته بودم: مرسی سعید چیزی ازم نمی پرسی. اگه می خواست بازخواستم کنه چی باید بهش می گفتم؟

نگاهم روی صورت ناراحت ماماناسی ثابت ماند: عروس خانمم، ملوس خانمم، چی شده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟

صدای مادر سعید هم بلند شد: خدا منو بکشه. آخه چرا اینجوری شدی.

سعید دست به سینه گوشه ی اطاق ایستاده بود و نگاهم می کرد. اخم کرده بود. شاید من اینطور تصور می کردم.

ماماناسی رو به سعید کرد: نمی خوای کاری کنی؟ همینجوری موندی برو بر نگاه می کنی؟

-چی کار می تونم بکنم؟ پیش میاد دیگه.

با حیرت به سعید نگریستم.

مادرش تکانی به خود داد: حالیته چی می گی؟ نکنه فکر کردی سوزن رفته تو دستش که اینقدر راحت می گی پیش میاد.

رو به من کرد: عسل تو نمی خوای حرف بزنی؟ ما آدم نیستیم بدونیم چی شده؟

نمی دانستم چه بگویم. لبخند بی روحی زدم.

-عزیزم، باید بدونیم چی شده. می خوایم کمکت کنیم. اصلا شاید لازم باشه شکایت کنیم.

از اسم شکایت تنم لرزید: وای من جاوی سعید با فرزین روبه رو بشم. مگه مغز خر خوردم. اصلا مگه فرزین احمقه توی شهر آفتابی بشه. الان معلوم نیست کجا گم و گور شده.

سعید مداخله کرد: مامان چیزی نیست. بزرگش نکنین.

مادرش عصبانی شد: چرت و پرت نگو سعید. اگه چیزی نیست چرا گفتی بیایم عیادت عسل؟ پس حتما یه مساله ای هست دیگه. این کبودی صورتش چیه؟ موهاش کو؟ ابروهاش؟ حتما خودش تیغ برداشته مدل فشنی ابروهاشو از ته زده.

سعید گوشش را خاراند: مامان، خیلی غرغر می کنی.

ماماناسی سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

ضربه ای به در اطاقم زده شد و غزل با چهره ی خندان همیشگی وارد اطاق شد. نگاهی به جمع کرد: سلام

مادر سعید سعی کرد با خوشرویی جواب دهد: سلام دخترم.

صدای سعید را شنیدم: غزل خانم، دوست عسل. ایشون مادرم هستم. این خانم هم مادربزرگم

چهره ام در هم رفت: واسه چی داره اینا رو معرفی می کنه به هم؟ اه عسل. تو هم دیگه به همه چی بدبین شدی.

-عسل ببین چی واست گرفتم.

کنجکاو به نایلون توی دست غزل نگاه کردم. گلاه گیس مشکی رنگی را از آن خارج کرد و به سمتم گرفت. چشمم افتاد به صورتش. سعی می کرد چانه اش نلرزد. اما ناشی بود: بیا بذار روی سرت ببینم چه شکلی میشی.

به سعید نگاه کردم. نگاهش به کلاه گیس بود. اگر فرزین موهایم را نزده بود الان مجبور نبودم وجود این کلاه گیس مسخره را تحمل کنم. موهای بلند خودم را داشتم. ماماناسی کلاه گیس را از دست غزل گرفت:آره بیا بزارش سرت عسل جان.

و به سمتم آمد که روی تختم نشسته بودم و تکیه ام به دیوار بود. به کلاه گیس نگاه کردم و بعد متوجه ی نگاه خیره ی سعید به روی غزل شدم: این چرا همچین می کنه؟

چرا زل زده به غزل.

نگاهم به سمت غزل رفت. او هم به سعید نگاه کرد: آی ی ی ی ی غزل چشم سفید. مگه این نامزد من نیست؟ واسه چی داری با چشمات می خوریش؟ عسل نکنه قاطی کردی الکی زیادش کردی؟ یه نگاه بود دیگه.

نه نه، انگار خیلی بیشتر از نگاه بود. سعید به غزل اشاره زد و خودش از اطاق بیرون رفت. غزل سرسری به من نگاه کرد: کلاه گیستو امتحان کن. ببینم بهت میاد یا نه.

ماماناسی بین من و غزل ایستاد: سرتو بیار جلو بذارمش روی سرت دخترم.

سرم را کمی جلو کشیدم. غزل هم از اطاق بیرون رفته بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: