دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 334268
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : mahtabi22

شایان رو به سیاوش کرد و با هیجان گفت:

-امشب خونه برنامه دارم، پایه ای؟

سیاوش خمیازه کشید:

-نه، حس و حالشو ندارم، همین دو سه هفته پیش برنامه داشتم که

-اه برو بابا، چه برنامه ای؟ وسط کار رفتی که، زنیکه هر جی تو دهنش بود عوض تو بار من کرد، اصلا معلوم هست چته؟

و سیاوش خودش می دانست که دردش چیست. دردش این بود که کم کم می خواست سر به راه شود. هنوز هم شیطنت می کرد و هنوز هم چشم چران بود اما دلش می خواست از این هم بهتر شود. خیلی سخت بود که بعد از چندین سال زندگی بی بند و بار، به یک باره تغییر کند. شاید چند سال طول می کشید تا سیاوش یک مرد سر به زیر و جا افتاده می شد اما مهم این بود که تصمیم گرفته بود تغییر کند.

نیت، قدم اول بود،

نیت....

شایان رو به سیاوش کرد:

-من برم از حسابم پول بردارم، باید غروب برم در خونه ی شهناز، پول بدم بهش، به بنفشه قول داده واسش دوچرخه بخره، نمی دونم دیگه دوچرخه خریدنش چیه

با شنیدن اسم بنفشه چشمان سیاوش برق زد.

با کنجکاوی پرسید:

-چرا دوچرخه بخره؟

-چه می دونم، مثل اینکه با بنفشه قرار گذاشته که اگه نمره هاش بالای پونزده بشه براش دوچرخه می خره، می گه از درساش راضیه و از این چرندیات

سیاوش با شنیدن این حرف لبخند زد. گنجویش در درس پیشرفت کرده بود. ای کاش او هم می توانست برای بنفشه هدیه ای بخرد اما روانشناس او را از این کار منع کرده بود.

امان از دست این روانشناس.....

آخرین بار کی با بنفشه صحبت کرده بود؟

دو هفته پیش؟

سیاوش آه کشید.....

صدای شایان او را به خود آورد:

-جهنمو ضرر، همین که شر این بچه از سرم کم شده کافیه، نمی دونی دارم چه نفس راحتی می کشم، ماهی 500 تومن که سهله ماهی یه میلیون هم خرجش بشه میدم، فقط شهناز بچه رو نگه داره

سیاوش در جواب شایان چیزی نگفت.

دیگر چه اهمیتی داشت که شایان اینقدر کوته فکر بود؟

او همین بود،تغییر هم نمی کرد.

اما بنفشه جایش مطمئن بود، غذایش مطمئن بود، تربیتش هم مطمئن بود.

شایان از بوتیک خارج شد، سیاوش به یاد بنفشه لبخند زد.

.............

شهناز با صبر و حوصله ی تحسین بر انگیزش به صحبتهای بی امان بنفشه گوش می داد. بنفشه یک سره صحبت می کرد، شاید نیمی از سخنانش تکراری بود، از امتحانش دیروزش می گفت و از مسابقه ای که با سمیرا گذاشته بود و خودش در آن تقلب کرده بود. از تعداد غلطهایش می گفت و از گربه ی سیاه رنگی می گفت که بالای دیوار حیاط نشسته بود و بنفشه با یک جهش و گفتن همان کلمه ی معروف "یوهااااه"  گربه ی بخت برگشته را ترسانده بود.

شهناز با صبوری به حرفهای بنفشه گوش می داد اما فقط خدا می دانست که که چه فشاری را تحمل می کند.

آفرین به عمه شهناز،

آفرین....

بنفشه مکثی کرد و نفس عمیق کشید. از صحبت زیاد، دهانش خشک شده بود. شهناز از فرصت استفاده کرد و گفت:

-عمه جون اگه حرفات تموم شد برو لباس بپوش می خوایم بریم پیش خانم مشاور، ساعت یازده و نیم نوبت داریم

بنفشه خندید:

-عمه سرت درد گرفت یه عالمه حرف زدم؟ هاهاهاهاها

شهناز باز هم لبخند زد:

-نه عمه جون، شما باید برای من حرف بزنی دیگه، خیلی هم کار خوبی می کنی که همه چیزو به من می گی، شما دختر خوبی هستی عمه

بنفشه خندید:

-هییییی، پس من برم لباس بپوشم بریم پیش خانم مشاور، بقیه شو تو راه می گم

و جست و خیز کنان به سمت اطاقش رفت.

بنفشه همانطور که لباس می پوشید به یاد سیاوش افتاد. یک لحظه دلش گرفت. چند روز بود که خبری از سیاوش نداشت؟ بهتر بود به سیاوش زنگ می زد و با او صحبت می کرد. او از نمراتش با خبر نبود، او حتی از دوچرخه ای که قرار بود عمه اش برایش بخرد، با خبر نبود. آخرین بار دو هفته ی پیش بود که با او صحبت کرده بود، هرچند سیاوش سریع تماس را قطع کرده بود و بنفشه هم آنقدر درگیر درس و امتحاناتش شده بود که دیگر وقتی برای زنگ زدن دوباره، باقی نمانده بود.

 اما خوب بهتر بود یک بار دیگر شانسش را امتحان کند...

بنفشه گوشی اش را در دست گرفت و به سیاوش زنگ زد.

............

سیاوش به چهره ی زن جوانی که پشت ویترین بوتیک ایستاده بود و به لباسها نگاه می کرد، خیره شده بود. زن لوند و جذابی بود که آرایش غلیظی داشت. نگاه سیاوش روی اجزای چهره ی زن جوان می چرخید. با صدای زنگ تلفنش چشم از زن جوان برداشت و به گوشی اش چشم دوخت. نفس در سینه ی سیاوش حبس شد.

گنجویش بود...

زن لوند و جذاب از یاد سیاوش رفت، همه ی زنان لوند و جذاب از یاد سیاوش رفتند، فقط گنجو بود و گنجو....

صدای سیاوش درون بوتیک پیچید:

-الو

صدای پر شور بنفشه لبخند بر لب سیاوش آورد:

-سلام سیاوش جونم

-سلام بنفشه حالت خوبه؟

-من خیلی خوبم

-چی کار می کردی؟

-دارم لباس می پوشم با عمه برم پیش خانم مشاور

-آفرین بنفشه، درسهاتو می خونی؟

-آره سیاوش جونم، دو روز دیگه آخرین امتحانمو دارم، تازه عمه بهم قول داده برام دوچرخه بخره، آخه من همه ی درسهامو بالای پونزده میشم

سیاوش نفس عمیق کشید،

خدار را شکرف

خدا را شکر که این بچه سر و سامان گرفت....

خدا را شکر....

به یاد صحبتهای روانشناس افتاد، روانشناس گفته بود کم کم از بنفشه فاصله بگیرد و از حاشیه به زندگی اش نگاه کند.

سیاوش دهان باز کرد:

-خوبه بنفشه، خیلی خوشحالم که اینقدر تو درسهات پیشرفت می کنی، همیشه مثه حالا دختر خوبی باش، آفرین به تو دختر، حرف عمه و خانم مشاورو گوش کنیا، باشه؟

-هیییی، باشه

سیاوش با خود فکر کرد که باز هم گفته بود "هییییی"

باز هم بگو بنفشه،

باز هم بگو....

سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند این جمله را بگوید:

-خوب بنفشه با من کاری نداری؟ برام مشتری اومده، تو هم زود لباس بپوش برو تا سر موقع پیش خانم مشاور باشی

بنفشه کمی مکث کرد، شاید دلش نمی خواست تا تماس را قطع کند، اما خانم مشاور منتظر بود:

-باشه سیاوش جونم، پس من برم، فعلا خداحافظ

تماس که قطع شد، هنوز دل سیاوش گرفته بود. اما راضی بود. بنفشه هم بزرگ می شد و این علاقه ی کودکانه از سرش می افتاد. خودش هم کم کم عاقلانه تر از این رفتار می کرد. همه فکر می کردند که سیاوش روی بنفشه تاثیر گذاشته است اما خودش بهتر می دانست که تاثیری که بنفشه روی او گذاشته بود، به مراتب بیشتر بود. معصومیت و سادگی بنفشه، سیاوش را زیر و رو کرده بود،

زیر و رو....

زن لوند و جذاب هنوز پشت ویترین ایستاده بود، سیاوش دیگر به او نگاه نمی کرد.

...............

شهناز دست بنفشه را در دست گرفت و گفت:

-بریم عمه جون

بنفشه به هوا پرید:

-عمه برام کیکو شیر کاکائو و پفک می خری؟

شهناز به یاد گفته های روانشناس افتاد. او گفته بود قبل از اینکه با بنفشه بیرون برود، با او قرار بگذارد که فقط می تواند یک چیز برای خوردن انتخاب کند.

شهناز قاطعانه گفت:

-عمه جون من فقط می تونم یه چیز برات بخرم، تا وقتی که به مطب خانم مشاور می رسیم فکر کن ببین کدومو انتخاب می کنی، بعد از اونجا هم می خوام ببرمت بیمارستان مامانتو ببینی

بنفشه ذوق زده شد:

-عمه راس می گی؟ عمه جون جونم

شهناز خندید:

-آره عمه جون راس می گم، پس زود بریم به مطب برسیم، تو هم فکر کن ببین برات کیک بخرم یا شیر کاکائو یا پفک

بنفشه بپر بپر می کرد. شهناز همچنان می خندید.

دست عمه و برادرزاده در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه همچنان شلنگ تخته زنان در کنار عمه شهنازش قدم بر می داشت. شهناز یک لحظه خواست غرغر کند اما منصرف شد. روانشناس گفته بود که بنفشه کم کم رفتارهای خانمانه هم یاد می گیرد.

چند روز دیگر سومین ماهانه ی بنفشه شروع می شد و دخترک دیگر نمی توانست خوب بپرد،

پس بگذار بپرد شهناز،

بگذار بپرد...

چند سال دیگر که یک دختر جوان هجده ساله می شد هم نمی توانست مثل حالا وسط خیابان بپرد،

پس بگذار بپرد شهناز،

بگذار بپرد...

سی سال دیگر، بنفشه مادر یک بنفشه ی دوازده ساله ی دیگری می شد و آن زمان به پریدن های کودک خودش نگاه می کرد و می خندید،

پس باز هم بگذار بپرد شهناز،

باز هم بگذار بپرد....

هنوز دست عمه و برادر زاده در یکدیگر قفل شده بود، هنوز بنفشه می پرید، هنوز شهناز می خندید،

مقصدشان، مطب روانشناس بود....

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:54 :: نويسنده : mahtabi22

باد سیاوش خالی شد. به روانشناس نگاه کرد:

-خانم ینی اصلا نبینمش؟ باهاش حرف نزنم؟

-گوش کن آقای بخشنده، بنفشه از یه دوستش برام می گفت که گویا اسمش سمیراست، شما هم سمیرا رو دیدین درسته؟

-بعله دیدمش، چطور؟

-شما اگه یه روز سمیرا رو تو خیابون ببینین چی کار می کنین؟

سیاوش گیج شده بود:

-عجب سوالی، خوب اگه بهم سلام کرد جواب سلامشو می دم

-بهش لبخند می زنین؟

-آره دیگه خانم، منم می خندم، چرا این سوالو می پرسین؟

-دقیقا رفتار شما با بنفشه باید اینجوری باشه، رفتار شما باید نه جوری باشه که این دختر خبر خصوصی ترین اتفاقات بدنشو بیاد به شما بگه، نه جوری باشه که اگر شما بنفشه رو جایی دیدین صورتتونو برگردونین، هر جوری با سمیرا رفتار می کنین، با بنفشه هم باید همون رفتارو داشته باشین

-خوب خانم شما خودتون می گین سمیرا، بنفشه برای من با سمیرا فرق می کنه، من بنفشه رو خیلی دوست دارم، مثه بچه مه

-اما واقعا بچه ی شما نیست آقای بخشنده، اینو قبول کن، کم کم این حس تغییر می کنه و برای هر دو نفرتون تبدیل به یه معضل میشه، اگه واقعا بنفشه رو دوستش داری بذار یه زندگی نرمال داشته باشه، با هیچ اسمی تو زندگیش حضور مداوم نداشته باش، نه با اسم سیاوش، نه با اسم عمو، نه با اسم عشق، نه با اسم پدر، همه ی اینها هم باید کم کم اتفاق بیوفته نه اینکه یه دفهه تماستونو با بنفشه قطع کنین

سیاوش به روانشناس خیره شد و با خود فکر کرد او چطور می توانست اینقدر خالی از احساس صحبت کند؟

خوب، اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. ممکن بود بنفشه برای همیشه از دست برود. خوب او می توانست دورا دور مراقب بنفشه باشد.

او می توانست اطمینان داشته باشد که از این به بعد بنفشه هر روز پیتزای سرد نمی خورد،

شهناز دست پخت خوبی داشت...

بنفشه هر روز کتک نمی خورد،

شهناز به شدت با کتک زدن مخالف بود....

بنفشه دیگر به سمت کسی مثل نیوشا کشیده نمی شود،

شهناز و روانشناس یه او رفتار درست با همسالان را یاد خواهند داد.....

خوب او هم باید همکاری می کرد، نباید زندگی بنفشه، فدای خودخواهی هایش می شد.

این حس قوی که به بنفشه داشت شاید یک حس پدرانه بود و شاید هم یک عاشقانه ی ناباورانه.

شاید او به بنفشه همانند دختری که نداشت، عشق می ورزید و شاید هم سیاوش برای اولین بار در عمرش به دخترکی هر چند کم سن و سال علاقه مند شده بود. اما هر چه که بود بهتر بود از مقابل زندگی بنفشه کنار برود و از حاشیه به زندگی اش نگاه کند. شاید چندین سال می گذشت و سیاوش هم زن زندگی اش را پیدا می کرد و آنوقت اگر ازدواج می کرد، اگر بچه دار میشد، اگر کودکش دختر بود، اسم او را بنفشه می گذاشت،

کسی چه می دانست،

اگر.....

.............

یک ماه گذشت.....

بنفشه و سمیرا وسط حیاط مدرسه ایستاده بودند. بنفشه کتاب جغرافیا را تند تند ورق می زد.

سمیرا رو به بنفشه کرد:

-چی شده بنفشه، امتحانو خراب کردی؟

بنفشه با لبهای آویزان به سمیرا نگاه کرد:

-سمیرا دو تا سوالو اصلا ننوشتم، آخه بلد نبودم، یکی رو هم نصفه نیمه نوشتم، الانم نگاه کردم دیدم جواب یه سوالم غلطه

-بقیه چی، بقیه رو درست نوشتی؟

بنفشه قهقهه زد:

-آره ه ه ه ه ه ، درست نوشتم، بالای 15 میشم، تازه خانم جغرافی گفت اگه نمره ام بالای پونزده بشه اون امتحانو که شدم ده و نیم واسه نمره مستمر حساب نمی کنه

سمیرا خندید:

-آفرین، سه روز دیگه هم آخرین امتحانو داریم که ریاضیه، دیگه امتحانا تموم میشه

-آره، من که همه ی درسا رو بالای 15 میشم، این ریاضیو هم خوب بدم دیگه یوهاه میشم

-یوهاه چیه؟

-یوهاه یعنی خوشحال میشم

و سمیرا با خودش فکر کرد کجای این کلمه شبیه خوشحال شدن است.

صدای بنفشه او را به خود آورد:

-عمه ام به من قول داده اگه معدلم بالای پونزده شد، برام دوچرخه بخره

سمیرا لبخند زد:

-حتما بالای پونزده میشی، مطمئن باش

بنفشه من و من کرد:

-می گم سمیرا تو که از راز دلم به کسی نمی گی؟ هان؟ فقط تو می دونی که من با عمه ام زندگی می کنما

سمیرای مهربان گفت:

-من دست علی دادم، هیچ وقت قولمو نمیشکنم

بنفشه خندید. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-راستی بنفشه عمه ات رو دوست داری؟

-آره، دیگه غر غر نمی کنه، یه کم بهم گیر می ده ولی کلا خوبه، دوسش دارم

ناگهان بنفشه گفت:

-سمیرا بیا یه بازی

-چه بازی ای؟

-بیا بپر بپر کنیم تا جلوی در مدرسه بگیم یوهااااه یوهااااه، هرکی زودتر به در مدرسه رسید، برنده است

-حتما باید بگیم "یوهااااه، یوهااااه"؟

-آره اصلش همونه، بیا یک، دو ....

هنوز سه را نگفته بود خودش اولین پرش را کرد و بعد:

-یوهااااه، سه

سمیرا هم پرید و با خنده فریاد زد:

-یوهاااه، حساب نیست تو تقلب کردی

بنفشه جیغ کشید:

-یوهااااااااااااااه

و باز هم پرید،

سمیرا هم پرید،

بنفشه هم پرید،

دخترکان مهربان همچنان می پریدند...

..........

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : mahtabi22

روانشناس رو به شهناز کرد و گفت:

-خوب خانم سماک حالتون بهتره؟ الانم که تو اطاق من تنها هستیم، اگه شرایط خوبی دارینو می تونین صحبت کنین، بهتون بگم که برنامه چیه

شهناز سرش را تکان داد و خودش را به سمت لبه ی مبل کشاند و سراپا گوش شد:

-من خوبم، بگید خانم

-خوب ببینیند خانم سماک، اول از همه باید با خود بنفشه صحبت کنیم و بهش بگیم که تصمیم گرفتیم که بیاد با شما زندگی کنه، البته من فکر می کنم خودش هم دوست داره از اون خونه بیاد بیرون، با همهی  این احوال باید باهاش حرف بزنیم، بعد از اون باید با برادرتون صحبت کنیم و بهش بگیم خرجی بنفشه رو ماهانه تقبل کنه، قرار نیست از نظر مالی به شما فشار بیاد، آقا شایان هم وضع مالی بدی نداره، بعدش هم وسایلهای بنفشه رو جا به جا کنیم و در نهایت بنفشه هم میاد خونه ی شما و کم کم به شما و خونه تون عادت می کنه

شهناز با نگرانی پرسید:

-خانم، رفتارهاش چی؟ کاراش چی؟ اون خیلی شیطنت می کنه

-خانم سماک خیلی داری سخت می گیری، یه دختربچه ی دوازده ساله که نباید مثه یه زن سی ساله رفتار کنه، اونم مثه بقیه ی بچه های هم سنش شیطنت می کنه، من به شما می گم در برابر اشتباهاتش چه رفتاری داشته باشین، باور کنین اصلا سخت نیست، شما دو تا پسر بچه بزرگ کردین، شیطنت بنفشه از اون دو تا خیلی کمتره، شما که باید خودتون اینا رو بدونین

-خوب پس من باید چی کار کنم؟

-شما باید از غرغرهاتون کم کنین خانم سماک و به بنفشه فرصت بدین تا بتونه با محیط زندگیش سازگار بشه، اون دختر از اول زندگیش آسیب دیده، فقط در عرض هفت ماه دو بار محل زندگیش عوض شده و قراره باز هم عوض بشه، بنفشه طلاق پدر و مادرشو دیده، بنفشه بیماری مادرشو دیده، اون بارها از طرف پدرش تحقیر شده و توهین شنیده، اون بچه خیلی سختی کشیده، باید تحمل کنین تا اوضاعش بهتر بشه

-یعنی شما می گی بهتر میشه؟

-آره شهناز خانم، بنفشه الان رفتارش خیلی از قبل بهتر شده، حتی نمره هاشم به گفته ی خودش داره کم کم بهتر میشه، مشکل اینجا بود که کسی نبود تا بهش چیزی یاد بده، اما ما به کمک همدیگه به بنفشه یاد می دیم که چطور رفتار کنه

شهناز محطاطانه پرسید:

-خانم من تا کی باید بنفشه رو نگه دارم؟

روانشناس لبخند زد:

-شما تا زمانی که پدر بنفشه سرش به سنگ بخوره و بیاد دنبال بچه اش باید بنفشه رو نگه دارین یا حتی ممکنه مادر بنفشه حالش بهتر بشه و بخواد با بچه اش زندگی کنه، البته بایدی در کار نیست، این محبت شما رو نسبت به بنفشه نشون میده که می خواین سرپرستیشو به عهده بگیرین

شهناز روی مبل جا به جا شد:

-خانم ینی ممکنه مادر بنفشه حالش خوب بشه و بیاد سراغ بچه اش؟

-هیچ چیز غیر ممکن نیست خانم، راستی در مورد مادر بنفشه می خوام نکته ای بهتون بگم، باید وقتتونو تنظیم کنین تا حداقل ماهی یکبار بنفشه مادرشو ببینه، البته باید از قبل شرایط مادرشو در نظر بگیرین تا زمانهایی بنفشه رو به ملاقات مادرش ببرین که رفتار بدی از خودش نشون نده، اول خودتون مادر رو میبینین بعد بنفشه رو میبرین

-خانم ممکنه مادر و پدر رعنا تو بیمارستان باشن

-شهناز خانم نترس، شما ساعتهایی برو که مطمئن بشی اونا نیستن، وقتی می خوای وارد بخش بشی از مسئول پذیرش سوال کن که کسی از فامیلهای رعنا اونجا هستن یا نه، این که کاری نداره، چرا اینقدر خودتو با این فکرها اذیت می کنی؟

شهناز سری تکان داد و به دست هایش خیره شد. ناگهان سرش را بلند کرد و گفت:

-اون پسره سیاوش اون چی؟ با اون باید چی کار کنم؟

روانشناس سرش را تکان داد:

-بعله، آقای بخشنده، ایشون باید کم کم ارتباطشو با بنفشه کم کنه، دیگه باید آقا سیاوش بره تو حاشیه

شهناز فوری گفت:

-آره منم نگرانم، می ترسم اتفاقی برای بنفشه بیوفته، نکنه سیاوش بلایی سرش بیاره

روانشناس لبخند زد:

-نه شهناز خانم، سیاوش بخشنده آدم مهربان و درستیه، خیلی اشتباهات داشته و هنوز هم داره، اما هیچ وقت نظر بدی نسبت به بنفشه نداشته، به نظر من سیاوش بخشنده از خیلی از کسایی که ادعای خوب بودن می کنن بهتره، آدم بی ادعائیه، یادتونه گفتم خیلی از رفتارهای بنفشه تغییر کرده؟ همه ی اینا نتیجه ی حضور سیاوشه، سیاوش خیلی کمک کرد، در موردش اینجوری نگین، اما دیگه باید کم کم سیاوش از این بچه فاصله بگیره، بنفشه تو سن حساسیه، باید بحران بلوغ رو از سر بگذرونه

شهناز باز هم به روانشناس خیره شد. گویا دلش می خواست جمله ی اطمینان بخشی از زبانش بشنود. روانشناس متوجه ی معنی نگاه شهناز شد و گفت:

-نگران نباش شهناز خانم، هر چیزی اولش سخته، وقتی بری وسط گود اونقدرها هم سخت نیست، همه با هم همکاری می کنیم، حتی خود آقای بخشنده هم کمکمون می کنه

شهناز در دل دعا کرد که روانشناس درست پیش بینی کرده باشد

یعنی همه چیز درست می شد؟

............

سیاوش مقابل منزل شایان پارک کرد و به سمت بنفشه چرخید که بستنی سه رنگش را با ولع می خورد و با صدای گرفته ای گفت:

-بنفشه

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-هااااااخ

سیاوش لبخند محوی زد.

هاااااخ

این نوع جواب دادن هم، اختراع دخترک بود.

-هاااااخ نه و بعله، بنفشه می خوام یه قولی بهم بدی

بنفشه با کنجکاوی به سیاوش نگاه کرد و گفت:

-چه قولی؟

چشمان سیاوش روی لکه ی بستنی گوشه ی دهان بنفشه ثابت ماند و گفت:

-هیچ وقت منو یادت نره، باشه؟

بنفشه چند لحظه به چهره ی سیاوش خیره ماند.

دخترک با خود فکر کرد که سیاوش حتما از خوشحالی دیوانه شده است.

خوب سیاوش چرا باید خوشحال باشد؟

برای نمره ی دوازدهی بود که از درس ریاضی گرفته بود؟

خوب شاید برای آن همه ورجه ورجه های خنده داری بود که تا همین چند دقیقه ی پیش اجرا می کرد.

سیاوش تکرار کرد:

-قول می دی؟

بنفشه سرسری جواب داد:

-باشه قول می دم

سیاوش نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و گفت:

-خیل خوب، دیگه برو

بنفشه متوجه ی گرفتگی سیاوش شد. او نمی دانست جریان چیست. فقط این را فهمیده بود که سیاوش در حال حاضر ناراحت است.

خوب او می توانست سیاوش را بخنداند.

بنفشه رو به سیاوش کرد:

-یه چیزی بهت نشون بدم تا حالتو بهم بزنم؟

سیاوش به آرامی گفت:

-چی؟

بنفشه در ماشین را باز کرد و یک پایش را از ماشین بیرون گذاشت و در همان حال یک قاشق از بستنی اش را به دهان برد. سیاوش با کنجکاوی به بنفشه نگاه می کرد. چند لحظه ی بعد سیاوش هاج و واج به بنفشه چشم دوخته بود. بنفشه دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد. از نوک زبان تا ته حلق بنفشه آغشته به بستنی و آب دهانش شده بود. از ته حلقش هم صدایی همچون قرقره کردن به گوش می رسید.

بنفشه تا چند لحظه حلقش را برای سیاوش به نمایش گذاشت و بعد به سرعت از ماشین بیرون پرید و به سمت خانه دوید.

سیاوش به خود آمد، بی اختیار دهانش به خنده گشوده شد. دخترک در این لحظات آخر هم او را خندانده بود.

به بنفشه ی کوچک نگاه کرد که در خانه را باز کرده بود و همانطور که وارد خانه میشد فریاد زد:

-سیاوش جونم می دوستمت

بنفشه وارد خانه شد و در را بست.

سیاوش ماند و جایی خالی بنفشه،

سیاوش ماند و دل شکسته اش،

سیاوش ماند و صدای زنگ ممتد گوشی اش،

سیاوش به گوشی اش نگاه کرد و قلبش فرو ریخت. تماس از مرکز مشاوره بود.

حتما قرار بود بنفشه را با خود ببرند،

سیاوش سرش را روی فرمان گذاشت.....

...........

سیاوش مقابل روانشناس نشسته بود و با اضطراب به او نگاه می کرد. روانشناس با لبخند اطمینان بخشی رو به سیاوش کرد و گفت:

-خوب آقای بخشنده، دوست داری الان چه خبری در مورد بنفشه بشنوی؟

سیاوش روی مبل جا به جا شد:

-من خانم؟ من دوست دارم الان شما بگی بنفشه نمیره بهزیستی، خانم من الان آرزومه همین جمله رو از زبون شما بشنوم

روانشناس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. سیاوش با صدای گرفته ای ادامه داد:

-خانم من امروز رفتم در مدرسه ی بنفشه تا واسه آخرین بار ببینمش، چیزی در مورد رفتنش بهش نگفتم، بردمش بیرون براش بستنی خریدم، آهنگ این یارو ساسی، ساسان کی هست این، اینم گذاشت تو ماشین واسه خودش رقصید، بعد هم بردمش در خونه پیاده اش کردم

سیاوش با گفتن این حرف آرنجش را روی رانش گذاشت و کف دستش را به پیشانی اش چسباند. شاید باز هم آماده برای گریستن بود،

شاید....

روانشناس اخم کرد:

-آقای بخشنده باز شما رفتی دنبال بنفشه بردیش اینور و اونور؟ یعنی حرفهای من همه باد هوا؟

سیاوش با همان سر به زیر افکنده گفت:

-خانم دیگه چه فرقی می کنه؟ ما که دیگه هیچ وقت همدیگه رو نمی بینیم، اون داره میره بهزیستی

اخمهای روانشناس از هم باز شد:

-نه آقای بخشنده، بنفشه داره میره پیش عمه اش زندگی کنه، شهناز خانم قبول کرد که سپرستی بنفشه رو به عهده بگیره

چشمان سیاوش گشاد شد. حتما اشتباه شنیده بود.

روانشناس چه گفت؟

گفت بنفشه به بهزیستی نمی رود؟

گفت عمه اش سرپرستی اش را قبول کرده؟

نه حتما اشتباه شنیده بود،

عمه تقلبی؟

نه خوب، او دیگر عمه نیمه تقلبی بود.

خوب، خوب، نه....

اصلا به تقلبی بودنش چه کار داشت؟

بنفشه می خواست پیش شهناز زندگی کند؟

صدای روانشناس سیاوش را به خود آورد:

-حواستون با منه؟

سیاوش به سرعت سرش را بالا آورد و به روانشناس چشم دوخت:

-خانم راس می گین؟

-بعله آقای بخشنده، خانم سماک تصمیم دارن بنفشه رو ببرن پیش خودشون، نمی دونم اگه ایشون مشئولیت بنفشه رو قبول نمی کردن چه تصمیمی می گرفتم، الان هم دیگه وقت فکر کردن به این چیزا نیست

سیاوش تقریبا از روی مبل جهش کرد:

-خانم تورو خدا راست می گی؟ وای خدا بغض دارم

و واقعا هم سیاوش بغض داشت. خودش هم نمی دانست چرا در این چند هفته ی اخیر، با شنیدن نام بنفشه، بغض سنگینی در گلویش خانه می کرد.

روانشناس با دستش به مبل اشاره زد و گفت:

-بشینین آقای بخشنده، از شما خواستم بیاین اینجا تا در مورد یه سری مسائل، خیلی جدی با هم حرف بزنیم

سیاوش به سرعت روی مبل نشست. آنقدر خوشحال بود که دوست داشت هم گریه کند و هم بخندد.

گنجو به بهزیستی نمی رفت،

گنجویش به بهزیستی نمی رفت،

گنجویش.

سیاوش با خنده به دورو بر اطاق نگاه کرد، سرش را پایین انداخت و بغض کرد. دوباره سرش را بالا آورد و به روانشناس خیره شد. چشمانش از اشک پر شده بود.

اما اینبار اشکهایش از سر شوق بود.

روانشناس چند لحظه صبر کرد تا سیاوش به حالت عادی برگردد و آنگاه شروع به صحبت کرد:

-خوب آقای بخشنده، بنفشه داره سر و سامون می گیره، عمه اش میبرتش پیش خودش و از الان کار همه ی ما شروع میشه، کار خود خانم سماک، کار من و کار شما، اگر در آینده پدرش یا مادربزرگ پدربزرگ بنفشه بخوان کمکمون کنن، من استقبال می کنم، اما فعلا خبری از کمکهای اونا نیست، ببینید آقای بخشنده من اینا رو به خانم سماک هم گفتم، بنفشه هر هفته روزهای پنج شنبه صبح که مدرسه اش تعطیله میاد پیش من و ما چهل و پنج دقیقه با هم صحبت می کنیم، من سعی می کنم تا جایی که بتونم رفتارهای درست رو در قالب صحبتهای دوستانه و نه به صورت نصیحت وار براش توضیح بدم، خود خانم سماک هم روزهای دیگه ای که بنفشه مدرسه است میاد پیشم تا خودشونم یه سری رفتارها رو کنار بزارن و بدونن چطور با یه دختر بچه ی آسیب دیده ی دوازده ساله رفتار کنن و ترسش از نگداری بنفشه بریزه، البته مسئولیت نگهداری یه بچه، که از قضا بچه ی خودش هم نیست، سنگینه، ما می خوایم کاری کنیم که خانم سماک حس نکنه تنهاست، خوب حالا میرسیم به شما

سیاوش با لبخندی از ته دل، به روانشناس نگاه کرد.

روانشناس ادامه داد:

-آقای بخشنده رفت و آمدت رو با بنفشه کم می کنی، دیگه قرار نیست برای دوره ی ماهانه و لباس زیر و دوست پسرشو فلان مسئله، شما به بنفشه راهکار بدی، من و عمه اش هستیم با ما صحبت می کنه

باد سیاوش خالی شد. به روانشناس نگاه کرد:

-خانم ینی اصلا نبینمش؟ باهاش حر

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : mahtabi22

روانشناس روسری اش را شل کرد:

-نه زنگ نمی زنم

............

معلم ریاضی رو به سمیرا کرد:

-شهنامی پاشو بیا برگه های تصحیح شده رو بین بچه ها پخش کن

بنفشه با دلهره به سمیرا نگاه کرد که از پشت میز بلند شد و به سمت معلم رفت.

باز هم دستان بنفشه یخ زده بود. باز هم  دست به سینه شد و باز هم خودش را به عقب و جلو تکان داد. سمیرا هم مشتاق بود تا نمره ی بنفشه را بداند.

یعنی بنفشه در درس ریاضی پیشرفت می کرد؟

سمیرا برگه ها را در دست گرفت و به اولین برگه نگاه کرد و خواند:

-آزاد سرو 17/5

صدای اعتراض دخترکان بلند شد:

-نخون نمره ها رو دیگه

-آره بابا نخون، فقط برگه ها رو بده

-نخون نمره هامونوووووووووو

صدای دخترکی از پشت سر بنفشه، به گوش رسید:

-این شهنامی می خواد خود شیرینی کنه

بنفشه به تندی به عقب چرخید و با حرص به دخترک نگاه کرد و گفت:

-ایندفه در مورد دوستم ازین حرفها بزنی، میرم به خانم شفیقی می گما

دخترک پشت چشمی برای بنفشه نازک کرد و چیزی نگفت. بنفشه با غرور به سمت سمیرا چرخید که با مهربانی برگه ها را به دست دخترکان کلاس می داد. چند لحظه بعد برگه ای روی میز قرار گرفت. بنفشه با دلهره به سمیرا نگاه کرد و گفت:

-برگه ی منه؟

-نه مال منه

-چند شدی؟

-یه نمره ای شدم دیگه، الان برگه ی تورو هم می دم

سمیرا بعد از گفتن این حرف به سمت دیگر کلاس رفت. بنفشه برگه ی تا شده ی سمیرا را باز کرد. دخترک مهربان بیست شده بود و نمی خواست به بنفشه چیزی بگوید.

بنفشه دوباره به سمیرا چشم دوخت که همچنان برگه ها را بین دخترکان کلاس پخش می کرد. ناگهان متوجه شد که سمیرا دوباره به سمتش می آید.

قلب بنفشه تپید و تپید و تپید....

یعنی برگه ی خودش بود؟

موشکافانه به چهره ی سمیرا نگاه کرد تا بفهمد آیا نمره اش زیر ده شده یا نه؟

از چهره ی سمیرا چیزی مشخص نبود،

اما نه...

انگار سمیرا لبخند می زد،

اما باز هم نه،

سمیرا می خندید....

واقعا می خندید؟

سمیرا بالای سر بنفشه ایستاد و برگه را به سمتش گرفت و گفت:

-ساندویچ کالباسم یادت نره

و دوباره به سمت دیگر کلاس رفت.

بنفشه گیج و منگ از حرف سمیرا به برگه اش نگاه کرد و دهانش به خنده ای به اندازه ی دریای خزر انزلی، گشوده شد....

بنفشه از درس ریاضی نمره ی 12 گرفته بود.

آفرین به بنفشه....

آفرین به سمیرا....

................

سیاوش رو به روی مدرسه ی راهنمایی پارک کرد و منتظر ماند تا مدرسه تعطیل شود. آنقدر کلافه و عصبی بود که نمی دانست باید چه کار کند. مدام این جمله در ذهنش جولان می داد که امروز آخرین دیدار با بنفشه است. او دیگر این دخترک را نمی دید. به یاد اولین دیدارشان افتاد که بنفشه او را ترسانده بود. یادش آمد چطور با او جر و بحث کرده بود و برایش ادا در آورده بود. اولین بار هم به او گفته بود که دماغش دراز است.

سیاوش آه کشید.

بنفشه را برای همیشه از دست می داد، بنفشه ای که مثل دختر خودش بود

نمی دانست چقدر در افکار خودش غوطه ور شده بود که با شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه به خودش آمد. چند دقیقه ی بعد، هجوم دخترکان راهنمایی به بیرون از مدرسه تماشایی بود. اما سیاوش با چشمانش فقط به دنبال بنفشه بود. چشمانش بین دخترکان چرخید و چرخید و بالاخره روی چهره ی خندان بنفشه که به همراه سمیرا از مدرسه بیرون آمده بود، ثابت ماند. با دیدن چهره ی خندان بنفشه، قلب سیاوش ریش شد.

یعنی این دخترک باز هم می توانست بخندد؟

اصلا در بهزیستی، دخترکان می توانستند بخندند؟

سیاوش به سرعت از ماشین پیاده شد و دست به سینه کنار ماشین ایستاد تا بنفشه متوجه ی حضورش شود. دخترکان راهنمایی با کنجکاوی و شیطنت به سیاوش نگاه می کردند و هرکدام به نحوی سعی داشتند با نگاه خیره اشان توجه او را به سمت خود جلب کنند. اما سیاوش فقط به بنفشه نگاه می کرد، به دخترک کوچک اندام خنده داری نگاه می کرد، در حالیکه دستانش را در هوا تکان می داد، برای سمیرا صحبت می کرد.

...........

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-سمیرا می خوام درس بخونم تا شبیه خانم مشاور بشم

-خانم مشاور کیه؟

-خانم مشاور یه خانمه که خیلی مهربونه

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد:

-خانم مشاور کیه؟

-خانم مشاور دوستمه، یه میز داره اینقدر

و دستانش را به دو طرف دراز کرد.

-پشت میزش میشینه همش می خنده، من هر چی می گم اون خنده می کنه

-خوب بعد چی؟

-گفتم دیگه، می خوام درسمو بخونم منم مثه اون خانمه بشم، تو هم باید کمکم کنیا

-باشه منم کمکت می کنم

بنفشه خندید و رویش را به سمت دیگر چرخاند و ناگهان با دیدن سیاوش که دست به سینه به ماشینش تکیه زده بود، سر جایش میخکوب شد.

سیاوش بود؟

سیاوش آمده بود تا او را ببیند؟

سیاوش عزیزش،

سیاوش عزیزش بود...

بنفشه با ذوق رو به سمیرا کرد:

-سمیرا سیاوش اومده دنبالم، من برم، فردا می بینمت باشه؟

-باشه برو منم میرم، خداحافظ

بنفشه به سمت سیاوش پرواز کرد.

.................

سیاوش با چشمانی غمگین به دخترک نگاه می کرد که با خوشحالی به سمتش می دوید. بنفشه به دوقدمی سیاوش رسید و پرید:

-هاااااه، سلام

سیاوش لبخند تلخی زد. دخترک بالاخره یاد گرفته بود تا سلام کند. او یادش داده بود.

حالا این انصاف بود که بنفشه را به بهزیستی ببرند؟

این انصاف بود که او را از سیاوش جدا کنند؟

-سلام بنفشه، خوبی؟

بنفشه با ذوق و شوق جواب داد:

-آره خوبم، اومدی دنبالم؟

-آره، سوار شو بریم

و بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید و سوار ماشین شد.

..............

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، هر از چند گاهی صورتش را می چرخاند و به بنفشه نگاه می کرد که با خوشحالی درون داشبورت ماشینش را شخم می زد. سیاوش دیگر به او نمی گفت که بدون اجازه به داشبورت ماشینش دست نزند.

بگذار دست بزند،

بگذار کودکی کند،

او که دیگر بعد از این کودکی نمی کرد.

بنفشه ناگهان به یاد نمره ی ریاضی اش افتاد و گفت:

-سیاوش، سیاوش من ریاضیو دوازده شدم، سمیرا کمکم کرد

سیاوش با شنیدن این حرف بغض کرد. بنفشه کم کم می خواست در درس ریاضی پیشرفت کند، ولی از چند روز دیگر در بهزیستی دوباره افت تحصیلی پیدا می کرد.

سیاوش به زحمت لب باز کرد:

-آفرین بنفشه، هر جا که رفتی درستو بخونیا، باشه؟

بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد ولی با خوشحالی گفت:

-باشه

سیاوش آه کشید.

نگاهی به لباسهای بنفشه کرد و فکری از ذهنش گذشت.

با صدای لرزانی گفت:

-بنفشه لباس گرم داری؟

بنفشه با سردرگمی به سوال بی ربط سیاوش فکر کرد و در نهایت گفت:

-آره دارم

-کاپشن، شلوار، همه چی داری؟

-دارم، سیاوش جونم

سیاوش با شنیدن کلمه ی "سیاوش جونم " گلویش سنگین شد. همیشه از شنیدن این کلمه دچار اضطراب میشد. اما از این به بعد باید برای شنیدن این کلمه حسرت می کشید.

چرا قدر روزهای با بنفشه بودن را ندانست؟

چرا؟

بنفشه دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد.

آهنگی از خواننده ی مورد علاقه اش پخش شد:

چی شده کسی نیگا نیگا کرده تورو برم بکنم ادبش.....

بنفشه ذوق کرد:

-وای من این شعرو خیلی دوست دارم، تو از کجا می دونستی؟

و سیاوش به یادش آمد که چند روزی می شد که او این سی دی را تهیه کرده بود و درون ماشینش گوش می داد. او دیگر از این خواننده بیزار نبود.

بنفشه این خواننده را دوست داشت، پس سیاوش هم دوستش داشت.

بنفشه به سمت سیاوش چرخید و دستانش را بالای سرش برد و چرخاند و به همراه خواننده خواند:

-آهان زنگو بزن، می شناسی خرچنگو؟ بین غذاها چطور هان و هان و هانو هان؟

سیاوش به دخترک نگاه کرد و خندید،

خندید و خندید و خندید....

بنفشه خودش را تکان داد و صدای پخش را بلند کرد.

باز هم خواند و خواند و خواند.....

سیاوش میان خنده ناگهان بغضش ترکید و سریع به روبه رویش نگاه کرد تا بنفشه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش می چکید، نبیند.

بنفشه همچنان می خواند. دستانش را مشت کرده بود و بالا و پایین می کرد.

سیاوش چانه اش می لرزید،

بنفشه خوشحال بود،

سیاوش چشمانش را روی هم فشار می داد،

بنفشه قهقهه می زد،

سیاوش می گریست....

بنفشه می خندید....

.............

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : mahtabi22

روانشناس بی توجه به سیاوش ادامه داد:

-فعلا هم قرار نیست من زنگ بزنم به هیچ ارگانی، شما هم فکر نگهداری بنفشه رو از سرت بیرون کن، به جای این کارا هم کمکم کن، بزار مشکلو حل کنیم، شماره ی مادربزرگو به من بده

سیاوش با بی حالی شماره را به روانشناس داد. روانشناس دوباره با گفتن "خداحافظ " چرخید تا برود. سیاوش دست دراز کرد و کیفش را گرفت:

-خانم

روانشناس اینبار نگاهش جدی تر از قبل شد:

-کیفمو ول کن آقای بخشنده

سیاوش با خجالت دستش را از روی کیف عقب کشید:

-خانم ببخشید، منظوری نداشتم، فقط خواستم مطمئن بشم که....

-من حواسم هست دارم چی کار می کنم، اینقدر سعی نکنین به من چیزی رو یاد بدین، خداحافظ

روانشناس بعد از گفتن این حرف داخل ماشین نشست. دوستش با دیدن چهره ی روانشناس حتی نپرسید جریان چیست، سریع ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

سیاوش هنوز مقابل مطب ایستاده بود و به ماشینی که در حال دور شدن بود نگاه می کرد.

بیچاره سیاوش،

بیچاره سیاوش.....

.............

شهناز قاب عکس شوهر مرحومش را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد. روی قاب عکس شوهرش دست کشید. به یاد دو پسر جوانش افتاد که هر کدام در یک گوشه ی این دنیا و به دور از او زندگی می کردند. شهناز آه کشید. تنهایی خیلی سخت و دردناک بود.

اگر همسرش از دنیا نرفته بود و یا اگر یکی از پسرانش در همین انزلی کنارش زندگی می کرد، حتی اگر در رشت یا تهران هم زندگی می کرد، تنهایی را می توانست بهتر تحمل کند. اما حیف که هر دو پسرش از او فرسنگها دور بودند.

حیف.....

به یاد گفته های روانشناس افتاد که به او پیشنهاد داده بود تا بنفشه را به نزد خود بیاورد. بنفشه خیلی تخس و شیطان بود. شهناز مطمئن نبود تا بتواند از عهده ی تربیت بنفشه برآید. شهناز یک لحظه با خود فکر کرد که اگر دختری داشت، دخترش هرگز او را رها نمی کرد تا عازم غربت شود. دختران همیشه از پسران عاطفی تر بودند.

شهناز باز هم به عکس شوهرش دست کشید و اینبار به این فکر کرد که ای کاش سن و سال بنفشه بیشتر بود تا لااقل رفتارهای پخته تری از خودش نشان می داد، یا ای کاش سن و سال خودش کمتر از این بود، تا حوصله ی نگهداری از دخترک دوازده ساله ی برادرش را داشت. اما روانشناس به او گفته بود که همه با هم کمک خواهند کرد تا رفتار بنفشه از این هم بهتر شود.

شهناز به شدت فکرش درگیر شده بود،

راه حل درست چه بود؟

.............

صورت روانشناس از خشم و خجالت کبود شده بود. هنوز گوشی تلفن در دستش باقی مانده بود و بوق ممتد آن به گوش می رسید. حرفهای مادربزرگ بنفشه همچنان در گوشش صدا می کرد.

آخر او چه گناهی کرده بود که روانشناس شده بود؟

اما نه...

با همه ی سختی های این شغل، روانشناس به شغلش عشق می ورزید،

خوب مگر چه شده بود؟

چه نشده بود؟

واقعا، چه نشده بود....

مادربزرگ بنفشه چه نسبتهای بدی به او بسته بود. حتی اجازه نداده بود تا روانشناس هدف از تماس تلفنی اش را به طور کامل برایش شرح دهد.

چه زن بد دهانی بود.

صدای مادربزرگ بنفشه در گوشش پیچید:

-آهان پس اون پسره ی بی پدر مادرو تو روونه کردی بودی در خونه ی من؟

روانشناس چشمانش را روی هم فشار داد. اما باز هم صداها در گوشش به جریان در آمد:

-تو بیخود کردی که واسه خاطر بنفشه مزاحم من شدی

و باز هم روانشناس نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند، اما واقعا سخت و دشوار بود:

-تو با بابای بیشرف بنفشه دستتون تو یه کاسه است

روانشناس دست چپش را مشت کرد:

-دفعه ی آخری بود که اینجا زنگ زدیا زنیکه ی......

روانشناس دست مشت شده اش را آزاد کرد:

-گور بابای خودتو بنفشه و اون پسره ی عوضی

روانشناس دستش را روی میز گذاشت:

-اگه بنفشه مرد هم به من زنگ نزن، من خون اون بچه ی نکبتو عوض آب می خورم، فهمیدی فوضول خانم؟

روانشناس به خودش آمد، هنوز گوشی تلفن در دستش بود، هنوز بوق ممتد آن به گوش می رسید، هنوز صورت روانشناس از خشم و خجالت کبود بود....

بیچاره روانشناس،

بیچاره روانشناس....

..............

بنفشه زیر میز خم شده بود و ناخنش را می جوید. سمیرا با تعجب نگاهی به حرکات بنفشه کرد و رو به او گفت:

-چی کار می کنی بنفشه؟

بنفشه همچنان که ناخنش را می جوید، گفت:

-خانم بهداشت می خواد زنگ دیگه ناخنها رو نگاه کنه، یادم رفته بود ناخنهامو کوتاه کنم

سمیرا چشمانش گرد شد:

-با دندون داری می چینیشون؟ ناخنات زشت میشن

-اشکال نداره، عوضش از نمره ی بهداشتم کم نمیشه

-حالا زنگ دیگه بهداشت داریم، الان خانم ریاضی میاد تو کلاس نمره ها رو میگه، ول کن ناخنهاتو

بنفشه از زیر میز صداهای عجیب و غریبی از خود بیروت آورد:

-یوها ها هی، می ترسم

سمیرا باز هم تعجب کرد:

-الان تو ترسیدی؟

بنفشه کمرش را صاف کرد و با قیافه ی خنده داری به سمیرا نگاه کرد. تکه ای از ناخنش رو لبهایش آویزان شده بود و بنفشه با دندانش آنرا می چرخاند.

سمیرا خندید:

-ای ی ی ی ی، اون چیه، حالم بد شد

بنفشه خندید:

-می خوام بخورمش، مقویه

سمیرا نزدیک بود از حال برود،

چقدر این بنفشه تخس و شیطان بود،

چقدر.....

................

شایان برگه ای را به به سمت سیاوش گرفت و گفت:

-یه نگاه به این لیست بنداز ببین همین لباسا رو باید بخرم یا نه؟ من برای بیست روز دیگه بلیط گرفتم

سیاوش نگاه خالی اش را به شایان دوخت. در نگاه سیاوش هیچ چیز نبود. سیاوش از شدت ترس و اضطراب در این چند روز از هر حسی خالی شده بود. او فقط منتظر شنیدن این خبر بود که از بهزیستی برای بردن بنفشه خواهند آمد. در ذهنش صحنه ی رفتن بنفشه را مجسم کرد، در حالیکه دخترک بی پناه، جیغ می کشید و به سیاوش التماس می کرد تا نگذارد او را به بهزیستی ببرند.

سیاوش همه ی این اتفاقات را از چشم روانشناس می دید.

او باعث شده بود تا ماجرا به اینجا کشیده شود.

اما دیگر گفتن اینها چه فایده ای داشت؟

حتما تا الان روانشناس با مادربزرگ بنفشه تماس گرفته بود و فهمیده بود که آنها مسئولیت بنفشه را قبول نخواهند کرد. مطمئنا روانشناس با 123 تماس خواهد گرفت.

خدا این شایان بی همه چیز را لعنت کند.

دیگر بنفشه برای همیشه از دست خواهد رفت. دیگر دخترک نمی توانست آزادانه با او تماس بگیرد و او را بخنداند. بنفشه به بهزیستی رشت تحویل داده میشد.

این روزها، آخرین روزهای حضور بنفشه در انزلی بود....

آخرین روزها....

سیاوش با بی حالی از روی صندلی بلند شد و از پشت پیشخوان بیرون آمد. شایان با تعجب رو به او کرد:

-کجا داری میری؟ مگه من با تو نیستم؟

سیاوش به شایان توجهی نکرد، او می خواست به دیدار بنفشه برود. می خواست بعد از تعطیلی مدرسه او را ببیند، شاید این آخرین دیدارشان باشد،

شاید....

چه دیدار دردناکی خواهد بود،

چه دیدار دردناکی.....

گنجویش برای همیشه از این شهر می رفت،

گنجویش از این هم بی پناه تر می شد....

شایان همچنان سیاوش را به اسم صدا می زد،

سیاوش از بوتیک خارج شده بود.

..............

روانشناس رو به منشی اش کرد:

خانم......لطف کنین با خونواده ی آقای محمودی تماس بگیرین نوبت فردا رو جا به جا کنین، من باید تا جایی برم، نوبت 10/30 رو بذارین ساعت 11/30

-باشه، راستی از مهدکودک......هم تماس گرفتن گفتن برای مشاوره با والدین بچه های مهدکودکی، یه وقتی بهشون بدین تا تشریف ببرین اونجا،

-باشه اتفاقا باید اونجا هم در مورد 123 صحبت کنم، چه موقعیت خوبی

.........

شهناز از پله های مطب بالا آمد و پشت در ورودی ایستاد تا نفسی تازه کند. نمی دانست آنچه که او را دوباره به مطب کشانده است، حس دلسوزی بود یا حس علاقه به برادرزاده اش. اما هرچه که بود او هم اکنون، پشت در مطب ایستاده بود.

صدای روانشناس را از درون مطب شنید:

-در مورد 123 صحبت کنم، جه موقعیت خوبی

شهناز لرزید. پس روانشناس می خواست تهدیدش را عملی کند. او بالاخره تصمیم گرفته بود تا بنفشه را به هر قیمتی از پدرش بگیرد.

از پدر...

از پدر...

از پدر بد ذاتش،

از شایان بد ذات...

بغض بدی به گلوی شهناز چنگ زد،

بغض بد....

چه بغض بدی هم بود،

چه بغض بدی....

شهناز احساس کرد نفسش بالا نمی آید، یعنی اینقدر بنفشه برایش اهمیت داشت؟

شاید بنفشه او را به یاد تنهایی های خودش انداخته بود،

شاید هم بنفشه می توانست همدم خوبی برایش شود،

کسی چه می دانست،

شاید می توانست....

اما انگار دیر شده بود. روانشناس می خواست با 123 تماس بگیرد.

اما نه....

او دقیقا پشت در مطب ایستاده بود،

بهتر بود همین حالا وارد مطب شود و از تصمیمی که گرفته بود برای روانشناس بگوید.

تا دیر نشده بود، باید کاری می کرد.

شهناز دیگر معطل نکرد و در ورودی را یک ضرب باز کرد و با عجله وارد مطب شد.

............

با شنیدن صدای در، روانشناس  و منشی اش یکباره به سمت در ورودی چرخیدند. روانشناس بین چهارچوب در، چهره ی رنگ پریده و آماده برای گریستن شهناز را دید که با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد، رو به او کرد و گفت:

-خانم، خانم، تورو جون عزیزت زنگ نزن کلانتری، من تصمیمو گرفتم

روانشناس گیج شده بود. شهناز چه می گفت، او چرا باید با کلانتری تماس می گرفت؟

اصلا مگر او حرفی از تماس با کلانتری، به میان آورده بود؟

انتظارش زیاد طول نکشید، شهناز با بغض گفت:

-من بنفشه رو می برم پیش خودم نگهش می دارم

لبخندی از سر آسودگی بر چهره ی روانشناس نشست.

بعد از آن همه توهین ها و کلنجار رفتن ها چه خبری به جز این خبر می توانست خوشحالش کند؟

صدای شهناز دوباره بلند شد:

-فقط باید قول بدی کمکم کنیا، من دختر نداشتم نمی دونم چه جوری باید تربیتش کنم، قول می دی؟

روانشناس ذوق زده شده بود، مگر می توانست قول ندهد؟

-آره خانم سماک قول می دم، بیاین بشینین روی مبل نفستون تازه بشه، ما دونفر با هم خیلی کار داریم

شهناز با چشمان خیس از اشک، روی مبل وسط اطاق انتظار نشست و دوباره دهان باز کرد:

-دیگه زنگ نمی زنی 123؟

روانشناس روسری اش را شل کرد:

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-تو خاله شادونه رو از نزدیک دیدی؟

-آره من ردیف سوم نشسته بودم، اینقدر جالب بود که نگو، تو چی؟ تو دیدی؟

-من از تلویزیون بیرون نگاه کردم، خیلی شلوغ بود، نتونستم بیام تو سالن

-اشکالی نداره، حالا بگو ببینم ریاضیو خوندی؟ الان امتحان داریما

-زیاد نخوندم، همونایی که تو یادم دادیو حفظ کردم

سمیرا خودش را به گوشه ی نیمکت کشاند و گفت:

-حالا با همونایی که خوندی ببین امروز چی کار می کنی، من می گم تو بالای دوازده میشی

بنفشه خندید:

-اگه بالای دوازده بشم یه ساندویچ کالباس برات می خرم قبول؟

سمیرا خندید:

-قبول

...........

ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود. روانشناس در مطبش را بست و کیفش را روی شانه اش جابه جا کرد و به سمت ماشین دوستش رفت که دقیقا جلوی مطبش پارک شده بود. یک لحظه چشمش افتاد به ماشین 206 مشکی رنگی که کمی آنطرفتر پارک شده بود، اما دقت نکرد. همین که به نزدیک ماشین دوستش رسید، حضور کسی را در کنارش احساس کرد. سریع سرش را بلند کرد و سیاوش را در برابر خودش دید. روانشناس مکث کرد و با تعجب به سیاوش خیره شد. سیاوش آب دهانش را قورت داد و به تندی سلام کرد:

-سلام خانم

روانشناس سر تکان داد:

-سلام آقای بخشنده، چیزی شده؟

سیاوش بی مقدمه و با صدای لرزانی گفت:

-خانم، خانم، شما می خواین چی کار کنین؟

روانشناس با خود فکر کرد که چه شده بود؟

سیاوش از چه صحبت می کرد؟

صدای سیاوش به گوشش رسید:

-خانم توروخدا نگو که می خوای زنگ بزنی به کلانتری

روانشناس اینبار متعجب شد،

او برای چه باید با کلانتری تماس می گرفت؟

-چی شده آقای بخشنده؟ من چرا باید به کلانتری زنگ بزنم؟

-خانم امروزصبح به عمه ی بنفشه زنگ زدم فهمیدم شما می خواین چی کار کنین، خانم من به شما اعتماد کردم، این نتیجه ی اعتماد من به شماست؟ مگه من خودم نمی تونستم زنگ بزنم کلانتری؟

روانشناس متوجه ی جریان شد. شهناز اطلاعات اشتباه را به سیاوش منتقل کرده بود.

-آقای بخشنده آروم باشین، من گفتم اگه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نکنه و پدرش هم رفتارشو درست نکنه زنگ می زنم 123 ، اونجا که کلانتری نیست، اونجا اورژانش اجتماعیه برای جلوگیری از کودک آزاری و غفلت از کودک

سیاوش دستی به صورتش کشید:

-خانم میان بنفشه رو می برن، می برنش بهزیستی، داری چی کار می کنی؟

روانشناس متوجه ی دوستش شد که با کنجکاوی از درون ماشین به هر دوی آنها نگاه می کرد. دستش را با علامت "یک دقیقه صبر کردن" به دوستش نشان داد و رو به سیاوش کرد:

-من فقط گزارش می دم، اونا رو حساب حرف من که بچه رو نمی برن، میان تحقیق می کنن، اگه ثابت شد که اوضاع بچه ناجوره، اونوقت می برنش

سیاوش صدایش بالا رفت:

-خانم ثابت میشه، اصلا شایان بچه رو دو دستی تقدیم اونا می کنه، اون فکر می کنه پلیس مجبورش می کنه بچه رو نگه داره، واسه همین بنفشه رو تا الان نگه داشته، اون اگه بدونه همچین جایی برای نگهداری بچه هستش یه چیزم دستی میده که بچه رو ببرن، می دونی داری با زندگی یه بچه چی کار می کنی؟

روانشناس مستقیما به سیاوش نگاه کرد و گفت:

-پس الان بنفشه جاش پیش پدرش راحت و امنه؟

سیاوش سکوت کرد.

-چرا جواب منو نمی دین؟

سیاوش باز هم سکوت کرد.

روانشناس یک قدم به سمت ماشین دوستش برداشت و گفت:

-خودتون هم می دونین که اون خونه واسه بنفشه جای خوبی نیست

سیاوش به دنبال روانشناس چرخید و راهش را سد کرد:

-همشهری نکن، التماست می کنم

رواشناس لبهایش را به هم فشرد. از التماس کردن اصلا خوشش نمی آمد. سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

سیاوش صدایش لرزید:

-همشهری به پات میوفتم

روانشناس به سمت سیاوش چرخید:

-این چه حرفیه می زنی آقای بخشنده، مگه من کیم که اینجوری التماسمو می کنی؟ گفتم که روی حرف من کسی بچه رو نمی گیره

سیاوش بغض کرد:

-شایان بچه رو میده بهشون، اگه بفهمه خودش بچه رو میده

-کسی با من همکاری نمی کنه، عمه شهناز می گه بچه رو نگه نمی دارم، می خوام زنگ بزنم به مادربزرگ بنفشه، شمارشو دارین به من بدین؟

-خانم اونا نگهش نمی دارن، بخدا قسم اونا منتظرن این بچه بمیره

-من تلاشمو می کنم، فعلا که نمی خوام زنگ بزنم 123

سیاوش آب دهانش را قورت داد تا بغض لعنتی پایین فرستاده شود.

اما انگار آن بغض خیال پایین رفتن نداشت، منتظر تلنگری بود تا شکسته شود.

صدای سیاوش آشکارا می لرزید:

-همشهری نمی ذارم این کارو بکنی، من این بچه رو دوست دارم، مثه...مثه بچه ی خودمه، این بچه بره بهزیستی داغون میشه، منم داغون میشم، اون گنجوی خودمه

و ناگهان بعد از گفتن چمله ی آخر، سیاوش به گریه افتاد.

درست وسط خیابان، رو به روی روانشناس، دقیقا راس ساعت دو بعد از ظهر....

سیاوش به گریه افتاد،

و روانشناس....

و روانشناس که احساس کرد دیدن گریه ی یک مرد، چقدر تلخ و گزنده است. همه ی سی و دو دندانش را روی هم فشار داد تا گریه نکند،

وقتی مردی که صد پشت غریبه بود برای دخترکی دوازده ساله می گریست تو حتی اگر روانشناس هم باشی و حتی اگر سالیان سال درس خوانده باشی و در کلاسهای آموزشی هم شرکت کرده باشی، چطور می توانی بر احساساتت غلبه کنی؟

واقعا چطور می توانی؟

سیاوش کف دستش را روی چشم چپش گذاشت و سرش را خم کرد. شانه هایش تکان می خورد. روانشناس متوجه ی دوستش شد که از ماشین پیاده شده بود و با تعجب و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد. به او اشاره کرد که درون ماشین بنشیند.

اینبار روانشناس بغضش را فرو فرستاد. بغضش به آسانی پایین رفت. سیاوش راست می گفت، بنفشه که گنجوی روانشناس نبود تا او برایش اشک بریزد، بنفشه گنجوی سیاوش بود،

سیاوش....

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-آروم باشین، نمی خوام امروز یا فرا زنگ بزنم، به شهناز فرصت دادم فکر کنه، احتمال میدم قبول کنه که بنفشه بره پیشش، یه مقدار ترسوندمش، آروم باش آقا سیاوش

سیاوش با چشمان سرخ شده به روانشناس نگاه کرد. روانشناس احساس کرد که دیگر باید برود. به آرامی زیر لب گفت "خداحافظ" و قدم دیگری برداشت،

با صدای سیاوش سر جایش میخکوب شد:

-من نگهش می دارم

...........

روانشناس به سمت سیاوش چرخید و با تعجب گفت:

-چی؟

سیاوش اشکهایش را پاک کرد:

-من نگهش می دارم خانم، مگه مشکل این نیست که یه نفر بنفشه رو نگهش داره؟ من خودم بزرگش می کنم

روانشناس به کفشهای سیاوش نگاه کرد.

سیاوش کی می خواست احساسات را کنار بگذارد و عاقلانه فکر کند؟

-آقای بخشنده نمیشه

-چرا نمیشه؟ من نگهش می دارم،مگه  مشکل شما محیط زندگی بنفشه نیست؟ خوب خونه ی ما خیلی خوبه، مادرم مهربونه، یه داداش 25 ساله دارم، اطاق منو خالی می کنیم میدیم به بنفشه، من توی هال می خوابم، خوبه خانم؟ خوبه؟

-نخیر اصلا خوب نیست، اولا که این مشکل من نیست و مشکل بنفشه است، در ثانی شما مثل اینکه یادت رفته دلیل اصلی اومدن شما پیش من چیه، وابستگی عاطفی شما دو نفر وقتی که هم خونه بشین دیگه قابل کنترل نیست، تازه غیر از شما یه پسر دیگه هم توی خونه است، واقعا چی فکر کردی با خودت اقای بخشنده؟ احساسی تصمیم نگیر

-خانم من حواسم هست، اگه داداشم بنفشه چپ نگاه کنه، گردنشو میشکنم

روانشناس چند لحظه در سکوت به سیاوش خیره شد.

سیاوش عقلش را از دست داده بود،

واقعا از دست داده بود...

سیاوش سکوت روانشناس را به معنی موافقت تعبیر کرد و با خوشحالی گفت:

-پس همه چی حله؟ با مامانم صحبت کنم؟

-نه آقای بخشنده، چرا متوجه ی منظور من نمیشی؟ کم کم داره احساس شما نسبت به بنفشه عوض میشه، داری خودتو گول می زنی یا منو؟ این دخترو ببری پیش خودت که با شما زندگی کنه؟ مگه الکیه؟ پس اگه اینجوره دو سال دیگه به گفته ی خود بنفشه، باید باهاش ازدواج کنی

سیاوش جا خورد.

چه کار کند؟

با بنفشه ازدواج کند؟

روانشناس چه می گفت؟

-یعنی چی خانم؟

-آقا سیاوش، بنفشه دوستت داره، اینو می تونی درک کنی؟ من دارم تمام تلاشمو می کنم که این دختر دست از این عشق و عاشقی کودکانه برداره، اونوقت شما فیلم هندیش می کنی می گی می خوای ببریش پیش خودت؟ اصلا جدای همه ی اینا، شما چه نسبتی با بنفشه داری که اونو ببری پیش خودت؟ فردا خون از دماغ این بچه بیاد، ده نفر میریزن سرت، مگه شما تو این اجتماع نیستی؟ فردا هزار نفر مدعی میشن، اتفاقی برای این بچه بیوفته واسه ده نفر باید توضیح بدی، بعدشم بنفشه که همیشه دوازده ساله نمی مونه، فردا میشه پونزده ساله، پس فردا میشه بیست ساله، اون موقع اگه شب بیاد توی اطاقت، دیگه هلش نمی دی، متوجه ی منظورم شدی؟

روانشناس با بی رحمی به سیاوش نگاه کرد. سیاوش مات و مبهوت صحبتهای روانشناس را در ذهنش حلاجی می کرد.

صدای روانشناس دوباره بلند شد:

-من به شما می گم دست بنفشه رو نگیر زیاد باهاش نرو اینطرف اونطرف، شما الان اومدی می گی می خوای باهاش تو یه خونه زندگی کنی؟ چرا هیچ کدوم از شماها با من همکاری نمی کنیه؟ هر کدوم به یه نحوی دارین سنگ زیر پا میندازین، اگه می خواین خودسرانه کاری کنین من مسئولیتی در قبال این پرونده قبول نمی کنم

چانه ی سیاوش لرزید.

با خودش فکر کرد، یعنی این روانشناس چیزی به نام احساس در وجودش نبود؟

خوب نباید هم باشد،

او که بچه نداشت،

اگر بچه داشت که با او چنین نمی کرد،

بی رحم سنگدل،

بی درد

بی درد؟

رواشنناس بی درد بود؟

روانشناس از بی دردی نبود که چنین حرفهایی میزد سیاوش،

روانشناس از روی عقل صحبت می کرد....

سیاوش پای چپش را تکان داد و گفت:

-خانم خواهش می کنم

-آقای بخشنده اصلا حق با شما، بنفشه بیاد با شما زندگی کنه، به این فکر کردی که دو فردای دیگه که شما ازدواج کردی، تکلیف بنفشه چی میشه؟ حتما می خوای مسئولیت بنفشه رو بندازی گردن برادرت، آره؟

سیاوش فوری جواب داد:

-نه، من هیچ وقت ازدواج نمی کنم، من اصلا اهل زن و زندگی نیستم، خانم همه می دونن، باور کنین، مادرم هم می دونه، اصلا از خودش بپرسین

روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد،

سیاوش سرکش شد:

-خانم من که گفتم حاضرم ببرمش پیش خودم، شما می گی نه، بعدش فردا زنگ بزنی به اون 123 ، باید جوابگو باشیا

-اجازه بده کارمو بکنم آقای بخشنده، واسه چی مدام سعی داری تو هر چیزی دخالت کنی، آقا من که از دلم حرف نمی زنم، کارا رو خراب نکن، همه چی درست میشه، اگه هم فرضا بنفشه بخواد بره بهزیستی، خودت می تونی به عنوان حامی، سرپرستیشو به عهده بگیری، البته اگه باز هم کسی از فامیل سرپرستی بنفشه رو قبول نکرد

-حامی چیه؟

-حامی یعنی کودک تو بهزیستی زندگی می کنه اما از نظر مالی توسط خونواده ی دیگه ای حمایت میشه، اون خونواده می تونین روی تحصیلات، پوشاک و خوراک کودک نظارت کنن، می تونن براش یه حساب پس انداز باز کنن و هر ماه مبلغی به اون حساب واریز کنن تا وقتی بچه به سن هجده سالگی رسید، بتونه از اون حساب استفاده کنه، حتی کودک می تونه در طول هفته برای یک نصفه روز یا دو نصفه روز، با اون خونواده باشه، اما شب باید حتما برگرده تو خوابگاه بهزیستی، تازه بعد از هجده سالگی هم می تونه خودش تصمیم بگیره که می خواد با حامی اش زندگی کنه یا نه، چون بهزیستی دیگه مسئولیتی در قبالش نداره

سیاوش کمرش خم شد،

او باید تا هجده سالگی بنفشه صبر می کرد؟

خدایا،

خدایا....

روانشناس بی توجه به سیاوش ادامه د

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : mahtabi22

شهناز رو به روی روانشناس نشسته بود و با کنجکاوی روانشناس را برانداز می کرد و منتظر بود تا گفته های او را بشنود.

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-خوب، پس شهناز خانم شما هستین، خیلی خوش اومدین

شهناز سری به نشانه ی تشکر تکان داد. روانشناس رو به او کرد:

-می دونین چرا اینجا هستین خانم سماک؟

-آره، دوست برادرم یه چیزهایی گفته

-خوبه، خانم سماک نمی خوام وقت جلسه رو بگیرم، می خوام بدونم تا چه اندازه از وضعیت برادرزادتون با خبرین؟

شهناز کمی سکوت کرد و به کف زمین چشم دوخت. روانشناس منتظر نگاهش می کرد.

شهناز سر بلند کرد:

-می دونم وضعیت خوبی نداره

-میشه بیشتر توضیح بدین؟

-از کجا بگم؟

-از هرجا که فکر می کنین می تونه به حل مشکل کمک کنه

شهناز درون صندلی جا به جا شد:

-راستش داداشم کم سن و سال بود که با رعنا، مادر بنفشه ازدواج کرد. رعنا افسردگی داشت و شایان هم می دونست ولی به زور با هم ازدواج کردن. اوضاع رعنا بعد از ازدواج هم خوب نشد، شایان اصرار کرد که بچه دار بشن و بعدش که بچه به دنیا اومد وضعیت رعنا بدتر شد. شایان هم کم کم از زندگی سرد شد و بعد از چند سال که بنفشه شش هفت ساله بود، از هم جدا شدن. چهار سال بنفشه و رعنا با خونواده ی رعنا زندگی کردن و از هفت، هشت ماه پیش دوباره بنفشه اومده پیش برادرم، مادرش هم که تو بیمارستان بستریه، می دونم که شایان رفتار خوبی با این بچه نداره، چند سال مجردی زندگی کرده، تن لش شده، بی خاصیت شده، الان هم که بنفشه باهاشه به بچه اش نمی رسه، فقط دو متر زبون داره که بیاین این بچه رو ور دارین ببرین، چند وقتم هست که دوستش سیاوش به این بچه نزدیک شده، من واقعا نگرانم

روانشناس لبخند زد:

-خوب تا حالا برای حل مشکل بنفشه کاری کردین؟ فکری به نظرتون رسیده؟

-نه، من چند باری با شایان حرف زدم اما اون به حرف من گوش نمی ده، چند بار توپ و تشر زدم، اما اصلا فایده ای نداشته، دیگه نمی دونم چی کار کنم

-خانم سماک من فکر نمی کنم با حرف زدن مشکل برادر شما حل بشه، شما اگه بخواین کاری هم بکنین صرفا باید تو رفتار نشون بدین

-خانم ینی باید چی کار کنم؟

-ببینید خانم سماک وضعیت زندگی برادرزادتون مساعد نیست، برادرتون هم اصلا حاضر به همکاری نشد، خیلی راحت به من گفت به عمه ی بنفشه یا به مادربزرگش بگید بیان بچه رو ببرن، من نخواستم شما بیاین اینجا و مجبورتون کنم که بچه رو ببرین پیش خودتون و نگهش دارین، من دارم از تک تک کسایی که ممکنه به این بچه کمک کنن سوال می پرسم، بعد از شما میرم سراغ مادربزرگ بنفشه یا حتی ممکنه زنگ بزنم به خاله ها و داییهاش، می خوام بدونم کی حاضر به همکاری با منه

شهناز به میان حرف روانشناس پرید:

-چه جور همکاری خانم؟

-خانم سماک...

روانشناس مکث کرد و دوباره ادامه داد:

-شما می تونین مسئولیت بنفشه رو به عهده بگیرین و اونو پیش خودتون ببرین تا با شما زندگی کنه؟

شهناز به میان حرف روانشناس پرید:

-من؟ نه من نمی تونم، من سنم رفته بالا، اصلا حرفشو نزنین، بنفشه خیلی شیطونه، من اعصاب ندارم

-اگه رفتار بنفشه بهتر بشه چی؟ اگه اوضاعو احوالش خوب بشه، بعضی از کاراشو بذاره کنار، اون وقت چی؟

-وای نه خانم، من اصلا نمی تونم، من که همسن شما نیستم اعصابم سر جاش باشه

روانشناس به شهناز خیره شد:

-پس نمی تونین تو این زمینه همکاری کنین؟

-نه اصلا، نه، نه

روانشناس سری تکان داد:

-باشه خانم سماک، ببینید، محل زندگی بنفشه باید عوض بشه، اصلا درست نیست که بنفشه تو خونه ای زندگی کنه که محل رفت و آمد زنای هرجایی باشه و از نظر خورد و خوراک و پوشاکو هیچ چیزی به این بچه رسیدگی نشه، مدام کتک بخوره، فقط پدرش، روزانه دوهزار تومن سر طاقچه براش می ذاره و خداحافظ، تازه من متوجه شدم که این هم به خاطر اینه که بنفشه به پدرش زنگ نزنه و نگه من پول می خوام، خانم سماک یک نفر باید مسئولیت این بچه رو قبول کنه، در غیر این صورت....

شهناز با چشمان از حدقه در آمده به روانشناس خیره شد.

در غیر این صورت چه؟

آیا روانشناس مراجع کننده اش را تهدید می کرد؟

روانشناس ادامه داد:

-در غیر این صورت از طریق بهزیستی اقدام می کنم، گزارش می دم و مسئولین میان بنفشه رو با خودشون می برن

شهناز حتی پلک هم نزد.

قضیه یک فیلم حادثه ای بود؟

انگار یک فیلم حادثه ای شده بود.

روانشناس می خواست چه کار کند؟

مگر می توانست؟

-یعنی چی؟ بنفشه رو کجا می برن؟ مگه می تونن؟

-بعله خانم، اگه ثابت بشه که پدرش صلاحیت نگهداریشو نداره و کسی هم مسئولیت بچه رو قبول نمی کنه، بنفشه تحویل بهزیستی داده میشه

شهناز تقریبا از روی صندلی جهش کرد و رو به روی میز روانشناس ایستاد:

-ینی چی خانم؟ بهزیستی؟ مگه این بچه بی پدر و مادره؟

روانشناس جوابی به شهناز نداد و فقط خیره نگاهش کرد. شهناز خودش فهمیده بود که حرف خنده داری بر زبان آورده است.

سریع حرفش را اصلاح کرد:

-فکر کردین این بچه بی کس و کاره؟ می دونین چه بچه هایی رو تو بهزیستی نگه می دارن؟ بچه های سر راهیو، مگه بنفشه سر راهیه خانم؟

و "خانم" را تقریبا فریاد زد.

روانشناس احساس رضایت کرد از اینکه بالاخره عمه شهناز تکان خورده بود، یا نه، بهتر بود بگوید بالاخره "کسی" تکان خورده بود،

کسی....

اشک دور چشمان شهناز حلقه زد و بیش از این نتوانست سراپا بایستد و دوباره روی مبل پشت سرش نشست. صدای هق هق شهناز در فضای اطاق پیچید. روانشناس سکوت کرده بود. بهتر بود شهناز خودش را تخلیه می کرد،

بهتر بود....

شهناز همچنان که گریه می کرد، با دستش درون کیفش را برای یافتن دستمال، جستجو کرد. روانشناس جعبه ی دستمال کاغذی روی میز را به سمت شهناز گرفت. شهناز خم شد و دستمالی از درون جعبه بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.

روانشناس متوجه شد که شهناز آرامتر شده است.

دوباره شروع به صحبت کرد:

-خانم سماک من ازتون عذرخواهی می کنم، اما من قصد ندارم شما رو اذیت کنم، من همون چیزی رو دارم می گم که قراره اتفاق بیوفته، من به برادرتون که پدر این دختره زنگ زدم، ایشون فقط منو کتک نزد همین، حرفی نبود که بار من نکرده باشه، تصمیم اولیه ی من این بود که با پدر صحبت کنم تا رفتارهاشو درست کنه، تا بچه کنار خودش زندگی کنه، اما آقای سماک نشون داد که من اصلا نبتید رو ایشون حسابی باز کنم، با شما دارم صحبت می کنم و شما همکاری نمی کنین، خیلی راحت می گین نه من نمی تونم، باشه مسئله ای نیست، من که نمی تونم مجبورتون کنم، بنفشه خاله داره، عمو داره، مادربزرگ داره، من به همه ی اونها زنگ می زنم، اگه کسی مسئولیت قبول نکنه من با 123 تماس می گیرم

-خانم، خونواده ی رعنا مسئولیت بنفشه رو قبول نمی کنن، اونا سایه ی بنفشه رو با تیر می زنن، من از هر کسی بهتر می دونم

روانشناس با جدیت جواب داد:

-من برخلاف وضیفه ام باهاشون تماس می گیرم، اگه قبول نکردن، من با 123 تماس می گیرم

شهناز با دردمندی به روانشناس نگاه کرد.

نه،

روانشناس شوخی نمی کرد،

اصلا شوخی نمی کرد....

..........

شهناز با صدای لرزان رو به روانشناس کرد:

-خانم یه وقت نکنی این کارو، چطوری دلت میاد زنگ بزنی به 123؟ مگه خودت بچه نداری؟ می دونی چقدر محیط بهزیستی بده؟

روانشناس با جدیت جواب داد:

-خانم محیط بهزیستی خیلی بده، ولی شما به من بگو محیط خونه ی داداشت خوبه؟ از کجا معلوم که دو فردای دیگه بنفشه نشه یکی مثل همون زنای هرجایی که شبا میان خونه ی برادرت؟

شهناز دوباره چشمانش پر از اشک شد:

-خانم تورو جون بچه ات زنگ نزن، تورو به جون عزیزت زنگ نزن

روانشناس هیچ نگفت، حتی نگفت که بچه ندارد. او یاد گرفته بود تحت تاثیر احساسات قرار نگیرد. او می خواست به بنفشه کمک کند. اطرافیان بنفش فقط سخنرانان خوبی بودند، اما هیچ کدام عمل، قدمی برنمی داشتند.

و همین بود که بین حرف تا عمل یک دنیا فاصله بود،

یک دنیا....

روانشناس، خودش هم می دانست که اگر کسی همکاری نکند، تماس خواهد گرفت،

خودش هم می دانست.....

...........

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:34 :: نويسنده : mahtabi22

منطقه ی آزاد انزلی شلوغ شده بود. حیاط محوطه پر از ماشینهای رنگ و وارنگی بود که مشخص بود صاحبانش، هم برای خرید کردن و هم برای دیدن برنامه ی "خاله شادونه" به آنجا آمده اند. سیاوش به زحمت جای پارکی پیدا کرد و بعد از اینکه ماشین را پارک کرد و از ماشین پیاده شد، رو به بنفشه گفت:

-دست منو ول نمی کنیا بنفشه، می بینی که چقدر شلوغه

بنفشه ذوق زده شد:

-ریم ریم دیریم، دیریییم، دیریییم، باشه

سیاوش چند لحظه به بنفشه خیره شد.

اینها اداهای جدید بود؟

دخترک چه استعدادی در ذوق کردن داشت.

سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد:

-بیا دستمو بگیر

بنفشه به سمت سیاوش دوید و دست سیاوش را در دست گرفت.

باز هم همه ی وجود بنفشه گرم شد،

باز هم سیاوش اشتباه کرد....

...........

جلوی درب ورودی سالن، ازدحام جمعیت بی داد می کرد. پدرها و مادرها به همراه بچه هایشان ایستاده بودند. چند نفر مشغول جر و بحث کردن با مسئولین اجرایی برنامه بودند. سیاوش دست بنفشه را محکم در دست گرفته بود تا دخترک گم نشود. بنفشه ذوق زده به دورو برش نگاه می کرد. صدای جر و بحثی در جلوی در ورودی به گوش رسید:

-ای بابا اگه جا نداشتین واسه چی بلیط فروختین؟ الان جواب بچه های مارو کی باید بده؟

گوشهای سیاوش تیز شد.

جریان چه بود؟

صدای غریبه ای در میان جمع به گوش رسید:

-خانمها آقایون، تحمل کنین، بذارین بچه های عوامل کسایی رو که داخل سالن هستن سر جاشون هدایت کنن، بعدش درو باز می کنیم که بقیه برن داخل

صدای زنی به گوش رسید:

-الان این بیرون نزدیک دویست سیصد نفر منتظرن، چجوری همه ی مارو می خواین اون تو جا بدین؟ اگه بچه هامون به خاطر شلوغی زیر دست و پا بمونن چی؟

سیاوش اخم کرد.

چه شده بود؟

از مرد جوانی که در کنارش ایستاده بود سوال کرد:

-جناب جریان چیه؟ چی شده؟

-هیچ چی قربان، توی سالن جا نیست که ما بریم بشینیم، الکی این همه بلیط هم فروختن، آخه یکی نیست بگه اگه الان من بچه مو ببرم تو خدای نکرده چیزی بشه، بعد این بچه زیر دست و پا بمونه کی می خواد جوابگو باشه؟ برای چی وقتی ظرفیت سالن محدوده، بیش از حد مجاز بلیط میفروشن؟

سیاوش به دخترک هفت، هشت ساله ای که در کنار مرد جوان ایستاده بود نگاه کرد و دست بنفشه را بیشتر در دست خود فشرد.

اگر بلایی بر سر گنجو می آمد،

نه خدا نکند،

خدا نکند....

سیاوش به همراه بنفشه از بین شلوغی جمعیت بیرون آمد و به طرف مغازه های سوپرمارکت رفت.

بنفشه بپر بپر کرد و در همان حال گفت:

-چرا اومدیم بیرون، چرا؟ چرا؟

-برات تغذیه نخریدم، شاید دلت خواست وسط برنامه چیزی بخوری

بنفشه باز هم پرید:

-من آولارا می خوام

سیاوش به بنفشه نگاه کرد:

-چی می خوای؟

-آولارا، ازونا که با سیب قاطیه از همونا که تو شامپو هم هستش

سیاوش خندید:

-آلو ورا بنفشه، آولارا دیگه چیه؟

بنفشه هم خندید:

-هی هی، از همونا می خوام

سیاوش همانطور که دست بنفشه را در دست گرفته بود و می خندید سرش را چرخاند و ناگهان خشکش زد. درست چند قدم آنطرفتر روانشناس ایستاده بود و با موبایلش سرگرم صحبت بود. سیاوش به یاد برخورد چند روز پیش شایان افتاد و دوباره از خجالت سرخ شد. تصمیم گرفت قبل از اینکه روانشناس او را ببیند،به سرعت مسیر آمده را برگردد، اما بنفشه پیش دستی کرد و فریاد زد:

-سیاوش نگاه کن، خانم مشاور

و با دستش به روانشناس اشاره کرد و فریاد زد:

-خانم مشاووووووور

سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روانشناس خیره شد که حالا او هم متوجه ی آن دو شده بود. سیاوش آب دهانش را قورت داد. بنفشه باز هم شروع به پریدن کرد:

-خانم مشاور، خانم مشاور

روانشناس تماسش را به پایان رساند و سری به نشانه ی سلام کردن برای سیاوش تکان داد. سیاوش خودش را جمع و جور کرد و دهان باز کرد:

-سلام

چشمان روانشناس روی دستهای به هم قفل شده ی سیاوش و بنفشه ثابت ماند و دوباره به سیاوش نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه هشدار دهنده ی رواشنناس شد و بی اختیار دستانش از دستان بنفشه جدا شد.

بنفشه به سمت روانشناس دوید:

-سلام خانم مشاور

روانشناس لبخند زد:

-سلام دختر خوشگلم، خوبی؟

-آره من خوبم، من اومدم خاله شادونه ببینم، شما هم واسه همین اومدین؟

-آره عزیزم، منم اومدم خاله شادونه ببینم

سیاوش به چند قدمی روانشناس رسید و با خجالت گفت:

-خوبین شما؟

-خوبم ممنون،

-شما هم اینجائین؟

-بعله، من مثلا مدعو هستم ولی جا نیست برم داخل سالن بشینم، اینم به خاطر برنامه ریزی های دقیق مسئولین اجراییه

سیاوش لبخند زورکی زد:

-بعله، راستش منم بنفشه رو آوردم که خاله شادونه ببینه ولی می گن جا نیست تو سالن، راستش یکم نگران شدم که نکنه اگه بریم داخل چیزی بشه و بعد بنفشه بین دست و پا نمونه

روانشناس به سیاوش نگاه کرد:

-عمه شهناز نمی تونست بنفشه رو بیاره آقای بخشنده؟

-چیز، متوجه ام چی می گین، یعنی می دونین....

سیاوش با درماندگی به روانشناس نگاه کرد:

-راستش نه

روانشناس به بنفشه نگاه کرد که با کنجکاوی به کیف روانشناس نگاه می کرد و گفت:

-عمه شهناز نمی خوان تشریف بیارن مرکز با هم صحبت کنیم؟

سیاوش بلافاصله جواب داد:

-چرا، چرا میاد، زنگ زدیم نوبت هم گرفتیم، خودش گفت می خواد بیاد

روانشناس سری تکان داد:

-خیلی خوبه، پس از برادرش بیشتر همکاری می کنه

سیاوش شرمنده شد:

-خانم من معذرت می خوام، بخدا نمی دونم چی بگم، من می دونستم همکاری نمی کنه، نمی دونم چرا اون روز دیوونه شد اونجوری حرف زد، شما منو ببخشید

روانشناس سر تکان داد:

-من از این حرفها زیاد شنیدم، شما خودتونو ناراحت نکنین، من یه خط قرمز دورشون کشیدم، مگه اینکه به خودشون بیان و خودشون تشریف بیارن مرکز، خوب با اجازه من برم

-کجا خانم؟

-داخل که جا نیست، منم تنهام، بهتره که برگردم

-آهان، چیز، خوب می خواین....،خوب بله، حق با شماست

روانشناس رو به سیاوش کرد:

-احتمالا برنامهی خاله شادونه رو از ال سی دی بیرون به صورت زنده برای کسایی که بیرون ایستادن پخش کنن، داخل سالن نرین خطرناکه و یه چیز مهم لطفا مراعات کنین

و به چشمان سیاوش خیره شد. سیاوش کاملا متوجه ی منظور روانشناس شد. منظورش این بود که اینقدر دستان بنفشه را در دست نگیرد.

راست می گفت، حق با روانشناس بود. مگر او نگفته بود تماس بدنی باید کاهش پیدا کند؟

سیاوش هم گیر افتاده بود.

خوب وقتی بنفشه به او زنگ زده بود و با التماس از او خواسته بود که او را به منطقه آزاد ببرد او باید چه کار می کرد؟

گناه بنفشه چه بود که هیچ کس به فکر او نبود؟

گناه او چه بود که اطرافیانش با دلیل و بی دلیل او را رها کرده بودند؟

گناه بنفشه چه بود که او فرزند طلاق بود؟

واقعا گناه بنفشه چه بود.....

روانشناس به سمت بنفشه چرخید:

-دختر گل من، من دارم میرم، مراقب خودت باشیا

-باشه خانم، می گم خانم مشاور این کیفتون خیلی خوشگله

-مرسی عزیزم

و لپ بنفشه را کشید. بنفشه باز هم به هوا پرید و ذوق کرد. روانشناس به خنده افتاد . سیاوش با خجالت به بنفشه نگاه کرد.

پدر و دختر در آبرو بردن لنگه نداشتند. روانشناس از سیاوش و بنفشه خداحافظی کرد و مسیر دیگری را در پیش گرفت.

بنفشه با بپر بپر به سیاوش نزدیک شد و خواست دوباره دست او را در دست بگیرد. سیاوش اینبار به سرعت دستش را پشت سر بنفشه و در نزدیکی گردنش گذاشت و گفت:

-بریم برات آلو ورا بخرم، احتمالا توی سالن نتونیم بریم، باید این بیرون از تلویزیون نگاه کنیم

بنفشه همچنان ذوق زده بود. سیاوش در کنارش بود و می خواست برایش "آولارا" بخرد، خانم مشاور را هم که دیده بود و بالاخره هم "خاله شادونه" را تماشا می کرد.

دیگر چه غمی داشت؟

چقدر دنیای کودکی ساده و بی آلایش است....

...........

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : mahtabi22

-اگه تو واقعا دکتری بدون کمک منم می تونی یه فکری به حال این بچه بکنی،  دیگه به من زنگ نزن خانم، من که خل و دیوونه نیست پاشم بیام اونجا، چیه نکنه مشکل پول ویزیتو داری؟ هان؟ می خوای بکشونیم مطبت پول ویزیت ازم بگیری؟

سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید و همزمان یکی از لباسها را از رگال خارج کرد و رگال را با قدرت  به سمت سیاوش پرتاب کرد. شایان باز هم خودش را کنار کشید. رگال به قفسه ی پشت سرش برخورد کرد. روانشناس با خودکار در دستش، به آرامی روی میز می کوبید. توهین ها سخت و بی رحمانه بود. اما او از این توهین ها بارها و بارها شنیده بود. وظیفه ی او نبود تا با شایان تماس بگیرد، او از روی دلسوزی برای بنفشه این کار را انجام داده بود.

اگر شایان این را نمی فهمید که تقصیر او نبود،

بی ادبی شایان هم تقصیر او نبود،

اصلا هیچ چیز تقصیر او نبود،

پس بهتر بود دیگر بحث و جدل نکند.

بیش از حد توهین های شایان را تحمل کرده بود. او هم ظرفیتش تا یک اندازه ای بود. او هم آدم بود، او که نمی توانست نقش انسانهایی را بازی کند که خویشتن داری اشان، همه را حیرت زده می کرد.

بهتر بود به بحث خاتمه دهد.

روانشناس دهان گشود:

-آقای سماک من از شما خداحافظی می کنم، گویا اینقدر عصبانی و به هم ریخته هستین که نمی تونین تصمیم منطقی بگیرین و لحن صحبتتون هم گویای همینه، خداحافظ

شایان خواست جواب کوبنده ای به او بدهد اما روانشناس تماس را قطع کرده بود....

............

بعد از اینکه تماس قطع شد، شایان زیر لب کلمه ی نامفهومی را بر زبان آورد و گوشی را با حرص روی پیشخوان سر داد.

ناگهان سیاوش منفجر شد:

-احمق واسه چی باهاش اونجوری حرف زدی؟ مگه اون کلفت خونه ات بود؟ وای وای وای آبرو نذاشتی واسه من

شایان صدایش را بالا برد:

-دلم خواست باهاش اونجوری حرف بزنم، به من می گه آقای فلانی بیا مطب با هم صحبت کنیم، اینا رو من میشناسم، اینا به خاطر دوزار پول ویزیت سر می برن

سیاوش تقریبا روی پیشخوان آویزان شده بود و نزدیک بود خرخره ی شایان را بجود:

-می خواستی باهاش تلفنی صحبت کنی تا نری مطبش، آخه کودن، تو که از پشت تلفن هم باهاش خوب حرف نزدی، اون یه خانم محترمه، فکر کردی مثل این زنای خیابونیه که هر شب میاریشون خونه؟ ای تو روحت شایان، آبروی منم پیشش رفت

-زیادش نکن بابا، دم اینا رو نچینی واست تا صبح موعظه می کنن، اصلا همه اش تقصیر توئه که رفتی پیشش سفره ی دلتو باز کردی، بی خود رفتی از زندگی من براش گفتی

سیاوش دوباره سعی کرد از پیشخوان خم شود، اما نتوانست. اینبار پایین پرید و به سمت پشت پیشخوان دوید. شایان از طرف دیگر پیشخوان خارج شد و وسط مغازه ایستاد و با صدای بلند گفت:

-چیه بابا وحشی؟ چیه واسه خاطر یه روانشناس داری دهن منو سرویس می کنی؟ اصلا دلم نخواست برم پیشش، تو چی می گی حالا؟

سیاوش خم شد و رگالی را که زیر پیشخوان افتاده بود در دست گرفت و ایستاد و آنرا به سمت شایان پرت کرد. شایان به سرعت پشتش را به سیاوش کرد و رگال محکم بین دو کتفش برخورد کرد.

شایان فریاد زد:

-آی گردنت بشکنه سیاوش، دهنم صاف شد، چی کار داری می کنی تو؟

سیاوش با چشمان به خون نشسته به شایان نگاه کرد و گفت:

-خیلی پست فطرتی شایان، ازت بدم اومده، لیاقت نداری

شایان در حالی که سعی می کرد قسمتی را که دردناک شده بود با دستش بمالد به سمت در بوتیک رفت.

صدای سیاوش دوباره به گوش رسید:

-حیف که اینجا پاساژه وگرنه با مشت و لگد میوفتادم به جونت

شایان بقیه ی حرفهای سیاوش را نشنید، از بوتیک بیرون رفته بود.

.............

بنفشه با ناامیدی به سمیرا نگاه کرد و گفت:

-سمیرا خیلی سخته، بقیه اش بمونه برای زنگ تفریح فردا

سمیرا دسته ای از موهایش را از زیر مقنعه بیرون کشید و رو به بنفشه کرد:

-فردا امتحان قرآن داریم، همین الان بیا یاد بگیر دیگه، همه اش دوتا فرمول مونده

-خسته شدم سمیرا

سمیرا لبخند عجیبی زد:

-اگه حرفمو گوش کنی منم یه خبر خوب بهت میدم

بنفشه کنجکاو شد:

-چی، چی؟ توروخدا

-اول قول بده بقیه ی ریاضی رو هم یاد می گیری تا من بگم

-قول می دم

-دست علی بده

و دستش را به سمت بنفشه دراز کرد، بنفشه دست سمیرا را در دست گرفت:

-دست علی می دم

سمیرا چشمانش برق زد:

-خاله شادونه داره میاد انزلی

بنفشه ذوق زده شد:

-راس می گی؟ کی داره میاد؟ کجا میاد؟

-دو روز دیگه میاد، تو منطقه ی آزاد انزلی میخواد برنامه اجرا کنه، مامان و بابام گفتن که می خوان منو ببرن

چهره ی بنفشه درهم شد. پس مادر و پدر سمیرا می خواستند او را به منطقه ی آزاد ببرند تا سمیرا "خاله شادونه" را ببیند؟

پس تکلیف بنفشه چه بود؟

چه کسی او را به آنجا می برد؟

حتما پدرش؟

عجب حرف خنده داری زده بود،

اینبار چشمان بنفشه برق زد.

خوب معلوم است با چه کسی خواهد رفت،

با سیاوش خواهد رفت، سیاوش حتما او را می برد تا او خاله شادونه را ببیند.

حتما....

بنفشه دو دستش را بالای سرش برد و همانطور که نشسته بود کمرش را دو سه دور چرخاند و آواز خواند:

-میریم خاله شاهدونه ببینیییییییییییم

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-سیییییس، الان خانم عمیدی میادا، اصلا تو با کی می خوای بری منطقه آزاد؟

بنفشه اینبار با دستانی که هنوز بالای سرش بود، بشکن زد:

-با سیاووووووووووووش

سمیرا سر تکان داد:

-خیل خوب، پس بیا بقیه ی ریاضی رو بهت یاد بدم

لبهای بنفشه آویزان شد.

سمیرا فوری گفت:

-دست علی دادی، مگه یادت رفته؟

بنفشه یادش نرفته بود،

او دیگر بر سر قولش می ماند،

بنفشه با غرغر خودکارش را در دست گرفت.....

............

سیاوش کف دستش را به دیوار  تکیه داده بود و با نوک کفشش، سنگریزه های زیر پایش را عقب و جلو می کرد. چند دقیقه ی بعد شهناز در خانه را باز کرد و با تعجب به سیاوش چشم دوخت. از همان ابتدا که شهناز صدای سیاوش را از پشت آیفون شنیده بود، متعجب شده بود. اما احتمال می داد که سیاوش برای یک جر و بحث و دخالت بی جا دوباره به در خانه اش آمده باشد. در عین حال که متعجب بود، خود را برای یک دعوای حسابی هم آماده کرده بود.

سیاوش با دیدن شهناز دستش را از دیوار جدا کرد و با کمی مکث سلام کرد:

-سلام

شهناز لبهایش را بهم فشرد و سری تکان داد.

سیاوش این پا و آن پا کرد:

-چیز...من نمی خوام حاشیه برم، یه راست میرم سر اصل مطلب، من رفتم پیش همون روانشناسی که شما آدرسشو دادین، باهاش حرف زدم، بنفشه رو هم بردم پیشش، الان روانشناس خواسته شما رو ببینه

شهناز جا خورده بود. انتظار نداشت سیاوش اینقدر صلح آمیز با او برخورد کند و از آن گذشته از او بخواهد که پیش روانشناس برود. پس سیاوش پیش روانشناس رفته بود و حتی بنفشه را نیز با خود برده بود؟

چرا روانشناس می خواست اورا ببیند؟

صدای سیاوش او را به خود آورد:

-من به خانم روانشناس گفتم شما تو فامیلهای بنفشه از همه عاقلتری، ایشون گفتن از عمه خانم انتظار دارم با من همکاری کنن

شهناز رو به سیاوش کرد:

-چرا می خواد منو ببینه؟ اصلا چرا بنفشه رو بردی پیشش؟

-به خاطر وضعیت بدی که تو خونه داشت بردمش، شما که می دونی داداشت چطوریه، مگه نمی دونی؟

و به زحمت خودش را کنترل کرد تا نگوید "همه چیز را می دانی و فقط نگاه می کنی"

اگر می گفت دوباره او و شهناز با یکدیگر درگیر می شدند و این اصلا به نفع بنفشه ی کوچک نبود.

شهناز گفت:

-حتما باید بیام؟

-آره خانمه گفت بیاین، به شایان هم گفت بیاد اما شایان نرفت، خانمه بهش زنگ زد ولی شایان هرچی دلش خواست بهش گفت

شهناز با تاسف سر تکان داد.

چرا شایان به این وضعیت رسیده بود

چرا اوضاع و احوالش چنین شده بود؟

صدای سیاوش او را دوباره به خود آورد:

-خانم سماک میرین پیش روانشناس؟

شهناز سر تکان داد:

-میرم

سیاوش لبخند زد

لبخندی از سر رضایت

...............

 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد که با سنگهای تزئینی در دستش، سرگرم بازی بود. در هر یک از دستانش یک سنگ دراز قرار داشت و او با تکان دادن هر کدام، همزمان به جای هر یک از آنها صحبت می کرد. سیاوش گوشهایش را تیز کرد. بنفشه با دو صدای مختلف سرگرم صحبت بود:

صدای نازک: دختر خوشگلم تو برات زوده عروسی کنه

صدای کلفت: توی چی می گی ترشیده، هه هه هه هه

صدای نازک: دختر گلم باید درستو بخونی، بزرگ بشی بعد عروسی کنی

صدای کلفت: ترشیده ها حرف نزنن

سیاوش کنجکاو شد.

ترشیده که بود؟

-بنفشه ادای کیو در میاری؟

بنفشه نیشش باز شد:

-ادای خانم مشاورو

سیاوش تعجب کرد:

-حالا واسه چی بهش می گی ترشیده؟ اگه بشنوه ناراحت میشه ها، زشته بنفشه جون

بنفشه سنگهایش را درون جیب شلوارش گذاشت و گفت:

-به خودشم گفتم ترشیده، خندید، ناراحت نشد

سیاوش با چشمان از حدقه درآمده به بنفشه خیره شد،

او به روانشناس چه گفته بود؟

ای خدا...

این بنفشه چه زمانی می خواست آدم شود؟

-واسه چی بهش این حرفو زدی؟

-چون همش می گفت عروسی نکن، خودش هنوز عروسی نکرده به منم می گه عروسی نکن، خوب البته یه جاهایی راس می گه ها، اگه عروسی کنم نمی تونم برم مدرسه، ولی من مدرسه رو دوست دارم، اون موقع ها دوست نداشتم، اما الان دوست دارم

سیاوش لبخند زد:

-حالا مگه قراره عروسی کنی؟

-آره می خواستم دو سال دیگه باهات عروسی کنم، اما خانم مشاور گفت دیگه نمی تونم برم مدرسه، بعدش من گفتم پس صبر می کنم بشم همسن خودش، به من گفت اون موقع سیاوش یه پیرمرد میشه

سیاوش خندید:

-خانم مشاور گفت من پیرمرد میشم؟

-آره، اون گفت

-خوب راست گفته، بنفشه تو چرا فکر کردی من قراره با تو عروسی کنم؟

بنفشه اخم کرد:

-چون دوسم داری

سیاوش به یاد گفته های روانشناس افتاد. حالا زمان این بود تا بتواند به قول روانشناس، احساسات بنفشه را هدایت کند:

-آره بنفشه، من دوست دارم، اما تو یه دختر خوبی که همه ی آدمهای عاقل، دخترهای خوبو دوست دارن، منم یه آدم عاقلم که تورو دوست دارم، چون تو یه دختر خوبی

بنفشه خواست انگشتش را درون دماغش فرو ببرد، که سیاوش متوجه شد و با اخم گفت:

-زشته، نکن بنفشه

بنفشه صاف نشست و دوباره پرسید:

-پس الان نمی خوای با من عروسی کنی؟

سیاوش با مهربانی گفت:

-تو الان باید به فکر درست باشی بنفشه، نه اینکه به فکر عروسی باشی، مگه الان که داشتیم میومدیم از نیوشا برام نگفتی که اخراج شده بود؟ تو دوست داری مثه اون بشی؟ مدرسه رو ول کنی بشینی توی خونه؟

-نه، دوس ندارم

-پس دیگه به عروسی فکر نکن، الان فقط فکر درست باش

بنفشه دوباره سنگهایش را از جیبش بیرون آورد و گفت:

-پس بعدا به عروسی فکر می کنم، وقتی هم سن خانم مشاور شدم

سیاوش لبخند زد. انگار اوضاع کم کم بهتر می شد،

خدا را شکر

شکر.....

شکر.....

............

سیاوش تشک بنفشه را از روی تخت کشید و روی زمین گذاشت. بنفشه گوشه ی اطاق ایستاده بود و به حرکات سیاوش نگاه می کرد و همزمان با خود می گفت که سیاوش چقدر قوی و پر زور است.

سیاوش در حالیکه نفس نفس می زد، گفت:

-فعلا روی این تشک بخواب تا من این تخته ای رو که زدی شکستی بدم تعمیر کنن

و باز هم در دل به شایان بد و بیراه گفت که حتی نفهمیده بود، تخت دخترش شکسته است.

بنفشه با خوشحالی گفت:

-سیاوش زورت خیلی زیاده ها، آخ جونم

سیاوش لبخند زد و با دستش گردنش را صدا داد و از اطاق بیرون آمد و به سمت در خروجی رفت:

-خیل خوب دختر، برو بشین سر درسهات

-می خوای بری؟

-آره دیگه، برم بوتیک

و چرخید تا از هال بیرون برود. بنفشه صدایش بلند شد:

-سیاوش جونم

قلب سیاوش در سینه فرو ریخت. بنفشه باز هم گفته بود "سیاوش جونم"

این لحن صحبت یعنی...

یعنی باز هم می خواست چیزی بگوید؟

از همان حرفهای بو دار؟

سیاوش با احتیاط به سمت بنفشه چرخید:

-بله؟

بنفشه موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:

-اون روزی که می خواستم بوست کنم، از دستم عصبانی شدی؟

سیاوش می خواست بگوید نه، اما باز هم به یاد گفته های روانشناس افتاد، بنفشه باید می فهمید که کارش اشتباه بود،

باید می فهمید...

-آره بنفشه ناراحت شدم، شما نباید منو ببوسی، من که پدرت نیستم یا برادرت نیستم، واسه چی می خواستی بوسم کنی؟ اونم وقتی که من خوابیده بودم؟ دیگه دلم نمی خواد این کارو بکنی

-یعنی کارم بد بود؟

-آره بنفشه، کارت بد بود

-پس واسه همین هولم دادیو منو خونه نرسوندی؟

سیاوش باز هم به یاد گفته های روانشناس افتاد، باید پای جبران اشتباهمان بمانیم،

-آره، اگه بخوای بازم این کارو بکنی منم مجبور میشم دیگه بهت زنگ نزنم، بنفشه مگه تو نمی گی بزرگ شدیو خانم شدی، پس دیگه نباید کارای بچه گونه انجان بدی، باشه بنفشه؟

بنفشه به سیاوش نگاه کرد و چیزی نگفت. سیاوش منتظر عکس العمل بنفشه نماند و به سمت پله ها رفت. بنفشه همانطور بلاتکلیف وسط هال باقی مانده بود.

یعنی بنفشه قانع شده بود؟

هنوز نه..

بنفشه راه درازی تا قانع شدن در پیش داشت،

بنفشه هنوز هم به سیاوش علاقمند بود،

یک علاقمندی عاشقانه،

یک عاشقانه ی کودکانه....

..............

ساعت هشت و نیم شب بود. شایان در حالیکه مشغول شمردن پولهای حاصل از فروش لباسها بود، رو به سیاوش کرد که کف بوتیک را جارو می زد:

-تو یه چند وقته هی جیم میشی کجا میری؟ تورو خدا نگو که میری پیش روانشناس

سیاوش خم شد و سطل آشغال را از گوشه ی بوتیک به سمت خود کشید و گفت:

-دقیقا میرم پیش روانشناس، پس نه، مثه تو بی خیال میشینم اینجا پول میشمرم؟ اونوقت دختر دوازده ساله ام تا نه شب خونه تنها بمونه

-برو بابا، چرت می گه اینم

سیاوش دنباله ی صحبت را نگرفت، بحث کردن اصلا کار درستی نبود.

صدای زنگ موبایل شایان بلند شد. دسته ی پولهای شمرده شده را روی پیشخوان گذاشت و به گوشی اش نگاه کرد. شماره نا آشنا بود.

با کنجکاوی جواب داد:

-الو

صدای خانم جوانی از آن سوی خط، به گوشش رسید:

-الو، سلام، خسته نباشید، آقای سماک؟

-بله، خودم هستم، شما؟

-من.......هستم از مرکز مشاوره ی........تماس می گیرم

شایان اخم کرد و با خود فکر کرد مرکز مشاوره؟

مرکز مشاوره دیگر کدام خراب شده بود؟

نگاهی به سیاوش کرد که هنوز سرگرم جارو زدن کف بوتیک بود و تازه متوجه ی جریان شد.

حتما همان روانشناسی بود که سیاوش دیوانه شده بود و چند بار به نزد او رفته بود.

اخمهایش در هم رفت:

-بفرمایید خانم

-آقای سماک می تونم ازتون دعوت کنم تشریف بیارین مرکز، از نزدیک با هم، صحبتی داشته باشیم؟

شایان با لحن نه چندان دوستانه ای جواب داد:

-که چی بشه اونوقت؟

-در مورد یه سری مسائلی که مربوط به دختر گلتونه با هم صحبت کنیم، به هر حال شما پدر بچه هستین و الان دختر گلتون با شما زندگی می کنه

-خانم بیام اونجا صحبت کنم که چی بشه؟ می خوای کمکم کنی؟

روانشناس کمی سکوت کرد. انگار شایان بیش از حد عصبی بود، سعی کرد او را آرام کند:

-آقای سماک، دوستتون آقای بخشنده به همراه دخترتون چند روز پیش اینجا اومدن، صلاح دیدم با شما هم دیدار حضوری داشته باشم تا حرفهای شما رو هم بشنوم، اگه بتونم کمکتون کنم خوشحال میشم، البته همه با هم همفکری می کنیم تا....

شایان حرف روانشناس را قطع کرد و گفت:

-خانم بی خودی ادای ناجی ها رو واسه من در نیار

صدایش را کج کرد:

-اگه بتونم کمکتون کنم خوشحال میشم

صدایش عادی شد:

-برو به اون خواهرم زنگ بزن بیاد این بچه رو ورداره ببره، یا برو سراغ ننه بزرگو بابا بزرگ بنفشه تا بیان بچه رو ببرن

سیاوش با شنیدن صحبتهای شایان، سریع به سمتش چرخید.

او با چه کسی صحبت می کرد؟

نکند با روانشناس حرف می زد؟

وای خدایا، این چه طرز صحبت بود؟

این همه بی ادبی برای چه بود؟

سیاوش سریع به سمت پیش خوان رفت و با دست اشاره زد که با چه کسی صحبت می کند؟

شایان با حرص انگشت اشاره اش را به صورت افقی کنار شقیقه اش نگه داشت و آنرا چرخاند، رنگ از روی سیاوش پرید...

روانشناس پشت خط بود،

ای بمیری شایان،

ای بمیری....

سیاوش دستش را دراز کرد تا موبایل را از شایان بگیرد، شایان خودش را عقب کشید.

صدای روانشناس از آن سوی خط به گوش رسید:

-آقای سماک من روی شما یه حساب جداگانه باز کردم، تشریف بیارن از نزدیک صحبت کنیم، صلاح نیست دختر شما با دوستتون برای مشاوره بیاد، اصلا شاید دخترتون به خاطر نزدیکی بیش از حد، رابطه ی عاطفی با دوستتون برقرار کنه، اون موقع شما چی کار می کنین؟ اصلا شاید الانم برقرار شده باشه و من و شما خبردار نشده باشیم

شایان با دستش دست سیاوش را که به سمت گوشی اش دراز شده بود، پس زد و به تندی گفت:

-خانم واسه من لفظ قلم حرف نزن، دوتا کلاس درس خوندی فکر کردی چه خبره؟ اگه واقعا دکتر بودی می فهمیدی که یه دختر بچه ی دوازده ساله عاشق یه مرد سی و پنج ساله نمیشه، اصلا اگر هم شده باشه از سرش میوفته، فعلا هم که حرفهای شما در حد حدس و گمانه خانم دکتر

و "خانم دکتر" را با حرص ادا کرد.

سیاوش با نا امیدی با کف هر دو دستش به صورتش کوبید.

روانشناس نفس عمیق کشید تا حرف تندی بر زبان نیاورد.

چرا بعضی از افراد حاضر نبودند حتی برای فرزندشان همکاری کنند؟

خودخواهی تا چقدر؟

واقعا تا چقدر؟

روانشناس به آرامی گفت:

-آقای بخشنده شما در قبال بچه تون مسئولین، چه بخواین و چه نخواین الان این بچه پیش شماست، بیاین با هم همفکری کنیم شاید همون چیزی شد که شما می خواینو این بچه رفت پیش عمه اش زندگی کرد

 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

حرفهای بنفشه که تمام شد نفس عمیقی کشید و گفت:

-آخییییییش، همشو گفتم

روانشناس لبخند زد:

-آفرین به تو دختر گلم که همه شو به من گفتی، پس شما سیاوشو خیلی دوست داری؟ درسته؟

-آره، خیلی دوسش دارم، تازشم گفتم که دوست دارم باهاش عروسی کنم

-خوب دختر خوشگلم، شما که الان وقت عروسی کردنت نیست

بنفشه پشت پایش را خاراند و رو به روانشناس کرد:

-پس کی باید عروسی کنم؟

-دختر گلم، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بعد بری دانشگاه، بعد بری سر کار، تازه اون موقع به فکر عروسی باشی

-ولی من می خوام دو سال دیگه با سیاوش عروسی کنم

-سیاوش خودش گفت که می خواد دو سال دیگه با تو عروسی کنه خوشگل من؟

بنفشه به طور ناگهانی پرسید:

-خانم مشاور من خوشگلم؟ آخه شما هی به من می گی خوشگلم

-آره عزیزم، شما قشنگی

بنفشه کف زد:

-هیه، چقدر خوشحال شدم

-خوب، عزیز دلم نگفتی به من، سیاوش خودش گفت دو سال دیگه با شما عروسی می کنه؟

بنفشه مکث کرد:

-سیاوش بگه؟ نه سیاوش به من چیزی نگفت

-خوب، پس شما چرا می گی دو سال دیگه می خوای با سیاوش عروسی کنی؟

-خوب پس کی باهاش عروسی کنم

-دخترم شما خیلی وقت داری برای عروسی کردن، الان باید فقط به فکر درس خوندن باشی، مگه تو درسو مدرسه رو دوست نداری؟

بنفشه با خودش فکر کرد که درس و مدرسه را دوست دارد،

خیلی هم دوست دارد،

کلاسش، نیمکتش، سمیرا، معلمهایش، خانم عمیدی و حتی خانم شفیقی،

همه و همه را دوست دارد....

-چرا، من خیلی دوست دارم برم مدرسه

-خوب دختر گلم می دونی اگه بخوای زود عروسی کنی، دیگه اجازه نداری بری مدرسه؟

-راس می گی؟

-آره خانمی، اگه عروسی کنی باید بشینی تو خونه، تو که اینقدر مدرسه رو دوست داری بعدش می خوای چی کار کنی؟ توی خونه بشینی تا دوستات درس بخونین از تو جلو بیوفتن؟

بنفشه سرش را خاراند و چند لحظه به روانشناس خیره شد و دوباره به طور ناگهانی پرسید:

-اصلا خودت عروسی کردی؟

روانشناس باز هم سعی کرد نخندد، این بنفشه، عجب دخترک سرتق با نمکی بود:

-نه دخترم، من هنوز عروسی نکردم

بنفشه جلوی دهانش را گرفت و ریز ریز خندید:

-یه چیزی بگم؟

-آره عزیزم، بگو

-من با یه دختره دوست بودم اسمش نیوشا بود، الان دیگه دوستم نیست، از مدرسه اخراج شده، آخه کارای بد می کرد، اون به من گفت دخترایی که خیلی بزرگن مثه تو بعد عروسی نمی کنن، بهشون می گن دختر ترشیده، هه هه هه هه هه

روانشناس خودش هم به خنده افتاده بود،

پس او ترشیده شده بود و خودش خبر نداشت؟

حرف را راست را باید از دهان بچه شنید دیگر....

نباید؟

روانشناس با خنده گفت:

-دخترم، ببین من این همه سن دارم هنوز عروسی نکردم، پس چطور تو که اینقدر از من کوچیکتری می خوای دو سال دیگه عروسی کنی؟ تازه از درست هم بیوفتی، بعدشم سیاوش هم اصلا تا حالا حرف عروسی رو بهت نزده

بنفشه اینبار با گیجی به روانشناس نگاه می کرد.

انگار روانشناس راست می گفت. سیاوش درباره ی عروسی کردن، به او چیزی نگفته بود، او خودش به فکر عروسی بود.

خوب اگر عروسی می کرد دیگر نمی توانست به مدرسه برود، اما او مدرسه را دوست داشت .

او در درس جغرافی نمره ی ده و نیم  گرفته بود، سمیرا هم به او قول داده بود که در درس ریاضی به او کمک کند.

بنفشه دمغ شد.

پس عروسی بی عروسی؟

واقعا عروسی بی عروسی؟

ذهنش جرقه زد،

نخیر، هنوز می توانست امیدوار باشد...

با موذیگری به روانشناس نگاه کرد و گفت:

-خوب من صبر می کنم وقتی اندازه ی تو شدم با سیاوش عروسی می کنم، هییییییییییه

و "هیه" را از ته دل گفت و باعث شد روانشناس برای کنترل کردن خنده اش، سرش را پایین بیاندازد.

روانشناس چند لحظه سکوت کرد و بنفشه با لبخند پت و پهنی گفت:

-حالا می تونم باهاش عروسی کنم؟

روانشناس با مهربانی به بنفشه ی معصوم نگاه کرد:

-نه دختر گلم نمی تونی، اون موقع که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه خیلی پیر شده، مگه یادت رفته که چند دقیقه پیش به من گفتی اول اولها به سیاوش می گفتی پیر؟ خوب پونزده سال دیگه که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه میشه پیرمرد. بعد اون وقت شما می خوای با یه پیرمرد عروسی کنی گل من؟

بنفشه اینبار مات و مبهوت به رواننشاس نگاه می کرد.

انگار حرفهایش درست بود.

واقعا سیاوش پیرمرد می شد؟

چقدر بد...

واقعا چقدر بد....

..............

بنفشه با لبهای آویزان به روانشناس چشم دوخت و گفت:

-ولی من سیاوشو دوست دارم، اصلا اونم منو دوست داره، خودش به من گفته دوسم داره، آره خودش گفته

و همزمان چشم ها و لبهایش را به معنای "دلت بسوزه" به یک طرف، حرکت داد.

روانشناس خنده اش را پشت لبخندی پنهان کرد و گفت:

-آره دختر خوشگلم، سیاوش هم گفته که دوست داره، ولی دختر گلم تا حالا ازش پرسیدی که او تورو چه جوری دوست داره؟

بنفشه گیج شده بود:

-یعنی چی؟

-یعنی اصلا سیاوش اوجوری دوست داره که بخواد باهات عروسی کنه؟ شاید سیاوش تورو مثه دختر خودش دوست داشته باشه گلم

-نخیرم سیاوش اصلا دختر نداره، دیدی دروغ گفتی

-می دونم عزیزم، منظورم اینه که سیاوش دوست داره تو براش مثه دخترش باشی، نه اینکه بخواد باهات عروسی کنه

بنفشه دوباره قیافه اش آویزان شد. روانشناس دلش به حال این دخترک سوخت. چقدر برای آینده اش با سیاوش، نقشه های کودکانه ریخته بود،

روانشناس سعی کرد دلش را به دست بیاورد:

-دختر من، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بزرگتر از این بشی تا با یه آقا پسر خوب و مهربون عروسی کنی

بنفشه بغض کرد:

-نمی خوام، من سیاوشو دوست دارم

روانشناس سعی کرد با بنفشه بحث نکند:

-دختر گلم برو خونه خوب رو حرفای من فکر کن، هر جا دیدی حرفهام درست نبود بیا به من بگو قشنگم، باشه؟ الان نمی خوام هیچ چی بگی، باشه عزیزم؟

بنفشه بدون اینکه چیزی بگوید، از روی مبل بلند شد و به سمت در اطاق رفت، یک لحظه چرخید و به میز روانشناس نگاه کرد، یکباره به سمت میز دوید و با لجبازی گفت:

-اصلا یه سنگ دیگه هم می خوام

و دستش را درون ظرف سنگها فرو برد و سنگ دیگری را برداشت و دوباره به سمت در دوید و از اطاق خارج شد.

.............