بنفشه(پست هفتاد و پنجم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 2028
بازدید کل : 336285
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش داخل ماشین نشست و شانه اش را مالید. نگاهش افتاد به بنفشه که زار زار گریه می کرد. باز هم دلش برای دخترک سوخت.

تا کی این دخترک باید به خاطر کارهای کرده و نکرده اش، کتک می خورد؟ 

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-گریه نکن دیگه، بسه

بنفشه کوله پشتی اش هنوز روی دوشش بود و دستانش را روی صورتش گذاشته بود و اشک می ریخت.

سیاوش آه کشید:

-بنفشه چرا جلوی دهنتو نمی گیری؟ چرا اومدی گفتی تو ساندویچو پرت کردی؟ فکر می کنی کار خوبی کردی، حالا تو بوق و کرنا هم می کنی؟

بنفشه میان هق هق گریه گفت:

-کرنا چیه؟

سیاوش ابروهایش بالا رفت:

-کرنا همون بوقه، گریه نکن، ببینم صورتت طوری شده؟

و دستش را دراز کرد و صورت بنفشه را به سمت خود چرخاند. باز هم آب بینی بنفشه روان شده بود. سیاوش به دنبال دستمال کاغذی جیبش را جستجو کرد و دستمالی پیدا نکرد. مقنعه ی بنفشه را در دست گرفت و روی بینی اش گذاشت و گفت:

-فین کن، دستمال ندارم

بنفشه فین کرد. سیاوش لبخند محوی زد و گفت:

-رفتی خونه بشوریشا، همینجوری نری مدرسه

بنفشه دهان باز کرد:

-سیاوش شونه ات درد می کنه؟

-شونم؟ زیاد نه

-می خوای خوبش کنم؟

-مگه بلدی دخترک؟

-آره بلدم

-چه جوری؟

-می ذاری نشون بدم؟

سیاوش به چشمان اشک آلود بنفشه نگاه کرد و گفت:

-نشون بده ببینم

بنفشه به چشمان سیاوش نگاه کرد و....

و ناگهان به سمت شانه ی سیاوش خم شد و شانه اش را بوسید.

-الان خوب میشه

قلب سیاوش تکان خورد، بنفشه چقدر مهربان بود.

خاک بر سرت شایان که لیاقت نداری پدر باشی،

خاک بر سرت....

سیاوش سرش را پایین انداخت و به دستش خیره شد.

صدای بغض آلود بنفشه را شنید:

-ناراحت شدی؟

-هوممم؟ نه

-آخ جون

سیاوش سرش را به سمت بنفشه چرخاند:

-چی می خواستی نشونم بدی که اومدی بوتیک؟

بنفشه به یادش آمد که می خواست چه چیزی به سیاوش نشان دهد. با خوشحالی در حالیکه هنوز چند قطره اشک از چشمانش سرازیر بود، کوله پشتی اش را از روی دوشش پایین آورد و زیب آنرا باز کرد و برگه ای از آن بیرون کشید و به سمت سیاوش دراز کرد. سیاوش برگه را از دست بنفشه گرفت و به آن خیره شد.

چشمان سیاوش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود. درد شانه اش از یادش رفت.

این نقاشی چه بود؟

عروس و داماد خنده داری که بالای هر کدام اسم بنفشه و سیاوش نوشته شده بود.

خدایا....

بنفشه باز هم دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود؟

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش، قشنگه؟

-بنفشه این نقاشی یعنی چی؟

بنفشه اشکهایش را پاک کرد:

-این یعنی من و تو

سیاوش با چشمانش به دنبال نزدیکترین دیوار می گشت که سرش را به آن بکوبد. بنفشه همانطور که دوباره با مقنعه اش بینی اش را پاک می کرد گفت:

-واسه تو کشیدم، مال خودت

سیاوش برگه را تا کرد و روی داشبورت گذاشت و سری از روی ناتوانی تکان داد و گفت:

-می رسونمت خونه

-دوسش داری؟

سیاوش برای خواباندن این غائله گفت:

-آره، آره، دوسش دارم

بیچاره سیاوش خودش هم نمی دانست چه جوابی به بنفشه بدهد. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

در آن لحظه فکر سیاوش، زیاد روی نقاشی دخترک متمرکز نبود. سیاوش به فکر رفتن به خانه ی آقا و خانم صباغ بود.

یعنی مادربزرگ و پدربزرگ بنفشه.....

او می خواست به خانه اشان برود و آنها را قانع کند تا این دخترک را پیش خودشان ببرند.

مگر بنفشه چندین سال با آنها زندگی نکرده بود؟

خوب برای چه حالا از نگهداری او شانه خالی می کردند؟

حتما باید ناقص می شد تا همه به خودشان بیایند؟

همین روزها به خانه ی آن دو می رفت و با آنها صحبت می کرد.

تکلیف این دخترک چه بود؟

تکلیف خودش با این دخترک چه بود؟

...........

بنفشه جلوی خانه پیاده شد و رو به سیاوش کرد:

-سیاوش، بابام امشب منو می زنه

-نمی زنه، باهاش حرف می زنم

-اگه زد چی؟

-می گم که نمی زنه، تو هم شب وقتی بابات اومد برو تو اطاقت درو قفل کن

بنفشه سر تکان داد. سیاوش با خودش فکر کرد که این چه زندگی است که بنفشه دارد؟

دخترک آنقدر بی پناه باشد که از ترس کتکهای پدرش، در اطاقش را قفل کند. دیگر وقت دست دست کردن نبود، باید با مادربزرگ و پدربزرگ با عاطفه ی بنفشه صحبت می کرد.

باید....

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-دیگه برو خونه

بنفشه با التماس به سیاوش نگاه کرد:

-سیاوش

-بله؟

-دوسم داری؟

سیاوش دستهایش را مشت کرد و به بنفشه نگاه کرد.

به دخترکی با مقنعه ی دماغی اش نگاه کرد.

دهان باز کرد:

-آره، دوست دارم

بنفشه ذوق کرد و بدون خداحافظی به سمت در خانه دوید.

............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: