دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 41
بازدید کل : 334298
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش نزدیک مدرسه پارک کرده بود و منتظر بود تا بنفشه از مدرسه بیرون بیاید. از دست شایان دلخور بود. یادش آمد وقتی به او زنگ زده بود تا آدرس مدرسه ی بنفشه را بپرسد، با تمسخر گفته بود به رعنا سلام برساند. حتی وقتی سیاوش به او گفت که رعنا هر چه نباشد، هنوز مادر دخترش است، بی رحمانه گفته بود:

-الان که بیمارستان بستریه، اما حتی اگه بمیره، سر قبرش نمیرم، بنفشه هم اگه خواست بره سر قبرش تو ببرش....

سیاوش با دستش روی فرمان ضرب می زد. شایان چقدر بی مسئولیت بود.

خوش به حال خودش که پدر نبود....

خوش به حال خودش....

هجوم دخترکان مقطع راهنمایی که از در مدرسه بیرون می آمدند منظره ی جالبی به وجود آورده بود. عده ای جیغ می کشیدند، عده ای دست در دست دوستانشان آواز می خواندند، عده ای می دویدند. برخی از آنها با دیدن ماشین سیاوش با کنجکاوی به درون آن نگاه می کردند، و حتی برخی از آنها به سیاوش ایما و اشاره می زدند.

سیاوش بین چهره های تازه بالغ شده، به دنبال چهره ی بنفشه بود. چند دقیقه گذشت و بالاخره چهره ی بنفشه را در حالی که دستش در دست دخترکی هم سن و سال خودش بود، تشخیص داد. سیاوش دستش را روی بوق گذاشت و چند بار پیاپی بوق زد. بنفشه متوجه ی سیاوش شد و با خوشحالی به سمتش آمد.

......

بنفشه رو به نیوشا کرد: خوب نیوشا دوست بابام اومد دنبالم، من دیگه برم

-کو؟ نمی بینمش

-اوناهاش دیگه، داخل 206 مشکی نشسته. الان بوق زد

-خوب منم میام ببینمش، می خوام بدونم چه شکلیه

-چه شکلی باید باشه؟ آدمه دیگه

-زن داره؟

-نه زن نداره، اما پیره

-پیره؟ چند سالشه؟

-سی و پنج سالشه

-سی و پنج ساله که پیر نیست

-چی می گی؟ پیر نیست؟

-نه، حالا بزار بیام ببینمش، قیافه اش چه جوریه؟

بنفشه به یاد لقبهای مختلفی افتاد که به سیاوش نسبت داده بود: مارماهی، دماغ دراز، چشم ریز

-امممم، قیافه اش خنده داره، خوشگل نیست، دماغ درازه، شبیه مارماهیه، چشماشم ریزه

نیوشا چشمانش گرد شد:

-واقعا این شکلیه؟ چقدر وحشتناک، واجب شد حتما بیام ببینمش

-باشه بیا بریم، اما یه عالمه دوست دختر داره ها

-حالا اینقدر زشته، این همه دوست دختر داره؟ اصلا من به اونو دوست دختراش چی کار دارم، فقط می خوام ببینمش

-باشه بیا ببینش، اما تابلو بازی در نیاریا

دو دختر نوجوان به سمت ماشین سیاوش قدم برداشتند و به نزدیکی آن رسیدند. بنفشه دست نیوشا را رها کرد و  کمی قدمهایش تندتر شد:

-اومدی؟

سیاوش زل زد به صورت بنفشه که با مقنعه خنده دار شده بود و با خنده گفت: تو کی یاد می گیری سلام کنی؟

-خیل خوب بابا، سلام

-علیک سلام، بیا بالا تا بریم بیمارستان

همان لحظه چشمش افتاد به نیوشا که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. دختر بچه ای با قد متوسط و صورت پر و موهایی که به صورت کج روی صورتش ریخته بود. حتما پیش خودش فکر می کرد که با این مدل مو چقدر جذاب شده است. سیاوش از این فکر خودش خنده ی ریزی کرد:

-این دوستته؟

و همزمان با سرش به نیوشا اشاره زد.

بنفشه به سمت نیوشا چرخید: آره، اسمش نیوشاست

نیوشا با صدای بلند سلام کرد. سیاوش جواب سلامش را داد.  

نیوشا با خودش فکر کرد، دوست پدر بنفشه آنقدرها هم که بنفشه می گفت، زشت و خنده دار نیست، اتفاقا قیافه ی بانمکی داشت.

بنفشه کور بود؟

حتما کور بود که تشخیص داده بود، دوست پدرش زشت است. هر چه که بود از پوریا خیلی بهتر بود. بنفشه خودش گفته بود که نیوشا از پوریا خوشگلتر است.

با صدای بنفشه به خود آمد: نیوشا من رفتم، فردا می بینمت

نیوشا به میان حرفش پرید: منم تا یه جایی می رسونین؟

بنفشه چند لحظه مکث کرد، نمی دانست چه بگوید. به سیاوش نگاه کرد. سیاوش سرش را تکان داد: آره، حتما، بیا بالا

نیوشا ذوق کرد. سریع در عقب را باز کرد، بنفشه چرخید تا به سمت جلو برود، نیوشا دستش را گرفت:

-بیا عقب پیشم بشین دیگه، من تنها بشینم عقب؟

-خوب هر دو تا عقب بشینیم بد نمیشه؟

-نه بیا پیشم،

بنفشه به ناچار به همراه نیوشا روی صندلی عقب نشست. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

......

نیوشا با جسارت زل زده بود به آینه و به سیاوش نگاه می کرد. آنقدر ناشیانه نگاهش می کرد که بنفشه متوجه شد و به آهستگی گفت:

-چرا اینجوری نگاش می کنی؟ می فهمه

نیوشا همانطور که به سیاوش نگاه می کرد گفت: بذار بفهمه، قیافش خوبه، تو چرا گفتی خنده داره؟

بنفشه اخم کرد. قیافه ی سیاوش خوب بود؟

پس چرا تا به حال خودش متوجه نشده بود. ناخوداگاه به آینه نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی دو دختر نوجوان شده بود. با خودش فکر کرد، چه اتفاقی افتاده؟ چه شده که این دو وروجک او را زیر نظر گرفته اند. نکند آب دماغش سرازیر شده باشد. شاید هم چیزی به صورتش چسبیده. با عجله دستی به صورتش کشید. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش چشمانش را از آینه به سمت دیگر چرخاند. اما نیوشا همچنان به آینه خیره شده بود. بنفشه با آرنج به پهلوی نیوشا کوبید:

-دیوونه فهمید، چرا اینجوری نگاش می کنی؟

-ازش خوشم اومده

بنفشه جیغ خفه ای کشید: چی ی ی ی ی ی ی؟؟؟؟؟؟؟؟

نیوشا حتما دیوانه شده بود.

سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. رفتار این دو دختر شک بر انگیز بود. چرا به او زل زده بودند؟

-خوشم اومده دیگه، تو گفتی دوست بابات دماغ درازه و شبیه مارماهیه

سیاوش نزدیک بود فرمان را رها کند. بنفشه به دوستش چه گفته بود؟

نکند به هر کس که می رسید از دماغ دراز سیاوش برایش قصه می گفت؟

نیوشا ادامه داد: گفتی چشماش ریزه، اما این قیافش خیلی خوبه

سیاوش با خودش فکر کرد: پس قیافه اش خوب است. اگر قرار بود به این گفته اعتماد کند که"حرف راست را باید از دهان بچه شنید"  حرف کدام یک از آنها را باور می کرد؟

-خیل خوب حالا، اینقد نگاش نکن

نیوشا موذیانه خندید و باز هم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش شاخک هایش تکان خورد. نیوشا سر و گوشش ناجور می جنبید. این که دیگر سر و گوش جنبیدن نبود، دخترک بی حیا از مرد سی و پنج ساله هم نمی گذشت. اصلا از رفتار این دخترک خوشش نیامده بود. اخمهایش در هم شد:

-بنفشه از کدوم طرف برم؟

بنفشه رو به نیوشا کرد: از کجا بره؟

نیوشا لبخند زد:

-تا انتهای همین خیابون برین، من همونجا پیاده میشم، دست شما درد نکنه

سیاوش باز هم اخم کرد. با خودش فکر کرد که معلوم نیست مادرها و پدرها چطور دخترانشان را تربیت می کنند. یک دختر دوازده ساله داخل ماشین یک پسر سی و پنج ساله نشسته بود و با کمال وقاحت دلبری می کرد. همین دخترک ها بزرگ می شدند و تبدیل می شدند به امسال مهسا و نغمه.

سیاوش خودش جواب خودش را داد: چقدرم که تو از دخترهایی مثه مهسا و نغمه بدت میاد

سیاوش باز هم با خودش فکر کرد که هر چیزی، هر چقدر هم که بد باشد، رده ی سنی می طلبد، یک دخترک دوازده ساله....

دو سال دیگر همین دختر یک محله را آباد می کرد....

یک محله را....

..........

 
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه در فکر بود. به فکر مادرش بود، ای کاش کسی بود که او را به دیدن مادرش می برد. دلش برای دیدن همان مادر همیشه خواب آلودش، تنگ شده بود.

از چه کسی درخواست می کرد تا او را به دیدن مادرش ببرد؟

از مادربزرگش؟

نه، تحمل شنیدن توهین های مادربزرگش را نداشت. او هم فکر می کرد، حضور بنفشه باعث به وجود آمدن این همه مشکلات شده است.

پس از چه کسی کمک می گرفت؟

عمه شهناز؟

عمه شهناز هم تا چند روز پس از دعوا با پدرش بد اخم و غیر قابل تحمل می شد.

به پدرش می گفت؟

چه حرف خنده داری، به پدرش چه می گفت؟ اینکه او را به بیمارستان برای عیادت مادرش ببرد؟ پدرش برای خالی نبودن عریضه حتی یکبار هم به مدرسه اش نیامده بود،

آنوقت او انتظار داشت که او را به بیمارستان ببرد....

بنفشه آه کشید....

هم اینکه بنفشه می دانست هیچ کس به فکرش نیست، برایش خیلی عذاب آور بود....

بنفشه سلانه سلانه به سوی مغازه ی پدرش می رفت. با خودش فکر کرد، شاید بد نباشد یکبار دیگر شانسش را امتحان کند و از پدرش بخواهد تا او را به دیدن مادرش ببرد. شاید دل پدرش به حالش بسوزد و اینبار قبول کند.

چشمان بنفشه برق زد. شاید پدرش راضی می شد،

شاید....

شاید....

.........

سیاوش فنجان قهوه را که از کافی شاپ پاساژ خریده بود به دست نغمه داد. نغمه به فنجان نگاه کرد و با احتیاط آنرا به لبش نزدیک کرد:

-قهوه اش اصل نیست، نه؟

سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد: نه، متاسفانه

نغمه به سر و گردنش تکانی داد: باشه، اشکالی نداره می خورم

سیاوش احساس کرد ممکن است از شدت خشم منفجر شود. نغمه پایش را از گلیم خودش دراز تر کرده بود. یک هم خوابه بودن که اینقدر فیس و افاده نداشت. مثل نغمه و حتی خیلی بهتر از آن به سادگی پیدا می شد.

به سادگی....

صدای آشنایی به گوش رسید.

صدای یک دختر بچه ی دوازده ساله...

صدایی که می توانست صدای بنفشه باشد...

دقیقا بنفشه بود....

یکی از ترانه های خواننده معروف رپ را با غلطهای فراوان باز خوانی می کرد. سیاوش سرش را بلند کرد و با بنفشه چشم در چشم شد. بنفشه چشم از سیاوش برداشت و نگاهش افتاد به نغمه که وسط مغازه روی چهارپایه نشسته بود و فنجانی در دستش بود. چشمانش را ریز کرد، یادش آمد، این خانم جوان، دوست سیاوش بود....

نگاهش روی موهای کرم کاهی نغمه سر خورد. سیاوش با شیطنت گفت: علیک سلام

بنفشه چشمانش را برای سیاوش، چپ کرد. سیاوش به خنده افتاد. نغمه ابرویش را بالا برد و جرعه ای از قهوه اش نوشید.

از این حرکت بنفشه خوشش نیامده بود. مخصوصا که در نظرش بنفشه آنقدر بی ادب بود، که به هیچ کدام سلام هم نکرده بود.

شایان رو به بنفشه کرد: بازم کلیدتو جا گذاشتی؟

-من اولین بارمه کلیدمو جا می ذارم

شایان بینی اش را پر صدا بالا کشید.

سیاوش رو به بنفشه کرد: قهوه می خوری؟

بنفشه عق زد: اییییییی، خوشم نمی یاد

نغمه ابرو در هم کشید: من دارم ازین قهوه می خورما، وسط خوردن که از این اداها در نمیارن

بنفشه خواست جواب نغمه را بدهد، شایان میانه را گرفت: ناهار خوردی؟

بنفشه با اخم جواب داد: نه، ناهار نخوردم

-چی می خوری؟ ساندویچ سوسیس می خوری؟

-نه، چیزی نمی خورم، می خوام یه چیزی بهت بگم

قبل از اینکه شایان جواب دهد، نغمه به میان حرفشان پرید: آقا شایان، اینجا رو با سیاوش دنگی خریدین

شایان با حواس پرتی پاسخ داد: بعله، دنگیه

بنفشه پافشاری کرد: بابا، گوش کن، من می خوام منو یه جایی ببری

دوباره نغمه به میان حرفشان پرید: به نظرتون بوتیک شما تو این پاساژ جواب می ده؟ اینجا بوتیک زیاده ها

-آره، همه جانبه بررسی کردیم

نغمه کم کم عصبانی می شد: بابا، منو می بری پیش مامان تا ببینمش؟

شایان با تعجب به بنفشه نگاه کرد.

او را به نزد رعنا ببرد؟

باز هم همان خواسته ی همیشگی؟

این بچه چرا نمی فهمید که او رعنا را به همراه همه ی خاطراتش، در زباله دانی ذهنش، دفن کرده است.

قبل از اینکه شایان جواب دهد، صدای نغمه دوباره پنجه به اعصاب بنفشه کشید: فکر سود و زیانش هستین؟

ناگهان بنفشه منفجر شد: اه، مگه نمی بینی دارم با بابام حرف می زنم؟ با اون صدای زشتت همش می پری وسط حرف ما

با شنیدن این حرف نغمه سنکوب کرد. سیاوش سعی کرد خودش را کنترل کند تا نخندد، اما ثمره ی تلاشش صدای ناهنجاری بود که از گلویش خارج شد. نغمه احساس حماقت کرد. در برابر یک دختر بچه ی بی ادب اینطور ضایع شده بود. و بدتر از آن حرکت سیاوش بود که هیچ عکس العملی نشان نداد، به جز همان صدای خنده داری که از ته حلقش به گوش رسیده بود.

نغمه از روی صندلی بلند شد: چه بچه ی بی ادبی هستی

سیاوش با قیافه ی خنده داری به نغمه زل زده بود. خوب می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، از ذهنش گذشت که نغمه با چه جراتی بنفشه را بچه خطاب کرده بود.

چه سناریوی جالبی....

شاید همان اتفاقی می افتاد که سیاوش به دنبال آن بود....

او که می خواست کم کم نغمه را کنار بگذارد، جایگزین هم که پیدا شده بود،

مهسا ...

پس....

پس....

نگاه سیاوش موذی شد، آنقدر خیره به بنفشه نگاه کرد تا چشمان بنفشه که با حرص به نغمه دوخته شده بود و آماده بود تا جواب دندان شکنی به او بدهد، روی چشمان سیاوش ثابت ماند. سیاوش ابرویش را بالا برد و با ذوق سرش را به معنای تایید، برای بنفشه تکان داد.

بنفشه هم گیج شده بود....

از تایید سیاوش گیج شده بود، اما این باعث نشد که آنچه را که می خواست به زبان بیاورد، فراموش کند

بنفشه باز هم حلقش را به نمایش گذاشت و این بار فریاد زد: من بچه ام؟ از تو که بهترم، با اون موهات که شبیه کاهه، زشت ایکبیری،

شایان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، بنفشه زیاده روی کرده بود، سیاوش سریع خودش را به سیاوش رساند و دستش را محکم در دستش گرفت و مانع از صحبتش شد، شایان با سردرگمی به سمت سیاوش چرخید. سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد.

نغمه با چشمان گشاد شده صدایش را بالا برد: ساکت شو، بی تربیت بی حیا، چشاتو از کاسه در میارما

چشم بنفشه دوباره به روی چشمان سیاوش چرخید. سیاوش با نیش تا بنا گوش باز شده، باز هم با سر تکان دادن، تاییدش کرد.

بنفشه فریاد زد: تو غلط می کنی، بی حیا تویی که همش تو ماشین سیاوش پلاسی

اینبار بنفشه جو گیر شد، به سمت سیاوش چرخید: خاک تو سرت سیاوش که با این زشت بدترکیب دوستی، خاک تو سرت

سیاوش لال شده بود، قرار نبود که اینطور ضایع شود، خنده و خجالت همزمان در دل سیاوش نشست، با ابروهایش اشاره زد که تمام کند....

بنفشه تعجب کرد، کجای حرفش اشتباه بود؟

سیاوش که خودش تاییدش کرده بود....

مگر غیر از این بود....

باز هم صدای نغمه در مغازه پیچید: الان با دستام خفه ات می کنم

اینبار سیاوش مداخله کرد: چی کار می کنی؟ مغازه رو گذاشتی روی سرت

نغمه نفسش بند آمد: نمی بینی این نیم وجبی بهم چی می گه؟

-حرفی نزد که، تو زیادی شلوغش کردی

-چیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی سیاوش؟ حرفی نزد؟

و خواست دوباره اوج بگیرد، سیاوش او را به بیرون از مغازه هدایت کرد: بیا برو خونه، الان عصبی هستی، برو آروم میشی

-داری بیرونم می کنی؟

-نه دارم وضعیتو آروم می کنم، شب بهت زنگ می زنم، برو آروم میشی، برو

نغمه از شدت خشم به لکنت افتاد: سیا...منو...بیرون...منو....

سیاوش لبخند زد: این فنجونو بهم بده، قربون دستت، می زنی میشکنیش، بعد من مجبور میشم خسارت بدم

نغمه نابود شد......

.......

 

 
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : mahtabi22

معلم عربی هنوز وارد کلاس نشده بود. داخل کلاس همهمه بود. بنفشه زل زده بود به نیوشا که بی حس و حال سرش را روی میز گذاشته بود.

-چیه نیوشا؟

-دل درد دارم

-چی خوردی مگه؟

-چیزی نخوردم، ماهانه هستم

بنفشه با حسرت به نیوشا نگاه کرد: خوش به حالت، کاش من جای تو بودم

نیوشا با همه ی بی حالی اش چشمانش را از تعجب گشاد کرد: خاک تو سرت، جای من باشی که درد بکشی؟

-نه، جای تو باشم که هر ماه ماهانه بشم، اون موقع دیگه واقعن واقعن واقعن بزرگ شدم

-باور کن الان راحتی، هر ماه اینقدر درد نداری

-نگو، من دوست دارم زود ماهانه بشم، چی کار کنم زودتر ماهانه ام شروع بشه؟ قرصی، چیزی هست؟

-اه برو بابا، خل و چل

-نیوشا تورو خدا راس بگو من حتما سال دیگه ماهانه میشم؟

-آره بابا احمق جونم، اصلا شاید همین امسال ماهانه شدی

-وای، راس می گی؟

نیوشا با خودش فکر کرد، حتما سر بنفشه به جایی اصابت کرده است. دختر دیوانه، از خدایش بود تا ماهانه شود...

-آره راس می گم، خیالت راحت

-وای خدا کنه همین ماه منم ماهانم شروع بشه، باور کن می برمت بیرون بهت پیتزا می دم

-وای تورو خدا خفه شو، من دارم از درد میمیرم، تو چرتو پرت می گی؟

بنفشه به حرف نیوشا اعتنا نکرد، او فقط دلش می خواست خانم بودن را با تمام وجود احساس کند. او می خواست زمانی که معلم پرورشی یا مشاور مدرسه اشان وارد کلاسشان می شد و می پرسید" بچه ها، کیا دوره ی ماهانه دارن" با افتخار دستش را بلند کند و نشان دهد که واقعا بزرگ شده است. حتی شهنامی چاپلوس هم دوره ی ماهانه داشت. آنوقت برای بنفشه خیلی سنگین بود که هنوز در دوره ی نیمه کودکی اش به سر می برد. شاید برای همین بود که اطرافیانش او را بچه خطاب می کردند. دیگر وقت این بود که خانم شود.

دورازده سالگی، سن مناسبی برای خانم شدن بود...

معلم عربی وارد کلاس شد، مبصر فریاد زد: برپا....

........

سیاوش وسط مغازه ایستاده بود و دور تا دورش را نگاه می کرد. مغازه خیلی کثیف بود. شاید یک روز کامل طول می کشید، تا آنرا تمیز کنند. چاره ای نبود، باید دست به کار می شدند. سیاوش آستینهایش را بالا زد و رو به شایان کرد: من این طرفو تمیز می کنم، تو هم از اون گوشه شروع کن

و با دستش به سمتی از مغازه اشاره کرد.

شایان لبش را کج کرد: یه کارگر بگیریم، خودش بیاد تمیز کنه دیگه.

-اه، ...شاد بازی در نیار، کاری نداره که. خونه تکونی که نیست. زود باش تمومش کنیم بره، تا چند روز دیگه دکور میرسه. بعد هم باید جنسا رو  بیاریم تو مغازه.

شایان، عصبی به سیاوش نگاه کرد که جاروی دسته بلندی را در دست گرفته بود. صدای زنگ موبایل شایان بلند شد:

-الو

صدای بنفشه بود که از آن سوی خط جواب داد: الو، بابا

-ها؟ چیه؟

-من پشت در موندم، کلید ندارم

-کلیدتو کدوم قبرستون گذاشتی؟

سیاوش نیم نگاهی به سمت سیاوش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد.

-کلید تو قبرستون خونه، جا مونده

چشمان شایان گشاد شد: ای ورپریده ی بی ادب

-اه، من الان چی کار کنم؟ پشت در موندم

-وای، از دست تو، پاشو بیا اینجا، من تو مغازه هستم، می دونی کجاست؟

-نه نمی دونم،

-مغازه قبلیم کجا بود؟ تو همون پاساژم، اما یه طبقه بالاتر

-باشه الان میام

بنفشه بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.

سیاوش همانطور که جارو می زد پرسید: پشت در جا مونده؟

-آره، دختره ی خنگ معلوم نیست حواسش کجاست

-شایان چرا با دخترت خوب نیستی؟

-یعنی چی خوب نیستم؟

-چرا باهاش بداخلاقی، باهاش بد حرف می زنی، چرا رفتارت باهاش اینقدر بده؟

-شهناز کم بود تو هم شروع کردی؟

-شایان به خدا رفتارت باهاش خوب نیست، یعنی هر کسی ایرادتو بگه دروغ گفته؟ من که به تو دروغ نمی گم، این بچه همش دوازده سالشه، گناه داره

شایان به سمت سیاوش رفت: بده من این جارو رو، خودم جارو می زنم، تو معلوم نیست چته، نطقت باز شده می خوای چرند تحویلم بدی

-من معلومه چمه، تو معلوم نیست چرا با کل دنیا دعوا داری،

-سیاوش، نمی بینی این بچه چقدر بی ادبه؟

-خوب این بچه رو خودت اینجوری بار آوردی

-چرت و پرت نگو سیاوش، این بچه چهار سال با مادرش خونه ی مادربزرگش زندگی می کرد. من اون موقع کجا بودم که تربیتش کنم

سیاوش با خود فکر کرد: یعنی در این چهار سال سیاوش حتی یکبار هم سراغی از دخترش نگرفته بود؟ مگر می شود؟

 -یعنی تو، تو این چهار سال اصلا سراغی از دخترت نگرفتی؟

-تلفنی باهاش صحبت می کردم، بعضی وقتها هم برای یه نصفه روز میومد پیش من

سیاوش باز هم با خودش فکر کرد، که به احتمال زیاد شایان با همین اندازه رفتار پدری اش، کوه جابه جا کرده است.

-حال مادرش چطوره، گفته بودی بیمارستانه، آره؟

-خبر مادرشو ندارم، بنفشه و مادرش، از همون چهار سال پیش که جدا شدیم، خونه ی مادربزرگش زندگی می کردن، از یه سال پیش که حال رعنا بدتر شد و بیمارستان بستری شد، مادربزرگه هم بنفشه رو انداخت سر من

-چرا مادربزرگه از بنفشه نگهداری نکرد؟

-می گه وقتی دخترم تو بیمارستان افتاده، از بچه ی مردم چرا نگهداری کنم؟ از دختر خودم مراقبت می کنم. کلا با من میونه ی خوبی نداره

-پدربزرگه چی؟

-هر چی می گم در مورد هردوتا می گم دیگه، هم زنه هم مرده، خواهر برادرهای رعنا هم که دنبال زندگی خودشونن، اما اونا هم با من میونه ی خوبی ندارن

-والله منم بودم با تو میونه ی خوبی نداشتم

-باز شروع شد؟ چارو رو بده من

و به سمت سیاوش رفت تا جارو را از دستش بیرون بیاورد.

سیاوش خودش را عقب کشید:

-اه ول کن این جارو رو، بگو ببینم با مادر بنفشه چجوری آشنا شدی؟

-خاطرات بدو یاد من ننداز

-بگو دیگه، بگو قول می دم کل مغازه رو خودم جارو بزنم

-چه می دونم بابا تو کوچه، خیابون آشنا شدیم

-یادمه یه بار گفتی از اول حالش خوب نبود، چه می دونم خل و دیوونه بود، منظورت چی بود؟

-رعنا افسردگی داشت، منم می دونستم، اما کم سن و سال بودم، فکر می کردم با" نیروی عشقم" از این رو به اون روش می کنم،

"نیروی عشقم" را به تمسخر ادا کرد.

-اما نتونستم این کارو بکنم، افسرده بود، یه روز خیلی خوب بود، یه روز تو خودش بود، دارو می خورد، کسل و بی حوصله بود مدام گریه می کرد، با عقل نداشته ام گفتم بچه دار بشیم خوب میشه، رفتیم دکتر، دکتر گفت فعلا بارداری براش خوب نیست، ممکنه وضعیتشو بدتر کنه، باز هم ما دوتا عقلمونو گذاشتیم رو هم، گفتیم مگه میشه؟ مهر مادری به دلش میوفته دیگه نمی تونه از بچه دل بکنه، دوره ی حاملگی و زایمان و بعد از زایمانش خیلی بد بود بنفشه که بدنیا اومد من واقعا دو دستی زدم تو سر خودم

-چرا؟

-ای بابا، انگار تو واقعا خنگی؟ یه زن عادی بعد از زایمان، افسردگی بعد از زایمان می گیره، چه برسه به زنی که افسردگی شدید داره و دکتر بهش هشدار داده که فعلا بچه دار نشو، تمام کارهای بنفشه افتاد رو دوش من، مادر رعنا و خواهرم به جای اینکه بچه داری رو به رعنا یاد بدن به من یاد می دادن که چی کار کنم، از حموم کردنو پوشک گرفتنو، شیر دادن به بچه و بردن به دکترو خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنی، همه رو خودم انجام دادم

-نه بابا، .....بچه هم شسته بودیو ما خبر نداشتیم؟

سیاوش با گفتن این حرف بلند بلند، خندید.

شایان سرش را تکان داد:

-آره، من بدبخت، همزمان از مادر و دختر نگهداری می کردم، اما دیگه به یه جایی رسیدم که کم آوردم، من مرد بودم، برای خودم کار داشتم، عملا کار خونه، بچه داری، مریض داریو کار بیرون افتاده بود رو دوش من، از خودم بدم اومده بود. دورو بریام زیاد کمکم نمی کردن، دوست داشتم مثه همه ی مردا وقتی از سر کار بر می گردم، زن و بچمو شاد و خندون ببینم، نه اینکه درو باز کنم، مادر زن فولاد زره رو ببینم که با بداخلاقی بنفشه رو می ده بغلم، غر می زنه که از کارو زندگیش افتاده، زنمو ببینم که طبق معمول یه گوشه خوابیده، با وزنی که از مرز هشتاد کیلو هم گذشته بود، از اون طرف، بنفشه هم که خودشو خراب کرده

سیاوش با شنیدن این حرف قهقهه زد و گفت: پس الان فهمیدیم که این روده های بنفشه چرا اینقدر کار می کنه

شایان سر تکان داد.

در همین لحظه صدای ظریف دخترانه ای شنیدند: سلام

حرفشان نیمه تمام ماند. هر دو سر چرخاندند. بنفشه بین چهار چوب در مغازه ایستاده بود.

سیاوش اولین نفری بود که سلام کرد. شایان هم از او تبعیت کرد.

هر دو تعجب کرده بودند.

-مزاحم که نیستم؟ از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شاید تو مغازه سرگرم باشی، که دیدم آره از شانس خوبم اینجایی

سیاوش جواب داد: خواهش می کنم، بیا تو فقط شرمنده اینجا کثیف و خاکیه

نغمه با ادا و اطوار وارد مغازه شد. شایان با حرص گوشه ی لبش را جوید. به نظرش نغمه خیلی اطواری و افاده ای بود. اصلا حوصله ی نغمه را نداشت.

اصلا....

سیاوش چطور بنفشه را تحمل می کرد و از همه مهمتر بعضی شبها را با او می گذراند....

با آن همه رنگ روغنی که روی صورتش پیاده کرده بود، به نظرش چندش آور شده بود.

اما خوب، سیاوش در همان شبها، به تنها چیزی که نگاه نمی کرد، صورت نغمه بود....

سیاوش در آن لحظه تنها به خودش فکر می کرد....

تنها به خودش....

پس چه اهمیتی داشت که نغمه اطواری و افاده ای بود و روی صورتش مینیاتور کار می کرد؟

واقعا چه اهمیتی داشت.....

نگاه شایان رفت روی سیاوش که چهار پایه ی خاک گرفته را کنار نغمه گذاشت و گفت: بیا اینجا بشین

نغمه هم جواب داد: ایشششششش، خاک گرفته

شایان چانه اش را کج کرد و از مغازه خارج شد.

.......

 

 
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه ساندویچ نیم خورده اش را روی میز تحریرش گذاشت و خودش را روی تختش پرت کرد. صدای غرغرهای عمه اش به گوش می رسید. اما صدای پدرش را نمی شنید. حتما بی صبرانه منتظر بود تا خواهرش نطقش را تمام کند و به دنبال کار و زندگی اش برود.

صدای زنگ موبایلش بلند شد. فواد بود. بنفشه اینبار جواب داد: بله؟

صدای بم فواد درون گوشی پیچید: سلام، بنفشه خانم، خوبی؟

-سلام، خوبم

-تحویل نمی گیری، اس ام اسامو سرسری جواب می دی، یه بار هم، تماسمو رد کردی

بنفشه همانطور که با زبانش تکه ای از ساندویچ را که لای دندانش گیر کرده بود، چپ و راست می کرد گفت: الان که جواب دادم

-امروز که دیدمت، ازت خوشم اومد

-چه خوب

-تو هم از من خوشت اومد؟

بنفشه تکه ی ساندویچ را بالاخره به ته حلقش فرستاد: هی...همچین

-یعنی خوشت نیومد؟

این بار بنفشه از بن جگر خمیازه کشید و با صدای عجیب و غریبی گفت:

-می گم که....هی...همچین

-ای بابا، تو داری چی کار می کنی؟ هر دفعه صدات یه مدله

بنفشه نیشخند زد: خمیازه می کشم

فواد به شوخی گفت: خوب، جلوی دهنتو بگیر

بنفشه اخم کرد: تو نمی خواد به من یاد بدی چی کار کنم

-چه خشن

-بعله، من خشنم

-من که حرفی نزدم، داشتم شوخی می کردم

-دیگه ازین شوخیا نکن، خوشم نمیاد

فواد از آن سوی خط با خودش فکر کرد، برای کار کردن روی مخ چنین دختری چقدر باید وقت و انرژی صرف کند....

اما مهم نبود...

بالاخره که رام می شد...

بالاخره....

........

سیاوش روی تخت خوابش طاقباز دراز کشیده بود. هر دو دستش زیر سرش بود و فکر می کرد. به فکر بنفشه بود. دلش برای این دختر بچه می سوخت. شایان چه پدر بی مسئولیتی بود. زندگی که فقط در خوشگذرانی و عیاشی خلاصه نمی شود. باید پای مسئولیتی که به عهده می گیریم، تا انتهای آن بایستیم. بنفشه یک دختر بچه ی بی ادب بود. ولی هر دختر بچه ی دیگری هم که به جای بنفشه بود، از این بهتر، تربیت نمی شد. شایان خودش رعایت هیچ چیز را نمی کرد. خوب مشخض بود که بچه ای که چنین پدری داشته باشد، چگونه تربیت خواهد شد. خود سیاوش هم دست کمی از شایان نداشت. به اندازه ی تار موهای سرش خوشگذرانی کرده بود و هنوز هم خوشگذرانی می کرد. اما هرچقدر هم که بد بود، یک پسر مجرد بود، دختری نداشت تا نگران تربیتش باشد. حتی زمانهایی که می خواست شیطنت کند، باید  اول مطمئن می شد که خانه کاملا خالی است و مادر و برادر کوچکش تا چندین ساعت در خانه حضور نخواهند داشت، نه اینکه خانم های رنگ و وارنگ و آنچنانی را جلوی چشمان یک دختر در سن بلوغ، رژه دهد. شایان واقعا هیچ چیز نمی فهمید.

هیچ چیز.....

شایان حتی برای بوتیک مشترکشان هم قدم از قدم بر نمی داشت. اگر سیاوش به دنبال کارها نبود که شایان تا یک ماه دیگر هم خودش را تکان نمی داد. بعضی مواقع پشیمان می شد از اینکه پیشنهاد شایان را مبنی بر افتتاح بوتیک مشترک پذیرفته بود. خودش که یک مغازه ی کوچک داشت، مغازه ی شایان هم دقیقا چسبیده به مغازه ی خودش بود. شاید به طمع پیشنهاد شایان بود که مغازه اش را فروخته بود و هر دو با هم این مغازه ی بزرگ را شراکتی خریده بودند.

اگر سیاوش نبود، آب شایان را با خود برده بود....

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر پدر بودن، همین بود که شایان از خود نشان می داد، همان بهتر که سیاوش هرگز پدر نشود...

هرگز...

صدای زنگ موبایل بلند شد. حتما یکی از سه دختری بود که سیاوش از  دیشب تا همین امروز بعد از ظهر به هرسه نفرشان شماره داده بود، اینبار قرعه به نام کدامیک خواهد بود؟

-سلام،

-سلام،شما؟

-مگه به چند نفر شماره دادی که منو یادت نمی یاد؟

عجب دختر زرنگی بود. اما سیاوش از او هم زرنگتر بود.

-من فقط شماره دادم، اسمتونو که نپرسیدم.

چه حاضر جواب بود این سیاوش....

چه حاضر جواب بود....

-آهان، من مهسا هستم

-به به مهسا خانم، فکر نمی کردم زنگ بزنین

همزمان با خود فکر کرد، مهسا کدام یک است؟ یکی از دختران پارتی دیشب، یا پرستار امروز بعد از ظهر؟

-چرا فکر نمی کردی، اگه نمی خواستم زنگ بزنم که دیشب شماره نمی گرفتم

خوب، پس اسم پرستار از لیست حدش شوندگان خط می خورد...

در این لحظه سیاوش باید دقت می کرد. کوچکترین خطا به معنی ناک اوت شدن، بود.

-خوب شما اینقدر خوشگلین که فکر نمی کردم به این راحتی بتونم افتخار هم صحبتی با شما رو داشته باشم

در یک لحظه صدای بنفشه در گوشش پیچید، دماغ دراز مارماهی با چشمای ریز

وای....خودش که پر از ایراد بود...

پر از ایراد....

حتما مهسا نمره ی چشمانش خیلی ضعیف بود که این همه ایراد را در سیاوش، ندیده بود، شاید هم اثرات افراط در مشروب بود که روی ادراک مهسا تاثیر گذاشته بود.

سیاوش به خود نهیب زد: چرا اینقدر اعتماد به نفستو از دست دادی؟ بنفشه خودش گفت تو شبیه مارماهی نیستی، اما خوب نگفت که دماغم دراز نیست و چشمامم ریز نیست، اصلا از کی تا حالا حرف یه الف بچه واسه من مهم شده؟

سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را پس بزند.

صدای مهسا را شنید: خواهش می کنم، شما هم خیلی خوش تیپ هستین

سیاوش نفسش بالا آمد. پس اوضاع آنطور که بنفشه می گفت، خراب نبود...

امان از دست این بنفشه...

-شما لطف دارین مهسا خانم، دیشب مهمونی خوش گذشت؟

-آره خیلی خوب بود، مخصوصا اون لحظه که اشتباهی لیوان مشروب شما رو خورده بودم

خوب، قضیه حل شد.

سیاوش فهمید با چه کسی صحبت می کند. از نحوه ی آشنایی و لحن صحبتش هم مشخص بود که تا چه حد می تواند با مهسا خانم مدارا کند، باید در عرض یک هفته مادر و برادرش را پی نخود سیاه بفرستد...

به همین سادگی...

از ساده هم ساده تر....

.......

 
یک شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش زنگ خانه را فشار داد. صدای شایان به گوش رسید: بیا بالا سیاوش

-خواهرت نیومده؟

-چرا، اینجاست

-خوب پس من دیگه میرم، فردا زنگ می زنم اگه حالت روبه راه بود، میریم دنبال بقیه ی کارا

-باشه منتظر تماسم

سیاوش رو به بنفشه کرد: خیل خوب، ناهارتم که خوردی، دیگه برو بالا، سر به سر بابا شایانت نمی ذاریا، دیگه عمه اتم اومده، بابات کاری به کارت نداره

بنفشه سرش را تکان داد و وارد خانه شد. سیاوش صدایش را بالا برد: خداحافظت کو؟

بنفشه با ژست انگشتانش را تکان داد: باااای

سیاوش باز هم سعی کرد نخندد.

......

پشت در ورودی ایستاده بود و به صحبتهای عمه و پدرش گوش می داد:

-دیگه از دست این حماقتهای تو خسته شدم، تو چرا یاد نمی گیری چجوری زندگی کنی؟

-خواهر من، من الانم دارم زندگی می کنم، مشکلی هم با اینجور زندگی کردن، ندارم

-این زندگیه؟ از زنت جدا شدی، این بچه رو ولش کردی، هر شب دنبال پارتیو کثافت کاری هستی، آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟

-انتظار داشتی با اون زنیکه ی دیوونه زندگی کنم؟ از اولشم همینجوری خل و دیوونه بود

بنفشه با شنیدن این حرف چهره اش در هم شد.

تقریبا یک ماه می شد که مادرش را ندیده بود، کسی نبود که او را برای عیادت مادرش به بیمارستان ببرد.

کسی نبود....

-تو مگه از اول کور بودی، نمی دونستی رعنا مریضه؟ پس چرا باهاش ازدواج کردی؟ حالا که ازدواج کردی چرا بچه دار شدی که این بچه اینجوری بین شما دوتا آواره باشه، این یه دختر بچه است، دو روز دیگه نمی تونی کنترلش کنی، حالا مادرش بیمارستان بستریه، مگه تو هم روانی هستی و تو بیمارستانی؟ دیشب چه غلطی می کردی که حالت بد شده بود؟

-چرا اینقدر سر من غرغر می زنی؟من اون موقع خیلی کم سن و سال بودم، خریت کردم ازدواج کردم، من که نباید پاسوز رعنا می شدم. مریض بود، قرصی بود، از صبح داروی خواب آور می خورد تا آخر شب خواب بود، از زندگی باهاش خسته شده بودم

بنفشه آه کشید. پدرش راست می گفت، مادرش همیشه در رختخواب خوابیده بود. وزنش زیاد شده بود و صحبت کردنش کش دار بود، بعضی مواقع فراموش می کرد که بنفشه دخترش است، اما عمه شهناز هم راست می گفت، مگر پدرش از ابتدا از وضعیت مادرش با خبر نبود؟ پس چرا از مادرش جدا شده بود؟

-دکتر که گفته بود حاملگی و زایمان وضعیتشو بدتر می کنه، چرا حرف گوش نکردین؟ مگه شما دوتا بچه نمی خواستین؟ خوب این هم بچه، پس تو چرا اینطوری ولش کردی به امون خدا، این بچه می خواد چی از تو یاد بگیره

پس بنفشه باعث شده بود که وضعیت مادرش بدتر شود؟

یعنی او مقصر بود؟

اگر او به دنیا نمی آمد، مادرش در بیمارستان بستری نمی شد؟

بنفشه بغض کرد.

همین بنفشه ی دوازده ساله....

-خیلی واسه این بچه ناراحتی؟ ورش دار ببرش خونت بزرگش کن، تو که دوتا پسرات زن گرفتنو ایران نیستن، شوهرتم که چند ساله مرده، واسه چی اینو نمی بری پیش خودت؟ هم خوب تربیت میشه، هم خیال تو راحته، هم اعصاب من از دست غرغرای تو در آرامش

خانه ی عمه اش زندگی کند؟

عمه اش پیر و غر غرو بود، اما خوب هر چه بود از این پدر بداخلاق که بهتر بود. درون خانه اش هم زنان آنچنانی رفت و آمد نمی کردند.

-این بچه مسئولیت داره، من که یه زن سی ساله نیستم. بالای پنجاه سال سن منه، این بچه پدر می خواد، مادر می خواد. آخه عمه می تونه واسش چی کار کنه؟

عمه اش هم او را بچه خطاب کرده بود....

به حساب عمه اش هم خواهد رسید....

-پس وقتی نمی تونی کاری براش انجام بدی، چرا دخالت می کنی؟

-آخه تو پدری؟ عاطفه داری؟ فقط عیاشی و خوش گذرونی رو خوب بلدی، خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت می گم، یه روز بیام اینجا یه کدوم ازون زنای هرجایی رو اینجا ببینم با دستای خودم خفه اش می کنم. فکر نکن سنم رفته بالا ضعیف شدم، همزمان سه نفرو حریفم

-شهناز بالاخره حرف حسابت چیه؟ پاشدی اومدی اینجا بنفشه رو ببری خونه ی خودت نگهش داری، یا اومدی مغر منو صیقل بدی؟

شهناز از عصبانیت کبود شد: آخه مگه این بچه ی منه که اینطوری با طلبکاری ازم می خوای با خودم ببرمش؟ پس تو این وسط چکاره حسنی؟

بنفشه با شنیدن کلمه ی "چکاره حسن" به خنده افتاد. عمه اش از چه کلمه ی جالبی استفاده کرده بود.

شایان کلافه از روی مبل برخاست و وسط هال قدم زد. بحث کردن با شهناز بی فایده بود. فاصله ی سنی اش با شایان خیلی زیاد بود و حتی به گردن شایان و برادر دیگرش شاهین حق مادری داشت، زمانی که پدرشان را در کودکی از دست داده بودند، شهناز پا به پای مادرشان کار کرده بود تا او و برادرش در آسایش باشند و بعد از فوت مادرش، شهناز واقعا جای مادر و پدرشان را برای آن دو پر کرده بود. بیشتر از این نمی توانست رو در روی شهناز جر و بحث کند.

از شانس بد شایان، شهناز راضی نمی شد که از بنفشه نگهداری کند. البته که حق با شهناز بود، یک دختر بچه ی دوازده ساله آن هم دختری مثل بنفشه نیاز به یک تربیت اصولی و همه جانبه داشت که از عهده ی شهناز پنجاه و هفت ساله بر نمی آمد. گذشته از آن، بر عهده گرفتن مسئولیت تربیت بنفشه، کار خطیری بود. اگر اتفاقی برای این دختر می افتاد، آن وقت شهناز هرگز خودش را نمی بخشید. و مهمتر از همه شهناز عقیده داشت، تا زمانی که پدر این دختر بالای سرش است، برای چه بنفشه آواره ی خانه ی این و آن شود.

نه، او نمی توانست از بنفشه نگهداری کند....

نمی توانست....

شایان یکباره به یاد بنفشه افتاد و رو به شهناز کرد: این بچه چرا نیومد بالا؟ من خیلی وقته دکمه ی آیفونو زدم.

شهناز اخم کرد و به سمت در خروجی رفت، همین که در را گشود بنفشه را پشت در دید، در حالی که در دستش زر ورقی به چشم می خورد که نشان می داد، نیمی از ساندویچ را نخورده است. شهناز با خودش فکر کرد، یعنی تمام وقت پشت در ایستاده بود و به حرفهای آن دو گوش می داد؟

سعی کرد لبخند بزند: عمه جون اینجایی؟

بنفشه سرش را تکان داد.

-عمه، سلام نکردی که

بنفشه دهانش را کج کرد: سلام

-چرا پشت در مونده بودی عمه جون؟

بنفشه ابروهایش را بالا داد و به سمت چپ نگاه کرد و لبهایش را به هم فشار داد: داشتم به حرفاتون گوش می کردم

از کنار شهناز گذشت و وارد هال شد. شهناز سری به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر بنفشه اینقدر بی ادب و سرکش نبود، شاید شهناز می توانست برایش کاری انجام دهد، اما با این وضعیت....

نه، امکان پذیر نبود.

بنفشه باز هم ته دلش خنک شد، عمه اش به او گفته بود بچه، او هم با این حرکت، دق دلش را خالی کرده بود.

شایان با دیدن بنفشه داغ دلش تازه شد. حضور فعلی شهناز در اینجا، به خاطر خبرچینی این بچه ی گستاخ بود. با نگاه تهدید آمیز به بنفشه خیره شد. بنفشه نیشخندی زد و چشمانش را چند لحظه بست و با آرامش به سمت اطاقش رفت. خیالش راحت بود. پدرش در حضور خواهرش جرات نداشت، دست روی او بلند کند.

 

 
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه کنار ماشین سیاوش ایستاده بود و منتظر بود تا او از خانه بیرون بیاید. چند دقیقه ی بعد، سیاوش از خانه بیرون آمد. همانطور که به بنفشه نزدیک می شد، سرش را تکان داد: دخترجون، آخه چرا یه کاری می کنی که بابات عصبانی بشه و سرت داد بزنه

بنفشه اخم کرد. سیاوش با ریموت ماشین، قفل در را باز کرد:

-خیل خوب، برو بشین تو ماشین

و خودش سوار ماشین شد. بنفشه داخل ماشین نشست و خواست کمربندش را ببندد. سیاوش خطاب به بنفشه گفت: کمربندتو ببند

-خودم می دونم

سیاوش نفس عمیق کشید. تا برای بنفشه چیزی بخرد و دوباره او را به خانه برگرداند، احتمالا نیمی از موهایش از دست رفتارهای بنفشه سفید می شد.

-چرا اینقدر شیطونی می کنی؟

بنفشه آفتابگیر را پایین زد و در آینه به خودش نگاه کرد:

-دوست دارم

سیاوش یک لحظه به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روبه رویش خیره شد:

-دوست داری شیطونی کنی تا همه از دستت ناراحت بشن؟

بنفشه اینبار آفتاب گیر را بالا فرستاد

-آره دوست دارم

-خوب ناراحت بشن که چی بشه؟

بنفشه دست برد به سمت داشبورت ماشین و آنرا گشود:

-ناراحت بشن تا من خوشحال بشم

چشم بنفشه به چند قطعه عکس افتاد که درون داشبورت ماشین بود. خواست آنها را بردارد.

ناگهان سیاوش متوجه ی بنفشه شد:

-ای بابا، کی بهت گفت داشبورتو باز کنی؟ درشو ببند. به اون عکسها هم دست نزن. مگه آدم بدون اجازه هم به وسایلای یکی دیگه دست می زنه؟

و بعد عکسها را از دست بنفشه کشید. بنفشه با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید: حالا نگاه کنم طلاهاش میریزه؟

سیاوش سعی کرد نخندد: آره میریزه

بنفشه با حرص رویش را به سمت پنجره ی ماشین چرخاند و زیر لب گفت: خسیس

چند لحظه به سکوت گذشت. بنفشه همچنان سرش را به سمت پنجره چرخانده بود. سیاوش سعی کرد از دلش، بیرون بیاورد:

-گنجو، گنجو قهر کردی؟

گنجو؟ دوباره او را گنجو خطاب کرده بود؟

این سیاوش چقدر پر دل و جرات بود، به چه جراتی دوباره به او گفته بود گنجو؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: به من می گی گنجو؟

-آهان، باهام آشتی کردی گنجو؟

-من گنجو ام؟ تو هم یه مارماهی هستی، با اون چشای ریزت

در دل از نیوشا تشکر کرد که کلمه ی مارماهی را به او یاد داده بود.

سیاوش نزدیک بود سکته کند. او سرشار از ایراد بود و خودش خبر نداشت؟ کاش می توانست گوشه ای بایستد و به دور از چشم این بنفشه ی شیطان، با دقت به فرم چشمانش نگاه کند.

کاش می توانست.....

تا رسیدن به فست فود کلمه ای از دهان سیاوش خارج نشد. بنفشه بدجور نوکش را قیچی کرده بود.

.......

بنفشه ساندویچ زبان را با لذت به دندان گرفت. به خاطر پوشیدن لباسهای راحتی، از ماشین پیاده نشده بود. سیاوش داخل ماشین نشست و منتظر ماند تا بنفشه ساندویچ را کامل بخورد. می خواست زمان را تلف کند تا از خشم شایان هم کاسته شده باشد.

بنفشه با دهان پر رو به سیاوش کرد: نمی خوری؟

سیاوش چانه اش را بالا انداخت.

بنفشه مثل قحطی زده ها به ساندویچش حمله ور شده بود، یک لحظه چشمش افتاد به سیاوش که بی هدف به نقطه ای خیره شده بود و فکر می کرد. دلش به حالش سوخت. سیاوش تا الان، دوبار جلوی کتک خوردنش را گرفته بود و حالا هم برایش ساندویچ خریده بود. اما بنفشه به او گفته بود مارماهی. حتما برای همین بود که سیاوش دمغ شده بود.

حتما برای همین بود....

با همان دهان پر، باز هم رو به سیاوش کرد: می گم، به خاطر اینکه بهت گفتم مارماهی ناراحتی؟

سیاوش تکان خورد: هوم؟

-خوب تو شبیه مارماهی نیستی

سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد.

-مارماهی، مگه بهت نگفتم شبیه مارماهی هستی؟ تو شبیه اش نیستی، دیگه ناراحت نباش

سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. دوباره لبخند زد.

پس هنوز می توانست به چهره اش امیدوار باشد.

در همین موقع صدای زنگ موبایل بنفشه که داخل جیب شلوار گرم کنش بود به گوش رسید. بنفشه به شماره نگاه کرد. فواد بود. سریع رد تماس زد.

این حرکت از چشم تیزبین سیاوش دور نماند.

.......

 

 
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه از اطاق بیرون آمد و چشمش افتاد به پدرش که به همراه سیاوش وارد خانه شده بود.

سیاوش....

همان دماغ دراز معروف....

یاد جمله ی خنده دارش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد.

سیاوش هم با دیدن بنفشه، آناتومی بدن به یادش آمد و سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد.

از نظر بنفشه این پیرمرد خیلی سر به سرش می گذاشت و باید دمش را قیچی می کرد.

از نظر سیاوش این دخترک با کارهای عجیب و غریبش، او را سرگرم می کرد.

با صدای بی حال پدرش چشم از سیاوش برداشت: سلامت کو؟

به پدرش نگاه کرد، انگار حالش چندان خوب نبود، لبهایش را غنچه کرد: -سلام

شایان سرش را تکان داد.

بنفشه اخم کرد: جواب سلامم کو؟

سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد.

شایان بی توجه به بنفشه روی مبل نشست. سیاوش به جای شایان پاسخ داد: علیک سلام

بنفشه قیافه اش را به شکل خرگوش در آورد  و به سیاوش نگاه کرد. سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و قهقهه زد.

این دخترک دیوانه بود...

دیوانه ی دیوانه....

شایان بی حوصله رو به سیاوش کرد:

-گوشم کر شد، اه، مگه نمی بینی حالم بده؟

-ببخشید، یادم نبود دیشب تا خرخره خوردیو به خاطر همین رفتی درمونگاه

بنفشه قیافه ی خرگوشی اش را به حالت نرمال در آورد و با نگاهی پرسشگر به شایان چشم دوخت. شایان بی توجه به بنفشه رو به سیاوش کرد:

-گرسنمه

-دیدی که پرستار چی گفت، تا دو ساعت دیگه نباید چیزی بخوری و گرنه بازم بالا میاری

شایان با حرص جواب داد: آهان همون پرستار خوشگله؟

-آره خود خود خوشگلش گفت

و دوباره قهقهه زد.

بنفشه با خودش فکر کرد، پس با این حساب تا دو ساعت دیگر هم از غذا خبری نخواهد بود. درون یخچال هم هندوانه و چند تکه کاهو بود، که آنها را خورده بود.

بنفشه دستهایش را به کمرش زد: من گشنمه

شایان بی حوصله تر از آن بود که جواب بنفشه را بدهد. سیاوش رو به بنفشه کرد: چیزی تو یخچال نبود؟

-نخیر نبود

-یه تخم مرغ هم نبود که واسه خودت نیمرو درست کنی؟

-مگه ناهار هم نیمرو می خورن؟

-پس چی می خورن؟

-من به جای ناهار هندونه خوردم، اینم شد ناهار؟

-بچه جون بابات حالش خوب نیست، الان که وقت لجبازی نیست

-بچه خودتی، تازشم، بابای من همیشه حالش بده

سیاوش متفکرانه به بنفشه زل زد، دخترک بیش از حد گستاخ بود. کسی که می خواست با او سر و کله بزند باید اعصاب فولادین داشته باشد.

صدای زنگ تلفن خانه به گوش رسید. بنفشه به عادت همیشه زودتر از هرکسی، خودش را به گوشی تلفن رساند.

شایان رو به سیاوش کرد: هیچ چی تو یخچال نداریم چونه ی اینو ببندم، می بریش بیرون یه چیزی براش بخری؟

بیرون رفتن؟

آن هم با بنفش؟

بیرون رفتن با بنفشه دیوانگی محض بود.

دیوانگی محض....

سیاوش از روی مبل برخاست: خودم میرم یه چیزی می گیرمو میارم براش، چی دوست داره؟

-چه می دونم، یه پیتزای کوفتی بخر براش دیگه اینقدر زر زر نکنه

-باشه تو هم برو استراحت کن، اینجا نشین

همین که سیاوش خواست به سمت در خروجی برود بنفشه با صدای بلند فریاد زد: عمه شهناز بود، بهش گفتم تو دیشب تا خرخره خوردی حالت بهم خورده، عصبانی شد بهت فحش داد، الانم داره میاد اینجا

شایان چند لحظه با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد تا معنی حرفش را دریابد.

شهناز، خواهر بزرگترش که همیشه در نقش لقمان حکیم برایش ظاهر می شد.

شهناز بد اخم غر غرو....

حالا بنفشه به او گفته که شایان تا خرخره خورده و حالش هم مساعد نیست؟ در این موقعیت همین شهناز را کم داشت.

همین شهناز را....

شایان تقریبا نعره کشید: تو چه غلطی کردی؟ تو واسه چی این حرفو به عمه ات زدی؟

با همان حال خرابش از روی مبل پرید تا به سمت بنفشه یورش برد، سیاوش سریع به سمت بنفشه چرخید: بدو برو پایین، بدو برو تا بیام

و سعی کرد شایان را آرام کند: آروم بابا، چیه چته؟ چی شد حالا؟

بنفشه ماندن را جایز ندانست و از پله ها پایین دوید.

بدون روسری و با همان لباس خانه، از پله ها پایین دوید....

هنوز صدای نعره ی پدرش را می شنید: چرا جلوی منو می گیری سیاوش، خواهرم الان میاد اینجا اعصاب منو میریزه بهم، وای خدا این بچه منو دیوونه کرد....

بنفشه دیگر صدای پدرش را نشنید، از در اصلی هم خارج شده بود....

......

 

 
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : mahtabi22

شایان تقریبا مرگ را در جلوی چشمانش دیده بود. دوبار استفراغ زده بود و یک بار هم زرداب بالا آورده بود. سیاوش راست می گفت، نتیجه ی تا خرخره خوردن همین بود.

با بی حالی روی مبل افتاده بود و از ترس اینکه دوباره بالا بیاورد حتی آب دهانش را هم قورت نمی داد. صدای زنگ آیفون به گوشش رسید. از همان جا که نشسته بود توانست چهره ی سیاوش را از درون آیفون تصویری تشخیص دهد. به زحمت از روی مبل بلند شد و کشان کشان خودش را به آیفون رساند و دکمه را فشار داد، نتوانست تعادلش را حفظ کند و همانجا کنار دیوار، ولو شد.

سیاوش همانطور که زیر لب آواز می خواند وارد خانه شد، نگاهش افتاد به شایان که گوشه ی دیوار افتاده بود، وحشت کرد و به سویش دوید: شایان چی شده؟ حالت بده؟

شایان به زحمت چشمانش را گشود و دوباره چشمانش را بست.

-آی گندت بزنن که هیچ وقت حد خودتو نمی دونی، بریم درمونگاه

به زحمت شایان را از روی زمین جمع کرد تا او را به درمانگاه برساند.

.......

بنفشه با سرخوشی وارد خانه شد. او امروز با جنس مخالف دیدار کرده بود. این جنس مخالف هر چه قدر هم که زشت بود، اما جنس مخالف بود. دنیای جدید در برابر چشمان بنفشه گشوده شده بود. لی لی کنان به سمت اطاقش رفت و کیفش را به سمت کمد پرت کرد. مانتو و شلوار و مقنعه اش را هم مچاله شده روی تختش رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت. حتما باز هم، مثل همه ی روزهای گذشته، پدرش از فست فود نزدیک منزلشان پیتزا خریده بود. در یخچال را باز کرد و چیزی در یخچال ندید. همان پیتزای بدمزه هم داخل یخچال نبود.

بنفشه اخم کرد. او گرسنه بود. یعنی پدرش سهم غذای او را هم خورده بود؟

شکم گنده ی زشت....

این لقبی بود که به پدرش نسبت داد. حالا با این شکم گرسنه چه می کرد؟

از لجش دوباره درون یخچال را شخم زد. اینبار واقعا یخچال را به گند کشیده بود.

........

سیاوش با شیطنت به پرستار خوشگلی که سرم را از دست شایان بیرون می کشید، نگاه می کرد. آنقدر خیره نگاهش کرد که عاقبت پرستار سرش را بلند کرد و به سیاوش چشم دوخت. سیاوش یکی از آن لبخندهای به اصطلاح دختر کش را نثار پرستار جوان کرد. پرستار سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

چه نشانه ی خوبی بود...

پرستار سرخ شده بود....

می توانست خیلی جدی به سیاوش نگاه کند و یا حتی بپرسد جریان چیست،

ولی....

پرستار سرخ شده بود...

پس می توانست شماره اش را به او بدهد. نغمه کم کم برایش کسل کننده می شد. یادش آمد شب قبل مدام با چشمانش، نگاه سیاوش را می پایید، سیاوش خیلی تیز تر از آن بود که معنی نگاه نغمه را نفهمد. مراقب بود تا سیاوش به آن همه دختر رنگ و وارنگی که در آن مهمانی بودند، نگاه خریدارانه نیفکند. اما نغمه خیلی زرنگ نبود.

مگر می شود در چنین مهمانی تحریک آمیزی، چشمان سیاوش درویش بماند؟

مگر می شود سیاوش شیطنت نکند؟

دیشب در یک فرصت مناسب و دور از چشمان نغمه به دو نفر از دختران زیبا شماره داده بود.

و حالا....

از این پرستار خوشگل هم نمی توانست بگذرد.

صدای پرستار را شنید: خوب، سرم ایشون هم تموم شد، حالشون خوبه می تونن تشریف ببرن

سیاوش تقریبا با نگاهش، چشم پرستار را از حدقه در آورد: خیلی لطف کردین

-خواهش می کنم

-ماشالا معلومه که تو کارتون مهارت دارین، چند ساله پرستارین؟

پرستار لبخند زد: چهار ساله

-آفرین، پس خیلی باهوش و دقیق هستین

شایان با اخم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش اخم شایان را که دید، فهمید باید کمی دست بجنباند، کارتی به سمت پرستار گرفت: این شماره ی بوتیک منه، داشته باشین، شاید خواستین روزی لباسی چیزی بخرین، واسه پیدا کردن یه مغازه ی شیک به زحمت نیوفتین، جنس های ما مستقیما از ترکیه وارد میشه، متناسب با همه ی سلیقه هاست

پرستار باز هم لبخند زد. کارت را از سیاوش گرفت و تشکر کرد و رفت....

سیاوش با نیش تا بناگوش در رفته به سمت شایان چرخید، با دیدن قیافه ی زهوار در رفته اش لبهایش را جمع کرد:

-اوووووه، چیه بابا؟ خوب می خواستی روپا باشی، خودت مخشو بزنی

-من اینجا ولو شدم دارم میمیرم، تو پز بوتیکی رو میدی که هنوز راه نیوفتاده؟

-اولا که می خواستی تا خرخره نخوری، چشمت کور حالا بکش، دوما بوتیک راه میوفته اگه شما اون باسن مبارکو تکون بدی، امروز هم بابت بد مستی دیشب جنابعالی حروم شد، ببینم فردا چه بهونه ای داری

شایان همانطور که زیر لب غرغر می کرد از روی تخت بلند شد.

.......

بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و جواب پیام فواد را می داد.

فواد پیام فرستاده بود: خوبی؟ یادی از ما نمی کنی؟

بنفشه جواب داد: همین دو ساعت پیش دیدمت که، دیگه چرا یادی از تو کنم

احتمالا فواد با دیدن این پیام از بنفشه دهانش از تعجب باز مانده بود. دخترک حتی برای خالی نبودن عریضه ننوشته بود "باور کن به یادتم"

عجب دختر رک و بی پروایی بود.

فواد به روی خودش نیاورد و باز هم پیام فرستاد: اما من از لحظه ی اولی که دیدمت به یادتم

با صدای در ورودی، بنفشه سریع پیام فرستاد: من باید برم فعلا بای

فواد به احتمال نود و نه درصد اینبار لال شده بود....

......

 

 
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : mahtabi22

نیوشا دست بنفشه را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. بنفشه همانطور که قدمهایش تند شده بود رو به نیوشا کرد: کجا میریم آخه؟

-تو بیا خودت می فهمی، اینقدر سوال نکن

وارد کوچه پس کوچه های پشت مدرسه شده بودند، کوچه ها خلوت بود.

بنفشه یک لحظه متوجه ی چهره ی نیوشا شد که دهانش را به خنده باز کرده بود: خوب، اوناهاش

بنفشه به مسیر نگاه نیوشا خیره شد. دو پسر نوجوان انتهای کوچه ایستاده بودند.

-اینا کین نیوشا؟

-یکیشون بی اف منه، اون یکی هم پسردائیشه، حالا با هردوتاشون آشنا میشی

-من خجالت می کشم

- لوس نشو، جلوشون امل بازی درنیاریا، مثه یه خانم رفتار کن، یه کاری کن فکر نکنن بچه ای

همین جمله کافی بود تا بنفشه عزمش را جزم کند تا نشان دهد یک بچه نیست.

اصلا کسی که فیلمهای آنچنانی نگاه می کند مگر می تواند بچه باشد؟

می تواند؟

مگر بچه ها فیلمهای آنچنانی نگاه می کنند؟

بنفشه و نیوشا روبه روی دو پسر نوجوان ایستادند. نیوشا اولین نفری بود که به حرف آمد: سلام

هر دو پسر سلام کردند. نیوشا با آرنجش به آرنج بنفشه ضربه زد. بنفشه به خود آمد: سلام

نیوشا به بنفشه اشاره کرد: دوست صمیمیم بنفشه خانم

کلمه ی "خانم" را غلیظ ادا کرد. می خواست روی بزرگ بودن بنفشه، تاکید کند.

رو به بنفشه گفت: ایشون بی اف من آقا پوریا

بنفشه نگاهش روی پوریا لغزید، پسرکی در حدود سیزده چهارده ساله. بنفشه با خودش فکر کرد چرا پوریا اینقدر زشت است؟ دستها و پاهایش به نسبت بدنش دراز تر بود. پشت لبش کرک های ریزی به چشم می خورد. رنگ چهره اش تیره بود. با لباسهایی که از گشادی به تنش  زار می زد.

صدای نیوشا باعث شد بنفشه چشم از پوریا بردارد.

-ایشون هم پسر دایی آقا پوریا هستن، آقا فواد

بنفشه اینبار به فواد چشم دوخت. سن و سالش از پوریا بیشتر بود. شاید پانزده یا شانزده ساله. در نظر بنفشه،فواد هم مثل پوریا زشت بود. با این تفاوت که دیگر آنقدر لاغر و مردنی نبود. دست و پایش هم مثل کاراگاه گجت دراز نبود.

کاراگاه گجت....

چه اسم خوبی برای پوریا انتخاب کرده بود. از فکر اسمی که به پوریا نسبت داده بود، لبخند زد. فواد با دیدن این لبخند جرات پیدا کرد، دستش را دراز کرد: خوشبختم، بنفشه خانم

بنفشه به دست دراز شده به سمتش نگاه کرد. یعنی دست فواد را در دستش بگیرد و با او دست دهد؟

اگر این کار را انجام نمی داد، در نظر آنها یک بچه ی لوس و امل به چشم می آمد.

اما او نمی خواست چنین باشد.

دستش را دراز کرد و دست فواد را در دستش فشار داد: منم خوشبختم

-نیوشا از شما خیلی واسه من تعریف کرده، دوست داشتم شما رو ببینم

مگر نیوشا با فواد هم صحبت کرده بود؟ بنفشه یک لحظه به نیوشا نگاه کرد، نیوشا موذیانه خندید.

بنفشه بلاتکلیف به فواد نگاه کرد که هنوز دستش را رها نکرده بود و زورکی لبخند زد.

فواد دوباره به حرف آمد: باهم بیشتر آشنا بشیم؟

بنفشه بالاخره دهان باز کرد: نمی دونم

نیوشا وسط حرفشان پرید: آره، آره، حتما، پس واسه چی اومدیم اینجا؟

و نگاه تهدید آمیزی حواله ی بنفشه کرد.

پوریا با ذوق گفت: خوبه دیگه، اینطوری جمعمون، جور میشه، چهارتایی اینور اونور میریم.

بنفشه سرش را به معنای "باشه" کج کرد.

فواد از بنفشه پرسید: شماره می دی؟

چقدر سریع خودمانی شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، چطور می تواند با این پسرک زشت دوستی کند؟

-بنفشه خانم، می گم شماره می دی؟

 -ها؟ آره، باشه

خوب شاید برای اولین تجربه بد نباشد. اگر می خواست ثابت کند که در این زمینه هم بزرگ شده است، باید از یک جایی شروع می کرد. فواد می توانست تجربه ی خوبی باشد. مگر نمی گفت که دلش نمی خواهد با پسر بچه های سیزده ساله مثا پوریا دوستی کند؟ خوب این پسرک که دیگر سیزده ساله نبود. دو سال از پوریا بزرگتر بود.

حق با خودش بود، دوستی با فواد، یک تجربه ی خوب محسوب می شد.

یک تجربه ی خیلی خیلی خوب....

حرفش را ادامه داد: خوب شمارمو سیو کن، یه میس بنداز واسم

چند دقیقه ی بعد هر چهار دختر و پسر نوجوان از یکدیگر جدا شدند و هر کدام دو به دو به سمتی رفتند. نیوشا با هیجان گفت: خوب، نظرت چی بود؟ خوب بود؟

بنفشه لب زیرینش را جلو داد: زشت بود

-کی زشت بود؟ پوریا یا فواد؟

-هر دو تا زشت بودن.

-چی؟؟؟؟؟ هر دوتا؟ پوریا زشت بود؟

-نه خوشگل بود؟ منو یاد کاراگاه گجت مینداخت، با اون دست و پای درازش

وسط کوچه قهقهه زد.

نیوشا با حرص گفت: فکر می کنی آقا فواد خوشگل بود؟ قیافش شبیه مارماهی بود

بنفشه با شنیدن اسم مارماهی قهقه اش شدید تر شد: وای راس می گی، فواد کپ مارماهیه

نیوشا متعجب شد: واست مهم نیست که گفتم شبیه مارماهیه؟

-نه، مهم نیست، من که خودم گفتم هر دو تا زشتن

نیوشا دمغ شد: پوریا خیلی زشته؟

بنفشه با دلسوزی به نیوشا نگاه کرد: آره خیلی زشته، تو خیلی ازون خوشگلتری

نیوشا گوشه ی لبش را به سمت پایین کشید.

-می گم نیوشا، چی شد تصمیم گرفتی منو با فامیل پوریا آشنا کنی؟ راست می گفت که تعریف منو پیشش کردی؟

-آره چند باری فواد و پوریا با هم اومدن سر قرار، از تو واسه پوریا و فواد گفتم، حالا اگه اینقدر زشته چرا بهش شماره دادی؟

بنفشه بادی به غبغب انداخت: من که دیگه بچه نیستم، چند وقت باهاش حرف می زنم، بعدش یه جوری می پیچونمش، می خوام بدونم بی اف داشتن چجوریه، نظرت چیه؟ خوبه؟

-آره، خوبه

.......

پوریا رو به فواد کرد: چطوری بود؟ خوشت اومد؟

-قیافش یه جوری بود، دماغش خنده دار بود، شبیه دماغ دلقکا

-خوشت نیومد ازش؟

-نمی دونم خوشم اومد یا نیومد،

-خوب می خواستی شماره ندی، چرا این کارو کردی؟

فواد چشمکی زد: این دختره واسه اون کاری که می خوام انجام بدم، به دردم می خوره

پوریا متوجه ی منظور فواد نشد: چه کاری؟

-همون کار تو فیلما

پوریا نیشش تا بناگوش باز شد: راس می گی؟

-آره پس چی که راس می گم، پس پسرا چرا دوست دختر می گیرن؟ می ذارنش روی طاقچه نگاش کنن؟

پوریا با سر حرفهای فواد را تایید کرد. هر چه نباشد، فواد دو سال از او بزرگتر بود، خیلی بیشتر از او می فهمید.

-می گم فواد به نظرت منم با نیوشا همین کارو بکنم؟

-نه، تو هم بذارش رو طاقچه نگاش کن

 بعد از گفتن این حرف، پفی زیر خنده زد.

انگار پوریا منتظر تاییدیه از طرف فواد بود، هول و دستپاچه گفت: خوب، کی، کجا این کارو بکنیم؟

-خیل خوب حالا، رودل نکنی، هنوز خیلی زوده، باید عملیات کار کردن روی مخ رو انجام بدیم. خودم هواتو دارم.

دو پسر نوجوان با نقشه های شیطانی در ذهنشان قدم زنان به راهشان ادامه دادند.

بیچاره نیوشا.....

بیچاره بنفشه.....

.......

 

 
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه اینبار دلش کاملا خنک شده بود. سیاوش به او گفته بود، دماغش شبیه گنجوی فیلم دزد عروسکهاست؟ او هم درازی دماغش را به رخش کشیده بود. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت، مهم سی دی نیوشا بود که فردا صبح آنرا به دستش می رساند. خیالش راحت شد. هم از بابت سی دی و هم از اینکه پوزه ی سیاوش را برای بار چندم به خاک مالیده بود.

دیگر فکر کردن در مورد این مسائل کافی بود. بهتر نبود یکبار دیگر با آرامش این فیلم را نگاه کند؟

دفعه ی اول که خوب متوجه نشده بود،

دفعه ی اول هیجان زده بود.

حال که به لطف نیوشا متوجه ی همه چیز شده بود، بهتر نبود که در کمال آرامش دوباره این فیلم را باز بینی کند؟

خانه خالی بود....

بزرگتری در خانه نبود.....

تا دو ساعت بعد از نیمه شب هم خانه خالی بود....

کارهای ممنوعه در خانه های خالی از بزرگتر، قابل اجراست...

خانه های خالی از بزرگتر....

بزرگترهای غافل.....

بنفشه سی دی را در پخش گذاشت و این بار با لذت به تماشای فیلم چشم دوخت، باز هم زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و صحبت می کرد....

........

صبح که از خواب بیدار شد، هنوز تلویزیون روشن بود. یادش آمد شب قبل جلوی تلویزیون خوابیده بود. وقتی بیش از ده بار آن فیلم را نگاه کرده بود، نباید هم در اطاقش می خوابید. به یاد پدرش افتاد. به سمت اطاق پدرش رفت و در اطاق را باز کرد. شایان با همان لباس مهمانی اش روی تخت به حالت دمر، خوابیده بود. ساعت سه صبح از پارتی به خانه برگشته بود. آنقدر مست و لایعقل بود که لباسهایش را هم تعویض نکرده بود. بنفشه در اطاق را بست و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید و مسواک بزند.

.......

نیوشا پچ پچ کرد: سی دی رو آوردی؟

بنفشه سرش را تکان داد.

-بعد از مدرسه سریع نری خونه، یه برنامه ی جالب برات دارم

بنفشه با کنجکاوی پرسید: برنامه در مورد چیه؟

-باید خودت ببینی، اینطوری فایده نداره

-توروخدا بگو ببینم چیه

-نچ، بباید بمونی، اگه نمونی سرت کلاه رفته

-چه مسخره شدی نیوشا، خوب بهم بگو دیگه

صدای معلم زبان فارسی در کلاس پیچید: چه خبره اون ته، سماک و سمیع زادگان، ساکت باشین

بنفشه به اجبار ساکت شد، فکرش درگیر برنامه ی جالبی بود که نیوشا از آن حرف زده بود.

......

صدای زنگ گوشی بهانه ی خوبی بود، تا شایان از خواب بیدار شود. با بد اخمی گوشی را روی گوشش گذاشت و جواب داد: الو

صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: اه، تو که هنوز خوابی، پاشو بریم شرکت مجید، سفارش دکور بدیم

شایان با صدای گرفته ای گفت: سرم درد می کنه، اصلا حال ندارم، خودت برو

-بعله، اگه منم تا خرخره می خوردم، الان سرم درد می کرد

-خوب تو مگه یه گیلاس خوردی؟ تو هم مثه من خوردی دیگه

-من ظرفیتم بالاست، ببین اون همه خوردم، اما ساعت نه پاشدم، تو چی؟ ساعت دوازده ظهره، هنوز تو رختخواب افتادی، پاشو بریم دکورو سفارش بدیم

-جون داداش خودت برو، من خوابم میاد

-همه ی کارا که نباید رو دوش من باشه، آماده شو تا یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم، باید یه سر بریم میز و صندلی هم سفارش بدیم

شایان بدون اینکه جواب سیاوش را بدهد، تماس را قطع کرد.

گیج و منگ روی تختش نشست تا کمی حالش رو به راه شود. حس بدی داشت، سیاوش راست می گفت، دیشب تا خرخره خورده بود و تازه به غیر از بد مستی، آن همه فعالیت جسمی با زنان رنگ و وارنگ او را حسابی خسته و کوفته کرده بود. چند لحظه به همان حال باقی ماند. کم کم در دل و روده اش، حسی شبیه دل بهم خوردگی را مزه مزه کرد. آب دهانش را قورت داد، دل بهم خوردگی شدیدتر شده بود. حس استفراغ زدن در وجودش نشست، از روی تختش بلند شد و به سمت دستشویی دوید.

..........

 
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به ساعت گوشی اش نگاه کرد، هفت و بیست دقیقه را نشان می داد. بیش تر از دو ساعت بود که روی تختش دراز کشیده بود. با صدای بلند به سیاوش ناسزا گفت. با تمام وجودش از او متنفر شده بود. سیاوش، سی دی نیوشا را شکسته بود. ای کاش سی دی برای نیوشا بود، سی دی دوست پسرش بود و حالا نمی دانست فردا که نیوشا را در مدرسه دید، به او چه بگوید.

از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. رو به روی آینه ایستاد و به چهره اش نگاه کرد. نوک بینی اش قرمز شده بود. بینی گوشتی اش ورم کرده بود و توی ذوق می زد. چشمانش از زور گریه کوچک شده بود. با دیدن چهره اش دوباره لب برچید. مشتی آب به صورتش پاشید. صدای زنگ آیفون باعث شد سریع از دستشویی بیرون بیاید. به سمت آیفون رفت. با تعجب به تصویر سیاوش درون آیفون تصویری، نگاه کرد.

بنفشه زیر لب گفت: این عقده ای اینجا چی کار می کنه؟

از کنار آیفون رد شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست جوابش را بدهد. هر چه زودتر گورش را گم می کرد، بهتر بود.

در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را بیرون آورد و همانطور با شیشه، آب را سر کشید. یکباره گوشهایش تیر کشید. نه، گوشهایش نبود، صدای بی امان زنگ آیفون بود. سیاوش دستش را یک سره روی دکمه ی آیفون فشار داده بود. بنفشه با عصبانیت شیشه را درون یخچال گذاشت و به سمت آیفون دوید و گوشی را برداشت: چه خبرته؟ آیفونو سوزوندی

تصویر سیاوش را دید که با لبخند شیطنت آمیزی جواب داد: پس خونه هستی و جواب نمی دی؟

-آره خونه ام، دلم نمی خواست جواب بدم، اصلا بابام خونه نیستش، دیگه بفرما برو

سیاوش با همان لحن شیطنت آمیز گفت: باشه، پس سی دی رو هم می برم، آورده بودم بهت پسش بدم، اما انگار بهش احتیاجی نداری

بنفشه ابروهایش بالا رفت، سی دی؟ سی دی را آورده بود؟ اما خودش گفته بود که آنرا شکسته.

متوجه ی سیاوش شد که چرخیده بود و به سمت پیاده رو می رفت، بلافاصله فریاد زد: نرو، واستا، واقعا سی دی رو آوردی؟

سیاوش نایستاد اما صدایش به گوش بنفشه رسید: تو که نمی خوایش، پس می برمش، خداحافظ

بنفشه نفهمید چطور دکمه ی آیفون را فشار داد و پله ها را دو تا یکی دوید، دوبار نزدیک بود کله پا شود، مدام در دلش خدا، خدا می کرد که سیاوش نرفته باشد. در را که باز کرد چشمش افتاد به سیاوش که به ماشین 206 مشکی اش دست به سینه تکیه زده بود. باز هم، همان لبخند تمسخر آمیز روی لبش بود.

پس سیاوش نمی خواست که برود. فقط بنفشه را دست انداخته بود. بنفشه چشمش به درون ماشینش افتاد. دختر جوانی حدودا بیست و پنج ساله درون ماشین نشسته بود. بیست و پنج ساله برای بنفشه جوان محسوب می شد؟

خوب، هر چه بود از سیاوش سی و پنج ساله جوانتر بود،

پس جوان بود...

بنفشه آنقدر دقیق به آن دختر چشم دوخته بود که حتی رنگ موهایش را هم، توانست تشخیص دهد. موهای فکل کرده ی کرم کاهی

این را هم مدیون نیوشا بود که انواع رنگ مو را به او شناسانده بود. سیاوش با دیدن قیافه ی هراسان بنفشه تکیه اش را از ماشین برداشت و با لبخند به سمتش آمد.

بنفشه بینی اش را بالا کشید: مگه نگفتی که شکستیش؟

سیاوش نگاهش روی چهره ی بنفشه چرخید. مشخص بود که بیشتر از نیم ساعت یک نفس گریه کرده است.

-سلامت کو؟

بنفشه دماغش را چین داد. مردک مسن او را تا دست انداخته بود و حالا از او انتظار سلام داشت.

بی توجه به سوال سیاوش تکرار کرد: گفته بودی که شکستیش

سیاوش از خیر سلام کردن بنفشه گذشت: ترسوندمت تا دفعه ی دیگه از این شکر خوریها نکنی، این دفه سی دی رو بهت می دم و به بابات چیزی نمی گم، دفه ی بعد ازین خبرا نیستا

دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و سی دی را به سمتش گرفت، بنفشه سی دی را از دست سیاوش قاپید و با گستاخی به سیاوش زل زد.

سیاوش رو به بنفشه کرد: دستم درد نکنه

بنفشه اخم کرد.

-امشب پدرت دیر میاد خونه، نمی ترسی تنها بمونی؟

-نخیر

سیاوش با خود فکر کرد، شایان هیچ مسئولیتی در قبال این بچه قبول نکرده است.

-بیا ببرمت خونه ی مادربزرگت، یا خونه ی عمه ات، امشب تا ساعت دو سه صبحم بابات نمیادا

-تو از کجا می دونی؟

-خوب، منم دارم میرم همون جا

بنفشه به دختر درون ماشین اشاره زد: با اون داری میری؟

سیاوش یک لحظه به سمت ماشینش نگاه کرد و دوباره به سمت بنفشه چرخید: آره، دوستمه، اسمش نغمه ست

بنفشه به نغمه زل زد، گویی نغمه متوجه شد که صحبت در مورد اوست، به روی بنفشه لبخند زد و دستی تکان داد. بنفشه باز هم اخم کرد و رویش را چرخاند. سیاوش باز هم به خنده افتاد:

-خیل خوب، برو بالا، دیگه هم گریه نکن، سی دی هم صحیح و سالمه،

-من که گریه نکردم

-آره از دماغ سرخت معلومه، شبیه گنجو شدی تو فیلم دزد عروسکها، دیدی فیلمشو؟ خیلی قدیمیه

بنفشه دوباره طغیان کرد، این سیاوش همیشه حرفی برای چزاندن بنفشه در آستین داشت، باز هم بنفشه سرکش شد:

-از دماغ دراز تو که بهتره، انگار داره میره تو دهنت

بعد از گفتن این حرف دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و سی و دو دندان و احتمالا حلق و زبان و لوزه ها و شاید حتی مری و معده اش را در معرض دید سیاوش قرار داد و بعد در برابر چشمان حیرت زده ی سیاوش وارد خانه شد و در خانه را محکم به هم کوبید.

سیاوش چند لحظه گیج و منگ رو به روی در خانه ایستاد. این دخترک دیوانه بود؟ یا شاید چیزی شبیه به دیوانه....

دو ساعت پیش برای اسم و فامیلی اش شعر خنده دار سروده بود و حالا نمایش آناتومی حلق و مری و معده به راه انداخته بود.

سلانه سلانه به سمت ماشینش رفت و داخلش نشست. هنوز صدای بنفشه توی گوشش بود: انگار داره میره تو دهنت

آینه ی ماشین را به سمت خودش کج کرد و به دماغش نگاه کرد، یعنی دماغش اینقدر دراز بود؟

حتما دراز بود که بنفشه به رخش کشیده بود، از قدیم گفته بودند، که حرف راست را باید از دهان بچه شنید

بنفشه هم یک بچه بود، یک بچه ی سرکش و چموش

صدای نغمه بلند شد: چی شد سیاوش؟ چرا دماغتو نگاه می کنی؟ این بچه چرا یهو درو محکم بست؟

سیاوش بی مقدمه، رو به نغمه چرخید: می گم نغمه، به نظرت من دماغم اونقدر درازه که انگار داره میره تو دهنم؟

نغمه با تعجب نگاهش کرد: وا...چرا یه دفه یاد دماغت افتادی؟

-جون من دماغم خیلی درازه؟

-نه، دماغت نرماله، خیلی خوب و شکیله

سیاوش قانع نشده بود، اگر دماغش خرطوم فیل هم بود، البته که باز هم نغمه از آن تعریف می کرد، مجبور بود تعریف کند. اگر تعریف نمی کرد که سیاوش او را به راحتی کنار می گذاشت. از نظر سیاوش، آن چیزی که به آسانی همه جا پیدا می شود، یک شریک احساسی، عاطفی و صد البته ...نسی است. نغمه نباشد کس دیگر...

سر کوی تو نباشد، سر کوی دگری....

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد، هنوز فکرش درگیر حرف بنفشه بود: دماغ دراز....

........

 

 
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:46 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه گوشهایش را تیز کرد. پدرش داخل حمام بود. بهترین فرصت برای اجرای نقشه اش فرا رسیده بود. به سرعت وارد اطاق پدرش شد. نیازی نبود برای پیدا کردن آنچه که می خواست، معطل شود. گوشی پدرش روی تخت دو نفره اش بود. سریع گوشی را برداشت و به دنبال شماره ی مورد نظر گوشی را زیر و رو کرد.

چشمانش روی اسامی درون گوشی لغزید و لغزید و لغزید....

و عاقبت با دیدن اسم آشنای سیاوش مکث کرد: سیاوش بخشنده

پس فامیلی سیاوش، بخشنده بود....

ناگهان جمله ای از ذهنش گذشت و خودش با تکرار آن به خنده افتاد.

سیاوش بخشنده، توی تمبونش ر...ده

بنفشه از شدت خنده خم شد. این هم از شیطنتهای مخصوص همین دوره بود که با شنیدن یک کلمه، سریع برای آن شعر و قافیه می ساختند.

بنفشه چند بار این جمله را با خودش تکرار کرد و حسابی خندید. ناگهان یادش آمد برای چه در گوشی پدرش سرک کشیده است، شماره ی سیاوش را بلند بلند برای خودش تکرار کرد تا بتواند آنرا در حافظه ی گوشی خودش، ذخیره کند.

گوشی پدرش را روی تخت گذاشت و سریع از اطاق خارج شد.

.......

صدای پدرش را شنید: بنفشه

بینی اش را چین داد و فریاد زد: هاااااااا؟

-ها و درد، این چه طرز جواب دادنه

بنفشه بی صدا خندید.

اینبار پدرش در اطاقش را باز کرد و به بنفشه چشم دوخت: مگه با تو نیستم؟ چرا مثل بز جواب می دی؟

بنفشه با یاد آوری قیافه ی بز نیشش تا بنا گوش باز شد.

شایان با دیدن حرکات بنفشه به مرز انفجار رسید: وای که تو چه بچه ی بی مصرفی هستی

بنفشه از خودش صدا در آورد: پوررررت

شایان حس کرد چند لحظه ی دیگر دیوانه خواهد شد، چشمانش را به پارکت کف اطاق بنفشه دوخت تا بتواند کمی بر اعصابش مسلط شود: من میرم بیرون تا شب خونه نمیام، اگه ترسیدی آژانس بگیر برو خونه ی عمه شهنازت، یا می خوای همین الان لباس بپوش سر راهم برسونمت

بنفشه ابروهایش را دوبار، بالا انداخت.

شایان چشمانش را ریز کرد: یعنی چی؟ میای یا نمیای؟

بنفشه دوباره ابروهایش را بالا انداخت. شایان اخم کرد: به جهنم

در اطاق بنفشه را محکم به هم کوبید.

بنفشه ته دلش خنک شد.

........

گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای بوق آزاد به گوش رسید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد همه ی توانش را به کار گیرد، تا بتواند با سیاوش صحبت کند.

بعد از شنیدن سه بوق آزاد صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: بله؟

بنفشه دستپاچه شد: س...سلام

سیاوش با شنیدن صدای ناشناس مکث کرد و با کنجکاوی جواب داد: سلام، شما؟

-چیز....من بنفشه هستم

سیاوش کمی فکر کرد، بنفشه که بود؟ بنفشه...

تازه به یادش آمد، بنفشه، دختر سرتق شایان...

لبخند پت و پهنی روی لبش نشست. حدس زدن برای اینکه چرا بنفشه به او زنگ زده، کار دشواری نبود. دخترک شیطان به دنبال همان سی دی کذایی اش بود. سیاوش با خود فکر کرد، بد نیست کمی سر به سرش بگذارد، تا درس عبرتی برایش شود.

یک لحظه به یادش آمد که روز قبل چطور او را ترسانده بود.

سیاوش گلویش را صاف کرد: اهمم....خوب شناختمت، حالت خوبه؟

-خوبم

بنفشه سکوت کرد.

سیاوش با موذی گری پرسید: چیزی شده؟

بنفشه نمی دانست چطور بحث سی دی را به میان بکشد.

سیاوش دوباره پرسید: چرا جواب نمی دی؟ راستی شماره ی منو از کجا آوردی؟

بنفشه جرات پیدا کرد: از گوشی بابام برداشتم

-خوب، من منتظرم، کاری داشتی؟

-آره، چیز...می دونین چیه، دیروز من یه سی دی تقویتی زبان تو دستگاه پخش گذاشته بودم....

سی دی تقویتی زبان...

سیاوش با خود فکر کرد که البته، بنفشه دروغ هم نمی گفت، بالاخره فیلم به زبان انگلیسی بود.

سیاوش ریز ریز خندید،

-خوب

-خوب...می دونین چیه؟ شما...اشتباهی سی دی منو بردین

بنفشه با گفتن این حرف نفسش را بیرون فرستاد.

اصل مطلب را گفته بود، سی دی اش را می خواست.

سیاوش به زور خنده اش را خورد: مطمئنی سی دی تقویتی بود؟

بنفشه قلبش به تپش افتاد. از جواب پس دادن، بیزار بود. آن هم برای یک همچین مسئله ی افتضاحیف آن هم برای سیاوش....

همان مردک از خود متشکر، که کارش سر به سر گذاشتن امثال بنفشه بود.

سعی کرد صدایش محکم باشد: آره سی دی تقویتی بود

-سی دی تقویتی نبودا...

بنفشه به تته پته افتاد: سی دی...پس چی بود، تقویتی...،

سیاوش باز هم خودش را کنترل کرد تا قهقهه نزند: آره سی دی تقویتی نبود

بنفشه لبهایش را به هم فشرد و تصمیم گرفت کار را یکسره کند: اصلا هر چی که بود، من سی دیمو می خوام

سیاوش ابروهایش را بالا برد، عجب دخترک پر رویی بود. احتمالا شایان با این طور تربیت کردن دخترش، آپولو هوا کرده بود.

لحن صدای سیاوش جدی شد: که سی دیتو می خوای؟ این کجاش سی دی تقویتی بود؟ بابات می دونه تو چه جور سی دی هایی نگاه می کنی؟

بنفشه قلبش فرو ریخت، سیاوش شمشیر را از رو کشیده بود. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد:

-سی دیمو بده

-می دونی اگه دیشب به بابات می گفتم، چه بلایی سرت می آورد؟

بنفشه به سوالات پشت سر هم سیاوش توجه ای نکرد، اینبار لحنش رنگ التماس گرفت: اون سی دی مال دوستمه، باید فردا بهش پس بدم

-به به به، که تو مدرسه به جای درس خوندن ازین سی دی ها رد و بدل می کنین؟ خوب گوش کن، دیگه رنگ اون سی دی رو تو خواب می بینی، شکستمش

آه از نهاد بنفشه بلند شد. سی دی را شکسته بود.

این سیاوش...

این سیاوش بدجنس....

این سیاوش بدجنس، سی دی را شکسته بود.

بنفشه به یاد نیوشا افتاد. فردا به او، چه جوابی می داد؟ می گفت دوست پدرش یک عقده ای است که سی دی اش را شکسته؟

بنفشه از خشم به لرزه در آمد. دوباره سرکش شد، با عصبانیت فریاد زد: واسه چی شکستیش؟ عقده ای

سیاوش تعجب کرد. این دخترک چقدر بی ادب بود: بچه، درست حرف بزن

-بچه تویی، عقده ای، من فردا جواب دوستمو چی بدم؟ باهام قهر می کنه

-بچه جون این سی دی ها به درد تو نمی خوره، بشین درستو بخون

-به تو چه ربطی داره، تو چه کاره ی منی؟ سی دیمو چرا شکستی

سیاوش اخم کرد: بچه جون خیلی بیشتر از کوپونت داری حرف می زنیا

بنفشه فریاد زد: عقده ای، حقت همینه که بهت بگم سیاوش بخشنده توی تمبونش ر...ده

و گوشی را قطع کرد. خودش را روی تخت پرت کرد و زار زار گریست.

سیاوش برای چند ثانیه مات و مبهوت به گوشی تلفنش زل زد. این دختر به او چه گفته بود؟

سیاوش بخشنده،

توی تمبونش....

چه کرده؟

چه کرده؟

دهان سیاوش به قهقهه باز شد و با خود فکر کرد این دختر چه ذهن خلاقی دارد. چطور توانسته بود برای فامیلی اش قافیه بسازد. آن همه با یک همچین شعر خنده داری.

ظاهرا در این چند روزه، همه ی مسائل مربوط به بنفشه با دلیل و بی دلیل به دستشویی ختم می شد.

سیاوش گوشی تلفن را رها کرد و از ته دلش خندید...

از ته ته دلش....

........

 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:11 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه قلبش بی امان می کوبید. سیاوش فهمیده بود.

حتما فهمیده بود که سرش را به سمت اطاق او چرخاند. مگر می شود مردی به سن و سال سیاوش آنقدر ابله باشد که نفهمد این سی دی برای بنفشه است.

بنفشه منتظر بود که هر لحظه پدرش پشت در اطاقش بیاید و با فحش و ناسزا از او بخواهد که در اطاق قفل شده اش را باز کند.

چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از آمدن پدرش نشد. صدای سیاوش و پدرش را می شنید.

ده دقیقه گذشت...

پانزده دقیقه گذشت....

بیست دقیقه گذشت....

دیگر صدایشان به گوش بنفشه نرسید. با احتیاط در اطاقش را باز کرد و سرک کشید. کسی داخل هال نبود.

هر دو از خانه بیرون رفته بودند.

بنفشه با دیدن خانه ی خالی با عجله به سمت دستگاه پخش یورش برد. دکمه ی خروج را فشار داد. دستگاه خالی از سی دی بود. دستپاچه شروع کرد به گشتن.

سی دی نبود...

نیاز نبود به مغزش فشار بیاورد، واضح بود که سیاوش سی دی را با خودش برده.

جواب نیوشا را چه می داد...

بدتر از همه چطور می توانست سی دی را از سیاوش پس بگیرد.

به یاد لحن تمسخر آمیز سیاوش افتاد که او را بچه خطاب کرده بود.

چطور می توانست سی دی را از او پس بگیرد

اصلا چه شد که سیاوش به پدرش قضیه را نگفته بود...

......

زنگ تفریح بود. نیوشا روی میز نشسته بود و پاهایش را تاب می داد: خرکیفی نه؟

بنفشه با بی حوصلگی جواب داد: نه حوصله ندارم

-سی دی رو آوردی؟ باید بدم به بی افم

بنفشه آب دهانش را قورت داد: چیز...جا گذاشتم

-ای بابا، حواست کجاست آخه، فردا حتما بیارش

بنفشه کلافه سرش را تکان داد.

در کلاس باز شد و خانم عمیدی ناظم مدرسه با آن هیبت ترسناکش بین چهار چوب در ظاهر شد: سماک و سمیع زادگان بیاین دفتر کوچیکه

بنفشه و نیوشا بهم نگاه کردند. هر دو یک چیز از ذهنشان گذشت. آخرین خرابکاریشان در مورد کیف سبز رنگ شهنامی بود. حتی اگر کار این دو نفر هم نبود، به دلیل سابقه ی شرارتشان همیشه اولین نفراتی بودند که بعد از هر مورد مشکوکی به دفتر فرا خوانده می شدند.

هر دو سلانه سلانه به سمت خانم عمیدی حرکت کردند.

......

شهنامی گوشه ی از اطاق ایستاده بود. بنفشه با دیدنش اخم کرد. صدای خانم شفیقی مدیر مدرسه به گوش رسید: خوب، سماک خودت بگو کار تو بوده یا سمیع زادگان؟

بنفشه با قیافه ی حق به جانبی گفت: کدوم کار خانم؟

-خودتو نزن به اون راه دختر، الان چهار ماهه میای مدرسه، هر هفته یه دسته گل به آب می دی، کدوم کارتو واست بگم؟

-خانم مگه هر اتفاقی که میوفته تقصیر ماست

-حوصله ی منو داری سر می بریا، چرا کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال؟

بنفشه چشمانش را درشت کرد: ما خانم؟ ما اینکارو کرده باشیم؟ به جون آبجیم اگه ما از چیزی خبر داشته باشیم.

نیوشا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، این کلمه ی آبجی یکباره از کجا به ذهن بنفشه رسیده بود.

خانم شفیقی رو به نیوشا کرد: تو بگو ببینم کیف شهنامی رو کی انداخته تو سطل آشغال

نیوشا با بی قیدی جواب داد: خانم به ما چه مربوطه، می خواست مواظب کیفش باشه، ما چه می دونیم خانم

خانم شفیقی عصبانی شد: درست صحبت کن، اون موهاتو ببر تو، این دستبند مسخره چیه که بستی به دستت؟ مگه مدرسه جای اینجور مسخره بازیاست

-خانم، ما بالاخره واسه چی اینجاییم، واسه اینکه کی کیف شهنامی رو انداخته تو سطل آشغال یا واسه اینکه چرا دستبند بستم به دستم

-واقعا که چقدر تو پر رویی، اسامی هر جفتتونو تو دفترچه یادداشت می کنم، بالاخره که من مطمئن میشم کار شما دو تا بوده، اون موقع باید با پدر مادراتون بیاین تا تکلیفتونو معلوم کنم

خانم شفیقی چرخید و به سمت میزش رفت. بنفشه هر دو دستش را به حالت بشکن بالای سرش برد و کمرش را چرخاند و باسنش را دو مرتبه به سمت راست، کج کرد. نیوشا با دستش برای خانم شفیقی بوسه فرستاد. شهنامی دهانش از دیدن حرکات آن دو باز مانده بود.

یکباره شفیقی به سمت هر سه چرخید. بنفشه با دستهای بالا فرستاده شده خشکش زده بود. خانم شفیقی از خشم کبود شد: برین بیرون، هر دوتا بیرووووون....

چند دقیقه ی بعد نیوشا و بنفشه پشت در دفتر، از خنده تقریبا روی زمین ولو شده بودند. نگاه کنجکاو بچه های مدرسه برای هیچ کدامشانمهم نبود. مهم ضایع شدن شفیقی و شهنامی بود.

بنفشه برای چند لحظه همه چیز را از یاد برد.

حتی سی دی نیوشا را که هم اکنون در دست سیاوش بود...

سیاوش....

سیاوش مسن....

........

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : mahtabi22

با سر و صدای درهم و برهمی چشمانش را از هم گشود. نزدیک سه ساعت بود که روی تختش خوابیده بود. گوشهایش را تیز کرد. صدای پدرش بود که با کسی صحبت می کرد.

آن دیگری که بود؟

باز هم دقت کرد. اینبار اخمهایش در هم شد. صدای سیاوش بود.

از روی تختش بلند شد و دوباره گوشش را به در چسباند.

صدای سیاوش را شنید: این مرتیکه سهرابی عجب پول پرستیه، یه میلیون هم با ما راه نیومد

-اگه این کارا رو می کرد که میلیونر نمی شد

-با همه ی این حرفا، مغازه ی خوبی گرفتیم، اینجوری نگاش نکن، ما هنوز دکوراسیونشو انتخاب نکردیم

-امروز که پیش مجید بودیم، می خواستی انتخاب کنی دیگه

من از مدلای تو شرکت مجید، خوشم نیومد، مغازه ی به اون بزرگی رو که نباید به گند بکشیم، نا سلامتی بوتیک لباسه، مغازه ی سبزی فروشی که نیست

-فقط همون دکورها  که نبود، بازم مدل هست، نگاه کن ببین کدوم بهتره

-از کجا نگاه کنم؟

-تو دستگاه دی وی دی، سی دی طرح ها داخلشه، مجید بهم داد، یه دور نگاه کردم، چیزی چشممو نگرفت

-تو فقط خانمها چشمتو می گیرن

-شما هم که خواجه

-زهر مار، یه چایی بهم بده، تا دکورها رو نگاه کنم

قلب بنفشه به تپش افتاد، یادش آمد هنوز آن سی دی کذایی درون دستگاه جا خوش کرده بود. آنقدر از دیدن فیلم هیجان زده شده بود که یادش رفته بود آنرا از درون دستگاه خارج کند. به آرامی در اطاقش را باز کرد و به بیرون از اطاق سرک کشید.

متوجه ی پدرش شد که درون آشپزخانه بود و همانطور که در یخچال را باز کرده بود، غرغر می زد:

-نگاه کن توروخدا، این بچه تموم یخچالو با آب هندونه به گند کشید، وااااای دلم می خواد خفش کنم، انگار اسب افتاده تو یخچال

نگاه نگرانش روی سیاوش ثابت ماند که با شنیدن حرفهای پدرش، با لبخندی بر لب، دستگاه را روشن کرده بود.

کار از کار گذشته بود...

تصویر زنی که رو به روی دکتر نشسته بود، دوباره از تلویزیون پخش شد. بنفشه ناخنش را به دندان گرفت. سیاوش با ابروهای گره شده به تلویزیون خیره شده بود و با خود فکر می کرد، کجای این سی دی شبیه کاتالوگ دکوراسیون داخلی است؟

فیلم جلوتر رفت و صحنه های غیر متعارف شروع شد. سیاوش با نگاهی به فیلم فهمید که قضیه از چه قرار است. سریع سی دی را خاموش کرد. یک لحظه از دست شایان به خنده افتاد. مردک با سی و پنج سال سن، هنوز سی دی های آنچنانی نگاه می کرد. نگاهش رفت روی شایان که سرگرم ریختن چای بود و باز هم در ذهنش با خود فکر کرد که او دیشب دلی از عزا بیرون آورده است، پس دیگر نیازی به دیدن اینگونه فیلمها ندارد.

جرقه ای در ذهنش زده شد. بلافاصله سرش را به عقب چرخاند و نگاه دستپاچه ی بنفشه را غافلگیر کرد. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش سرش را دزدید و به سرعت در اطاقش را بست.

قلبش دیوانه وار کوبید...

سیاوش جریان را فهمیده بود...

چه سوتی تابلویی بود...

این هم از اصطلاحات دخترانه ی این دخترکان دوره ی راهنمایی بود...

این دخترکان دوره ی راهنمایی.....

سیاوش با دیدن حرکت بنفشه شکش تبدیل به یقین شد. این سی دی ممنوعه برای بنفشه بود.

دختر تخس شیطان با این سن و سال کمش چه چیزهایی نگاه می کرد. با این پدر خوشگذران بعید هم نبود که اینگونه تربیت شود.

صدای شایان را شنید: داری نگاه می کنی؟ بزار منم بیام دوتایی با هم نظر بدیم.

سیاوش سریع سی دی را از دستگاه بیرون آورد و لای کتابچه ای که در دستش بود، گذاشت.

معلوم نبود اگر جریان را به شایان می گفت، چه اتفاقی می افتاد. هرچند شایان آنقدر سرگرمی داشت که دیگر به کارهای دخترش اهمیت نمی داد، اما امروز فرق می کرد. شاید بابت کار دیشب بنفشه بهانه ی خوبی به دست شایان می افتاد و بنفشه را به باد کتک می گرفت.

شایان با سینی چای وارد هال شد و رو به سیاوش گفت: چی شد؟ هنوز نگاه نکردی که

-میرم خونه نگاه می کنم، اینطوری هولکی نمی تونم، باید بشینم سر فرصت یه دکور خوب انتخاب کنم،

-باشه، پس بیا چایی بخور تا سرد نشده

......

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:28 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه کیفش را گوشه ی اطاقش پرت کرد و با مانتوی مدرسه روی تختش دراز کشید. از سیاوش بدش آمده بود، حتی با اینکه مانع از کتک خوردنش شده بود. به چه حقی او را بچه خطاب کرده بود، آن هم بیشتر از سه بار...

خطای غیر قابل بخششی را مرتکب شده بود....

غیر قابل بخشش....

زیر لب به سیاوش و پدرش ناسزا می گفت. هر دو نفرشان زشت و بدجنس بودند. مخصوصا سیاوش با آن موهایی که با ژل به سمت بالا حالت داده بود و آن خنده ی تمسخر آمیزش.

بنفشه ته دلش خنک نشده بود. آنطور که می خواست رفتار سیاوش را تلافی نکرده بود.

دوست داشت فرصتی پیدا کند و با یک تلافی درست و حسابی دلی از عزا بیرون بیاورد.

ای کاش این فرصت برایش مهیا می شد...

ای کاش.....

.......

بنفشه سرش را داخل یخچال فرو برده بود و تقریبا در حال شخم زدن یخچال بود. آب را با شیشه سر کشیده بود و با قاشق در دستش، هندوانه را همانجا سرپایی بلعیده بود. درون یخچال دریایی از آب هندوانه به را افتاده بود. تقریبا ده دقیقه می شد که آلارم یخچال یکسره سوت می کشید ولی برای بنفشه اهمیتی نداشت و شاید اگر صدای زنگ موبایلش که روی اپن گذاشته بود به گوشش نمی رسید، آلارم یخچال  تا یک ساعت بعد هم خاموش نمی شد.

بنفشه با دهانی پر از هندوانه به سمت گوشی اش رفت، آب هندوانه روی بلوزش ریخته بود. با آستینش دهانش را پاک کرد و به گوشی اش نگاه کرد. پیامی از نیوشا بود: نگاه کردی؟

بنفشه در ذهنش جستجو کرد، منظور نیوشا چه بود؟

پیام فرستاد: چیو؟

چند ثانیه بعد پیام رسید: فیلمو دیگه

بنفشه تازه متوجه شده بود. با آن همه موش و گربه بازی با سیاوش و پدرش، کلا قضیه ی فیلم را از یاد برده بود.

به نیوشا پیام داد: نگاه می کنم، ماجراش چیه، عشقیه؟

نیوشا آخرین پیام را فرستاد: آره عشقیه، نگاه کردی، بعدش برام زنگ بزن

.......

بنفشه هندوانه ی نصفه را جلوی دستش گذاشته بود و با قاشقی که در دستش بود، تقریبا یک چاله ی عمیق درونش حفر کرد. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون تا فیلم عشقی که نیوشا آنهمه اصرار به دیدنش داشت، شروع شود.

فیلم شروع شده بود.

بنفشه قاشقش را درون هندوانه فرو برد.

زنی در مطب رو به روی دکترش روی صندلی نشسته بود و با او صحبت می کرد. صحبتها به زبان خارجی بود و بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد. احتمالا در مورد بیماریش حرف می زد.

بنفشه قاشق پر از هندوانه را درون دهانش فرو برد.

دکتر سرش را تکان داد و بعد از آن از رن خواست تا برای معاینه روی تخت دراز بکشد. بنفشه با خودش فکر کرد که این فیلم چرا زیر نویس فارسی ندارد، تا او بتواند مفهوم فیلم را بفهمد.

بنفشه دوباره قاشقش را درون چاله ی هندوانه فرو برد.

زن روی تخت دراز کشیده بود

بنفشه قاشق را وارد دهانش کرد.

یکباره محتویات هندوانه به درون حلقش پرید. از آنچه که روی صفحه ی تلویزیون می دید، دهانش باز مانده بود.

قاشق از دستش رها شد. با چشمان گشاد شده زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. فیلم عشقی که نیوشا از آن صحبت می کرد، همین بود؟

این فیلم که اصلا عشقی نبود.

این فیلم چه بود؟

ضربان قلبش شدت گرفته بود. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود.

این فیلم چه بود؟

آب دهانش خشک شد. دو حس متضاد همزمان در وجودش شکل گرفته بود. حس می کرد دوست دارد بخندد ولی به زحمت سعی می کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. احساساتش قلقلک می شد. همزمان خجالت زده می شد. چند بار چشمانش را از تلویزون به روی گلهای قالی چرخاند، اما صداهایی که به گوشش می رسید او را به دیدن ادامه ی فیلم ترغیب می کرد. مثل مجسمه همانجا نشسته بود و زل زده بود به آنچه که می دید.

چقدر گذشته بود...بیست دقیقه؟ یا نیم ساعت؟

فیلم تمام شده بود و بنفشه همچنان به صفحه ی سیاه روی تلویزیون نگاه می کرد. در این بیست دقیقه به زحمت فقط یک بار آب دهانش را قورت داده بود و حال بعد از اینکه فیلم تمام شد، فهمیده بود آب دهانش یک سره از روی لبانش جاری بوده و روی پیراهنش ریخته.

نیوشا چه فیلمی به او داده بود؟

مگر روابط زن و مرد در حد بوسیدن و در آغوش کشیدن نبود؟

این فیلم دیگر چه بود؟

بنفشه با خود فکر کرد، پس پدرش با زنان آنچنانی، همین کارهایی را که دیده بود....

همین کارها؟

یعنی باور کند؟

بنفشه گیج بود. آنچه فهمیده بود بیش از تحمل ظرفیتش بود. با احساس سنگین بودن از جا بلند شد. تلفنش را از روی اپن برداشت و وارد اطاقش شد. می خواست با نیوشا تماس بگیرد ولی نیازمند این بود که روی تخت دراز بکشد، نمی توانست تعادلش را حفظ کند. صحنه های فیلم جلوی چشمش رژه می رفتند و بنفشه بی اختیار با یاد آوری آن صحنه ها لبخند می زد.

روی تختش دراز کشیده بود: الو، نیوشا

نیوشا از نحوه ی صحبت کردن بنفشه متوجه شد، که او آن فیلم عشقی را دیده: چیه؟ فیلمو دیدی؟

-نیوشا این که عشقی نبود، این فیلم اصلا چی بود؟

-گیج شدی نه؟ منم مثل تو اولین بار گیج شده بودم.

-اصلا این فیلمو از کجا آوردی؟

-بی افم بهم داده

-نیوشا من یه جوری ام، سرم گیج میره

-عیبی نداره، حالت خوب میشه، یکم بخواب

-داشتم فیلمو نگاه می کردم قلبم تند تند می زد

نیوشا با موذی گری خندید: منم اولش مثه تو بودم، اما الان عادیه

-مگه تو بازم نگاه می کنی؟

-آره، بی افم هر هفته یکی دوتا بهم میده، تازه....

و همین جا بود که نقد فیلم شروع شد و دو دختر نوجوان، از سکانس اول تا سکانس آخر را برای یکدیگر تشریح کردند. این همان حرفهای از خط قرمز گذشته بود....

همان حرفهای در گوشی ممنوعه....

همان حرفهایی که دیگر دخترانه نبود.....

-وای من سرم گیج میره، می خوام بخوابم،

-آره برو بخواب، واسه اولین بار دیدی، رودل کردی

تماس که قطع شد، بنفشه هنوز لبخند می زد. دیگر مطمئن بود که بزرگ شده. او امروز چیزهایی را فهمیده بود که شاید یک دختر در سن پانزده، شانزده سالگی در مورد آن کنجکاوی نشان می داد.

 در نظر بنفشه، او دیگر از خیلی از همکلاسی هایش بزرگتر و فهمیده تر بود. نه مثل آن شهنامی چاپلوس که تمام فکر و ذکرش حل کردن مسئله های تهوع آور ریاضی بود.

و نه مثل هیچ کس دیگر....

او دیگر مثل هیچ کدام از دخترکان بچه سال کلاسشان نبود....

در نظر خودش، او واقعا بزرگ شده بود....

.......

 

 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : mahtabi22

مرد غریبه با رنگ پریده به بنفشه زل زده بود. بنفشه تا حد مرگ او را ترسانده بود. با خودش فکر کرد که نکند این دختر بچه با آن قیافه ی خنده دارش، دختر شایان باشد، همان دخترکی که در کفش هم خوابه ی شایان خرابکاری کرده بود. با این فکر کمی خودش را جمع و جور کرد و خواست قیافه ی جدی به خود بگیرد:

-این چه کاریه عمو؟ من ترسیدم

بنفشه با بی ادبی شانه اش را بالا انداخت و به مرد چشم دوخت.

ولی مرد باز هم به صحبتش ادامه داد: عمو نباید از من عذر خواهی کنی؟

عذر خواهی؟ این کلمه از آن کلمات خنده داری بود که در دایره ی لغات بنفشه، محلی از اعراب نداشت.

به نظر بنفشه این مرد، با گفتن این حرف لطیفه ی خنده داری برای او تعریف کرده بود.

و واقعا عجب لطیفه ی خنده داری بود...

نیشخندی روی لبهای بنفشه نمایان شد. صدای پدرش از اطاقش به گوش بنفشه رسید: سیاوش، صدای چی بود؟ واسه خودت ادا اطوار در میاری؟ عجب کره خری هستی

بنفشه با خودش فکر کرد، پس این مرد مسن اسمش سیاوش است. سیاوش همانطور که به این دخترک چموش نگاه می کرد، با صدای بلندی گفت: صدای من نبود، صدای گربه بود.

بنفشه چشمانش گرد شد. به او گفته بود گربه؟

این سیاوش هنوز نمی دانست با چه کسی طرف شده؟

با چه جراتی به او گفته بود گربه؟

بنفشه زبانش را بیرون آورد و به سیاوش دهن کج کرد. سیاوش به خنده افتاده بود.

عجب دخترک تخسی بود این دختر....

همان لحظه شایان که در حال بستن کمربند شلوارش بود، از اطاق خارج شد و چشمش افتاد به بنفشه که وسط هال ایستاده بود. با دیدن بنفشه دسته گل صبحش را به یاد آورد و شراره های خشم در چشمانش زبانه کشید. همان کمربند را از کمرش باز کرد: آی بچه ی اعصاب خورد کن، اون چه غلطی بود که کردی؟ مگه بچه ی چهار ساله ای که همه جا می ..ینی؟

و به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه به سرعت پشت مبل پناه گرفت. هیچ چیز دردناک تر از این نبود که یک خانم محترم در برابر چشمان یک مرد هرچند مسن کتک بخورد.

صدای سیاوش بلند شد: این چه کاریه شایان؟ خل شدی؟ می خوای بزنیش؟

-آره می خوام بزنمش، من بابت کفش اون زنیکه، صد تومن پیاده شدم، کفش خودمو ماه پیش نزدیک صد و پنجاه تومن خریده بودم، آخه مگه کفش من چاه مستراحه؟

سیاوش به خنده افتاد: خیل خوب حالا، آقای چاه مستراح، بیا بریم یه عالمه کار داریم

-نه، من اول اینو آدم می کنم بعد میام

و به دنبال بنفشه دوید.

بنفشه جیغ کشید و پشت مبل سیاوش پناه گرفت و فریاد زد: خوب کردم

-تو غلط کردی، الان آدمت می کنم

سیاوش از روی مبل بلند شد و بازوی شایان را گرفت: بیا بریم، یه عالمه کار داریم، تو که خودت ازین بچه هم، بچه تری

بنفشه رو به ساوش فریاد زد: بچه خودتی، من بزرگم

شایان غرید: دیدی سیاوش، دیدی چقدر پروئه؟ من اگه حریف این نشم که کلام پس معرکست

و دوباره خواست به سمت بنفشه هجوم برد. سیاوش رو به بنفشه کرد: برو تو اطاقت دیگه بچه جون، برو دیگه،

بنفشه با خودش فکر کرد، این مرد چقدر لجباز است که تا لحظه ی آخر او را بچه خطاب می کند. دوباره زبانش را برای سیاوش بیرون آورد و به همراه آن صداهای عجیب و غریبی از حلقش خارج شد. سیاوش از دیدن کارهای بنفشه به خنده افتاده بود.

بنفشه به سرعت به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد و گوشش را به در چسباند.

سیاوش شایان را به سمت راه پله ها هل داد: بیا بریم یه عالمه کار داریم، دیوونه ای تو، واقعا من نبودم با کمربند می زدیش؟

شایان کمربندش را دوباره به کمرش می بست: آره می زنم کبودش می کنم

سیاوش سرش را تکان داد: من جای این بچه بودم عوض کفش، روی سرت می ر...دم

جواب شایان به گوش بنفشه نرسید، شایان و سیاوش از پله ها پایین رفتند.

.......

 
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : mahtabi22

همین که وارد خانه شد، چشمش افتاد به یک جفت کفش غریبه، اما اینبار برخلاف همیشه، کفشها زنانه نبودند. کفشهای مردانه زیر پله ها جا خوش کرده بود. پاورچین، پاورچین از پله ها بالا رفت و پشت در ورودی منتظر ایستاد تا اوضاع درون خانه را بررسی کند.

صدای غریبه ای را شنید، صدایی که با خنده می گفت: پس واسه همین صبح نیومدی در مغازه؟ یه سره موندی که بچه ات بیاد خونه تلافی دسته گل دیشبو سرش در بیاری؟

صدای پدرش را شنید: می خندی؟ بایدم بخندی تو که یه همچین بچه ی سرتقی نداری. من صبح پاشدم که برم این زنه رو برسونم، فکرشو بکن چی دیدم، قد کله ی خودش تو چهار جفت کفش ما ر...ده بود.

صدای قهقه ی مرد غریبه بلند شد: وای، عجب بچه ایه، خیلی دلم می خواد ببینشم،

بنفشه اخم کرد، مرد غریبه کلمه ی ممنوعه را به کار برده بود: بچه...

این کلمه برای بنفشه، ممنوعه بود...

ممنوعه....

-اه برو بابا تو ام، صبح با این کارش مستی دیشب از سرم پرید، مجبور شدم پول یه کفشو هم به خانم بدم

-ای بابا، همچین می گه مجبور شدم پول کفشو بدم که انگار تا الان خانما مفت و مجانی به آقا سرویس می دادن، خوب پول کفش هم روش، تو یه زن خیابونی آوردی تو خونت دیگه، ملکه الیزابتو نیاوردی که حالا ناراحتی چرا دخترت تو کفشش ر...ده

و دوباره صدای قهقهه اش به گوش بنفشه رسید.

-خوب اون زنه خیابونی بوده، من که نبودم، من پدرشم، تو کفش من چرا ر...ده؟

مرد غریبه با قهقهه گفت: تو هم لنگه ی همونی، منم مثل تو، وقتی با زنای خیابونی می پریم می خوای اولوالعزم باشیم؟ تازه یکی مثل این دخترت پیدا شده به هیکلت ر...ده، منم بودم همین کارو می کردم، آخه شایان تو مگه عقل نداری؟ جلوی چشم یه دختر بچه که تو سن بلوغه خانم میاری خونه؟ اصلا واسه چی این بچه رو از مادرش گرفتی؟

-من نگرفتم که تو هم. فکر می کنی من از خدامه این سرخرو نگه دارم؟ مادرش بیمارستان روانی بستریه، من که همون چهار سال پیش اینو دادم به مادره، البته همون موقع هم حالش خوب نبود، اما من اهل بچه داری نبودم، الان دیگه اوضاعش خیلی ناجوره که بازم بستری شده، حدود پنج شش ماهه مادربزرگه اینو انداخته سر من

-عجب...

-عجب و زهره مار، من که نمی تونم به خاطر این بچه از خوشیهام بگذرم، من چند ساله همینجوری زندگی می کنم، همون موقع هم که با مادرش زندگی می کردم همین جوری بودم، مادرش از اول هم خل و دیوونه بود

بنفشه با شنیدن این حرف قلبش فشرده شد.

مادرش خل و دیوانه بود؟

مادرش مریض بود...

خل و دیوانه نبود....

-پس خوش به حال خودم که نه زنی داشتمو نه بچه ای، تو دیوونه ای، همش سی و پنج سالته ببین چه بساطی برای خودت درست کردی، منم سی و پنج سالمه ولی از هفت دولت آزادم.

بنفشه باز هم فکر کرد که چرا سی و پنج سال در نظر آن دو سن و سال زیادی محسوب نمی شود،

سی و پنج ساااال....

سن و سال زیادی بود این سی و پنج سال....

-خریتمو یادم ننداز دیگه

-به جای این کارا پاشو لباس بپوش بریم دنبال کارای مغازه، باید بریم پیش آقای سهرابی واسه کارای قولنامه، تو مگه نمی دونی کار شراکتی یعنی چی؟ یعنی همه چی نصف نصف، نه اینکه منو تا دو بعد از ظهر تو پاساژ بکاری خودت بشینی منتظر یه دختر بچه که از مدرسه بیادو، واسه اینکه دیشب تو کفش هم خوابه ات ر...ده، کتکش بزنی

دوباره قهقه اش به گوش رسید.

اینبار بنفشه از خشم کبود شده بود. چندمین بار بود که او را بچه خطاب کرده بود. از این کلمه بیزار بود.

او که هنوز بنفشه را ندیده بود،

او که نمی دانست بنفشه در کلاس در ردیف سوم می نشیند.

او که نمی دانست بنفشه یک خانم است.

نکند او هم دلش می خواهد بنفشه به خاطر بچه خطاب شدن، تلافی اش را سرش در بیاورد.

-حالا یه سر اومدی اینجا گردنتو شکوندی؟

-من تو این هفت، هشت ماهی که با تو آشنا شدم، کی اومده بودم در خونه ی تو که این بار دوم باشه، اونم به خاطر کاری که وظیفه ی تو بوده انجام بدی، من واسه مادرم نمیرم اینور، اونور، حالا به خاطر ....شاد بودن آقا مجبور شدم بیام

-خیل خوب بابا، صبر کن برم شلوارمو بپوشم بزن بریم

صدای قدمهای پدرش را شنید که دور تر می شد، الان زمان مناسبی بود که یک ضرب وارد اطاقش شود، تا از کتکهای احتمالی پدرش در امان بماند.

در ورودی را باز کرد و یواشکی سرک کشید. متوجه ی مرد "مسنی" شد که روی کاناپه نشسته بود. مردی که همسن پدرش بود ولی خوب، در نظر او یک مرد سی و پنج ساله خیلی مسن بود.

اصلا جوان نبود.

اصلا...

مرد روی کاناپه نشسته بود و دکمه های شلوارش را جا به جا می کرد، هنوز متوجه ی بنفشه نشده بود، بنفشه زل زده بود به مرد که به گمانش، کسی درون هال نظاره گرش نیست.

بنفشه موذیانه نگاهش کرد، باز هم فکرهای خبیثانه در مغزش جولان داد. یادش آمد او را چه خطاب کرده بود: بچه، دختر بچه....

زمان تلافی

دوباره...

دوباره...

دوباره...

فرا رسیده بود.

کمی لای در را باز کرد و با یک جهش وسط هال پرید و فریاد زد: یاااااااه

مرد به معنای واقعی کلمه قلبش از حرکت باز ایستاد. چهار دست و پایش همزمان باز و بسته شد. یک لحظه معده اش از ترس، بهم پیچید.

چه اتفاقی افتاده بود...

به گمانش چیزی شبیه زلزله بر سرش آوار شده بود....

چیزی شبیه زلزله...

با وحشت  سرش را چرخاند و چشمش به دختر بچه ی حدودا دوازده ساله ای افتاد که روپوش مدرسه به تنش و کیف کوله پشتی اش روی دوشش بود. با قلبی که دیوانه وار می تپید روی دخترک دقیق شد. دختری باریک و با قدی نه چندان بلند. با چهره ای که زیبا نبود و از آمادگی صاحبش برای نزدیک شدن به دوره ی بلوغ، خبر می داد و برای همین حالت چهره اش تغییر کرده بود.

مرد چند لحظه به همان حال باقی ماند و بعد انگار تازه متوجه ی جریان شده بود، لبهایش را روی هم فشار داد.

این دخترک دوازده ساله او را ترسانده بود....

همین دخترک دوازده ساله....

........

 
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : mahtabi22

از دست پدرش و آن زن جوان به قول خودش زشت و بی ریخت، کفری بود. هر دو نفر او را بچه خطاب کرده بودند. اگر از بداخلاقی های پدرش و خنده های چندش آور زن جوان هم می گذشت، از اینکه او را بچه خطاب کرده بودند، نمی توانست بگذرد. فکر تلافی کردن ذهنش را لحظه ای رها نکرد.

همیشه همینطور بود، زمانی که کسی باعث رنجشش می شد، تمام تلاشش را به کار می برد تا با تلافی کردن، روح کوچک آزرده اش را تسکین ببخشد....

و حالا....

زمان تلافی کردن فرا رسیده بود.....

پاورچین پاورچین پشت در اطاق پدرش رفت و گوشش را به در چسباند. صدای خنده ی مستانه ی زن را شنید.

صدای از خود بی خود شده ی پدرش را هم شنید.

لبخند کجی روی چهره اش جا خوش کرد. از در اطاق فاصله گرفت و از هال گذشت و از پله ها پایین رفت. به دنبال کفشهای زن جوان  و پدرش درون جاکفشی را کاوید. با یک نگاه کفشهای پاشنه بلند زن را پیدا کرد و هر دو را در دست گرفت و یک جفت از کفشهای پدرش هم در دست دیگرش جا خوش کرد. با سرخوشی از پله ها بالا دوید و وارد دستشویی شد.....

........

با لذت به خرابکاری اش که روی هر دو کفش جا خوش کرده بود نگاه کرد.

چه افتضاحی به بار آورده بود،

چه افتضاحی....

با استشمام بوی گندی که ناشی از خرابکاریش بر روی کفی هر دو جفت کفش بود، با لذت خندید.

چه منظره ی چندش آوری بود....

چه منظره ی چندش آوری....

دوباره از دستشویی خارج شد و با شتاب از پله ها پایین رفت و کفشها را با فاصله درون جاکفشی گذاشت.

فردا صبح زودتر از هر دو نفرشان از خواب بیدار می شد و تا آن دو نفر بفهمند، که چه اتفاقی افتاده، او پشت میزش نشسته بود و مسئله های ریاضی اش را حل می کرد.

با یاد آوری درس ریاضی چهره اش را در هم کشید و حالت عق زدن را نشان داد.

ریاضی....

از این درس متنفر بود....

مثل همه ی دروس دیگرش...

کلا از مدرسه بیزار بود....

فقط برای گذران وقتش، به مدرسه می رفت....

گذران وقتش....

شاید هم برای حرفهای درگوشی که در زنگهای تفریح به همراه نیوشا در گوش هم زمزمه می کردند.

حرفهای در گوشی....

همان حرفهای در گوشی ممنوعه....

و شاید هم برای این بود که در خانه کمتر جلوی چشمان همیشه خشمگین پدرش رژه برود، تا او با بهانه و بی بهانه سرش فریاد نزند و یا او را به باد کتک نگیرد.

انگار تقصیر او بود که مادرش به دلیل بیماری افسردگی عمیق در بیمارستان بستری شده بود و پدرش بعد از چندین سال زندگی مشترک از او جدا شده بود،

و حالا....

این بنفشه ی دوازده ساله بود و پدری که رنگ رژ لب زنان هر جایی را بهتر از نیازها و خواسته های دخترش می توانست به یاد بیآورد.

پس مجبور بود که به مدرسه برود،

مجبور بود....

خودش می گفت یک خانم متشخص شده و واقعا برای یک خانم متشخص هیچ چیز دردناک تر از این نبود که کسی به او توهین کند و بدتر از همه او را به باد کتک بگیرد.

پس مدرسه با تمام سختی هایش برایش بهترین مکان بود....

بهترین مکان....

اگر می توانست در مدرسه دوام بیاورد...

اگر می توانست....

با یاد آوری رفتار پدرش کمی کسل شده بود، اما همین که دوباره ذهنش به این معطوف شده بود که چه دسته گلی را روی کفشهای هر دو نفرشان کاشته بود، لبخند شیطنت آمیز روی لبش نشست.

وارد اطاقش شد. سر و صدای درون اطاق پدرش به اوج خود رسیده بود. سعی کرد به صداها بی توجه باشد، ولی محال بود. روی تختش دراز کشید و دستان کوچکش را روی گوشهایش گذاشت. هنوز صداها به گوش می رسید.

صدای شهوت...

صدای هرزگی...

آب دهانش را قورت داد و اینبار سرش را زیر بالش فرو کرد. صداها کمتر شده بود.

آنقدر در همان حال باقی ماند تا بالاخره به خواب رفت.....

……..

 
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : mahtabi22

بر مبنای یک جریان واقعی

اسمم بنفشه ست، دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم، هنوز دوره ی ماهانه ام شروع نشده، ولی این دلیل نمیشه که بزرگ نشده باشم. از خیلی ازین دخترهای لوس و ننر هم بزرگتر و خانم ترم. درسته بابام همش بهم می گه اه برو اونور بچه، اه چه بچه ی اعصاب خورد کنی، اما من که خودم می دونم بچه نیستم، شما فکر می کنی خانم بودن به سن و ساله؟ یا به قد و هیکله؟ تازه من خیلی هم ریزه میزه نیستم، اگه یه بار بیاین کلاسمون می فهمین که از خیلی از همکلاسیام قدم بلندتره. خانم معلممون منو میز سوم نشونده. دوستم نیوشا بهم گفته سال دیگه همین موقع منم بالغ میشمو دوره ی ماهانه دارم، اون موقه دیگه کسی نمی تونه بهم بگه کوچولو، نیوشا خودش کلاس پنجم بالغ شده، من می دونم برم کلاس دوم راهنمایی دیگه بزرگ میشم، پس دیگه بهم نگین خانم کوچولو

یک نفس حرف زده بود. آن هم در مقابل سوال یکی از آن زنان آنچنانی، که هر شب به همراه پدر جوانش وارد خانه اشان می شدند: خانم کوچولو اسمت چیه

همین سوال بهانه ی خوبی بود تا آنچه را که در دل داشت، بیرون بریزد.

این بنفشه ی دوازده ساله...

این بنفشه ی دوازده ساله که پس از جدایی والدینش مجبور شده بود به همراه پدر خوشگذرانش زندگی کند.

این بنفشه ی دوازده ساله که سایه ی مادری بالای سرش نبود،

این بنفشه ی دوازده ساله که خیلی خیلی بیشتر از یک کودک دوازده ساله می فهمید.....

همین بنفشه ی دوازده ساله که با زندگی کردن در کنار پدرش با خیلی از مسائلی که شاید متناسب با سن و سالش نبود، آشنا شده بود....

همین بنفشه ی دوازده ساله.....

زنی که به همراه پدرش وارد خانه شده بود با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. شاید دیدن این همه بلبل زبانی از یک دخترک دوازده ساله برایش دور از ذهن بود.

رو به پدر بنفشه کرد: شایان، دخترت ماشالا چه سر زبون داره

شایان با اخم به بنفشه نگاه کرد: واسه چی تا این وقت شب بیداری؟ مگه فردا مدرسه نداری؟ برو تو اطاقت، تا نگفتم هم بیرون نیا

باز هم مثل همیشه، پدرش فقط بد اخلاقیهایش را برای بنفشه گلچین کرده بود.

باز هم مثل همیشه.....

بنفشه لج کرد: نمی رم تو اطاقم، می خوام برنامه ی تلویزیون نگاه کنم

-می گم برو تو اطاقت، بگو چشم

-نمی رم، من که به تو کاری ندارم، تو الان با این خانمه میری تو اون اطاق دیگه، تا فردا صبحم ازون اطاق بیرون نمیای

زن جوان با تمام وقاحتی که در چهره اش نمایان بود، با شنیدن این حرف از بنفشه چشمانش از تعجب گرد شد و زیر لب گفت: ورپریده با نیم وجب قد چه زبونی داره

بنفشه براق شد: من نیم وجبی نیستم، من یه خانم "مختشصم"، من یه خانم بزرگم

زن با شنیدن کلمه ی "مختشص" به جای کلمه ی متشخص از زبان بنفشه پر صدا خندید.

خنده ای لوند و کش دار....

بنفشه دوباره لج کرد: چرا می خندی؟ من....

شایان دوباره صدایش را بالا برد: بسه دیگه بیا برو تو اطاقت، اینقدر اعصاب منو خورد نکن بچه

-نمیرم

-نمیری؟ با اردنگی می فرستمت که بری

و به سمت بنفشه گام برداشت. بنفشه خودش را عقب کشید. زن جوان میانه را گرفت: شایان ولش کن بچه رو ، وقتمونو چرا داریم هدر میدیم عزیزم، کارای مهمتری هم هست

و با عشوه دستش را دور کمر شایان حلقه کرد، گرمای تن زن، شایان را از خود بیخود کرده بود.

گرمای تن همه ی زنان، شایان را از خود بیخود می کرد.....

گرمای تن همه ی زنان.....

همه ی زنان....

بنفشه ی دوازده ساله از یاد شایان رفت....

باز هم مثل هر شب بنفشه از یاد شایان رفته بود...

مثل هر شب....

دستش را دور گردن زن حلقه کرد و هر دو باهم به سمت اطاق خواب رفتند.

بنفشه با بغض سرجایش ایستاده بود.

باز هم مثل همه ی شبهای گذشته، شاهد هم آغوشی های پدرش با زنان آن چنانی و این چنینی بود.

اما بغضش برای شنیدن همان کلمه ای بود که همیشه مایه ی آزارش می شد: بچه

پشت دستش را به بینی اش کشید و باعث شد آب بینی اش روی دستانش، رد درخشانی باقی بگذارد.

زیر لب با صدای آهسته ای گفت: بچه تویی زن زشت بیریخت، با اون بابای بد من

بچه....

بچه....

بچه....

…….