دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 339571
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

حرفهای بنفشه که تمام شد نفس عمیقی کشید و گفت:

-آخییییییش، همشو گفتم

روانشناس لبخند زد:

-آفرین به تو دختر گلم که همه شو به من گفتی، پس شما سیاوشو خیلی دوست داری؟ درسته؟

-آره، خیلی دوسش دارم، تازشم گفتم که دوست دارم باهاش عروسی کنم

-خوب دختر خوشگلم، شما که الان وقت عروسی کردنت نیست

بنفشه پشت پایش را خاراند و رو به روانشناس کرد:

-پس کی باید عروسی کنم؟

-دختر گلم، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بعد بری دانشگاه، بعد بری سر کار، تازه اون موقع به فکر عروسی باشی

-ولی من می خوام دو سال دیگه با سیاوش عروسی کنم

-سیاوش خودش گفت که می خواد دو سال دیگه با تو عروسی کنه خوشگل من؟

بنفشه به طور ناگهانی پرسید:

-خانم مشاور من خوشگلم؟ آخه شما هی به من می گی خوشگلم

-آره عزیزم، شما قشنگی

بنفشه کف زد:

-هیه، چقدر خوشحال شدم

-خوب، عزیز دلم نگفتی به من، سیاوش خودش گفت دو سال دیگه با شما عروسی می کنه؟

بنفشه مکث کرد:

-سیاوش بگه؟ نه سیاوش به من چیزی نگفت

-خوب، پس شما چرا می گی دو سال دیگه می خوای با سیاوش عروسی کنی؟

-خوب پس کی باهاش عروسی کنم

-دخترم شما خیلی وقت داری برای عروسی کردن، الان باید فقط به فکر درس خوندن باشی، مگه تو درسو مدرسه رو دوست نداری؟

بنفشه با خودش فکر کرد که درس و مدرسه را دوست دارد،

خیلی هم دوست دارد،

کلاسش، نیمکتش، سمیرا، معلمهایش، خانم عمیدی و حتی خانم شفیقی،

همه و همه را دوست دارد....

-چرا، من خیلی دوست دارم برم مدرسه

-خوب دختر گلم می دونی اگه بخوای زود عروسی کنی، دیگه اجازه نداری بری مدرسه؟

-راس می گی؟

-آره خانمی، اگه عروسی کنی باید بشینی تو خونه، تو که اینقدر مدرسه رو دوست داری بعدش می خوای چی کار کنی؟ توی خونه بشینی تا دوستات درس بخونین از تو جلو بیوفتن؟

بنفشه سرش را خاراند و چند لحظه به روانشناس خیره شد و دوباره به طور ناگهانی پرسید:

-اصلا خودت عروسی کردی؟

روانشناس باز هم سعی کرد نخندد، این بنفشه، عجب دخترک سرتق با نمکی بود:

-نه دخترم، من هنوز عروسی نکردم

بنفشه جلوی دهانش را گرفت و ریز ریز خندید:

-یه چیزی بگم؟

-آره عزیزم، بگو

-من با یه دختره دوست بودم اسمش نیوشا بود، الان دیگه دوستم نیست، از مدرسه اخراج شده، آخه کارای بد می کرد، اون به من گفت دخترایی که خیلی بزرگن مثه تو بعد عروسی نمی کنن، بهشون می گن دختر ترشیده، هه هه هه هه هه

روانشناس خودش هم به خنده افتاده بود،

پس او ترشیده شده بود و خودش خبر نداشت؟

حرف را راست را باید از دهان بچه شنید دیگر....

نباید؟

روانشناس با خنده گفت:

-دخترم، ببین من این همه سن دارم هنوز عروسی نکردم، پس چطور تو که اینقدر از من کوچیکتری می خوای دو سال دیگه عروسی کنی؟ تازه از درست هم بیوفتی، بعدشم سیاوش هم اصلا تا حالا حرف عروسی رو بهت نزده

بنفشه اینبار با گیجی به روانشناس نگاه می کرد.

انگار روانشناس راست می گفت. سیاوش درباره ی عروسی کردن، به او چیزی نگفته بود، او خودش به فکر عروسی بود.

خوب اگر عروسی می کرد دیگر نمی توانست به مدرسه برود، اما او مدرسه را دوست داشت .

او در درس جغرافی نمره ی ده و نیم  گرفته بود، سمیرا هم به او قول داده بود که در درس ریاضی به او کمک کند.

بنفشه دمغ شد.

پس عروسی بی عروسی؟

واقعا عروسی بی عروسی؟

ذهنش جرقه زد،

نخیر، هنوز می توانست امیدوار باشد...

با موذیگری به روانشناس نگاه کرد و گفت:

-خوب من صبر می کنم وقتی اندازه ی تو شدم با سیاوش عروسی می کنم، هییییییییییه

و "هیه" را از ته دل گفت و باعث شد روانشناس برای کنترل کردن خنده اش، سرش را پایین بیاندازد.

روانشناس چند لحظه سکوت کرد و بنفشه با لبخند پت و پهنی گفت:

-حالا می تونم باهاش عروسی کنم؟

روانشناس با مهربانی به بنفشه ی معصوم نگاه کرد:

-نه دختر گلم نمی تونی، اون موقع که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه خیلی پیر شده، مگه یادت رفته که چند دقیقه پیش به من گفتی اول اولها به سیاوش می گفتی پیر؟ خوب پونزده سال دیگه که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه میشه پیرمرد. بعد اون وقت شما می خوای با یه پیرمرد عروسی کنی گل من؟

بنفشه اینبار مات و مبهوت به رواننشاس نگاه می کرد.

انگار حرفهایش درست بود.

واقعا سیاوش پیرمرد می شد؟

چقدر بد...

واقعا چقدر بد....

..............

بنفشه با لبهای آویزان به روانشناس چشم دوخت و گفت:

-ولی من سیاوشو دوست دارم، اصلا اونم منو دوست داره، خودش به من گفته دوسم داره، آره خودش گفته

و همزمان چشم ها و لبهایش را به معنای "دلت بسوزه" به یک طرف، حرکت داد.

روانشناس خنده اش را پشت لبخندی پنهان کرد و گفت:

-آره دختر خوشگلم، سیاوش هم گفته که دوست داره، ولی دختر گلم تا حالا ازش پرسیدی که او تورو چه جوری دوست داره؟

بنفشه گیج شده بود:

-یعنی چی؟

-یعنی اصلا سیاوش اوجوری دوست داره که بخواد باهات عروسی کنه؟ شاید سیاوش تورو مثه دختر خودش دوست داشته باشه گلم

-نخیرم سیاوش اصلا دختر نداره، دیدی دروغ گفتی

-می دونم عزیزم، منظورم اینه که سیاوش دوست داره تو براش مثه دخترش باشی، نه اینکه بخواد باهات عروسی کنه

بنفشه دوباره قیافه اش آویزان شد. روانشناس دلش به حال این دخترک سوخت. چقدر برای آینده اش با سیاوش، نقشه های کودکانه ریخته بود،

روانشناس سعی کرد دلش را به دست بیاورد:

-دختر من، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بزرگتر از این بشی تا با یه آقا پسر خوب و مهربون عروسی کنی

بنفشه بغض کرد:

-نمی خوام، من سیاوشو دوست دارم

روانشناس سعی کرد با بنفشه بحث نکند:

-دختر گلم برو خونه خوب رو حرفای من فکر کن، هر جا دیدی حرفهام درست نبود بیا به من بگو قشنگم، باشه؟ الان نمی خوام هیچ چی بگی، باشه عزیزم؟

بنفشه بدون اینکه چیزی بگوید، از روی مبل بلند شد و به سمت در اطاق رفت، یک لحظه چرخید و به میز روانشناس نگاه کرد، یکباره به سمت میز دوید و با لجبازی گفت:

-اصلا یه سنگ دیگه هم می خوام

و دستش را درون ظرف سنگها فرو برد و سنگ دیگری را برداشت و دوباره به سمت در دوید و از اطاق خارج شد.

.............

 

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه گوشه ی تشکش را در دست گرفته بود و با زحمت آنرا از روی تخت شکسته اش می کشید. آنقدر قدرت نداشت تا آنرا از روی تخت پایین بیاورد، اما همچنان آنرا می کشید. صدای زنگ گوشی اش به هوا بلند شد. تشک را رها کرد و به سمت گوشی دوید و با دیدن شماره ی سیاوش، ضربان قلبش نامیزان شد. با عجله گوشی را روی گوشش گذاشت و با احتیاط گفت:

-سلام

سیاوش با شنیدن لحن رسمی و محطاطانه ی بنفشه، خنده اش را فرو خورد:

-سلام بنفشه، حالت خوبه؟

-من خوبم

-داشتی چی کار می کردی؟

-تختم شکسته، شبا که روش می خوابم کمرم درد می گیره، داشتم تشکو از روی تخت می کشیدم که روی زمین بذارمش

-تو که زورشو نداری

بنفشه سکوت کرد.

سیاوش ادامه داد:

-خیل خوب، حالا اون تشکو ولش کن، خودم میام برات جا به جا می کنم، لباس بپوش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم یه جایی

بنفشه آنقدر خوشحال شد که اصلا از سیاوش نپرسید که به کجا خواهند رفت، آنچه برایش اهمیت داشت بودن در کنار سیاوش بود.

فقط سیاوش.....

..............

بنفشه از گوشه ی چشم به سیاوش نگاه می کرد که در حال رانندگی بود. به گمان خودش سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی بنفشه نشده بود ولی نگاهش آنقدر واضح بود که سیاوش به زحمت خودش را کنترل می کرد تا قهقهه نزند و در نهایت شروع به صحبت کرد:

-بنفشه می دونی داریم کجا میریم؟

-نه، نمی دونم

-داریم میریم پیش یه خانم مشاور

بنفشه با تعجب پرسید:

-واسه چی؟

-اون خانمه می خواد باهات حرف بزنه، ازت چند تا سوال داره، به سوالاش قشنگ جواب بده باشه؟

-مثلا چه سوالایی؟

-مثلا از مامانو بابات می پرسه، از مشکلاتت می پرسه، تو هر مشکلی که داشتی بهش بگو، هر چیزی که اذیتت می کنه بهش بگو تا اون خانمه کمکت کنه، باشه؟

-تو هم میای؟

-آره منم میام، ولی من بیرون میشینم، تو باید تنهایی با اون خانم صحبت کنی، مثه همیشه دختر خوبی باشو هر چی خانمه پرسید جواب بده، این کارو می کنی؟

بنفشه سرش را به علامت مثبت تکان داد.

............

سیاوش رو به روی روانشناس نشست و شروع به صحبت کرد:

-خانم، من با پدر بنفشه صحبت کردم، راضی نشد که بیاد

روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:

-دلیل نیومدنش چی بود؟

سیاوش با شرمندگی گفت:

-می گفت من دیوونه نیستمو از این حرفها، بعدش هم می گفت ببخشیدا، واقعا ببخشید ولی گفتش روانشناسا خودشون دیوونن

روانشناس تعجب نکرد، از این حرفها زیاد شنیده بود. تا فرهنگ مراجعه به روانشناس، در جامعه جا بیوفتد زمان می برد....

-خوب ایرادی نداره، خودم باهاشون تماس می گیرم، حتی اگه شده تلفنی هم باهاشون صحبت می کنم، با عمه ی بنفشه صحبت کردین؟

-هنوز نه

-چرا؟

-خانم من یه جر و بحث حسابی با عمه اش داشتم، یعنی هر باری که ما به هم رسیدیم با هم جر و بحث کردیم، البته تقصیر من بود دیگهف زورکی می خواستم شهناز به این بچه کمک کنه

-حتما با شهناز خانم صحبت کنین، مگه نگفتین خودشون آدرس اینجا رو به شما دادن؟ پس به احتمال خیلی زیاد همکاری می کنن، خوب بنفشه رو آوردین؟

-بعله آوردمش، بیرونه

-خوبه، شما بیرون تشریف داشته باشین به بنفشه بگین بیاد تو

سیاوش از روی مبل بلند شد:

-باشه

.........

در اطاق مشاوره باز شد و بنفشه با احتیاط و کنجکاوی قدم به درون اطاق گذاشت و با صدای بلند سلام کرد.

روانشناس سرش را بلند کرد و در مقابلش دخترک کوچک اندامی را مشاهده کرد که بلوز زرد رنگ چروکیده و شلوار لی مشکی به پا داشت، کفشهایش قرمز رنگ بود و تل قرمز رنگی هم روی موهایش بود. جلوی موهایش به صورت چتری تا روی چشمانش را می پوشاند. دخترک زیبایی نبود، چهره ی معمولی داشت. بینی گوشتی اش در نگاه اول جلب توجه می کرد.

روانشناس لبخند زد:

-سلام دختر خوب، بیا بشین روی مبل دختر گلم

بنفشه به آرامی به سمت مبل رفت و روی آن نشست و چشمانش درون اطاق به گردش در آمد و روی شمعهای تزئینی که روی میز روانشناس بود، ثابت ماند.

بی مقدمه پرسید:

-اینا چین؟ شمع ان؟

-آره گلم شمعه

-اونا هم شمعن ان؟

و به شمعهای روی کتابخانه اشاره زد.

-آره گل من، اونا هم شمع ان

بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون فرستاد:

-هیه، چه جالب

صدای روانشناس باعث شد تا به او نگاه کند:

-خوب دختر گلم، اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟

-بنفشه، کلاس اول راهنمایی ام

-به به، به این دختر گل من، خوب عزیزم بگو ببینم چه رنگیو دوست داری؟ چه ماشینیو دوست داری؟

-رنگ قرمزو دوست دارم، ماشین 206 دوست دارم

-آفرین به تو که اینقدر سلیقه ات خوبه، چه غذایی دوست داری؟

-پیتزا دوست دارم، من هر روز پیتزا می خورم، پیتزا پپرونی می خورم و پیتزا سبزیجات، اومممممم

و با دستش روی شکمش را مالید.

روانشناس باز هم لبخند زد:

-خوب دخترم، می دونی چرا اینجا هستی؟

-آره، سیاوش به من گفت شما می خوای ازم سوال بپرسی، به منم گفت همه ی حرفامو مشکلاتمو به شما بگم

- دختر خوب مگه شما مشکلی داری؟ مشکلت چیه دخترم؟

بنفشه متوجه ی سنگهای تزئینی شد که روی میز روانشناس گذاشته شده بود و ناگهان از روی مبل جستی زد و مقابل میز ایستاد و یکی از سنگها را در دست گرفت:

-این چیه؟

-اینا سنگ تزئینیه

-چه خوشگله، یکیشو بردارم؟

-آره عزیزم، مال شما

بنفشه یکی از سنگهای تزئینی را برداشت و نگاهی به روانشناس کرد:

-یکی دیگه هم بردارم؟

-باشه گلم، بردار

بنفشه هر دو سنگ را در دست گرفت و با ذوق به آنها نگاه کرد. صدای روانشناس را شنید:

-خوب خانمی، حالا روی مبل میشینی ما باهم صحبت کنیم؟

بنفشه دوباره روی مبل نشست و به سنگهایش خیره شد.

روانشناس کمی روی صندلی جا به جا شد:

-خوب دختر من، نگفتی مشکلت چیه که سیاوش گفت در موردش با من حرف بزنی

بنفشه سنگها را بین دستانش گذاشت و کف دستانش را به هم مالید و گفت:

-بهت نمی گم، پر رو می شی

روانشناس آشکارا جا خورد.

بنفشه چه گفته بود؟

پر رو می شود؟

عجججججب....

روانشناس خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-دختر خوشگلم، منظورت اینه که من نباید از مشکلت چیزی بدونم؟ دوست نداری چیزی به من بگی؟

بنفشه ابروهایش را به نشانه ی "نه" بالا فرستاد و در همان وضع و با همان ابروهای بالا فرستاده شده، باقی ماند.

روانشناس کمی به وضعیت خنده دار بنفشه خیره شد و گفت:

-خوب دخترم چرا به سیاوش نگفتی که نمی خوای با من حرف بزنی؟

بنفشه ابروهایش را به حالت عادی برگرداند و به روانشناس خیره شد.

روانشناس ادامه داد:

-دخترم، اگه دوست نداری با من حرف بزنی اشکالی نداره، شما گفتی مشکل داری، واسه همین من خواستم بدونم مشکلت چیه، همین دخترم

بنفشه دوباره به سنگهایش خیره شد و زمزمه کرد:

-آخه نمی خوام بگم، اگه بهت بگم بد میشه، اصلا نمی دونم چی بگم

-خوب بذار کمکت کنم خانمی، شما با دوستت مشکل داری؟

-نه

-شما با درسهات مشکل داری؟

-اول مشکل داشتم، الان دیگه درسمو می خونم، دوستم سمیرا کمکم می کنه

-آفرین به شما و دوست خوبت، خوب شما کسیو دوست داری؟ مثلا یه آقا پسری رو؟

بنفشه دهانش به خنده ی گل و گشادی گشوده شد. با خودش فکر کرد که این روانشناس چه خانم زبر و زرنگی بود که فورا متوجه ی مشکلش شده بود. معلوم است که او کسی را دوست دارد. او سیاوش بخشنده را دوست دارد.

-آره من یه نفرو دوست دارم، اما به تو نمی گم

-باشه گلم، حالا بگو ببینم توی خونه با بابا یا مامان مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟

چهره ی بنفشه گرفته شد با اوقات تلخی جواب داد:

-از بابام بدم میاد، همش کتکم می زنه، مامانم هم مریضه تو بیمارستانه

-چرا بابا کتکت می زنه عزیزم؟ دختر به این خوبی

-بابام همیشه باهام بدرفتاری می کنه، اصلا دوسش ندارم، همیشه هم تا خرخره می خوره، بعد هم خانمها رو میاره خونه میره تو اطاق تا فردا صبح نمیاد بیرون

روانشناس با شنیدن این حرفها ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد.

چرا بعضی از والدین هیچ چیز از فرزند پروری نمی دانستند؟

واقعا چرا؟

بنفشه ادامه داد:

-ولی سیاوش با من خیلی خوبه، همیشه باهام مهربونه، منو می بره بیرون، باهام حرف می زنه، یه بار واسم ادکلن خرید، تازه یه بارم یه پرنده ی خشک شده بهم داد ولی من بالشو شکستم

بنفشه با یاد آوری عقابی که بال آنرا شکسته بود ذوق زده شد و پاهایش را روی مبل تاب داد و آواز خواند:

-دی دیری دیریم، دی دیری دیریم

روانشناس لبخندش را فرو خورد:

-پس سیاوش خوبه، آره عزیزم؟

-آره سیاوش خوبه، خیلی دوسش دارم

-آهان پس اونی که گفتی دوست داری سیاوشه؟

بنفشه کمی مکث کرد،

خودش را لو داده بود؟

چقدر این روانشناس سریع توانسته بود جریان را بفهمد،

بنفشه نمی دانست که خودش بسیار معصوم است و هر کسی که جای روانشناس بود به سادگی متوجه ی جریان می شد.

بنفشه خودش را از روی مبل به عقب کشید و گفت:

-اگه بهت بگم به بابام نمی گی؟
-نه دختر من، نمی گم

-دعوام نمی کنی؟

-نه گل من

-قول می دی؟

-قول می دم

-باشه می گم

و بنفشه گفت و گفت و گفت....

.............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:6 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه بغ کرده پشت میزش نشسته بود. نگاهش برای چند لحظه روی جای خالی نیوشا، ثابت ماند اما فکرش را درگیر غیبت دوباره ی نیوشا نکرد. فکرش درگیر سیاوش بود.

سیاوش بد اخلاق...

سیاوش بد اخلاق که برای بار چندم بر سرش فریاد کشیده بود و حتی اینبار هلش داده بود. او فقط می خواست در کنارش دراز بکشد و او را ببوسد.

سیاوش برای چه چنین رفتاری با او داشت؟

و حالا سه روز گذشته بود و حتی یک تماس چند ثانیه ای هم با او نگرفته بود، خودش هم دیگر جرات نداشت به سیاوش زنگ بزند. هنوز یادش نرفته بود که بعد از آن اتفاق، سیاوش حتی حاضر نشد او را به خانه برساند و در نهایت مهناز او را با ماشین سیاوش به خانه اشان رساند.

بنفشه نمی دانست که با آن رفتارش، تا چه حد سیاوش را ترسانده بود،

نمی دانست....

بنفشه آه کشید و با خودکاری که در دستش بود روی میز را خط خطی کرد. درکلاس باز شد و یکی از دخترکان به طور ناگهانی به داخل کلاس پرید و با هیجان فریاد زد:

-بچه هااااا، نیوشا سمیع زادگان از مدرسه اخراج شده ه ه ه ه

از هر سو صدایی به گوش رسید:

-هییییییییییییع، چرااا؟ مگه چی کار کرده؟

-وااااااای چند روز اخراج شده؟ یه هفته یا سه روز؟

-پس واسه همین مامانشو آورده بود مدرسه؟

دختری که این خبر را آورده بود، با هیجان گفت:

-کلا اخراج شده، دیگه حق نداره بیاد مدرسه، بچه ها می دونین چرا؟ من شنیدم دو روز تمام با دو تا پسره تو یه خونه بوده، معلوم نیست چی کار کرده ه ه ه ه ه ه

اینبار دخترکان کلاس دسته جمعی فریاد زدند:

-هیییییییییییییییییییع

بنفشه هم با شنیدن این خبر میخکوب شده بود.

نیوشا از مدرسه اخراج شده بود؟

دو روز کامل به همراه دو پسر در یک خانه بود؟

یعنی آن دو پسر همان فواد و پوریا بودند؟

چه بلایی بر سر نیوشا آورده بودند؟

دیگر آبرویی برایش باقی نمانده بود....

آبرویش بر باد رفته بود،

برباد.....

صدای سمیرا، بنفشه را از میان افکارش بیرون کشید:

-وای شنیدی بنفشه؟ این نیوشا چه دختر بدیه، چه شانسی آوردی دیگه باهاش دوست نبودی

و بنفشه با خودش فکر کرد که واقعا چقدر خوش شانس بود که دور نیوشا و فواد و پوریا را خط کشیده بود،

این را هم مدیون سیاوش بود،

همان سیاوش بداخلاق که با امروز، دقیقا سه روز می شد که او را ندیده بود....

صدای دخترک دوباره در کلاس پیچید که در حالی که به سمت میزش می دوید، فریاد زد:

-وای بچه ها، خانم شفیقی

دوباره دخترکان به جنب و جوش افتادند و هر کدام وسائل ممنوعه همچون موبایل و سوهان ناخن و غیره را درون کیفشان پنهان کردند، و موهایی بود که با عجله، به زیر مقنعه ها فرو می رفت. خانم شفیقی با اخمهای ترسناکش وارد کلاس شد و بی مقدمه رو به بچه ها کرد:

-خوب گوشاتونو وا کنین ببینین چی دارم می گم، مدرسه اومدین که درس بخونین یه چیزی یاد بگیرین، نه اینکه قرتی بازیو کثافت کاری انجام بدین، من در مورد این چیزا اصلا شوخی ندارم، همکلاسیتون سمیع زادگان به خاطر همین کاراش از مدرسه برای همیشه اخراج شد، این که دیگه ابرو برداشتنو ناخن لاک زدن نیست که من بخوام با سه روز یا یه هفته اخراج، سر و تهشو هم بیارمو از گناهش بگذرم، دیگه شماها همکلاسی به اسم سمیع زادگان ندارین، اونم بابت دو روز غیبت غیر موجه که در نهایت فهمیدیم خانم این دوروز خونه هم نبوده، آخرم معلوم شد کجا بوده و پیش کیا بوده، اونو دیگه پدر و مادر خودش باید ادبش کننو برن سراغ همونایی که دخترشون این دوروزو با اونا بوده، اما در حوزه ی اختیارات من بود تا همچین دانش آموزی دیگه تو مدرسه ی من برای درس خوندن نیاد، هرچند اون به تنها چیزی که فکر نمی کرد همین درس خوندن بود، بقیه ها حواسشونو جمع کنن، اومدین اینجا برای درس خوندن، ببینم کسی داره مثه سمیع زادگان رفتار می کنه، اونم اخراج می کنم، فهمیدین؟

دخترکان با مقنعه های تا پیشانی پایین کشیده شده، نعره زدند:

-بععععععع لههههههههههه

خانم شفیقی بدون حرف اضافه ای چرخید و از کلاس بیرون رفت. بنفشه آب دهانش را قورت داد و دوباره در فکر فرو رفت.

یعنی نیوشا دیگر برای همیشه اخراج شده بود؟

حالا پلیس هم به سراغ فواد و پوریا می رفت؟

یعنی فواد و پوریا چه بلایی بر سر نیوشا آورده بودند؟

با او کاری کرده بودند؟

بنفشه خوشحال بود که جای نیوشا نیست،

به جز بنفشه همه ی دخترکان خوشحال بودند که جای نیوشا نیستند، نیوشا دیگر در نظر هیچ کدامشان دختر خوبی نبود،

در نظر هیچ کدامشان.....

..............

سیاوش ساک لباس را به دست مشتری داد و گفت:

-مبارک باشه خانم

مشتری با لبخند از سیاوش تشکر کرد و از بوتیک بیرون رفت. شایان کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

-امروز خوب فروش کردیما، من خیلی راضی ام

سیاوش در تایید گفته های شایان سر تکان داد.

-می گم سیاوش ممکنه من ماه دیگه برم ترکیه، بوتیک داره خالی میشه، میرم دوباره جنس بیارم، می خوای دوتایی بریم؟ یا من برم تو اینجا رو بچرخونی؟

سیاوش بی توجه به سوال شایان در حال تا کردن لباسهای روی پیشخوان بود.

-جون سیا بیا دوتایی بریم، هم فاله هم تماشا، ها چی می گی، میای؟

فکری از ذهن سیاوش گذشت:

-آره میام، ولی یه شرطی داره؟

-چه شرطی؟

-تو هم با من جایی که من می گم بیای

چشمان شایان ریز شد:

-کجا؟

-بریم پیش روانشناس

شایان چتد لحظه مکث کرد و ناگهان بلند بلند خندید.

-هاهاهاهاها، عجب کره خری هستی تو، خیلی باحال بود، باشه بابا من خل و دیوونه، پس بریم؟ بریم یه هفته ده روز صفا

و چشمکی حواله ی سیاوش کرد.

سیاوش چرخید و همانطور که لباسها را درون قفسه می گذاشت، گفت:

-من دارم جدی حرف می زنم، بیا دوتایی بریم پیش روانشناس

شایان کمی خیره خیره به سیاوش نگاه کرد که حالا به سمت او برگشته بود و او هم متقابلا نگاهش می کرد و گفت:

-پیش روانشناس بریم که چی بشه؟ من مشکلی ندارم، عقلم سر جاشه

سیاوش اینبار کاملا به سمت شایان چرخید:

-شایان مگه فقط دیوونه ها میرن پیش روانشناس، من امروز پیش یه روانشناس بودم، مطبش تو همین راسته ی خودمونه، با ماشین همش هفت هشت دقیقه راهه، به خاطر وضعیت بنفشه اونجا بودم

شایان پوزخند زد:

-آهان پس بنفشه دیوونه شده؟ بعید هم نیست، از اون مادر اینجور دختر به عمل میاد دیگه، می گفتی دیوونگی تو خونوادشون ارثیه

و دوباره بلند بلند خندید.

سیاوش دستش را روی کمرش گذاشت و به سیاوش نگاه کرد. به پدری نگاه می کرد که بی خیال در مقابلش ایستاده بود و دختر خودش را مسخره می کرد، سیاوش دوباره عصبی شد.

رفتارهای شایان واقعا غیر قابل تحمل بود.

غیر قابل تحمل....

-شایان، رواننشاس می خواد با تو صحبت کنه، من وضعیت زندگی بنفشه رو براش توضیح دادم، گفتم تو باهاش چه رفتاری داری

شایان به تندی گفت:

-من پیش هیچ روانشناسی نمیام، واسه خودت سر خود رفتی چی گفتی؟ من که دیوونه نیستم

-والله بعید می دونم دیوونه نباشی، مگه نگفتی باهم بریم ترکیه، خوب بیا بریم اونجا منم باهات میام ترکیه

سیاوش پشتش را به سیاوش کرد و نایلونهای پخش و پلا شده را زیر پیشخوان جا داد:

-من نظرم عوض شد، خودم تنها میرم

-شایان گوش کن، بنفشه تو یه سن حساسه، تو خبر دخترتو داری؟ می دونی چه خطرهایی تهدیدش می کنه؟ ممکنه تو این سن بحرانی درگیر احساسات بشه

-خوب بشه، به من چه

سیاوش دستش را از روی کمرش برداشت و به شایان نگاه کرد.

-ینی چی که می گی خوب بشه؟ تو راستی راستی سرنوشت دخترت برات مهم نیست؟ ممکنه هزارتا ضربه بخوره، ممکنه گیر یه آدم ناتو بیوفته

-ببین، اولا که اون یه دختر بچه ی بی خاصیته که خیلی چیزها سرش نمیشه، بعدشم می خواد عشق و عاشقی کنه؟ ببینم زیادی داره شورش می کنه با کمربندم می زنمش

سیاوش انگشتان پایش را درون کفش بالا و پایین کرد. دوباره خشمش در حال سر ریز شدن بود، سعی کرد با آرامش صحبت کند:

-آقا شایان، به جای این که اینقدر از وجود نازنینت مایه بذاری، بیا برو ببین این خانمه چی می گه؟

-خانمه؟ کدوم خانمه؟

-همین روانشناسه

-روانشناس خانمه؟ جون من؟ چه شکلیه؟

سیاوش خیره خیره به سیاوش نگاه کرد. شایان پوزخند زد و خواست از پشت پیشخوان بیرون بیاید، دوباره صدایش به گوش سیاوش رسید:

-من هیچ گورستونی نمیام، تو هم بی خودی پولتو نریز تو جیب این روانشناسا، اینا خودشون دیوونن

سیاوش پا تند کرد و خودش را به شایان رساند و از پشت بازویش را گرفت و او را به سمت خود چرخاند. شایان با نگاهی استفهام آمیز به او خیره شد. سیاوش دهان باز کرد تا دوباره به شایان فحش و ناسزا بگوید. یک لحظه به یاد گفته های روانشناس افتاد و لبهایش را روی هم فشار داد.

روانشناس گفته بود سعی نکند با دیگران بجنگد....

شایان لبخند زد:

-خوب؟

سیاوش دستش را روی بازوی شایان فشار داد و چشمهایش را به کفشهای او دوخت و در نهایت....

و در نهایت کمی او را به عقب هل داد و دستش از روی بازوی شایان، شل شد و پایین افتاد.

شایان به مسخره، سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگالهای لباس رفت.

نفسهای سیاوش تندتر شده بود. بیش از حد به خودش فشار آورده بود تا فریاد نزند.

روانشناس گفته بود که نباید عصبانی شود و با دیگران بجنگد، اما یک چنین پدری واقعا جای جنگیدن داشت،

چنین پدری نوبر بود،

نوبر.....

.........

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:5 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت ده صبح بود که سیاوش وارد مطب شد و یک راست به سمت منشی جوان رفت:

-سلام خانم، می خوام با خانم.....صحبت کنم

-سلام، وقت قبلی داشتین؟

-نخیر، اما کارم خیلی ضروریه

-باید منتظر بشینین

-چقدر؟

-یکی دو ساعت

-چه خبره خانم؟ یکی دو ساعت زیاده، من باید الان ببینمشون، کارم خیلی مهمه

-خوب، سعی می کنم تا یه ساعت دیگه بفرستمتون برین داخل

و سیاوش صبر کرد و صبر کرد.....

............

سیاوش رو به روی روانشناس روی مبل نشست و به او چشم دوخت. روانشناس هم او را شناخت و برخورد هفته ی قبل در خاطرش زنده شد،  اما به روی خودش نیاورد. سیاوش نمی دانشت از کجا شروع کند.

اصلا چه بگوید؟

بگوید خانم حق با شما بود؟

نه این را که اصلا نخواهد گفت، در آن صورت، روانشناس او را دست می اندازد.

بگوید خانم بابت رفتار دفعه ی قبل، معذرت می خواهم؟

نه، این را هم نخواهد گفت، اگر بگوید، روانشناس با لبخند پیروزمندانه به او نگاه می کند.

پس چه می گفت؟

صدای روانشناس را شنید:

-خوش اومدین آقای بخشنده، چه کمکی از دست من بر میاد؟

سیاوش آب دهانش را قورت داد و بعد از چند ثانیه مکث، در نهایت شروع به صحبت کرد:

-خانم من مشکلم بیشتر شده، آخرین بار کی اومده بودم پیش شما؟ هفته ی پیش بود دیگه، خانم باورتون نمیشه اگه بگم چی شده. اول یه چیزی، شما که منو مقصر نمی دونین؟

-من که هنوز نمی دونم چی شده آقای بخشنده، در ثانی من در مقام قضاوت نیستم، راحت حرفتونو بزنین

-خانم، خانم....

سیاوش انگشتان دستش را در هم فرو برد

-خانم بنفشه می خواست بیاد تو تختخواب من، به روح بابام من کاری نکرده بودم، من خواب بودم، به کی براتون قسم بخورم؟

-آروم باشین، نفس عمیق بکشین تا بتونیم با همفکری مشکلو حل کنیم

-خانم من دیروز خوابیده بودم تو تختم، بنفشه داشت میومد توی تخت من، خانم من از دیروز تا الان تو شوکم

-قبلا هم این اتفاق افتاده بود؟

-قبلا نه؟ ولی خوب چرا، یکی دوباری بهم گفته بود که می خواد منو ببوسه، یه بار هم شونه ی منو بوسید، خانم شما باور می کنی که من نمی خواستم به این بچه....این بچه.....

سیاوش نتوانست ادامه دهد،

-شما چرا اینقدر نگرانین، آروم باشین

-خانم عمه اش چند روز پیش به من زنگ زد، هر چی دلش خواست به من گفت، گفت من واسه این بچه خیالاتی دارم، اگه بنفشه بخواد به عمه اش جریانو بگه شما فکر می کنین عمه طرف منو می گیره؟ خانم اینجا یه شهر کوچیکه، فردا عمه بیاد در خونه ی من، آبرو ریزی میشه، این که دیگه یه دختر سی ساله نیست من بگم عقل داشته، این یه بچه است، همش دوازده سالشه، به من بگین من چی کار کنم؟

-خیل خوب آروم باشین، یکی یکی به مشکلات برسیم

-خانم، من خیلی کارا تو زندگیم کردم اما دوتا کارو اصلا انجام ندادم یکی مصرف مواد بود اون یکی هم همین کارا دیگه، همینا که میرن سمت بچه ها، همین نظر سو نسبت به بچه ها، خانم باور کن من می خواستم به این بچه کمک کنم، اصلا خود شما گفتی نیت من خیر بوده، مگه نگفتین؟

روانشناس بدر تایید گفته های سیاوش، سری تکان داد.

سیاوش چند لحظه به کف اطاق خیره شد، برای گفتن حرفی، دو دل بود.

بالاخره، دل به دریا زد

-خانم

-بله؟

-خانم، حق با شما بود، من عذر می خوام بابت رفتار هفته ی گذشته ام

روانشناس لبخند زد.

-ایرادی نداره، مهم اینه که الان می خواین مشکلو حل کنیم

-خانم من چی کار کنم؟

-گفتم که ما باید اولویت بندی کنیم، در حال حاضر مشکل اصلی رابطه ی عاطفی بنفشه با شماست و بعد نحوه ی رفتار پدرش

سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و از اتفاقاتی که در این هفته افتاده بود برایش توضیح داد. از جر و بحثش با پدر بزرگ و مادر بزرگ بنفشه و جر و بحثش با شهناز و شایان.....

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-آقای بخشنده به طور کلی بهتون می گم چی کار کنین، و بعد جرئیاتو براتون می گم، شما باید الان بدونین با بنفشه چه رفتاری کنین در برابر ابراز احساسات این بچه چی بگین، و چطور کم کم ازش فاصله بگیرین، بعد پدر بنفشه باید برای مشاوره بیاد اینجا تا در مورد نحوه ی رفتارش باهاش صحبت کنم، اصلا مسائل رو از زبون اون بشنوم، و در نهایت خود بنفشه است که می خوام ببینشم

-یعنی شایان و بنفشه بیان اینجا؟

-بله، باید بیان اینجا

-باشه خانم، باهاشون حرف می زنم

-خوب حالا برسیم به جزئیات، اونم اینه که کم کم باید از این بچه فاصله بگیرین

-خانم این بچه خیلی بدبخته، اگه ازش فاصله بگیرم دوباره میشه همون بنفشه ی قبلی

-محیطو کنترل می کنیم، به کمک خود شما، به کمک پدرش، البته اگه هر دو نفر همکاری کنین

-نمی دونم پدرش همکاری می کنه یا نه

-ما تلاشمونو می کنیم، اگر پدر همکاری نکرد، راه های دیگه رو امتحان می کنیم

سیاوش بعد از شنیدن این حرف، سرش را پایین انداخت. آیا روانشناس می توانست به او کمک کند؟

واقعا می توانست؟

.............

روانشناس رو به سیاوش کرد:

-آقای بخشنده، احساست نسبت به بنفشه چیه؟

سیاوش جا خورد،

چه سوال غافلگیرانه ای،

احساس او نسبت به بنفشه....

هوممممم.....

-خوب دلم براش می سوزه، خوب چیز، خوب می دونین، دوسش دارم

-چرا دوسش داری؟

-ای بابا، چه سوالایی، خوب، خوب کارهاش خنده داره، یعنی با نمکه، اگه بدونین چقدر سر به سر من می ذارهف یه حرفهایی می زنه آدم از خنده ریسه میره، اما در کنارش دلم براش می سوزه، بخدا من اگه یه دختر مثه بنفشه داشتم، جونمو براش می دادم

-بنفشه می دونه که دوسش دارین؟

-خوب آره، ازم می پرسه که دوسش دارم منم می گم آره

-فقط همین؟

-آره دیگه، پس چی باید بگم؟

روانشناس سری تکان داد و گفت:

-حرفهای شما در مورد احساساتتون به بنفشه، ناقصه، برای همین دچار این مشکل شدین، خوب حالا می گم چی کار کنین، ببین آقای بخشنده وقتی بنفشه از علاقه اش به شما می گه، تنها کاری که شما می کنین اینه که یا تعجب می کنی و یه کلمه می گی آره یا عصبی میشیو داد و فریاد می کنی، متاسفانه شما این علاقه رو هدایت نمی کنی، وقتی بنفشه می گه دوسم داری، باید بگی آره بنفشه اگه یه دختر داشتم دلم می خواست مثه تو بود، یا بگی تو یه دختر خانم خوبی که هر آدم عاقلی بچه های خوب و گلو دوست داره، منم مثه آدم های عاقل تورو دوست دارم، اما شما چی می گی؟ می گی آره دوست دارم، همین، بچه ها خیلی راحت تحت تاثیر حرفامون قرار می گیرن، بازی با کلمات شما ضعیفه،  گذشته از اون بنفشه مدام برای هر چیزی به شما زنگ می زنه از هر سه چهارتا تماس، یکی رو جواب نده، کم کم بنفشه رو سوق بده به سمت کسی که بتونه پای درد دل این بچه بشینه

-مثلا کی؟

-تو خونواده ی بنفشه کی از همه عاقلتره؟ کی به نسبت بقیه بهتره؟

سیاوش با خود فکر کرد که چه کسی عاقلتر است؟

هیچ کس،

کسی در آن خانواده عاقل نبود...

-هیچ کی، نه، شهناز، خواهر شایان به نسبت بقیه بهتره

-خوب پس لازمه شهناز خانم هم تشریف بیارن اینجا، یه سری از همکاری ها باید توسط ایشون صورت بگیره

-من نمی تونم به تنهایی کاری کنم؟

-اشکال کار اینجاست، شما فکر می کنی باید همه کاره باشی، باید همه ی مشکلاتو یه تنه حل کنی، واسه همین یه شمشیر برداشتی رفتی به جنگ اطرافیان بنفشه

-خانم باید می رفتم، اونا خیلی راحت خودشونو کشیدن کنار، پس تکلیف این بچه جیه؟

-گوش کنین، اینکه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نمی کنه خیلی بده،  اما کار شما هم بده که با مردم جر و بحث می کنین، اونها الان زخم خورده هستند، ناخواسته با این کارتون کینه ی اونا رو شدیدتر می کنین، کمک شما باید به صورت پیشنهاد باشه، شما اصرار داری که اونا حرفتونو گوش کنن، هرچند حرف شما درست باشه، شما که نباید با مردم بجنگی، این که نشد کمک

-پس نباید می رفتم در خونه؟

-خوب رفتن کار خوبی بود، اما توهین کردن اصلا درست نبود، شما باید می گفتی خانم، آقا نوه ی شما این وضعیتو داره من وظیفه ام بود به شما بگم، خداحافظ

-خوب اگه قبول نمی کردن چی؟

-باید دنبال راه بعدی می گشتین، اما شما عصبی میشی و توهین می کنی

-آهان

سیاوش اینبار آهان را کش دار ادا نکرد، گویی کم کم روی حرفهای روانشناس، عاقلانه فکر می کرد...

روانشناس ادامه داد:

-مورد بعدی کادو خریدن شماست، من یه سوال دارم، اگه بنفشه دختر خودت بود برای اون رژ لب می خریدی؟ اونم تو اون سن کم؟ هرچیزی مقطع سنی داره، شرایط فرهنگیو محیطی داره، ممکنه تو فلان محیط و تو فلان شرایط هیچ ایرادی نداشته باشه که ما برای یه دختربچه ی دوازده ساله رژ لب بخریم، اما حالا تحت این شرایط خاص بنفشه که بزرگتری بالای سر بچه نیست، این کار یعنی چی؟

-خانم اگه نمی خریدم، عقده ای می شد، دلم سوخت

-آقای بخشنده، ما همیشه نمی تونیم همه ی اون چیزهایی رو که می خوایم، داشته باشیم، شما مگه همه چیزو با هم دارین یا داشتین؟ نه شما هم کمبودهایی دارین، کاستی هایی دارین، اصلا زندگی پر از کمی و کاستیه، اگه همه چیز در اختیار من باشه که فردا جلوی مشکلات نمی تونم دووم بیارم، چون ناکامی رو تجربه نکردم

سیاوش خودش را روی مبل جا به جا کرد:

-خانم اگه من هم نمی خریدم، خودش با پول توجیبیش می خرید

-اولا من گمون نمی کنم تو فروشگاه های لوازم آرایشی، به یه دخترکی با اون توصیفی که شما کردین که خیلی ریزه اندامه و بچه سال نشون می ده، رژ لب بفروشن، ثانیا گیریم حق با شما باشه و خودش می خرید، اون موقع دیگه این اشتباه متوجه ی شما نبود، دیگه من نمی گفتم شما اشتباه کردی، خود این بچه با توجه به مقتضای سنش مقصر بود و بعد ما باید با دلیل قانع کننده اونو متوجه می کردیم که الان وقت رژ لب زدن نیست، اما الان شما خودت این وسیله رو در اختیارش گذاشتی، اون بچه فکر کرده باید برای شما رژ لب بزنه، چون شما خوشت میاد

سیاوش مثل اسپند روی آتش شد:

-من خوشم بیاد؟ بیخود فکر کرده واسه چی....

-آقا آروم باش، بازم که عصبی شدی

سیاوش زبان به دهان گرفت و با نا امیدی به روانشناس نگاه کرد.

در دلش گفت که خوش به حال روانشناس که اینقدر آرام و خونسرد است،

باید هم آرام و خونسرد باشد، این که مشکل او نبود مشکل سیاوش بدبخت بود...

سیاوش به پشتی مبل تکیه زد و سرش را از روی ناتوانی تکان داد.

-یکی دیگه از کارهای اشتباه شما اینه که برای هر رفتار بنفشه، یه راهکاری پیدا کنی این اشتباهه

سیاوش دوباره صاف نشست:

-یعنی چی؟

-یادمه هفته ی پیش از ابروهاش می گفتین و اینکه خرابش کرده بود، شما نباید مداد تتو می خریدی و ابروهاشو درست می کردی

-پس چی کار می کردم؟

-وقتی ما اشتباه می کنیم باید تاوانشو پس بدیم، بنفشه نباید ابروهاشو با تیغ می زد، تاوانش هم اخراج موقت از مدرسه ست

-خوب اون که اخراج شد

-اما برای چند روز شما خرابکاریشو جبران کردی، ما باید یاد بگیریم هر کار بدی یه جبرانی داری، باید پای اشتباهی که کردیم بمونیم، در غیر این صورت هیچ وقت نمی فهمیم که اشتباه نکنیم، شما هم سن بنفشه بودی اشتباه نمی کردی؟ بابت اون اشتباه تاوان نمی دادی؟ همه ی ما همین جوریم، شما نباید به خاطر وضعیت این بچه اشتباهاتشم لا پوشونی کنی، اینا دو تا چیز مجزاست، تحت هر شرایطی ما باید بدونیم اشتباه، اشتباه ست

سیاوش دوباره به پشتی صندلی تکیه داد، دیگر نمی دانست چه بگوید،

با خود فکر کرد که چون پدر نبود این اشتباهات از او سر زده بود، یا چون روانشناس نبود؟

سیاوش به دلیل دلسوزی دچار این اشتباهات شده بود....

به دلیل دلسوزی.....

.............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:3 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش در حالتی بین خواب و رویا بود. گوشهایش صداهای اطراف را می شنید ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند. خودش فکر می کرد خوابیده است و شاید هم فکر می کرد که بیدار است، اما در حقیقت نیمه بیدار بود. سیاوش صدای باز شدن در اطاقش را شنیده بود و در ذهن نیمه هشیارش کنکاش می کرد که این صدا را در خواب می شنود و یا در بیداری. سیاوش حس کرد کسی روی لبه ی تخت نشست.

این هم خواب و رویا بود؟

احساس کرد کسی خواست خودش را در کنار تخت جا دهد و چند لحظه ی بعد بوی مطبوع شکلات در بینی اش پیچید، بوی شکلات آنقدر واضح بود که سیاوش گمان کرد درست در یک سانتی متری بینی اش قرار گرفته است.

تخت سیاوش ناغافل صدا کرد: تق

سیاوش باز هم احساس کرد دستی روی سینه اش قرار گرفت و در همان حال نیمه بیدار، حس کرد دست کوچکی است.

دست کوچک؟

دست کوجک...

دست چه کسی بود؟

همان نقطه ی برخورد دست با سینه اش به خارش افتاد و سیاوش ناخودآگاه دستش را از روی شکم بالاتر آورد تا آنجا را بخاراند که دستش با همان دست کوچک برخورد کرد. سیاوش هوشیار شد و پلکهایش را نیمه باز کرد.

برای چند لحظه باز هم احساس کرد خواب می بیند. در برابر چشمانش یک بینی گوشتی به همراه دهان نیمه بازی که به خاطر شکلاتهای دو رو برش، قهوه ای شده بود، قرار داشت. سیاوش اینبار ترسید.

این دیگر چه بود؟

به یاد فیلمهای مستند افتاد که هر بار، موجود ناشناخته ای را کشف می کردند.

این هم یکی از همان موجودات ناشناخته بود؟

سیاوش چشمش افتاد به روی سینه اش که دست کودکانه ای با آستین قرمز رنگی، روی آن قرار گرفته بود. اینبار چشمانش کاملا از هم گشوده شد، این دست کوچک فقط می توانست متعلق به یک نفر باشد....

این دست کوچک برای بنفشه بود؟

بنفشه بود؟

بنفشه؟

بنفشه اینجا چه کار می کرد؟

روی تختش، آن هم در این وضعیت...

این چه کاری بود؟

سیاوش از بن جگر فریاد زد: بنفشه

آنقدر فریادش وحشتناک بود که چهار ستون خانه لرزید و صدای فریادش حتی به گوش مهناز هم رسید.

بینی و دهان کذایی سریع عقب رفتند، اما دست بنفشه همچنان روی سینه ی سیاوش باقی ماند، سیاوش به سرعت نیم خیز شد و با دیدن صورت بنفشه با آن دهان شکلاتی، مغزش داغ شد. فقط یک جمله در ذهن سیاوش تکرار می شد و آن هم جمله ی شهناز بود که می گفت سیاوش نسبت به بنفشه نظر سو دارد.

خوب دقیقا این صحنه، در تایید همین جمله بود.

اگر کسی این صحنه را می دید، در باره ی سیاوش چه فکر می کرد؟ چه چه کسی باور می کرد که یک دختر بچه ی دوازده ساله، با میل خودش اقدام به این کار کرده است؟

اگر مادرش همین حالا وارد اطاق در بسته میشد و بنفشه را در این وضعیت می دید، در مورد سیاوش چه فکری می کرد؟

سیاوش دیگر هر چه که بود به کودکان دوازده ساله نظر سو نداشت.

سیاوش برای چند لحظه از افکارش ترسید.

دیگر نفهمید چه کار می کند، در یک لحظه اتفاق افتاد و سیاوش با قدرت بنفشه را هل داد.

بنفشه از روی تخت به زمین پرت شد. سیاوش کمرش را کاملا صاف کرد و با نگاهی ترسان، به بنفشه خیره شد. بنفشه هم گیج و منگ به او نگاه می کرد.

سیاوش دیگر واقعا ترسیده بود، از بنفشه ترسیده بود....

پس هر آنچه را که احساس کرده بود در خواب رخ می دهد، واقعا حقیقت داشت و خواب و خیال نبود.

بنفشه بود که می خواست در کنارش دراز بکشد،

که چه شود؟

خدایا اگر او بیدار نمی شد، چه اتفاقی می افتاد؟

آن وقت بنفشه او را می بوسید؟

ای خدا.....

به یاد حرف روانشناس افتاد که گفته بود، اوضاع از این هم بدتر خواهد شد.

اوضاع که دیگر بدتر نبود، اوضاع افتضاح شده بود،

افتضاح....

بنفشه علنا می خواست وارد تختخواب سیاوش شود،

خوب اینبار موفق نشده بود،

دفعه ی بعد چه می کرد؟

دفعات بعد چه می کرد؟

صدای قدمهای مهناز، از بیرون اطاق به گوش سیاوش رسید که با نگرانی سیاوش و بنفشه را صدا می زد.

اگر مادرش می فهمید،

مادرش که باور نمی کرد....

مادرش می دانست او شیطنت می کند، به روی او نمی آورد.

نکند فکر و خیال بدی به ذهن مادرش بنشیند،

نکند....

سیاوش سریع از تختش بیرون پرید و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که یکی از پرنده های خشک شده را که روی پا تختی اش بود به دست گرفت و کف اطاق انداخت. چند لحظه ی بعد، مهناز در اطاق را باز کرد و با نگرانی پرسید:

-سیاوش چی شده؟ چرا داد زدی؟

سیاوش صدایش می لرزید:

-مامان، چیز، نگران نشو، بنفشه زد این پرنده رو انداخت، من عصبی شدم، ببخش اگه ترسیدی

نگاه مهناز اینبار روی بنفشه ثابت ماند که کف اطاق ولو شده بود و با دهان شکلاتی به سیاوش نگاه می کرد و لام تا کام حرفی نمی زد.

مهناز با عصبانیت گفت:

-هلش دادی؟

سیاوش به اجبار سر تکان داد.

-واسه یه پرنده ی مسخره هلش دادی؟ دیوونه شدی؟ چرا اینکارو کردی؟ ارزش داره؟

و سیاوش نمی توانست توضیح دهد که برای یک پرنده ی مسخره نبود، بلکه برای جلوگیری از آبروریزی بود که بنفشه را هل داده بود،

آبروریزی....

مهناز به سمت بنفشه آمد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت:

-دخترم پاشو بریم بیرون، الهی بمیرم، بچه چقدر ترسیده

بنفشه ترسیده بود؟

شاید...

اما سیاوش از ترس، قبض روح شده بود....

بنفشه می خواست چه کار کند؟

او باید چه کار می کرد؟

به چه کسی می توانست از مشکلش بگوید؟

مشکل خودش یا بنفشه؟

نه، انگار اینبار واقعا مشکل خودش بود،

اگر مادرش می فهمید، اگر مادرش می دید،

اگر شهناز می دید...

وای خدایا...

چه کسی حرفهای سیاوش را باور می کرد؟

چه کسی حق را به او می داد؟

حتما عمه شهناز؟

هه، خنده دار بود....

بنفشه به یاد یک نفر افتاد،

به یاد یک فرد لبخند به لب، نه آن فرد لبخند به لب، اسمی داشت،

او همان روانشناس بودف

او شغلش همین بود،

او حرف سیاوش را باور می کرد،

اصلا خودش این روز را پیش بینی کرده بود،

او که دیگر غیبگو نبود، حتما چیزی می دانست که آن حرف را زده بود،

اصلا مهم نبود که چندین سال از او کوچکتر است،

اصلا به سن و سال او چه کار دارد؟

او می خواهد از علمش استفاده کند،

او می خواهد از او راهکار بگیرد،

او چیزی می دانست....

تمام بدن سیاوش می لرزید.

بنفشه با چه جسارتی وارد اطاقش شده بود؟

این چه کاری بود...

ای خدا....

این دختر دو سال دیگر از نیوشا هم بدتر می شد...

چه کار می کرد؟

همین فردا به سراغ آن روانشناس می رفت،

او که هرگز مانع از ورودش به مطب خود نمی شد،

او روانشناس بود....

سیاوش احساس کرد همین حالا دیوانه خواهد شد،

در تمام عمرش، اینقدر نترسیده بود

این ترس برایت لازم بود سیاوش،

برایت لازم بود...

 ............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:1 :: نويسنده : mahtabi22

به محض اینکه بنفشه داخل ماشین نشست، رو به سیاوش کرد و فریاد زد:

-وای وای وای نمره های من کووووش، وای وای می خوام از هوش بررررررم

سیاوش با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد. به دخترکی که روسری مشکی روی سرش و رژ لب ترسناکی بر لب داشت و با غلطهای فراوان، دقیقا همان شعری را که سیاوش از آن متنفر بود، باز خوانی می کرد.

سیاوش دهان باز کرد:

-بنفشه، می دونی که الان وسط خیابونی نه تو حموم که حالا واسه من آواز هم می خونی؟

بنفشه خندید و گفت:

-آخه خوشحالم واسه خاطر نمره هااااام

-باشه، خوشحالیتو بذار تو خونه آواز بخون، نه وسط خیابون

بنفشه با ذوق و شوق سر تکان داد.

خوب سیاوش راست می گفت، همین حالا به خانه ی سیاوش می رفت و در اطاقش آواز می خواند.

سیاوش به رژ لب قرمز رنگ بنفشه اشاره کرد و گفت:

-عروسی که داشتی نمی رفتی، باز هم این رژ لبو مثه دراکولا کشیدی رو لبت؟

بنفشه دوباره خندید، دخترک آنقدر خوشحال بود که از توبیخ های سیاوش اصلا ناراحت نمی شد.

-سیاوش، خوشگل شدم؟

سیاوش سر تکان داد و به راه افتاد. دخترک هوایی شده بود....

..........

سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و بنفشه از ماشین بیرون پرید و به سمت خانه دوید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد. چند لحظه ی بعد سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و بنفشه لی لی کنان وارد حیاط شد و با صدای بلندتری آواز خواند.

سیاوش پا تند کرد:

-سیییییس، ساعت پنجه، آروم بنفشه

-خودت گفتی تو خونه شعر بخونم

سیاوش با نا امیدی گفت:

-تو خود خونه بخون، تو حیاط نخون

بنفشه به داخل خانه دوید و فریاد زد:

-سلام

صدای مهناز از درون آشپزخانه به گوش رسید:

-سلام دختر گلم، خوبی؟

بنفشه در حالیکه به همه جای خانه سرک می کشید فریاد زد:

-خوبم

مهناز از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه دستانش را با پیش بندی که به کمر بسته بود پاک می کرد، به سمت بنفشه آمد. با دیدن لبهای سرخ بنفشه سعی کرد حنده اش را کنترل کند.

-بیا بوست کنم دخترم

بنفشه صورتش را یک ور کرد و مهناز صورت بنفشه را بوسید.

بنفشه هم با لبهای قرمز شده اش، گونه ی مهناز را سرخ کرد. همان لحظه سیاوش وارد خانه شد. بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-برم تو اطاقت؟

سیاوش سر تکان داد:

-برو

بنفشه جیغ و داد زنان به سمت اطاق سیاوش دوید.

مهناز با لبخند رو به سیاوش کرد:

-تو اطاقت چه خبره که این سرتق اینقدر ذوق کرده؟

-یکی از پرنده های خشک شده ی منو می خواد، امروز امتحانشو بدون تقلب شده ده و نیم، واسه همین ذوق زده است

مهناز خندید:

-بدون تقلب ده و نیم شده؟ ینی تا الان تقلب می کرد؟

سیاوش لبخند زد:

-آره

مهناز دوباره خندید و خواست به سمت آشپزخانه برود. سیاوش رو به مهناز کرد:

-مامان لپت رژ لبی شده، پاکش کن

مهناز باز هم خندید و کف دستش را به گونه اش کشید.

امان از دست بنفشه،

امان.....

..............

بنفشه با چشمانی که از ذوق و شوق می درخشید، به عقاب خشک شده ای که در دستش بود، نگاه کرد و با هیجان گفت:

-سیاوش، نگاش کن چقدر نازه

سیاوش همانطور که روی تختش دراز می کشید، جواب داد:

-آره نازه، دیگه پرنده ای که دوست داشتی رو هم بهت دادم. حالا برو بیرون واسه خودت بازی کن تا منم یه چرت بخوابم

سیاوش بعد از گفتن این حرف پتوی قهوه ای رنگ را روی خودش کشید.

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و با عقاب خشک شده اش به سمت در رفت.

صدای سیاوش را شنید:

-شیطونی نکنیا

بنفشه با پرش از در اطاق خارج شد و فریاد زد:

-باشه

و در اطاق را بست.

................

یک ساعت بود که بنفشه با عقابش بازی می کرد. در همان ابتدا یکی از چشمهای عقاب را سوراخ کرده بود و یکی از بالهای عقاب هم شل شده بود.

بنفشه بود دیگر.....

متوجه ی مهناز شد که با سینی بالای سرش ایستاد و آنرا روی میز گذاشت و رو به بنفشه گفت:

-دخترم چایی و شکلات برات گذاشتم، من میرم تو حیاط، کاری داشتی صدام بزن

بنفشه سریع گفت:

-من چهار تا شکلات بخورم؟

-تو هر چقدر دوست داری شکلات بخور

مهناز به سمت حیاط رفت و بنفشه به ظرف شکلات، حمله ور شد.

..............

سیاوش در خواب ناز فرو رفته بود. آنقدر ذهنش خسته بود که به محض اینکه چشمانش را روی هم گذاشت، خوابید. شاید حدود یک ساعت و ربع از زمان به خواب رفتن سیاوش می گذشت که صدای وحشتناک ترقه ای درست زیر پنجره ی اطاقش، او را از جا پراند. باز هم پسر بچه های شیطان، با ترقه بازی هایشان یک محله را بهم ریخته بودند.

سیاوش از جا پرید و با شنیدن صدای فریاد و قهقهه های پسرک های نوجوان، زیر لب فحشی نثارشان کرد و دوباره روی تخت دراز کشید.

بی انصافها سیاوش را از خواب ناز بیدار کرده بودند،

از خواب ناز....

.............

بنفشه شش عدد شکلات فندقی آیدین را خورده بود و بین خوردن و یا نخوردن هفتمین شکلات دو دل مانده بود.

اگر هفتمین شکلات را می خورد، کار بدی کرده بود؟

اما مهناز خودش گفت که هر چقدر می خواهد، شکلات بخورد.

بنفشه بالاخره تصمیمش را گرفت و هفتمین شکلات را وارد دهانش کرد. همانطور که آرام آرام شکلات را می جوید تا دیرتر آنرا قورت دهد، چشمش افتاد به در بسته ی اطاق سیاوش و وسوسه ی عجیبی به جانش افتاد تا وارد اطاق سیاوش شود.

دلش می خواست سیاوش را در حالت خوابیده تماشا کند. بنفشه عقاب را روی مبل رها کرد و به آرامی به سمت اطاق سیاوش رفت.

در اطاق را باز کرد و از لای در به سیاوش چشم دوخت که دستانش را پایینتر از سینه در هم قلاب کرده بود و چشمانش بسته بود. بنفشه همانطور که دستش روی دستگیره ی در بود، یک لحظه به عقب چرخید تا از نبود مهناز داخل خانه مطمئن شود. بنفشه آهسته وارد اطاق سیاوش شد و در را پشت سرش بست.

.................

بنفشه بالای سر سیاوش ایستاده بود و به او نگاه می کرد. در نظرش چهره ی سیاوش، قشنگترین چهره ی دنیا بود. برای چند دقیقه به چهره ی سیاوش خیره شد. به قفسه ی سینه اش که آرام بالا و پایین می شد، به دستان بزرگ سیاوش که در هم قلاب شده بود، به همان پتوی قهوه ای رنگی که حالا از روی بدن سیاوش کنار رفته بود، به موهای مشکی سیاوش که حالا بهم ریخته بود،

بنفشه به همه ی اینها نگاه کرد و در نهایت نگاهش روی چهره ی سیاوش ثابت ماند.

بخشی از شکلات، داخل دهانش آب شد و وارد حلقش شد و بنفشه آن را قورت داد. بنفشه به یاد روزی افتاد که سیاوش را به همراه دوستش در اطاق خودش دیده بود، همان روزی که سیاوش لخت بود و پشت میز تحریرش پناه گرفته بود، همان روزی که دوست سیاوش هم وضعیت بهتری، به نسبت سیاوش نداشت.

آن فیلم کذایی هم مدام در برابر چشمانش رژه می رفت، همان فیلمی که زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و با او صحبت می کرد، همان فیلمی که او بیش از ده بار آنرا تماشا کرده بود....

ضربان قلب بنفشه بالا رفت،

چه شده بود؟

بنفشه یک قدم دیگر به تخت سیاوش نزدیک تر شد و به آرامی روی لبه ی تخت نشست. دوبار به صورت سیاوش نگاه کرد و اینبار چشمانش روی لبهای سیاوش ثابت ماند.

بنفشه چه در سر داشت؟

خدا بخیر بگذراند،

بنفشه خودش را خم کرد تا در کنار سیاوش دراز بکشد. با تمام ریزه اندامی اش، جایی برای او روی تخت در کنار سیاوش نبود.

شاید هیکل سیاوش خیلی درشت بود. بنفشه دوباره کمرش را صاف کرد و روی لبه ی تخت نشست.

تکه ای دیگر از شکلات را به ته حلقش فرستاد و به آن چیزی که ذهنش را قلقلک می داد فکر کرد.

آیا آن کار را انجام بدهد؟

آیا انجام ندهد؟

همه چیز برای بنفشه یک بازی کودکانه بود،

شاید هم بازی کودکانه نبود و او آگاهانه می خواست آنرا انجام دهد،

بنفشه می خواست چه کار کند؟

بنفشه آخرین تکه ی شکلات را قورت داد و تصمیم نهایی را گرفت،

بنفشه روی صورت سیاوش خم شد....

........

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:59 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با دستان یخ زده، دست سمیرا را در دست گرفته بود و با تمام وجود به دهان معلم جغرافیا چشم دوخته بود. سمیرا به آرامی گفت:

-قبول میشی، نگران نباش

-سمیرا من خیلی غلط غولوط نوشته بودم، چندتا از سوالا رو هم جواب ندادم، یعنی ده میشم؟

-آره، من مطمئنم، اصلا شاید بیشتر شدی، شاید چهارده پونزده شدی

بنفشه به گفته ی سمیرا اطمینان نداشت. او خودش بهتر از هر کسی خبر برگه ی امتحانی اش را داشت.

معلم جغرافیا شروع به صحبت کرد:

-خیل خوب، برگه ها رو تصحیح کردم، دو نفرتون از رو دست هم تقلب کرده بودین که من به هر دوتا نمره ی صفر دادم، نوشته هاتون دقیقا عین هم بود، فکر کردین من نمی فهمم؟

معلم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و در ادامه گفت:

-خیل خوب نمره ها رو می خونم

-کارگر 16

و برگه را به سمت دختری که در ردیف دوم نشسته بود دراز کرد.

بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر بیهوش خواهد شد.

سمیرا باز هم او را به آرامش دعوت کرد.

صدای معلم دوباره بلند شد:

-پور میرزا و پاک سرشت جفتتون صفر شدین، اونم به خاطر تقلب

بنفشه با حق شناسی به سمیرا نگاه کرد. سمیرا مانع از تقلب کردن بنفشه شده بود،

چقدر خوب....

در غیر این صورت او و سمیرا هر دو نمره ی امتحانشان صفر می شدف

ممنون سمیرا، ممنون....

-برزویی 20

-آزاد سرو 5/18

-قنبر نژاد 19

بنفشه دستانش را از بین دست سمیرا آزاد کرد و دست به سینه، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.

-شهنامی 20

بنفشه از ته دل خوشحال شد،

سمیرای مهربان بیست شده بود،

حقش بود که بیست شود،

دخترک با محبت.....

-کریم بخش 9

-فرزام 5/13

-جهانی 5/7

سمیرا بر خلاف دخترکانی که به برگه ی امتحانی اشان نگاه می کردند، به ملاحظه ی بنفشه آنرا تا کرد و درون کیفش گذاشت.

-احسان پور 15

-توکلی 20

بنفشه احساس کرد که دلش به هم می پیچد، اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود.

مدام زیر لب تکرار می کرد:

-بخونش دیگه، بخونش دیگه

سمیرا لبهایش را روی هم فشرده بود، بنفشه سرش را روی میز گذاشت و چشمهایش را بست.

-سماک 5/10

بنفشه ناگهان چشمهایش را از هم گشود.

سماک چند؟

5/10؟

یعنی از آن درس نمره ی قبولی گرفته بود؟

واقعا 5/10؟

سمیرا با خوشحالی دستش را دراز کرد و برگه ی بنفشه را از دست معلم گرفت و به بنفشه که هنوز سرش روی میز بود گفت:

-بنفشه دیدی نمره قبولی گرفتی، دیدی؟

برای بنفشه باور نکردنی بود، سرش را از روی میز بلند کرد و به برگه ای که به سمتش دراز شده بود چشم دوخت.  گیج و منگ برگه را در دست گرفت و به آن نگاه کرد، نمره ی ده و نیم که با خودکار قرمز نوشته شده بود واقعی بود،

واقعی واقعی واقعی...

بنفشه ی کوچک به گریه افتاده بود،

اما اینبار اشکهایش از سر ذوق بود، سمیرا با خوشحالی دستهایش را در هم قفل کرد و با دیدن اشکهای بنفشه خودش هم چشمانش پر از اشک شد و گفت:

-حالا من موندم اون نیم نمره بابت چی بوده که شدی ده و نیم

بنفشه میان گریه لبخند زد.

صدای معلم جغرافیا بلند شد:

-سماک چیه؟ گریه می کنی؟

قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سمیرا جواب داد:

-خانم، بنفشه خوشحاله، این درسو بدون تقلب شد ده و نیم

معلم جغرافی از روی رضایت لبخند زد و سری تکان داد.

بنفشه در آن لحظه فقط به سیاوش فکر می کرد. سیاوش اگر می فهمید که او از این درس نمره ی قبولی گرفته است چقدر خوشحال می شد.

سمیرا خوشحال شده بود،

خودش خوشحال شده بود

سیاوش....

سیاوش هم خوشحال می شد.

صدای معلم جغرافیا بلند شد:

-پور اکبری 25/17

-حمیدی 14

-غلامی 5/19

............

بنفشه و سمیرا جلوی بوفه ایستاده بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:

-دو تا ساندویچ کالباس می خرم، باشه؟

-نه، تو واسه من نخر، من خودم می خرم

-نه من ده شدم، باید امروز به تو هم شیرینی بدم

-تو ده و نیم شدی

دو دختر نوجوان خندیدند.

چند لحظه ی بعد هر دو قدم زنان و با ساندویچ هایی در دستشان، به سمت کلاس رفتند. ناگهان سر و صدای یکی از بچه های کلاس، توجه هر دو نفرشان را به خود جلب کرد.

-بچه ها، نگاه کنین، نیوشا سمیع زادگانو ببینین

بنفشه سریع سرش را چرخاند و نگاهش روی چهره ی رنگ پریده ی نیوشا که به همراه مادرش وارد سالن مدرسه شده بود، ثابت ماند. نیوشا بود که بی توجه به نگاه خیره ی دخترکان مدرسه، در کنار مادرش گام بر می داشت. مادر نیوشا با اخمی که بر چهره داشت دست نیوشا را در دست گرفته بود و به سمت دفتر می رفت. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-نگاه کن، نیوشاست، ینی چی شده؟

بنفشه جواب سمیرا را نداد. هنوز به نیوشا نگاه می کرد. نیوشا و مادرش به نزدیک بنفشه رسیدند. نیوشا متوجه ی بنفشه شد و برای چند لحظه به او خیره ماند. بنفشه هم به نیوشا نگاه کرد. نیوشا نگاهش را از بنفشه به سمت سمیرا شهنامی که در کنار بنفشه ایستاده بود، چرخاند و پوزخند زد و به همراه مادرش به سمت دفتر رفت.

سمیرا دوباره از بنفشه پرسید:

-تو می گی چی شده بنفشه؟

-نمی دونم

بنفشه از پشت سر به نیوشا و مادرش نگاه کرد. هر دو وارد دفتر شدند و در دفتر را بستند.

................

بنفشه با ذوق گفت:

-سیاوش جونم، سلام سلام

سیاوش لبخند بی جانی زد:

-سلام دختر، حالت خوبه؟

-آره، سیاوش من ده و نیم شددددددم

سیاوش آنقدر بی حوصله بود که روی حرفهای بنفشه فکر نمی کرد. او حتی امروز به بوتیک هم نرفته بود.

شهناز حرفهای خیلی بدی به او گفته بود، حرفهایش آنقدر بی رحمانه و خشن بود که سیاوش را از پا انداخته بود.

-یعنی چی ده و نیم شدی بنفشه؟ درس نخوندی؟

-نه سیاوش جونم، من درسمو خودم خوندم، دیگه تقلب هم نکردم

-آفرین بنفشه، پس بدون تقلب ده و نیم شدی؟

-آره سیاوش جونننننم

سیاوش لبخند زد.

دخترک برای نمره ی ده و نیم ذوق زده شده بود، آنوقت عمه اش .......

نه دیگر نباید اینقدر به عمه جان فکر می کرد،

اما نمی شد

حرفهای شهناز مدام در ذهنش تکرار می شد،

همان حرفهای بی رحمانه و خشن....

صدای بنفشه افکارش را پس زد:

-سیاوش سر قولت هستی؟

-کدوم قولم؟

-یکی از پرنده هاتو به من می دی؟

-باشه، بهت می دم

-امروز بهم می دی؟

-یه روز خودم میارم در خونه بهت می دم

بنفشه بلافاصله گفت:

-نه، قرار بود من خودم انتخاب کنم، تورو خدا سیاوش، بیا دنبالم منو ببر خونتون، تورو خدا

سیاوش کلافه جواب داد:

-بنفشه امروز حوصله ندارم، باشه برای یه روز دیگه

-سیاوش تورو خدا تو قول دادی من ده و نیم شدم مگه تو نمی خواستی من درسامو بخونم؟

سیاوش بی حوصله گفت:

-بنفشه، من خسته ام، می خوام بخوایم

-سیاوش توروخدا، سیاوش جونم

سیاوش دستش را روی سرش گذاشت.

چه کار می توانست بکند؟

باید به دنبال دخترک می رفت، خودش به او قول داده بود،

مگر قول نداده بود؟

-باشه، میام دنبالت

بنفشه از خوشحالی جیغ کشید:

-سیاوش جونم، مرسی

سیاوش با همه ی بی حوصلگی اش، دوباره لبخند زد.

بنفشه دوباره گفت:

-راستی سیاوش، امروز نیوشا و مامانش اومدن مدرسه، نیوشا دوروز بود پیدا نبود، معلوم نبود کجا رفته بود، مامانش چند روز پیش با خانم مدیر دعوا می کرد، امروز بابا مامانش اومد مدرسه، رفتن دفتر، دیگه نمی دونم چی شد

سیاوش دیگر حوصله ی دقیق شدن در احوالات نیوشا را نداشت. در کار همین بنفشه مانده بود، چه برسد به دوستان و همکلاسی های بنفشه.

سیاوش بی توجه به صحبتهای بنفشه، درحالیکه خمیازه می کشید، گفت:

-میام دنبالت، ولی تا غروب مجبوری اینجا بمونیا، می خوام بخوابم، حوصله هم ندارم، نباید شیطونی کنی، باشه؟

-آخ جون، باشه

واقعا سیاوش فکر می کرد بنفشه از اینکه مجبور بود چندین ساعت در خانه اشان بماند، حوصله اش سر می رود؟

او اشتباه می کرد،

بنفشه از خدایش بود تا برای همه ی عمر، در کنار سیاوش زندگی کند،

برای همه ی عمر.....

تماس که قطع شد، بنفشه سریع به سمت کشو اش دوید و لباسهای بهم ریخته اش را زیر و رو کرد و بالاخره بلوز قرمز رنگی را انتخاب کرد و آنرا اطو نکرده و چروکیده پوشید. به سمت میز تحریرش رفت و رژ لب معروفش را از درون کشو بیرون آورد و به جلوی آینه دوید و آنرا چند بار به لبش کشید.

رژ لب قرمز با لباس قرمز رنگ چه هم خوانی داشت.

بنفشه نگاهی به خود کرد و از فکرش گذشت که ای کاش موهایش شرابی رنگ بود. از سر حسرت آه کشید.

بنفشه دوباره به سمت میز تحریرش رفت و عکس سیاوش را از آن بیرون کشید و با خوشحالی عکس را بوسید. تمام پیراهن سیاوش در عکس قرمز شده بود.

............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:57 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه باز هم به جای خالی نیوشا خیره مانده بود. نیوشا امروز هم به مدرسه نیامده بود.

جریان از چه قرار بود؟

دو روز پشت سر هم غیبت کرده بود. به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود به خانم مدیر جریان را بگوید، خوب باید همین کار را می کرد.

معلم عربی در حال توزیع برگه های سوال بود که سمیرا به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-خوندی؟

-زیاد نه، اما تقلب نمی کنم

سمیرا سر تکان داد:

-آفرین، فردا هم می فهمی جغرافی رو چند شدی

بنفشه لبخند زد و به یاد قول و قرارش با سیاوش افتاد که قرار بود یکی از پرنده هایش را به او بدهد. در دل دعا کرد که نمره اش ده شود.

اگر ده می شد برای اولین بار بود که از درسی بدون تقلب کردن، نمره ی قبولی آورده بود.

آنوقت سیاوش خوشحال می شد،

سمیرا خوشحال می شد،

خودش چی؟

خودش هم خوشحال می شد...

بنفشه دوباره به نیمکت خالی نیوشا نگاه کرد و اینبار تصمیم گرفت بعد از اتمام امتحان عربی، داوطلبانه به دفتر کوچک برود.

دفتر دیگر برایش ترسناک نبود....

..........

بنفشه به سمت دفتر می رفت. دوباره مقنعه اش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. چشمش افتاد به زن قد بلندی که پوشش معمولی داشت و موهای شرابی رنگ و بلندش از زیر روسری، پیدا بود. زن به او پشت کرده بود و چهره اش مشخص نبود. خانم شفیقی سرگرم صحبت با آن زن بود.

بنفشه با خود فکر کرد که ای کاش موهای خودش همین رنگ بود. رنگ شرابی چه رنگ جالبی است.

در همین افکار بود که صدای زن جوان بالا رفت:

-بچه ی من آخرین بار اومده بود مدرسه، بعدش دیگه برنگشته خونه

صدای خانم شفیقی هم بلند شده بود:

-خانم من که مسئول بیرون از مدرسه ی دختر شما نیستم، می خواستین خودتون بیاین دنبال دخترتون، من که تا جلوی در خونه نمی تونم اسکورتش کنم

-پس وظیفه ی شما چیه؟

-وظیفه ی من از ساعت یه ربع به هفت صبح شروع میشه تا یک و ربع بعد از ظهر، شما که اینقدر نگران بچه تونین می خواستین بیاین دنبالش، اصلا الان من باید طلبکار باشم، دختر شما دوروزه کجاست که مدرسه نیومده

-از کجا معلوم که بلایی سرش نیومده باشه؟ اگه بلایی سرش اومده باشه من می دونم و شما

-خانم سمیع زادگان به جای جر و بحث با من برین به پلیس خبر بدین، شوهرتون کجاست؟

-شوهرم بار برده اردبیل، اینجا نیست، من به پلیس می گم که اول از همه بیاد سراغ شما

خانم شفیقی سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-خانم من نمی دونم به شما چی بگم، برو از من شکایت کن، برو پلیسو بریز سر من

ناگهان چشمان خانم شفیقی روی بنفشه ثابت ماند، به او اشاره زد:

-چی شده؟

زن به سمت بنفشه چرخید و بنفشه تازه توانست چهره اش را ببیند. زن جوانی بود با صورت ساده و بدون آرایش.

بنفشه با خودش فکر کرد که پس این مادر نیوشاست؟

صدای خانم شفیقی دوباره بلند شد:

-کاری داری؟

بنفشه باز هم نتوانست حرفی بزند، بنفشه دوباره ترسیده بود. همانطور که خیره خیره به مادر نیوشا نگاه می کرد گفت:

-نه خانم

بنفشه راهش را کج کرد و به سمت حیاط رفت.

................

سیاوش روی تخت نشسته بود و همانطور که پوست لبش را با دندان می کشید به صحبتهای شهناز گوش می داد:

-ببین آقا سیاوش من نمی دونم تو پیش خودت چی فکر کردی یا اصلا می خوای چی کار کنی، اما همینو می خوام بهت بگم که فکر نکن حالا که مادر بنفشه بیمارستان بستریه و باباش هم بی خیاله پس دیگه این بچه کس و کاری نداره، من مثه شیر بالای سرشم

سیاوش پوزخند زد:

-خانم شیر، حالا میشه لطف کنین به من بگین چی شد یه دفه شما یاد برادرزادت افتادی؟

-من همیشه به یادش هستم، دورادور مراقبشم، خبرها به گوش من میرسه، واسه خودت فکر کردی بنفشه لقمه ی آمادست؟

سیاوش گیج شده بود.

شهناز چه می گفت؟

-چی می گی شما؟ لقمه ی آماده یعنی چی؟

-یعنی اون فکر و خیالهایی که در مورد بنفشه کردیو بریز دور، هنوز اون روی سگ منو ندیدی، همچین به خاک سیاه بشونمت که خودت کیف کنی

سیاوش از روی تختش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:

-چه فکر و خیالی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟

-خودتو نزن به اون راه، تو از یه بچه ی دوازده ساله هم نمی گذری؟ واسه چی هی دورو برش می پلکی؟ خجالت هم خوب چیزیه، اون شایان بی غیرت که دیگه داره شورشو در میاره، تو دیدی این بچه تموم روز تنهاست گفتی چه لقمه ی چرب و نرمی؟

سیاوش تازه متوجه ی منظور شهناز شده بود، سرش داغ شد و دوباره خشمش فوران کرد.

شهناز برای خودش داستان سرایی می کرد؟

او نسبت به بنفشه نظر سو داشته باشد؟

بنفشه؟

بنفشه برایش مثل دوستش بود، مثل دخترش بود

این عمه نیمه قلابی چه می گفت؟

هر بار کمی گرد و خاک به پا می کرد تا یاد آوری کند من هنوز عمه ی این بچه هستم؟

سیاوش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:

-این چرندیاتو تموم کن خانم، می فهمی داری چی بار من می کنی؟ من الان یکی دو ماهه با بنفشه آشنا شدم از گل نازکتر به این بچه نگفتم، اصلا مگه وظیفه ی منه که بخوام برای این بچه دل بسوزونم؟ اونوفت تو میای به من می گی من سر این بچه بلا میارم؟ نترس خانم تو اگه تا آخر عمر زبون به دهن بگیری هم من منکر این نمیشم که تو عمه ی این بچه ای، دیگه نمی خواد با گفتن این چرت و پرتها نشون بدی که عمه شی

-ببین آقا سیاوش، به خداوندی خدا بلایی سر اون بچه بیاری می کشونمت دادگاه

-خانم تو خیلی ناخوشی، حیف که خواهر شایانی وگرنه می دونستم چی بارت کنم

-برو خودتو به روانشناس نشون بده، آدرسشم که داری

-معلومه تو با این طرز فکرت چه روانشناسی به من معرفی می کنی

-تو خودت......

سیاوش دیگر منتظر ادامه ی صحبتهای شهناز نماند، تماس را قطع کرد.

آنقدر عصبانی بود که نمی توانست آرام و قرار بگیرد.

شهناز چطور، چنین فکری در مورد او کرده بود؟

او برای چه باید بلایی بر سر بنفشه می آورد؟

او به تنها چیزی که فکر نمی کرد همین بود.

آخر این چه دنیایی بود که به جبران کمک به یک دختربچه ی بی پناه، او را با سنگ کتک می زدند و به او تهمت می بستند؟

سیاوش نزدیک بود به گریه بیوفتد، اینبار دیگر به خاطر بنفشه نبود.

به خاطر خودش بود که می خواست گریه کند،

به خاطر خودش....

...........

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:56 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به جای خالی نیوشا خیره شد و با خود فکر کرد که چرا نیوشا به مدرسه نیامده است؟

واقعا چرا؟

صدای سمیرا او را به خود آورد:

-بنفشه این دفتر عربیمه، تمرینای تمام فصلهای کتابو تا جایی که خانم درس داده نوشتم، تا آخر ساعت مدرسه بنویسش بهم بده، باشه؟

-می دی ببرمش فتوکپی کنم از روش؟

-نه برای فردا می خوامش، فردا امتحان عربی داریم، بنویسش زود بهم بده، تو زنگ تفریح بنویس دیگه، تازه زنگ ورزش هم که نمیریم بیرون، هوا بارونیه

بنفشه به ناچار سر تکان داد. خودش هم می دانست که تمرینها را خواهد نوشت.

مدرسه آنقدرها هم بد نبود،

بهتر بگوید، مدرسه اصلا بد نبود...

...........

زنگ ورزش بود و به خاطر هوای بارانی انزلی، بچه ها به حیاط نرفته بودند. بنفشه سرگرم نوشتن تمرینات عربی بود. بقیه ی بچه ها هر کدام به صورت چند نفره، سرگرم صحبت بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:

-سمیرا دستم شکست

-خوب؟

-ننویسم دیگه؟

-خوب ننویس، ولی فردا از امتحان جا میمونیا

بنفشه چشمانش را برای سمیرا چپ کرد و دوباره مشغول نوشتن شد.

چند دقیقه ی بعد دستان دخترکان بی اختیار به سمت مقنعه هایشان رفت و همه موهایشان را زیر مقنعه فرو کردند.

مگه چه شده بود؟

خانم شفیقی بین چهار چوب در کلاس ظاهر شد و نگاهش را روی دخترکان چرخاند و سر آخر روی بنفشه که بی خبر از اطرافش هنوز سرگرم نوشتن بود، ثابت ماند:

-سماک

بنفشه سرش را بلند کرد و با دیدن خانم شفیقی، او هم بی اختیار دستش را به سمت مقنعه اش برد:

-بعله خانم؟

-پاشو بیا دفتر کوچیکه

بنفشه آب دهانش را قورت داد و به ذهنش فشار آورد.

او چه کار کرده بود؟

یادش نمی آمد.

آخرین امتحان هم امتحان جغرافیا بود که تازه دو روز دیگر برگه ها به دستشان می رسید. او که اینبار اصلا تقلب نکرده بود،

با سمیرا هم که خوب بود،

بابت ابروهایش هم که سه روز اخراج شده بود.

او چه کار کرده بود؟

صدای خانم شفیقی او را از جا پراند:

-سماک با تو ام، پاشو

بنفشه به اجبار از روی نیمکت بلند شد و نگاهی به سمیرا کرد و شانه هایش را به معنای "نمی دونم" بالا انداخت و به دنبال خانم شفیقی روان شد

واقعا او چه کار کرده بود؟

...........

بنفشه مقنعه اش را تا روی چشمانش پایین آورده بود و به خانم شفیقی نگاه می کرد. خانم شفیقی پشت میزش نشسته بود و با خودکار چیزهایی روی برگه ها یادداشت می کرد. یکباره سرش را بالا آورد و رو به بنفشه گفت:

-سماک، خبر سمیع زادگانو نداری؟

-ما خانم؟ نه

-نمی دونی کجاست؟ دیروز به تو چیزی نگفت؟

-به ما خانم؟ نه، راستش ما باهم قهریم

-چرا قهرین؟

-خانم دعوا کردیم، بعدش با هم قهر کردیم

-آهان، خوب تو آخرین بار سماکو کی دیدی؟ دیروز تعطیل شدین، رفت خونه یا نرفت؟

-نمی دونم خانم، من تعطیل شدم با سمیرا شهنامی جلوی مدرسه حرف می زدم

-چی می گفتی؟

-جواب سوالای امتاحان جغرافی رو می پرسیدم، بعدش از هم خداحافظی کردیم

-خوب بعد سمیع زادگانو ندیدی؟

-من فقط دیدمش که رفت اونور خیابون

-چرا رفت؟

بنفشه به یاد فواد و پوریا افتاد ولی در مورد آنها چیزی نگفت

-نمی دونم خانم

-داری راستشو به من می گی دیگه؟

-آره خانم

-خیل خوب برو سر کلاست

بنفشه چرخید تا از دفتر بیرون برود، صدای خانم شفیقی دوباره بلند شد:

-سماک به ابروهات که دیگه دست نزدی؟

-نه خانم

-خیلی خوب برو

..............

سیاوش برگه ی نقاشی شده ی بنفشه را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد. با دیدن لبهای قرمز شده ی عروس نقاشی شده، بی اختیار لبخند زد. حتی اگر یک در صد هم شک کرده بود، با دیدن این لبهای قرمز شده مطمئن بود که این عروس واقعا بنفشه است.

صدای زنگ گوشی اش بلند شد، بنفشه بود.

-الو

-سلام سیاوش جونننننننم

سیاوش با لبخند سری از روی رضایت تکان داد، بنفشه سلام کرده بود. چقدر خوب....

آفرین به این دخترک....

نه، آفرین به اعصاب فولادین خودش که با او سر و کله زده بود...

-سلام دختر مودب

-سیاوش یه عالمه خبر دارم

-بگو ببینم

-سیاوش من امتحان جغرافی دادم و اصلا تقلب نکردم، دو روز دیگه جوابش میاد می فهمم چند شدم

-آفرین به تو دختر خوب

-سیاوش اگه بالای ده شدم واسم یه کادو می خری

سیاوش باز هم لبخند زد، دخترک برای خودش نوشابه باز می کرد،

اشکالی نداشت، گنجو بود دیگر،

بگذار نوشابه باز کند....

-باشه، چه کادویی می خوای؟

-ازون پرنده خشک شده ها

-باشه می خرم برات

-نه، می گم بیام خونتون یکیشونو انتخاب کنم؟

سیاوش با خنده جواب داد:

-باشه بیا، حالا تو ببین چند میشی، بعد به پرنده ها فکر کن

-آخ جون

-خوب خبر بعدی چیه؟

-خبر بعدی اینه که عمه شهناز یکی دو روز پیش زنگ زد بهم، گفت که نباید حرفهای خصوصیمو به تو بگم

سیاوش با خود فکر کرد که عمه شهناز....

عمه تقلبی؟

نه دیگر...

بعد از دیدن خانواده ی مادری بنفشه، عمه شهناز به درجه ی رفیع عمه ی نیمه تقلبی ارتقا پیدا کرده بود.

شهناز هرچه که بود، بد دهن نبود.

تازه با سنگ هم به سیاوش حمله نکرده بود.

با همه ی رفتارهای شایان مخالف بود و بنفشه حتی به اندازه ی سر سوزن هم برایش اهمیت داشت،

پس شهناز آنقدرها هم بد نبود....

سیاوش لبخند زد:

-خوب حتما عمه ات راست می گه، حرفهای خصوصیتو به عمه ات بگو

-نه من به تو می گم، همه ی همه شونو به تو می گم

سیاوش سعی کرد مسیر صحبت را تغییر دهد:

-خیل خوب به من بگو، حالا خبرهات تموم شد؟

-نه، یه خبر تووووپ، سیاوش امروز خانم شفیقی منو برد دفتر، از نیوشا می پرسید، می گفت کجا دیدیش، آخرین بار کجا بوده

سیاوش اخم کرد:

-چرا؟ مگه چی شده؟

-امروز نیوشا مدرسه نیومده بود، حالا یه چیزی بگم سیاوش؟

-چی؟

-من دیروز دیدمش که با فواد و پوریا رفت، اما به خانم شفیقی نگفتم

سیاوش با خود فکر کرد که نیوشا هنوز با آن دو نوجوان خبیث دوست است؟

بنفشه چقدر خوش شانس بود که از گروه آنها جدا شده بود....

-چرا نگفتی؟

-آخه ترسیدم بفهمه من قبلا با فواد دوست بودم

-نه بنفشه، فردا باید بری به خانم مدیر بگی، شاید اتفاق بدی افتاده باشه، از چیزی نترس، من اینجا هستم هواتو دارم

-یعنی برم بگم؟

-آره دختر خوب برو بگو

..............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:55 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با نگرانی به سمیرا نگاه می کرد.

سمیرا لبخندی زد و گفت:

-نگران نباش، خوب می نویسی

-سمیرا می گم...

-چی می گی؟ تقلب؟

بنفشه با التماس سر تکان داد.

سمیرا باز هم لبخند زد و اینبار دست بنفشه را در دست گرفت:

-یه بار از فکر خودت بنویس، ببین چند می گیری، مگه نگفتی خوندی؟

-آخه اونجوری که تو می خونی که نخوندم، همش یه دور نگاه کردم

-حالا اشکالی نداره. جغرافیا درس سختی هم نیست

-می گم اگه بعضی ها رو بلد نبودم، کمکم می کنی؟

-نه بنفشه، این ینی تقلب، خانم جغرافی بفهمه به هر دوتامون صفر می ده

-توروخدا

-بنفشه نترس، حالا تو بنویس ببین چند میشی، باشه؟

بنفشه آه کشید. سمیرا حاضر نبود از حرفش برگردد. با همه ی خوبیهایش، تقلب نمی کرد.

خوب تقلب نکردن هم یک رفتار خوب بود بنفشه،

یک رفتار خوب....

بنفشه نگاهش بین بچه های کلاس چرخید و روی نیوشا ثابت ماند که دستش را داخل کیفش فرو برده بود. بنفشه فهمید که نیوشا باز هم اس ام اس بازی می کند. صدای معلم جغرافی قلب بنفشه را از جا کند:

-خیل خوب، هرکسی خودشو بکشه گوشه ی نیمکتش، می خوام برگه ها رو پخش کنم

بنفشه برای آخرین بار به سمیرا نگاه کرد.

سمیرا باز هم لبخند زد.

..............

مدرسه تعطیل شده بود و بنفشه جلوی در مدرسه ایستاده بود و با سمیرا صحبت می کرد.

-سمیرا، سه چهارتا سوالو اصلا ننوشتم

-اشکال نداره، چند تاشو تونستی جواب بدی؟

-قسمتهای جلگه و آبرفتو نوشتم، اون قسمتهایی که در مورد آب و هوا بودو هم نوشتم، گیلان جزء آب و هوای معتدل مرطوب دیگه

-آره، درست نوشتی

-آذربایجان غربی چی؟

-سرد و خشک

-آخ جون اینم درست نوشتم، پوشش ناحیه ی معتدل کوهستانی چیه؟

-تنک

-وای من نوشتم برف

سمیرا به زحمت تلاش کرد تا نخندد، خودش می دانست که بنفشه از مسخره شدن بیزار است.

-اشکالی نداره اگه نمره ی ده هم بشی خوبه، خیل خوب من دیگه برم خونه، فردا می بینمت، با من کاری نداری؟

-نه برو، خداحافظ

سمیرا که رفت بنفشه مسیر خانه را در پیش گرفت و ناگهان چشمش افتاد به فواد و پوریا که آن سوی خیابان ایستاده بودند. قلب بنفشه در سینه تپید.

نکند دوباره به سراغش آمده باشند؟

بنفشه پشت تیر برقی پناه گرفت و سرک کشید. چشمش افتاد به نیوشا که به آن سوی خیابان می رفت. باز هم دقت کرد. نیوشا از مقابل فواد و پوریا گذشت و قدمهایش را کند کرد. فواد و پوریا به دنبال نیوشا حرکت کردند. بنفشه تعجب کرد. پس آن دو برای اذیت کردنش به اینجا نیامده بودند، هر دو نفر منتظر آمدن نیوشا بودند. بنفشه از پشت تیر برق بیرون پرید و به آرامی به سمت خانه قدم برداشت.

………….

بنفشه همانطور که گوشی تلفن منزل را روی گوشش گذاشته بود، به سیبی که در دستش بود، گاز وحشتناکی زد و به ادامه ی صحبتهای عمه اش گوش داد:

-بابا کجاست عمه جان؟

بنفشه با دهان پر جواب داد:

-بابا بوتیکه

-خودت خوبی عمه؟

-خوبم

و دوباره گاز درشتی به سیب زد.

-خوب عمه درسها خوبه؟ درسهاتو می خونی؟

-آره می خونم

-آفرین به تو دختر خوب، خوب بنفشه، عمه قربونت بره می خوام یه چیزی بهت بگم

-چی می خوای بگی؟

شهناز چند لحظه مکث کرد و آنچه را که می خواست به بنفشه بگوید در ذهنش مرور کرد و گفت:

-خوب ببین عمه، تو الان دوازده سالته، دیگه کم کم داری واسه خودت خانم میشی، درسته عمه؟

-آره

-آفرین دختر، خوب ببین عمه جون، ممکنه سال دیگه شما بالغ بشی، یعنی می دونی چیه ممکنه شما سال دیگه به بلوغ برسی

شهناز کمی دستپاچه شده بود، چقدر بد بود که هرگز دختری نداشت.....

-خوب؟

-آره عمه جون، شما که سال دیگه به بلوغ رسیدی، تو بدنت یه اتفاقاتی میوفته، یعنی چیز میشه، شما هر ماه برات یه اتفاقاتی میوفته

شهناز مکث کرد، نمی دانست بحث را چطور آغاز کند.

بنفشه دوباره گازی به سیبش زد و گفت:

-خودم همه ی اینا رو می دونم عمه، ما دخترها ماهانه داریم، منم چند روز پیش خانم شدم، سیاوش هم می دونه، بهش گفتم

شهناز نفس هم نکشید.

بنفشه چه گفت؟

او ماهانه شده بود و سیاوش هم می دانست؟

شهناز احساس خفقان کرد.

مگر بنفشه چقدر با سیاوش صمیمی شده بود؟

مگر او به شایان هشدار نداده بود که این پسر جوان نباید بیش از حد به بنفشه نزدیک شود؟

نکند سیاوش بلایی بر سر بنفشه بیاورد....

الهی خیر نبینی شایان، اصلا تربیت کردن بلد نیستی....

خیر نبینی....

شهناز با ناراحتی آشکاری گفت:

-واسه چی این کارو کردی؟ آدم نباید این چیزا رو به مردها بگه، خیلی کارت بد بود

-پس به کی می گفتم؟

-عمه جون به خودم می گفتی

-عمه تو که الان دو سه هفته ست، اصلا خونه ی ما نمیای، ولی سیاوش خیلی مهربونه همیشه بهم سر می زنه

شهناز دیگر واقعا نگران شده بود.

این مرد جوان برای چه مدام دور و بر بنفشه می پلکید؟

نکند نیت سویی داشت....

سیاوش در چه فکری بود و شهناز چه فکری می کرد....

-بنفشه نباید از چیزای خصوصیت واسه سیاوش بگی، باشه عمه؟

-می گم

-دختر جون حرف گوش کن، چیزی بهش نگو

-می گم

-دیگه از ماهانه ات بهش نگیا

-می گم

شهناز احساس بیچارگی کرد. دیگر نمی توانست با بنفشه جر و بحث کند.

دخترک مرید سیاوش شده بود.

چطور توانسته بود از خصوصی ترین مسائلش هم برای سیاوش بگوید؟

نکند اتفاقی بیوفتد،

نکند سیاوش نقشه ای برای بنفشه کشیده باشد،

شهناز دلش می خواست در آن لحظه شایان کنارش نشسته بود و او دو سه تا سیلی آبدار زیر گوشش می خواباند،آن هم به پاس اینکه پدر نمونه ای بود....

شهناز سرسری با بنفشه خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت...

.............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:53 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سلانه سلانه به سمت بوتیک می رفت. دست و پایش از درد، ذوق ذوق می کرد و همزمان با خودش فکر می کرد که این دو نفر، واقعا مادربزرگ و پدربزرگ بنفشه بودند؟

شاید با بنفشه نسبتی نداشتند که اینطور در مورد مرگ بنفشه صحبت می کردند.

مگر می شد کسی نوه ی خودش را دوست نداشته باشد؟

مگر از قدیم نگفته بودند که اولاد بادام است و نوه مغز بادام؟

همین را گفته بودند یا ضرب المثل را اشتباه گفته بود؟

نه همین درست بود....

پس این دو نفر چه مرگشان شده بود؟

بنفشه تقاص کدام گناهش را پس می داد؟

اصلا دخترک بی پناه چه گناهی کرده بود؟

سیاوش افکار در هم و برهم خود را پس زد و همانطور که ساعدش را می مالید وارد بوتیک شد و چشمش افتاد به سهیلا که کنار پیشخوان ایستاده بود و با شایان می گفت و می خندید.

با دیدن سهیلا و شایان، سیاوش از شدت عصبانیت به مرز انفجار رسید. ناگهان فکری از ذهنش گذشت. همین حالا کاری می کرد که شایان به غلط کردن بیوفتد.

سیاوش در حالیکه اخم کرده بود، لنگان لنگان پشت پیشخوان رفت. سهیلا با دیدن اخم سیاوش خودش را جمع و جور کرد و به آرامی زیر لب، سلام گفت.

سیاوش سر تکان داد و خودش را با قفسه ی لباس پشت سرش، سرگرم کرد. شایان که از این برخورد سیاوش جا خورده بود با خنده گفت:

-سیاوش سهیلا خانمو به جا نمیاری؟

سیاوش فقط یه کلمه گفت:

-چرا

-آهان، چیز، خوب می گم چی شده؟ راستی چرا می لنگی؟

-چیزی نیست، راستی دیشب که بنفشه رو نزدی؟

شایان تعجب کرد.

گفتگو در مورد بنفشه، آن هم در برابر سهیلا؟

مگر سیاوش نمی دانست که سهیلا از وجود بنفشه اطلاعی ندارد؟

شایان سعی کرد مسیر صحبت را تغییر دهد:

-دستتم انگار درد می کنه، نمی گی چی شده؟

سیاوش موذیانه جواب داد:

-دیروز که به خاطر بنفشه زدی ناکارم کردی، امروزم رفته بودم در خونه ی آقا و خانم صباغ

رنگ شایان پرید. مثل اینکه سیاوش تصمیم گرفته بود امروز وجود بنفشه را علنا اعلام کند.

علنا....

سهیلا با کنجکاوی پرسید:

-بنفشه کیه؟

قبل از اینکه شایان چیزی بگوید، سیاوش رو به سهیلا کرد:

-بنفشه یه دختر بچه ی با مزه است که من خیلی دوستش دارم

سهیلا از سر آسودگی لبخند زد.

خوب یک دختر بچه که دیگر جای حسادت نداشت.

صدای سیاوش دوباره درون بوتیک پیچید:

-که از قضا دختر آقا شایان گله

شایان برای چند لحظه چشمانش را بست. سیاوش احساس کرد دلش خنک شده است.

خوب کرد که پته ی شایان را روی آب ریخت،

خوب کرد...

یک لحظه لبخند زد، او هم خواسته یا ناخواسته رفتارهای بنفشه را تقلید می کرد،

او هم....

سهیلا با دهان باز به شایان نگاه می کرد.

دختر شایان؟

مگر شایان دختری داشت؟

شایان رو به سهیلا کرد:

-سهیلا جان من برات توضیح می دم

سهیلا با صدای لرزانی پرسید:

-مگه تو بچه داری؟

-من؟ نه، خوب می دونی، این بچه چیزه، این بچه می دونی....

سیاوش دوباره به میان حرفشان پرید و گفت:

-بعله خانم، این آقا بچه داره، یه دختر دوازده ساله به اسم بنفشه که از زن قبلیشونه، که الان از هم جدا شدن

سهیلا گیج و منگ پرسید:

-زن قبلی؟ مگه قبلا ازدواج کردی؟

سیاوش به جای شایان جواب داد:

-خانم وقتی می گم بچه داره، یعنی قبلا زن داشته دیگه، مگه اینکه شما چیز دیگه ای برداشت کرده باشین

و به شایان نگاه کرد که دیگر لام تا کام حرفی نمی زد و فقط خیره خیره به سهیلا نگاه می کرد.

سهیلا بند کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد و رو به شایان پرسید:

-اینا راسته شایان؟

شایان لبش را به دندان گرفته بود. سهیلا اخم کرد و مستاصل به سیاوش نگاه کرد که حالا با بی خیالی آهنگ خواننده ی قدیمی را زیر لب زمزمه می کرد.

سهیلا سرش را بالا گرفت و به شایان گفت:

-باشه، من فعلا برم

و به سمت در رفت، شایان بالاخره دهان باز کرد:

-چیز، حالا هستی، کجا میری؟

سهیلا نگاه معناداری به شایان کرد و بدون کلام اضافه ای، از بوتیک خارج شد.

با رفتن سهیلا، شایان با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید و گفت:

-خیالت راحت شد؟

-آره، الان حسابی عقده مو خالی کردم

-واسه چی این کارو کردی؟ آزار داری؟

سیاوش با شنیدن این حرف آستین بلوزش را به سمت بالا کشید و ساعد کبودش را به شایان نشان داد و گفت:

-ببین دستمو، کار مادر و پدر رعناست، به جای اینکه واسه نوه شون دل بسوزونن با سنگ منو زدن، اونوقت تو اینجا نشستی با سهیلا دل و قلوه می دی؟

شایان با ناراحتی گفت:

-الهی دستشون بشکنه، من شرمنده شدم داداش

-الهی گردن تو بشکنه که من به خاطر بی مسئولیتی تو رفتم در خونه ی اونا، تو اگه پدر خوبی بودیو بچه تو نگه می داشتی که من با دو تا کله خراب جر و بحث نمی کردم که آخر و عاقبتش بشه این

و دستش را دوباره در برابر چشمان سیاوش تکان داد و ادامه داد:

-حالا تو این هاگیر واگیر، تو نشستی ور دل سهیلا جونت گل می گی و گل میشنوی؟

-بابا یه کم آروم باش سیاوش، تو چرا این چند وقته اینقدر عصبی هستی، همش می پری به اینو اون

و سیاوش با خود فکر کرد که اینبار حق با شایان بود. سیاوش چند روز بود که حسابی کلافه و بهم ریخته بود و با هر بهانه ای با دیگران درگیری لفظی پیدا می کرد.

با بنفشه، با شایان، با فروشنده ی همسایه، با روانشناس....

روانشناس....

اصلا مقصر اصلی همان روانشناس بود که با آن تفسیرهای عجیب و غریبش ذهن او را آشفته کرده بود.

اگر یک راهکار درست به او نشان می داد، او دیگر مثل خروس جنگی به عالم و آدم نمی پرید.

با یاد آوری آن جلسه ی مشاوره ی بی فرجام، خشمش چندین برابر شد و با عصبانیت رو به شایان گفت:

-اصلا من خودم مخ این سهیلا رو تو درمونگاه زده بودم، تو واسه چی پریدی خود شیرینی کردی؟ حالا خود شیرینی هم کردی نباید رک و راست وضعیتتو بهش می گفتی؟

-تو دیگه بهش راستشو گفتی، حرص نخور

سیاوش ناگهان به یاد چیزی افتاد و گفت:

-دیشب بنفشه رو زدی؟

-نه نزدم، در اطاقش قفل بود

-پس می خواستی بزنیش؟ شانس آوردی شایان، اگه می زدیش کشته بودمت...

سیاوش حس کرد نفس کم آورده است و دیگر نمی تواند جر و بحث کند. روی صندلی پشت پیشخوان نشست تا نفسی تازه کند.

بیچاره سیاوش، در این یکی دو هفته بیش از حد توانش، حرص و جوش خورده بود.

آن هم به خاطر بنفشه....

اما با همه ی این حرص و جوشها، آیا می توانست کمکش کند؟

سیاوش با عصبانیتهای بی موقع اش، فقط اوضاع را بغرنج تر کرده بود.

اما باز هم قبول نمی کرد که اشتباه کرده است،

باز هم....

...............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:50 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش رو به روی خانه ی کلنگی که در قهوه ای رنگی داشت، ایستاد و دستی به گردنش کشید. در دلش تا سه شمرد و زنگ خانه را فشار داد. چند دقیقه گذشت و صدای زنی به گوشش رسید:

-کیه؟

-منم

سیاوش از این جوابش به خنده افتاد.

"منم"

"منم" دیگر که بود؟

در خانه باز شد و زن میانسالی که روسری سبز رنگی به سر داشت، بین دو لنگه ی در نمایان گشت. زن میانسال با نگاهی پرسشگر به سیاوش چشم دوخت و گفت:

-بفرمایید، شما؟

سیاوش نگاهی به زن کرد و گفت:

-من بخشنده هستم، دوست شایان

زن کمی خیره به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ادامه داد:

-شایان، بابای بنفشه

اخمهای زن به طور آشکاری درهم شد. اینبار با دقت به سرتاپای سیاوش نگاه کرد و گفت:

-خوب؟

-شما مادربزرگ بنفشه هستین؟

زن به تندی گفت:

-بعله، مادربزرگشم

سیاوش چانه اش را خاراند:

-خانم از وضعیت نوه تون خبر دارین؟

-چرا باید خبر داشتم؟

سیاوش کمی مکث کرد.

زن شمشیر را از رو بسته بود؟

باشد،

بسته باشد،

سیاوش شمشیر را از رو می کشید....

-خانم بنفشه اوضاع خوبی نداره، پدرش کتکش می زنه، این بچه صبح تا شب توی خونه تنهاست، معلوم نیست چی می خوره، چی می پوشه، بنفشه یه دختر بچه است، فردا هزار تا بلا سرش میاد

-خوب، به من چه؟

-یعنی چی به من چه؟ شما مادربزرگ این بچه هستین یا نه؟ این بچه دختر بچه ی خودتونه....

زن حرف سیاوش را قطع کرد:

-که دختر بچه ی منه؟ بچه ی منو دیدی؟ دیدی کجاست؟ تو بیمارستان روانی بستریه، می دونی چرا؟ از دست اون دوست بی همه چیزت

-از دست شایان؟ ولی من شنیدم دخترتون از اول افسردگی داشت

-آره، از اول افسرده بود، اما از وقتی با اون دوست بی خونواده ات ازدواج کرد، وضعیتش بدتر شد، دوستتم خوب دختر منو خوشبخت کرد، کثافت کاری ای نبود که سر بچه ی من در نیاره، دختر من گوشه ی بیمارستانه بعد من برم توله ی اون عوضیو نگه دارم؟

-خانم شما با پدرش مشکل دارین، با این بچه که مشکلی ندارین

-این بچه ی بی صاحاب وضعیت دختر منو بدتر کرده

-خانم، بالاخره پدر مقصر بود یا دختر که بچه ی شما اینجوری بشه

-هر دوتاشون، هر دوتاشون مقصرن، برن گم شن، برن بمیرن، بچه ی من تو بیمارستان داره جون می کنه، دیدی دخترمو؟ مثه برگ گل بود، الان ازش پوست و استخون مونده، از بس که نمی خوابه، یه زمان می خوابید چاق شده بود، الان دیگه اوضاعش افتضاح شده حتی نمی تونه بخوابه، بعد تو می گی از اون بنفشه ی گور به گور شده نگه داری کنم؟ حالا چرا خبرش واسه من نیاد؟

-خانم، این بچه تا همین پنج شش ماه قبل که پیش خودتون بود، شما یه دفه خواب نما شدین که می گین نگهش نمی دارین؟

-اون موقع دخترم گوشه ی بیمارستان نیوفتاده بود، یه ذره هوش و حواس واسش مونده بود، شاید بچه شو می دادم به اون شایان ذلیل مرده، می فهمیدو روحیه اش بهم می ریخت، الان بچه ی من توی اون دخمه است، بعد انتظار داری من واسه ی دخترش مادری کنم؟ میرم بچه ی خودمو تر و خشک می کنم، چرا واسه بنفشه خودمو بکشم؟

سیاوش کم کم عصبانی میشد.

این مادربزرگ که از عمه شهناز هم بدتر بود.

باز صد رحمت به شهناز،

به بنفشه توهین نمی کرد،

این زن حتی روی شایان را هم سفید کرده بود...

سیاوش صدایش را بالا برد:

-خانم اگه الان مادر بنفشه بفهمه بچه شو از خونه انداختی بیرون، اون موقع چه جوابی بهش می دی؟

-تو فضولی مادر بنفشه رو نکن، اصلا به تو چه ربطی داره؟ یک کاره پاشدی اومدی اینجا منو "سیم جین" می کنی

-زن ناحسابی، دومادت داره خون این بچه رو عوض آب می خوره، تو اینجا نشستی می گی به من چه؟ آخه تو باید برای این بچه دل بسوزونی یا من؟حرفمو می فهمی که می گم اوضاع این بچه درست و حسابی نیست یا تو سرت گچ ریختن؟

زن میانسال جیغ کشید:

-دهنتو ببند، اون مردک رذل دوماد من نیست، منم از بچه ی اون از خدا بی خبر مثه خودش متنفرم، تو هم زود باش برو دنبال کارت تا همسایه ها رو نریختم سرت

سیاوش با دهان باز به زن نگاه می کرد.

سرنوشت بنفشه چرا اینطور بود؟

چرا هیچ کس مسئولیت این بچه را قبول نمی کرد؟

بنفشه فقط دوازده سال سن داشت،

بنفشه دخترک خوبی بود،

مهربان بود،

فقط برخی از رفتارهایش، باید اصلاح می شد

صدای مرد میانسالی از درون خانه به گوش رسید:

-عفت، چیه جیغ و داد راه انداختی؟ با کی حرف می زنی؟

زن به سمت خانه چرخید:

-مرد بیا ببین این قلچماغ کیه خراب شده سر ما، هی بنفشه بنفشه می کنه، گور بنفشه و باباش، برن جفتشون بمیرن، بچه ی منو همین دوتا پر پر کردن، حالا این درد بی درمون گرفته اومده می گه اینطوره اونطوره

صدای غرو لند مرد میانسال به گوش سیاوش رسید. چند لحظه بعد در خانه کاملا باز شد و مرد میانسالی که کلاه نمدی روی سرش بود، ظاهر شد و بی مقدمه رو به سیاوش کرد:

-چی می گی تو؟ کی هستی؟

سیاوش به مرد میانسال نگاه کرد و گفت:

-آقا، من به خانمتونم گفتم، من دوست شایانم، بنفشه....

-تو غلط کردی دوست شایانی، اون مرتیکه ی بی شعور خونه خرابمون کرده، دختر منو بیچاره کرده، زندگی همه ی ما رو بهم ریخته

-آقا بنفشه که گناهی نداره، اون طفل معصوم...

-برو دنبال کارت تا نزدم ناکارت نکردم

سیاوش جا خورد.

مرد و زن هر دو عقلشان را خورده بودند.

او می خواست ناکارش کند؟

مگر سیاوش چلاق بود که بایستد و نگاهش کند.

باز هم سیاوش خشمش بر عقلش غلبه کرد:

-منو نا کار کنی؟ مردک تو مثه اینکه عقل نداری

مرد میانسال خم شد و سنگی از روی زمین برداشت و به سمت سیاوش پرت کرد. سنگ به ران سیاوش اصابت کرد و فریاد سیاوش به آسمان بلند شد:

-آی ی ی ی ی، مرتیکه ی روانی داغون شدم

-برو دنبال کارت تا همینجا سنگسارت نکردم

-آخه بشر، تو عجب دل سنگی داری، بنفشه نوه ی توئه

مرد میانسال خم شد و سنگ دیگری در دست گرفت:

-من نوه ای به اسم بنفشه ندارم، همون بابای بی شرفش نگهش داره تا ببینه ما چه بلایی می کشیم، بذار این بچه یکم اذیتش کنه، جونشو به لبش بیاره تا بدونه با دختر مردم نباید این کارو می کرد

و دوباره سنگ را به سمت سیاوش پرت کرد. سیاوش دستش را سپر خود کرد و اینبار سنگ به ساعد سیاوش برخورد کرد.

سیاوش دستش را گرفت:

-مرتیکه ی خل دستمو شکستی، کسی که داره اذیت میشه بنفشه است، حتما باید بمیره تا شما حرف منو باور کنین؟

-بمیره هم مهم نیست، اصلا بمیره ما نفس راحت بکشیم، اگه به دنیا نمیومد که بچه ی من الان اینجوری نبود، چقدر بهش گفتم این شایان وصله ی تن تو نیست به خرجش نرفت که نرفت

مرد میانسال نگاهی به سیاوش کرد که دست و پایش را می مالید:

-باز که اینجایی، برو گمشو

و خم شد و سنگ دیگری برداشت، زن میانسال هم به تبعیت از شوهرش خم شد تا سنگی از روی زمین بردارد. سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست.

میخ آهنین که در سنگ فرو نمی رفت،

می رفت؟

سیاوش به سرعت چرخید و لنگان لنگان به انتهای کوچه رفت. ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. هنوز زن و مرد میانسال جلوی در خانه ایستاده بودند. سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:

-خاک تو سرتون من بریزم، ایکبیری ها

و دوباره چرخید و پا تند کرد.

سیاوش اینها را از چه کسی یاد گرفته بود؟

خوب معلوم است،

از بنفشه

از بنفشه ی کوچک یاد گرفته بود....

از بنفشه ی کوچک....

................

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش داخل ماشین نشست و شانه اش را مالید. نگاهش افتاد به بنفشه که زار زار گریه می کرد. باز هم دلش برای دخترک سوخت.

تا کی این دخترک باید به خاطر کارهای کرده و نکرده اش، کتک می خورد؟ 

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-گریه نکن دیگه، بسه

بنفشه کوله پشتی اش هنوز روی دوشش بود و دستانش را روی صورتش گذاشته بود و اشک می ریخت.

سیاوش آه کشید:

-بنفشه چرا جلوی دهنتو نمی گیری؟ چرا اومدی گفتی تو ساندویچو پرت کردی؟ فکر می کنی کار خوبی کردی، حالا تو بوق و کرنا هم می کنی؟

بنفشه میان هق هق گریه گفت:

-کرنا چیه؟

سیاوش ابروهایش بالا رفت:

-کرنا همون بوقه، گریه نکن، ببینم صورتت طوری شده؟

و دستش را دراز کرد و صورت بنفشه را به سمت خود چرخاند. باز هم آب بینی بنفشه روان شده بود. سیاوش به دنبال دستمال کاغذی جیبش را جستجو کرد و دستمالی پیدا نکرد. مقنعه ی بنفشه را در دست گرفت و روی بینی اش گذاشت و گفت:

-فین کن، دستمال ندارم

بنفشه فین کرد. سیاوش لبخند محوی زد و گفت:

-رفتی خونه بشوریشا، همینجوری نری مدرسه

بنفشه دهان باز کرد:

-سیاوش شونه ات درد می کنه؟

-شونم؟ زیاد نه

-می خوای خوبش کنم؟

-مگه بلدی دخترک؟

-آره بلدم

-چه جوری؟

-می ذاری نشون بدم؟

سیاوش به چشمان اشک آلود بنفشه نگاه کرد و گفت:

-نشون بده ببینم

بنفشه به چشمان سیاوش نگاه کرد و....

و ناگهان به سمت شانه ی سیاوش خم شد و شانه اش را بوسید.

-الان خوب میشه

قلب سیاوش تکان خورد، بنفشه چقدر مهربان بود.

خاک بر سرت شایان که لیاقت نداری پدر باشی،

خاک بر سرت....

سیاوش سرش را پایین انداخت و به دستش خیره شد.

صدای بغض آلود بنفشه را شنید:

-ناراحت شدی؟

-هوممم؟ نه

-آخ جون

سیاوش سرش را به سمت بنفشه چرخاند:

-چی می خواستی نشونم بدی که اومدی بوتیک؟

بنفشه به یادش آمد که می خواست چه چیزی به سیاوش نشان دهد. با خوشحالی در حالیکه هنوز چند قطره اشک از چشمانش سرازیر بود، کوله پشتی اش را از روی دوشش پایین آورد و زیب آنرا باز کرد و برگه ای از آن بیرون کشید و به سمت سیاوش دراز کرد. سیاوش برگه را از دست بنفشه گرفت و به آن خیره شد.

چشمان سیاوش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود. درد شانه اش از یادش رفت.

این نقاشی چه بود؟

عروس و داماد خنده داری که بالای هر کدام اسم بنفشه و سیاوش نوشته شده بود.

خدایا....

بنفشه باز هم دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود؟

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش، قشنگه؟

-بنفشه این نقاشی یعنی چی؟

بنفشه اشکهایش را پاک کرد:

-این یعنی من و تو

سیاوش با چشمانش به دنبال نزدیکترین دیوار می گشت که سرش را به آن بکوبد. بنفشه همانطور که دوباره با مقنعه اش بینی اش را پاک می کرد گفت:

-واسه تو کشیدم، مال خودت

سیاوش برگه را تا کرد و روی داشبورت گذاشت و سری از روی ناتوانی تکان داد و گفت:

-می رسونمت خونه

-دوسش داری؟

سیاوش برای خواباندن این غائله گفت:

-آره، آره، دوسش دارم

بیچاره سیاوش خودش هم نمی دانست چه جوابی به بنفشه بدهد. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

در آن لحظه فکر سیاوش، زیاد روی نقاشی دخترک متمرکز نبود. سیاوش به فکر رفتن به خانه ی آقا و خانم صباغ بود.

یعنی مادربزرگ و پدربزرگ بنفشه.....

او می خواست به خانه اشان برود و آنها را قانع کند تا این دخترک را پیش خودشان ببرند.

مگر بنفشه چندین سال با آنها زندگی نکرده بود؟

خوب برای چه حالا از نگهداری او شانه خالی می کردند؟

حتما باید ناقص می شد تا همه به خودشان بیایند؟

همین روزها به خانه ی آن دو می رفت و با آنها صحبت می کرد.

تکلیف این دخترک چه بود؟

تکلیف خودش با این دخترک چه بود؟

...........

بنفشه جلوی خانه پیاده شد و رو به سیاوش کرد:

-سیاوش، بابام امشب منو می زنه

-نمی زنه، باهاش حرف می زنم

-اگه زد چی؟

-می گم که نمی زنه، تو هم شب وقتی بابات اومد برو تو اطاقت درو قفل کن

بنفشه سر تکان داد. سیاوش با خودش فکر کرد که این چه زندگی است که بنفشه دارد؟

دخترک آنقدر بی پناه باشد که از ترس کتکهای پدرش، در اطاقش را قفل کند. دیگر وقت دست دست کردن نبود، باید با مادربزرگ و پدربزرگ با عاطفه ی بنفشه صحبت می کرد.

باید....

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-دیگه برو خونه

بنفشه با التماس به سیاوش نگاه کرد:

-سیاوش

-بله؟

-دوسم داری؟

سیاوش دستهایش را مشت کرد و به بنفشه نگاه کرد.

به دخترکی با مقنعه ی دماغی اش نگاه کرد.

دهان باز کرد:

-آره، دوست دارم

بنفشه ذوق کرد و بدون خداحافظی به سمت در خانه دوید.

............

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 2:17 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه تعطیل شد و دخترکان راهنمایی با جیغ و فریاد و شادمانی از در مدرسه خارج شدند. بنفشه اینبار مثل همیشه، مسیر خانه را در پیش نگرفت. راهش را کج کرد و مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب کرد.

مقصد بنفشه کجا بود؟

مقصد بنفشه بوتیک سیاوش و شایان بود.

..............

شایان لباس مجلسی لک و پیس دار را در دست گرفت و با حسرت به آن چشم دوخت و سر تکان داد، سیاوش زیر چشمی به او نگاه می کرد.

-لباس به این نازنینی رو نگاه کن توروخدا به چه روزی در آورده، الهی بمیری سیاوش، درد بی درمون بگیری

سیاوش پوزخند زد.

دخترش عاشق مرد سی و پنج ساله ای شده بود و آنوقت مردک دیوانه به فکر لباس مجلسی اش بود.

آخرین مسئله ی مهم برای شایان، وضعیت بنفشه بود.

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و خودش را با کاتالوگ لباسی که روی پیشخوان بود، سرگرم کرد.

صدای شایان را شنید که او را مخاطب قرار داد:

-این لباسو بدیم خشک شویی بشوره؟

سیاوش سرش را به معنی "نه" بالا فرستاد.

-پس چی کار کنیم؟ الان چند روزه جلوی چشممه، دلم نمی یاد بندازمش دور، بدیم خشک شویی شاید دوباره مثه روز اولش شد

سیاوش به یاد حرف شایان افتاد که همین چند روز پیش گفته بود به خاطر ترس از پلیس، بنفشه را از خانه بیرون نمی کند. آنوقت برای یک لباس بی ارزش، اینطور جلز و ولز می کرد و حتی حاضر نبود آنرا دور بیاندازد.

به جای خودش، این شایان باید به روانشناس مراجعه می کرد.

هه، روانشناس ....

همین روانشناس لبخند به لب دیگر؟

صدای شایان افکارش را پس زد:

-بدم خشک شویی؟

سیاوش کلافه جواب داد:

-نه، مردم مگه خرن نمی فهمن لباس رفته خشک شویی؟ حالا چرا واسه یه لباس مسخره داری خودتو جر می دی؟ فکر کن کادو دادی، تموم کم دیگه، سه روزه مغزمو داری می خوری

چشم غره ی شایان، تنها جواب سیاوش بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. بیست دقیقه به دو بعد از ظهر بود. هر دو دستش را عقب برد تا کش و قوسی به بدنش بدهد، ناگهان صدای آشنایی شنید و در همان وضعیت باقی ماند.

-من اومدددددددم

صدای بنفشه بود. سیاوش با دستهایی که از دو طرف بدنش به عقب رفته بود، به بنفشه زل زد که بین چهار چوب در، ایستاده بود. شایان با چهره ی درهمی رو به بنفشه کرد:

-واسه چی اومدی اینجا؟
بنفشه که تمام وجودش چشم شده بود و فقط به سیاوش نگاه می کرد گفت:

-دوست دارم

-بی خود دوست داری، برو خونه

بنفشه وارد مغازه شد:

-نمیرم

شایان اخم کرد:

-بیخود می کنی نمیری، بدو برو خونه، من الان اعصابم داغونه ها، برو ببینم

سیاوش بالاخره از آن حالت مسخ شده خارج شد و با بی حوصلگی رو به شایان کرد:

-چی کارش داری؟ بچه شدیا

و با کنجکاوی به بنفشه نگاه کرد که با نیش تا بناگوش در رفته به او زل زده بود. سیاوش هنوز فراموش نکرده بود که دو سه شب پیش، بنفشه می خواست او را ببوسد. حالا این دخترک شیطان با پر رویی رو به رویش ایستاده بود و با لبخند ژکوندش به او نگاه می کرد؟

البته دیگر لبخند ژکوند که نبود. خنده ی ژکوند بود.

برای چه به اینجا آمده بود؟

خدا بخیر بگذراند.

سیاوش رو به بنفشه کرد و با لحن جدی گفت:

-علیک سلام

-سلی یوم

سیاوش چشمانش را ریز کرد:

-ها؟

بنفشه خندید و هر دو بند کوله پشتی اش را از روی سرشانه، در دست گرفت:

-این یه جور سلام کردنه

-همون عادی سلام کن، مدلیش پیشکش خودت

شایان با نفرت به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-مسخره

سیاوش بینی اش را بالا کشید:

-خوب بنفشه چی شده که اومدی اینجا؟ کلیدتو جا گذاشتی؟

-چرا کلید دارم، می خواستم بهت یه چیزی نشون بدم

-چی؟

بنفشه به سرعت به سمت پیشخوان دوید و ناگهان چشمش به همان لباس مجلسی کذایی افتاد که خودش با ساندویچ همبرگرش، آنرا مذین کرده بود.

با خنده فریاد زد:

-سیاوش این همون لباسه نیست که من ساندویچمو پرت کردم سمتش؟

شایان با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد و سیاوش رنگش سفید شد.

دخترک نمی دانست پدرش فکر کرده بود که این خرابکاری از طرف سیاوش است و نزدیک بود سرش را از جا بکند، حالا با خیال راحت این گندی را که زده بود اعلام می کرد؟

آن هم جلوی پدر دیوانه اش؟

سیاوش که گفته بود خدا بخیر بگذراند،

نگفته بود؟

............

شایان با خشم فریاد زد:

-تو این لباسو به این روز در آوردی؟

قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سیاوش مداخله کرد:

-صداتو بیار پایین، اینجا مگه خونه ی خاله ست؟ مگه من نگفتم که کار خودم بوده؟

شایان کمی صدایش را پایین آورد و با همان خشونت رو به بنفشه کرد:

-راس می گه؟

بنفشه از ترس سکوت کرده بود و به شایان نگاه می کرد.

-کره خر مگه با تو نیستم؟ مثه بز نگام نکن، تو این لباسو اینجوری کردی؟

سیاوش دوباره کلام سیاوش را قطع کرد:

-احمق کار من بوده، نمی فهمی می گم من کردم؟

-سیاوش حرف نزن، باز تو سپر بلای این بی شرف شدی؟

بنفشه با ترس و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد.

-شایان کار من بوده، تمومش کن دیگه

ناگهان شایان دست برد همان لباس دردسر ساز را از روی پیشخوان برداشت و آنرا گلوله کرد و با قدرت به سمت بنفشه پرت کرد. لباس به صورت بنفشه برخورد کرد و بنفشه گفت:

-آخ

سیاوش با نگرانی به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-چی شد بنفشه؟

شایان سعی کرد سیاوش را پس بزند و به سمت بنفشه برود. سیاوش به سمت شایان چرخید و با پرخاش گفت:

-ای بابا تموم کن دیگه، وحشی شدیا

شایان به بازوی سیاوش چسبید و سعی کرد او را پس بزند.

منظره ی اسفناکی بود. بنفشه هاج و واج وسط بوتیک ایستاده بود و با بغض به کشمکش سیاوش و پدرش نگاه می کرد.

سیاوش با حرص گفت:

-تو یه مشت می خوای نه؟ اعصاب من امروز از تو هم داغونتره ها، منو دیوونه نکن

-برو کنار سیاوش، نمی دونم چرا تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی، برو ببینم، این بزغاله واسه چی لباسو اینجوری کرده؟ حالا تو هم واسه من ایثار می کنی می گی تقصیر منه؟

بنفشه با شنیدن کلمه ی بزغاله دلش شکست.

او هم بز بود و هم بزغاله؟

چقدر بد.....

او دیگر یک خانم شده بود. پدرش هنوز نمی دانست که دیگر نباید با این الفاظ با او صحبت کند؟

حتما نمی دانست...

شایان سیاوش را به یک سمت هل داد تا به سمت بنفشه برود. سیاوش با قفسه ها برخورد کرد و بلند فریاد زد:

-آی دستم

شایان سر جایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید:

-چی شد؟

و دستش را روی شانه ی سیاوش گذاشت. سیاوش با حرص کتفش را از زیر دست شایان، بیرون کشید و گفت:

-بابا ول کن منو، دستمو شکستی، چه مرگته تو؟ برو پیش یه روانشناس، کارات عادی نیست

و چشمش افتاد به بنفشه که هنوز دستانش روی بند کوله پشتی اش بود و با چشمانی ترسیده به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دستش را روی شانه اش گذاشت و از کنار شایان گذشت و همین که نزدیک بنفشه رسید با دست دیگرش کوله پشتی ای بنفشه را گرفت و نه چندان آرام او را به سمت در خروجی، هل داد:

-بریم ببینم، وقتی سر خود پا میشی میای اینجا میشه همین

بنفشه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش سرازیر شد. سیاوش هم با او بدرفتاری کرده بود.

اما نه، اشکهایش برای بدرفتاری سیاوش نبود، اشکهایش برای شانه ی ضرب خورده ی سیاوش بود.

سیاوشش به خاطر او شانه اش به قفسه برخورد کرده بود، ای کاش می توانست کاری کند تا سیاوش درد نکشد.

اما نمی توانست،

پس همان بهتر که برای عشق زندگی اش گریه کند، فقط همین کار را می توانست انجام دهد.

سیاوش با چهره ی در هم به همراه بنفشه ی گریان از بوتیک خارج شد و چشمش افتاد به دخترک روسری فروش همسایه اشان، که از بوتیکش بیرون آمده بود و با کنجکاوی به درون بوتیک سیاوش و شایان سرک می کشید. سیاوش با عصبانیت رو به دخترک روسری فروش کرد:

-خانم چیه؟ کار و زندگی نداری اومدی سرک می کشی؟ برو بیوفت تو مغازه ات دیگه

دخترک با تعجب به سیاوش نگاه کرد. در این چند سالی که سیاوش به صورت مستقل و بعد شراکتی با شایان بوتیک زده بود، سابقه نداشت چنین رفتاری از خود نشان دهد.

سیاوش یک بار دیگر از پشت سر، بنفشه را هل داد و گفت:

-برو دیگه، زود باش

بنفشه سکندری خورد و گریه اش شدید تر شد. سیاوش در میان نگاه خیره ی زن و مردی که به آن دو نگاه می کردند، در حالی که هنوز دستش روی شانه اش بود به همراه بنفشه ی گریان از پاساژ خارج شد.

.............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

تقریبا بیست دقیقه از زمان مشاوره گذشته بود و سیاوش یک نفس صحبت می کرد. هر آنچه را که اتفاق افتاده بود با اختصار توضیح می داد. از شراکتش با شایان گفته بود و از اولین دیدارش با بنفشه. از بردنش به بیمارستان برای دیدن مادرش و از کادو گرفتنهایش و در نهایت از ماجرای چند شب پیش گفته بود که بنفشه می خواست او را ببوسد. در تمام این مدت روانشناس روی برگه هایش مطالبی یاد داشت می کرد و سیاوش لا به لای گفته هایش به این مساله فکر می کرد که او چه چیزی روی برگه هایش می نویسد؟

سیاوش نفس عمیق کشید و گفت:

-تموم شد

روانشناس سرش را تکان داد و به برگه ی زیر دستش نگاه کرد.

سیاوش رو به روانشناس کرد:

-خوب، حالا که می دونین جریان چیه بگین من به این بچه چی بگم تا لطمه نخوره، بهتون گفتم که اوضاعش چطوره

-خوب، آقای بخشنده قبل از اینکه بهتون راهکار بدم باید بگم شما کجاها اشتباه کردین، البته نادانسته اشتباه کردین، ولی برای حل مشکل لازمه که بدونین

سیاوش یکی از ابروهایش را بالا برد.

اشتباه کرده بود؟

چه می گفت این روانشناس؟

او چه اشتباهی کرده بود؟

سیاوش با طعنه گفت:

-بفرمایید خانم، اشتباهاتمو بگید ببینم

روانشناس متوجه ی طعنه ی سیاوش شد اما به روی خودش نیاورد:

-آقای بخشنده نزدیکی بیش از حد شما به بنفشه باعث شده تا این اتفاق بیوفته

-یعنی چی اونوقت؟

-شما نباید به این بچه نزدیک می شدینو بهش محبت می کردین یا براش هدیه می گرفتین

سیاوش لبخند زد.

انگار واقعا این روانشناس چیزی نمی دانست.

هر کسی که جای سیاوش بود همین کار را می کرد، آنوقت این دختر می گفت که نباید به بنفشه نزدیک می شد؟

-خانم هر کسی جای من بود همین کارو می کرد، شما متوجه نشدین که من در مورد وضعیت این بچه چی گفتم؟ مامانش بیمار روحیه باباش عیاشه، شما بودین چی کار می کردین؟

-ما الان داریم در مورد مشکل شما صحبت می کنیم، نظر شخصی من اینجا مهم نیست، شما قبل از اینکه یک حامی باشین یه مرد هستین، یک جنس مخالف هستین، این دختر یه آسیب دیده هستش که به سمت هر محبتی گرایش پیدا می کنه، ممکن بود این محبت کننده من باشم، این بچه به سمت من هم کشیده می شد، شما ندانسته باعث شدین این بچه بهتون وابسته بشه

-خانم چی می گین شما؟این بچه رو دیدین؟ اینقدر مظلومه آدم دلش کباب میشه، می دونین چه وضعیتی داره؟ شما می گین نباید بهش نزدیک می شدم؟ پس فرق من با اون عمه ی تقلبیش چیه؟

-آقای بخشنده حس نوع دوستیتونو تحسین می کنم اما راه کمک کردن به این بچه بهتر شدن وضعیت زندگیشه نه محبتهایی که یه دختر بالغ و عاقل رو هم دچار سوء تفاهم می کنه چه برسه به بنفشه

سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و با حرص گفت:

-من اشتباه نکردم خانم، من کمکش کردم می دونین چند بار نذاشتم باباش کتکش بزنه؟ دو سه باری هم جلوی باباشو گرفتم که دوستای خانمشو نیاره خونه، حالا شما می گی کارم اشتباه بوده؟

-من خودم بابت گوشزدهایی که به پدرش کردین با شما موافقم، اما بیرون بردن بنفشه اینکه دستشو گرفتین اینکه بیش از حد باهاش شوخی کردین و همیشه تو لحظات حساس زندگیش حضور داشتین، باعث شده بنفشه جور دیگه ای فکر کنه

سیاوش چند لحظه مکث کرد.

روانشناس او را دست انداخته بود؟

اگر با بنفشه صمیمی نمی شد که بنفشه وضعیت بدتری پیدا می کرد. نگاهش روی روانشناس ثابت ماند که دوباره روی برگه اش چیزی یاد داشت می کرد.

بی مقدمه پرسید:

-خانم میشه بدونم چی روی برگه می نویسین؟

-گفته های شمارو

-اونوقت چرا؟

-خوب ذهن من هم محدودیت داره، من که نمی تونم همه ی گفته های شمار رو حفظ کنم، روی برگه می نویسم تا یادم نره

-خوب حالا من این همه براتون حرف زدمو شما هم نوشتین، این جواب منه؟

روانشناس لبخند زد. این مرد جوان عصبانی بود، بهتر بود او را آرام می کرد.

-آقای بخشنده من متوجه ی نیت خیر شما شدم، هدف شما کمک به این بچه بوده، در این شکی نیست، تا یه جایی هم خوب رفتین جلو، همین که با عمه صحبت کردین تا فکری به حال وضعیت این بچه بکنه، خیلی هم عالیه، اما وقتی محبتتون بیش از حد شد دیگه نتونستین اوضاعو کنترل کنین

سیاوش روی لبه ی راحتی نشست و گفت:

-خانم شما هر چی می خواین بگین، من اشتباه نکردم، من کارم درست بوده

روانشناس سکوت کرد.

او که نمی توانست با مراجع کننده اش جر و بحث کند.

هدف او آگاه سازی بود، نه قانع کردن اجباری.

سیاوش سکوت را شکست:

-ممنون خانم بابت راهکاراتون. من الان نزدیک یه ساعته اینجا نشستم هیچ راه حلی از طرف شما نشنیدم، فقط یه جمله ی تکراری شنیدم که اشتباه کردم، هه....

-آقای بخشنده تا ایرادا مشخص نشه که نمیشه راه کار داد، اولین راهکار اینه که شما بعضی از رفتارهاتونو تغییر بدین

سیاوش برزخ شد.

که رفتارش را تغییر دهد؟

کدام رفتارش را؟

حمایت کردن از بنفشه را؟

این را تغییر دهد؟

نه، از اول هم اشتباه کرده بود که مشکل بنفشه را با او در میان گذاشت.

بهتر بود همین حالا از اطاق بیرون برود.

اصلا روانشناسی و مشاوره چه صیغه ای بود؟

خودش بهتر می توانست مشکلات را حل کند.

سیاوش از روی راحتی برخاست و رو به روانشناس کرد:

-خانم ممنون بابت راهنمائیاتون، خیلی استفاده کردم، واقعا لذت بردم، با اجازه

روانشناس به پشتی صندلی اش تکیه زذ:

-آقای بخشنده اگه به حرفام گوش نکنین اوضاع از این هم بدتر میشه، بنفشه روش به شما باز شده، دیگه نمی تونین کنترلش کنین

سیاوش پوزخند زد:

-من فکر می کنم قضیه بر عکسه، اگه گوش کنم اوضاع بدتر میشه، به هر حال ممنون خانم، خیلی کمکم کردین

سیاوش این را گفت و به سمت در رفت.

روانشناس نفس عمیق کشید.

چه می توانست بگوید؟

کمک به دیگران که با زور و اجبار نبود.

تا زمانی که سیاوش به این یقین نمی رسید که اشتباه کرده است، او نمی توانست کاری انجام دهد.

روانشناس دستی به صورتش کشید،

سیاوش از اطاق بیرون رفته بود.

............

بنفشه با لذت به نقاشی عجیب و غریبی که از عروس و دامادی کشیده بود، نگاه کرد و نیشش تا بنا گوش باز شد. تصویری از عروس خنده داری کشیده بود که دسته گلی در دستش بود و تصویری از داماد کج و معوجی که لبخند می زد. بالای تصویر عروس اسم خودش و بالای تصویر داماد هم اسم سیاوش را نوشت.

بنفشه با ذوق و شوق به نقاشی اش خیره شد و فکری از ذهنش گذشت.

افکار بنفشه همیشه دردسری به دنبال داشت.

............

سیاوش غر و لند کنان وارد بوتیک شد. چشمش افتاد به شایان که سرگرم صحبت با گوشی اش بود. سری برای شایان تکان داد و پشت پیشخوان رفت. فکرش درگیر صحبتهای روانشناس بود. نزدیک به یک ساعت از وقت گرانبهایش را به هدر داده بود و آخرش هم نتیجه ای به جز شنیدن این جمله که " اشتباه کرده"  عایدش نشده بود. از اینکه پیش روانشناس رفته بود، به شدت احساس حماقت می کرد. به یاد لبخندهای پر از اعتماد به نفس روانشناس افتاد و نفسش را با حرص بیرون فرستاد.

...............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش جلوی مطب پارک کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی تابلوی مطب ایستاد و به آن چشم دوخت:

مرکز مشاوره ی ....

مدیر مسئول غزل سادات....

کارشناس ارشد روان شناسی عمومی،

به یاد شهناز افتاد که دو روز پیش با دیدن سیاوش گویی مامور عذابش را دیده باشد، آماده برای پرخاش بود.

و سیاوش...

خشم شهناز برای سیاوش، اهمیتی نداشت.

همان بهتر که این عمه تقلبی خشمگین شود و حرص بخورد.

به یادش آمد چطور با تمسخر از عمه جان خواسته بود شماره و آدرس روانشناس را به او بدهد. شهناز با لحن نیشداری پرسیده بود که برای خودش می خواهد مراجعه کند؟

و سیاوش جواب داده بود که برای خانواده ی سماک می خواهد مراجعه کند.

و شهناز که با عصبانیت شماره را به او گفت و در خانه را محکم به رویش بست.

سیاوش سرش را تکان داد و دوباره به تابلو چشم دوخت.

اینبار پوزخند زد و با خود فکر کرد که این روانشناس مجبور بود همه ی شجره نامه اش را روی تابلو اش بنویسد؟

خوب سیاوش، حتما مجبور بود.....

سیاوش با بی قیدی وارد مطب شد.

................

نگاه سیاوش، روی نقاشی های کودکانه ای که به دیوار اطاق انتظار چسبانده شده بود، ثابت ماند. منظره ی جالبی بود، نقاشی های کودکان زیر دوازده سال، که با رنگهای تندی همچون قرمز و نارنجی و زرد روی دیوار خودنمایی می کرد.

با خروج مراجع کننده از اطاق مشاوره، منشی جوان رو به سیاوش کرد:

-آقای بخشنده، بفرمایید

سیاوش چشم از نقاشی ها بر گرفت و از روی مبل بلند شد و به سمت اطاق رفت.

همین که وارد اطاق شد، نگاهش روی دختر جوانی ثابت ماند که با خودکاری که در دستش بود، روی برگه ها چیزی می نوشت. ابروهای سیاوش ناخودآگاه بالا رفت.

این دختر، روانشناس بود؟

او که چندین سال، از خودش کوچکتر بود.

شاید اشتباه شده باشد؟

این دختر می خواست مشکل بنفشه را حل کند؟

او اصلا می توانست درست و حسابی صحبت کند؟

روانشناس سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:

-سلام، خوش اومدین، بفرمایید

و با دستش به راحتی وسط اطاق اشاره زد.

سیاوش با قدمهای سنگین به سمت راحتی رفت و روی آن نشست.

با نگاهی به دختر جوان باز هم افکارش به هم ریخت.

شهناز دیوانه شده بود؟

شهناز که دیوانه بود،

اگر دیوانه نبود که این دختر را معرفی نمی کرد،

آخر این دختر چطور می خواست به بنفشه کمک کند؟

بهتر نبود همین حالا از اطاق بیرون برود؟

نه، دیگر روی راحتی نشسته بود، باید همان ابتدا تصمیم می گرفت که برگردد.

صدای روانشناس او را به خود آورد:

-خوب، من در خدمتم، شما آقای؟

سیاوش چشمانش را ریز کرد:

-بخشنده هستم

-بعله، آقای بخشنده، خوب علت اومدنتون به اینجا چیه آقای بخشنده؟

سیاوش باز هم نگاه تحقیر آمیزش را به دختر جوان دوخت، انگار قضیه جدی بود و روانشناس مورد نظر، همین دختر بود.

با او می خواست مشاوره کند؟

با چه اعتماد به نفسی هم صحبت می کرد.

سیاوش دهان باز کرد:

-اممم، ببخشید خانم، سرکار خانم غزل سادات.... شما هستین؟

روانشناس دوباره لبخند زد:

-خودم هستم، در خدمتتونم برای شنیدن حرفاتون

-آهااااان

سیاوش"آهان" را کش دار ادا کرد و دوبار گفت:

-بعدش به غیر از شما کس دیگه ای اینجا مشاوره نمی ده؟

-چرا ما اینجا چهار نفریم،

-خوب اونا کجا هستن؟ می تونم ببینمشون؟

-ساعتهای کاریشون با ساعت کاری من فرق می کنه

-ببخشید می تونم بپرسم چند سالشونه؟ اصلا شما روانشناس بالای چهل سال دارین؟

روانشناس لبخند زد. متوجه ی منظور سیاوش شده بود. سیاوش نمی خواست با او صحبت کند. او هم تحت تاثیر جوان بود روانشناس، قرار گرفته بود.

خوب علم که پیر و جوان نمی شناسد،

می شناسد؟

-همه ی اونها زیر سی سال سن دارن

-بعلللله

باز هم "بعله" را کش دار ادا کرد و اینبار ساکت ماند.

روانشناس سکوت را شکست:

-آقای بخشنده شما مشکلتونو بگید، اگر بتونم کمکتون می کنم

سیاوش با بی میلی سر تکان داد.

هنوز دلش نمی خواست صحبت را آغاز کند.

این دختربچه می خواست مشکل بنفشه را حل کند؟

این دختر بچه؟

سیاوش پای چپش را تکان می داد و گوشی کشویی را که در دستش بود، چپ و راست می کرد.

نگاه روانشناس یک لحظه روی پای چپ سیاوش که به طور عصبی تکان می خورد، ثابت ماند و دوباره به سیاوش خیره شد.

سیاوش لبهایش را روی هم فشرد.

صدای روانشناس دوباره در فضا پیچید:

-من منتظرم آقای بخشنده

سیاوش دوباره چشمانش را ریز کرد،

که منتظر بود؟

چقدر با اطمینان صحبت می کرد.

می توانست راهکار بدهد؟

خوب حتما می توانست که با این آرامش و غرور از او می خواست شروع به صحبت کند.

بد نیست بعضی مواقع کمی از غرور آدمها، کم شود،

بد نیست.....

بسم الله خانم روانشناس،

بسم الله....

-خانم، شما چه راهی برای کمک به یه دختر بچه ی دوازده ساله که عاشق یه پسر سی و پنج ساله شده، پیشنهاد می کنین؟

سیاوش این را گفت و با موذی گری به دختر جوان خیره شد.

 همزمان این جمله را مدام با خودش تکرار می کرد که "خوب راهکارت را بگو خانم روانشناس"

روانشناس چیزی روی برگه ی زیر دستش یادداشت کرد و جواب داد:

-خوب پس مشکل اینه، قبل از هرچیزی می خوام بدونم این ماجرا مربوط به شماست یا شخص دیگه ایه؟

سیاوش دوباره پوزخند زد:

-شما فرض کن این مشکل منه

-آقای بخشنده شما خیلی کلی این مشکلو مطرح کردین، از اول جریانو به من بگید، از شرایط اون دختر بگین، اینکه چی شد که کم کم عاشق شما شد؟ الان کجاست؟ خانواده اطلاع دارن؟ برای حل این مشکل چی کار کر....

-خانم چیو بگم؟ من می خوام بدونم با یه همچین بجه ای چی کار کنم، بهش چی بگم که بی خیال بشه، همین

-تا ریشه یابی نشه که نمی تونم کمکتون کنم، لطف کنید برام توضیح بدین

که برایش توضیح بدهد؟

نمی توانست مشکل را حل کند، آنوقت با این کار می خواست زمان مشاوره را تلف کند؟

اشکالی نداشت، برایش توضیح می دهد،

برایش توضیح می دهد تا در نهایت این جمله را از زبانش بشنود" نمی تونم کمکتون کنم"

آنوقت او می دانست با این روانشناس لبخند به لب...

باشد،

باشد.....

باز هم، بسم الله

باز هم....

...................

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با ناراحتی روی کاناپه نشسته بود. به یاد بستنی اش افتاد که درون ماشین سیاوش جا مانده بود.

یعنی سیاوش آنرا خورده بود؟

او دلش می خواست آن بستنی را بخورد اما از ترس بستنی را داخل ماشین جا گذاشته بود.

همه ی این اتفاقات تقصیر سیاوش بود،

سیاوش....

سیاوش بد که امروز چندین بار بر سرش فریاد کشیده بود، با او آشتی کرده بود، برایش بستنی خریده بود و دوباره فریاد کشیده بود.

مگر او چه کرده بود؟

او فقط می خواست سیاوش را ببوسد و با این کارش محبت خود را به او نشان دهد.

بوسیدن چه اشکالی داشت؟

باید برای سیاوش توضیح می داد، سیاوش خوب متوجه ی ماجرا نشده بود....

بنفشه گوشی اش را در دست گرفت و پیامی نوشت و آنرا ارسال کرد. فقط خدا می دانست چه نوشته بود....

.........

سیاوش از جا برخاست تا از اطاق خارج شود، صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش گوشی را در دست گرفت. پیامی از بنفشه بود. پوشه ی پیام را باز کرد و پیام را خواند....

رنگ از رخ سیاوش پریده بود.

مگر بنفشه چه نوشته بود؟

بنفشه چه ننوشته بود، دخترک نوشته بود" من فقط خواستم بوست کنم، مگه تو نگفتی دوسم داری؟ چرا نذاشتی؟ دفه ی دیگه می ذاری؟"

سیاوش دیگر مستاصل شده بود. دیگر مغزش کار نمی کرد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه اگر همین طور ادامه می داد، بعید نبود درخواستهای دیگری هم داشته باشد.

سیاوش فکر کرد و فکر کرد.

در این وضعیت باید چه کار می کرد؟

چه کسی می توانست کمکش کند؟

به مادرش می گفت؟

مادرش نمی توانست کمکش کند.

او که خودش عقل کل بود در کار این دختر مانده بود، آنوقت مادرش می خواست کمکش کند؟

نه....

دیگر زمان حساب و کتاب نبود.

باید از شخص دیگری کمک می گرفت.

چی کسی می توانست کمکش کند؟

خوب...

شاید...

ذهن سیاوش جرقه زد، به یاد صحبتهای خواهر شایان افتاد.

چه گفته بود؟

گفته بود، انزلی روانشناس دارد.

خوب معلوم است که دارد. اینجا که روستا نیست، باید داشته باشد.

این روانشناس کجاست؟

مطبش کجاست؟ او می تواند مشکلش را حل کند.

مشکل او که نه، مشکل بنفشه را....

حتما خود شهناز آدرس و شماره تلفن روانشناس های انزلی را دارد، فردا به سراغ شهناز خواهد رفت.

بد نیست هم دیداری تازه کند هم شماره تلفن روانشناس را از او بگیرد و هم دوباره وظایف عمه بودن را به او گوشزد کند.

صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد.

باز هم پیامی از بنفشه بود: تازشم، بستنیمو تو ماشین جا گذاشتم، خوردیش؟....

...........

بنفشه با خوشحالی روی نیمکتش نشست و با لبخند به سمیرا نگاه کرد. مدرسه آنقدرها هم که فکر می کرد، بد نبود. بنفشه با هیجان گفت:

 -سمیراااااا، من دیدمت

سمیرای مهربان لبخند زد:

-کجا منو دیدی؟

-اون روز جلوی بستنی فروشی ی ی ی ی

-آهان، آره دیگه همدیگه رو دیدیم

-سیاوشو دیدی؟

-عموتو می گی؟ آره دیدم

-خوب بود؟

-نمی دونم، انگار مهربون بود

بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد. ای کاش می توانست به سمیرا بگوید که سیاوش دوست پسرش است.

خدا را شکر که سیاوش آنجا نبود تا به خاطر آن فکری که از ذهن بنفشه گذشته بود، سکته کند.

بنفشه با خوشحالی گفت:

-آره خیلی مهربونه، اینقدر منو دوست داره که نگو

سمیرا لبخند زد:

-منم عموهامو دوست دارم، اونا هم منو دوست دارن، راستی بیا تمرینهای علومو که حل کردیم، بدم بهت بنویس

و دفترش را از داخل کیفش بیرون کشید. بنفشه متوجه ی نیوشا شد که یواشکی با گوشی اش بازی می کرد. به سمیرا اشاره زد:

-اونجا رو نگاه کن، نیوشا داره یواشکی اس ام اس میده، برم به خانم مدیر بگم؟

-نه، خبرچینی نکن

بنفشه ابروهایش بالا رفت:

-پس تو چرا اون دفه رفتی به خانم مدیر گفتی کیفتو انداختم تو آشغالی؟

-خوب مامانم همیشه می گه وقتی کسی اذیتت کرد یا باید مستقیما از خودت دفاع کنی یا باید به مدیر بگی، من ترسیدم بیام به خودت بگم، فکر کردم باهام کتک کاری می کنی هم تو هم نیوشا، واسه همین به خانم مدیر گفتم

و بنفشه با خودش فکر کرد که بعید نبود آن زمان، سمیرا را کتک می زد.

-خوب بیا بریم بگیم نیوشا موبایل داره

-خوب نیوشا کار بدی کرده موبایل داره، اما این خبر چینیه، تازه تو خودتم موبایلتو میاری مدرسه

-مگه چی میشه؟

-مامانم می گه تو مدرسه نباید موبایل داشته باشیم، واسه همین موبایلمو صبحا میدم بهش

مادرش،

مادر سمیرا....

سمیرا مدام از مادرش می گفت....

مادر سمیرا چقدر خوب، برایش صحبت می کرد. همه ی مادرها می توانستند خوب صحبت کنند، فقط مادر خودش بود که نمی توانست....

مادرش مریض بود،

مریض.......

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت. دستش را درون کیفش فرو برد و دفترش را بیرون کشید، تا تمرینات علوم را بنویسد.

...............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و به سمت بنفشه چرخید که هنوز بستنی می خورد. باز هم لبخندی روی لبش نشست،

دخترک بی پناه....

-خوب آوردمت بیرون، بستنی تم که خوردی، دیگه میری بالا لالا می کنیا باشه؟

بنفشه با دهان پر سر تکان داد اما همچنان درون ماشین نشسته بود.

-خوب برو دیگه، برو بالا تا منم برم

-بستنیمو بخورم بعد می رم

-بستنی رو ببر بالا بخور، حالا برو

بنفشه باز هم لبهایش آویزان شد. سیاوش دوست نداشت که او چند دقیقه بیشتر، کنارش بنشیند؟

نه،سیاوش دوستش داشت، خودش گفته بود،

خود خودش....

بنفشه دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و کمی مکث کرد. سیاوش با چشمانی پرسشگر به او نگاه می کرد. بنفشه به فکری که ناگهان به ذهنش رسیده بود، بال و پر می داد.

مگر چه فکری بود؟

نکند...

نکند....

بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و به سمت سیاوش چرخید:

-می گم سیاوش

-هوم؟

بنفشه بستنی را روی داشبورت گذاشت. نگاه سیاوش روی بستنی ها ثابت ماند و اینبار سیاوش با خودش فکر کرد که چرا دخترک بستنی اش را نخورد؟

-سیاوش، می خوام یه چیزی بگم

سیاوش آب دهانش را قورت داد.

بنفشه می خواست چه بگوید؟

-بگو

-امشب خیلی خوش گذشت

سیاوش نفسش را رها کرد، خوب همین را می خواست بگوید؟

این که چیزی نبود....

-فقط یه چیزی، می گم سیاوش، می تونم....

-می تونی چی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سفیدی بستنی، کنار لبش به چشم می خورد.

-سیاوش می ذاری بوست کنم؟

سیاوش اینبار دچار مرگ مغزی شد....

دخترک چه گفته بود؟

او را ببوسد؟

بنفشه خل شده بود،

دیوانه شده بود،

دخترک می خواست او را ببوسد.

شایان خانه خراب شوی که همیشه این دخترک را در خانه تنها گذاشتی تا فیلمهای آنچنانی نگاه کند.

خانه خراب شوی....

چه می گفت این دختر....

سیاوش نتوانست جوابی دهد، شوکه شده بود.

بنفشه سکوت سیاوش را به معنی موافقت، تعبیر کرد و با خوشحالی به سیاوش نزدیک شد. سیاوش به خود آمد و یکباره خود را عقب کشید.

این دخترک می خواست چه کار کند؟

سیاوش کم کم از کما خارج می شد. اخم وحشتناکی روی صورت سیاوش نشست،

بنفشه ی بی حیا، این کارها دیگر چه بود....

سیاوش فریاد زد: بدو برو خونه، زود باش برو ببینم

بنفشه ترسید، خیره خیره به سیاوش نگاه می کرد،

مگر حرف بدی زده بود؟

همه ی کسانی که یکدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می بوسند،

در همه ی فیلمهای عشقی، بوسه ی دختر و پسر نشان داده می شد،

حتی در رمانهای عاشقانه ی ایرانی هم، از بوسه ی دختر و پسری که عاشق یکدیگر بودند، نوشته شده بود.

مگر غیر از این بود؟

خوب او و سیاوش هم که یکدیگر را دوست داشتند، چه می شد اگر همدیگر را می بوسیدند؟

واقعا چه می شد؟

فریاد سیاوش او را از جا پراند:

-بدو خونه، یالله

بنفشه دیگر ماندن را جایز ندانست و از ماشین بیرون پرید و به سمت در خانه دوید.

باز هم سیاوش آنقدر منتظر ماند تا بنفشه وارد خانه شود،

باز هم بنفشه بغض کرده بود.....

................

سیاوش روی لبه ی تختش نشسته بود. هر دو آرنجش را به زانوهایش تکیه داده بود و کف دستانش روی پیشانی اش قرار داشت.

خواب دیده بود؟

شاید هم اثر همان پیکی بود که سر شب بالا فرستاده بود.

اما نه،

دیگر آنقدر هم مست نبود تا دچار توهم شود.

دخترک نزدیک بود او را ببوسد.

اگر هر کس دیگری به جز سیاوش بود، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد؟

ممکن بود از او سو استفاده کند، ممکن بود اجازه دهد که بنفشه او را ببوسد و بعد....

فکری که از ذهنش گذشت، تیره ی پشتش را لرزاند....

دخترک ساده بود یا وقیح؟

صدای سیامک را شنید که از هال فریاد زد:

-داداش، شام نمی خوری؟

سیاوش صدایش را بلند کرد:

-الان میام

................

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش پشت در خانه ی شایان، منتظر ایستاده بود تا بنفشه از خانه خارج شود. تقریبا با ادکلون خودش را شستشو داده بود تا بوی الکل به مشام بنفشه نرسد. دخترک چه لحظه ی حساسی به سیاوش زنگ زده بود تا با او بیرون برود. سیاوش خوشحال بود که از این که یک پیک بیشتر نخورد، اما بالاخره خورده بود، همان مقدار هم خورده بود.

بنفشه از در خانه بیرون پرید: یوهااااااااه

سیاوش به خنده افتاد. بنفشه با مسخره بازی هایش سرگردان بود، آنوقت عاشق سیاوش شده بود.

سیاوش با دقت به صورت بنفشه نگاه کرد، دخترک تخس رژ لب زده بود اما خیلی کمرنگ بود. مثل دفعه ی قبل، رژ لبش توی چشم نبود.

اینبار اشکالی نداشت....

-دختر این کارا چیه؟ این سر و صداهای عجیب غریب چیه؟ یوها موها چیه؟

-این کارا رو می کنم تا بخندی

سیاوش سر تکان داد:

-خیل خوب بریم، الکی منو تو خیابونا نمی گردونیا، میریم یه بستنی یا  آبمیوه بهت میدم، برگردیم بیایم باشه؟

-آخ جون باشه

سیاوش چرخید و به سمت ماشین رفت. بنفشه هم به دنبالش دوید:

-سیاوش دستتو بگیرم؟

-دستمو چرا بگیری؟

-بگیرم دیگه

سیاوش باز هم میل شدیدی پیدا کرد که توی سرش بکوبد:

-خیل خوب بگیر

و دستش را به سمت بنفشه دراز کرد. دست کوچک بنفشه بین دست مردانه ی سیاوش قرار گرفت. بنفشه دستانشان را تاب می داد و خوشحال و خندان به همراه سیاوش گام بر می داشت.

در آن لحظه، همه ی دنیا مال بنفشه بود....

همه ی دنیا.....

...............

سیاوش رو به روی بستنی فروشی پارک کرد و پنج هزار تومان به سمت بنفشه گرفت و گفت:

-برو پایین، بستنی بخر

بنفشه که از لحظه ی ورود به ماشین فقط به سیاوش نگاه می کرد، با شنیدن این حرف تکانی به خود داد و گفت:

-تو نمی یای؟

سیاوش نمی خواست با آن پیکی که بالا فرستاده بود، از ماشین پیاده شود:

-نه، تو برو، من از این جا نگات می کنم، برو

-باشه، تو نمی خوری؟

-چرا، می خورم، هر چی واسه خودت گرفتی برای منم بگیر

بنفشه پول را از سیاوش گرفت و به سمت بستنی فروشی دوید.

سیاوش از پشت سر به این دخترک پر جنب و جوش نگاه می کرد. تکلیفش با این دخترک چه بود؟

...................

بنفشه کنار بستنی فروشی ایستاده بود و از پشت یخچال به انواع بستنی ها نگاه می کرد. دلش می خواست بستنی معجون و پسته ای و شاه توت بخورد.

نه، شاید هم بهتر بود آناناس و قهوه و توت فرنگی انتخاب کند.

خوب اگر قرار بود برای سیاوش هم بستنی بخرد بهتر بود موزی و نسکافه و وانیلی انتخاب کند.

بنفشه گیج شده بود. ای کاش می توانست برای خودش دو سری بستنی بخرد.

صدای آشنایی به گوش بنفشه رسید:

-مامان، من طالبی و توت فرنگیو آناناس می خوام

صدای سمیرا شهنامی بود. بنفشه بلافاصله سرش را چرخاند و نگاهش به سمیرا افتاد. بنفشه با خوشحالی گفت:

-سمیرا

سمیرا به سمت صدا چرخید و بنفشه را در مقابلش دید. او هم با دیدن بنفشه خوشحال شد.

-سلام بنفشه

سمیرا به سمت مادرش چرخید:

-مامان، مامان، هم کلاسیمو ببین، تو کلاس پشت یه میز می شینیم

نگاه بنفشه روی زن جوانی ثابت ماند که با خوشرویی به او نگاه می کرد:

-خوبی دخترم؟

بنفشه در دل به سمیرا حسادت کرد. سمیرا مادر داشت و مادرش در کنارش بود،

مثل سیاوش، که او هم مادر داشت،

مثل همه ی دختران دنیا،

مثل همه ی آنها....

بنفشه به آرامی سر تکان داد: خوبم

سمیرا بین حرفشان پرید:

-جرا به من زنگ نزدی، اینقدر منتظرت بودم که خدا می دونه

-یادم رفت

-خوب اشکال نداره، امروز درسا همه آسون بود، خانم فارسی هم گفت هفته ی دیگه امتحان داریم

-مرسی

سمیرا به دورو برش نگاه کرد:

-تنها اومدی؟

بنفشه نیشش دوباره باز شد:

-نه، با سیاوش اومدم

سمیرا با تعجب گفت:

-سیاوش کیه؟

-امممم، سیاوش....

او که هنوز نمی توانست بگوید، سیاوش در آینده شوهرش خواهد شد، بهتر بود فعلا این راز را پیش خودش نگه دارد.

-سیاوش عموی منه،

-عموته؟ کجاست؟

-تو ماشین نشسته، دوست داری ببینیش؟

و با دستش به ماشین سیاوش اشاره کرد.

-باید از مامانم بپرسم

سمیرا رو به مادرش گفت:

-مامان، برم عموی بنفشه رو ببینم؟ اونجا تو ماشین نشسته

-کجاست مامان جان؟ ماشینش کو؟

سمیرا به ماشین سیاوش اشاره زد،

-خیل خوب، زود بیا مامان جان تا بستنیت آب نشده، زود میایا، ازین جا نگات می کنم.....

سیاوش همانطور که به بنفشه نگاه می کرد، متوجه ی مکالمه ی او با دخترک نوجوان دیگری شده بود.

با خودش فکر کرد که این دخترک دیگر کیست؟

از همکلاسیهای بنفشه است؟

در این لحظه متوجه ی آمدن هر دو دخترک، به سمت ماشینش شد.

ای وای....

بنفشه آن دخترک را آورده بود تا به او نشانش دهد؟ نکند او هم مثل نیوشا باشد؟

سیاوش روی صندلی جا به جا شد. بنفشه کنار پنجره ی کمک راننده ایستاد و با ذوق گفت:

-سیاوش، ببین این سمیراست

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بلافاصله گفت:

-خوب عمومو به اسم صداش می زنم

سیاوش با شنیدن اسم سمیرا لبخند زد.

سمیرا، همان دخترک خوب کلاس، همان که کنار بنفشه می نشست....

نه او نمی توانست مثل نیوشا باشد،

او خیلی خوب بود،

خیلی خوب.....

سمیرا مودبانه سلام کرد.

-سلام دختر خوب، با بنفشه دوستی؟

سمیرا سرش را تکان داد.

-بنفشه خیلی ازت تعریف می کنه، می گه درست خیلی خوبه، راس می گه؟

سمیرا با خجالت لبخند زد.

-به بنفشه کمک می کنی درسش خوب بشه؟

سمیرا سر تکان داد.

-اگه کمکش کنی یه جایزه ی خوب پیش من داری، باشه عمو؟

-باشه

-دوستای خوبی واسه هم باشین، باشه؟

سمیرای مهربان دوباره سر تکان داد:

-باشه

سیاوش رو به بنفشه کرد: تو هم همینطور، باشه بنفشه؟

بنفشه با لبخند به سمیرا نگاه کرد:

-باشه

صدای مادر سمیرا به گوش رسید. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من برم بنفشه، مامانم صدام می زنه، راستی واسم میس بنداز شمارت بیوفته، الان دیگه گوشی دستمه

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و به دور شدن سمیرا نگاه کرد.

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-دختر خوبیه

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-راس می گی؟

-آره، اصلا مثه نیوشا نیست، باهاش خوب باشیا، خوب؟

-باشه

-بستنی ها کو؟

بنفشه تازه به خودش آمد:

-الان میرم می خرم، تو چی می خوری؟

-هر چی برای خودت گرفتی، برای منم بگیر

-می گم، من برای خودم دوتا بگیرم؟

سیاوش خندید:

-خیل خوب، دوتا بگیر، زود اومدیا

-باشه

بنفشه دوباره به سمت بستنی فروشی دوید.......

..............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mahtabi22

چه کسی می توانست بگوید که سیاوش اشتباه نکرده است؟

واقعا چه کسی؟

تو می توانی بگویی؟

واقعا می توانی؟

.................

ساعت هشت شب بود و بنفشه همچنان در رویای "عروسی" با سیاوش به سر می برد. قلبش آرام گرفته بود و دیگر گریه نمی کرد. حتی فراموش کرده بود که با سمیرا تماس بگیرد. بنفشه بیشتر از ده بار این جمله ی سیاوش را با خود تکرار کرده بود که سیاوش....

دوستش دارد، دوستش دارد و باز هم دوستش دارد....

خودش گفته بود که بنفشه را دوست دارد،

خود سیاوش گفته بود....

بنفشه دیگر واقعا در خواب و خیال فرو رفت. اینبار با خودش فکر کرد که فردا پنج شنبه است، ای کاش سیاوش با ماشینش به دنبالش بیاید و هر دو برای گشت و گذار بیرون بروند.

می شود دیگر، نمی شود؟

بنفشه لی لی کنان به سمت گوشی اش رفت.

.............

سیاوش خانه ی یکی از دوستانش نشسته بود. از بعد از ظهر آنقدر بهم ریخته بود که دیگر نتوانست به بوتیک برگردد. شایان هم با او تماس نگرفته بود، حتما ترسیده بود.

به درک که ترسیده بود،

به درک.....

شایان که برای سیاوش مهم نبود،

بنفشه ی کوچک مهم بود و دردسری که سیاوش در آن افتاده بود.

سیاوش نمی گفت دردسری که خودش را در آن انداخته بود.

این سیاوش تا لحظه ی آخر باور نداشت که اشتباه کرده است.

سیاوش گیلاس خالی اش را روی میز گذاشت. دوستش حامد، گیلاس را از روی میز برداشت و گفت :

-بازم بریزم؟

-آره بریز، تازه یه پیک زدم

تلفنش به صدا در آمد. با نگاهی به گوشی قلبش فرو ریخت. بنفشه بود. دو دل بود که جواب بدهد یا نه، اما خودش هم می دانست که تلفن بنفشه را تحت هر شرایطی جواب خواهد داد. دندانهایش را روی هم فشار داد و گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای خندان بنفشه درون گوشی پیچید:

-سیاوش جونم

سیاوش چند لحظه چشمانش را بست تا تمرکز کند.

آخر و عاقبتش با این بچه به کجا ختم می شد؟

-سیاوش جونم چی؟

حامد با نگاه شیطنت آمیز، سیاوش را بر انداز می کرد.

بنفشه از پشت گوشی قهقهه زد:

-سیاوش جونم، سلااااام

-سلام، حالا بگو چی کارم داری؟

-سیاوش جونم بریم بیرون؟

-کجا؟

-بیا بریم بیرون، من خسته شدم تو خونه، میای بریم بیرون؟ آفرین

-من کار دارم بنفشه، نمی تونم بیام

لبهای بنفشه آویزان شد:

-سیاوش تورو خدا

-من الان پیش یکی از دوستام هستم، نمی تونم بیام

بنفشه آه کشید و ساکت ماند.

نگاه حامد موذیانه شد. صدایش کمی بالا رفت:

-خیلی هم کار نداریا، فوقش یه ربعه دیگه، برو به آبجیمون برس

سیاوش با خشم به حامد نگاه کرد و با کف پایش به ساق پای حامد کوبید. حامد از شدت درد، خفه شد.

سیاوش با لحن جدی بنفشه را مخاطب قرار داد:

-تو مگه درس نداری؟ درساتو بخون، زود هم بگیر بخواب

صدای غمگین بنفشه را شنید:

-فردا و پس فردا تعطیله، فکر کردم با هم میریم بیرون

-نخیر بیرون نمیریم، برو سر درست

-باشه

لحن صدای بنفشه قلب سیاوش را ریش، ریش کرد.

در دلش گفت کاش بمیری سیاوش، کاش بمیری

صدایش از قبل هم خشن تر شد:

-خیل خوب، لباس بپوش یه ربع، بیست دقیقه دیگه میرسم، همش یه ساعت بیرونیما

بنفشه جیغ کشید:

-واااااااااااااااای

سیاوش احساس کرد پرده ی گوشش پاره شد، گوشی را از گوشش فاصله داد و گفت:

-سرم رفت، زود لباس بپوش، بنفشه ببینم ازون رژ لب زدی به لبات من می دونمو تو، فهمیدی؟

-آره، آره، فهمیدم

-اگه بیام در خونه آماده نباشی، از همون جا سر و ته می کنمو بر می گردم، فهمیدی؟

دیگر صدایی به گوشش نرسید.

بنفشه گوشی را قطع کرده بود تا سریع آماده شود.

این بنفشه ی وروجک....

حامد همانطور که ساق پایش را می مالید با خنده رو به سیاوش کرد:

-ای بابا، چرا منو زدی ناکار کردی سیا؟ خوب می گفتی آبجیمون با بقیه فرق می کنه تا من ازین شوخیا نکنم باهات دیگه، سر قبلی ها اینقدر حساسیت نداشتیا

سیاوش بی حوصله از روی مبل بلند شد.

-کجا میری؟ حالا دومیو بزن بالا

-نه دیگه نمی خورم

-ای بابا، چرا؟

-دارم میرم بیرون نمی خوام مست باشم، همینم که خوردم گرمم کرده، من رفتم

سیاوش این را گفت و در برابر چشمان متعجب حامد از خانه بیرون رفت.

............

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با عصبانیت ساندویچ را از روی پیشخوان برداشت و به سمت رگالهای لباس پرت کرد. ساندویچ همبرگر به یکی از لباسها برخورد کرد و به همراه محتویاتش کف مغازه پخش شد. بنفشه دیگر منتظر عکس العمل سیاوش نماند، از روی صندلی پایین پرید و از مغازه بیرون رفت.

سیاوش به ساندویچ له شده ی کف مغازه خیره ماند،

چرا ماجرا به اینجا کشیده شده بود؟

او که کار اشتباهی انجام نداده بود،

مگر او از عشق و عاشقی، برای بنفشه گفته بود؟

مگر او نغمه های عاشقانه، برای دخترک خوانده بود؟

این دختر فقط دوازده سال سن داشت،

هم سن و سالهایش درون کوچه بازی می کردند، او پیش خودش چه فکری کرده بود که از "عروسی" صحبت می کرد؟

سیاوش خم شد و ساندویچ نیم خورده ی بنفشه را از روی زمین برداشت. محتویات ساندویچ کف مغازه ریخته بود. سیاوش آه کشید، با خود فکر کرد که ابتدا بنفشه را به خانه می رساند و بعد کف مغازه را تمیز خواهد کرد.

................

بنفشه با اخم وارد خانه شد. سیاوش رک و راست به او گفته بود که دوستش ندارد. چه ضربه ی وحشتناکی خورده بود. سیاوش نمی خواست با او عروسی کند.

یادش آمد که تمام راه هر دو سکوت کرده بودند. سیاوش آنقدر اخم کرده بود که جشمانش به اندازه ی نخود، ریز شده بود.

خودش که به او گفته بود چشمانش ریز است، اصلا خوب کرده بود که این حرف را زده بود.

و باز هم یادش آمد که در برابر خانه پیاده اش کرد و اصلا به او نگاه هم نکرد. فقط آنقدر منتظر ماند تا او وارد خانه شود، با همان اخم وحشتناک رفته بود.

سیاوش بد، بدجنس، جشم ریز، دماغ دراز، حسن، سیاوش تمبون ر...ده،

بنفشه در ذهنش به دنبال واژه های دیگری بود، تا به سیاوش نسبت دهد.  

اما در نهایت باز هم به این نتیجه می رسید که سیاوش را دوست دارد،

خیلی هم دوستش دارد.

چشمش افتاد به پدرش که به همراه زن جوانی وسط هال ایستاده بود. بنفشه بی توجه به آن دو به سمت اطاقش رفت، صدای زن جوان را شنید:

-شایان جون، دخترته؟

-اوهوم

-وای چه باحاله، سلام هم نگفت که، کوچولو زبونتو موش خورده؟

که زبانش را موش خورده؟

بیچاره شد، این زن جوان هم، بیچاره شد.....

بنفشه با نفرت به سمت زن جوان چرخید و زبانش را بیرون آورد و همزمان صدای عجیب و غریب و تف بود که از دهانش خارج می شد، بعد از چند ثانیه که با این نمایش، زن جوان را شوکه کرد، به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد. گوشش را به در چسباند و صدای زن را شنید:

-وای، بلا به دور، این چرا همچی کرد، چی شد؟ چی بود؟

بنفشه با حرص، قیافه اش را خرگوشی کرد و برای در بسته شده، ادا در آورد.....

...............

سیاوش سرگرم جارو کردن بود که شایان وارد بوتیک شد:

-به ه ه ه ه ه ، داش سیا، چطوری؟

سیاوش جوابی نداد، فکرش به شدت درگیر بنفشه شده بود.

-من نبودم دلت برام تنگ نشد؟

سیاوش با خاک انداز، آشغالها را از روی زمین برداشت و به سمت سطل آشغال رفت. شایان نفس عمیقی کشید:

-چه بوی همبرگری میاد، گشنه ام شد، حالا ناهار هم خوردما

نگاهش روی لباس مجلسی گران قیمتی که روی پیشخوان ولو شده بود،  ثابت ماند. چشمش روی لکه های چربی چرخید و ناگهان متوجه ی جریان شد:

-سیاوش، این لباس چرا اینجوری شده؟ بوی همبرگر می ده، این لک و پیس ها چیه؟

سیاوش به سمت اسپری که پشت قفسه ها گذاشته بود، رفت. چند ثانیه بعد، بوی خوبی فضای بوتیک را پر کرد. سیاوش به حرف آمد:

-حواسم نبود، ساندویچو ریختم رو لباس

-تو چی کار کردی؟ می دونی همین لباس قیمتش چقدره؟ بالای صد تومن می تونستیم بفروشیمش

سیاوش خم شد تا پاچه ی شلوارش را درست کند:

-پولشو بهت می دم

-پولشو می دم ینی چی؟ ما جنس آوردیم پاساژو بترکونیم، این لباس می تونست فروش خوبی داشته باشه، سرمون از این هم شلوغتر می شد، اونوقت تو رفتی همبرگرو ریختی رو لب....

سیاوش حرف شایان را قطع کرد:

-گوش کن، من امروز اصلا حوصله ندارم، تو که حسابی خوابیدیو خوش گذروندی، ناهارتم که خوردی، این بوتیکو دو سه ساعت بچرخون من میرم بیرون حال و هوا عوض کنم

شایان خودش را جمع و جور کرد:

-چی شده؟ حالت بده؟ سرما خوردی؟

-نه، فقط یه چند ساعت کاری به من نداشته باش

سیاوش با گفتن این جمله، به سمت در بوتیک رفت.

صدای شایان دوباره به گوش رسید:

-آخه منم تا یه ساعت دیگه بوتیکو می بندم، میرم بچرخم

-هرکاری دوست داری بکن، اصلا بوتیکو آتیش بزن

سیاوش این را گفت و از در خارج شد. شایان مات و مبهوت پشت پیشخوان ایستاده بود و به رفتن سیاوش نگاه می کرد. سیاوش هیچ وقت اینقدر بی حوصله نشده بود.

هیچ وقت.......

...................

بنفشه وسط اطاق در بسته اش نشسته بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. آنقدر دلش گرفته بود که هر لحظه امکان داشت اشکش سرازیر شود.

او برای آینده اش نقشه کشیده بود، او می خواست در اطاق سیاوش زندگی کند. حتی می خواست اسم بچه هایش را انتخاب کند. اما سیاوش به او گفته بود که دوستش ندارد.

سیاوش بدجنس.....

سیاوش که می دانست او خیلی تنهاست، مادرش مریض است و پدرش به او اعتنایی نمی کند. عمه اش بی خیال است و پدر بزرگ و مادربزرگش از او بدشان می آید.

دخترک بی پناه همه ی اینها را می دانست،

همه ی اینها را....

سیاوش هم او را تنها گذاشته بود.

بنفشه چقدر تنها بود،

تنهای تنهای تنها....

بغض این تنهای کوچک شکست و با صدای بلند گریست. زیر لب به سیاوش ناسزا می گفت. اشکهایش روی عکس سیاوش می چکید و بنفشه همچنان گریه می کرد. عکس سیاوش را رها کرد و سرش را روی لبه ی تختش گذاشت و هق هق اش شدید تر شد.

...............

سیاوش کلافه و عصبی پشت فرمان نشسته بود و بی هدف داخل شهر می چرخید. هر از چند گاهی دستی به سر و صورتش می کشید. از نظر او یک فاجعه اتفاق افتاده بود. بنفشه عاشق او شده بود و بدتر از آن به او پیشنهاد ازدواج داده بود.

سیاوش به یاد فریادهایش افتاد. امروز چقدر بر سر بنفشه با دلیل و بی دلیل فریاد زده بود.

او همین طور می خواست حامی این دخترک باشد؟

او که دخترک کوچک را له کرده بود.

به او گفته بود که دوستش ندارد، اما دوستش داشت. حتی اگر جنس دوست داشتنش از جنس دوست داشتن بنفشه نبود، اما دوستش داشت.

در دوست داشتنش، شک نداشت.

بنفشه الان چه کار می کرد؟

یعنی گریه می کرد؟

این دخترک آنقدر در زندگی اش تحقیر شده و بی مهری دیده بود که دیگر نمی توانست تحقیر و بی مهری را تحمل کند.

سیاوش نمی توانست این دخترک را به حال خود رها کند.

نمی توانست....

گوشه ی خیابان پارک کرد و گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی بنفشه را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت.

.............

بنفشه همچنان می گریست. آب بینی اش یک سره وارد دهانش می شد، اما بنفشه همچنان گریه می کرد.

سیاوش بدجنس، سیاوش مارماهی  

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. بنفشه در همان حال با خودش فکر کرد که چه کسی پشت خط است؟

سمیرا؟ اما سمیرا شماره اش را نداشت و منتظر بود تا بنفشه با او تماس بگیرد.

نکند سیاوش باشد......

بنفشه از جا پرید و به سمت گوشی اش رفت و هول و دستپاچه به شماره نگاه کرد و از خوشحالی دو متر به هوا پرید.

سیاوش بود. بنفشه با دستهای لرزانش دکمه ی سبز رنگ را فشار داد:

-سیاوش

صدای لرزان بنفشه به گوش سیاوش رسید و قلبش فرو ریخت. بنفشه گریه می کرد،

بیچاره دخترک.....

سیاوش با ناراحتی گفت:

-گریه می کنی؟

همین جمله ی کوتاه برای بنفشه به منزله ی قشنگترین جملات عاشقانه بود. گریه اش شدیدتر شد:

-سیاوش جونم

سیاوش کلافه با کف دستش به سرش ضربه زد:

-گریه نکن دیگه

-تو گفتی دوسم نداری

و دوباره گریه اش اوج گرفت.

سیاوش چند لحظه سکوت کرد.

خدایا...

به این دختر چه می گفت،

چه وضعیت بدی بود.

-من...من الکی گفتم، دیگه گریه نکن

بنفشه گریه اش قطع شد:

-چی؟ الکی گفتی؟

سیاوش اینبار با مشت روی سرش کوبید:

-آره من دوست دارم، تو به این خوبی مگه میشه دوست نداشته باشم

بنفشه دوباره به هق هق افتاد:

-تو به من گفتی بی تربیت، گفتی بی ادب، تازه گفتی دختر بدی ام

سیاوش سرش را روی فرمان کوبید:

-نه من عصبی بودم، کار بدی کردم، تو دختر خوبی هستی

-سیاوش منو دوست داری؟

-آره من دوست دارم

-خیلی دوسم داری؟

سیاوش نزدیک بود انگشتش را درون چشمش فرو برد:

-آره خیلی دوست دارم

بنفشه نفس عمیق کشید، سیاوش دوستش داشت.

خدایا ممنون....

سیاوش دوستش داشت.

او و سیاوش با هم عروسی می کردند و سالیان سال با یکدیگر زندگی می کردند.

مثل کارتون زیبای خفته یا کارتون سفید برفی یا سیندرلا....

-سیاوش من خیلی گریه کردم، فکر کردم دوسم نداری، اینقدر به عکست نگاه کردم که نگو

سیاوش گوشی را بین گوش و شانه اش نگه داشت و با هر دو دستش روی سرش کوبید.

-بنفشه دیگه گریه نکن، باشه؟

-سیاوش اگه دوسم نداشته باشی من میمیرم، دق می کنم

سیاوش وا رفت....

دخترک چه صاف و ساده از احساساتش می گفت.

نه مثل دخترانی که در طول زندگی اش با آنها برخورد کرده بود، و نه مثل هیچ کس دیگر.

اما دخترک، فقط دوازده سال سن داشت،

فقط دوازده سال...

سیاوش به زحمت دهان باز کرد:

-دیگه پاشو برو صورتتو بشور، گفتم که منم دوست دارم، پاشو تا دماغت مثه گنجو نشده، پاشو

بنفشه میان گریه لبخند زد. وقتی که سیاوش دوستش داشت دیگر چه غمی داشت؟

واقعا چه غمی؟

-باشه سیاوش جونم الان میرم، پس دوسم داری؟

-آره دوست دارم

تماس که قطع شد، سیاوش سرش را روی فرمان گذاشت.

چه کسی می توانست بگوید که سیاوش اشتباه نکرده است؟

GetBC(189);

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه تیر آخر را شلیک کرد:

-همین الان یه چیزی برام بگیر، گشنمه ه ه ه ه ه ه ه ه

زن جوان تصمیمش را گرفت:

-نه آقا ممنونم، شما خودتون گرفتاری دارین

و با سر به بنفشه اشاره زد و با گفتن خداحافظ از بوتیک خارج شد.

به محض اینکه زن جوان از بوتیک رفت، سیاوش با خشم به سمت بنفشه چرخید که پیروزمندانه به او نگاه می کرد. سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد تا صدایش بالا نرود:

-خیلی بی ادبی کردیا، این چه کاری بود که تو کردی؟ این خانمه مشتری بود، دیدی با کارت باعث شدی که بره؟ من از خجالت مردم

بنفشه ی کوچک دلش گرفت،

یعنی آن زن اینقدر برای سیاوش اهمیت داشت؟

خوب او هم می تواند مدل موهایش را مثل آن زن درست کند و حتی مثل او آرایش کند،

واقعا می توانست؟

خوب، خوب....

خوب یاد می گیرد،

اصلا او که از آن زن هم لاغرتر بود،

سایز آن زن اینقدر برای سیاوش اهمیت داشت؟

بنفشه اخم کرد: خوب کردم، اصلا گشنمه

سیاوش با حرص جواب داد:

-بی تربیت، پاشو بریم یه چیزی برات بگیرم، اصلا از این کارت خوشم نیومد، دختر بد، دیگه نمیارمت اینجا

بنفشه با قیافه ی اخمو، از روی صندلی پایین پرید و بی توجه به سیاوش به سمت در خروجی دوید.

....................

سیاوش ساندویچ همبرگر را که از فست فود پاساژ خریده بود، به دست بنفشه داد:

-بگیر بخور

بنفشه ساندویچ را گرفت و با بغض به سمت بوتیک رفت.

سیاوش بد،

سیاوش بد اخلاق،

به خاطر آن زن با او اینگونه رفتار می کرد؟

آن زن هم زشت بدترکیب بود،

آن زن هم میمون بود،

اصلا مثل بز نگاه می کرد....

با بغض به ساندویچش گاز زد. سیاوش با کلافگی به دنبال بنفشه وارد بوتیک شد. بنفشه با دیوانه بازی اش مشتری اش را فراری داده بود.

نکند این خبر، بین بوتیک داران بپیچد؟

همین مانده بود که کار و بارشان هم کساد شود.

اصلا این دختر که مودبانه روی صندلی نشسته بود، از صبح هم کاری به کارش نداشت، یکباره چه اتفاقی افتاده بود؟

نکند بنفشه،حال و بی حال بود و او نمی دانست؟

برود از او بپرسد که علت این رفتارش چه بود؟

نکند دلش برای مدرسه اش تنگ شده باشد؟

خوب شنبه به سر کلاسش می رود دیگر....

این مسخره بازی ها برای چه بود؟

سیاوش وارد بوتیک شد و بنفشه را دید که دوباره روی صندلی نشسته و با اخم عمیقی که روی چهره اش بود، ساندویچش را می خورد. سیاوش بین چهار چوب در ایستاد و رو به بنفشه کرد:

-بنفشه واسه چی اون کارو کردی؟

بنفشه جوابی نداد.

-دختر، چرا اون کارو کردی؟ چرا جلوی اون زنه این حرکاتو نشون دادی، تو که از صبح دختر خوبی بودی

که از صبح دختر خوبی بود؟

پس چرا جلوی چشمانش به آن زن نگاه می کرد؟

همین حالا به او جریان را می گوید.

همین حالا می گوید که برای چه این کار را کرده،

اصلا این سیاوش خنگ است که متوجه نمی شود.....

شاید هم خودش را به آن راه زده باشد،

همین حالا می گوید و خودش را خلاص می کند....

بنفشه سرش را بلند کرد و مستقیم به سیاوش خیره شد. لقمه ی در دهانش را قورت داد. سیاوش دست به سینه منتظر مانده بود و به او نگاه می کرد.

بنفشه ساندویچ را روی پیشخوان گذاشت و دهان باز کرد: بگم؟

-آره بگو، فقط نگو که گشنه ات بود که باورم نمیشه

-باشه می گم

آب دهانش را قورت داد و گفت:

-من تورو دوست دارم

بنفشه چه جمله ی غافلگیرانه ای بر زبان آورده بود....

سیاوش فقط یک کلمه گفت: ها؟

بیچاره سیاوش....

بیچاره سیاوش....

..................

دستان سیاوش بی اختیار، از هر دو طرف بدنش آویزان شده بود. هنوز آنچه را که از دهان بنفشه شنیده بود، باور نمی کرد.

دخترک گفته بود که او را دوست دارد؟

خوب، خوب، او هم بنفشه را دوست دارد، مگر دوستش ندارد؟

حتما نوع دوست داشتن بنفشه مثل خود اوست، یعنی غیر از این است؟

به جای این همه احتمالات، بهتر بود از خودش می پرسید.

سیاوش شمرده شمرده پرسید:

-یعنی چی که دوسم داری؟

بنفشه لب برچید:

-یعنی تو خیلی خوبی، برام ادکلن می خری، نمی ذاری بابام کتکم بزنه، منو بردی مامانمو ببینم

سیاوش نفس راحتی کشید، خوب بنفشه راست می گفت. او تمام این کارها را برایش انجام داده بود، عجولانه قضاوت کرده بود.

دوباره متوجه ی بنفشه شد:

-به خاطر انداختن کیف سمیرا تو سطل آشغالی، اومدی مدرسه ام، بعدشم که منو بردی خونتون، تازه می خوای ازون پرنده خشک شده ها واسم بخری

سیاوش لبخند زد:

-عمو جون من که کاری نکردم...

بنفشه وسط صحبت سیاوش پرید:

-نخیرم، تو عموی من نیستی، من تورو خیلی دوست دارم

-باشه، من عموی تو نیستم، منم تورو دوست دارم

بنفشه جیغ کشید:

-راس می گی؟ واقعا دوسم داری؟

-آره دختر خوب، معلومه

-مثه من دوسم داری؟ تو هم دوس داری باهام عروسی کنی؟

سیاوش سرش گیج رفت.

ای وای....

عروسی کند؟

بنفشه دیوانه شده بود؟

سیاوش به لکنت افتاد:

-این حرف یعنی چی بنفشه؟

بنفشه روی صندلی جا به جا شد:

-خوب، من دوست دارم عروسی کنیم

سیاوش انگار که به موجود فضایی نگاه می کند، به بنفشه خیره شد.

چند روز پیش، ماهانه اش شروع شده بود دیگر؟

چند روز پیش، نبود؟

درست است، همین چند روز پیش، بود....

در عرض همین چند روز، مغز بنفشه باطل شده بود؟

چه می گفت این دختر؟

سر سیاوش درد گرفت، با بی حوصلگی گفت:

-بنفشه غذاتو بخور عمو، مگه گشنه ات نبود؟ بخور نوش جونت

و با دستش به ساندویچ روی پیشخوان اشاره زد.

بنفشه اخم کرد:

-نمی خوام عموی من باشی

سیاوش باز هم احساس خطر کرد،

احساس خطر؟

او دیگر در بطن خطر قرار گرفته بود...

سیاوش با لحن صلح طلبانه ای گفت:

-باشه بنفشه، من عموی تو نمیشم، غذاتو بخور

بنفشه بغض کرد:

-من تورو خیلی دوست دارم

سیاوش دوست داشت موهای سرش را دانه دانه از ریشه بکند. نمی دانست چه کار کند. بنفشه مستقیما به او گفته بود که دوستش دارد،  دیگر نمی توانست آنرا جور دیگری تفسیر کند. تازه بنفشه پا را فراتر گذاشته بود و حرف از عروسی را پیش کشیده بود. سیاوش برای یک لحظه، خودش و بنفشه را در لباس عروسی و دامادی مجسم کرد.

در این موقعیت، این چه فکری بود؟

سرش را تکان داد.

دخترک قدش به زحمت تا روی شکم سیاوش، می رسید آنوقت حرف از ازدواج می زد؟

سیاوش با خودش فکر کرد که ساعت چند است؟

به ساعتش نگاه کرد، یک بعد از ظهر بود. خوب دیگر بهتر بود بنفشه را به خانه برگرداند. حتما شایان هم کارش راه افتاده بود، این بنفشه به خانه برود بهتر است، اگر اینجا بماند، شر درست می کند.

-بنفشه ساندویچتو بردار، برسونمت خونه، پاشو دختر خوب

-نمیرم، همین جا می مونم، تو خودت گفتی تا غروب باهاتم

-نه، نظرم عوض شد، بیا برو خونه، الان باباتم میاد اینجا، پاشو

-نمی خوام برم، من الان به تو گفتم دوست دارم

سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و دستش را میان موهایش فرو برد و آنرا کشید.

بیچاره سیاوش دیوانه شده بود،

بیچاره سیاوش.....

-بسه بنفشه، عیبه این حرفا، پاشو بریم خونه

-من می خوام اینجا باشم، یعنی تو دوسم نداری؟

کم کم روی بنفشه به روی سیاوش باز می شد. سیاوش حس کرد نمی تواند اوضاع را کنترل کند.

-پا میشی یا نه؟

-دوسم نداری سیاوش؟

چشمان سیاوش دو گلوله ی آتش شد:

-پاشو دختر

-پس ینی دوسم نداری؟

-نه ندارم ، پاشو

دل بنفشه شکست. سیاوش دوستش نداشت. سیاوش بدجنس دوستش نداشت

اما او تا همین چند لحظه ی پیش، خودش به بنفشه گفته بود که دوستش دارد، مگر خودش نگفته بود؟

یعنی همه ی آن حرفهایش دروغ بود؟

پس سیاوش دروغگو است.

او که اینقدر دوستش داشت، او که اینقدر برای دیدن سیاوش، لحظه شماری می کرد، حالا سیاوش به او گفته بود که دوستش ندارد؟

بنفشه بغض کرد و به سیاوش خیره شد. سیاوش تصمیم نداشت در برابر این دخترک کوتاه بیاید. با چه جراتی به گفته بود که دوستش دارد و می خواهد با او "عروسی" کند؟

دخترک دست چپ و راست خودش را نمی شناسد، حرف از ازدواج می زند. صدای سیاوش درون بوتیک پیچید:

-بازم که نشستی، پاشو دیگه، مگه با تو نیستم

بنفشه طغیان کرد. باز هم همان بنفشه ی سرکش و لجباز برگشته بود. سیاوش چطور توانسته بود به او بگوید که دوستش ندارد،

یا حتی بدتر از آن، چطور توانسته بود به دروغ به او بگوید که دوستش دارد؟

واقعا چطور توانسته بود.....

صدای فریاد سیاوش باعث شد تا بنفشه از ترس، از جا بپرد:

-پاشو می گگگگگگگم

بنفشه با عصبانیت ساندویچ را از روی پیشخوان برداشت و به سمت رگالهای لباس پرت کرد. ساندویچ همبرگر به یکی از لباسها برخورد کرد و به همراه محتو

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش بیرون از کلاس منتظر بنفشه ایستاده بود. با دیدن چهره ی گرفته ی بنفشه، دمغ شد. خودش باعث شده بود تا دخترک از مدرسه اخراج شود.

اما او که کار اشتباهی نکرده بود، او به بنفشه کمک کرده بود، پس چرا نتیجه اش، این شده بود؟

-غصه نخور، تا شنبه مثه برق و باد می گذره

بنفشه سر تکان داد.

-میارمت بوتیک پیش خودم، دوست داری کمکم کنی؟

چشمان بنفشه برق زد.

به بوتیک برود؟ آن هم کنار سیاوش؟

چقدر خوب می شد.....

-راس می گی؟

-آره، بیا پیش من کمکم کن، ببینم فروشندگی بلدی یا نه؟

و با خود فکر کرد بهتر است فردا که شایان با زنان هرجایی وارد خانه می شود، بنفشه آنجا نباشد....

بنفشه لبخند زد. سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و دست دخترک را در دست گرفت. بنفشه باز هم خوشحال شد. سیاوش خوبش دستش را دوباره در دست گرفته بود،

دوباره....

فردا هم به بوتیک می رفت و تا غروب هم پای سیاوش کار می کرد.

اما به خوبی نمی دانست چرا دلش برای نیمکتش، کلاسش و حتی همان درسهای سختی که دوستشان نداشت، تنگ می شود.

او که تا دیروز آرزو می کرد به مدرسه نرود....

آیا به خاطر برخورد سمیرا نبود؟

نبود؟

............

صبح که سیاوش به دنبال بنفشه آمد، شایان هنوز خوابیده بود.

خوب مثلا اگر بیدار بود، برایش چه فرقی می کرد؟

واقعا سرنوشت این دختر برایش اهمیت داشت؟

برایش اهمیت داشت که دخترش سه روز از مدرسه اخراج شده؟

یا برایش اهمیت داشت که ابروهایش را تیغ زده و یا مداد کشیده؟

شایان فقط به دنبال بهانه ای بود تا دخترش را کتک بزند و تلافی نگهداری اجباری این دختر را با این کتک زدنها، جبران کند.

فقط همین......

بنفشه داخل ماشین نشست و گفت:

-تا غروب با همیم؟

سیاوش با چشمهای پف کرده که نشان از بی خوابی شب گذشته اش بود، رو به بنفشه کرد:

-آخه یه سلامی یه علیکی

-سلام

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد و در همان حال گفت:

-علیک سلام، خوب حالا چی می گی؟ تا غروب با همیم؟ آره تا غروب پیش من می مونی

بنفشه لبخند زد. سیاوش از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-انگار خیلی خوشحال نیستی

و واقعا بنفشه خیلی هم خوشحال نبود. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده دقیقه به نه بود. یک لحظه با خودش فکر کرد که هم اکنون معلم تاریخ، سرگرم درس دادن است و احتمالا سمیرا با تمام وجود به حرفهای معلم، توجه می کند.

سمیرا....

دختر مهربان....

به یاد شماره تلفن سمیرا افتاد که دیشب درون گوشیش، ذخیره کرده بود. شاید دلش می خواست همین حالا کنار سمیرا نشسته باشد،

کسی چه می دانست، شاید دلش می خواست....

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت.

-دوست داشتی الان مدرسه بودی؟

بنفشه روش را به سمت دیگر چرخاند.

-خوب همین یه روزه اشکالی نداره، الان میریم بوتیک یه عالمه لباس می فروشیم، تازه از هر فروش یه کم بهت پول می دم

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: راس می گی؟

-آره به شرطی که خوش اخلاق باشیا

بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد.

خوب او شنبه به مدرسه بر می گشت، و دوباره کنار سمیرا می نشست. ولی حالا می خواست به بوتیک برود و مثل سیاوش فروشنده شود و تازه بابت کار فروشندگیش مزد هم می گرفت.

چقدر خوب....

این هم از خصوصیات نوجوانان است که احساساتشان، زود گذر و آنی است.

...............

بنفشه روی صندلی پایه بلندی نشسته بود و با دقت به سیاوش نگاه می کرد که سرگرم نشان دادن لباسهای مجلسی، به دختر جوانی بود.

-این کارمون هم تازه رسیده، تن خورش حرف نداره، حالا اگه می خواین می تونین پرو کنین

بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه رفتار مودبانه ای با مشتریها دارد.

بهتر نبود او هم کمی رفتارش را مودبانه تر می کرد؟

بهتر نبود او هم دست از شیطنتهایش بر می داشت؟

دیگر بزرگ شده بود، نشده بود؟

صدای دختر جوان را شنید:

-سایز بزرگترشو ندارین

-چرا، اجازه بدین، فکر کنم تو قفسه باشه

به سمت بنفشه چرخید:

-بنفشه، پشت سرت تو قفسه ی ردیف دوم، یه بلوز مشکیه، همونو بهم بده

بنفشه ذوق زده از روی صندلی پایین پرید و به سمت قفسه رفت و بلوز را برداشت و از پشت پیشخوان دوید و آنرا به دست سیاوش داد:

-بفرمایید

سیاوش با تعجب به بنفشه نگاه کرد، چقدر مودب شده بود. از بنفشه بعید بود. با لبخند سر تکان داد:

-دست شما درد نکنه

بنفشه نگاهی به دختر جوان کرد که مدل موهایش عجیب و غریب بود. اما سیاوش اصلا به او توجه نشان نداده بود، در عوض با احترام به بنفشه گفته بود "دست شما درد نکنه".

بنفشه بادی به غبغب انداخت:

-قربون تو

و راهش را کج کرد و دوباره پشت پیشخوان رفت و روی همان صندلی پایه بلند نشست.

سیاوش باز هم دهانش باز ماند.

نخیر....

هنوز زود بود که بگوید، رفتار بنفشه کاملا تغییر کرده است،

هنوز زود بود....

............

زن جوان و خوش پوشی که وارد بوتیک شد، حواس سیاوش را به کل پرت کرد و نگاه خیره اش روی زن، نشان از توجه ی ویژه اش بود. نگاهش آنقدر واضح و به قول دخترکان نوجوان "تابلو" بود که حتی بنفشه هم کاملا متوجه شده بود. کم کم اخمهای بنفشه در هم می شد.

سیاوش چرا به آن زن جوان خیره شده بود؟

اصلا خوشش نیامده بود،

اصلا....

بنفشه نفس عمیق کشید و با اخم به سیاوش نگاه کرد. اما سیاوش محو گفتگو با آن زن جوان بود. چشمان بنفشه روی موهای خوش رنگ و آرایش چهره ی زن جوان، می چرخید. دوباره به سیاوش نگاه کرد که گویی در این دنیا نبود. و یا شاید هم در این دنیا بود و انگار بنفشه برایش وجود خارجی نداشت. کم کم حس حسادت در دل بنفشه جا خوش می کرد.

این سیاوش جلوی چشمان او به کس دیگری توجه نشان داده بود.

سیاوش قرار بود شوهر خودش شود،

از وقتی که یک خانم به تمام معنا شده بود، دیگر بهانه ای برای بچه بودنش وجود نداشت.

سیاوش پیش خودش چه فکری کرده بود؟

گذشته از آن، بنفشه دیگر تصمیم گرفته بود درسش را ادامه دهد. می توانست همزمان با سیاوش زندگی کند و به مدرسه برود. سمیرا خودش گفته بود که به او کمک خواهد کرد،

مگر نگفته بود؟

بله، بنفشه در همین دو سه ساعت تصمیمش را گرفته بود، او می توانست همزمان، سیاوش و مدرسه اش را داشته باشد.

حالا سیاوش در برابر چشمانش، به این زن خیره شده بود؟

بنفشه باید دست به کار می شد،

خودش می دانست چطور این زن را از میدان به در کند....

بنفشه گلویش را صاف کرد: اهممم، همممم، همممم

سیاوش توجه ای نکرد. شاید هم شنید و به روی خودش نیاورد.

صدایش به گوش بنفشه می رسید:

-بله سایز شما هست، مگه میشه نباشه؟ مگه سایز بزرگین که نگرانین

بنفشه با خودش فکر کرد که که سایز بزرگ نیست و نگران هم نباشد؟

زن زشت ایکبیری،

الان حسابش را می رسد،

بنفشه حنجره اش باز شد: سیاووووش

سیاوش توجه ای نکرد.

بنفشه صدایش بلند تر شد: سیاوووووش

سیاوش سرسری جواب داد:

-بنفشه یه لحظه صبر کن

که یک لحظه صبر کند تا او دوباره به آن زن خیره شود؟

-سیاوش من گشنمه

صدای سیاوش را شنید:

-می خواین لباسهای رگال پشت سرتونو نشونتون بدم، شاید خوشتون اومد

بنفشه باز هم تکرار کرد:

-من خیلی گشنمه، من گشنمه، من گشنممممممه

صدای سیاوش، بین "گشنمه گشنمه" های بنفشه گم شده بود. زن جوان با ناراحتی به بنفشه نگاه کرد. دخترک با صدای جیغ جیغویش فریاد می زد: گشنمه

سیاوش با حرص به سمت بنفشه چرخید:

-بنفشه آروم، مگه نمی بینی مشتری داریم

بنفشه باز هم تخس شد: گشنمه

سیاوش چشمانش را درشت کرد:

-خیل خوب، اجازه بده کارم تموم بشه، چشم

-گشنمه

-می گم خیل خوب، آروم بشین

-گشنمه

سیاوش کمی به بنفشه خیره شد تا دلیل این رفتارهای بنفشه را بفهمد. دوباره به سمت زن جوان چرخید:

-مدلهای جدید هم پشت ویترین گذاشتیم، نمی دونم دیدین یا......

صدای بنفشه حرفش را نیمه تمام گذاشت: گشنمههههههههه

زن جوان زیر لب نچ نچ کرد، سیاوش از صدای جیغ و داد بنفشه عصبی شده بود. کمی صدایش را بالا برد:

-بنفشه زشته آروم باش، مگه نمی گم الان کارم تموم میشه

اما بنفشه خیال نداشت تا آرام بگیرد. می خواست رقیب را از میدان به در کند. می خواست آن زن زشت از بوتیک بیرون برود.

سیاوش به چه حقی به او نگاه می کرد؟

مگر سیاوش نمی دانست که او فقط به بنفشه تعلق دارد؟

مگر نمی دانست که بنفشه چقدر دوستش دارد؟

خوب تقصیر خود بنفشه بود که زودتر از اینها برای سیاوش از احساسات قلبی اش نگفته بود،

او امروز به اینجا نیامده بود تا نگاه خیره ی سیاوش را بر روی سایر زنان، نظاره کند، او آمده بود تا در کنار سیاوش باشد.

بنفشه دوباره جیغ زد: گشنمه، گشنمه، گشنمه

سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد:

-بنفشه آروم بگیر، چه دختر بدی شدی تو

زن جوان کم کم بی حوصله می شد.

بنفشه از روی صندلی با نوک پایش به زیر پیش خوان می کوبید:

-یه چیزی برام بگیر، گشنمه، گشنمه ه ه ه ه ه

زن جوان کمی به سیاوش نگاه کرد که درمانده به بنفشه زل زده بود. بالاخره دهان باز کرد:

-آقا من میرم جای دیگه برای دیدن لباسها، زحمت نکشین

سیاوش با دستپاچگی گفت:

-خانم کجا؟ اجازه بدین الان بهتون نشون میدم، تشریف داشته باشین

زن جوان کمی پا سست کرد.

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mahtabi22

خانم شفیقی به برگه ی گواهی نگاه کرد و گفت:

-خوب؟

سیاوش با قیافه ی حق به جانب جواب داد:

-خوب چی؟ گفتم این بچه ریزش ابرو داره، مگه نگفته بودم؟

-بعله گفته بودین، طبق این گواهی، این دختر ریزش ابرو داره، اما این گواهی اجازه داده که این دختر مداد بکشه تو ابروهاش؟ یه نگاه بندازین به خواهرزادتون آقا، عروس اینقدر تو ابروهاش مداد نمی کشه که این دختر کشیده

سیاوش به سمت بنفشه چرخید که تقریبا چشم و ابرویش زیر موهایش پنهان شده بود و اصلا دیده نمی شد. باز هم سرش را به عقب خم کرده بود و به سیاوش نگاه می کرد. سیاوش به بنفشه اشاره زد تا دست از این حرکاتش بردارد.

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-سماک، موهاتو بزن کنار داییت دست گلتو ببینه

بنفش به آرامی دسته ای از موهایش را به عقب زد.

زبان سیاوش بند آمده بود،

ای خدا...

این چه مدل مداد کشیدن بود؟

انگار درون ابروهایش دوده ریخته بود، حتی از آن هم بدتر بود.

به نظر می رسید دو ابروی مصنوعی بالای چشمانش چسبانده اند.

سیاوش دیگر نمی توانست از بنفشه دفاع کند، حق با مدیر و ناظم بود

بنفشه اینبار حسابی گند زده بود.

سیاوش با درماندگی به سمت خانم شفیقی چرخید و با چشمانی منتظر، به او نگاه کرد.

خانم مدیر با قیافه ی اخمو گفت:

-یک هفته اخراج

-چی؟؟؟؟؟؟؟

صدای بلند سیاوش بود که گفته بود "چی".

یک هفته اخراج برای اینکه درون ابرویش مداد کشیده بود؟

این هم جزو قوانین جدید آموزش و پرورش بود؟

بنفشه هم جا خورده بود.

یک هفته از مدرسه اخراج شود؟

آن هم جلوی چشمان نیوشا؟

خودش که از مدرسه خوشش نمی آمد، اما اینکه مدیر اخراجش کند یک جور ضایع شدن در برابر هم کلاسیهایش بود. با ترس و لرز به سیاوش نگاه کرد تا ببیند سیاوش می تواند کمکش کند؟

سیاوش رو به مدیر کرد:

-خانم یه هفته اخراج واسه چیه؟ واسه ابروهای مداد کشیده؟

-ابروهای مداد کشیده و تیغ زده

-کی می گه تیغ زده؟ مگه شما گواهیو نمی بینین؟

-باشه آقای صباغ من خودمو می زنم به اون راه، ابروهای بنفشه ریخته، این گواهی رو هم که آوردین قبول می کنم، متاسفانه هستن دکترایی (که البته تعدادشون خیلی کمه_نویسنده) که در ازای گرفتن پول، از این گواهی ها می نویسن، باشه من به روی خودم نمیارم، اما از این ابروهای مداد کشیده شده نمی گذرم

یکباره به سمت بنفشه چرخید:

-اصلا کی به تو گفت تو ابروهات مداد بکشی؟
بنفشه به سادگی به سیاوش اشاره زد:

-دایی گفت

سیاوش برای چندمین بار سکته کرد.

بنفشه، نمیری دختر

چرا راستش را گفتی؟

خانم شفیقی سرش را به نشانه ی تاسف برای سیاوش تکان داد.

دیگر حاشا کردن فایده ای نداشت...

-خانم، الان قیافه برای دخترای ما خیلی مهمه، این دختر ابروهاش ریخته بود

خانم شفیقی پوزخند زد،

سیاوش اعتنایی نکرد،

-با اون ابروها که نمی تونستم بذارم بیاد بیرون، اعتماد به نفسش از بین می رفت

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-الان دیگه سرشار از اعتماد به نفسه

سیاوش دلش می خواست جواب کوبنده ای به هر دو نفر بدهد،

مثلا بگوید...

مثلا بگوید...

نه، نه، نمی توانست....

آنها مسئولین مدرسه بودند،

سیاوش می خواست به آنها چه بگوید؟

ممکن بود برای بنفشه دردسر درست کند.

سیاوش اشتباه کردی،

قبول کن سیاوش...

قبول کن...

سیاوش دهان باز کرد:

-من کار بدی نکردم

خانم شفیقی جواب داد:

-باشه آقای صباغ، کار شما درست بوده. امروز سه شنبه است؟ تا سه شنبه ی آینده سماک نمی تونه بیاد مدرسه

سیاوش عصبی شد:

-خانم، یه هفته ه ه ه ه ؟ چه خبره؟ خون که نریخته

خانم شفیقی بی توجه به جمله ی سیاوش گفت:

-بره کلاس وسایلاشو جمع کنه

سیاوش دیوانه شد:

-خانم از درساش عقب می مونه، می خوای بچه رو عقده ای کنی؟

بنفشه ی کوچک آه کشید.

اوضاع خیلی بهم ریخته بود؟

اوضاع بهم ریخته بود،

خیلی هم به هم ریخته بود....

سیاوش دوباره به حرف آمد:

-اتفاقی براش بیوفته تقصیر شماست، میام همین جا تا شما جوابگو باشین

خانم عمیدی مداخله کرد:

-خانم مدیر، سه روز اخراج بهتر نیست؟

بنفشه لبهایش را جلو آورد.

خانم شفیقی به ناظمش نگاه کرد:

-یعنی تا کی؟

-الان بره خونه، شنبه بیاد سر کلاس

خانم شفیقی به بنفشه نگاه کرد که با دستانش بازی می کرد.

دوباره به سیاوش نگاه کرد که کم مانده بود روی میز بپرد، بالاخره دهان باز کرد:

-باشه، تا شنبه نیاد مدرسه

سیاوش هنوز راضی نشده بود. خانم عمیدی دوباره مداخله کرد:

-با اجازه ی خانم مدیر، اینبار تو پرونده اش درج نشه

خانم شفیقی سر تکان داد و به بنفشه گفت:

-برو وسایلاتو جم کن با داییت برو

بنفشه با چهره ی غمگین به سیاوش نگاه کرد و سلانه سلانه از دفتر بیرون رفت.

اینبار دیگر سیاوش سوپر من نشده بود....

..............

سمیرا با ناراحتی رو به بنفشه گفت: نرو دیگه، ازم دلخوری؟ من نمی تونم تقلب کنم

بنفشه با ناراحتی سرگرم جمع کردن وسایلش بود.

سمیرا اینبار با التماس گفت:

-توروخدا نرو، به خدا من از تقلب می ترسم

بنفشه دهان باز کرد:

-از دست تو ناراحت نیستم، اما باید برم، شنبه میام

-آخه چرا؟

-خانم مدیر گفت برم خونه

سمیرا با تعجب پرسید:

-چرا مگه چی کار کردی؟

بنفشه کمی مکث کرد و به سمیرا نگاه کرد.

به او حقیقت را می گفت؟

اگر او هم مثل نیوشا بود آنوقت چه می کرد؟

اگر سمیرا هم مسخره اش می کرد؟

آنوقت چه؟

دل به دریا زد:

-اگه بهت بگم بهم نمی خندی؟

-نه بگو

بنفشه کیفش را رها کرد و به دورو برش نگریست، کسی حواسش به آن دو نبود.

دسته ای از موهایش را بلند کرد و گفت:

-ببین، من ابروهامو خراب کردم، خانم مدیر فهمید گفت تا شنبه اخراجم

سمیرا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه نگاه کرد و....

و....

و....

دخترک نخندید،

اصلا نخندید،

اصلا......

بنفشه با سپاسگذاری به سمیرا نگاه می کرد. سمیرا نخندیده بود. اگر به نیوشا گفته بود، حتما می خندید و یا به رخش می کشید. مثل همان زمانی که بوی عرق بدنش را به رخش کشیده بود و یا هفته ی گذشته که به همراه فواد و پوریا او را مسخره کرده بود.

چقدر مهربانی سمیرا....

چقدر مهربانی.....

سمیرا نگاهش را از روی ابروهای بنفشه به سمت کتابش چرخاند و گفت:

-خوب شاید نباید این کارو می کردی، نمی دونم

بنفشه دوباره آه کشید و جامدادی اش را درون کیفش گذاشت.

-بنفشه فقط فردا مدرسه نمی یای، اشکالی نداره ،بیا شمارمو بهت بدم، بهم زنگ بزن تا بگم معلما درسای فردا رو تا کجا گفتن

و بلافاصله شماره اش را روی برگه ای نوشت و به سمت بنفشه گرفت:

-من گوشیمو خونه می ذارمو میام مدرسه، واسه همین نمی تونم الان میس بندازم، بهم زنگ بزن

بنفشه بغض کرد.

سمیرا اینقدر مهربان بود و او نمی دانست؟

یک ساعت پیش چقدر از دست او دلخور شده بود.

برگه را از دست سمیرا گرفت و با او خداحافظی کرد و به سمت در کلاس رفت. چند تن از بچه ها متوجه ی رفتن بنفشه شدند، از هر سو صدایی به گوش رسید:

-سماک کجا میری؟

-هنوز که مدرسه تعطیل نشده

-میری ده ده ؟

بنفشه به هیچ کدام از همکلاسی هایش توجه ای نکرد و از کلاس خارج شد.

با خروج بنفشه دخترکان دور سمیرا جمع شدند:

-سماک چرا رفت؟

-مگه مدرسه تموم شده؟

-به تو چی می گفت؟

سمیرا شهنامی دوباره کتابش را باز کرد و با بی خیالی گفت:

-نمی دونم، به من چیزی نگفت، اصلا به ما چه ربطی داره

................

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه عرق کرده بود، چه سوالات سختی، شاید هم سوالات زیاد هم سخت نبودند و چون چیزی نخوانده بود نمی توانست به آنها پاسخ دهد.

با کلافکی چتری هایش را به کناره های مقنعه اش راند و از جا برخاست و برگه ی امتحان ریاضی اش را تقریبا سفید، به معلمش تحویل داد و از کلاس خارج شد. سمیرا به حرفش عمل کرده بود و حتی اجازه نداد بنفشه به یکی از سوالات، نگاه کند،

شاید می ترسید که خودش هم به عنوان متقلب شناخته شود. درس ریاضی هم درسی نبود که بنفشه از روی کتاب تقلب کند.

از دست سمیرا دلخور شده بود، حتی یک سوال را هم نشان نداده بود،

حتی یک سوال...

پشت در کلاس به همراه دو سه نفر از همکلاسی هایش ایستاده بود تا امتحان بقیه ی بچه ها، تمام شود.

خانم عمیدی از راهرو گذشت و به چهار دخترک نوجوان خیره شد:

-چرا اینجا موندین؟

یکی از دخترکان گفت:

-خانم امتحان ریاضی داریم، بقیه دارن امتحان می دن

خانم عمیدی سر تکان داد:

-خیل خوب شلوغ نکنین

نیم نگاهی به بقیه کرد و به سمت دفتر رفت. هنوز یک قدم بر نداشته بود که به سرعت به عقب برگشت و نگاهش روی چهره ی بنفشه ثابت ماند.

 مگر چه شده بود؟

بنفشه سماک بود دیگر،

نه انگار اینبارچیزی به غیر از بنفشه سماک بود.....

خانم عمیدی با اخم به صورت بنفشه خیره ماند. بنفشه متوجه ی نگاه خیره ی خانم عمیدی شد و خودش را جمع و جور کرد. صدای خانم عمیدی بلند شد:

-سماک

-بعله خانم؟

-ابروهات چرا اینجوریه؟

بنفشه آب دهانش را قورت داد:

-چه جوریه خانم؟

سه دختر دیگر با کنجکاوی به بنفشه خیره شدند.

خانم عمیدی دوباره به بنفشه نزدیک شد و اینبار خم شد و به ابروهایش نگاه کرد و ناگهان....

بیچاره بنفشه،

بیچاره بنفشه ی بدشانس....

چشمان خانم عمیدی گرد شد، صدایش بالا رفت:

-توی ابروهات مداد کشیدی؟

بنفشه یادش آمد که صبح تقریبا ابروهایش را نقاشی کرده بود،

با همان مداد تتوی کذایی،

با همان مداد تتویی که سیاوش برایش خریده بود....

و باز هم یادش آمد که لحظه ی امتحان، چتری هایش را از روی چشمانش به عقب فرستاده بود،

بنفشه به تته پته افتاد:

-نه خانم...

-دختر مگه من کورم، نکنه فکر کردی اینجا صحنه ی تئاتره؟ نگاه کن توروخدا، یه رژ لبم می زدی

با این حرف، سه دختر نوجوان به خنده افتادند.

خانم عمیدی فریاد زد:

-ساکت باشین

و رو به بنفشه کرد:

-بیا دفتر کوچیکه

باز هم دفتر، باز هم؟

لعنت بر این دفتر،

لعنت....

بنفشه آخرین تلاشش را کرد:

-خانم، مداد نزدم

-آره، من که موش کورم، تو هم مداد نزدی

سه دختر نوجوان دوباره به خنده افتادند.....

بنفشه هم سعی کرد در این آشفته بازار نخندد....

موش کور،

چه شباهت عجیبی هم بین خانم عمیدی و موش کور وجود داشت....

کافیست بنفشه، به جای این شیطنتها، به فکر دفتر باش...

باز هم به دردسر افتادی بنفشه.....

باز هم....

بنفشه با لبهای آویزان به دنبال خانم عمیدی روان شد و با نا امیدی موهایش را روی ابروهایش ریخت.....

.............

سیاوش دستش را زیر چانه اش زده بود و به اراجیف شایان گوش می داد:

-این سهیلا هم دوستای خوبی داره، می خوای با یکی ازونا آشنات کنم؟ بابا من به جای تو هنگ کردم، تو اصلا عین خیالت نیست؟

سیاوش خمیازه کشید و در همان حال گفت:

-تو به فکر خودت باش، من خودم می دونم با کی آشنا بشم

-آره، من به که فکر خودم هستم، فردا صبح شما بوتیکو تنها می چرخونی، چون من مهمون دارم

سیاوش جدی شد:

-بازم می خوای تو خونه ات برنامه داشته باشی؟

-پس نه، مثه دزدا برم خونه ی زنه؟ بنفشه هم که مدرسه ست، دیگه سنگ کیو می خوای به سینه بزنی؟

-این سهیلا خانم خونه مجردی نداره؟

-سهیلا که نیست، یکی دیگه است، سهیلا فقط اهل گشت و گذاره، اونو خوابوندم تو آب نمک

-می دونه که تو بچه داری؟
-چه ربطی داره؟

-شاید فکر و خیال کرده باشه، شاید بخواد زنت بشه

-زنم بشه ه ه ه ه ؟ به گور باباش خندیده، من یه بار ازین غلطا کردم برا هفت پشتم بسه، همینه که هست، می خواد بخواد نمی خواد هررری

-پس وضعیتتو بهش بگو که خودشو بکشه کنار

-حالا که فعلا هست، منم بهش وعده ی ازدواج که ندادم، کاری هم به کارش ندارم، واسه من ناز می کنه؟ به جهنم، اینقده هستن که کار منو راه بندازن

سیاوش دیگر حوصله ی گوش دادن به چرندیات شایان را نداشت. از بوتیک خارج شد و به سمت کافی شاپ پاساژ رفت. هنوز به کافی شاپ نرسیده بود که گوشی اش به صدا در آمد. شماره ناشناس بود.

یعنی که بود؟

-الو

صدای زنی به گوش رسید:

-آقای صباغ؟

آقای صباغ که بود؟

اشتباه گرفته بود؟

صباغ....

آه...صباغ یعنی دایی بنفشه،

نکند از مدرسه باشد،

یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

-شما؟

-من شفیقی هستم از مدرسه ی راهنمایی نبوت مزاحم میشم

قلب سیاوش به تپش افتاد،

نکند گنجویش روی زمین افتاده باشد،

نکند دوباره نیوشا و فواد و پوریا او را اذیت کرده باشند...

به خدا قسم، هر سه نفرشان را می کشت،

هر سه نفرشان را....

با اضطراب جواب داد:

-چی شده خانم؟

-آقای صباغ می تونین تشریف بیارین مدرسه؟

سیاوش نفسش بند آمده بود:

-اتفاقی افتاده؟ بنفشه چیزیش شده؟

-نه نگران نباشین، حالش خوبه، می خواین با خودش صحبت کنین، تشریف بیارین اینجا یه مشکلی پیش اومده

-خانم، گوشی رو بدین به بنفشه

تا سیاوش با گوشهایش، صدای بنفشه را نمی شنید، باور نمی کرد که حال دخترک مساعد است.

صدای لرزان بنفشه را شنید:

-سیاو...عم...چیز دایی جونم

سیاوش صدای بنفشه را شنید و نفس راحت کشید. دخترک سالم بود، سالم بود که دوباره سوتی های خوشمزه اش را نشان می داد.

-بنفشه چی شده؟

-خانم مدیر به ابروهام گیر داده، یعنی ایراد گرفته، من شماره ی تورو دادم بهشون، بیا اینجا

سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید.

برگه ی گواهی تقلبی را به مدیر مدرسه نشان نداده بود،

باید همین حالا به مدرسه می رفت و به بنفشه کمک می کرد،

همین حالا....

-اومدم بنفشه، تا ده دقیقه دیگه میرسم، الان میام

سیاوش به سرعت به سمت در خروجی پاساژ دوید. حتی به شایان هم خبر نداد.

مردک به فکر هم خوابگی صبح فردایش بود، ابروی تیغ زده ی دخترش که برایش مهم نبود،

این بنفشه هم که با ابرویش یک داستان خلق کرده بود،

کل شهر را به جان هم انداخته بود تا خرابکاری هایش را درست کنند.

این شهناز هم که خواب نما شده و چند وقتی است سراغی از برادرزاده اش نمی گیرد،

اصلا قیافه ی جدید برادرزاده اش را دیده؟

آن مادربزرگ و پدربزرگ بی عار بنفشه که باید به خاطر این همه حس محبت و دلسوزی به نوه اشان، مدال بگیرند،

خودش هم که سوپر من شده است، با یک شنل جادویی که روی دوشش انداخته و سر بزنگاه همه جا خودش را نشان می دهد،

اگر اینجا انزلی نبود باز هم می توانست به سرعت همه جا ظاهر شود؟

بس است سیاوش اینقدر غرغر نکن

به داد بنفشه برس سیاوش،

به داد بنفشه برس....

..............

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:16 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تخت شکسته اش، دراز کشیده بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که سیاوشش چقدر قشنگ است. چه چشمهای سیاهی داشت، چشمانش چقدر مهربان بود، خودش برای چشمان سیاوشش بمیرد،

بنفشه بود که در دل، قربان صدقه ی سیاوش می رفت،

اینها را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود؟

بنفشه عکس سیاوش را بوسید و باز هم به عکس خیره شد. اینبار عکس سیاوش را در آغوش کشید.

یعنی روزی می رسید که سیاوش به او بگوید، که دوستش دارد؟

او که از رفتارهای سیاوش، متوجه ی علاقه اش به خود شده بود، اما باید کاری می کرد که سیاوش علاقه اش را بر زبان بیاورد. خوب اگر علاقه اش را بر زبان می آورد، در آن صورت چه می کرد؟

خوب مشخص است، بعد با یکدیگر قول و قرار ازدواج می گذاشتند و پس از یکی دو سال، آنها با یکدیگر ازدواج می کردند و بعد در اطاق سیاوش زندگی می کردند و بنفشه دیگر تا آخر عمر، در کنار سیاوش بود،

پدرش هم دیگر نمی توانست کتکش بزند،

قواد و پوریا هم نمی توانستند او را اذیت کنند،

نیوشا هم نمی توانست او را مسخره کند،

شاید دیگر نیاز نبود تا مسئله های مزخرف ریاضی را حل کند،

خوب اگر زن سیاوش می شد چه نیازی به حل کردن ریاضی داشت؟

چقدر فکر بنفشه خوب کار می کرد،

در دنیای خیالی این دخترکان نوجوان، هیچ چیز محال نیست،

هیچ چیز...

و همه چیز به سادگی امکان پذیر است،

همه چیز...

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با نگاهی به گوشی ذوق زده شد. سیاوش بود:

-سیاوش جونم

-سلامت کو؟

-سلام

-علیک سلام، یه خبر خوب بهت بدم؟

بنفشه به عکس سیاوش خیره شد:

-چه خبری

-امروز صبح رفته بودم مدرسه ی ایمان، مدیرتون حساب فواد و پوریا رو رسید

-راس می گی؟

-آره، دیگه جرات نمی کنن اذیتت کنن. حسابی ترسوندمشون، دو سه تا پس گردنی هم از مدیرشون خوردن

بنفشه روی عکس سیاوش دست کشید. باز هم سیاوش حامی اش شده بود،

باز هم...

-مرسی سیاوش

-دیگه خیالت راحت باشه، صد متری مدرسه ات هم آفتابی نمی شن، تو هم که دیگه کنار نیوشا نمی شینی، دیگه همه چی حل شد

همه چیز حل شده بود؟

نه، هنوز یک چیز باقی مانده بود و آن هم علاقه ی بنفشه به سیاوش بود.

بنفشه تن صدایش تغییر کرد:

-سیاوش

سیاوش بی خبر از همه جا گفت:

-هوم؟

-می گم....

-چی می گی

-می گم، یه چیزی بگم؟

-آره بگو

بنفشه دوباره به چشمان سیاوش در عکس، خیره شد.

-سیاوش تو....

سیاوش کمی اخمهایش در هم رفت. این دخترک چه می خواست بگوید؟

-سیاوش، تو خیلی خوبی

سیاوش کمی اخمهایش از هم باز شد:

-خوبم؟ حتما خوبم دیگه

-چیز، از خوب هم بهتری، یعنی واسه من خیلی بهتری، یعنی من....

سیاوش خطر را احساس کرد. نکند این دختر باز هم بخواهد حرفهای آن چنانی بر زبان بیاورد.

سیاوش سریع به میان حرفش پرید:

-بنفشه من برم به کارام برسم، باهام کاری نداری؟ برو به درست برس

بنفشه دمغ شد:

-داشتم حرف می زدم باهات

-بعدا حرف می زنیم، سرم شلوغه، آفرین دختر خوب، فعلا خداحافظ

-خداحافظ

تماس که قطع شد، بنفشه به همان جمله ای فکر کرد که می خواست بر زبان بیاورد. او می خواست به سیاوش بگوید، که دوستش دارد.

اما نتوانسته بود...

باشد، دفعه ی بعد هم از راه خواهد رسید،

دفعات بعد هم از راه خواهند رسید.....

............

مهناز رو به سیاوش کرد:

-بچه ی معصومی بود، رژ لب زده بود که بگه من بزرگ شدم؟ اینا همه اثرات همین دوره است، از سرش میوفته، حیف این دختر بچه نیست که بی مادر، بزرگ می شه؟

سیاوش خندید:

-مامان جان، نکنه می خوای برای باباش زن بگیری؟

-نه پسر، اما خوب ناراحت کنندس دیگه، از دیروز هنوز به فکرشم

سیاوش سرش را با ناراحتی تکان داد:

-آره منم دلم واسش می سوزه

-می گم سیاوش، نکنه زیادی به این بچه نزدیک بشیا

-یعنی چی مامان؟

-پسر جان این یه دختر بچه است، تو دوره ی بلوغشه، یه دفه واسه خودش فکرو خیال می کنه

سیاوش اخم کرد، مادرش هم که حرف شهناز را زده بود.

چرا همه ی اطرافیان همین مسئله را به او گوشزد می کردند؟

یعنی اینقدر مهم بود؟

اصلا مگر خودش به رفتارهای بنفشه مشکوک نشده بود؟

با همه ی اینها، نمی توانست بنفشه را به حال خود رها کند.

اگر او هم پشت بنفشه را خالی می کرد تکلیف بنفشه چه می شد؟

-مامان، بچه های این دوره امروز عاشق فردا فارغن، اگه هم فکر و خیال کنه زودی از سرش می پره، نگران نباش

و سیاوش نزد خود اعتراف کرد، که کم کم خودش نگران می شود،

خودش....

مهناز سری تکان داد: خدا کنه

............

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-چیز، می گم سمیرا یه چیزی ازت بخوام؟

-چی می خوای؟

-میشه...میشه موقع امتحان دستتو خوب نگه داری تا منم ازت نگاه کنمو بنویسم؟

سمیرا تقریبا شاخ درآورد. برای دختری که تمام زندگی اش در درس خواندن خلاصه میشد، چنین درخواستی واقعا گناه کبیره بود.

با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد:

-یعنی تقلب کنی؟

-خوب چیزه، آخه من از ریاضی چیزی نمی فهمم

-مگه توی خونه نمی خونی؟

-نه، از ریاضی بدم میاد

سمیرا سردر گم به بنفشه نگاه کرد. دلش نمی خواست تقلب کند، اصلا تقلب کردن بلد نبود.

نشان دادن برگه ی امتحانی اش هم، نوعی تقلب به حساب می آمد،

نمی آمد؟

سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من نمی تونم تقلب کنم،

بنفشه قیافه اش آویزان شد.

سمیرا ادامه داد:

-اما می تونم یه کمکی کنم

بنفشه چهره اش از هم باز شد:

-چه کمکی؟

-میتونم اون جاهایی رو که اشکال داری، برات توضیح بدم

بنفشه اخم کرد:

-زنگ دیگه امتحان داریم، من یه عالمه اشکال دارم، چه جوری می خوای تو یه ربع یادم بدی؟

سمیرا شانه اش را بالا انداخت:

-خوب پس دیگه چی کار کنم؟

-فقط برگه ات رو خوب بذار، همین

-آخه من دوست ندارم، هیچ وقت ازین کارا نمی کنم

بنفشه اخمش عمیق شد:

-یه کار ازت خواستما، اصلا نخواستم برگتو خوب بذاری

و سمت دیگر چرخید.

سمیرا دلجویانه گفت:

-خوب حالا این امتحان که تموم شد، از روزای دیگه می تونم بهت ریاضی یاد بدم

بنفشه رویش را نچرخاند.  هنوز از دست شهنامی ناراحت بود. دو سه روز پیش از او در برابر بنفشه دفاع کرده بود، کتابش را از کف زمین جمع کرده بود و به او دستمال کاغذی داده بود تا فین کند، اما او به جبران آن همه خوبی، حاضر نشد تا به او تقلب برساند.

چقدر رک و جدی به او گفته بود که نمی تواند....

بنفشه ی کوچک هنوز نمی دانست که توانایی نه گفتن یکی از مهمترین مهارتهایی است که همه ی نوجوانان باید به آن مجهز باشند،

همه ی نوجوانان،

حتی خودش....

...............

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:13 :: نويسنده : mahtabi22

نیوشا بالای سر شهنامی ایستاده بود و با پر رویی فریاد می زد:

-پاشو از سر جام ببینیم، کی به تو گفت اینجا بشینی؟

سمیرا مدادی لای کتابش گذاشت و آنرا بست و به نیوشا نگاه کرد:

-خانم شفیقی گفت

نیوشا موهای یک وری اش را از روی چشمانش کنار زد:

-خانم شفیقی بیخود گفت

صدای چند تن از بچه ها بلند شد:

-واااااای، به خانم شفیقی گفتی؟

-اگه بدونه، حسابتو می رسه

-من بهش می گگگگگم

نیوشا بی توجه به صحبتهای سایر بچه ها، صدایش را بالاتر برد:

-پاشو برو سر جات، پاشو می گم

سمیرا دوباره گفت:

-خانم مدیر گفت تو باید جای من بشینی، اونم ردیف اول

-نمی خوام، من می خوام همین جا بشینم

و کتاب سمیرا را از روی میز برداشت و به وسط کلاس پرت کرد.

باز هم صدای بچه های کلاس بلند شد:

-واااااااای، دیدی چی کار کرد؟

-چه کار بدی

-من به خانم مدیر می گگگگگم

بنفشه طاقت نیاورد و رو به نیوشا کرد:

-چی کارش داری؟ برو سر جات بشین دیگه

نیوشا با نیشخند به بنفشه نگاه کرد. یادش آمد دو روز قبل، چه بلایی به سر بنفشه آورده بود. البته که خودش هم بی نصیب نمانده بود. بنفشه موهایش را کشیده بود و او را هل داده بود و باعث شده بود دستانش خراشیده شود.

یعنی بنفشه فراموش کرده بود؟

به این زودی که فراموش نمی شد....

خوب کرده بود که گولش زده بود،

خوب کرده بود.....

نیوشا با اخم فریاد زد:

-من می خوام همین جا بشینم

بنفشه از جایش بلند شد و به سمت کتاب سمیرا رفت و آنرا از روی زمین برداشت و دوباره به دست سمیرا داد که حالا به آرامی اشک می ریخت.

نیوشا پایش را محکم روی زمین کوبید:

-می گم پاشو برو سر جات شهنامی چاپلوس

و برای بار سوم، دخترکان به حرف آمدند:

-واااااااااای بهش گفت چاپلوس

-چه حرفای بدی می زنه

-من بازم به خانم مدیر می گگگگگگگم

اینبار نیوشا جیغ زد:

-برین به خانم مدیر بگین، زود باشین

صدای خانم شفیقی نفسها را در سینه حبس کرد:

-سمیع زادگان، اینجا مگه طویله است؟ صداتو ببر دختر، چه صداشو انداخته رو سرش، خجالت هم نمی کشه

نیوشا با دیدن خانم مدیر به سرعت موهایش را به درون مقنعه اش فرو کرد و ساکت ماند.

-چه خبره اول سر صبی؟

-خانم شهنامی جای ما نشسته

-نخیر، جای تو ننشسته، من خودم گفتم اونجا بشینه تو هم از این به بعد ردیف اول میشینی، اونم جای شهنامی

-آخه خانم ما جامونو دوست داریم

-بیخود دوست داری، بچه شده واسه من، برو بشین سر جات الان معلم دین و زندگی میاد تو کلاس، زنگ تفریح هم میای دفتر کوچیکه کارت دارم، بار آخری هم بود که کولی بازی راه انداختیا

خانم شفیقی بعد از گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت. نیوشا با قیافه ی آویزان به سمیرا و بنفشه نگاه کرد و سلانه سلانه به سمت نیمکت ردیف اول رفت.

بچه های کلاس ریز ریز می خندیدند. دل همه اشان خنک شده بود. بیشتر از همه دل بنفشه بود که خنک شده بود. به سمت سمیرا چرخید که هنوز گریه می کرد. از کیفش دستمال کاغذی بیرون آورد و دستش را به طرف سمیرا دراز کرد:

-بیا فین کن، دیگه گریه نکن، خانم مدیر خیطش کرد

سمیرا دستمال را از بنفشه گرفت و با صدای بلند فین کرد.

همسالان هم می توانند با یکدیگر خوب و صمیمی باشند،

می توانند....

.............

سیاوش سرش را خاراند:

-خودم که دوست دارم، اما دیگه مثه اون وقتا نه با هر کی، یه آدم درست حسابی باشه پایه ام

شایان انگار که به موجود چندش آوری نگاه می کند به سیاوش خیره شد و گفت:

-حالمو بهم زدی، نکنه می خوای زن بگیری؟

-من زن بگیرم؟ دیوانه شدی؟ روزی که من زن بگیرم آخرالزمانه

-من که چیز دیگه ای دارم می بینم

-ای بابا، من چی گفتم مگه؟ می گم یه آدم حسابی باشه

-کودن آدم حسابی که نمیاد با تو

-چرا نمیاد؟ چمه؟ از تو که بهترم، خیلی هم با معرفتم

سیاوش با معرفت بود؟

شاید با معرفت بود،

شاید....

-آدم حسابی از کجا پیدا کنم؟

-تو نمی خواد پیدا کنی، ادم حسابی پیدا میشه، دارم بهت می گم دیگه دور زنای خیابونیو واسه من خط بکش

-قبلنا اینجوری نبودی، واست فرقی نمی کرد

و سیاوش با خود فکر کرد که همین یکی دوماه پیش برایش اصلا اهمیتی نداشت که با چه کسی هم بستر می شود. چقدر در این دوماه تغییر کرده بود. هنوز هم چشم چران و بی بند و بار بود، اما از شدتش کم شده بود

می توانست بهتر از این شود؟

شاید می توانست

کسی چه می دانست.....

شاید.....

-الان دیگه فرق می کنه

-چه می دونم، یه دفه نشنویم می خوای زن بگیری، مثه من خر نشی

شایان بهانه ی خوبی به دست سیاوش داد تا سوالی را که چند وقت بود در ذهنش می چرخید، از او بپرسد:

 

-می گم شایان، چطور شد خونوادت راضی شدن با مادر بنفشه ازدواج کنی؟ بالاخره وضعیتشو می دونستن دیگه، یا اصلا خونواده ی مادر بنفشه؟ اونا که می دونستن دخترشون افسرده است، اونا چطوری راضی شدن

-خونواده ی من که یه خواهر و یه برادر بودن، بچه که بودم بابام مرد، یکی دو سال قبل از ازدواج منم هم، مادرم مرده بود. شاهین که اون موقع سنی نداشت، می موند شهناز، البته به من گفت که با رعنا ازدواج نکنم، گفتش که مریضه، شوهر شهناز هم خیلی باهام صحبت کرد، من تو گوشم نرفت، الانم خیلی پشیمونم

-خونواده ی رعنا چی؟ اونا چرا مخالفت نکردن

-خوب اون وقتا رعنا تا این حد افسردگیش عمیق نشده بود، خونوادش فکر می کردن شاید ازدواج کنه روحیه اش بهتر میشه، شایدم ترسیدن که اگه مخالفت کنن اوضاعش بدتر بشه

-خوب چرا دیگه با تو لج کردن؟ اینجوری که تو می گی موافق ازدواجتون بودن، تو هم که اوائل داماد خوبی بودی، خودت می گفتی تا یه مدت حتی......بنفشه رو هم می شستی

سیاوش بعد از گفتن این حرف لبخند زد، دوباره به یاد بنفشه افتاده بود،

دوباره....

-نمی دونم، شاید توقع داشتن تا آخر عمر با این وضعیت رعنا، باهاش بمونم، می گفتن من از اول می دونستم وضعیت دخترشون چه جوریه،  چه می دونم از همین چرندیات دیگه

-خوب دروغ که نمی گن، می دونستی دیگه

-آهان، شروع کن به نصیحت کردن، شروع کن دیگه، برو رو منبر

-چرت نگو، حالا داداشت کجاست؟

-داداشم زنجانه، خانمش ترک زنجانه، اونم ازدواج کرد رفت اونجا

-این خواهر برادرای رعنا کجان؟ مادربزرگو پدربزرگش چرا اینقدر بی عارن؟ شماره ای چیزی ازشون داری؟

شایان چشمانش برق زد:

-می خوای باهاشون صحبت کنی که بنفشه رو ببرن پیش خودشون؟ من قربونت برم داداش، شماره ی مادربزرگه رو دارم، بیا بهت بدم، خودم نوکرتم

سیاوش کم کم عصبی می شد. اگر بنفشه همین حالا می مرد، شایان از خوشحالی جشن می گرفت.

-تو که اینقدر از بچه ات بدت میاد چرا نمی ری بذاریش سر راه؟ امشب از خونه بیرونش کن دیگه، راحت میشی

شایان که حرف سیاوش را باور کرده بود، سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-باور کن به اینم فکر کردم، اما اینجا یه شهر کوچیکه، فردا پلیس بیاد منو بگیره من چی کار کنم؟ قانون خیلی سفت و سخت شده، اگه بخوام ولش کنم میان سراغم، قانون مجبورم می کنه که نگهش دارم

سیاوش از خشم کبود شد. از روی نیمکت پشت پیشخوان برخاست و از کنار شایان رد شد و بی هوا پس گردنی محکمی پشت گردنش کوبید. شایان چند لحظه مثل مجسمه در همان حال باقی ماند. سیاوش فکر کرد نکند به نخاعش آسیب رسانده باشد. بعد از چند لحظه، صدای شایان را شنید:

-الهی دستت بشکنه، گردنم شکست، تو مگه آزار داری

-آره، از پدر بودنت حالم بهم می خوره. شماره ها رو واسم بنویس شاید یه روز به دردم خورد، من میرم تا یه جایی

شایان همانطور که گردنش را می مالید گفت:

-کدوم گوری داری میری؟ چند وقته هی جیم میشی میری، من دست تنها بوتیکو می چرخونم

سیاوش بی توجه به شایان از مغازه بیرون آمد. مقصدش کجا بود؟

مقصدش به سمت مدرسه ی راهنمایی ایمان بود.

................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:10 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با لذت به اطاق سیاوش چشم دوخته بود. چه اطاق جالبی داشت. روی دیوار اطاقش، پرنده های خشک شده را آویزان کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که بهتر بود او هم مدل اطاقش را تغییر دهد.

 این پرنده های خشک شده را از کجا می توانست تهیه کند؟

اینبار از سیاوش می خواست تا برایش، از همان پرنده ها بخرد.

بنفشه به سمت کمد سیاوش دوید و آنرا گشود. سیاوش با دیدن این حرکت، باز هم سرش را تکان داد.

بنفشه به لباسهای رنگ و وارنگ سیاوش که در کمد آویزان بود، نگاه کرد و گفت:

-چقدر لباس داری سیاوش

و قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید به سمت کشوها رفت و آنرا کشید. سیاوش دیگر نمی دانست به این دخترک چه بگوید. هنوز یاد نگرفته بود که بدون اجازه به وسایل کسی دست نزند.

بنفشه کمی درون کشو را بالا و پایین کرد و ناگهان دستش را روی دهانش گذاشت و خندید. سیاوش با چشمان گرد شده به بنفشه نگاه کرد که با دو انگشتش، لباس زیر مشکی اش را بیرون کشیده بود و جلوی چشمان سیاوش آنرا تاب می داد. سیاوش کمی خجالت کشید.

باز هم که این دخترک دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود.

به سمت بنفشه رفت:

-بذارش سر جاش، باز تو شیطون شدی که، دیگه اطاقمو هم که دیدی، بریم بیرون، اصلا بریم اطاق سیامکو ببین

بنفشه با همان لباس زیر به گوشه ی دیگری پرید و گفت:

-سیامک پیره

-کجا پیره؟ از منم کوچیکتره، اصلا تو به سنش چی کار داری،بیا برو اطاقشو ببین، بده من اونو

بنفشه دوباره به سمت دیگری پرید:

-نمیرم تو اطاقش

سیاوش کلافه شده بود. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. شایان بود.

سیاوش وسط اطاق ایستاد و تلفنش را جواب داد: الو

صدای فریاد شایان به گوش رسید:

-تو که گفتی من یه ساعت دیگه میام، الان ساعت نزدیک هفته، یه باره بگو نمی خوای بیای دیگه

-بنفشه رو آوردم تا مامانمو ببینه، فکر نکنم برسم

-به خاطر بنفشه منو معطل کردی؟ دیوونه شدم از دستت، بنفشه ی کوفتی رو ولش کن، بیا من اینجا دست تنهام

-باز تو دهنتو باز کردی چرتو پرت ریختی بیرون که، معطل چی شدی؟ مغازه که فقط مال من نیست

بنفشه نگاهش روی قاب عکس سیاوش، که روی پاتختی بود جا خوش کرد. سیاوش کنار دریا ایستاده بود و دست به سینه به روی دوربین لبخند می زد.

بنفشه با خودش فکر کرد که دریای انزلی است، یا دریای رشت است؟

رشت که دریا ندارد بنفشه،

رشت دریا ندارد....

دخترک از ذهنش گذشت که چه عکس قشنگی است،

او که عکسی از سیاوش نداشت، ای کاش این عکس برای او بود.

نگاهی به سیاوش کرد که هنوز با پدرش در حال جر و بحث بود و پشت به او ایستاده بود. بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت قاب عکس رفت و قاب عکس را باز کرد و عکس سیاوش را بیرون کشید. در همین لحظه سیاوش چرخید و بنفشه را در حال برداشتن عکسش غافلگیر کرد، قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید بنفشه لباس زیر را به سمت سیاوش پرت کرد و در حالیکه عکس را در جیب مانتو اش می گذاشت از اطاق بیرون پرید. سیاوش باز هم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

دخترک عکسش را چرا برداشته بود؟

اصلا با آن عکس می خواست چه کند؟

نکند هنوز هم در همان حال و هوایی بود که سیاوش حتی دلش نمی خواست بر زبان بیاورد؟

یعنی با اینکه دیگر بالغ شده بود، باز هم در همان حال و هوا بود؟

آن موقع که هنوز به بلوغ نرسیده بود در خواب و خیال به سر می برد، وای به حال این زمانش که دیگر پا به دنیای زنانگی گذاشته بود....

صدای شایان عصبی اش کرد: بالاخره کی میای؟

سیاوش همه ی  حرصش را بر سر شایان خالی کرد:

-یه ساعت دیگه میام تو اون مغازه ی بی صاحاب، اینقدر غر نزن

..................

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد رو به بنفشه گفت:

-امروز خیلی شیطونی کردیا

بنفشه آفتاب گیر را پایین داده بود و به لبهایش که رژ لب آن، تقریبا از بین رفته بود، نگاه می کرد:

-مگه چی کار کردم؟

-اول که بهت گفتم از این به بعد باید با مامانم در مورد مشکلاتت صحبت کنی، گفتی نه، بعدش هم که توی اطاقم اومدی....

سیاوش ناگهان برزخ شد:

-آخه اون چه کاری بود که کردی؟ لباس زیرمو چرا گرفتی تو دستت؟

-مگه چیه؟

-بنفشه زشته، نباید این کارو بکنی

-ما که باهم خوبیم

-یعنی چی خوبیم؟ هر کی با کی خوبه باید ازین کارا بکنه؟

بنفشه جواب سیاوش را نداد و رویش را به سمت دیگر چرخاند. سیاوش باز هم ادامه داد:

-حالا همه ی اونا به کنار، عکسمو چرا برداشتی؟ بده من عکسو

-نمی دم

سیاوش با کلافگی به بنفشه نگاه کرد:

-بنفشه عکس منو می خوای چی کار؟ بده به من

بنفشه دستش را روی سینه اش قفل کرد: نمی دم

سیاوش دیگر نمی دانست چه کار کند. با درماندگی گفت:

-لا اقل بگو واسه چی برداشتی؟

بنفشه با چشمان غمگین به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش هنوز نفهمیده بود که او چرا عکسش را برداشته؟

پس سیاوش خیلی خنگ بود،

خیلی خنگ....

بنفشه نمی دانست آیا دلیل کارش را بگوید یا سکوت کند، به یاد اس ام اس خشن سیاوش افتاد و لبهایش را روی هم فشار داد.

سیاوش دوباره پرسید:

-چرا نمی گی؟

-دوست دارم عکستو داشته باشم

سیاوش که خودش حدس زده بود که جریان از چه قرار است. نمی خواست با به میان کشیدن این موضوع، بنفشه را حساس کند.

شاید هم بهترین عکس العمل این بود که رویش را با بنفشه در این زمینه باز نکند،

رویشان بهم باز میشد،

در همین زمینه هم، رویشان به هم باز میشد.....

سیاوش مسیر صحبت را عوض کرد:

-مامانم خوب بود؟ ازش خوشت اومد؟

-اوهوم، بهم گفت چهار تا شکلات بخورم

و با دستش عدد چهار را نشان داد.

سیاوش لبخند زد:

-خیل خوب، فردا می خوام برم مدرسه ی ایمان، یه گوش مالی حسابی به فواد و پوریا میدم

-می خوای بزنیشون؟

-نه، به مدیرشون می گم دهنشونو سرویس کنه

-ها؟

سیاوش تازه متوجه شد که چه حرفی از دهانش بیرون پریده است، سعی کرد حرفش را اصلاح کند:

-می گم مدیرشون حسابشونو برسه

بنفشه دوباره به نیمرخ سیاوش زل زد و گفت:

-سیاوش

-بعله؟

-بازم منو می بری خونتون؟

-دوست داری بیای خونمون؟

-آره دوست دارم بیام تو اطاقت

-چرا؟

-ازون پرنده ها خیلی خوشم میاد، چه جوری خشکشون کردی؟

-خشک شده خریدم، دوست داری؟

-آره خیلی،

-دوست داری برات بخرم؟

-آره، می خری؟

-می خرم برات

بنفشه ناگهان از بازوی سیاوش آویزان شد:

-آخ جون، مرسی سیاوش جونم

نزدیک بود کنترل فرمان از دست سیاوش خارج شود، هول و دستپاچه گفت:

-بنفشه، الان چپه میشیم، برو اونور

بنفشه با بی میلی بازوی سیاوش را رها کرد و به صندلی تکیه داد. سیاوش عرق پیشانی اش را پاک کرد،

این هم از اثرات بلوغ بود؟

این هم؟

.....................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش مقابل در خانه اشان پارک کرد و رو به بنفشه گفت:

-رسیدیم، پیاده شو

بنفشه ذوق زده کمربندش را باز کرد و از ماشین بیرون پرید و با اشتیاق به نمای خانه نگاه کرد. سیامک همانطور که با لبخند به بنفشه خیره شده بود رو به سیاوش کرد:

-عجب دختر بچه ی باحالیه. دیدی چه جوری ضایعم کرد

سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و خندید:

-مونده شیرین کاریاشو ببینی، از الان بگم اگه حرفی بارت کرد، به من ربطی نداره ها

رو به بنفشه گفت:

-بدو برو تو خونه

بنفشه جیغ جیغ زنان وارد خانه شد. سیاوش باز هم سر تکان داد و به همراه سیامک داخل خانه شد و در را بست.

مهناز برای استقبال از مهمان کوچکشان، تا وسط حیاط آمده بود. ناگهان چشمش افتاد به دخترک ریز نقشی که رژ لب قرمز رنگی به لبهایش زده بود و موهای چتری اش چشم و ابرویش را پوشانده بود.

دخترکی که سیاوش از او صحبت می کرد، همین دخترک بود؟

به نظر می رسید که خیلی تخس و شیطان باشد.

مهناز با لبخندی بر لب به سمت بنفشه رفت:

-سلام دختر خوشگلم

بنفشه به زن میانسالی نگاه کرد که موهایش مش کرده بود. چهره ی مهربانی داشت. او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه نیشش تا بناگوش باز شده بود.

چه مادر شوهر مهربانی....

چی؟؟؟؟؟؟؟

بنفشه چه می گفت؟

مادر شوهر دیگر چه صیغه ای بود؟

این هم اثرات صحبتهای در گوشی اش با نیوشا بود. یا شاید هم اثرات دیدن فیلمهای عشقی، و یا حتی خواندن رمانهای عاشقانه....

دخترک در تصوراتش، سیاوش را شوهر خودش به حساب آورده بود.

خدا را شکر که سیاوش از افکار بنفشه با خبر نبود و  گرنه همانجا از دست این دخترک، خودش را دار می زد،

از دست این دخترک.....

مهناز خم شد و بنفشه را در آغوش کشید و بوسید. بنفشه نفس عمیق کشید.

شاید در طی این دوازده سال، کمتر از ده بار در آغوش کشیده شده بود.

به یاد آورد چند باری، مادرش او را در آغوش کشیده بود، آن هم زمانی که اینقدر اوضاع روحی اش به هم ریخته نبود.

آخرین بار هم که خودش، سیاوش را در آغوش گرفته بود.

یعنی باز هم می توانست او را در آغوش بگیرد؟

صدای مهناز افکار بنفشه را به عقب راند:

-بیا تو دخترم

و دست بنفشه را در دست گرفت و به دنبال خودش کشید. بنفشه همانطور که به دنبال مهناز وارد خانه می شد سرش را چرخاند و به سیاوش نگاه کرد که به همراه سیامک پشت سرشان حرکت می کردند. سیاوش با دیدن نگاه بنفشه، چشمانش را چپ کرد.

بنفشه یک لحظه جا خورد.

سیاوش هم از این ادا اطوارها بلد بود؟

باز هم حس شیطنت بنفشه گل کرد و جشمانش را کامل به سمت چپ چرخاند و زبانش را بیرون آورد و رویش را برگرداند. سیاوش خندید و سیامک....

سیامک مات و مبهوت به شکلکهای این دو نفر نگاه می کرد.

...............

بنفشه با کنجکاوی به در و دیوارهای خانه نگاه می کرد. خانه ی چندان بزرگی نبود. اما برای بنفشه تازگی داشت. بیشتر کنجکاوی بنفشه برای فهمیدن این بود که اطاق سیاوش کدام یک است. مهناز فنجان چای را در مقابل بنفشه روی میز عسلی گذاشت و با لبخند به رژ لب قرمز رنگ بنفشه، خیره شد:

-خوب، که گفتی اول راهنمایی هستی؟

سیامک به حرف آمد:

-آره، تازه به منم گفت که پیرم

بنفشه بی توجه به حرف سیامک خم شد و دستش را در ظرف شکلات فرو برد و گفت:

-من می خوام چهارتا شکلات بردارم

مهناز لبخند زد:

-بردار عزیزم

بنفشه با خوشحالی شکلات ها را دستچین کرد.

سیاوش از آشپزخانه خارج شد و همانطور که روی مبل کنار سیامک می نشست رو به مادرش گفت:

-این بنفشه خانم ما حرف نداره مامان، آوردمش پیشت که ببینیشو باهات آشنا بشه تا از این به بعد اگه مشکلی داشت، همه رو به تو بگه، مگه نه بنفشه؟

بنفشه هنوز سرگرم دستچین کردن بود:

-من همه رو به تو می گم سیاوش

مهناز سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. سیاوش اصرار کرد:

-نه دیگه بنفشه، اومدی مامانمو ببینی که دیگه هر چی شد به مامان مهنازم بگی

بنفشه شکلاتی در دهانش گذاشت و ابروهایش را به نشانه ی نه بالا فرستاد و به همان وضعیت به سیاوش خیره شد. سیاوش سعی کرد نخندد، به مهناز نگاه کرد. مهناز با مهربانی گفت:

-هر جوری که خودت راحتی بنفشه جون، اگه دوست داری به من بگو اگه می خوای به سیاوش بگو

بنفشه دهانش را باز کرد. شکلاتها به دندانهایش چسبیده بود:

-به سیاوش می گم

سیامک دوباره سر شوخی را باز کرد: به منم می تونی بگی

بنفشه با اخم به سیامک نگاه کرد: به تو نمی گم

و قبل از اینکه سیامک حرفی بزند، بنفشه رو به سیاوش گفت:

-سیاوش بریم اطاقتو ببینم؟

سیاوش دوباره به مادرش نگاه کرد. بنفشه آبرویش را برده بود. مهناز خندید و از جایش بلند شد:

-آره دخترم، برو اطاق سیاوشو ببین

بنفشه از جا پرید و به سمت یکی از اطاقها دوید. سیاوش فریاد زد:

-اون اطاقم نیست، اطاق سیاوشه، بغلی اطاقمه

................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : mahtabi22

نگاه سیاوش رو پیراهن بنفشه، ثابت مانده بود. به جای دخترک، او خجالت کشیده بود. بنفشه هم دیگر شورش را در آورده بود.

حالا که بالغ شده بود دیگر برای چه با سیاوش تماس گرفته بود؟

سیاوش خودش پاسخ خودش را داد، بنفشه که کسی را نداشت.

انتظار داشت به آن عمه ی بی خیالش، زنگ بزند؟

متوجه ی بنفشه شد که باز هم زیر دلش را فشار می داد.

سیاوش یادش آمد که در مورد "خانم شدن بنفشه" چه فکرهای عجیب و غریبی کرده بود.

آنقدر خودش شیطنت های ریز و درشت کرده بود که هر جمله ای را که از زبان بنفشه بیرون می آمد، به همان شیطنتها نسبت می داد.

سیاوش بالای سر بنفشه ایستاد و در حالی که سعی می کرد لحن صحبتش جدی باشد گفت:

-چرا زودتر نگفتی؟

این چه سوالی بود که سیاوش از بنفشه پرسیده بود. بیچاره بنفشه که می خواست همین کار را بکند، او مدام برای خودش سوء تعبیر می کرد.

بنفشه دلخور جواب داد:

-من که گفتم، تو به من فحش دادی و دعوام کردی، تازه می خواستی منو بزنی

سیاوش شرمنده شد. با لحن دلجویانه ای گفت:

-خوب، من کار اشتباهی کردم.

بلافاصله لبخندی روی لبهای بنفشه نشست. چقدر زود دلخوری هایش را فراموش می کرد:

-یعنی الان خوشحالی که من بزرگ شدم؟

سیاوش کلافه شد:

-آره، خیلی خوشحالم

و سیاوش فکر کرد که با گفتن این جمله، همه ی توپ و تشرهایش را جبران کرده است.

بنفشه دوباره زیر دلش را فشار داد:

-دردم میاد

سیاوش نزدیک بود دو دستی توی سر خودش بکوبد.

رو به بنفشه گفت:

-خیل خوب، واستا الان میرم بیرون اون چیزایی که می خوای رو می خرمو میام، تو هم برو یه گوشه بشین، دیگه اینقدر بپر، بپر نکن، بدو ببینم

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد.

سیاوش از پله ها سرازیر شد. یادش آمد هفته ی گذشته حاضر نشده بود قدم در آن مغازه ای بگذارد که لباس زیر می فروخت و حالا مجبور شده بود به دنبال خرید چیزی بالاتر از آن بیرون برود.

سیاوش برای خودش سر تکان داد و از در خانه بیرون رفت.

.................

سیاوش با دهان نیمه باز به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه دیوانه شده بود؟

همین که سیاوش نایلون مورد نیاز را به بنفشه داد، بنفشه شروع کرد به بشکن زدن و همانطور که آواز خواننده ای را که سیاوش از آن بیزار بود با غلطهای فراوان دوباره باز خوانی می کرد، به سمت دستشویی دوید.

سیاوش خودش را روی کاناپه ولو کرد. اینطوری نمی شد، باید همین حالا او را به خانه اشان می برد.

دخترک فردا مسائل ممنوعه اش را هم با او درمیان می گذاشت. سیاوش که دیگر نمی توانست برای این مسائل هم، گوش شنوای بنفشه باشد.

می توانست؟

گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی خانه اشان را گرفت. باید مادرش را برای ورود این مهمان کوچک و سرتق، آماده می کرد.

..............

بنفشه دوباره رژ لب قرمز رنگ را در دستش گرفته بود و روی لبش می کشید. او می خواست به خانه ی سیاوش برود. باید حتما به خودش می رسید. حالا که دیگر بزرگ شده بود، کسی نمی توانست به او ایراد بگیرد. همه ی خانمهای بزرگ می توانستند روی لبهایشان، رژلب بمالند.

همه ی خانمهای بزرگ.....

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-من اونو نخریدم که تو هر ساعت و هر دقیقه بکشی رو لبتا

بنفشه اخم کرد:

-مال خودمه

-منم نگفتم مال منه، قرار نیست هی بکشی روی لبت که، چه رنگی هم انتخاب کرده، قرمز

-خوشگله، به من میاد؟

و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش وحشت کرد.

آخر این چه طرز استفاده از رژ لب بود؟

-بنفشه شبیه دراکولا شدی

بنفشه باز هم اخم کرد. او به خاطر سیاوش می خواست از رژ لب استفاده کند، حالا سیاوش می گفت که او شبیه دراکولا شده؟

سیاوش نفس عمیق کشید:

-بیرون لبت که نباید رژ لب بمالی، فقط روی لبات باید بمالی، یه ذره بزن روی لبت، بعد لب بالا پایینو رو هم بمال تا پخش بشه، اینجوری....

و خودش لبهایش را روی هم مالید.

ناگهان به خودش آمد،

خاک بر سرت سیاوش،

یک رژ لب بگیر و روی لبت بمال دیگر،

اصلا مدل آرایش خلیجی عروس بشو،

این حرکات چیست که نشان می دهی؟

کم مانده دامن هم بپوشی،

کم مانده.....

سیاوش از روی کاناپه برخاست و گفت:

-بنفشه بیا بریم داداشم منتظره، بدو ببینم، رژ لبتو کم کن

بنفشه بی توجه به ذق ذق زیر دلش، دوید.

سیاوش کلافه فریاد زد:

-نمی خواد بدویی، یواش

خودش هم نمی دانست چرا اینقدر نگران این کودک است،

نمی دانست.......

.................

سیاوش جلوی نمایندگی بیمه توقف کرد تا سیامک را سوار ماشین کند. بنفشه روی صندلی جلو نشسته بود و با غرور کمربندش را بسته بود و اصلا هم خیال نداشت روی صندلی عقب بنشیند. سیامک با تعجب به بنفشه نگاه کرد که با رژ لب سرخ رنگی که روی لبانش بود، کمربند ایمنی اش را بسته بود و مستقیما به رو به رویش خیره شده بود. همانطور که که داخل ماشین می نشست با صدای بلند سلام کرد.

بنفشه رویش را نچرخاند. با قیافه ی جدی جواب داد: سلام

سیامک در حالی که سعی می کرد جلوی خودش را بگیرد تا قهقهه نزند به آینه نگاه کرد و با اشاره به بنفشه با حرکات چشم و ابرویش پرسید:

-این کیه

سیاوش جواب داد:

-دختر شایانه، شریکم

سیامک با خنده سر تکان داد. خود سیاوش هم، از دیدن کارهای بنفشه، به خنده افتاده بود.

همه ی دخترکها که به بلوغ می رسیدند، این حرکات عجیب و غریب را از خودشان نشان می دادند یا این فقط مختص بنفشه بود؟

سیامک دست بردار نبود. این دخترک توجه اش را جلب کرده بود. رو به بنفشه کرد:

-ببخشید خانمی، اسمتونو به من نمی گی؟

بنفشه بالای لبش را خاراند و همانطور که از پنجره ی ماشین به پیاده رو نگاه می کرد، گفت:

-بنفشه هستم

سیاوش آنقدر لبش را گاز گرفته بود که احساس می کرد تا چند لحظه ی دیگر لبش پاره خواهد شد.

بنفشه، این حرکات دیگر چه بود؟

دختر اینقدر مرا نخندان....

سیامک شیطنتش گل کرده بود.

دوباره پرسید: کلاس چندمی

بنفشه با غرور جواب داد:

دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم

و سیاوش در دلش دعا کرد تا بنفشه نگوید همین امروز هم، دوره ی ماهانه ام شروع شده است.

از بنفشه بعید نبود،

اصلا بعید نبود....

سیامک در جواب گفت:

-منم سیامک هستم، داداش سیاوش، بیست و پنج سالمه

-چقدر پیری

سیامک شیطنت از یادش رفت.

چه جواب کوبندی ای به او داده بود این دخترک خنده دار....

سیاوش از آینه به سیامک نگاه کرد و با خنده ای که دیگر سعی در پنهان کردن آن نداشت، گفت:

-داداشی تا خونه سکوت مطلق، باشه؟

بنفشه متوجه ی حرف سیاوش نشد. فکرش حول یک موضوع بود،

رفتن به خانه ی سیاوش

....................

 
سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش زیر لب یکسره فحش و ناسزا می گفت. به شایان و شهناز و رعنا و بیشتر از همه به خود بنفشه بود که فحش می داد.

دخترک چطور اینقدر راحت به او گفته بود که خانم شده است. خوب کاملا مشخص است. کسی که فیلم های آنچنانی را بیشتر از ده بار نگاه کند، به راحتی تن به هر کاری می دهد. سر سیاوش، به اندازه ی کوه سنگین شده بود. برخلاف همیشه که مخالف کتک زدن بود، اینبار می خواست تا سر حد مرگ، بنفشه را کتک بزند.

آخر این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که اینقدر راحت خودش را در اختیار پسری قرار داده بود؟

سیاوش همانطور که با عصبانیت رانندگی می کرد، هر از چند گاهی به راننده های دیگر، فحش و ناسزا می گفت. چشمانش حتی روی زنان زیبا هم ثابت نمی ماند.

فقط می خواست هر چه سریعتر به منزل شایان برسد.

.................

بنفشه رژ لب قرمز رنگ را روی لبانش مالید. رژ لب از روی لبهایش بیرون زده بود، اما بنفشه احساس می کرد چقدر ماهرانه رژ لب را روی لبهایش، مالیده است.

چتری هایش را روی ابروهایش ریخت و با خوشحالی منتظر آمدن سیاوش شد. هنوز درد داشت و احتمالا اوضاع بهداشتی اش هم رو به راه نبود، اما باز هم اهمیتی نداشت.

سیاوش همین حالا می رسید و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد.

صدای زنگ آیفون به گوش رسید و بنفشه شلنگ تخته زنان، به سمت آیفون رفت و با خوشحالی دکمه ی آیفون را فشار داد.

.....................

سیاوش همین که وارد خانه شد، با عصبانیت و بدون اینکه کفشش را از پا خارج کند از پله ها بالا دوید. در این آشفته بازار رعایت بهداشت کجای معادله بود؟

بنفشه همه چیزش را به باد داده بود.

دیگر  چه فرقی می کرد که کفشش را بیرون آورده باشد و یا به پا کرده باشد؟

سیاوش خشمگین و عصبانی فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه

بنفشه درب ورودی را باز کرد و با خوشحالی بیرون پرید: یاااااااه

همزمان زیر دلش تیر کشید،

دیگر وقت پریدن نبود دخترک

دیگر وقتش نبود....

سیاوش با دیدن رژ لب روی لبهای بنفشه به مرز انفجار رسید.

دخترک برای پسرک رژ لب هم زده بود؟

بنفشه کمی خم شد و زیر شکمش را فشار داد. سیاوش چشمانش از حدقه در آمد.

این دخترک چه بلایی سر خودش آورده بود؟

سیاوش نزدیک در ورودی میخکوب مانده بود و به رفتارهای عجیب و غریب دخترک نگاه می کرد. بنفشه سرش را بلند کرد و با چهره ای که نشان می داد هنوز درد می کشد لبخند زد:

-سیاوووووووش جوننننننم

سیاوش به خودش آمد، قدمی به جلو برداشت و گفت: سیاوش جونمو سرطان

بنفشه تعجب کرد.

سیاوش با او بود؟

چه بد.....

سیاوش قدم دیگری برداشت:

-امروز همین جا سیاهو کبودت می کنم، چقدر بهت گفتم این فیلمها رو نگاه نکن

بنفشه همانطور که کمرش خم شده بود به سیاوش نگاه می کرد. متوجه ی مفهوم صحبتهای سیاوش نمی شد.

کدام فیلمها؟

-اون پسره ی هیچ چی ندار کجاست؟ تا من برسم فراریش دادی؟

بنفشه حس کرد سیاوش دیوانه شده است. به میان حرفش پرید:

سیاوش چی می گی؟ اینا رو ولشون کن، من بزرگ شدم، من خانم شدم

سیاوش فریاد کشید:

-تو غلط کردی خانم شدی، بی شعور، خانم شدی؟ بدبخت کردی خودتو، فواد اینجا بود؟

بنفشه ی کوچک هنوز نمی فهمید، سیاوش از چه چیزی صحبت می کند. اما دلش گرفت، سیاوش به او فحش می داد و سرش فریاد می کشید.

مگر او چه کار کرده بود؟

اصلا این قضیه چه ربطی به فواد داشت؟

سیاوش به سمت بنفشه پرید و بازویش را در دستش گرفت و او را تکان داد:

-حرف بزن بگو ببینم کی اینجا بود؟ وقتی پدر بی شرفت تورو ولت می کنه میره، معلومه که هر گهی می خوای می خوری دیگه

بنفشه به ساعد سیاوش چسبید و بغض کرده گفت:

-سیاوش گوش کن، سیاوش

-سیاوشو درد، مگه این فواد دیروز این همه بلا سر تو نیاورده بود؟ بزنم تو دهنت؟

سیاوش دست دیگرش را که آزاد بود روی هوا بلند کرد تا در دهان بنفشه بکوبد،

اما...

نتوانست...

دستش جلوی صورت بنفشه بی حرکت باقی ماند. این بنفشه هر کاری هم که کرده بود گنجویش بود. نمی توانست کتکش بزند،

نمی توانست.....

بنفشه با لبهای آویزان به سیاوش نگاه کرد.

بزرگ شدن چنین تاوانی داشت؟

تاوانش هم این بود که مهمترین فرد زندگی اش، روی بنفشه دست بلند کند؟

بنفشه زیر دلش تیر کشید. اینبار اصلا خوشحال نبود. دوباره خم شد و با دست چپش زیر دلش را فشار داد.

سیاوش با اخم به دست خودش که در فضا معلق مانده بود، نگاه کرد.

بنفشه با پشت دستش، رژ لب روی لبهایش را پاک کرد. رژ لب روی گونه اش کشیده شد و وضعیت خنده داری به وجود آمد. سیاوش کنار پای بنفشه زانو زد.

این دخترک چه به روز خودش آورده بود؟

حالا چطور می توانست کمکش کند؟

او را پیش دکتر زنان ببرد؟

خدایا مگر چنین چیزی امکان پذیر بود؟

مطمئنا دکتر زنان اول از همه خود سیاوش را در مظان اتهام قرار می داد.

سیاوش از این فکر چندشش شد. او و بنفشه؟

سر و تنه اش را به سرعت به چپ و راست چرخاند. بنفشه برایش عزیز بود.

او چطور می توانست همچین کاری را انجام دهد؟

اصلا خود بنفشه چطور توانسته بود چنین خریتی بکند؟

سیاوش سرش را پایین انداخت و به انگشتان پای بنفشه خیره ماند.

کجای کار را اشتباه کرده بود؟

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش بد، من فکر کردم تو خوشحال میشی

سیاوش به سرعت سرش را بالا آورد.

خدایا این دختر چرا اینقدر وقیح شده بود؟

او خودش را به باد داده بود، تا سیاوش را خوشحال کند؟

او که از نیوشا هم بدتر شده بود.

-تازه ببین این رژ لبم زده بودم، اما دیگه نمی زنم

و باز هم با دستش به لبانش کشید.

سیاوش احساس کرد چند لحظه ی دیگر خودش را کتک خواهد زد. او که دلش نمی آمد بنفشه را کتک بزند، پس خودش را کتک خواهد زد،

خودش را....

-تازه...تازه....، هیچی ام.....،هیچی ام ندارم

سیاوش با خودش فکر کرد که این چه خزعبلاتی بود که دخترک به زبان می آورد؟

بنفشه دوباره به حرف آمد:

-خوب نیوشا خودش گفته بود ممکنه منم امسال خانم بشم، خودش که می گفت سال دیگه خانم میشم، اما یه دفه امروز اینجوری شدم

که یک دفعه اینطور شده بود؟ این که یک نقشه ی دقیق و حساب شده بود. حداقل یک هفته برنامه ریزی کرده بود.

چه می گفت این دختر؟

-حالا چی کار کنم؟ زیر دلم خیلی درد می کنه. دوتا قرص هم خوردم خوب نشدم.

که قرص هم خوردی؟

چطور همان موقع که دو دستی خاک را توی سرت می ریختی، نگران این چیزها نبودی؟

-تازه، الان چی استفاده کنم؟ حجالت می کشم برم تو مغازه به آقاهه بگم

ای بمیری بنفشه.

که خجالت می کشی؟

پس چرا از من خجالت نمی کشی؟

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. کار از کار گذشته بود. دخترک هم اصلا احساس پشیمانی نمی کرد.

-سیاوش من بزرگ شدم، نه؟

چشمان سیاوش اینبار به فرق سرش کشیده شد.

بنفشه تمام کن این چرندیات را.

خجالت هم نمی کشد.....

سیاوش از روی زمین بلند شد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه آن پسرک را هم که فراری داده بود.

چشمش روی رژ لب کشیده شده بر گونه ی بنفشه، ثابت ماند و باز هم سری به نشانه ی تاسف تکان داد.

-سیاوش خانم بهداشتمون می گه باید اینجور مواقع غذاهای مقوی بخوریم

ای خاک بر سر خانم بهداشتتان که همه ی این مسائل را هم برایتان تشریح کرده.

اصلا چرا در مدرسه به شما چنین چیزهایی یاد می دهند؟

-سیاوش یه چیزی بگو دیگه، من خیلی دلم درد می کنه. یعنی هر ماه باید درد بکشم؟

سیاوش دو دستش را بین موهایش فرو برد، بنفشه هر ماه می خواست این کثافت کاری را تکرار کند؟

سیاوش بالاخره به حرف آمد:

-اشتباه کردی بنفشه، دیگه کاری از دست من بر نمیاد،

-چرا اشتباه کردم؟ مگه دست من بود؟ همه ی کسایی که می خوان خانم واقعی باشن، اینجوری میشن

-چه جوری میشن؟ میرن ازین کارا می کنن؟

-من که کاری نکردم، دست من نبود

-پس دست عمه ی من بود؟

بنفشه باز هم بغض کرد:

-سیاوش چرا با من بداخلاقی می کنی؟ الانم می خواستی منو بزنی، من حالم خوب نیست، همه ی دخترا خانم میشن، خانم بهداشتمون خودش گفته بود که ما دخترها هر ماه اینجوری میشیم

مغز سیاوش جرقه زد،

چه شده بود؟

بنفشه چه گفته بود؟

دخترها هر ماه چه طور می شوند؟

سیاوش روی پنجه ی پا نشست و با قیافه ی جدی به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-بنفشه بیا درست و حسابی به من بگو تو چی کار کردی، من الان قاطی ام، راستشو بگو چی کار کردی؟

بنفشه چانه اش لرزید:

-من که کاری نکردم

خودش را به سیاوش نزدیک کرد و دستش را روی گوش سیاوش گذاشت و درون گوشش چیزی گفت.

چهره ی سیاوش از هم گشوده شد.

خدایا....

خدایا....

او چه فکر می کرد و چه شده بود،

دخترک دوران ماهانه اش آغاز شده بود....

...............

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:18 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به سمت جعبه ی کمکهای اولیه رفت که روی دیوار دستشویی آویزان بود. به درستی نمی دانست باید چه قرصی مصرف کند. فقط قرصی می خواست تا دردش را آرام کند.

چشمش افتاد به استامینوفن کدئین و سرماخوردگی بزرگسالان(Adult cold) و از سر ناچاری از یک عدد را از هر یک از روکشها بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت.

نیم ساعت گذشته بود و بنفشه احساس خواب آلودگی می کرد. دل دردش مداوم شده بود. دیگر از تیر کشیدن های چند دقیقه به چند دقیقه خبری نبود، زیر شکمش یک سره تیر می کشید. بنفشه چهره اش در هم شده بود. فشار زیادی را تحمل می کرد. بنفشه از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. اینبار می خواست خودش را تخلیه کند. نمی توانست فکرش را متمرکز کند تا به درستی دریابد، دلیل این درد بی درمان چیست.

بنفشه ی کوچک وارد دستشویی شد.

...............

بنفشه به تصویر خودش در آینه ی بالای روشویی زل زده بود. برخلاف چند لجظه ی پیش چهره اش در هم نبود.

باورش نمی شد،

بنفشه خانم شده بود.....

اکثر دختران در این زمان می ترسیدند و یا گریه می کردند. اما بنفشه می خندید. زیر دلش همچنان درد می کرد اما بنفشه ذوق زده بود. دوست داشت همه ی دنیا بفهمند که او دیگر یک خانم کامل شده است. حتی با اینکه دیگر از آن چیزها که نیوشا گفته بود هم نمی پوشید.

بنفشه خانم شده بود......

بنفشه ذوق زده جیغ کشید. یک بار دیگر جیغ کشید.

حالا باید چه کار می کرد؟

آن چیزهایی را که مورد نیازش بود، چطور تهیه می کرد؟

خوب قبل از هر کاری باید به سیاوش زنگ می زد. باید به سیاوش می گفت که او بزرگ شده است. سیاوش از امروز جور دیگری به او نگاه می کرد. او دیروز سیاوش را در آغوش کشیده بود و امروز خانم شده بود. بنفشه باز هم جیغ کشید و بلند بلند شروع به آواز خواندن کرد و به سمت موبایلش رفت:

-بدو بیا گوشواره هاتو بیار بذار تو گوشم......

آواز خواندن هم بلد نبود این دخترک،

آواز خواندن هم....

............

سیاوش با سری که به زیر انداخته بود، به صحبتهای زن جوان گوش می کرد:

-بیمه ی شخص ثالث می خواین به همراه بیمه بدنه؟ یا بیمه بدنه نمی خواین؟

سیاوش همانطور که سرش پایین بود جواب داد:

-بیمه بدنه هم می خوام

زن جوان سر تکان داد:

-چند لحظه صبر کنید

سیاوش سر تکان داد و نگاهش افتاد به سیامک که سرش را می خاراند و رو به او گفت:

-معطل من شدی، نه؟

-نه داداش، کاری نداشتم

صدای زنگ گوشی سیاوش، در فضا پیچید. سیاوش با نگاهی به گوشی لبخند زد، بنفشه بود

-الو،

-سیاوووووووووش

باز هم که بنفشه سیاوش را کش دار ادا کرده بود.

این بار دیگر چه دسته گلی به آب داده بود؟

نکند بابت جابه جایی نیمکت خودش و نیوشا خوشحال بود.

دخترک چقدر ذوق زده شده بود.

سیاوش لبخند زد:

-چیه بازم کبکت خروس می خونه؟

-سیاوووووووش، می دونی چی شده؟

-آره می دونم، شهنامی کنار تو میشینه

-نهههههههههههه

سیاوش اخم کرد،

جریان این نبود؟

اگر این نبود،پس علت این همه خوشحالی، چه بود؟

این همه خوشحالی حتما مصیبتی به دنبال داشت،

حتما....

آخرین بار دخترک ابروهایش را خراب کرده بود، نکند این بار موهایش را قیچی کرده باشد؟

وای بنفشه، نکند باز هم شیرین کاری کرده باشی،

اینبار باید برایش کلاه گیس می خرید.....

-چی شده بنفشه؟

-سیاوش، من خانم شدددددددددددم

سیاوش سکته کرد.

بنفشه چه گفت؟

خانم شده بود؟

وای خدایا....

وای وای وای....

چه کسی در کنار بنفشه داخل خانه بود؟

باز هم پسری را به خانه آورده بود؟

حالا همه ی اینها به کنار، گفت خانم شده است؟

بنفشه چه غلطی کرده بود؟

سیاوش سرش گیج رفت. بنفشه چی می گفت؟،

این همه حواسش به او بود تا اتفاقی برایش نیوفتد،

اصلا چطور نفهمیده بود که او دوباره با کسی دوست شده است؟

این گند را چطور ماست مالی می کرد؟

حالا با افتخار زنگ زده بود و به سیاوش می گفت که خانم شده است؟

سیاوش با خشم از روی مبل برخاست. همین حالا می رفت و حساب بنفشه و آن الدنگی را که این بلا را بر سر بنفشه آورده بود می رسید.

بیچاره شدی بنفشه، بیچاره شدی....

سیاوش با خشم بی سابقه ای فریاد زد:

-همون جا بمون تا من بیام

سیاوش تماس را قطع کرد و رو به سیامک کرد:

-بیا منو برسون تا یه جایی

سیامک گیج و سردرگم جواب داد:

-داداش کارمون اینجا تموم نشده

-پس تو بمون اینجا من با ماشین تو میرم

-چی شده داداش

-هیچ چی نشده سوییچو بده ببینم

سیاوش در برابر چشمان متعجب زن جوان و سیامک از نمایندگی بیمه خارج شد.

..................

بنفشه آنقدر ذوق زده بود که نفهمید سیاوش خشمگین شده است. با شنیدن نعره ی سیاوش، او باز هم ذوق کرد. سیاوش چقدر خوشحال شده بود. از خوشحالی می خواست همین حالا بنفشه را ببیند. بنفشه اینبار از بن جگر فریاد زد:

-جون من بیا گوشواره ها رو بنداز توی گوشششششششششششم

.......................

 

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : mahtabi22

خانم شفیقی به مرد جوان خیره شد و گفت: بله؟

سیاوش محکم و جدی جواب داد:

-عرض کردم می خوام جای خواهرزادمو عوض کنم، دختری که کنارش می شینه دختر خوبی نیست

-شما از کجا می دونی دختر خوبی نیست؟

-از دوست پسرای رنگ و وارنگش می دونم که خوب نیست

-از کجا می دونین که دوست پسر داره؟

-از کجا می دونم؟

خانم شفیقی آب دهانش را قورت داد. احتمال می داد این مرد جوان دوباره دهان بی چفت و بستش را باز کند.

از سیاوش بعید نبود،

سیاوش که دهانش چفت و بست نداشت،

داشت؟

قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید، خانم شفیقی گفت:

-البته خودمم تو فکر این بودم که این دو نفرو از هم جداشون کنم، وقتی با هم دیگه هستن خیلی شر میشن

-بعله، بنده هم منظورم همینه

-خوب، من جای اونا رو عوض می کنم

سیاوش روی صورتش دست کشید:

-یه هم کلاسی داره به نام شهنامی، اگه میشه پیش اون بشینه، شاید دو تا چیز خوب هم ازش یاد گرفت

-امر دیگه ای باشه آقای صباغ

سیاوش نیشخند زد:

-سلامتی شما خانم شفیقی

عجب موز ماری بود همین سیاوش

همین سیاوش.....

سیاوش ناگهان به یاد ابروهای بنفشه افتاد:

-خانم شفیقی یه مسئله ای هم در مورد خواهرزاده ام می خوام بهتون بگم

-بفرمایید

-خانم، ابروهاش دچار ریزش شده، من امروز فردا از دکترش واستون گواهی میارم

-یعنی چی ابروهاش دچار ریزش شده؟

-نمی دونم خانم، حساسیت داره، گواهیشو واستون میارم، بهتون گفتم که شما فکر دیگه ای در موردش نکنین

-واگیر داره؟

سیاوش در دلش خندید.

ابرو برداشتن بین دخترکان راهنمایی مسری شده بود،

مسری.....

-نه خانم، مطمئن باشین این نوع ریزش مسری نیست

خانم شفیقی با نگاه مشکوکی سیاوش را بر انداز کرد. مرد جوان جدی حرف می زد یا او را دست انداخته بود؟

-باشه رسیدگی می کنم ببینم جریان چیه، گواهی رو هم برام بیارین لطفا

سیاوش لبخند زد، مشکل بنفشه حل شده بود،

فردا می توانست به مدرسه ی ایمان هم برود، کار کوچکی هم آنجا داشت....

اما جای لبخند زدن نداشت،

سیاوش باز هم با دخالت بی جایش، اشتباه کرده بود،

اشتباه......

................

بنفشه سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. چه درد بی امانی به جانش افتاده بود. خدا را شکر می کرد که نیوشا نبود تا دوباره مسخره اش کند،

خدا را شکر.....

صدای خانم شفیقی را شنید:

-سماک، کجایی؟ خوابی؟

بنفشه سریع صاف نشست و با دستپاچگی موهایش را روی چشمانش ریخت. خانم شفیقی همانطور که بین چهار چوب در ایستاده بود، با چشمانش چهره ی بچه های کلاس را از نظر گذراند و رو به بنفشه گفت:

-سمیع زادگان کجاست؟ تو حیاطه؟

-نه خانم، امروز نیومده مدرسه

-خیل خوب،

دوباره با چشمانش به بچه های کلاس نگاه کرد که بعضی از آنها از ترسشان با عجله موهایشان را زیر مقنعه می چپاندند. خانم شفیقی رو به شهنامی کرد:

-شهنامی، برو بشین پیش سماک، از این به بعد اونجا میشینی

سمیرا شهنامی با تعجب به مدیر مدرسه اش نگاه کرد:

-پیش سماک؟

-دوست نداری بشینی؟ می خوای پیش همین دوستت بشینی؟

شهنامی شانه هایش را بالا انداخت. او که سرش مدام در کتاب و دفترش بود، برایش چه فرقی می کرد که کجا بنشیند.

صدای یکی از بچه های کلاس بلند شد:

-خانم، سمیع زادگان کجا بشینه؟
خانم مدیر همان طور که از کلاس بیرون می رفت گفت: میاد جای شهنامی میشینه، اون موهاتم ببر تو سماک، عروسی که نیومدی

بنفشه دو تار مویش را از جلوی صورتش کنار زد و همین که خانم شفیقی از کلاس بیرون رفت، دوباره همان تار مو را روی صورتش ریخت.

..............

سمیرا شهنامی کیفش را کنار کیف بنفشه گذاشت و روی نیمکت نشست. لبخندی به روی بنفشه زد و دوباره کتابش را گشود. خودش را برای امتحان ساعت بعد آماده می کرد.

دختر نچسبی بود. آرام و بی حاشیه، اهل شیطنتهای دخترانه هم نبود.

اما بنفشه خوشحال بود، همین که دیگر نیوشا کنارش نمی نشست راضی اش کرده بود.

سیاوش باز هم به قولش عمل کرده بود

باز هم....

................

سیاوش همانطور که به برگه های در دستش نگاه می کرد، گوشی اش را روی گوشش گذاشته بود و به حرفهای شایان گوش می داد:

-از صبح کجا رفتی؟ من اینجا دست تنهام، بیا مشتری ریخته رو سرم

-با سیامک هستم، میرم تا نمایندگی بیمه بر می گردم، تو که داری آپولو هوا نمی کنی، یه روز تنهایی بوتیکو بچرخون، اگه گردنت شکست پای من

-اه، خسته شدم من، بیا دیگه

سیاوش نگاهش روی دختر جوانی که در پیاده رو قدم می زد ثابت ماند و گفت:

-مغزمو نجو، ماشینم بیمه نداره، الانم با ماشین سیامک دارم میرم

-ساعت پنج بعد از ظهره، تو همش دو سه ساعت تو بوتیک بودی

-یه ساعت دیگه میام، بعدش تو برو خونه

شایان بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. سیاوش رو به سیامک کرد:

-کاری نداشتی که؟

-نه داداش

-خوبه، زود کارم تموم میشه

..................

 

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : mahtabi22

مهناز رو به سیاوش کرد: از دختر شریکت چه خبر؟

سیاوش به بشقابش خیره شد.

منظور مادرش بنفشه بود.

-خوبه

-تو که می خواستی بیارش اینجا، چی شد؟ بیارش دیگه

سیاوش با غذای درون بشقابش بازی کرد:

-میارمش مامان

-چقدر دست دست می کنی، از کی گفتی که می خوای بیاریش، اصلا دوستتو یه شب شام دعوت کن که با دخترش بیاد

سیاوش به یاد آورد، که وقتی دوباره به بوتیک برگشته بود، شایان حتی از او نپرسید که ماجرا به کجا ختم شده است. هنوز هم با گوشی اش اس ام اس بازی می کرد.

گویا مسائل مربوط به سهیلا، از هر آنچه که مربوط به بنفشه بود، بیشتر اهمیت داشت.

نه، سیاوش دوست نداشت که شایان، وارد خانه اشان شود. همین که بوتیک را با او شریک شده بود، احساس پشیمانی می کرد. شایان دیگر روی سیاوش را هم سفید کرده بود.

سفید......

باز هم به یاد بنفشه افتاد که تا همین چند ساعت پیش، در آغوشش گریه می کرد.

و بوسه اش،

بوسه ی بنفشه.....

که سیاوش را زیر و رو کرده بود.

هرکسی که جای سیاوش بود، زیر و رو می شد،

هرکسی.....

بی اختیار روی پیراهنش دست کشید. دخترک تخس، هیچ چیز جالب توجه ای نداشت اما سادگی اش برای، سیاوش دلپذیر بود.

ای کاش بنفشه دختر خودش بود. در آن صورت بهتر تربیت می شد.

یعنی با وجود سیاوش، بهتر تربیت می شد؟

خوب تربیت سیاوش، از تربیت شایان بهتر بود.

سیاوش رو به مادرش کرد: شایان سرش شلوغه، من خودم امروز فردا بنفشه رو میارم

دیگر ابروهای درب و داغان بنفشه برای سیاوش مهم نبود،

دیگر مهم نبود که مادرش آن ابروهای تیغ زده را خواهد دید،

خانواده مهم بود، که بنفشه خانواده نداشت.....

وقتی خانواده نباشد، ابرویی که چند ماه دیگر دوباره مثل روز اولش می شود، چه اهمیتی داشت؟

واقعا چه اهمیتی؟

.....................

بنفشه به خراشیدگی روی کتفش نگاه کرد. جای خراشیدگی ها درد می کرد.

چرا وقتی سیاوش از او پرسیده بود که جایی از بدنش درد می کند یا نه، به دروغ به او گفته بود که درد نمی کند؟

پس این خراشیدگی ها چه بودند؟

بنفشه اشکی را که سیاوش آن همه تلاش کرده بود تا او نبیند، دیده بود. بنفشه غم چشمهای سیاوش را دیده بود.

بنفشه ی کوچک، فقط کوچک نبود،

مهربان هم بود.....

دلش نمی خواست سیاوش، بیشتر از این غمگین باشد.

به او نگفت که تنش درد می کند،

به او نگفت تا سیاوشش بیشتر از این اشک نریزد.

بنفشه حتی از او نپرسید که چرا گریه کرده است.....

بنفشه ی قصه ی ما آنقدر ها هم تخس و شیطان نبود،

با همه ی اینها....

نمی دانست چرا هر از گاهی، زیر دلش تیر می کشد...

نمی دانست....

به درد زیر دلش توجهی نکرد. فکرش روی فردا متمرکز شده بود. فردا سیاوش به مدرسه می آمد و او دیگر کنار نیوشا نمی نشست.

بنفشه با خوشحالی توی تختش خزید. همان تختی که تشکش تا روی زمین مماس شده بود.

بنفشه چشمانش را بست. به یاد مهربانترین مرد زندگی اش، چشمانش را بست،

به یاد سیاوشش،

سیاوش....

و باز هم زیر دلش تیر کشید........

...................

بنفشه به جای خالی نیوشا نگاه کرد. نیوشا امروز به مدرسه نیامده بود.

 یعنی ترسیده بود؟

برای بنفشه اهمیت نداشت. اتفاقا چقدر هم خوب بود که امروز نیوشا را نمی دید. تا آخر عمرش از نیوشا بیزار شده بود.

تا آخر عمر....

اصلا خوب کرده بود که موهای نیوشا را کشیده بود و او را هل داده بود.

خوب کرده بود......

بنفشه باز هم زیر دلش تیر کشید و باعث شد تا کمرش را صاف کند. از دیشب تا الان، چه بلایی بر سرش آمده بود که هر چند دقیقه یک بار، زیر دلش تیر می کشید.

نکند سرطان گرفته باشد،

خدا نکند سرطان باشد،

خدا نکند....

چشمان بنفشه از پشت سر، روی سمیرا شهنامی ثابت ماند، که باز هم سرش درون کتاب بود. بنفشه به همکلاسی دیگرش، که کنار سمیرا نشسته بود خیره شد. انگار زیاد با یکدیگر صمیمی نبودند.

یعنی سمیرا قبول می کرد که بنفشه کنار او بنشیند؟

شاید قبول می کرد،

شاید....

................

 

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش تا رسیدن به جلوی مدرسه ی بنفشه، مرد و زنده شد.

یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

بنفشه چقدر مظلومانه گریه می کرد.

خدا لعنتت کند شایان،

از پدر بودن هیچ چیز نمی فهمی...

خدا مادر بنفشه را لعنت کند که حاضر شده بود بچه دار شود،

گناه این طفل معصوم چه بود؟

سیاوش جلوی مدرسه رسید و ماشین را پارک کرد. از ازدحام دخترکان راهنمایی خبری نبود. درب مدرسه بسته بود. سیاوش از ماشین پیاده شد و دوباره گوشی را در دست گرفت و به بنفشه زنگ زد:

-الو بنفشه کجایی؟

صدای غمگین بنفشه را شنید:

-من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، همون کوچه ای که اولش یه طلا فروشی داره

سیاوش به سمت کوچه دوید. باز هم فکری مثل خوره به جانش افتاده بود.

یعنی بنفشه در چه وضعیتی بود؟

با صورت خونین؟

با موهای آشفته؟

نکند دستش شکسته باشد؟

گفته بود نیوشا گولش زده، نکند نیوشا پولش را به زور از او گرفته باشد،

خدا کند فقط پولش را به زور از او گرفته باشد و چیز دیگری نباشد،

خدا کند.

سیاوش قدم به داخل کوچه گذاشت و....

باز هم دخترک بی پناهی را دید که به پهنای صورتش اشک می ریخت. صورتش خونین نبود، دستانش هم نشکسته بود، اما آنقدر مظلوم بود که سیاوش قلبش شکست.

به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک قلبشان می شکست، به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک دل می سوزاندند،

قلب سیاوش به جای همه ی آنها شکست،

به جای همه ی آنها....

دخترک چقدر مظلوم بود.

سیاوش همان ابتدای کوچه ایستاد. بنفشه با دیدن سیاوش جان گرفت و سمتش دوید.

به سمت سیاوشش دوید،

دستانش را از هم گشود. می خواست سیاوش را در آغوش بگیرد و برایش از آنچه که بر سرش آمده بود بگوید.

به سمت سیاوش دوید و سیاوش را در آغوش گرفت. قلبش بی امان در سینه می کوبید. دستش را دور کمر سیاوش حلقه کرد. بوی تن سیاوش برایش آرام بخش بود. سیاوش شوکه شده بود. دخترک او را در آغوش کشیده بود. آنقدر کوچک بود که سرش، روی شکم سیاوش قرار گرفته بود.

سیاوش صدای دردمند بنفشه را شنید:

-سیاوش، نیوشا گولم زد، فواد و پوریا تو کوچه منو اذیت کردن

سیاوش چند بار تلاش کرد تا عکس العملی نشان ندهد، دستانش را مشت کرد و از هم گشود، چند بار و چند بار....

اما نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را روی سر بنفشه گذاشت. بنفشه دوباره بهانه ای پیدا کرد تا گریه کند. صدای هق هقش که به گوش سیاوش رسید، سیاوش بیشتر در خود شکسته شد. با دستش سر بنفشه را نوازش کرد.

بنفشه گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد....

در آغوش سیاوشش گریه کرد،

حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد. سیاوش باز هم پای چپش را تکان می داد. بنفشه سرش را بلند کرد و به چهره ی درهم سیاوش زل زد.

سیاوش به چهره ی بنفشه خیره شد،

به ابروهای مداد کشیده اش که از زیر موهای چتری اش خودنمایی می کرد،

به چشمان سرخ و پف کرده اش،

به بینی گوشتی اش که باز هم آب از آن جاری بود،

سیاوش تک تک اعضای چهره ی بنفشه را، از نظر گذراند وحس کرد تا چند لحظه ی دیگر اشک دور چشمش حلقه خواهد زد. سرش را به عقب خم کرد و به آسمان نگاه کرد. بهتر بود اگر هم می خواست گریه کند، بنفشه اشکهایش را نبیند،

بهتر بود....

بنفشه در آغوش سیاوش احساس آرامش کرد. دست سیاوش روی سرش بود. سیاوش هنوز هم مهربان بود،

مهربانتر از پدرش، مادرش، مادربزرگ و پدربزرگش، خاله ها و دایی هایش عمه اش و حتی عمویش....

سیاوش مثل هیچ یک از آنها نبود،

سیاوش، فقط سیاوش بود،

خودش بود، خود خودش بود.....

بنفشه پیراهن سیاوش را بوسید.

بوسه اش نه از سر هوس بود و نه حتی از سر شوق.....

بوسه اش، فقط یک بوسه ی قدردانی بود،

یک بوسه ی قدردانی....

قدردانی از مردی که همیشه در لحظات حساس زندگی اش، حضور داشت....

سیاوش چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.

سیاوش گریه کرده بود.....

.................

سیاوش بطری آب معدنی را که از سوپر مارکت خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:

-پس نیوشا رو زدی؟

بنفشه کف دستش را روی بینی اش گذاشت و به سمت بالا کشید و گفت: آره یه دور موهاشو کشیدم، یه دور هم هلش دادم

سیاوش لبخند بی جانی زد:

-خوب پس اوضاع زیادم بد نبود، حداقل حق این دختره ی موز مارو گذاشتی کف دستش

بنفشه بطری اش را سر کشید و گفت:

-موز مار چیه؟

-موز مار یعنی ماری که موذی باشه

-آهان

و باز هم بطری اش را سر کشید. سیاوش دوباره لبخند زد. دخترک چقدر ساده بود.

ساده ی ساده.....

سیاوش به یادش آمد که همین چند لحظه ی پیش، بنفشه چطور در آغوشش گریه می کرد. به یاد بوسه ی معصومانه ی دخترک افتاد. هیچ یک از بوسه های عاشقانه و شهوت انگیز زنانی که در سراسر زندگی اش حضور داشتند، سیاوش را به اندازه ی بوسه ی محجوبانه ی این دختر، تکان نداده بود،

هیچ یک.....

سیاوش به بنفشه نگاه کرد:

-خوبی؟ حال و اوضاعت خوبه؟ جاییت که درد نمی کنه؟

-نه، خوبم

-فردا میام مدرسه که جاتو عوض کنی

بنفشه با تعجب به سیاوش نگاه کرد. سیاوش پرسید:

-دوست داری تو کلاس پیش کی بشینی؟

-نمی دونم

-دوست دیگه ای به غیر از دختره نداری؟

و بنفشه به یادش آمد که با هیچ یک از دختران کلاسشان رابطه ی صمیمانه ای نداشت، تا این اواخر که رابطه اش با سمیرا شهنامی بهتر شده بود.

بنفشه شانه ای بالا انداخت.

-اون دختره بود که کیفشو انداختی تو سطل آشغال، اسمش چی بود؟ آهان شهنامی، دوست داری پیش اون بشینی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-یعنی تو می گی اون می ذاره من پیشش بشینم؟

سیاوش لبخند زد:

-صد در صد میذاره، حال فواد و پوریا رو هم واست می گیرم، کدوم مدرسه درس می خونن؟

-مدرسه ی ایمان

-هر دو تاشون؟

-آره، هر دوتا، فواد یه سال رد شده اما بازم تو همون مدرسه است

-خیل خوب، من خودم می دونم چی کار کنم، اول از همه جای تورو عوض می کنم

بنفشه ته دلش قرص شد. دیگر مجبور نبود نیوشای بدجنس را تحمل کند. شهنامی چاپلوس بود اما هر چه که بود، بدجنس نبو.د یک مار موذی هم نبود.

دوباره به یاد حرفهای آن سه نفر افتاد.

-سیاوش

-بله؟

-من زشتم؟

سیاوش جا خورد. این چه سوالی بود؟

-کی می گه تو زشتی؟

بنفشه لب برچید:

-اونا گفتن من زشتم، صدامم زشته، به من گفتن شبیه گاوم

سیاوش باز هم غمگین شد،

این دخترک دل شکسته شده بود،

دل شکسته.....

سیاوش نفس عمیق کشید:

-اونا خودشون زشتن، واسه همین این حرفو زدن، تو خیلی هم با نمکی

-دماغم دلقکی نیست؟

-نه، دماغت خیلی هم قشنگه

-تو دماغمو دوست داری؟

دخترک فقط تایید سیاوش را می خواست، اگر سیاوش تاییدش می کرد، دیگر حرف نیوشا و دیگران برایش اهمیتی نداشت.

سیاوش با انگشت روی دماغ بنفشه ضربه زد:

-آره، من دماغتو دوست دارم

بنفشه به روی سیاوش لبخند زد. پس سیاوش، دماغ بنفشه را دوست داشت. پس سیاوش، کلا بنفشه را دوست داشت. همین روزها سیاوش به عشق خودش اعتراف می کرد.

آنوقت بنفشه با تمام وجود، محبتش را به سیاوش نشان می داد. باز هم او را در آغوش می گرفت و از دل و جان به حرفهایش گوش می داد و به آنها عمل می کرد. مگر عشق چیزی بیشتر از این بود؟

در نظر یک دخترک دوازده ساله، عشق چیزی بیشتر از این، نبود....

سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد، سیاوش از آنچه که در ذهن بنفشه می گذشت، بی خبر بود،

او فقط به این فکر می کرد که چقدر این دخترک، برایش عزیز است،

عزیز عزیز عزیز.....

....................

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه همانطور که اشک می ریخت رو به فواد و پوریا فریاد زد:

-بیشعورهای کثافت، از هردوتاتون بدم میاد

فواد به سمت بنفشه رفت:

-دختره ی فین فینی، هنوز ......کبوده، اون سیاوش ...... که الهی پاهاش بشکنه باعث شد، کبود بشه

بنفشه همانطور که شانه اش را می مالید گفت:

-خوب کرد تورو زد، همه ی اینایی هم که گفتی خودتی

فواد با عصبانیت دستش را دراز کرد و مقنعه ی بنفشه را از سرش کشید. موهای بهم ریخته ی بنفشه، از سرش آویزان شد. فواد مقنعه را چند متر آنطرفتر پرت کرد.

نیوشا با غیظ گفت: کیکو شیرینیهای منو چرا انداختی دور؟

بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد،

به نیوشا چه گفته بود؟

گفته بود هرزه....

بنفشه دهان باز کرد: هرزه

قبل از اینکه نیوشا چیزی بگوید، ناگهان پوریا فریاد زد:

-بچه هاااااااااا، ابروهاشو، هاهاهاهاها

فواد و نیوشا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه چشم دوختند. موهای چتری اش عقب رفته بود و ابروهای مداد کشیده ی بنفشه بدجور خودنمایی می کرد. بنفشه با عجله موهایش را روی صورتش ریخت. فواد قهقهه زد:

-اه ه ه ه، چقدر تو زشتی، با اون دماغ دلقکیت، مثه گاوی

هر سه نفر دست زدند و خواندند: گاو، گاو، گاو

بنفشه سعی کرد از جا بلند شود. هنوز هر سه نفر دست می زدند:

-گاو، گاو، گاو

بنفشه بالاخره از جا بلند شد و به سمت نیوشا خیز برداشت و با قدرت او را به عقب هل داد. نیوشا وسط کوچه ولو شد. پوریا به تلافی این کار، به سمت بنفشه پرید و هلش داد. بنفشه دوباره محکم به دیوار برخورد کرد و از ته دل جیغ کشید.

باز هم بیهوده، در دل دعا کرد که سیاوش از سر کوچه، نمایان شود.

بیهوده....

نیوشا از جا بلند شد. دستانش خراشیده شده بودند. او هم می خواست تلافی کند، به سمت بنفشه دوید، بنفشه دوباره جیغ کشید. جیغش گوش خراش بود. نیوشا بین راه ایستاد. از صدای جیغ بنفشه ترسیده بود.

پوریا فریاد زد:

-خفه شو، دهنتو ببند، بدترکیب

بنفشه یک سره جیغ کشید. به یاد فیلمهای جنایی افتاد.

در آن فیلمها شخصیتهای داستان چه می کردند؟

جیغ می کشیدند و کمک می خواستند،

بنفشه به تقلید از شخصیتها فریاد زد: کمک، کممممممک

فواد فریاد زد:

-ببر صداتو، چه صدای زشتی هم داره

اما بنفشه تصمیم نداشت دست از جیغ کشیدن بردارد.

فواد به سمت بنفشه دوید و از یقه ی مانتو اش گرفت و خواست او را روی زمین بکشد. چشم بنفشه به روی سیاهی ته کوچه ثابت ماند. اشتباه کرده بود؟

یا واقعا از ته کوچه سیاهی پدیدار شده بود؟

سیاوشش بود،

واقعا سیاوشش بود؟

سیاوش بود؟

سیاهی ته کوچه نزدیک و نزدیکتر می شد.

صدای پوریا را شنید: فواد بریم، دارن میان

در یک لحظه هر سه نوجوان فرار را بر قرار ترجیح دادند.

بنفشه هنوز گریه می کرد. سیاهی بالای سرش رسید. بنفشه با چشمان اشک آلود سرش را بلند کرد. دو زن میان سال چادری بالای سرش ایستاده بودند. یکی از آنها با نگرانی کنارش زانو زد:

-دخترم چی شده؟ چرا این جوری افتادی اینجا؟ اینا کی بودن؟ اذیتت می کردن؟

زن میانسال، او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که اگر مادرش کنارش بود، باز پوریا جرات می کرد که او را هل دهد؟

یا فواد مقنعه را از سرش بکشد؟

بنفشه به هق هق افتاد.

سیاوش به او قول داده بود که اتفاقی نمی افتد،

سیاوش گفته بود، آنها هیچ چیز نیستند،

اما آنها او را کتک زده بودند،

آنها به او گفته بودند گاو،

به او گفته بودند بدترکیب،

او را مسخره کرده بودند.....

ته دلش از سیاوش دلخور بود، اما همچنان دلش می خواست، سیاوش کنارش بود،

همین جا، همین لحظه.....

بنفشه با گریه از روی زمین بلند شد. زن میانسال هم از ایستاد. بنفشه به سمت مقنعه ی خاک آلودش رفت و آنرا از روی زمین برداشت. با دستان کوچکش خاک را از روی لباسش می تکاند. هر دو زن میانسال به سمتش رفتند. یکی از آنها بازوی بنفشه را گرفت:

-دختر جون خونتون کجاست؟ با این وضعیت چه جوری می خوای بری خونه؟

بنفشه با حرص بازو اش را کشید و همانطور که گریه می کرد به سمت انتهای کوچه رفت. دو زن میانسال همان جا وسط کوچه ایستاده بودند و با تعجب به او نگاه می کردند.

بنفشه می خواست، همین حالا سیاوش او را در این وضعیت ببیند، سیاوش بدجنس او را تنها گذاشته بود،

بنفشه که گفته بود فواد و پوریا او را تهدید کرده اند،

مگر نگفته بود؟

حالا بیاید و بنفشه را ببیند،

بیاید دیگر،

بیاید....

بنفشه موبایلش را بیرون کشید و به دنبال شماره ی سیاوش، دفترچه ی تلفنش را بالا و پایین کرد.....

................

شایان قهقهه زد: هاهاهاها، ببین چی می گه، نوشته به غیر از خونه همه جا میام

صدایش را نازک کرد و انگشت اشاره اش را روی گونه اش گذاشت:

-به غیر از خونه همه جا میام، هاهاهاهاهاها، منم الان می نویسم تو ماشین هم میای؟ ماشین هم قبوله دیگه، قبول نیس سیا؟ هاهاهاهاها

سیاوش حتی لبخند هم نزد.

چه می گفت این شایان؟

سیاوش نگران دختر همین شایان بود،

همین شایان....

همین شایان...

نه چیزی نگوید بهتر است، به گمانش که شایان از نظر عقلی مشکلی داشت.

حکایت این بود که نرود میخ آهنین در سنگ....

صدای گوشی اش بلند شد. دستش را در جیبش شلوارش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید. با نگاهی به صفحه، از ته دل لبخند زد،  بنفشه بود....

چقدر خوب که خودش زنگ زده بود. اما بهتر بود که با او خودمانی برخورد نکند، باید به او می فهماند که کمی زیاده روی کرده است.

سیاوش گوشی را روی گوشش گذاشت و با لحن جدی جواب داد: الو

چند لحظه سکوت و بعد صدای بالا کشیدن بینی، به گوش سیاوش رسید.

سیاوش دوباره گفت: الو

صدای تو دماغی بنفشه را شنید: سیاوش

سیاوش قلبش فرو ریخت. چه شده بود؟

بنفشه گریه می کرد؟

-چی شده؟

-سیاوش، بیا

صدای هق هق بنفشه را شنید.

سیاوش دستش را روی سرش گذاشت و با نگرانی گفت:

-چی شده بنفشه؟ تو کجایی؟

-سیاوش نیوشا(صدای هق هق)، نیوشا گولم زد، من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، میای؟

سیاوش یک لحظه هم درنگ نکرد:

-هفت هشت دقیقه دیگه میرسم

تماس که قطع شد به سمت شایان چرخید:

-بنفشه بود

شایان هنوز با گوشی اش بازی می کرد: خوب؟

-گریه می کرد، مثه اینکه با دوستش دعواش شده

-خوب؟

شایان عصبی شد:

-خوب و درد بی درمون، دخترت با گریه زنگ زده، اونوقت تو می گی خوب؟

-به من که زنگ نزده، به تو زنگ زده، خودت برو ببین چی می گه

-می گه با دوستش دعواش شده

-به خاطر یه دعوای بچه گونه که من نباید آواره بشم، دو تا دختر بچه دعوا کردن دیگه

و سیاوش نمی دانست، چرا باز هم ته دلش باور نمی کرد که قضیه فقط، یک دعوای بچه گانه باشد....

-یعنی نمیای؟

-نخیر، بچه باید یاد بگیره خودش از خودش دفاع کنه، تو هم نرو، الان مشتری میریزه سرمون، من دست تنهام

سیاوش جواب شایان را نداد. مردک کله اش، چدن بود،

مردک پست....

تو پدری شایان؟

تو پدری؟

تو از شمر هم بدتری....

از شمر.....

سیاوش به سمت در مغازه رفت.

شایان صدایش را بلند کرد:

-کجا میری؟

سیاوش دستش را به معنی "برو بابا" برای شایان بالا انداخت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.

............

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:25 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه که تعطیل شد نیوشا دست بنفشه را در دست گرفت و هر دو با هم از در مدرسه خارج شدند.

بنفشه خوشحال بود.

امروز کسی متوجه ی ابروهایش نشده بود.

نه مدیر، نه معلمها و نه حتی نیوشا....

نیوشا هم با او آشتی کرده بود،

دیگر احساس تنهایی نمی کرد.

همین که از در مدرسه خارج شدند، نیوشا از شلوغی و ازدحام دخترکان راهنمایی استفاده کرد و با لحن وحشتزده ای گفت: وای...

بنفشه به سمت نیوشا چرخید:

-چی شده؟

-وای فواد و پوریا اینجان

بنفشه ترسید:

-کو؟ کجان؟

-اونا اونورن، بدو بریم تو کوچه تا مارو ندیدن

بنفشه سعی کرد از لا به لای جمعیت دخترکان سرک بکشد، اما چیزی نمی دید:

-نه، بیا بریم سوار تاکسی بشیم

-تو این شلوغی مگه همین جوری تاکسی گیر میاد؟ می دونی چقدر باید صبر کنیم؟ بعدشم ممکنه الان که اونا ما دو تا رو باهم دیدن، بیان جلو، اونوقت پیش بچه ها آبرومون می ره

بنفشه آنقدر ترسیده بود که نمی توانست درست فکر کند. تنها فکری که در ذهنش جولان می داد، این بود که ای کاش سیاوش، همین جا پیش او بود،

همین جا، پیش او.....

...........

سیاوش دلشوره داشت.

دلشوره از صبح به جانش افتاده بود. دو روز بود که خبری از بنفشه نداشت. حتی از شایان هم چیزی نپرسیده بود. نمی دانست دخترک چه کار می کند.

آیا امروز که باید به مدرسه می رفت، می توانست با مداد تتو ابروهایش را سر و سامان دهد؟

نمی دانست....

اما با همه ی این دلشوره ها، عقیده داشت که بنفشه باید تنبیه شود،

بنفشه باید یاد می گرفت که هر چیزی را که به فکرش می آمد، تبدیل به اس ام اس نکند،

باید تنبیه می شد،

باید با کم محلی، تنبیه می شد.....

اما هنوز دلشوره داشت،

خودش هم نمی دانست، دلشوره اش برای چیست.

صدای شایان را شنید:

-می دونی با کی اس ام اس بازی می کنم؟ سهیلاست، پایه ی خونه نیست، خیلی زبله، خوشم میاد ازش، زود خودشو شل نمی کنه

سیاوش سعی کرد با صحبت کردن، آن حس دلشوره را به عقب براند:

-هه، واسه من کار دو ساعته، تو آماتوری

-توروخدا؟ جون من؟ بابا حرفه ای، بیا خودت دو ساعت رو مخش کار کن، شرط می بندی؟

اما اینبار واقعا سیاوش دلش نمی خواست شرط بندی کند، دلشوره امانش را بریده بود.

به سهیلا و صد برابر زیباتر از سهیلا حتی فکر هم نمی کرد،

فکرش درگیر خنده دار ترین چهره ای بود که به عمرش دیده بود،

درگیر کوچکترین دخترکی که در این سی و پنج سال، درگیرش شده بود،

درگیر گنجوی خودش.....

گنجوی خودش؟

گنجوی خودش بود،

بنفشه اگر دخترک خودش بود، گنجو صدایش می زد....

گنجو.....

...............

نیوشا هنوز دست بنفشه را در دست گرفته بود و به دنبال خود می کشید. وارد کوچه پس کوچه های خلوت شده بودند. بنفشه این کوچه ها را به یاد داشت. همان کوچه ای بود که برای اولین بار با فواد و پوریا ملاقات کرده بود. حتی یک درصد هم به ذهنش خطور نمی کرد، نیوشا برای او تله گذاشته باشد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد. کوچه خلوت بود. همانطور که نفس نفس می زد رو به نیوشا گفت:

-کسی نمیاد که، یکم واستا نفس بگیرم. گممون کردن

نیوشا ایستاد. نفس خودش هم به شماره افتاده بود. بنفشه با دستش چتری هایش را صاف کرد و گفت:

-من اصلا ندیدمشون، مطمئنی فواد و پوریا بودن؟

-آره مطمئنم، خیلی شانس آوردیم، دیگه پیداشون نمیشه

-من می گم باید بریم به خانم عمیدی بگیم که اونا می خوان اذیتمون کنن

-چی می گی؟ بعدش مجبوریم بگیم که ما با اونا دوست بودیم، اون موقع معلوم نیست چی میشه

بنفشه سکوت کرد.

شاید حق با نیوشا بود،

اگر به ناظم و یا حتی مدیرشان حقیقت را می گفتند، آنوقت چه اتفاقی می افتاد؟

اصلا مشخص نبود....

بنفشه با ناراحتی به نیوشا نگاه کرد و گفت:

-خیل خوب، نمی گم

دوباره به پشت سرش نگاه کرد و رو به نیوشا گفت:

-الان بریم خونه، دیگه نیستن

نیوشا کمی این پا و آن پا کرد.

حتما با خودش فکر می کرد که فواد و پوریا چرا دیر کرده اند.

به اجبار گفت:

-باشه بریم. از این یکی کوچه هم می تونیم بریم، تو که نمی خوای این راهو دوباره برگردی؟

-خوب باشه، بریم

نیوشا کمی مکث کرد و به نقطه ای پشت سر بنفشه نگاه کرد. دو هیکل دراز و باریک از انتهای کوچه نمایان شده بودند.

فواد و پوریا بودند.

لبخند شیطنت آمیز روی لبهای نیوشا نشست.

بالاخره زمان تلافی رسید بنفشه خانم،

بالاخره رسید....

حالا به کمک فواد و پوریا انتقام حرفهای سیاوش و افتادن از روی پله ها را از بنفشه، خواهد گرفت،

بنفشه تو برای ما تله گذاشتی؟

تو کیک و شیرینی های مرا داخل سطل آشغال ریختی؟

دنیا خیلی گرد است،

همیشه به هم می رسیم،

این دخترک سرکش هم نمی توانست جملات را درست ادا کند،

نمی توانست.....

بنفشه به لبخند بی ربطی که روی لبهای نیوشا جا خوش کرده بود، نگاه کرد و متوجه ی چشمانش شد که به نقطه ای پشت سرش نگاه می کرد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد،

و.....

بیچاره بنفشه نزدیک بود از ترس سکته کند.

فواد و پوریا در این کوچه چه کار می کردند.

با دلهره به سمت نیوشا چرخید و گفت:

-وای نیوشا، اینا ما رو پیدا کردن، فرار کن

و چرخید تا فرار کند. نیوشا پرید و راهش را سد کرد و با دستانش به عقب هلش داد.

بنفشه گیج شده بود:

-نیوشا فواد و پوریا اینجان، مگه نمی بینیشون؟ بریم دیگه، زود باش

نیوشا به حرف آمد:

-کجا بریم؟ یادته سیاوش جونت چقدر بهم فحش داد؟ من بی پدر و مادرم؟

بنفشه انگار تازه هشیار شده بود،

اینها همه نقشه بود؟

نه حتما اشتباه می کرد،

نیوشا از او عذر خواهی کرده بود،

نیوشا گفته بود که دوباره با هم دوست باشند،

نیوشا برایش کیک و آبمیوه خریده بود،

یعنی،

یعنی،

یعنی، همه ی اینها نقشه بود؟

دیگر مجال فکر کردن نبود. صدای قدمهای پشت سرش، تبدیل به دویدن شده بود. بنفشه به سمت چپ چرخید. نیوشا باز هم راهش را سد کرد. بنفشه با دستش به موی نیوشا چنگ زد. نیوشا فریاد کشید و با دستش به ساعد بنفشه چسبید. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر نباید بیشتر از این دست دست می کرد.

بنفشه موی نیوشا را رها کرد تا فرار کند، اما نیوشا از پشت سر کوله پشتی اش را کشید. بنفشه به خودش فشار آورد تا بدود، نیوشا با تمام قدرت کیفش را می کشید.

بنفشه دهان باز کرد: آشغال کثافت، ولم کن برم

در کمال ناباوری حس کرد که به سرعت به عقب کشیده می شود، رویش را چرخاند و دستان فواد و پوریا را روی کیفش دید که او را به عقب می کشیدند. هر دو پسر نوجوان با قدرت کیف بنفشه را کشیدند و او را به سمت دیوار پرت کردند. بنفشه ی نحیف، محکم به دیوار برخورد کرد. درد توی وجودش نشست. اشکها به چشمانش هجوم آوردند.

ای کاش سیاوش اینجا بود،

ای کاش سیاوش همین حالا سر می رسید و حق هر سه نفرشان را کف دستشان می گذاشت،

ای کاش سیاوش از انتهای کوچه پیدا می شد،

 ای کاش به سمتشان می دوید و با با یک لگد، هر سه نفرشان را لت و پار می کرد....

مثل فیلمهای هندی،

مثل فیلمهای عشقی،

و یا حتی مثل رمانهای ایرانی،

رمانهایی که بنفشه چند جلد از آنها را بارها و بارها خوانده بود....

رمانهایی که قهرمان داستان، درست لحظه ی حساس سر می رسید و دختر زیبای داستان را نجات می داد....

اما....

حقیقت تلختر از همه ی آن فیلمها و رمانها بود،

حقیقت این بود که سیاوش حتی نمی دانست بنفشه هم اکنون در چه وضعیتی است،

حقیقت این بود که بنفشه دخترک زیبای فیلمها و رمانها نبود،

بنفشه دخترک بی پناهی بود که بین سه نوجوان بی فکر، گیر افتاده بود،

حقیقت این بود که بنفشه تنها بود،

تنهای تنهای تنها.....

..............

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش بی حواس پشت در اطاق پرو ایستاده بود. ریشه ی ناخنش را می جوید. فکرش روی حرفهای شهناز می چرخید.

نکند حق با شهناز باشد؟

نه، شهناز دختر که نداشت،

اما او صدها دوست دختر و دوست زن داشت،

شهناز از احساسات یک دختر چه می فهمید؟

اما او بهتر از شهناز می فهمید،

او دنیا دیده بود، او ختم روزگار بود،

اما شهناز چه بود؟

یک زن غرغروی ترسو، که حاضر نبود مسئولیت برادرزاده اش را قبول کند.

خدا خدا می کرد پیامی از بنفشه به دستش نرسد.

نه، نه، این چه فکری بود که به ذهنش رسیده بود؟

بهتر بود پیام برسد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.

خدا کند همین حالا از بنفشه پیامی برسد که سیاوش حق با توست و ما چند ساعت پیش با هم بودیم. در آن صورت دیگر مسئله همین جا ختم به خیر می شد. آوقت سیاوش باید فکرش را روی ابروهای شلم شوربای بنفشه و بهانه ای که باید برای مدیر مدرسه می تراشید، متمرکز می کرد.

شاید یک گواهی قلابی برای مدیر می برد که این دخترک دچار ریزش ابروست،

همین خوب بود،

باید برای مدیر، گواهی قلابی می برد، و گرنه اخراج موقتی بنفشه از مدرسه، روی شاخش بود.

روی شاخش.....

سیاوش بیهوده سعی می کرد تا حواسش را پرت کند.

صدای پیامک قلبش را فرو ریخت. گوشی هنوز توی دستش بود. دلش نمی خواست پوشه را باز کند،

اما مجبور بود،

مجبور....

پوشه را گشود و

و

و

و با دیدن پیام بنفشه قلبش به درون حلقش جهش کرد.

وای خدایا...

دخترک چه نوشته بود؟

حق با شهناز بود؟

حق با او بود؟

مگر همین چند ساعت پیش، برای چند لحظه همین فکر به ذهنش خطور نکرده بود و او با لجبازی آنرا پس زده بود؟

نه، نه، این فقط یک احتمال بود.

باید همین حالا دم دراز بنفشه می چید،

دم درازش را.....

با خشم به بنفشه پیام داد: برو بشین سر درست، من هزارتا کار دارم، نمی تونم باهات اس ام اس بازی کنم، زود باش برو سر درست، دیگه هم اس ام اس نده

پیام را که فرستاد هنوز هم ازخشمش کاسته نشده بود. با رگالی که در دستش بود، با حرص روی رانش ضربه می زد.

صدای دخترک از اطاق پرو به گوش رسید:

-آقا، اینم تو تنم نمیره

................

بنفشه آخرین پیام سیاوش را که دید، با حرص خودش را روی تختش بالا و پایین کرد و باعث شد که تشک، بیشتر درون تخت فرو رفت.

سیاوش اصلا مفهوم حرفهایش را نفهمیده بود.

تقصیر خودش بود. اگر برایش واضح تر توضیح داده بود، اگر نوشته بود که "سیاوش دوستت دارم" سیاوش اینطور جواب نمی داد.

حتما سیاوش از این همه پیچاندن دلخور شده بود.

خوب حق با سیاوش بود.

این بار که گذشت، اما دفعات بعدی هم در راه بود.

بنفشه دقعه ی بعد، روی تک تک پیامهایش وقت می گذاشت و آنها را به بهترین نحو می نوشت. آنوقت سیاوش نمی توانست اینقدر تند با بنفشه صحبت کند.

با این فکر لبخند رضایتی روی لب های بنفشه، نقش بست و خودش را از درون تشکی که تقریبا با سطح زمین مماس شده بود، بیرون کشید و باز هم با رژ لبی که در دستش بود به سمت آینه دوید.

...............

بنفشه با موهای چتری که روی ابروهایش را تا حدودی می پوشاند وارد کلاس شد. از وقتی که سیاوش از مدل ابروهایش خوشش نیامده بود، او هم دیگر اعتماد به نفسش را از دست داده بود. با اضطراب به سایر همکلاسی هایش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی، متوجه ی ابروهایش نشده باشد.

هیچ کس حواسش به بنفشه نبود، به غیر از یک نفر....

به غیر از نیوشا.....

نیوشا موشکافانه به چتری های بنفشه نگاه می کرد. بنفشه با احتیاط روی نیمکت نشست. نیوشا رو به بنفشه کرد:

-سلام صبح بخیر

بنفشه احساس کرد اشتباه شنیده است.

نیوشا با او بود؟

بنفشه خودش را به نشنیدن زد. نیوشا دوباره به حرف آمد:

-سلام کردما

بنفشه به سمت نیوشا چرخید و دستش را کنار مقنعه اش گذاشت.

نیوشا خندید: قهری؟

بنفشه نزدیک بود شاخ در بیاورد.

نیوشا بود که با او صمیمانه برخورد می کرد؟

بنفشه آب دهانش را قورت داد.

-قهر نباش دیگه، من اشتباه کردم. کار بدی کردم باهات بدرفتاری کردمو به سیاوش فحش دادم، ببخشید خوب

بنفشه احساس کرد در خواب و رویاست. هنوز با گیجی به نیوشا نگاه می کرد.

نیوشا خودش را به بنفشه نزدیک کرد و گفت: آشتی دیگه، مثه اونوقتا، باشه؟

بنفشه چند بار پشت سر هم پلک زد. نیوشا باز هم تکرار کرد:

-آشتی کن دیگه، من که گفتم ببخشید

بنفشه تازه به خودش آمد. نیوشا از او عذر خواهی می کرد. نیوشا می خواست که دوباره با او دوست باشد.

به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود دور و بر نیوشا نچرخد، اما سیاوش نگفته بود که اگر نیوشا بابت رفتارهایش از او عذر خواهی کرد، باز هم دور و بر او نچرخد.

گذشته از آن، سیاوش دو روز بود که سراغی از بنفشه نگرفته بود. با تندی به او گفته بود که دیگر به او اس ام اس ندهد. خوب بنفشه خیلی احساس تنهایی می کرد. دوست داشت با کسی صحبت کند. نیوشا هم که بابت رفتارش از او عذر خواهی کرده بود.

بهتر نبود او را ببخشد؟

بهتر نبود؟

بنفشه لبخند زد. نیوشا نفس عمیق کشید. پس بنفشه او را بخشیده بود.

چقدر خوب....

نیوشا سرش را کج کرد: دوستیم؟

بنفشه لبخندش عمیق شد: دوستیم

.................

نیوشا کیک و آب میوه ای را که خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:

-بیا امروز تغذیه مهمون منی

بنفشه با خوشحالی رو به نیوشا کرد: مرسی نیوشا

نیوشا همانطور که روی میز می نشست گفت:

-از فواد و پوریا خبر نداری؟

بنفشه با تعجب گفت:

-مگه تو خبری نداری

-نه منم با پوریا بهم زدم

-چرا؟

-من تو همین چند روز فهمیدم که چه آدمای بدی هستن، دیگه دوست ندارم باهاشون دوست باشم

بنفشه همانطور که با دستش چتری هایش را صاف می کرد گفت:

-منم ازشون خبری ندارم، اما یه روز که از مدرسه تعطیل می شدم هر دوتاشونو اونور خیابون دیدم، سریع با تاکسی رفتم خونه، فواد برام پیام فرستاد بهم گفت ملخک، منم بهش گفتم خودتی

-آره حواست خیلی باید جمع باشه، دیگه ازشون خوشم نمی یاد، من چقدر خنگ بودم که به خاطر اونا با تو قهر کردم، از چهارشنبه که رفتم خونه، همین طوری به تو فکر کردم، دیگه دوست نداشتم باهات قهر باشم، تو خیلی خوبی

بنفشه ذوق کرد. نیوشا از خوبیهای او تعریف می کرد.

چه چیزی از این بهتر؟

باز هم با هم صمیمی می شدند،

مثل گذشته ها....

-نیوشا تو باور می کنی که من اون روز تله نذاشته بودم؟ بخدا من نمی دونستم سیاوش خونه ست

-آره من باور می کنم، منم نباید می رفتم به خانم مدیر می گفتم که تو کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال، من خیلی پشیمونم، دیگه ازم ناراحت نباش، باشه؟

بنفشه با خوشحالی، سر تکان داد.

-از سیاوش چه خبر؟ هنوز ازش می ترسی؟

-نه سیاوش خیلی خوبه، اون روز عصبانی بود

نیوشا پاهایش را تاب داد:

-مدل موهاتو تغییر دادی؟ اینجوری چتری میریزی روی چشات، بعد می تونی خوب ببینی؟ خیل ضایع ریختی ها

بنفشه دستپاچه گفت:

-نه خوبه، می تونم خوب ببینم، اینجوری دوست دارم

-باشه، راستی دیگه به این شهنامی رو نده، بازم من و تو با هم دوستیم، اگه بدونی این چند هفته چقدر دلم برات تنگ شده بود، من خیلی بدم نه؟

-نه، تو خوبی، دیگه ناراحت نباش

نیوشا خندید.

بنفشه به پاکت خالی آب میوه اشاره زد و گفت:

-من برم اینو بندازم تو سطل آشغال، الان میام

بنفشه از پشت میز بلند شد و به سمت سطل آشغال رفت. نیوشا از فرصت استفاده کرد و یواشکی گوشی اش را از جیبش، بیرون کشید و پیام نوشت: همه چی خوبه، میارمش تو همون کوچه ای که روز اول همدیگه رو دیدیم. بعد از تعطیلی مدرسه میایم اونجا

پیام را به چه کسی فرستاده بود؟

فهمیدنش خیلی ساده بود،

خیلی خیلی ساده بود،

پیام را برای پوریا فرستاده بود،

پوریا......

.............

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت هشت شب بود و بنفشه هنوز در خیالات خودش غوطه ور بود.

آنقدر رفتارهای سیاوش در این چند وقت اخیر را، در ذهن خود مرور کرده بود، که همه را از بر شده بود.

به دنبال راهی بود که برای ابراز احساسات، پیش قدم شود.

پیش قدم شود؟

او مطمئن بود که سیاوش به او علاقه مند است،

اما همه چیز را به عهده ی او گذاشته است.

مگر خودش نگفته بود که همه ی مسائلش را با او در میان بگذارد؟

خوب منظور سیاوش این بود که احساساتش را باز گو کند.

الان مهمترین مسئله، همین علاقه ی دو طرفه بود.

او باید پیشقدم می شد و راه را برای ابراز علاقه ی سیاوش، باز می کرد.

بهتر نبود همه چیز با یک پیام کوتاه شروع شود؟

خیلی خوب بود،

از خوب هم آن طرف تر،

عالی بود.

خوب چه پیامی می فرستاد؟

بنفشه یاد پیام های فواد افتاد. پیام هایی را که در همان چند هفته ی کوتاه دوستی اشان، برای بنفشه فرستاده بود، در ذهنش مرور کرد.

فواد یک بار پیام فرستاده بود، به یادتم

بار دیگر فرستاده بود، حسی نسبت به تو دارم

نه، نه....

اینها برای سیاوش مناسب نبود،

باید پیامی می فرستاد تا دل سیاوش زیر و رو شود و همان لحظه با بنفشه تماس می گرفت و از راز دلش پرده بر می داشت.

مثل همه ی فیلمهای...

فیلمهای عشقی یا فیلم های ممنوعه؟

نه...فیلمهای عشقی،

مثل همه ی فیلمهای عشقی....

جمله ای از فواد در ذهنش تکرار شد: دلم برات تنگ شده بود....

چه جمله ی خوبی،

 کاملا برازنده ی سیاوش بود....

همین را برایش می فرستاد،

حتما سیاوش با دیدن همین جمله، قلبش به تپش می افتاد.

حتما....

بنفشه دوباره دستی به چانه اش زد و جای دست سیاوش را نوازش کرد. گوشی را در دستش گرفت و بدون لحظه ای درنگ برای سیاوش نوشت:

-سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده

دکمه ی ارسال را فشار داد. پیام به سوی گوشی سیاوش پرواز کرد،

پرواز.....

..................

سیاوش بی حوصله لباس دکلته ای را از رگال خارج می کرد و به دست دختر جوانی می داد که بی صبرانه منتظر بود تا آنرا، پرو کند. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش لباس را به دست دختر جوان داد. دختر جوان وارد اطاق پرو شد و سیاوش پشت پیشخوان رفت و خواست گوشی اش را چک کند.

صدای شایان را شنید:

-اون دکلته رو به که این دختره دادی، اندازه اش نمیشه ها

-منم بهش گفتم، خودش زور کرد گفت سایزم لارجه(L)

-عیبی نداره همین که ضایع بشه بگه تو تنم نمیره، من کلی کیف می کنم

سیاوش چشم غره ای حواله ی شایان کرد. مردک به فکر چه چیزهایی بود.

گوشی را از جیبش بیرون آورد و خواست پوشه ی پیام های رسیده را باز کند. سر و صدای دختر جوان از درون اطاق پرو به گوش می رسید. گویی با تقلا می خواست، لباس را به تن کند. شایان با موذی گری ابروهایش را چند بار بالا انداخت.

سیاوش باز هم سری تکان داد و پوشه را باز کرد....

پیامی از بنفشه بود،

خوب، پیام بود دیگر،

نه....

انگار اینبار چیزی فراتر از پیام بود،

دخترک چه پیامی برایش فرستاده بود؟

"سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده"

سیاوش چندین ثانیه بی حرکت به صفحه ی گوشی اش چشم دوخت.

بنفشه نوشته بود که دلتنگش است؟

سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند مفهوم این پیام را درک کند. اکثر دوست دخترهایش، در هفته های اول آشناییشان، مشابه همین پیام را برایش ارسال می کردند.

مشابه همین پیام؟

نه، عینا همین پیام را ارسال می کردند،

و آنوقت سیاوش می فهمید که آنها به او کشش و علاقه ای پیدا کرده اند. اصلا همه چیز از همین پیام های دلتنگی، شروع می شد.

اما آنها دوست دخترانش بودند، دختران یا زنانی بیست و چند و یا سی و چند ساله، نه یک دخترک کلاس اول راهنمایی....

چه شده بود؟

بنفشه هم، مثل همان زنان و دختران به او کشش داشت؟

نه، محال بود....

سیاوش نزدیک بود دیوانه شود،

بنفشه اظهار دلتنگی کرده بود

سعی کرد افکارش را جمع و جور کند. باید این سوء تفاهم را اول از همه برای خودش رفع می کرد،

برای خودش....

سریع پیام فرستاد: چند ساعت پیش بردمت بیرون که

این پیام خوبی بود،

بنفشه می خواست به او بگوید که تو عموی خوبی هستی،

بیچاره بچه، بازی با کلمات را بلد نبود و گرنه منظورش آن چیزی نبود که ابتدا به مغز سیاوش، خطور کرده بود.

بیچاره بچه،

صدای جیغ مانند دختر جوان، افکار سیاوش را عقب راند:

-آقا، آقا، یه سایز بزرگترشو ندارین؟ این تو تنم نمی ره

سیاوش بی اختیار به شایان نگاه کرد. باز هم با موذی گری ابروهایش را چندین بار بالا و پایین انداخت.

سیاوش به سمت رگالها رفت.

............

بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و رژ لب قرمز رنگ را به لبانش می مالید. نزدیک بود چانه اش را هم با رژ لب قرمز کند.

دخترک رژ لب مالیدن بلد نبود.

با این رژ لبی که به لبانش مالیده بود، دقیقا شبیه همان گنجو شده بود.

دقیقا.....

در همان حال با خود فکر می کرد که سیاوش با دیدن پیام ارسال شده، چه عکس العملی نشان می دهد. در تخیلات خودش سیاوش را با نیش تا بناگوش در رفته تصور کرد و منتظر بود تا سیاوش با او تماس بگیرد.

تماس می گرفت، سیاوش همین حالا تماس می گرفت،

ناگهان....

صدای گوشی اش بلند شد.

بنفشه با تمام قوا به سمت تختش دوید و خودش را روی گوشی اش پرت کرد. تخت صدا خورد: تخ خ

نکند تختش را شکسته باشد،

نکند....

بنفشه به صدای تختش و حتی تشکش که فرو رفته بود توجه ای نکرد و با ذوق پوشه را باز کرد و پیام را خواند.

ابروهایش در هم شد. این چه پیامی بود که سیاوش فرستاده بود؟

بنفشه اینقدر احساسات خرج سیاوش کرده بود و آنوقت سیاوش چنین پیام مسخره ای به او داده بود؟

نه بنفشه نباید عقب می کشید،

سیاوش متوجه ی منظور بنفشه نشده بود،

حتما همینطور بود....

بنفشه باز هم فکر کرد. باید به این سیاوش کند ذهن می فهماند که منظورش چیست،

باید می فهماند.....

بنفشه همانطور که رژ لب را با دندانش، از روی لبش به درون دهان می کشید، نوشت: دوست داشتم همش پیش تو بودم

دخترک روی مفهوم پیامش فکر هم نکرد،

دکمه ی ارسال را زد

و باز هم پیام،

باز هم پیام، چه کرد؟

باز هم پیام، پرواز کرد.....

..............

 
پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : mahtabi22

وقتی که شهناز وارد بوتیک شد، سهیلا در حال خداحافظی بود. شهناز همان جا جلوی در ایستاد و با نگاه مشکوکی به سهیلا خیره شد. صدای شایان را شنید:

-به به، سلام به خواهر عزیز، اومدی به داداشت بابت افتتاح بوتیک، سر سلامتی بدی؟

شهناز آخرین نگاهش را به سهیلا انداخت که از بوتیک خارج شده بود و بدون سلام و احوالپرسی رو به شایان کرد:

-نه، اومدم ببینم تو واسه چی بنفشه رو زدی؟

شایان بی حوصله ابرو بالا انداخت و گفت:

-خوب حالا غیر از این، واسه چی اومدی اینجا؟

-واسه این اومدم اینجا که بدونم تو دیشب باز هم یکی از همون زنای هر جایی رو آورده بودی توی خونه ات؟

-من دیشب با کسی نبودم. کی این اراجیفو سر هم کرده؟

-همون دوست بی تربیتو بی ادبت

و شایان با خودش فکر کرد منظور شهناز، سیاوش است؟

سیاوش چه گفته بود که شهناز تا این حد عصبی شده بود؟

-سیاوشو می گی؟ مگه چی گفته؟

-دیگه چی باید می گفت؟ اومد دم در خونمو چرتو پرتی نبود که نگفته باشه، جلوی بنفشه منو مسخره می کرد، عمه جان عمه جانی نبود که به ریش من نبنده،

-آخه چرا؟

-اول تو بگو ببینم، بنفشه رو زدی؟

-آره زدم،

-تو غلط کردی که زدی، واسه چی زدیش؟ مگه وقتی که بچه بودی، من تو و شاهینو می زدم؟

-به به، تو همیشه یه خواهر خوب بودی، الانم می تونی یه عمه ی خوب باشی، مثه همون وقتا، می تونی برادر زادتو از دست باباش نجات بدی ببری پیش خودت

-من ببرم پیش خودم؟ فکر کردی الکیه؟

و موشکافانه به شایان نگاه کرد و گفت: چونه ات چرا کبوده؟

و شایان فکر کرد باید همان دروغی را که به سهیلا گفته بود، برای شهناز هم دوباره تکرار می کرد:

-شوخی کردم با دوستام، اینجوری شده

کلمه ی دوست کافی بود تا شهناز حرف اصلی را که می خواست، بر زبان بیاورد:

-این دوستت سیاوش کیه که بنفشه اینقدر باهاش صمیمی شده؟ نصفه شب بچه رو ور می داره می بره این ور اونور، مگه یه دختربچه رو باید دست دوستت بسپری؟

-خودت می گی دختر بچه، حالا مگه سیاوش چه بلایی می خواست سرش بیاره؟

-هر اتفاقی ممکنه بیوفته، اصلا ممکنه این بچه به دوستت دل ببنده، با هم خیلی صمیمی بودن، سر به سر هم می ذاشتن، آخه تو چرا حواست به هیچ چی نیست؟

-شهناز باز اومدی مغز منو پیاده کنی، دیگه باید واسه این چیزای مسخره هم حواسمو جم کنم، من نمی تونم، اصلا چرا یه بار نمی ری سراغ مادر این بچه و فک و فامیلاش، برو این غر غراتو سر اونا بزن، تو که دنبال یه کله می گردی که تا صبح براش حرف بزنی

-شایان چقدر به این دوستت اطمینان داری، آخه کدوم پدری ساعت ده شب، دخترشو می فرسته با دوستش بره این ور و اونور؟

-من، من می فرستم بره، ده بار دیگه هم می فرستم بره، اگه بدونم یه ساعتم کمتر می بینمش، همون یه ساعتم می فرستم بره، خیالت راحت شد؟

شهناز نزدیک بود جیغ بکشد.

این همان برادری بود که او تربیت کرده بود؟

عجب تربیتی کردی شهناز،

عجب تربیتی...

...............

بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد. چهره اش با آن مداد مشکی که سیاوش به ابروهایش کشیده بود، خانمانه تر شده بود. بنفشه به مداد تتویی که در دستش بود نگاه کرد و بی اختیار به چانه اش دست کشید.

همان چانه ای که تا همین چند دقیقه ی پیش، سیاوش آنرا در دستش گرفته بود و بنفشه به اشتباه فکر کرده بود که سیاوش قصد دارد که او را ببوسد.

اگر می بوسید،

اگر واقعا می خواست که ببوسد،

عکس العمل بنفشه چه بود؟

چه کار می کرد؟

حالا که به خانه برگشته بود، باز هم دلش گرفت. ای کاش به سیاوش حرف دلش را می گفت. به او می گفت که دوستش دارد. به او می گفت که خیلی هم، دوستش دارد.

یعنی سیاوش هم او را دوست داشت؟

حتما او را دوست داشت،

علاقه اش از بنفشه هم بیشتر بود،

یادش آمد:

همین یک ساعت پیش، چقدر نگران شده بود که بنفشه با تیغ، ابروهایش را خراب کرده بود،

شب قبل به خاطر او با پدرش درگیر شده بود

دستش را در دستش گرفته بود،

برایش ادکلن خریده بود،

به خاطر او به مدرسه آمده بود،

دست نوازش بر سرش کشیده بود،

او را از دست فواد نجات داده بود،

سیاوش حتما به او علاقه مند بود.

حتما....

منتظر بود تا بنفشه زودتر به عشقش اعتراف کند،

می خواست همه چیز را از زبان بنفشه بشنود،

خوب بالاخره زمان اعتراف به عشق هم می رسید،

بالاخره.....

.................

سیاوش که وارد بوتیک شد، شایان را دید که با صورت در هم روی صندلی پشت پیشخوان نشسته است. بی توجه به او پشت پیشخوان رفت. شایان همانطور که دستش را زیر چانه اش زده بود، رو به سیاوش کرد:

-شهناز اینجا بود

سیاوش پوزخند زد.

شهناز....

همان عمه ی تقلبی،

که از عمه بودن، فقط اسمش را یدک می کشید،

به اینجا آمده بود تا باز هم توپ و تشر بزند و وجدانش آرام بگیرد که

بعله...

من به برادرم توپیدم که تو چرا دخترت را کتک زدی.....

شهناز....

هه....

فیل هوا کرده بود این عمه شهناز،

فیل...

-خوب

-الان بهونه ی جدیدش اینه که چرا من اجازه می دم بنفشه با تو بیاد اینور اونور

سیاوش اخم کرد:

-یعنی چی؟ منظورش چی بود؟

-چه می دونم بابا، چرتو پرت می گفت، اینکه این بچه به تو دل می بنده و ازین مسخره بازیا

سیاوش یک لحظه و فقط یک لحظه تکان خورد،

بنفشه دل می بندد؟

نه...

شهناز فقط می خواست به جبران جر و بحث دیشب، با این حرفهایش تلافی کند.

بنفشه می خواست به چه کسی دل ببند؟

به سیاوش؟

تا همین دو سه هفته ی پیش، او و بنفشه مدام سر به سر یکدیگر می گذاشتند.

آنوقت بنفشه می خواست به او، دل ببندد؟

نه محال بود.

سیاوش افکارش را پس زد و رو به شایان کرد:

-خواهرت واسه خودش تخیلی فکر کرده، بی خیال

-از دستت خیلی شاکی بود، چی بهش گفته بودی دیشب؟

سیاوش به سمت شایان چرخید:

-هیچ چی باهم نشستیم یه دور دیگه وظایف عمه بودنو مرور کردیم

شایان با شنیدن این حرف، چهره اش باز شد:

-قربونت داداش، ببین می تونی یه کاری کنی بیاد این بچه رو ور داره با خودش ببره؟ من راحت بشم؟

سیاوش دلش می خواست به شایان فحش و ناسزا بگوید، اما دهانش باز نمی شد.

حرفهای شایان آنقدر ناگهانی و کاری بود که باعث می شد، مغز سیاوش هنگ کند.

سیاوش سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند.

بهتر بود مسیر صحبت را تغییر دهد.

می خواست برای شایان، از ابروهای بنفشه بگوید. نباید شایان با دیدن بنفشه، دوباره دیوانه می شد.

البته با مشتی که دیشب از سیاوش خورده بود، تا مدتی دست روی بنفشه بلند نمی کرد،

اما فقط برای مدتی.....

راستی یادش باشد، از آن پرستار خوشگل هم بپرسد،

بالاخره کارش با شایان به کجا کشید؟

به درون خانه؟

یا فقط در حد تلفن؟

یادش باشد....

..................