دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 334304
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : mahtabi22

سرسنگین بودیم. هر دو. من با او و او با من. گفته هایمان از یک سلام و خداحافظ معمولی فراتر نمی رفت. اما نگاهش.....نگاهش بود که با من حرف می زد و نگاه من با او. بارها از خودم پرسیده بودم نهایت من و او به کجا خواهد کشید.

بالاخره مادرم رسید. و من دلتنگ مهربانی هایش  به آغوشش پناه بردم.

سامین مادرم را که دید معمولی برخورد کرد. و مادرم سعی داشت هم خانه ی دخترش را بشناسد. دخترش می خواست چند سال در کنار این همخانه درس بخواند. برایش مهم بود بداند شخصیت او چگونه است. ولی سامین سرسخت تر از آن بود که کسی به درونش نفوذ کند.

دور میز آشپزخانه نشسته بودیم. من یک طرف و سامین درست روبه روی من. مادرم  غذایی را که درست کرده بود توی ظرف می کشید تا سر میز بگذارد. سرم پایین بود به سامین نگاه نمی کردم. نمی خواستم چشمانم به چشمانش بیوفتد.

صدای مادرم: سامین جان، نازنین داره از تمام وسائلهای این خونه استفاده می کنه. اینجوری که نمی شه. تو همش 5 میلیون گرفتی. لا اقل ما بقی رو هم حساب کن. اینجا همه چیز تکمیله وگرنه من چیزایی داشتم توی خونه که بیارم.

صدای سامین بلند شد: خانم رسولی، همون 5 میلیون کافیه. این وسایلها رو من واسه راحتی خودم گرفتم. نازنین هم ازشون استفاده می کنه. چه اشکالی داره.

مادرم ظرف را روی میز گذاشت و خودش کنار سامین نشست. به مادرم نگاه کردم. لبخند زد. دلم گرم شد. من هم لبخند زدم.

مادرم رو به سامین کرد: دخترم خواستم بگم یه وقت فکر نکنی خدای نکرده نازنین سو استفاده می کنه.

صدای سرد سامین توی گوشم پیجید: من یه همچین فکری نمی کنم. نازنین خیلی خوبه.

قلبم زد و زد و زد.....

سر بلند نکردم. سامین پایش را از زیر میز روی پایم گذاشت و فشار مختصری داد. قلبم دیوانه وار زد و زد و زد......

سامین فشار پایش را بیشتر کرد. سرم را بلند کردم. مادرم  حواسش نبود. سامین نگاهم کرد. نگاهش کردم. فقط یک لحظه. سامین با پایش پای مرا نوازش کرد.

اشتهایم کور شد.....

********* *******

مادرم  صدایم زد: نازنین بیا ببینم دختر من.

از اطاق بیرون آمدم. سامین توی اطاقش بود. مادرم بافتنی را که دستش بود روی سینه ام گذاشت: می خوام تا فردا که اینجام این ژاکتو تموم کنم واست که خیالم راحت بشه. شمال که بودم داشتم می بافتمش.

به بافتنی توی دستش نگاه کردم: سبز فسفری.

ذوق کردم: آخ جون یه کفش فسفری هم باهاش ست می کنم.

صدای مادرم را شنیدم: هوا داره خیلی سرد میشه. اینورا زمستونای سردی داره. ما هم توی رطوبت بودیم به زمستونای اینجا عادت نداریم. خیلی حواست به لباسات باشه.

چیزی به خاطرم آمد: مامان کارنامه ی منو پست نیاورد در خونه؟

-کارنامه ی چی؟

-همینی که انتخاب رشته کرده بودم. می خوام اگه بشه از این شهر انتقالی بگیرم جای دیگه. اینجا خیلی دوره. شاید جای نزدیک تر هم قبول شده باشم. اصلا شاید گیلان قبول شده باشم.

مادرم خوشحال شد: جدی؟ اگه بشه که خیلی عالیه. صبح میری دانشگاه شب میای خونه ی خودت.

صدای در را شنیدم. سامین بود. دستهایش را در شلوار گرمکن طوسی اش فرو برده بود. باز هم سر بلند نکردم. قدم زنان از کنارم گذشت و روی مبل کناری مادرم نشست.

-خانم رسولی چی می بافی؟

-ژاکت می بافم واسه نازنین.

زیرچشمی نگاهش کردم. نگاهش روی ژاکت قفل شده بود. نگاهم را غافلگیر کرد. لبهایش فشرده شد. مادرم رو به او کرد: یه شالگردن هم می خوام برای تو ببافم سامین جان. چه رنگی دوست داری؟

-زحمت نباشه.

-نه عزیزم

-سورمه ای

-خیلی تیرست که.

-این رنگو دوست دارم.

مادرم رو به من کرد: برو اون شالگردن زردتو بیار سامین ببینه، ببینم این مدلی دوست داره یا نه.

به سمت اطاق رفتم. صدای سامین را شنیدم: میرم همون جا ببینم.

قلبم دوباره تپید: داره میاد تو اطاقم؟

خودم را سرگرم کند و کاو توی کشوی دراور نشان دادم. سامین در را باز کرد. به یک قدمی ام رسید. سرم داغ شد. دستانم داغ شد......وجودم داغ شد.

-یه چیزی شنیدم.

سر برنگرداندم: چی؟

-بحث انتقالی بود. اونروز با دوستت ، اون دختره نکیسا، آره با اون هم داشتی همین بحثو می کردی.

کشوی دوم را بیرون کشیدم و کمی خم شدم: خوب

-جریان چیه؟ می خوای بری؟

نفسم حبس شد: شاید

-واقعا؟

تمسخر توی صدایش بود. نگاهش نکردم.

-می تونی بری؟

چشمانم را چند بار به هم زدم: منظورت چیه؟

-فکر می کنی من بذارم بری؟

دستانم ثابت ماند. سرم را چرخاندم. نگاهش کردم.

لبخند زد: نمی ذارم بری.

دست گذاشت روی کمرم، بی اراده صاف شدم. دست کشید پشت کمرم، چشمانم بسته شد: نمی ری....خودتم می دونی.

از اطاق بیرون رفت، صدایش را شنیدم: خانم رسولی همون مدلی برام ببافین خیلی شیکه، البته اگه زحمتی نیست.

 
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

 

-سلام مامانم، خوبی؟

-سلام دخترم، تو چطوری نازنین مامان.

-دلم خیلی تنگ شده واستون.

-دل ما هم تنگ شده واست.

بغض کردم: کاش میومدم پیشتون.

-عادت می کنی دخترم. خودتو اذیت نکن.

-بابا خوبه؟

-اونم خوبه بیرونه نیومده هنوز. تو بگو تو خوابگاه با کسی دوست شدی؟ جات راحته؟

-نه مامان، من از خوابگاه اومدم بیرون. تو خونه دانشجویی ام با یه دختری که ترم سه هستش. دو نفریم.

-آخه اونجا که رفتی چه جور جاییه؟ امن هستش که رفتی؟

-به نظر امن میاد. مامان خوابگاه خیلی افتضاح بود. اصلا اینجا شهرش افتضاحه. شبیه دهاته.

-نارنین جان، می ری سر کلاسا حال و روزت عوض میشه. عادت می کنی، دوست شمالی پیدا می کنی، حالا واسم از این خونه که گرفتی بگو

.....

گوشی را که قطع کردم، هنوز چشمانم خیس از اشک بود. سرم را روی لبه ی تخت گذاشته بودم و بی صدا گریه می کردم.

 ساعت 8 صبح بود که از خواب پریدم: وای ی ی ی خدا دیرم شد. اولین روز دانشکده دیر برسم نحسیش می گیره منو تا آخر ترم.

لجوجانه در سرم کنکاش می کردم که این جمله را از چه کسی شنیده ام.

سامین رفته بود. از بی معرفتیش دلخور شدم: فکر نکرد ممکنه منم کلاس داشته باشم؟ نگفت بیدارم کنه.

سریع لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. سوز سردی بود. تا دانشکده راه زیادی نبود. خوشحال بودم که این خانه نصیبم شده بود. حتی با تمام بداخمی های سامین.

وارد دانشکده شدم. دانشکده ی کوچکی بود. با سه رشته . حیاط کوچک دانشکده مملو از دانشجو بود. در آن شلوغی چهره ی فهیمه را شناختم. از دیدن چهره ی آشنا لبخند زدم. سریع به سمتش رفتم: سلام فهیمه خانم.

-به به ، سلام دختر شمالی. دیر کردیا. کلاست شروع شده.

-شما از کجا می دونین؟

چند تا از همکلاسیات هم خوابگاهی منن. بدو برو کلاس 305. استادتون تو کلاسه. راستی با سامین کنار اومدی؟

یاد چهره ی همیشه اخموی سامین افتادم: خیلی بد اخلاقه.

خندید: دختر بدی نیست، اما خصوصیات خاص خودشو داره. باهاش مدارا کنه. وگرنه خونه ی به اون خوبی رو از دست می دی. حالا برو برس به کلاست.

از پله ها بالا رفتم. به دنبال کلاس 305 می گشتم: کجاست؟ کجاست؟ وای دیرم شد.

آهان پیدا کردم. در زدم و به آرامی وارد کلاس شدم: سلام استاد، ببخشید دیر کردم. بیش از پنجاه جفت چشم به من دوخته شد. از خجالت سرخ شدم. صدای استاد را شنیدم: از این به بعد بعد از من کسی وارد کلاس نشه.

اولین صندلی خالی را که پیدا کردم نشستم. از بس پله ها را سریع دویده بودم نفسم بالا نمی آمد. چند لحظه سرم را پایین نگه داشتم و به آرامی چند نفس عمیق کشیدم. سرم را که بالا کردم خشکم زد: سامین ردیف جلوی من نشسته بود. به عقب برگشته بود و با نگاهی تحقیر آمیز بر اندازم می کرد.

با چشمان گرد شده نگاهش کردم: این مگه ترم سه نیست؟ تو این کلاس چی کار می کنه؟.... باور کن افتاده....نمره نیاورده، خوب اگه تو این کلاسه باید می دونست منم امروز همین کلاسو دارم، عجب آدم بی خودیه. بیدارم نکرده. قیافشو نگاه کن، انگار مقنعه گذاشتن سر یه پسر. چقدر مضحک شده.

نگاهش کردم. سرش را به علامت تاسف تکان داد و رویش را برگرداند.

…..

آنقدر در فکر رفتار سامین بودم که نفهمیدم استاد برای بار چندم اسمم را صدا زد: خانم رسولی.

مثل فنر صاف شدم: بله؟؟

-حواست کجاست خانم؟ می گم اهل کجا هستین؟

-چطور مگه؟

شلیک خنده ی بچه ها مرا دستپاچه کرد.

-خانم، تو کلاس نیستیا. از همه می پرسم اهل کجا هستن. الان نوبت شماست.دارم حضور و غیاب می کنم. کلاس تموم شده. اگه توضیحات کامله لطف کنید بگید اهل کجایین.

خجالت زده سرم را پایین انداختم: ببخشید، استاد. اهل گیلان، شهرستان....

حواسم رفت پی سامین. با اینکه پشتش به من بود پوزخندش را می توانستم تشخیص دهم.

********* *******

روی نیمکت حیاط نشسته بودم. بی هدف بین دانشجوها چشم می چرخاندم. به نوع لباس پوشیدنشان نگاه می کردم. چقدر با نوع لباسهایی که من پوشیده بودم متفاوت بود. اکثرا چادر روی سرشان بود. بقیه لباسهای تیره پوشیده بودند. به خودم نگاه کردم: ژاکت و کفشهای صورتی:

چقدر خودمو تابلو کردم. می گم چرا اینا همچین نگام می کنن. اصلا فدای سرم. چی کار کنم. لخت که نیومدم تو دانشکده.

سایه ای روی صورتم افتاد: سلام.

لهجه ی آشنایی بود. لهجه ی گیلکی. با ذوق سرم را بلند کردم. دختر باریک اندامی روبه رویم ایستاده بود. موهایش را کج توی صورتش ریخته بود.

-سلام، گیلک هستی. درسته؟

-آره، تو کلاس حواست نبود. وگرنه خودمو معرفی کردم گفتم از کجام.

با یاد آوری سوال مسخره ای که از استاد پرسیده بودم، دوباره خجالت کشیدم.

-حواسم تو کلاس نبود. خیلی ضایع کردم ؟

-نه، پیش میاد خوب. بقیه هم مثل تو، حالا مونده تا سوتی های بقیه رو هم ببینی. تو خوابگاه نیستی نه؟

-نه من تو خونه دانشجویی هستم.

-آره می گم ندیدمت تو حوابگاه. ماشا لا خوابگاه همش 7 تا اطاقه که صد نفرو چپوندن توش. خیلی شانس آوردی که سریع خونه پیدا کردی. کاش منم مثل تو خوش شانس بودم.

لبخند زدم.

-آدم هم زبونشو تو یه شهر غریب می بینه دلش میاد بالا. البته شهر که چه عرض کنم....

کسی صدایش زد: بیا دیگه

فریاد زد: الان میام

 رو به من کرد: من المیرا هستم. تو هم که نازنینی.

چشمکی زد: من حواسم جمه. می بینمت بازم فعلا من برم.

منتظر پاسخم نماند. به سمت دوستش دوید.

دوباره بی هدف چشم چرخاندم. پسر جوانی روی چمنهای کنار حیاط نشسته بود و خمیازه می کشید. چهره اش کشیده شده بود. برای اینکه با نگاه کردن به او نخندم رویم را برگرداندم. چشمم افتاد به سمت دیگر. سامین را دیدم که با پسر جوانی گرم صحبت بود. کنجکاو شدم. به سامین نگاه کردم. مانتوی کوتاه خاکی با شلوار شش جیب قهوه ای پوشیده بود. جلیقه ی خاکی رنگی هم روی مانتو اش. از ذهنم گذشت: چه مدل لباس پوشیدنه؟

حتی در این هوای سرد پاییزی آستین هایش را  تا زیر آرنج تا کرده بود. هم قد پسر جوان به نظر می رسید. خوب دقت کردم انگار صحبت نمی کردند. جر و بحث می کردند. سامین دستهایش را مدام در هوا تکان می داد. چند دقیقه بعد پسر جوان از سامین جدا شد. سامین دستش را به درخت گوشه ی حیاط تکیه داد. یکباره به سمت من چرخید و از همان فاصله نگاهم را غافلگیر کرد. رو به من دستهایش را از هم گشود. لب خوانی کردم: چیه؟چیه؟

سریع نگاهم را دزدیدم: خدا بخیر بگذرونه.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : mahtabi22

باز هم شنیدم:

-عسرین جون باید بریم رشت، اینجوری نمیشه. باید بستری شه.

-حتما باید بستری بشه؟ راه دیگه ای نیست؟

-عسرین جون خوبه دیشب دیدی چی شد. هیچ کدوم از ترس تا صبح نخوابیدیم.

-بیمارستان روانیه رشت خوب نیست. می ترسم اوضاعش بدتر بشه.

-امشب فقط اونجا می مونه. باید ترتیب رفتنش به تهرانو بدیم. چاره ای نیست. باهاتون میام تا بیمارستان. اما شبو مجبورم برگردم. شما باید امشب بمونین بالا سرش. تنهاش نذارین. اونجا دکترها بالا سرشن. کنترلش می کنن. باید خیلی هواسمون باشه.

-غزل...

-جانم؟

-اسکیزوفرنی خوب میشه؟

-اسکیزوفرنی کنترل میشه. اگه کمکش کنیم، اوضاعش از این خیلی بهتر میشه.

-چقدر طول می کشه تا اوضاعش از اینی که هست بهتر بشه؟

-نمی دونم.....

********* *******

 

ساکت و مغموم زل زده بودم به غزل. همانطور که لباسهایم را تنم می کرد برایم حرف می زد: چه دختر خوبی داریم ما...می خواد بره بیمارستان که حالش خوب خوب بشه.مگه نه؟ دوباره بیاد تو شرکت کار کنه. اطاقش همونجوری دست نخورده توی شرکته، درشو قفل کردیم تا کسی نره تو اطاق این دختر خوشگل ما. میاد اوجا خودش میره پشت میزش میشینه. بعد این غزل حسود میاد تو اطاقش بهش می گه چرا تو مسئول درامدی من یه حسابدار ساده هستم؟

به اینجا که رسید خندید.

نخندیدم. باز هم نگاهش کردم. سرد و یخی.

کلاه گیسم را روی سرم مرتب کرد. روسری آبیم را روی سرم گذاشت. خواست دستش را پایین بیاورد، دستش را گرفتم: غزل؟؟؟؟

-جانم؟

-تو خیلی به من خوبی کردی. اما من باهات بد بودم.

سعی کرد شوخی کند: ای بابا، دختر گنده، من که چیزی یادم نمی یاد. حرفایی می زنیا.

-اما من یادمه. کتکت زدم، بهت فحش دادم. منو می بخشی.

باز هم چشمهایش پر از اشک شد: عسل بسه. من ازت دلخور نیستم.

-می خوام ازم راضی باشی.

نگاهم کرد. اشکش روی گونه اش سر خورد: به یه شرط ازت راضی میشم.

-چه شرطی؟

-اینکه زود خوب بشی.

سرم را تکان دادم. من هم دوست داشتم خوب شوم.

یعنی من خوب می شدم؟ مثل قدیم؟

********* *******

 

وسط کوچه ایستاده بودم. به عسرین نگاه می کردم که با نگار صحبت می کرد: دختر خوبی باشیا. مثل همیشه که دختر خوب مامانی. امشب مامان پیشت نیست. اما فردا که میاد می خواد از بابا بشنوه که چقدر دخترش خانم بوده.

صدای نگار را شنیدم: مامانی من می خوام خاله عسل خوب بشه. منم می خوام کمک کنم.

-همین که دختر خوب مامان و بابا باشی خودش کمکه عزیزم.

به مادرم نگاه کردم. بین چهار چوب در ایستاده بود. به من نگاه نمی کرد. نگار به سمتم دوید: خاله زود خوب میشی؟

به غزل نگاه کردم. به ساعتش نگاه کرد. یک لحظه لبهایش به هم فشرده شد. متوجه ی نگاهم شد. لبخند زد.

رو به نگار کردم: خوب میشم خاله.

مرتضی به سمتم آمد: منتظریم دوباره همون عسل بداخلاق همیشگی رو ببینیما. همونی که خروس جنگی بود.

لبخند بی جانی زدم. به سمت ماشین غزل رفتم. در عقب را باز کردم. دوباره به غزل نگاه کردم. چشمانش گریان بود.اما....

انگار از ذوق گریه می کرد. نگاهم به سمت عسرین رفت. عسرین هم گریه می کرد.

به من نگاه نمی کردند. نگاهم را از هر دو گرفتم تا سوار ماشین شوم. گریه ی غزل شدیدتر شد. کلافه شده بودم. غزل با دست به پشت سرم اشاره کرد. رویم را برگرداندم.

چشمانم آنچه را که می دید باور نمی کرد. ماشین سعید بود.

دقیقا پشت سر من.

 سعید، سعید من پشت فرمان نشسته بود و خیره نگاهم می کرد. نفسم بند آمده بود. گیج و منگ بودم. چشمانم به غیر از سعید کسی را نمی دید. اشک توی چشمانم نشست.

به سمت غزل برگشتم. غزل میان گریه لبخند زد. دوباره به سمت سعید برگشتم. صدای ماماناسی را شنیدم: عروسم، ملوسم، کجا داری میری تنهایی؟

صدای مادر سعید را شنیدم: دخترم ما کنارتیم تا وقتی خوب بشی. پدر سعید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی در آغوشم گرفت.

دورم حلقه زده بودند. دقیقا وسط کوچه ایستاده بودیم. گریه ام شدیدتر شده بود. چشمانم به دنبال سعید بود.

سعیدم، سعید من به کنارم رسید. نگاهش کردم، لبخند اطمینان بخشی زد. لرزیدم. از سرما نبود. ته دلم قرص  شده بود.

صدای ماماناسی را شنیدم: غزل به ما زنگ زد امروز صبح. ما همه چیزو می دونیم. همه ی ما اشتباه کردیم. فرصت برای جبران هست.

دوباره به سمت غزل چرخیدم. چانه اش به سینه چسبیده بود و اشک می ریخت.

سعید دستم را گرفت. حرکت چیزی را روی انگشتم احساس کردم. چشمانم درخشید. حلقه ی نامزدیم بود.

با لبهای به هم فشرده به سعید نگاه کردم. صدایم لرزید: سعیید

-جانم؟ گریه بسه عسل. خیلی کار داریم. تو باید خوب بشی مثل قبل. حتی از قبل هم بهتر.

-دیگه ازم دلخور نیستی؟

-دلخوریم خیلی معمولیه. ماماناسی راست می گه. ما هممون مقصریم. همه می تونیم جبران کنیم.

پدر سعید رو به سعید کرد: بریم بیمارستان. وقت نداریم. راست می گی کارامون زیاده.

به سمت غزل چرخید: دخترم ممنونیم ازت. دوست خوب عروس ما هستی. کمکهات همیشه یادمون می مونه.

غزل اشکهایش را پاک کرد: کاری نکردم. عسل واسم خیلی عزیزه.

-ما عسلو میبریم بیمارستان با ماشینمون. دیگه زحمت نکش.

-میام باهاتون. عسرین جون هم می خواد بیاد. من دوباره بر می گردم ، چون کار دارم.

 

********* *******

 

روی صندلی عقب بین ماماناسی و  مادر سعید نشسته بودم. پدرش صندلی جلو نشسته بود. سعید آینه را روی صورتم تنظیم کرده بود. نگاهم کرد. با نگاهش گرم شدم: من خوب میشم. مثل قبل. از قبل هم بهتر میشم. دیگه مثل قبل بد نمیشم. وقتی که بد بودم، دیگه مال قدیماس. من دختر خوبی میشم. همونی که لایق سعید باشه.

غزل تک بوقی زد و زودتر از ما از کوچه خارج شد. عسرین کنارش نشسته بود. مرتضی و نگار هم سوار ماشین شدند و به راه افتادند. سعید آرام آرام از کوچه خارج میشد.

 لحظه ی آخر چشمم به مادرم افتاد. رویش را محکم با چادرش پوشانده بود و از لای در نگاهمان می کرد.

پایان

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:21 :: نويسنده : mahtabi22

 از اطاق که خارج شدم چشمم افتاد به عسرین که وسط هال خوابیده بود: اه، عسرین....اینجا چرا خوابیدی؟ من می خوام قربونی کنم. نگار کو؟نمی بینشم. حتما گذاشتتش ور دل مرتضی. اونم واسه قربونی خوب بودا. نه نه ، مادرم از همه بهتره. امشب همه چی درست میشه. از فردا باز هم سعید رو دارم.

می کشی ی ی ی ی ی، درست میشه ه ه ه ه ، بکش ش ش ش،

وارد آشپزخانه شدم، کورمال کورمال به سمت سینک ظرفشویی رفتم: اینجا باید چاقو باشه.

چشمانم را ریز کردم. هنوز چشمم چیزی را نمی دید. با احتیاط دست بردم بین ظرفهای شسته شده: کو، چاقو کجاست...آهان پیدا شد.

با احتیاط چاقو را برداشتم. ناغافل صدای قیژژژ روی سینک کشیده شد: اوه ه ه ه ه

برگشتم به سمت هال نگاه کردم. عسرین هنوز خوابیده بود. چشمانم را برای لحظه ای بستم: خوبه، کسی بیدار نشد. برم سراغ مادرم. حتما توی اون یکی اطاق خوابیده.

چاقو را عمودی توی دستم گرفتم و به سمت اطاق رفتم. در اطاق نیمه باز بود. در را آهسته با دستم هل دادم. نور مهتاب از پنجره اطاق را نیمه روشن کرده بود. مادرم را دیدم. پشت به در به پهلو خوابیده بود. هر دودستش زیر گونه اش بود. روسری به سرش بسته بود. لبخند زدم. بالای سرش رسیدم. آهسته نفس می کشید. انگشتانم را روی دسته ی چاقو جابه جا کردم. صداها...صداها....

بکش ش ش ش، بکش ش ش ش ش

یک قدم دیگر برداشتم.....

-عسسسسسل....

سریع سر برگرداندم. غزل بود: بمیری غزل.... باید تورو می کشتم. این جا چی کار می کنی.

بکش ش ش ش ش، به غزل توجه نکن، بکش ش ش ش ش

غزل با احتیاط به سمتم آمد: چی کار می کنی؟

-قربونی می کنم. بیا کمکم.

-عسل...چاقو رو بده...

-می گم بیا کمکم، باید قربونی کنم.

غزل نیم چرخی زد. به همراهش چرخیدم. بین من و مادرم ایستاد. یکی از دستانش را به جلویش به عنوان دفاع نگه داشته بود. با پاهایش به مادرم ضربه زد: خانم پارسایی، پاشو...

خشمگین شدم: چی کار داری می کنی؟

همانطور که به مادرم ضربه می زد رو به من کرد:

-عسل من یه قربونی بهتر بیرون اطاق برات دارم. بیا بریم اونو بکشیم.

-من می خوام اینو بکشم. سعید بر می گرده. من می دونم. اگه قربونی بدم.

صدای خواب آلود مادرم را شنیدم: چیه؟ چی شده؟ نصف شبی می خوام بتمرگم. چرا نمی ذارین....

چشمش به من افتاد با چاقویی که دستم بود.

به تته پته افتاد: وای خاک به سرم....عسل....چی کار می خوای بکنی؟

غزل رو به مادرم کرد: خانم پارسایی پاشو حرف نزن.

چشمانم درشت شده بود. صداها شورش کرده بودند: قربانی ی ی ی ی ی، کشتن ن ن ن ن

مادرم از جا جست و پشت غزل پناه گرفت. مثل بید می لرزید. به غزل نگاه کردم. به گریه افتاده بود. ترس را در صورتش به وضوح می دیدم.

-عسل جونم، چاقو رو بده، باهم میریم بیرون قربونی می کنیم. تو دستات ضعیفه، من خودم واست قربونی می کنم.

-نه... من خودم باید بکشم...

-فرقی نمی کنه گلم. من و تو نداریم. یادته تو اداره روی بعضی از پرونده ها باهم شریکی کار می کردیم؟ اینم مثل اونه دیگه. تازه این چاقویی که آوردی تیز نیست. من یه چاقوی خوب دارم. خیلی هم بزرگتره.

دو دل شدم: صداها....اگه بخوام قربونی کنم باید چاقوم تیز باشه. شاید چاقوی غزل تیز تره...

دستم را کمی پایینتر آوردم: کو چاقویی که می گی.

چشمان غزل یک لحظه به پشت سرم نگاه کرد، سریع برگشتم، عسرین بود. با چشمان گشاد شده از ترس.

دوباره چاقو را بالا آوردم: داری کلک می زنی غزل؟

دندان های غزل به هم برخورد می کرد، انگار سردش بود، نه، نه، از ترس بود که دندانهایش به هم برخورد می کرد: عسل ، اون چاقو خوب نیست. کنده، سر مرغ رو هم نمی بره، چه برسه به آدم. من می خوام کمکت کنم. بده به من چاقو رو. بریم خودم برات چاقو بیارم می دم دستت.

به مادرم نگاه کردم، تقریبا به غزل چسبیده بود: قول بده، قسم بخور.

غزل مکث کرد.

-قسم نمی خوری؟

-قسم می خورم.

-بگو به جون داداشم، تو خیلی داداشتو دوست داری.

غزل باز هم مکث کرد.

-پس داری کلک می زنی؟

-نه، به جون داداشم راست می گم.

نیم نگاهی به عسرین کردم. چسبیده بود به چهار چوب در.

به مادرم نگاه کردم و گفتم: تو واسم مثل گوسفندی.

غزل بریده بریده گفت: چاقو رو بنداز پایین....باهم بریم از تو ماشین من..... یه چاقوی بزرگ بیاریم.

مادرم به لباس غزل چنگ زده بود. صداها جولان نمی دادند. آرام شده بودند. چاقو را رها کردم. به زمین افتاد و عمودی در فرش فرو رفت. به غزل نگاه کردم، همچنان گریه می کرد.

-نمی خوام....چاقو دیگه نمی خوام.....می خوام بخوابم....سعید فردا میاد ببرتم بیرون.....

چرخیدم تا از اطاق بیرون بروم. از کنار عسرین که رد می شدم به رویش خم شدم.

از ترس ناله ی خفیف کرد. گونه اش را بوسیدم.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : mahtabi22

 

نگار زل زده بود به کلاه گیس مشکی که روی سرم بود. کلاه گیس بدی نبود. حسنش موهای چتری اش بود که روی پیشانیم می ریخت و جای خالی ابروهایم را تا حدی می پوشاند. هرچند برای من چیزی عوض نشده بود: من که می دونم ابرو ندارم.

-خاله میذاری دست بزنم به موهات.

حوصله ی نگار را نداشتم. حوصله ی هیچ کس را نداشتم: نه، تو درسو مشق نداری مگه؟ پاشو برو دنبال درست.

دلم نمی خواست کسی به خلوت تنهاییم وارد شود. می خواستم فکر کنم: عسل از این به بعد چی میشه؟ این سعید چند وقته تو خودشه. خیلی راحت می گه چیزی نیست پیش میاد.

فکری توی سرم جولان داد: عسل خودت بهم بزن نامزدیتو. حلقتو پس بده. اینجوری مجبور نمیشی به خونواده ی سعید و خودش جواب پس بدی.وای....وای....چجوری بهم بزنم. با چه دلی اینکارو بکنم. قرار بود آخر این ماه واسه قرار عقد بیان خونمون. حالا برم بگم همه چی کشک؟.... احمق جون با این گندی که بالا اومده دیگه راهی واست نمونده.....نه چرا راهی نمونده. سعید اصلا دیگه ازم نپرسید چی شده. جلوی مادرشم  درومد. دیگه واسه چی بخوام نامزدیو بهم بزنمو حلقمو پس بدم؟

نگاهم به حلقه ام افتاد.

صدای نگار بلند شد: خاله بزار یه دونه دست بزنم دیگه.

-ای بابا. بیا برو بیرون بچه. عسرین...عسرین....بیا این نوبرتو ور دار ببر بیرون.

-خاله همش یه کوچولو.

-عسرییییین...کر شدی ایشالا؟

در اطاقم باز شد: اوهو، عفریته تشریف آورد تو. اونم بدون دعوت.

مادرم بود. با لبهای بهم فشرده: چه خبرته؟ صداتو انداختی رو سرت؟

-نکنه باید بهت جواب پس بدم؟

-نه، با این شکل و قیافه ی نکیر و منکرت نباید این کارو بکنی.

صدایی را ته مغزم شنیدم: زشت...زشت....زشت....فقط نکیر و منکرا زشتن....زشت....زشت

سرم را به شدت تکان دادم: عسل دوباره اونجوری نشی. نفس عمیق بکش.

-چیه؟بدت اومد از حرفم که مور مور شدی؟

سرم را برگرداندم: خدایا این زن می خواد یه کاری دست خودش بده. چرا داره منو عصبی می کنه. اصلا من بهش الان کاری نداشتم که دیوونه شده.

-قبلا بلبل زبون بودی. صدتای منو حریف بودی. بچگیات یادته؟

چشمانم درشت شد: بچگیام...کتکام....کمربند بابام.....مگه میشه یادم بره.

-از بچگی چقدر حرصم میدادی. می گفتم هرزه ای، می گفتی نه. الانتو ببین. به گمونت من خرم؟

دهانش را به حالت چندش آوری کج کرد: نه؟

صدای مغزم اوج گرفت: هرزه....هرزه.....عسل هرزه......

-به بهونه ی هرزگیات این آقا سعید شما رو باید مدام تحمل کنیم؟ خوب شد از شکل و قیافه افتادی بهونه دستش اومد که مدام بیاد تنگ دلت.

اشاره به چادرش کرد: من هر روز توی خونه ی خودم باید چادر بذارم سرم؟ اصلا بیا یه کاری کنیم، ساعتهایی رو که نمی خواد بیادو واسه من بنویس بزنم رو در یخچال حواسم باشه.

چقدر نفرت انگیز بود: واسه اینکه سعید هر روز میاد اینجا جز جگر می زنی؟ آخه تو مادری؟ تو از مادری چی حالیته؟جز کتک زدن.

از روی تخت جستم. نگار را سپر خودش کرد و عقب رفت: چیه؟بدت اومد؟

چادرش را محکم چسبیده بود. صداهای مغزم کم کم ضعیف تر شدند.

به میان چهارچوب در رسید. به آرامی گفتم: وقتی سعید اومد میری دوتا لیوان چایی میریزی میدی دست نگار یا عسرین برام بیارن. دیگه نبینم چونت وا بشه. حالا برو بیرون.

آب دهانش را قورت داد و بی کلامی حرف به همراه نگار از در بیرون رفت.

********* *******

 

سعید کنارم روی تخت نشسته بود. نگاهش کردم. چهره اش جدی بود: چرا امروز این مدلیه.

به لیوان چای روی پاتختی ام اشاره کردم: سعید چایی بخور.

حرفی نزد. به چشمانم خیره شد. انگشت پایم را توی دستش گرفت. از این حرکتش لبخند زدم.

-عسل هنوزم نمی خوای بگی چی شده دیگه؟

چه غافلگیرانه. به تته پته افتادم: چیز....خوب....یعنی.....

-یادمه اونروز گفتی فرزین این کارو کرده. فرزین کیه؟

-من؟ من گفتم؟اشتباه نمی کنی؟

-نه. دقیقا یادمه خودت گفتی.

ساکت شدم.

سعید انگشت پایم را رها کرد: واقعا حرفی نداری بزنی؟

-تو اونروز به ماماناسی و مامانت گفتی پیش میاد مهم نیست. الان چرا پاپی شدی.

قبل از اینکه جوابی دهد، گوشی اش به صدا در آمد.

-الو

-سلام آقا سعید

حاضر بودم قسم بخورم که صدای غزل بود. مشکوکانه نگاهش کردم. نگاهم را دید: سلام، چند لحظه گوشی.

رو به من کرد: میرم تا جایی. شب بر می گردم. با دست پر میام. فعلا خداحافظ

از صحبتهایش گیج شدم. فکرم درگیر غزل بود: غزل داری نامزدمو قر می زنی؟ باورم نمیشه....غزل تو اینجوری هستی؟....نه عسل اشتباه می کنی....اما صدای غزل بود. من مطمئنم.....آی ی ی ی یغزل اگه اینجوری باشه با دستام خفت می کنم.

از پشت در صدای سعید را که دور میشد شنیدم: الو...خوب بگو....آهان ...خوب....خوب.....پس من تنها برم؟....نه نه چیزی نیست...نگرانی نداره

به لیوانهای چای روی پاتختی خیره شدم. صدای سعید دیگر به گوشم نرسید.

********* *******

 

تیک...تاک....تیک....تیک....

چقدر زمان برای کسی که چشم انتظار است دیر می گذرد.

منتظر سعید بودم. گوشی اش خاموش بود. چندبار تماس گرفته بودم. کم کم نگران می شدم. جمله اش مدام توی ذهنم تکرار میشد: شب با دست پر برمی گردم: می خوای چی کار کنی مگه سعید. دست پر یعنی چی؟

ذهنم درگیر غزل شد: غرل چی تو گوش این سعید وز وز کردی؟ دیگه به کی میشه اطمینان کرد؟ این که خوبش بود این شکلی از آب درومد. وای به حال بدش.

عسرین در زد: عسل بیام تو؟

-چیه عسرین؟

عسرین در را نیمه باز کرد: عسل با مامان میرم خونه ی خودمون امشب. باز چی بارش کردی؟میگه نمی خواد بمونه خونه.

-آره ببرش. نمی خوام باز سعید بیاد چونش باز بشه.

عسرین آه کشید: عسل....

-وضعیت منو نمی بینی عسرین؟ الان وقته تیکه پروندن به منه؟ همون تو دختر خوبش باشی واسش کافیه. بگو دندون طمعو از من بکشه بندازه دور.

جوابم را نداد. حتما دلش نمی خواست دوباره به او هم بتوپم.خودش گفته بود خسته شده. در اطاق را بست.

********* *******

 

تیک....تاک....تیک....تاک

کلافه توی هال قدم می زدم. دوبار به خانه ی سعید زنگ زده بودم . پدرش گفته بود هنوز به خانه برنگشته: خدایا سعید کدوم گوری رفتی؟

صدای زنگ موبایلم باعث شد سریع به سمت گوشی ام بروم: اه.... غزله که....نه خوب شد زنگ زد....هرچیه زیر سر همین گور به گور شدس.... می دونم چی کار کنمش

-الو

-سلام عسل، خوبی

-علیک سلام، خوبم

-اوضاع روبه راهه؟

-قرار چطور شده باشه؟

-کلا می پرسم، مامانت خوبه، عسرین؟

-خوبن

-آقا سعید خوبه؟

آی غزل موذی، چشمت خورد به نامزد خوش قد و بالام، هوا برت داشت؟ دهنتو سرویس می کنم من.

-آقا سعید هم خوبن. یاد آقا سعید کردی؟

-الان پیشته؟

-کاری داری باهاش؟

-کار...نه....خوب ....الان نیست؟ نیومده؟ گوشی اش هم خاموشه.

منفجر شدم: به گوشیش زنگ زدی؟ چکش می کنی؟ به تو چه ربطی داره که پیش منه یا نه. گوشیش خاموشه یا نه.

-عسل با منی؟

-نه با ننجونتم. به خیالت موهام ریخته ، عقلمم ریخته، چشم و گوشمم پر پر؟

صدا برگشت: هر کی موهاش ریخته زشت شده....زشت.... غزل الان از تو خوشگلتره....اون مو داره....زشت نیست.....

با دستم آرام به پیشانیم ضربه زدم تا افکار مزاحم را دور کنم.

-چیزی شده؟

-اونو که باید تو بگی. سعید ، سعید می کنی؟ چیه؟ترسیدی بی شوهر بمونی؟

-عسل حرفی نزن که بعد پشیمون بشی.

-برو جمع کن خودتو. دختره ی بی خاصیت. با سعید چی کار داری؟

-هر کس با سعید کار داره، اینجوری باید حساب کتاب پس بده؟

-هر کس نه. اما تو یه نفر خیلی موس موس می کنی دور سعید.

الو....الو....ای ترسوی عوضی...گوشی رو قطع کردی؟الو....

********* *******

 

تیک ....تاک....تیک....تاک....

ساعت چند بود؟9 شب؟ دقیقا 9 شب بود و گوشی سعید هنوز خاموش. به خانه اشان هم زنگ نزدم. گرفته و نگران روی مبل دراز کشیدم. کلاه گیسم یه ور شده بود: سعید کجایی تو؟ مردم از دلهره.

صدای زنگ در بلند شد: وای سعید. اومد، بالاخره اومد. به سمت اف، اف دویدم: آره خودشه. وای قلبم اومد توی دهنم.

دکمه را زدم. لباسم را مرتب کردم. رفتم به سمت در ورودی. در را گشودم: وای ی ی ی ی ی ی ی....سعییییید

سعید بود؟ با این وضعیت؟ چانه ی کبود، موهای آشفته. یقه ی بلوزش تا سرشانه پاره شده بود. کنار بینی اش شیار نازکی از خون بود: سعید چی شده؟

روبه رویم ایستاد. نگاهم کرد. نگاهش کردم. چشمانش، چشمانش عصبی بود. انگشتش را عمودی روی لبش گذاشت و به نرمی چند ضربه زد؟: مادرت کجاست؟خونس؟

-کسی خونه نیست.

-کسی خونه نیست؟ پس من الان حرفامو به کی بزنم؟ یکی باید جواب منو بده دیگه

-چه جوابی؟

-فکر کنم باید برم خانم طهماسبی و کل همسایهاتونم صدا کنم بعد حرفامو بزنم.

وای این چی می گه؟ این چرت و پرتا چیه.

سوالم را از نگاهم خواند: نمی دونی جریان چیه؟

........

ساکت شدی. حرفی نداری؟

چیزی فهمیده؟ آره. حتما همه چیزو فهمیده. غزل گفته؟ اگه غزل گفته بود این پس چرا این شکلی شده. پس کی گفته؟

به خودم جرات دادم: چیزی شده؟

-تو بگو چی نشده. من فقط می خوام بدوم همش همینا بود یا بازم هست؟

آره همه چیزو فهمیده. حدس می زدم اون همه بی خیالی یعنی آتیش زیر خاکستر.

از کی پرسیده؟ کی حرفی زده؟ فکری مثل برق از ذهنم گذشت: رفته پیش فرزین؟

دوباره چشمم روی کبودی چانه اش چرخید: آره به کمونم رفته پیش فرزین. چه جوری پیداش کرده؟ وای ی ی ی ی ی غزل...کار تو بوده؟

دستم را گرفت: بیا اینجا ببینم.

مرا داخل اطاقم برد: این لپ تاپت کجاست.

لرزیدم: آره فهمید همه چیزو.

-لپ تاپتو روشن کن یه سر دو نفری بریم تو یاهو. باید چیزهای جالبتری اونجا باشه.

دستم را کشیدم. دستم را محکم نگه داشته بود.

-دستمو ول کن.

-آهان، مشکل از دستته؟ بیا عزیزم ولش می کنم.

دستم را رها کرد و با هر دودست شانه هایم را چسبید:

-حالا جواب سوالمو می دی؟ دستتم ول کردم.

صدایم لرزید: سعید...

-می دونی چیه؟ من از خودم تعجب نمی کنم. من خر بودم. من احمق بودم. من نفهمیدم. باشه قبول. من می خوام بدونم این خانم طهماسبی که اومد نشست زیر پای مادرم گفت یه دختر میشناسم جواهر، نجیبو خونواده دار، اونم تورو نشناخت؟کور بود؟ کر بود، شایدم خر بود. این همسایه هاتون چی؟اینا که هی گفتن ما چیز بدی ندیدیم. دختره سر به راهیه. اینا هم کور و کر بودن؟ توی شهر به این کوچیکی مگس تو یه خیابون می پره کل شهر خبر دارن. اینا چطور نفهمیدن تو چه جور آدمی هستی؟

شایدم تو خیلی زرنگی. آره؟ شرح زرنگیاتو شنیدم.

فشاری به شانه هایم داد: بشین روی تخت ببینم.

خدایا...خدایا...من چقدر باید عذاب بکشم. اونم به خاطر یه ندونم کاری. خدایا منو بکش خلاص شم. آخرین امیدم سعید بود. اونم که دیگه ....دیگه.....

GetBC(18);

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : mahtabi22

چشمم فقط به دنبال چشمهای سعید بود. چشمهای همیشه مهربان سعید که ناباورانه روی صورتم خیره مانده بود. بغض کردم: وای... سعید نه، من نمی خواستم منو ببینه. خدایا الان چی کار کنم. سعید چرا اینجاست. دیگه دید منو...آرزوهام رفتن. سعیدم رفت...خدا جونم. خدا...خدا....

سعید سریع به سمتم آمد: عسل، عسل. این چه قیافه ایه. دیروز کجا بودی؟موهاتو زدی؟ابروهات کو؟

کنار مبل زانو زد. می خواست دستم را بگیرد، دستم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. سرم نبض می زد. صدای نبضم توی سرم پیجیده بود.

صدای عسرین را شنیدم: عسل جان، خواهری....

به سمتم آمد و کنارم نشست. سرم را بلند کردم. چشمم به نگار افتاد که گوشه ی مبل پناه گرفته بود و با دستش بازی می کرد. مادرم .....مادرم چادرش روی شانه هایش افتاده بود. چشمانش غافلگیر بود. چشم از من بر نمی داشت.

عسرین متوجه ی غزل شد: غزل چی شده؟ چه بلایی سرش اومده.

سعید به سمت غزل برگشت: خانم یکی حرف بزنه من دارم سکته می کنم. مگه با شما نیستم .به چی زل زدین نگاه می کنین.

بغض غزل ترکید: منم درست و حسابی نمی دونم جریان چیه. مثل اینکه....

به من نگاه کرد. گویا منتظر کسب تکلیف از سوی من بود. چشمهایم را به صورت سعید دوختم: چقدر موهاش بهش میان. صورتشو ناز کرده.

صدای فریاد سعید بلند شد: خانم استخاره می کنی؟ حرف بزن دیگه.

غزل دستپاجه شد: من دیشب عسلو آوردم خونه. بیرون شهر بود. از خودش بپرسین. من که اونجا نبودم بدونم چی شده.

عسرین توی صورتش کوبید: تو کجا بودی؟

سعید مچ دستانم را گرفت: عسل ، سرمو می کوبم به دیوار به خدا قسما. به من بگو چی شده؟ دیوونه شدم من. چرا ساکتی؟ قیافتو دیدی چه شکلی شدی؟

یادم آمد چه شکلی شده بودم. زشت شده بودم خیلی زشت. سعید با بی رحمی زشتی ام را به رخم کشیده بود.

حس سرکش قلقلکم داد: نه عسل آروم باش. این سعید...نامزدته.

صدای تو سرم نهیب زد: نه احمق نامزد آدم هرجوری باشی آدمو می خواد. دیدی رک بهت گفت تو مثل میمون شدی.

هر دو دستم را جلوی صورتم مشت کردم. دستانم می لرزید: فرزین این بلا رو سرم آورده. چرا بهم گفتی من زشتم؟

هلش دادم. روی زمین پرت شد. به سمت عسرین چرخیدم: تو هم می خوای بگی من زشتم؟

عسرین ترسید و از کنارم بلند شد. به سمت غزل برگشتم: تو زنگ زدی خبرشون کردی؟

-نه، خودشون یه دفعه اومدن

-دروغ نگو غزل. تو ازون آب زیر کاهایی.

نگاهم روی صورت مادرم ثابت ماند: چیه عفریته؟ ذوق می کنی؟

سعید از جا برخاست. رویم خم شد: عسل، آروم، فقط واسم تعریف کن چی شده؟

چشمانم را ریز کردم. درشت کردم. دوباره ریز کردم. باز هم درشت کردم. برایم مثل بازی شده بود.

عسرین به سمت نگار رفت: یا بسم الله...

نگار را تنگ در آغوش گرفت.

صدای غزل را شنیدم: آقا سعید، فکر کنم اصلا حالش خوب نیست. بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟ دیشب باز بهتر بود. امروز خودشو تو آینه دیده.....

تند به غزل نگاه کردم: من خوبم. بیمارستان نمی یام.

آهی از درماندگی کشیدم: عسل چه غلطی داری می کنی؟ این احمق بازیا چیه؟ وای.....دست من نیست.... انگار یکی دیگه داره این کارارو می کنه. نمی خوام بذارم این کارا رو انجام بده. اما نمی تونم.

صدای سعید را شنیدم که رو به غزل گفت: خانم چرا منو اذیت می کنی؟ بگو چی شده؟ آخه یکم به من رحم کن. نامزدم چهارشنبه سر و مرو گنده جلوی چشمم بود. باهم رفتیم ناهار بیرون. شبش حرف زدیم. حتی صبح پنج شنبه هم حرف زدیم. از ظهر خبری ازش نشده تا الان. الانم اومدم دیدمش با این سر و شکل.

با صدای گرفته فریاد زدم: من چمه؟چمه؟ الان اینجوری مد شده. خیلی هم خوشگلم. دوباره بی ربط خندیدم: وای عسل بمیری. چی می گی؟ چی کار می کنی؟ چرا الکی می خندی؟

غزل درمانده گفت: مثل اینکه سه نفر بردنش بیرون شهر این بلا رو سرش آوردن.

-چییییییییی؟کیا بردن؟ چرا باید این کارو بکنن؟

ناگهان صدایش از بغض دورگه شد: عسل... چه بلایی سرت آوردن. عسلم...خانمم.

بینی ام را به بینی اش زدم: پرررررت....پررررت...هه هه....

دستم را روی صورتم گرفتم. توی دستهایم نفس کشیدم. سعید دستم را گرفت. مقاومت کردم. دستم را محکم نگه داشتم. قدرتش زیاد بود و دستان من ضعیف. دستانم را از جلوی صورتم پس زد:

-عسل پاشو بریم بیمارستان....پاشو خانمم.

سرم را عقب فرستادم و ابروهایم را بالا کردم: ابروهایم؟ابرویی نداشتم. ابروهای کمانی ام را فرزین ریخته بود.

 در همان وضع باقی ماندم. حس کردم همه سکوت کردند. سر چرخاندم سمت مادرم: فکر نکن دیوونه شدما. هنوز باید مثل سگ از من بترسی.

یک لحظه عقلم برگشت. به چشمان نگران سعید نگاه کردم. از اشک پر شده بود: سعید من نمی خوام اینجوری باشم. من نمی خوام دیوونه شم. اینا دست من نیست. به خدا یکی تو سرم می گه این کارا رو انجام بدم.

سعید سرش را روی پاهایم گذاشت و به هق هق افتاد. غزل به سمتم آمد: عسل جان بریم بیمارستان باشه؟

با چشمانم به غزل اشاره زدم که به سمتم بیاید. غزل تا نزدیکی سعید آمد: جانم؟

-مانتو روسری بیار واسم . می خوام برم بیمارستان.

سعید را تکان دادم: حالم خوب نیست. نمی خوام دیوونه باشم. ببرم بیمارستان.

چشمم را دور اطاق چرخاندم: من با سعید می خوام برم بیمارستان. کسی نیاد. غزل فقط ماشینمو برو واسم بیار تا در خونه.

عقلم برگشته بود. آره حتما بهترم میشم. الان میرم بیمارستان یه آرام بخش می زنم خوب میشم. اگه کسی منو دید هم اشکالی نداره. عقلم از آبروم مهمتره.

به سختی از جا برخاستم.

سعید هم.

********* *******

 

آرامتر شده بودم. دکتر بیمارستان برایم دارو تجویز کرده بود. دوست داشتم داروهایم را مصرف کنم. حتما بهتر میشدم: خدارو شکر سعید رو هنوز دارم. حتی الان. حتی الان که زشت شدم.

ده روز گذشته بود. کسی چیزی از من نمی پرسید. خودم هم دوست نداشتم حرفی بزنم. عسرین مدام دورو برم می چرخید. مادرم لام تا کام حرفی نمی زد. دوست داشتم از ته دلش با خبر شوم: ذوق کرده من اینجوری شدم نه؟ آی عفریته. الان با دمش گردو میشکنه.

سعید....سعید....سعید. نگاهش پر از سوال بود. و من هر بار از نگاه به چشمانش گریخته بودم: مرسی سعید چیزی ازم نمی پرسی. اگه می خواست بازخواستم کنه چی باید بهش می گفتم؟

نگاهم روی صورت ناراحت ماماناسی ثابت ماند: عروس خانمم، ملوس خانمم، چی شده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟

صدای مادر سعید هم بلند شد: خدا منو بکشه. آخه چرا اینجوری شدی.

سعید دست به سینه گوشه ی اطاق ایستاده بود و نگاهم می کرد. اخم کرده بود. شاید من اینطور تصور می کردم.

ماماناسی رو به سعید کرد: نمی خوای کاری کنی؟ همینجوری موندی برو بر نگاه می کنی؟

-چی کار می تونم بکنم؟ پیش میاد دیگه.

با حیرت به سعید نگریستم.

مادرش تکانی به خود داد: حالیته چی می گی؟ نکنه فکر کردی سوزن رفته تو دستش که اینقدر راحت می گی پیش میاد.

رو به من کرد: عسل تو نمی خوای حرف بزنی؟ ما آدم نیستیم بدونیم چی شده؟

نمی دانستم چه بگویم. لبخند بی روحی زدم.

-عزیزم، باید بدونیم چی شده. می خوایم کمکت کنیم. اصلا شاید لازم باشه شکایت کنیم.

از اسم شکایت تنم لرزید: وای من جاوی سعید با فرزین روبه رو بشم. مگه مغز خر خوردم. اصلا مگه فرزین احمقه توی شهر آفتابی بشه. الان معلوم نیست کجا گم و گور شده.

سعید مداخله کرد: مامان چیزی نیست. بزرگش نکنین.

مادرش عصبانی شد: چرت و پرت نگو سعید. اگه چیزی نیست چرا گفتی بیایم عیادت عسل؟ پس حتما یه مساله ای هست دیگه. این کبودی صورتش چیه؟ موهاش کو؟ ابروهاش؟ حتما خودش تیغ برداشته مدل فشنی ابروهاشو از ته زده.

سعید گوشش را خاراند: مامان، خیلی غرغر می کنی.

ماماناسی سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

ضربه ای به در اطاقم زده شد و غزل با چهره ی خندان همیشگی وارد اطاق شد. نگاهی به جمع کرد: سلام

مادر سعید سعی کرد با خوشرویی جواب دهد: سلام دخترم.

صدای سعید را شنیدم: غزل خانم، دوست عسل. ایشون مادرم هستم. این خانم هم مادربزرگم

چهره ام در هم رفت: واسه چی داره اینا رو معرفی می کنه به هم؟ اه عسل. تو هم دیگه به همه چی بدبین شدی.

-عسل ببین چی واست گرفتم.

کنجکاو به نایلون توی دست غزل نگاه کردم. گلاه گیس مشکی رنگی را از آن خارج کرد و به سمتم گرفت. چشمم افتاد به صورتش. سعی می کرد چانه اش نلرزد. اما ناشی بود: بیا بذار روی سرت ببینم چه شکلی میشی.

به سعید نگاه کردم. نگاهش به کلاه گیس بود. اگر فرزین موهایم را نزده بود الان مجبور نبودم وجود این کلاه گیس مسخره را تحمل کنم. موهای بلند خودم را داشتم. ماماناسی کلاه گیس را از دست غزل گرفت:آره بیا بزارش سرت عسل جان.

و به سمتم آمد که روی تختم نشسته بودم و تکیه ام به دیوار بود. به کلاه گیس نگاه کردم و بعد متوجه ی نگاه خیره ی سعید به روی غزل شدم: این چرا همچین می کنه؟

چرا زل زده به غزل.

نگاهم به سمت غزل رفت. او هم به سعید نگاه کرد: آی ی ی ی ی غزل چشم سفید. مگه این نامزد من نیست؟ واسه چی داری با چشمات می خوریش؟ عسل نکنه قاطی کردی الکی زیادش کردی؟ یه نگاه بود دیگه.

نه نه، انگار خیلی بیشتر از نگاه بود. سعید به غزل اشاره زد و خودش از اطاق بیرون رفت. غزل سرسری به من نگاه کرد: کلاه گیستو امتحان کن. ببینم بهت میاد یا نه.

ماماناسی بین من و غزل ایستاد: سرتو بیار جلو بذارمش روی سرت دخترم.

سرم را کمی جلو کشیدم. غزل هم از اطاق بیرون رفته بود.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : mahtabi22

صبح شده بود. اما من دیشب حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم. آنقدر فکرهای مختلف توی سرم جولان داده بود که احساس می کردم هر لحظه امکان دارد سرم منفجر شود. به همه چیز و همه کس فکر کرده بودم. به پدرم، مادرم، عسرین، به ، نیما، فرزین، سعید.

چه شد که من به اینجا رسیده بودم. مقصر که بود؟من بودم یا مادر و پدرم؟ مقصر نیماهایی بودند که اجازه ی سواستفاده را به امثال من می دادند و یا فرزین هایی که برای خود حق انتقام در نظر گرفته بودند. هرچه بود من حالا اینجا روی لبه ی بدبختی ایستاده بودم. شاید تا چند ساعت دیگر بدبختی ام تکمیل می شد.ناگهان با فکر آنچه که می خواستم انجام دهم، چشمانم پر از اشک شد.

چشمم افتاد به غزل. با لحاف نازکی که به دورش پیچیده بود روی فرش کف اطاقم به خواب رفته بود. از شدت گریه ریملش روی صورتش پخش شده بود. روی گونه ی سمت چپش لکه ی خون بود. خون من بود. یک لحظه با تمام وجود خواستم به جای غزل باشم: خوش به حالت غزل. کاش مثل تو بودم. آروم و بی حاشیه و.....خوشبخت.

از جایم به زحمت برخاستم و تلو تلو خوران به سمت حمام رفتم. هر قدم که بر می داشتم حس می کردم رگ و پی بدنم کشیده می شود. چقدر ناتوان شده بودم. روی زمین نشستم. خودم را روی زمین کشیدم تا به حمام برسم. همانطور  نشسته خودم را تا کنار دوش حمام کشاندم و شیر آب را باز کردم. لباسهایم هنوز به تنم بود. آب با فشار روی سرم ریخت: آی ....خدا....موهام...موهای قشنگم.

یادم آمده بود. مو نداشتم: فرزین خدا لعنتت کنه.

دلم می خواست خودم را ببینم. دستم را به دیوار حمام تکیه دادم تا از جا برخیزم. چشمانم را بستم. زیر دوش بودم. روبه آینه ایستادم. چشمهایم را باز کردم.

نفسم بند آمد: این منم؟

زشت ترین تصویری که می توانستم از خودم مجسم کنم ، از درون آینه به من دهن کجی می کرد. نفسم به سختی بالا می آمد. چقدر چهره ام وحشتناک شده بود. بدون مو بدون ابرو. رد ضربه ی کمربند فرزین روی صورتم منظره ی بدی به جای گذاشته بود. از زیر چشم چپم تا کنار گردنم به چشم می خورد. لب بالا و پایینم شکافته بود.

احساس بدبختی کردم احساس بیچارگی. احساس تحقیر. خجالت. تنفر، خشم. و خشمم، خشم آتشفشانی ام به همه ی حس هایم غلبه کرد. آینه را از روی دیوار برداشتم و محکم به کف حمام کوبیدم. صدای وحشتناکی بلند شد. زیر دوش آب نشستم و جیغ زدم. صدای خفه ای به جای جیغ کشیدن از گلویم خارج شد. درب حمام با شدت باز شد. غزل وحشتزده به داخل حمام پرید: غزل اینجایی؟ صدای چی بود؟

چشمش به تکه های شکسته ی آینه افتاد. دوباره به من نگاه کرد. به سمتم آمد: عسل جان، آروم باش. آروم باش گلم. موهات دوباره در میاد.

می خواستم خشمم را خالی کنم. خشم دیوانه وارم را. موهای غزل را توی چنگم گرفتم. موهای بلندش را. موهای من هم مثل غزل بود. حتی شاید بلندتر . موهایش زیر دوش حمام خیس شده بود. سرش خم شد: عسل جان. منم . خانمی موهام کنده شد. عسل منم غزل. موهامو ول کن عسسسسسسسسل.

یکسره جیغ کشیدم. مشتی از موهای غزل  را از جا کندم.

صدای جیغ غزل بلند شد: عسل منم. غزل. کشتیم. موهامو ول کن.

با دستش موهایش را گرفت. سرش زیر دستانم بود. با فشار دستانش، موهایش  را از چنگم رها کرد. چند لحظه بهت زده نگاهم کرد. خودش را به سمتم کشید. بغلم کرد. پر از کینه بودم. پر از نفرت. همه ی نیرویم را توی پایم جمع کردم و همانطور که نشسته بودم لگد محکمی به پهلویش کوبیدم. یکبار دیگر کوبیدم. دست بردم قاب آینه ی شکسته را که گوشه ای افتاده بود به سویش پرت کردم. دستش را سپر صورتش کرد.قاب آینه به بازویش برخورد کرد.  غزل دستش را به پهلویش گرفت. خودش را به سمت در حمام کشاند. لگنم تیر می کشید. خواستم به دنبالش بروم. نتوانستم. بدنم درد می کرد. کف حمام سجده رفتم. سرم را بین دو دستم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.

آب روی سرم می ریخت.

********* *******

 

لباسهایم را از تنم خارج کرده بودم. درب حمام را باز کردم. چشمم افتاد به لباسهای تازه ای که کنار دیوار گذاشته شده بود: غزل اینا رو گذاشته واسم.

یادم آمد نیم ساعت پیش چطور کتکش زده بودم. خجالت کشیدم.

لباسهایم را که پوشیدم، دوباره کشان کشان خودم را روی زمین حرکت دادم. چشمم افتاد به غزل که گوشه ی هال ایستاده بود. دستش روی پهلویش بود. مرا که دید آب دهانش را قورت داد: بیام کمکت.

سرم را تکان دادم: آره بیا.

با احتیاط به سمتم آمد. دستش را دراز کرد تا کتفم را بگیرد. چیزی در وجودم آهسته آهسته رشد می کرد. با تمام توانم سعی در سرکوبش داشتم اما نمی توانستم. لبخند بی ربطی زدم: غزل ببخشید

فقط سرش را چند بار بالاو پایین آورد. زیر بغلم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. چشمانم را ریز کردم: خوبی؟

-آره، چیزیم نشد. فکرتو مشغول نکن.

دوباره نگاهم رفت روی موها و ابروهایش: غزل فردا میریم آرایشگاه موهاتو کوتاه کنی.

-چیییییی؟

-موهاتو می گم. فردا بریم کوتاهش کن. یه آرایشگر خوب میشناسم. کوتاه کوتاهش کن. مدل گوگوشی. نه واستا.واستا ببینم به صورت گرد تو چه مدلی میاد. امممممم. خوب همین مدلی که موهای منه. همین خوبه. از ته بزنش.

احساس کردم غزل نگران شد. خودم هم نگران شدم. در برابر این حس جدید اراده ای نداشتم. ته مانده ی مقاومتم درهم شکسته میشد: غزل من اینا رو گفتم؟ بی خیال بابا. خل شدم انگار. شوخیه. موهاتو بزنی یعنی چی؟ می خوای مثل من زشت بشی؟

باز آن حس سرکش برگشت: غزل دلت میاد من زشت باشم تو خوشگل بمونی؟ دیدی فرزین چطوری نگات می کرد؟ موهامو که زد دید زشت شدم، تو که اومدی دیگه محلم نکرد همش تورو نگاه می کرد. از اولم می گفت من معمولیم.

سرم را توی دستم گرفتم: وای ی ی ی ی ی ی....صداهای بد ، صداهای لعنتی....

آرومم، آرومم. عسل آروم، آروم...چیزی نیست. نفس عمیق بکش.

خودم ، خودم را دلداری می دادم. غزل به دیوار چسبید. جرات نداشت به سمتم قدمی بردارد. زبانش بند آمده بود. حس کردم افکار بد به عقب رانده می شوند. به این حس جدید غلبه کرده بودم؟ اینطور به نظر می رسید. به غزل نگاه کردم: خوبم غزل. نگران نشو. خوبم.

صدایش را شنیدم: آب برات بیارم؟

-آره، بیار. تشنمه.

غزل به سمت آشپزخانه رفت. صدایش زدم: غزل

به سمتم برگشت. لبانم را غنچه کردم: مممممممممموووووووووچچچچچچچچچ. دستم را جلوی صورتم گرفتم و به سمت غزل فوت کردم.

غزل بی حرکت وسط حال مانده بود و نگاهم می کرد. چشمانش ترسیده بود. دستانش را عصبی به هم می فشرد. با خودم فکر کردم: چی شد؟چی کار کردم این باز شوکه شد؟ کار احمقانه ای کردم؟

سرم را بین دو دستم گرفتم. صداهای درهم و برهمی به گوشم رسید. صدای کیه؟ صدای نگاره؟ می گه خاله عسل. خل شدم؟

صداها واضح تر شد: صدای عسرینه؟ می گه عسل. حتما دیوونه شدم.

صدا کاملا واضح بود: این که صدای سعید...می گه عسلم، خانمم... روانی شدم یعنی؟ آره حتما روانی شدم.

درب ورودی باز شد، چشمهای غزل از روی صورتم به سمت درب ورودی خیره شد. سریع سرم را چرخاندم : عسرین، نگار، مادرم و......سعید در چهار چوب در بودند.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:53 :: نويسنده : mahtabi22

فرزین از همانجا که نشسته بود فریاد زد: سینا پس چرا دوستش نمی یاد؟

سینا به سمت اطاق آمد. نیم نگاهی به سویم افکند: تو نمی یاد. ترسیده. می گه به عسل بگین بیاد بیرون.

فرزین به سمتم برگشت: خوبه ، خوبه. غزل خانم حواسشون جمه. درست برعکس تو که راحت میشه خرت کرد.

بی توجه به گفته اش از روی تخت بلند شدم. درد امانم را برید. روی زمین نشستم و کشان کشان به سمت در رفتم. فرزین پوزخند زد: بهش زنگ بزن بگو نگران نباشه بیاد داخل. می گم سینا و نریمان برن بیرون.

قبل از اینکه تماس بگیرم غزل زنگ زد: عسل بیا بیرون. من بیرونم.

-غزل بیا تو. چیزی نیست نگران نباش. من نمی تونم خوب راه برم.

-عسل اینجا کجاس تو اومدی؟ ماشینتم نمی بینم. من نمی یام تو. می ترسم. بیا دم در.

-می گم نمی تونم بیام .اه... از صدام حالو روزم مشخص نیست؟الان وقته دست دست کردنه؟

-عسل من می ترسم. ساعت ده شبه. اومدم تا 40 کیلومتر بیرون شهر.من همین که تا اینجا تنهایی اومدم، اونم این وقت شب باید صدبار کلامو بندازم هوا. بیا بیرون ببینم چی شده آخه.

بغضم ترکید. چقدر بیچاره بودم. با همان صدای گرفته فریاد زدم: کثافت می گم نمی تونم بیام. حیوون. بیاتو. آشغال. بیشعور

غزل گوشی را قطع کرد، نا امید با خودم گفتم: میره. می دونم. ترسوتر از این حرفاست.

سرم پایین بود. به گلهای روی فرش خیره شده بودم. حالا من چی کار کنم؟ چند دقیقه بعد صدای آشنایی شنیدم: کجاست؟

سرم را بلند کردم، غزل بود. توی هال ایستاده بود. فرزین سرا پا ایستاد و زل زد به غزل.

غزل از ترس می لرزید. نگاهی به فرزین کرد: گفتم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟

فرزین یک تای ابرویش را بالا برد: غزل خانم شمایین؟

جوابی به فرزین نداد. نگاهش افتاد به من که له شده کف اطاق افتاده بودم. چشمانش گشاد شد. وحشت کرد. یک قدم به سمتم آمد. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد سریع به عقب برگشت تا برود. فهمیدم خیلی ترسیده. اگر می رفت چه می کردم. ناله کردم: غزلی توروخدا نرو....

صدای فرزین هم بلند شد: خانم بیا دوستتو ببر.

صدای سینا را شنیدم: زود ازین جا ببرش.

فرزین رو به سینا کرد: کسی حرفی نزنه.

از جلوی در اطاق کنار رفت: خودش واستون توضیح میده چی شده. نمی تونه راه بیاد. دست زدن به نامحرم گناهه وگرنه خودم میاوردمش.

نیشحند زد و دوباره خیره شد به غزل که رنگش مثل گچ سفید شده بود.

غزل آهسته به سمتم آمد. نگاهم به پاهایش افتاد. با کفش داخل اطاق شده بود. مثل من که کفش به پاداشتم. با دیدنش گریه ام عمیقتر شد. غزل زد زیر گریه: عسلی این چیه. موهات کو ابروهات کو .چشم چرخاند دور اطاق، نگاهش افتاد به موهایم، به عکس نیما. به کمربندی که گوشه ی اطاق افتاده بود. دوباره نگاهش روی صورتم ثابت شد. به صورت خون آلودم که هیچ تار مویی نداشت.

دستانش می لرزید. سریع دست برد زیر کتفم تا بلندم کند: آی آی آی غزل ..... اینجوری نه.

غزل دو دستش را روی صورتش گذاشت و بلند بلند زد زیر گریه. دلم برای خودم سوخت: یعنی چه ریختی شدم؟

صدای غزل بلند شد: وای...چی کار کنم. عسل تو چرا اینجوری شدی؟ما می خواستیم بریم شام بخوریم. تو چرا اومدی اینجا؟اینا اذیتت کردن؟اره؟

شوکه شده بود.

به فرزین نگاه کردم . اخمهایش در هم بود. به سمت غزل رفت: خانم بس کن گریه هاتو بزار واسه تو راه برگشت. این سوییچ ماشینش. خودش می دونه کجا پارک کرده. این کیفش.اینم موبایلش.

به سمتم چرخید: پولاتو بشمر یه وقت کم نباشه.

زیر لب گفتم: کثافت

غزل دوباره زیر کتفم را گرفت ناله زدم.

گریان گفت:

-عسل چه جوری ببرمت؟ تحمل کن توروخدا. فقط بریم ازین جا بیرون.

تمام سنگینیم را انداخته بودم روی تنش. عقب عقب به سمت درب خروجی رفت. پاهایم روی زمین کشیده می شد. چشمانش روی سر و صورتم می جرخید. دوباره چشمهایش پر از اشک شد.

به زحمت مرا داخل ماشینش نشاند. برگشت که برود وسایلهایمان را بیاورد. فرزین درست پشت سرش ایستاده بود. غزل ترسیده به عقب پرید. فرزین دستش را دراز کرد: وسایلا.

غزل تقریبا چنگ زد روی وسایلها و با عجله سوار ماشین شد. فرزین داد زد: عسل....عسل......روح نیما الان آرومه.

بقیه ی حرفهایش را نشنیدم. غزل با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.

 

********* *******

 

غزل پای تختم نشسته بود و ناباورانه به من نگاه می کرد. حدس می زدم داشت چیزهایی را که از من شنیده  بود، توی ذهنش حلاجی می کرد: چی می گی؟ اینایی که می گی واقعیته؟

-آره ، همه ی اینا کار منه. الان عسل واقعی جلوی چشمت نشسته.

غزل مرا روی تختم خوابانده بود. با همان مانتو و شلوار کثیف و پاره پاره شده. با تن و بدن زخمی زیر پتو خزیده بودم. حتی توان نداشتم لکه های خون روی صورتم را بشورم. بوی تند ادرارم در فضای اطاق پیچیده بود.

 -عسل تو هر کاریم کرده باشی، این کاری که اینا در حقت کردن آخر نامردی بوده. باید بریم ازشون شکایت کنیم. منم شهادت می دم که اومدم  توی اون خونه دیدمت.

-نه، شکایت نمی کنم. پای خودمم گیره. نیما صدای منو ضبط کرده بود.

-صدای منو ضبط کرده بود یعنی چی؟دوتا فحش دادن بدتره یا این بلایی که سرت آوردن.

نگاه رقت انگیزش به سر بی مویم افتاد و آه کشید.

-غزل اینجا شهر کوچیکیه. همین الانشم ممکنه حسابی آبروم رفته باشه. فرزین می دونه و نریمان، سینا.

با خجالت نگاهی به غزل کردم: تو هم که فهمیدی.

-عسل تو مثل اینکه نفهمیدی چه اتفاقی افتاده. اینا جرمشون آدم ربایی و ضرب و جرح و  آزار و اذیته.

بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد با احتیاط پرسید: باهات کاری کردن؟

یاد فرزین افتادم وقتی بین پاهایم نشسته بود: نه

-خدا رو شکر. اگه اتفاقی می افتاد.... وای خدای من. پدرشون در میاد. کافیه یه شکایت نامه...

با بی حالی گفتم: غزل من با این سر و شکل باید برم پزشکی قانونی برای طول درمان، باید برم کلانتری، دادگاه هزار تا کوفتو زهر مار دیگه. مثل اینکه یادت رفته من کارمند بزرگترین شرکت بیمه ی شهرم. گاو پیشونی سفیدم. مگه من مسئول درامد نیستم؟ می خوای همه بفهمن چی شده؟ توی این شهر عطسه کنی کل شهر خبر دار شدن.

-تو بالاخره که باید بیای سر کارت.

-نه، مرخصی می گیرم یکی دوماه. مرخصی بدون حقوق. حداقل تا ابروهام در بیاد.

-نامزدتو چی کار می کنی؟واسه اونم مرخصی رد می کنی؟

و ناگهان حقیقت ترسناک جلوی چشمم ظاهر شد: سعید را چکار می کردم.

چانه ام لرزید و زدم زیر گریه: وای وای خدا. خدایا. سعیدو چی کارش کنم.

با همان صدای گرفته ناله زدم. حال و روز غزل بهتر از من نبود. من که خودم را در آن وضعیت نمی دیدم. اما او می دید. دیگر همه چیز را می دید. عسل واقعی روبه رویش نشسته بود.

غزل سعی کرد آرامم کند: بخواب ، سعی کن بخوابی. بیمارستان که نذاشتی ببرمت. همش ترسیدی اینو اون بشناسنت. یکم استراحت کن ببینم چه خاکی توی سرت شده.می خوام زنگ بزنم به عسرین و مادرت که از مسافرت برگردن.

-نه نه به اونا نگو

-عسل دیوونه شدم از دستت. دختر خونوادت باید بفهمن چی شده یا نه؟ تو خودتو توی آینه دیدی؟ این قیافه ی همون عسل همیشگیه؟

صدای لرزش گوشی ام بلند شد. غزل به سمت تلفن رفت: وای سعید.

-از صبح تا الان صد بار زنگ زده. قطعش کن.

 غزل تماس را قطع کرد. بلافاصله پیامی از سعید رسید، غزل برایم خواند: عسل کجایی؟ چی شده؟ تماسو یا جواب نمی دی یا قطع می کنی. خونه زنگ می زنم جواب نمی دی. عسرین خانم هم نگرانه. این چه کاریه می کنی تو؟ جواب بده این گوشیو. دیوونه شدم از صبح تا الان.

درمانده به غزل نگاه کردم: گوشیمو خاموش کن. فردا زنگ می زنم بهش. الان نمی تونم حرف بزنم. الان هیچ کاری نمی تونم بکنم.

انگار تماس سعید داغ دلم را تازه کرد: تن و بدنم درد می کنه. مغزم درد می کنه. سرمو ببین غزل...موهای خوشگلم یادته؟ ابروهام...همشونو زد اون فرزین نامرد. غزلی...اگه سعید منو ببینه چی می گه. اصلا چی میشه؟ دیگه منو نمی خواد. من به سعید چی بگم؟ غزل...غززززززل....

به هق هق افتادم. غزل مستاصل بود. نگاهش روی جای جای صورتم در حرکت بود. خودش هم به گریه افتاد. گوشی ام توی دستش دوباره لرزید. غزل به گوشی نگاه هم نکرد.

فقط گوشی را خاموش کرد.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:43 :: نويسنده : mahtabi22

 با دستم که کبودی ضربه ی کمربند روی آن به چشم می خورد آستین لباسش را گرفتم: نفسم در نمی یاد فرزین. پاشو

نگاهم کرد: دهنتو ببند.

به سرفه افتادم. سرش را نزدیک صورتم آورد. توی دستش  یک موزر بود.

لرزیدم و جیغ زدم: بیشرف بیشرررررررف

موهایم را گرفت: عسل یا اینو انتخاب کن یا در باز میشه سینا و نریمان میان تو بعد کاریو می کنن که من می خواستم بکنمو نکردم.

با هق هق نالیدم: بسمه دیگه..... من که نیما رو نکشتم..... اون خودش خریت کرد....من به اندازه ای که مقصر بودم تاوان پس دادم.....

-تو داری تاوان بدیهایی که به بدبختهای مثل نیما کردی پس می دی.

-تو مگه وکیل اون بدبختایی؟ فرزین....نکن....فرزین

موزر را روی سرم گذاشت. با دستانم دستش را گرفتم. دستم رمق نداشت. دو دستم را از هر دو طرف به پهلو هایم چسباند و با هر دو پایش محکم گرفت. جیغ زدم و چشمان را بستم. موزر به صدا در آمد. بعد از یازده سال دوباره بین پاهایم گرم شد. برای دومین بار در عمرم خودم را خیس کرده بودم.

********* *******

 

به خرمن موهایم نگاه کردم که روی تخت ریخته بود. موهای بلند مشکی ام که انقدر دوستشان داشتم. ناباورانه دست کشیدم به روی سرم. لخت لخت بود. تازه عمق فاجعه را فهمیدم. دست کشیدم به ابروهایم که دیگر اثری از آنها هم باقی نمانده بود. گریه نکردم. اشکی نداشتم. به سختی از روی تخت بر خواستم. درد شدیدی توی کمرم پیجید. دوباره روی تخت ولو شدم. نگاهم افتاد به فرزین. پشت به من کف اطاق نشسته بود. عکس نیما بین دستانش بود.

با صدایی که گرفته بود گفتم: گوشیمو بده

دیدم که دستش به سمت صورتش رفت. حتما اشکش را پاک کرده بود. از روی زمین بلند شد و روبه رویم ایستاد. نگاهش نکردم. چند لحظه به همان حال باقی ماند.

به سمت پالتواش رفت. موبایلم را بیرون آورد: 24 تا تماس ناموفق داری. سعید جون 12 بار زنگ زده. چندتاشم از غزل. خواهرتم زنگ زده. بقیه شماره ها رو نمیشناسم.

گوشی رو روی ویبره گذاشته بودیم: به به. غزل خانم بازم زنگ زده.

به گوشی اشاره کرد

یادم آمد با غزل قرار بود به رستوران برویم. آهی از سر بیچارگی کشیدم.

فرزین گوشی را روی گوشش گذاشت: سلام

********* *******

بله درسته موبایل خودشونه

********* *******

متاسفانه مشکلی براشون پیش اومده، آدرس می دم تشریف بیارین اینجا. شاید به کمک شما نیاز داشته باشن

********* *******

جای نگرانی نیست، می خواین گوشی رو می دم با خودشون حرف بزنین

********* *******

گوشی را به سمتم گرفت: الو

صدای هراسان غزل را شنیدم: عسل چی شده، کجایی؟ این پسره کی بود؟

صدایم لرزید: غزل بیا.... غزلی، توروخدا....

فرزین گوشی را از دستم گرفت: خانم بیاین به این آدرس که می گم یادداشت کنین....نمی دونم ایشون اینجا چی کار داشتن....بعله بیاین خودتون متوجه میشین

من خارج از شهر بودم؟ خدای من.....

به ساعت روی دیوار نگاه کردم. 9 شب بود. متوجه ی گذشت زمان نشده بودم.

صدای فرزین مرا به خود آورد: سعید جونته. جواب نمی دی؟

با شنیدن اسم سعید آه عمیقی کشیدم: خدایا سعید... زندگی من از امشب چطور می شه؟ با این قیافه چطوری برم جلوی سعید...جواب پدر مادرشو چی بدم؟ ماماناسی. یادم آمد می خواستم موهایش را رنگ کنم . دوباره چشمم به موهای خودم افتاد که روی فرش ریخته بودند. قلبم تیر کشد.

با سر به فرزین اشاره زدم که تماس را قطع کند.

فرزین به طرف در اطاق رفت کلید را چرخاند. در باز شد. چند لحظه گذشت. نریمان و سینا هر دو به شتاب وارد اطاق شدند. با دیدنم هر دو خشکشان زد: مگه چه شکلی شدم؟ خیلی بی ریخت شدم؟

با دهان باز نگاهم کردند. نگاهشان مدام بین من و فرزین در حرکت بود. نریمان اول به صدا درآمد: دمت گرم داداش. خوب حقشو گذاشتی کف دستش. نوبتی هم باشه نوبت من و داداش سیناس.

به سمتم آمد. خودم را روی تخت عقب کشیدم. فرزین بین من و نریمان ایستاد: درو وا نکردم بیای تو دلی از عزا در بیاری. گفتم بیای ببینی که نامردی نکردم.

-یعنی چی؟ قرار این نب...

-اینقدر واسه من قرار قرار نکن بچه. داداش تو مرد. منم تلافیشو سر باعثو بانیش دراوردم. دیگه نشنوم چرتو پرت بگی.

سینا رو به فرزین کرد: باهاش کاری کردی؟

-نه. تصمیمم عوض شد. می بینی که چه تصمیمی گرفتم.

نریمان دوباره به حرف آمد: اما من که هنوز دلم خنک نشده.

فرزین کلافه یقه اش را گرفت: من دو برابر سنت سنمه. بهت می گم تمومش کن. روی حرف من حرف میاری؟

به سمت عقب هلش داد. رو به سینا کرد: دوستش تا نیم ساعت سه ربع دیگه میرسه اینجا می برتش. نه کسی حرفی بهش می زنه. نه تهدید نه توهین. فهمیدین؟

سینا سرش را تکان داد. نریمان هم.

رو به من کرد: از اینجا که رفتی بیرون فکر شکایتو از سرت بیرون کن. یکی زدی یکی هم خوردی. تو نیما رو از ما گرفتی. نیما می تونست حالا حالاها بین ما باشه. من چیزی ازت نگرفتم. نذاشتم کسی چیزی ازت بگیره. به خاطر موهاتو ابروهاتم غصه نخور دوباره در میان. اون چیزی که جبران نداره نیمای ماست که دیگه بر نمی گرده. شهر کوچیکه. آبروتو توی محل کارتو توی شهر می بری. ماهم می تونیم ادعا کنیم تو باعث شدی نیما خودکشی کنه.

بغ کرده سرم را پایین انداخته بودم. برایم  مهم نبود که چه می گفت. آنچه که فهمیده بودم این بود که آینده ام مثل گذشته ام تباه شده بود.

سینا و نریمان از اطاق بیرون رفتند. فرزین بین چهارچوب در نشست: نگام کن.

اعتنا نکردم.

-عسل می دونی چرا لحظه ی آخر اون کارو نکردم؟

سرم پایین بود. منتظر پاسخم نماند:

-یه لحظه همون عسلی که توی این سه سال نصیحتش می کردم اومد جلوی چشمم. همونی که همیشه واسش لقمان حکیم می شدم.

پوزخندی زدم. سرم را بالا نیاوردم. چشمانم را بستم:

دیگه فرقی واسم نمی کنه. همینجوری هم همه چیمو ازم گرفتی.

صدای سینا را شنیدم: فرزین، مثل اینکه دوستش اومده.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : mahtabi22

فرزین بالای سرم ایستاد با نوک کفش آهسته به پهلویم زد: بشین روی تخت

سرم را بلند کردم: فرزین.... بزار برم. من نمی دونستن نیما خودشو کشته. اون تا همین یکی دوساعت پیش به من زنگ می زدم.

دوباره فکر کردم: اصلا چند ساعته من اینجام؟

نگاهم رفت روی ساعت دیواری: وای ساعت 4 بعد از ظهره.

 

-بشین روی تخت جواب سوالتو می گیری.

به ناچار روی تخت نشستم. خودش تنها صندلی اطاق را درست رو به روی من گذاشت و رویش نشست: چند بار بهت گفتم نکن؟ گفتم یا نگفتم؟ تو این سه سالی که باهات دوست بودم گفتم نکن عسل. گیر میوفتی. یه بار سرت میاد. گفته بودم یا نه؟ فریاد زد: آره یا نه؟

پشیمان سرم را تکان دادم: آره گفته بودی.

-هیچ وقت فکرشو می کردی گیر خود من بیوفتی؟ من خودم این فکرو نمی کردم. عسل اینجا که تهران نیست دراندشت باشه. بزرگ باشه. اینجا یه شهر کوچیکه. با مغز پوکت فکر نکردی یه بار یکی از این طعمه هات آشنای خود من در بیاد؟

اشکهایم آرام آرام روی گونه ام می ریخت. درمانده نگاهش کردم: فرز....

-حرف نزن. صداتو نشنوم. توی زندگی چندتا خونوادرو بهم ریختی. الان واسه من رفتی زرتی شوهر کنی؟ اون نامزد بی غیرتت می دونه تو چقدر بدی؟

کسی توی سرم فریاد کشید: من بد بودم. قبلا. تو گذشته. من می خوام خوب بشم. الان سه چهار ماهه شیطنت نکردم.

فرزین مجال نداد بیشتر از این فکر کنم: من همش یه دایی داشتم. که نزدیک به یه ساله فوت شده. دوتا بچه داشت نیما و نریمان. دایی ام خودش که خوب و مظلوم بود یه طرف، پسر بزرگش نیما از اونم مظلومتر بود. داییم که رفت  انگار این خونواده دیگه هیچ وقت کمرشون صاف نشد. نیمای بدبخت افسردگی گرفت. چقدر این دکتر اون دکتر رفت و دارو خورد. من احمق بهش پیشنهاد دادم بره تو اینترنت بچرخه.

چنگ زد توی موهایش: چه می دونستم دارم دستی دستی بدبختش می کنم.

تند نگاهم کرد: چه می دونستم میخوره به پست توئه نامرد.

می دونستی افسردگی داره، درسته؟

ترسان گفتم: نه نمی دونستم.

سیلی اش برق از چشمم  پراند: عسل دروغ نگو. همین جا گورتو می کنم. این فرزینی که می بینی با اون فرزینی که می شناختی زمین تا آسمون فرق می کنه.

تو نمی دونستی افسردگی داره؟

تند سرم را به معنی آره تکون دادم.

-نیما رفت تو اینترنت و کم کم اوضاش بهتر شد. نگو با توئه مارمولک آشنا شده. اونقدری خوب نشده بود که داروهاش قطع بشه. اما اونقدر بهتر شده بود که دوباره کارش به بستری توی بیمارستان نکشه.

فرزین به عکس نیما خیره شد: یادته یه شب انلاین بودیم من حوصله نداشتم؟ اون شب گفتم گرفتارم؟ گرفتاریم نیما بود. نریمان زنگ زد گفت نیما حالش بده. گریه می کنه. داد می زنه. رفتم سراغش. باهام حرف نزد منو تو اطاقش راه نداد. در اطاقشو قفل کرده بود. من اون شب مست بودم. سردرد داشتم حوصله نداشتم زیاد نازشو بکشمو بفهمم جریان چیه. دوسه تا نصیحت کشکی و خلاص. اونم از پشت در.

آخرین تماست یادته؟ دکمه ی موبایل را زد صدای خودم را شناختم:

-آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری.

 صدای هق هق نیما بود و بعد: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس.

-بچه ****

به زحمت آب دهانم را قورت دادم. نیما صدایم را ضبط کرده بود.

-همون شب خودکشی کرد. با صدو ده تا قرصی که خورده بود.

دوباره با گوشی نیما ور رفت. صدای ضعیف نیما را شناختم: امشب می خوام از دست این دنیا و هر چی که توشه خلاص شم. الان که این حرفها رو می زنم 5 دقیقس قرصامو خوردم. شیرینم، شیرین خانمم، دوست دارم.

فرزین عصبی شد: عسل تو چرا اینقدر لجنی؟ تو چرا اینقدر بی شرفی؟ تو که می دونستی افسردگی داره. تو که می دونستی مریضه.

وقتی که خودکشی کرد تازه من احمق یادم اومد برم کنجکاوی کنم توی گوشی موبایلش. هرچند زنده که بود نمی ذاشت به گوشیش نزدیک بشیم. می دونی چرا؟ از بس پیامهای تحقیر آمیزت توش بود. یه کدوم از پیامهاتو حذف نکرده بود.

گشتم تو گوشیش.پیامهاتو که به اسم شیرین ذخیره شد پیدا کردم. شمارتو که دیدم قلبم واستاد. عکستو که توی گوشیش دیدم دیگه مطمئن شدم شیرین همون عسله.

عسل، باورم نشد. من سه سال با تو دوستی کرده بودم؟ تویی که اینهمه آشغالی؟ زن داییمو دیدی؟  پسر جوونشو کرده زیر خاک. صبح و شب روی قبرش افتاده. کارش گریه و زاریه. بعد تو با خیال راحت رفتی نشستی تنگ دل سعید جونت؟ دختر مگه الکیه؟ نیما راست می گه دنیا تلافی خونست.

منم که دیدم اینجوره خواستم بازیت بدم تا به وقتش. با گوشی نیما مثل خودش واست پیام فرستادم  که شک نکنی نیمایی وجود نداره. صبح و شب پیام دادم. یادته یه بار پیام از نیما پیام رسید بزار صداتو بشنوم. بعد زنگ زد و تماس رو فوری قطع کرد؟ اون من بودم احمق. فکر کردی خیلی زرنگی؟ با اون خنده ی مسخرت؟ هه هه هه هه؟

فرزین می گفت و من بیشتر در خود فرو می رفتم: خدایا یعنی هیچ راهی نیست؟

-تازه واسه من زنگ زدی گفتی همه چی تموم؟ من نامزد کردم؟ می دونی چرا اونروز دمغ شدم؟ یاد نیمای بدبخت افتادم. اونو فرستاده بودی زیر خاک خودت داشتی می رفتی پی خوشبختیت؟ واسه من از خوبیهای سعید جونت می گفتی؟

دیدی چه راحت گولت زدم؟ خودتم می گفتی حریف شارلاتانش نمی شی.

فرزین ایستاد و ترسناک شد: عسل من شارلاتانشم. دیدی چه رودستی ازم خوردی. دیدی یه مدت بی خیالت شدم بعد زنگ زدم چه اشک تمساحی ریختم واست تا بیای منو ببینی؟ نریمانو سینا هم کمکم کردن.یادته یه بار باهات حرف زدم وسط حرفم نیما اومد پشت خطت؟اون تماس کار سینا بود. خاک بر سرت عسل. خاک بر سرت. امشب اینجا عروسیته. من واسه صدتا پسر غریبه دل سوزوندمو گفتم اذیتشون نکن. این که دیگه خودی بود. معلومه که از خونش نمی گذرم.

به التماس افتادم: فرزین منو ببخش. خواهش می کنم. فرزین جان...ما دوست بودیم. ما سه سال دوستی کردیم.

کمربند شلوارش باز شد: وای بابام شدی...فرزین شدی بابام....بازم کتک.... بابایی غلط کردم...فرزین غلط کردم....

دکمه ی شلوارش هم باز شد: نه بابام  این کارو نمی کرد....وای فرزین نه.....

 از روی تخت جستم. با کمربندش توی صورتم کوبید. نفسم برید: وای سوختم. دستم دو دستم را روی صورتم گذاشتم و خم شد. ضربه ی کمربندش روی کمرم نشست: بابا نزن....فرزین نزن...بابایی نزن.....

از موهایم گرفت و به عقب کشید مثل مادرم. مادرم؟ پس مادرم بود: تف کردم توی صورتش. خون دهان زخمی ام توی صورتش پاشید. با مشتی که هنوز کمربند را می فشرد کوبید زیر دلم: نه مادرم نبود. اما زیر دلم کوبید. برای همین زیر دلم کتک خورده بودم. چنگ کشیدم به صورتش، جیغ زدم: فرزین منو ببخش.

-می بخشم، می بخشم، به وقتش عسل خانم، شیرین خانم.

صدای ضربه هایی به در اطاق را شنیدیم. صدای سینا و نریمان بلند بود: فرزین بهش رحم نکن. بکشش داداش. دختره ی هرزه.

فریاد نریمان بلند شد: به خاطر نیما. به خاطر همه ی زجرهایی که کشید.

با شنیدن این حرف جری تر شد. ضربه های بی امانش مچاله ام کرده بود: له شدم فرزین...له شدم. بسه.آدم شدم. دستاتو می بوسم. توروخدا بس کن.

به نفس نفس افتاد.انگار خودش هم خسته شده بود اما بی توجه به خستگی خودش و التماس من گفت: می زنم... می زنم...میزنم این روح بدجنست از تنت بره بیرون.

رمقی نداشتم. نالیدم: من سه ماهه آدم شدم.....خوب شدم....نزن....

ضربه ها فرود می آمدند. بدون توجه به التماس های من......

چقدر کتک خوردم. نیم ساعت ؟یا یک ساعت؟ نمی دانم. اما می دانستم که زنده بودم. روی شکم افتاده بودم. از دهان و بینیم خونابه بیرون میریخت. تنم از ضربه های کمربند و مشت و لگد فرزین کوفته بود.نمی توانستم دست و پایم را تکان دهم.

 با چشمان تار فرزین را دیدم. به سمتم آمد بلندم کرد، ناله ای کردم . به پشت خواباندم روی تخت.نشست بین دو پایم. می دانستم چه می شود. می دانستم.

همه چیز از دست رفته بود. بگذار این هم از دست برود. شلواری به پا نداشت.اما هنوز  تیشرتش به تنش بود. دست برد به سمت لباس زیرش. فقط یک قطره اشک از چشمم جاری شد. نگاهش به صورتم افتاد. نگاه من هم به چشمانش. مکث کرد. نگاهش را از من گرفت و به عکس نیما که کف اطاق افتاده بود نگاه کرد. دستش را روی صورتش گذاشت. دیدم که لبهایش به هم فشرده شد. یک دقیقه گذشت. دستش از روی لباس زیرش شل شد. از رویم بلند شد و به سمت شلوارش رفت و انرا پوشید. به سمت کمد رفت و چیزی برداشت.

چشمانم را بستم. هنوز می توانستم امیدوار باشم.

چشمانم را باز کردم. فرزین روی سینه ام نشسته بود.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : mahtabi22

پاهایم می لرزید. نه فقط پاهایم نبود. کل بدنم می لرزید. نگاهم هنوز به عکس نیما بود. توی عکس لبخند می زد. فرزین روی تخت نشسته بود و حرکاتم را زیر نظر داشت. نگاهم را از عکس نیما گرفتم و به فرزین خیره شدم. توی نگاه خیره ی فرزین چه بود؟

جراتی به خود دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد رو به فرزین کردم: این کیه تو میشه؟

صدای فرزین را شنیدم: پسرداییم.

صدای سینا را هم شنیدم که از پشت سرم گفت: دوست خیلی خیلی صمیمی منه و داداش نریمان و اشاره ای کرد به پسر 20 ساله ای که کنارش بود.

به نریمان نگاه کردم. این بار با دقت. چشمهایش شبیه نیما بود. مشکی و دخترانه. نگاهم را از نریمان گرفتم. حداقل می دانستم توی نگاه نریمان چیست. جنس نگاهش آشنا بود. خشم و نفرت

صدای فرزین به گوش رسید: نمی خوای بدونی کجاست؟

یادم آمد افسردگی داشت: کارش کشیده به بیمارستان؟ خدایا من از دست این سه تا روانی چه جوری فرار کنم.

فرزین پوزخند زد: خودکشی کرد.

قلبم ریخت: خودشو کشت؟ عسل بدبخت شدی. اینا بهترین بلایی که سرت بیارن اینه که.... اینه که.....

و ناگهان از فکر بلایی که قرار بود سرم بیاید چانه ام ارزید و باعث شد دندانهایم به هم برخورد کند.

نا امید به فرزین نگاه کردم.

دست کشید روی عکس نیما: 110 تا قرص خورد. توی لیوان شیر حل کردش. دیگه با شستشوی معده هم کاری نمیشد واسش کرد. قرصها اثر خودشونو گذاشته بودن.

خیلی بدبخت بود. خیلی ساده بود. مهربون بود. عاشق بود.

دوباره خیره به من نگاه کرد. صدای فریاد نریمان را شنیدم: دختره ی ****خودم تو رو **** . داداش بدبخت منو به کشتن دادی. اون مریض بود. صدو ده تا قرص خورد. مویرگای مغزش ترکید. خودم می دونم باهات چی کار کنم و به سمتم هجوم اورد. به گوشه ی دیگر اطاق دویدم. دهانم به جیغ گوشخراشی باز شد.

صدای فرزین را شنیدم: نریمان بسه.

و سریع به سمت نریمان پرید: بسه برین بیرون هر دوتاتون.

-من نمی رم. کجا برم. من کارم تازه شروع شده.

-گفتم بیرون. سینا بیا ببرش بیرون. خودتم برو بیرون.

نعره زد: ما قرارمون این نبود. بی شرف من باید همین جا اینو ****.

و با سر توی شکم فرزین رفت.

قلبم وحشیانه می تپید. خدایا.خدایا. مثل کودکیم شدم: خدایا منو نجات بده. میرم از همه ی کسایی که اذیتشون کردم حلالیت می گیرم. احسان، کیانوش، شهروز، محمد،.... نیما، وای نیما که مرده. وای نیما، نیما، نیما. خدایا خدایا. میرم میوفتم به پای مامانم بابت تفی که کردم توی صورتش می گم غلط کردم گوه خوردم. خدایا نجاتم بده.

نگاهم کشیده شد به سمت نریمان مشتش توی هوا بلند، فرزین دستش را گرفت و پیچاند.

صورت نیما و فرزین جلوی چشمانم تار شدند، صورت من و مادرم جلوی چشمانم پدیدار شد:

یک سال از فوت پدرم گذشته بود. همه چیز برگشته بود روی روال. همه عادت کرده بودند. من اما خوشحال بودم. کم کم احساس قشنگ آزادی را می خواستم مزه مزه کنم. پدرم مرده بود. دیگر کسی نبود که با کمربندش کتکم بزند. کسی نبود که با مشت روی کمرم بکوبد. کسی نبود که من از او بترسم.

-کجا داری میری؟

-بیرون.

-وایسا ببینم.

مادرم سریع خودش را به کنارم رساند: اونو که می دونم سلیطه خانم. با این سر و وضع کدوم **** خونه داری میری؟

نگاهی به خودم کردم. همه چیز نرمال و معمولی بود. توی چشم نبود.یادم آمد. رژ لب کالباسی روی لبهایم: روانی واسه این رژ لب داری جر می خوری؟

پوزخندی زدم و بی توجه به مادرم به سمت درب خروجی رفتم. به دنبالم دوید و جیغ کشید:

-آهای ی ی ی ی ی.... هوا ورت نداره بابات مرده می تونی هر گهی می خوای بخوریا. من اینجا مثل شیر بالا سرتم. دانشگاه قبول شدی سرخود ثبت نام کردی چیزی نگفتم. دیگه این کاراتو نمی تونم تحمل کنم.

به سمتش چرخیدم. یک سر و گردن از او بلندتر بودم. واقعا اینقدر کودن بود که نمی فهمید دیگر آن دختر ده ساله ی توسری خور نیستم: اگه حرفات تموم شد من برم.

برگشتم که بروم دستم را گرفت و مرا چرخاند به سمت خودش. دستش توی هوا بلند شد. یک لحظه اتفاق افتاد. سریع مچ دستش را گرفتم و پیجاندم. ناباورانه نگاهم کرد. عصبانی فریاد زدم: دست بالای دست زیاده سمیه خانم. نبینم دیگه خیالات برت داره که می تونی ازین غلطا بکنیا.

جیغ کشید: دستمو ول کن سلیطه. چطوری یه همچین گهی می خوری؟ وای دستم شکست گور به گور شده.

دستش را رها کردم و گفتم: دیگه دوره ی فرمانرواییت تموم شده. شوهرتم نیست که تو داد بزنی رسول اونم بیاد به طرفداری از تو. سرت به کار خودت باشه. به منم کاری نداشته باش. هنوز دستش را گرفته بود و نفرینم می کرد. از خانه بیرون زدم.

صدای فریاد فرزین خاطراتم را پراکنده کرد: برو بیرون نریمان. سینا مگه کری می گم بیا اینو ببر.

سینا به سمت نریمان رفت و رو به فرزین کرد: می خوای ولش کنی بره؟

نریمان با گریه گفت: آره نامردی تو. نامردی. داداش برگ گلمو این عوضی به کشتن داد. تو می خوای بزاری بره.

فرزین دو دست نریمان را در دست گرفت: نگام کن نریمان. نگام کن. به روح  نیما قسم نه. نمی خوام این کارو بکنم. اصلا اگه درو وا کرد خواست فرار کنه خودت پشت در هستی دیگه. دیگه میوفته دست تو. اوهوم؟ خوبه؟ راضی شدی؟

نریمان با گریه سرش را تکان داد. فرزین لبخندی به روی نریمان زد: همه چی درس میشه. برو بیرون پسر آفرین.

 سینا و نریمان به سمت در رفتند. فرزین سینا را صدا زد: گوشیشو بهم بده. کلیدو هم بده.

در اطاق را قفل کرد. کلید همچنان روی در بود. به سمت من برگشت که کنج اطاق مچاله شده بودم.  به من هم لبخند زد: عسل خانم، شیرین خانم. البته هر دونا یه معنیو می ده. حالا با هر کدوم که راحتی صدات می زنم. موافقی یه قصه باهم دیگه بشنویم؟

آهسته دست به دیوار گرفتم  و از جایم بلند شدم. از شدت اضطراب سردم شده بود. فرزین آرام آرام به سمتم آمد.  از گوشه ی دیوار حرکت کردم و به سمت درب خروجی رفتم . یک لحظه مسیرم را تغیر دادم و به سمت دیگر اطاق دویدم. فرزین به دنبالم دوید. مکثی کردم و به سمت دیگر دویدم. یک لحظه فرزین جا ماند. به در اطاق رسیدم. دستم به دستگیره نرسیده بود که فرزین با دو دستش مانتو ام را کشید. با شکم محکم روی زمین افتادم. فرزین کف دستش را روی گودی کمرم فشار داد: دختر، دوتا گرگ زخمی بیرون این اطاق دقیقا پشت همین در نشستن. تو که کر نبودی ببینی من چی گفتم؟ اونا رحم و مروت منو ندارنا. بتمرگ سر جات و فکر فرار هم به سرت نزنه.

با قدرت پارچه ی مانتوام را توی چنگش گرفت و مرا از جا کند. دست و پا می زدم. مثل پر کاه بلندم کرد. پرتم کرد کنار عکس نیما. به چشمهای نیما نگاه کردم.

 انگار چشمهایش غمگین بودند.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت  یک بعد از ظهر بود. پنج شنبه بود و شرکت زود تعطیل میشد. اعصابم آرام بود. سعید به من اطمینان داده بود. خانواده اش پشتیبانم بودند: خدایا ممنونم. ممنونم. مثل بچگی هام ازت دلخور نیستم. اه، عسل ول کن بچگی های کوفتیتو.بچسب به سعید به مامان باباش، به ماماناسی. قربون ماماناسی بشم. چند روز پیش که به من زنگ زده بود گفت برم موهاشو واسش رنگ کنم. آخی جان. چقدر دلش جوونه. برعکس اون عفریته. وای عسل ولش کن اون ننتو.

داشتم کارت خروج را می زدم که چشمم افتاد به غزل. یک لحظه یاد آن روز و برخورد تندم با او افتادم: ای بمیری عسل گناه داشت. تا حالا ازش بدی دیدی؟ چرا این کارو باهاش کردی؟ برم از دلش در بیارم. خر خودمه. زود می بخشه.

قیافه ام را شبیه آدم های پشیمان کردم: منو ببخش پدر روحانی. اومدم واسه اعتراف به گناه. می دونم که می بخشی. اینو بدون که از ته دل پشیمونم.

لبخند مهربانی زد: واسه چی؟

-واسه اونروز که عصبی بودم.

کارتش را کشید: پیش میاد دیگه. من ناراحت نیستم عسلی.

-خوب حالا که تو اینقدر خوبی می خوام ببرمت شام بیرون.

-دست و دلباز شدی.

-هم جبران کارم میشه. هم اینکه شیرینی نامزدی ازم طلب داری. یادت نرفته که اگه تو نبودی سعید پر......پپپپپپپپپپر. امشب تنهام.مامان و عسرین رفتن مسافرت.

توی دلم گفتم: ننه رفته ددر تا خرخرشو نجوئم.

-عسل داشت فکر می کرد.

-اه، غزل نکنه داری دودوتا چهارتا می کنی ببینی مامان بابت می ذارن یا نه.

-نه باباجون. مامان بابام می ذارن یعنی چی؟ دارم فکر می کنم ببینم امشب جایی کار دارم یا نه.

-من الان دارم میرم یکی از دوستای قدیمیمو ببینم. شب ساعت 8 میام دنبالت.

-باشه. تا اون موقع فعلا بای بای.

********* *******

 

هم دلهره داشتم ، هم هیجان. دلهره از اینکه نکند زمانی سعید سر برسد. یا آشنایی مرا ببیند. هیجان از اینکه فرزین را بعد از سه سال میبینم. به خودم دلداری دادم: عسل یه دوست قدیمی رو داری می بینی. اصلا هم کارت بد نیست. ایندفعه دیگه بد نیستی، خیلی هم خوبی.

قلبم تاپ تاپ می زد. کنار خیابان خلوتی پارک کردم. خودم این خیابان را پیشنهاد داده بودم. رفت و آمد در این خیابان کم بود. عینک آفتابی ام را به چشمم زدم و منتظر ماندم. با انگشتم روی فرمان ضرب گرفتم. دقایقی گذشت. شاید یک ربع. پیام رسید: شیرین جان، واقعا دیگه از من بریدی؟ من هنوز هم بعد از سه ماه نتونستم فراموشت کنم.

نیمای مزاحم. سگ محلت کنم آدم میشی.

ضربه ای به پنجره ی کنارم خورد. سریع برگشتم. فرزین بود؟ مرد جوانی که شاید 35 ساله به نظر میرسید. از پشت عینک آفتابی خوب نمی توانستم تشخیص دهم. عینک را از روی چشمم برداشتم. نگاهش کردم. می خندید: آره فرزینه.

صورت پری داشت. صورت مردانه و بانمک. ته ریش چقدر به صورتش می امد.

لبخند زدم و خواستم از ماشین پیاده شوم. با دستش اشاره کرد: صبر کن.

ماشین را دور زد . در ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشست. بوی تند ادکلنش فضای ماشین را پر کرد.

به سمتش چرخیدم: فرزیییییییییین

-سلام عسلک، خر.

غش غش خندیدم: دیوونه. واقعا این تویی؟

-پس ننه بزرگمه؟ منم دیگه. فرزین فدایی. بالاخره منو دیدی.

-آره دیدمت. گوسفند واسه چی سه سال نذاشتی ببینمت؟

-می دونستم جنبه نداری، نخواستم عاشقم بشی.

چشمانش از برق شیطنت می درخشید.

-زهر مار بگیری.حالا بعد از سه سال چی شد رو سر من منت گذاشتی؟

چهره اش در هم شد. نگاهش غمگین: حرفامو بهت گفتم قبلا. خیلی دست دست کردم. خیلی خریت کردم.

 با مشت آهسته روی پایش زد: خیلی دیر فهمیدم. دیگه دیر شده. نه عسل؟

در سکوت به نیمرخش خیره شدم و دوباره با خودم فکر کردم: بانمکه.

دستش را توی جیب پالتو اش فرو برد. به سمتم چرخید: اگه نمی دیدمت یه عمر حسرت رو دلم می موند. نمی دونم چرا اینجام. نمی دونم از حالا به بعد  که از نزدیک دیدمت اوضام چطور میشه. هرچند الانم می گم معمولی هستی.

و توی چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من هم لبخند زدم. نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهم کرد. کمی معذب شدم: چیه بابا نگام می کنی همچین.

-عسل راهی نیست نه؟

گردنم را کرج کردم و با لحنی که حس می کردم اندکی خواهش چاشنی اش شده گفتم: فرزین.

سرش را تکان داد و چشمهایش را بست. زیر لب گفت: می دونم. می فهمم. نیومدم اینجا چیزی رو تغییر بدم. با اینکه خیلی دلم می خواد. دوست دارم زمان برگرده عقب و همه چیزو عوض کنم. نمیشه. به تو هم نمی خوام فشار بیارم. باید با خودم کنار بیام. الان که دیدمت آرومترم. می دونم. آرومترم میشم.

در سکوت به حرفهایش گوش دادم. چشمهایش را باز کرد و زل زد به صورتم. کمی ابروهایش را در هم کشید: عادت داری جوش صورتتو بکنی؟

-چی؟ جوش صورتمو؟

-آره، پس این لکه ی خون چیه کنار دماغ چماغت؟

دست بردم سمت کیفم تا آینه ام را بیرون بکشم. صدای فرزین را شنیدم: نمی خواد بابا چرمنگ. بیا من دستمال دارم. مثل این دختر فین فینیا شده. باشه بابا فهمیدم نمی خوای به دل من بشینی. دیگه چرا خودتو شبیه هپلی ها می کنی. همانطور که غرغر می کرد دستمال را از جیبش بیرون آورد و کنار بینی ام گذاشت.

 

********* *******

 

چشمهایم را باز کردم. سرگیجه داشتم. دوباره چشمانم را بستم. یک لحظه فکر کردم و دوباره چشمانم را گشودم: من کجام؟

چشم چرخاندم دور تا دور اطاق. با همان لباسی که تنم بود روی تخت دراز کشیده بودم. ترسیدم: خاک به سرم ، اینجا کجاست.

تلو تلو خوردم و از تخت پایین آمدم به سمت در رفتم. دستگیره را بالا پایین کردم. قفل بود. به شدت دستگیره را بالا پایین کردم. محکم با مشت به در کوبیدم: آشغالا ، من کجام. این درو باز کنین.

از ذهنم گذشت: اصلا مخاطب من کیه؟

یک لحظه چشمانم را بستم. چه اتفاقی افتاده بود؟ فرزین گفت لکه ی خون کنار دماغته، بعد گفت من دسمال دارم. وای.....نه. فرزین؟ ما سه ساله با هم دوستیم. فرزین با من اینکارو نمی کنه.

و بیهوده سعی کردم  به ذهنم فشار بیارم بلکه چیز دیگری به خاطرم بیاید. به یاد کیف و موبایلم افتادم دوباره رویم را به سمت اطاق برگرداندم. موشکافانه نگاه کردم. کیفم نبود. به سمت تخت هجوم بردم و تشک را سر و ته کردم. زیر تخت را نگاه کردم. نه اثری از کیف و موبایلم نبود. عصبانی و ترسیده پشت در رسیدم: آشغالا کثافتها این درو وا کنین. فرزین، فرزین. این کار توئه؟فرزیییییییییییییییییین.

صدای چرخیدن کلید را شنیدم. یک قدم عقب تر رفتم. در به ضرب باز شد.

فرزین در چارجوب در ایستاده بود با تخته ی بزرگی توی دستش. پشت سرش دو پسر جوان ایستاده بودند. یکی به نظر 20 ساله بود. آن یکی 25 ساله به نظر رسید. با دیدن فرزین حسی آمیخته به بیم و امید توی دلم نشست. فرزین به همراه دونفر دیگر داخل اطاق شد. نگاهم کرد. بدون هیچ حرفی: فرزین اینجا کجاست. یعنی چی این کارا؟ کیفم کو، موبایلم کو. اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ فرزین اینا کین؟ لالی؟ احمق، با تو دارم حرف می زنم. بی شرف تو منو دزدیدی؟ اون دسمال چی بود؟ اتر زده بودی روش؟

فرزین نفس عمیقی کشید و از کنارم رد شد. خواستم به سمتش برگردم صدایش را شنیدم: سینا موبایلشو نشونش بده. به سمت سینا چرخیدم. همان پسری که بزرگتر به نظر می رسید. گوشی ام توی دستش بود. دستش را دراز کرد و گوشی ام را به سمتم گرفت. به سرعت سعی کردم گوشی را از دستش بقاپم. دستش را عقب کشیدو خیلی آرام با صدای بمی گفت: گوشیت زنگ می خوره، نگاه کن ببین کیه.

توی چشمهای سینا نگاه کردم. هیچ چیز نبود. آب دهانم را قورت دادم با دقت به شماره نگاه کردم: نیما بود.

دوباره نفرت وجودم را پر کرد. صدای فرزین را شنیدم: عسل

به سمتش برگشتم. موبایلش روی گوشش بود. موبایل را قطع کرد. سینا صدایم زد: به گوشیت نگاه کن.

ترسیده به گوشی نگاه کردم. تماس نیما قطع شده بود.

-چی شده؟این آرتیست بازیا چیه فرزین؟

دوباره به فرزین نگاه کردم. لبخند تلخی زد و یک قدم به سمت چپ رفت. چشمانم از حدقه درامد. عکس قدی نیما بود. درست پشت سر فرزین. به پایه ی فلزی تخت تکیه داده شده بود.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : mahtabi22

بی حوصله و عصبی پشت میزم نشسته بودم. خجالت می کشیدم به سعید زنگ بزنم. دلهره امانم را بریده بود. با هر صدای زنگی سریع روی گوشی ام می پریدم. به جز پیامهای همیشگی از نیما پیام دیگه ای نبود: وای نیمااااا. الهی بمیری. تو این هاگیر واگیر هم دست از سر من بر نمی داری.

و ناگهان میل شدیدی پیدا کردم که خشمم را روی سرش خالی کنم.

دوباره بد شدم: سگ ولگرد بازم داری وق وق می کنی که. آهان یادم نبود هر دفعه باید بزنم تو پوزت. خوب زودتر می گفتی. هه هه هه هه

دیگر پیام نداد.

کلافه پرونده ها را جابه جا کردم. غزل وارد اطاق شد: عسلی بیکارم، بیام پیشت؟

بی اختیار لحنم تند شد: غزل حوصله ندارم. اعصابم اومد سرجاش صدات می کنم.

بیچاره غزل. با لبهای آویزان از اطاقم بیرون رفت.

با نا امیدی به سمت گوشی رفتم: یعنی سعید ؟ای خدا . ای خدای مهربونم. سعید باشه خدا جونم.

سعید نبود.فرزین بود.

نفسم را حبس کردم: مگه قرار نبود دیگه زنگ نزنه.

دودل بودم: جواب بدم؟ من دیگه نشون یکی دیگه هستم. قرار بود این کارای بدمو بزارم کنار.....ای بابا حالا قبلا که نشون سعید نبودم مگه چه رابطه ی عاشقانه ای با فرزین داشتم؟ شاید اتفاقی افتاده. منم دیگه زیادی شورش کردم.

-الو

-سلام عسل

-سلام، یادی از ما کردی.

صدایش غمگین بود: عسل...

-چی شده فرزین؟

-عسل یادمه بهم گفتی همه چی تمومه. گفتی می خوای ازدواج کنی. گفتی دیگه زنگ نزنم. عسل نتونستم طاقت بیارم. مردم به خدا. تازه فهمیدم  چقدر تو زندگیم جا خوش کرده بودی.

مغزم هنگ کرد: چی؟ این احمق چی می گه؟

-چی می گی فرزین؟ خوبی؟

زد زیر گریه: عسل سه سال کم زمانی نیست. من سه سال با صدات زندگی کردم. تو نامرد بودی از بی اف های رنگ و وارنگت توی نت واسم می گفتی. من همش گفتم نکن. عسل مغرور بودم . نگفتم نکن چون من می خوامت. گفتم نکن چون این کار بده. عسلم غلط کردم. ببخش

سرم درد گرفت: همینم مونده بود. فرزین خدا ذلیلت کنه. من تو چه حالیم ، تو ، تو چه حالی هستی. وای بمیری الهی فرزین.

-فرزین چرا زنگ زدی؟ من خودم هزارو یک گرفتاری دارم. این اراجیف چیه داری می گی؟ تو چهل و یک سالته. بچه شدی احمق؟

-نه من احمق دارم چوب غرور الکیمو می خورم. اوائل واسم مهم نبودی. انگار باید سه ماه ازت دور می موندم تا می فهمیدم  احساسم نسبت بهت چیه.

-فرزین مستی؟

-نه به روح مرده و زندم مست نیستم. عسل. عسلم. خانمی کن. عسل جان بزار ببینمت. تورو به جان همون سعید....

-که چی بشه آخه؟گیرم منو ببینی چیزی عوض میشه؟ اه دماغتو نکش بالا.

دوباره هق هق کرد. انگار کسی با مته سرم را سوراخ می کرد.

-فرزین. من باهات خاطره ی خوب زیاد دارم. داری گند می زنی به همه چی.

-عسل می خوام فقط ببینمت. تو نمی خوای منو ببینی؟ یعنی اون سه سال همه کشک؟

فکر کردم: چه روزایی با هم داشتیم. یادمه از دستم عصبانی می شد واسم پیام میفرستاد:خر

با همه ی بیحالیم لبخند کم رنگی روی لبم آمد.

-فرزین به خدا من خودم گرفتاریام زیاده.

-عسل....

-اه فرزین گندت بزنه. گریه نکن دیگه. اعصابم به اندازه ی کافی خورده.

-فقط یه بار ببینمت. از دور هم ببینم کافبه

صدای بوق پشت خطی دستپاچه ام کرد:

-خیل خوب بزار فکرامو بکنم. بهت می گم میام یا نه.

-عسل خیلی خانمی.

-دیگه اشکاتو پاک کن. خر

با صدایی گرفته خندید.

گوشی را قطع کردم و با دیدن شماره به مرز جنون رسیدم: نیما الهی بمیری.

********* *******

 

 بالاخره سعید تماس گرفت:

-عسلم سلام، خوبی خانمی

-سلام سعید جان من شرمندم به خدا.

-واسه چی؟

-واسه رفتار مامان

-من چیزی یادم نمی یاد

-دیگه بیشتر از این خجالتم نده سعید تو خیلی خوب....

-عسل گوش کن گل من ، تا آخر ماه میایم برای قرار عقد

قلبم از آرامش پر شد: واقعا؟

-آره ، گفتم همه چی درست میشه. با مامان بابا حرف زدم. مشتاقن و اماده.مشکلی ندارن.تا اون موقع هم بعد از ظهرها که از شرکت اومدی بیرون میام دنبالت میریم دور می زنیم حسابی. دیگه نبینم خانم خوبم نگران باشه ها. حالا گوشی دستت ماماناسی کارت داره.

صدای ماماناسی تو گوشی پیچید: عروس خانم ملوس خانم  حالت چطوره.

 

********* *******

 

روی مبل پشت به مادرم و رو به عسرین نشسته بودم. عسرین سرش پایین بود و حرف می زد:

اینجا خونه نیست. تیمارستانه. خسته شدم. از دست هر دوتاتون. از دست تو مامان که هنوزم مثل قدیمایی. تا وقتی بابا زنده بود مینداختیش به جون این بدبخت. تا می تونستی خودت اذیتش می کردی. کم میاوردی از بابا مایه می ذاشتی. اون خدا بیامرز هم دهن بین بود و مریض. اشکالتون این بود که سر پیری دوباره یادتون اومده بود بچه دار بشین. من مطیع بودم رام بودم. ده سال بعد از من عسل به دنیا اومد. دوره ی اون با من فرق می کرد. من دوبار کتک خوردم فهمیدم چطوری رفتار کنم که ازم راضی باشین. عسل نتونست با این وضعیت کنار بیاد.

عسرین داشت حرف میزد و من بی اختیار نگاهم رفت روی قاب عکس پدرم و در گذشته غرق شدم:

-عسرین، عسرین حال بابات بدتر شده. نکنه نفس های آخرشه.

صدای هراسان مادرم بود.

گوشه ی اطاق ایستاده بودم  و زل زده بودم به پدرم که روی تخت دراز کشیده بود و داشت جان می داد . عسرین به سرعت وارد اطاق شد و بالای سرش آمد. با چشمان نگران به پدرم نگاه کرد. سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد و رو به مادرم گفت: خیلی حالش بده برم به مرتضی بگم ببینم چی کار کنیم دکتر بیاریم بالا سرش یا می تونیم با این وضعیت تکونش بدیم.

ناگهان بغضش ترکید: بابام داره از دست میره.

از اطاق خارج شد. مادرم رو به من کرد و گریان گفت: بالا سر بابات بمون.

 و به دنبال عسرین رفت.

آهسته به تخت پدرم نزدیک شدم و نگاهش کردم. صورتش تکیده بود. حضورم را بالای سرش احساس کرد. چشمان بی فروغش را گشود. خیره در چشمان سردم نگاه کرد. به زحمت دهان باز کرد: عسل.....عسل

کمی سرم را خم کردم.

به سختی نفس می کشید. بریده بریده در حالی که با هر کلمه ای که می گفت نفس صداداری می کشید ادامه داد: عسل.....بابا..... از من......راضی..... هستی؟.....از من .....راضی....باش.....بابا....حلال ....کن

یک قدم جلوتر رفتم. خم شدم روی صورتش و به تک تک اعضای صورتش خیره شدم. چشمانم را تا آخرین حد ممکن گشاد کردم.چشمانم داشت از حدقه خارج میشد. خندیدم و تا جایی که ممکن بود گوشه های لبم را به طرفین کش دادم. تمام دندانهای ردیف بالا و پایینم نمایان شد: ازت راضی نیستم. خوشحالم که تا چند لحظه دیگه میمیری.

چشمانش گشاد شد.سریع خودم را عقب کشیدم. نفسهایش کوتاهتر و پرصداتر شد. به صورتش که درد می کشید نگاه کردم و خندیدم.

با ظاهری هراسان فریاد زدم: مامان مامان، عسرین، بیاین ، بیاین

مادرم، عسرین و مرتضی به سرعت وارد اطاق شدند. کسی حواسش به من نبود. عقب عقب رفتم و پشتم را به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم. صدای جیغ عسرین و هق هق مادرم را شنیدم.نفس عمیقی کشیدم و بوی مرگ پدرم را با لذت بلعیدم.

لبخندی که یادآور آن خاطره بود روی لبم نشست. دوباره متوجه ی عسرین شدم: عسل کینه ای هستی.بد اخلاقی. گیریم اینا خیلی هم کتکت زدن. آخه این چه رفتاریه که با یه زن 60 ساله داری؟معلومه که تو زورت ازش بیشتره. اینجوری داری تلافی می کنی؟ اونم به بدترین نحو. تف کردی تو صورتش. اصلا تصورش هم واسم سخته. وقتی یادم میاد دوست دارم بمیرم. من به خاطر درگیریهاتون از خونه ی خودم اواره شدم. همش اینجام. می ترسم تنهاتون بذارم یه وقت....

صدای هق هق آرام مادرم را شنیدم. برزخ شدم و کلام عسرین را قطع کردم:

بلبل زبونی نکن. دخالتهای الکیتو پای آوارگیت از خونت نذار. اصلا تا حالا یه بار از من پرسیدی چرا باهات سر لجم؟خانم معلم نمونه؟اسطوره ی علم و دانش. می دونی چرا؟ چون تمام سالهایی که نیاز به یه حامی داشتم چند صد کیلومتر دورتر ازین سلاخ خونه داشتی اون درس کوفتیتو می خوندی. وقتی این دوتا جلاد واسه خاطر روسریو عادت ماهانه و نگاه احمد و اکبر داشتن زجر کشم می کردن تو با خیال راحت داشتی تو کلاسهای فوق لیسانست جزوه های مرتضی جونتو کپی می کردی. نبودی خواهر بدبختتو ببینی که چطور بین غریبه و آشنا خورد میشه. من بچه بودم. هنوز این دوتا عوضی نمی دونستن که خیلی چیزها رو یه بچه تو اون سن درک نمی کنه.

فریاد زدم: اگه مثلا من با میلاد بازی می کردم چه اتفاق مهمی میوفتاد؟حامله میشدم؟اون هم سن خودم بود. ده سالش بود. جلوی شهاب و پرهامو علی رضا وقتی روسری نمی ذاشتم چی می شد؟ عذاب نازل میشد؟اگه شوهر عمه نسرینو شوهر خاله سرور می فهمیدن من عادت ماهانمه چی میشد؟مگه خودشون دختر نداشتن؟ زن نداشتن؟

به نقطه ای بی هدف خیره شدم. عسرین ترسیده و شرمگین نگاهم کرد: می دونی چرا مثل این دوتا ازت متنفر نیستم؟ فقط واسه اینه که کتکم نزدی. اما همیشه یادم موند که پشتمو خالی کردی. اونم در برابر چیزی که خودتم بهش اعتقادی نداری.

 به موهایش اشاره کردم که جلوی سرش کاکل شده بود و از زیر روسری اش پیدا بود: حالا نشستی اینجا شر و ور می بافی؟ وقتی چیزی رو نمی دونی لطفا فقط خفه شو. شدت خشم من از همتون اونقدر زیاده که حتی با کسایی که به هر دلیلی با شماها مربوط میشنو هیچ دخالتی تو این قضایا هم ندارن میونه ی خوبی ندارم.

کنایه ام به مرتضی و نگار بود.

ایستادم: ننتو وردار یه هفته ده روز ببر خونت. هم از خونت آواره نمیشی. هم من چشمم به ریختش نمیوفته. اگه نبریش تضمین نمی کنم بلایی سرش نیارم.

عسرین فقط یک کلمه گفت: باشه.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : mahtabi22

سعید با لبخند مهربانی نگاهم کرد. قلبم از نگاهش به تپش افتاد: دوست داشتن اینه؟ چقدر لذت بخشه.

همانطور که پشت فرمان نشسته بود دست راستش را به سمتم دراز کرد. با شرم نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی به من زد.آهسته دست چپم را توی دستش گذاشتم. دستم را محکم توی دستش گرفت و با انگشت شصتش به آرامی روی دستم کشید.

چشمم به حلقه ی نشان سعید افتاد که به انگشتم بود. حلقه ی ظریف و زیبا که در انگشتان کشیده ام خودنمایی می کرد. دقیقا یک ماه از بله بران من و سعید گذشته بود. به یاد روز بله بران افتادم. قلبم پر از شادی شد. خانواده ی  سعید چه هدایای گرانقیمتی برایم خریده بودند. اما هیچ کدام به اندازه ی مهربانیهای مادر و پدرش و حتی ماماناسی برایم ارزشمند نبود. نکته ی جالب تضاد عجیب دو خانواده بود. فامیلهای سعید بی حجاب و طبق مد روز و فامیل های من یکی در میان با چادر و چاقچور و هیچ کس به اندازه ی مادرم  از این مراسم ناراضی نبود. مادر سعید که من او را مامان صدا می زنم خودش حلقه ی نشان را به دستم کرد. پیشانی ام را بوسید. نمی دانم چه شد که با همه ی وجود در آغوشش گرفتم و بوییدمش. چه آغوش آرامش بخشی برای من حسرت زده بود: سعید به خاطر داشتن یه همچین مادری بهت حسودیم میشه. کاشکی مادر منم مثل مادر تو بود. ای خدا همیشه باید به خاطر یه همچین مادری عذاب بکشم. نه عسل بازم داری عصبی میشیا. خره بله برونته. آروم باش. مامان سعید هم میشه مامان تو.

از این فکر حلقه ی آغوشم را تنگتر کردم. چشمم افتاد به نگاه خیره ی مادرم. من هم خیره نگاهش کردم. توی نگاهش چه بود. حسرت یا کینه؟

و باز به یاد پدر سعید افتادم که چطور دستش را دور شانه ام حلقه زده بود: عروس گل خودمی عسل من.

و ماماناسی با لحن شوخش: منم شدم ماماناسی تو و سعید. سر سهیل بی کلاه موند.

چشمم افتاد به عسرین و مرتضی و نگار. عسرین شالش را خیلی شلتر از گذشته روی سرش گذاشته بود. حتی می توانستم موهایش را که دمده مش شده بود از زیر شالش ببینم. مرتضی با دهان نیمه باز بین فامیلهای سعید چشم می چرخاند. حتما دیدن زن سرلخت آن هم خانه ی خودمان برایش مثل خواب بود.

و نگار. رژ لب صورتی کمرنگش را از این فاصله هم می توانستم روی لبهایش تشخیص دهم.

با فشار دست سعید به خودم آمدم: جانم؟

-بریم شام بخوریم عسل؟

-بریم گلم.

-بریم سفره خونه سنتی که چندماهه باز شده یا بریم رستوران؟

یک لحظه و فقط یک لحظه یاد نیما افتادم. بلافاصله خاطرات گذشته را پس زدم: بریم همین سفره خونه سنتیه.

-چشم خانم خودم.

......

سعید برای سفارش غذا تنهایم گذاشت. صدای زنگ گوشی ام بلند شد: اه ه ه . هی می خوام همه چیو فراموش کنم اما انگار این پسر حالیش نمیشه.

پیام از نیما بود: شیرین خیلی داغونم. تورو خدا بزار صداتو بشنوم.

جوابش را ندادم. زنگ زد. کلافه دکمه  را زدم: الو....

چند لحظه سکوت. و بعد تماس قطع شد.

********* *******

 

آنقدر ناخنم را در کف دستم فشار داده بودم که احساس می کردم در گوشتم فرو می رفت. با دلواپسی به سعید نگاه کردم. سعید لبخند شرمگینانه ای زد و رو کرد به  سوی مادرم  که بالای پله ها استاده بود: متوجه نشدم حاج خانم.

صدای مادرم مثل سوهان، روی بند بند وجودم کشیده شد: منظورم اینه که شما الان نشون هم هستین. این دختر دست من امانته و با دستش به سمتم اشاره کرد: من باید جواب بابای خدا بیامرزشو اون دنیا بدم.خدای نکرده اگه به خاطر رفت و آمد شما تو این خونه حرفی پشت سرش زده بشه من یه عمر مدیون باباش میشم. ازم دلخور نشیا سعید خان. راستش نه که هنوز صیغه محرمیت هم نخوندین من هم یه مقدار معذبم. می دونی که بعد از خوندن خطبه، مادر عروس به داماد محرم میشه.

بعد با چشمهایی موذی اش به سعید که سرش را پایین انداخته بود و پایین پله ها به همراه من ایستاده بود نگاه می کرد.

سرم گیج رفت. مستاصل به سعید نگاه کردم . از عکس العملش می ترسیدم: نکنه دلخور بشه. وای خدا، الهی لال بشی زن. بچگی و نوجوونیم بست نبود داری زندگی آیندمو هم تباه می کنی. من می دونم آخرش یه کاری دستت می دم. خدا جونم  تورو به بزرگیت قسم یه کاری کن سعید ناراحت نشه.

صدای عسرین را شنیدم که دستپاچه گفت: مامان حالا چه کاریه؟ بزار آقا سعید بیان بالا. جلوی پله ها نگهشون داشتی درست نیست. بالا صحبت می کنیم.

باز هم صدای مزخرفش بلند شد: نه دختر جون من که نمی خوام ایشونو ناراحت کنم. فقط خواستم گفتنی ها رو بگم. راستش می گن نگاه کردن به صورت کسی که محرمت نباشه حتی تو دوره ی نشون و نامزدی هم کار خوبی نیست.

با شنیدن این حرف تکان سختی خوردم و ذهنم پر کشید به گذشته. گذشته ی تلخی که از آن بیزار بودم:

-کجا میریم؟

-میریم سر قبر من. میریم خرید دیگه. صبح نشنیدی عسرین گفت فردا راه میوفته؟ یخچال خالیه. بچم از راه دور داره میاد. بمیرم واسش. واسه خاطر یه درس و دانشگاه کوفتی افتاده 1000 کیلومتر اونور تر.

نیم نگاهی به من انداخت: روسریتو درست کن. اون موهای پشم گوسفندیتو ببر تو.

چشمی گفتم و با بی میلی طره ای از موهایم را که روی پیشانیم بود، به زیر روسری بردم.

جلوی سوپرمارکت بزرگی ایستادیم. مادرم به داخل مغازه نگاهی کرد: همین جا بمون داخل شلوغه.

و من با خودم فکر کردم: سوپر مارکته دیگه. نباید شلوغ باشه؟

ده دقیقه گذشته بود و من همچنان بیرون سوپرمارکت ایستاده بودم. کلافه شدم و رفتم داخل. چشم چرخاندم تا مادرم را پیدا کنم. نگاه خیره ی پسرکی 16 17 ساله روی چهره ام سنگینی می کرد. گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. زنی چادری دقیقا پشت سر همان پسرک در مقابل قفسه ی لوازم بهداشتی ایستاده بود: اهان، پیداش کردم.

به سمتش رفتم. بی اعتنا از کنار پسرک رد شدم. سرش همزمان با صورتم چرخید. زن به سمتم برگشت: ای بابا اینکه مامانم نیست. 

صدای بی روحی از پشت سرم به گوش رسید: اینجام.

سریع برگشتم. مادرم بود: مامان کجا بودی فکر کردم اینجا.....

-آه ه ه ه ه ه

چنگ زد به صورتم.

صدای زن را از پشت سرم شنیدم: وای خانم ....

صورتم می سوخت.

-می دونی چرا گفتم نیای تو؟ می دونستم هرزه گی می کنی.  کثافت دیدی این دیلاق داره نگات می کنه واسه من با ناز و عشوه اومدی سمتش؟

-نه مامان، به خدا من فکر کردم اون خانم تویی...

-خفه شو سلیطه. من جنس خراب تورو نمیشناسم؟

به سمت پسرک برگشت: چیو بر و بر زل زدی نگاه می کنی؟ خودت ناموس نداری؟ مگه تیاتره؟

-من که نگاش نکردم. حالت خوبه حاج خانم؟

در را که باز کرد محکم زد پس سرم. پرت شدم روی پله ها.

در را بست و جیغ کشید: رسول..... رسوووووووووول

ناگهان زدم زیر گریه: مامان به بابا نگو. کتکهاش خیلی درد داره. من اومدم دنبال تو. به خدا راس می گم.

دوباره جیغ کشید: گور به گور بشی. کفنت کنم با دستام. من اینو که دیگه با چشمهای خودم دیدم. قسم دروغ واسه من می خوری؟ تو می خوای هرزه بار بیای. خدا الهی منو بکشه که  بعد از ده سال تازه یادم اومد دوباره بچه پس بندازم. عسرینو ببین. پاشو کج نذاشته. می گم بمیر می گه چشم. فرستادمش تنهایی بره درس بخونه. تو چرا می خوای منو دق بدی؟

صدای پدرم را شنیدم: چته سمیه؟ صدات رفت اون سر دنیا.

-کلاهتو بزار بالاتر. اگه دیر رسیده بودم این انتر خانمت وسط سوپر مارکت جلو اون همه چشم با پسر  غریبه بگو بخند هم می کرد.

صدای ترسناک پدرم :چی شنیدم؟

عقب عقب رفتم پشت سر مادرم. مادرم خودش را کنار کشید. دوباره پشتش پناه گرفتم. گوشه ی مانتو ام را گرفت و به سمت پدرم هلم داد. گوشه ی چشمم می پرید. به سختی نفس کشیدم: دهان باز کردم تا حرفی بزنم. اما اصوات نامفهومی از دهانم خارج شد. بین دو پایم گرم شد. پایین پایم را نگاه کردم. با شانزده سال سن خودم را خیس کرده بودم.

صدای سعید بهانه ای شد که به زمان حال بازگردم: حاج خانم حق با شماست. ایشاالله این مساله به زودی حل بشه. کاش زودتر به من می گفتین من اینطور شرمنده نمی شدم.

و رو به من کرد که با درماندگی نگاهش می کردم: عسل جان. حل میشه. حل میشه گلم. این چه قیافه ایه. برو بالا عزیزم. برو بالا. سعی می کنم زود این مساله رو حل کنم. فدای چشات بشم من.

نفهمیدم چطور خداحافظی کرد و رفت.  به سمت عسرین و مادرم برگشتم. عسرین تند از پله ها پایین آمد: عسل جان گفت حل میشه. خواهرم  شنیدی که سعید خودش گفت همه چیزو زود حل می کنه.

لبخند زدم: حل میشه.

عسرین به چشمانم نگاه کرد و پیام را گرفت: عسلم  فدات بشم. تو الان عصبی هستی.

صدایش می لرزید. به سمت مادرم چرخیدم و سریع از پله ها بالا رفتم. عسرین دستم را گرفت. به شدت دستم را پس کشیدم. تا مادرم بجنبد به یک قدمی اش رسیدم.

لبخندم عمیق شد.

توی صورتش تف کردم.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : mahtabi22

با چشمان از حدقه درامده به مادرم خیره شدم:

-چی گفتی؟

-گفتم اینا نه.

و کمی عقب عقب رفت. سعی کردم عصبی نشوم. نفس عمیقی کشیدم و باعث شد آب دهانم توی حلقم بپرد. شروع کردم به سرفه کردن و عصبی شدم. بریده بریده لابه لای سرفه هایم گفتم:

-میشه....بپرسم چرا؟

از شنیدن سرفه ام جرات پیدا کرد: واقعا نمی دونی چرا؟ ندیدی سرلخت بودن. جلوی مرتضی اصلا انگار نه انگار. یه دفه میومدن مینشستن تنگ دلش دیگه.اون مادربزرگرو بگو تو دیگه چرا هاف هافو. تو که یه پات لب گوره. ما تو خونواده اینجوری نداریم.

و بعد انگار تازه یاد من افتاد و بقیه ی حرفش را خورد. همانطور که تک سرفه می کردم لبخند پیروزمندانه ای به لب آوردم:

-اما من خیلی خوشم اومده.کاملا راضیم

-یعنی چی راضیم؟می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟من می خوام امروز به خانم طهماسبی جواب آخرمو بدم. می خوام بگم نه. نکنه می خوای ملت ما رو که دیدن بگیرن زیر دلشونو به ریش ما بخندن.

حرفش مثل پتک روی سرم کوبیده شد: زیر دلشون؟زیر دلشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و دوباره رفتم به گذشته:

-عسل جان دختر خوشگل من چی شده عمو رنگت پریده.

بی حال به شوهر عمه ام نگاه کردم. درد ماهانه ام امانم را بریده بود. از زیر شکمم تا پهلوهایم تیر می کشید. با چهره ای که از درد مچاله شده بود گوشه ای از خانه ی عمه ام کنار دیوار کز کرده بودم. چهارده سالم بود. دومین ماهی بود که عادت ماهانه می شدم.

-چیزی نیست عمو، زیر دلم درد می کنه.

بیچاره شوهر عمه ی ساده ی من:

-ای بابا بزار برم به نسرین بگم نبات داغی چیزی درست کنه. اینجوری که نمیشه.نکنه سردی کردی و به سمت آشپزخانه رفت. صدایش را شنیدم: نسرین خانم، عسل زیر دلش درد می کنه بچه. گمونم سردی کرده یه نبات داغ درست کن واسش.

سرم پایین بود. سایه ای روی سرم افتاد.سرم را بالا کردم. مادرم بود. با چشمان به خون نشسته. ترسیدم.دلم ریخت. نگاهش خیلی آشنا بود. نگاه گرگ به بره. آب دهانم را قورت دادم.

-بیا حیاط خلوت

-چ...چرا

نگاه تندش باعث شد خفه شوم و به دنبالش راه بیوفتم. درد پیچید توی کمرم. از شدت درد تا شدم.

-اینو می زنم بهت که هرزگی رو بزاری کنار

چشمانم دو دو زد.هنوز نفهمیده بودم چه شده.

انتظارم زیاد طول نکشید: واسه من دریده میشی؟ هوا ورت داشته دو بار عادت شدی دیگه چه گهی شدی؟

و همزمام موهای بلندم را ناغافل کشید. گردنم صدا خورد: تق

و صدای ناله ی من: اخ مامان موهام

-سلیطه خانم باید خفت کنم دارت بزنم. آخه تو چرا اینطور هرزه در اومدی؟شیپور گرفتی دستت همه جا ، جار می زنی زیر دلم درد می کنه؟ مردم بفهمن خونریزی داری؟ از الان داری چی یاد می گیری؟ احمق اون شوهر عمت بود.هنوز نمی دونی جلوی مرد غریبه نباید از زنانگیت بگی.

با گریه در حالیکه بیهوده سعی می کردم موهایم را از دستانش رها کنم گفتم: به خدا من چیزی نگفتم. به من گفت چته. گفتم زیر دلم درد می کنه.

-تو غلط کردی

دوباره سیلی اش روی صورتم نشست. به التماس افتادم:

-مامان ببخشید غلط کردم

-بگو گه خوردم

-گه خوردم.دیگه لال میشم.موهامو ول کن.

موهایم را رها کرد.اما انگار دلش خنک نشده بود. با پشت دست توی دهنم کوبید. انگشتر فیروزه اش لبم را خراش داد.

پدرم سر رسید. نگاهی به وضعیت آشفته ام کرد: سمیه چی شده؟

مادرم دستش را روی قلبش گذاشت : وای...وای....از این نکبت بپرس.... وای ....خدا....نمی میره راحتم نمی کنه......آخر منو می کشه......با این کاراش.... با این بی آبروگریش.....

و پدرم حتی نپرسید کدام بی آبروگری. عقب عقب رفتم. پدرم  به سمتم آمد. کمربندش را از کمر کشید و داشت دور دستش می پیچید: تو باز هرزگی کردی؟

مجال توضیح دادن نبود. او که حرف مرا باور نمی کرد. تند تند جملاتی را که از بر بودم به زبان اوردم: بابا غلط کردم.گه خوردم.به پات میوفتم. دیگه اینکارو نمی کنم. ببخشید توروخدا باباجونم.بابایی.

اولین ضربه فرود امد: آخخخخخ

وضربه ی بعدی:آیییییییییی

وضربه ی سوم کمرم را خم کرد .

مشتی که پدرم روی کمرم کوبید باعث شد دوزانو کف حیاط بیوفتم.........

پلک زدم. دیگر چهارده ساله نبودم. تا دو ماه دیگر بیست و هفت سالم هم تمام می شد. چشمهایم از یادآوری خاطرات پر از اشک شد. مادرم روبه رویم ایستاده بود. با نفرت نگاهش کردم و به سمتش رفتم. خطر را حس کرد و عقب عقب رفت: چی شده؟ چیه؟ چرا همچین می کنی؟

دندانهایم را با حرص روی هم فشار دادم و گفتم: باز تو زر زر کردی؟ من می گم خوشم اومده تو واسه من قصه ی حسین کرد شبستری می گی؟بشنوم یه کلمه به خانم طهماسبی گفتی نه من می دونم و تو.

-حالا ببین چطور من می گم....

با یک جهش به سمتش پریدم و بازوی لاغرش را توی دستم گرفتم و به شدت تکان دادم. می خواستم با اینکار جلوی عطش کتک زدنش را در وجودم بگیرم:

-تو نمی ترسی از من اینجوری سر به سر من می ذاری؟ عسرین نیست به دادت برسه ها.من اعصاب ندارم.سربه سر من نذار. فهمیدی؟

و با ضرب هلش دادم.روی مبل پهن شد. چانه اش از شدت ترس می لرزید.دوباره به سمتش رفتم.خودش را جمع کرد. دستانم را مشت کردم. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم: به خانم طهماسبی زنگ می زنی میگی راضی هستیم.فهمیدی؟

 ر ا     ضی      هس       تیم.

********* *******

 

تقریبا روی میز محل کارم پخش شده بودم  و مثل گربه بدنم را کش می دادم. با یک دست گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و با دست دیگرم روی برگه ها خط خطی می کردم. مخاطبم سعید بود و من محو صدایش قند در دلم آب می کردم:

-عسل جان، ایشاالله تو همین هفته میایم واسه صحبت در مورد مراسم اولیه ی بله برون. نمی دونی وقتی خانم طهماسبی به مامان زنگ زد گفت جواب خونواده مثبته مامان چقدر ذوق کرد. بابا هم همینطور.ماماناسی که دیگه نگو.

-ماماناسی کیه؟

-مادربزرگم دیگه. مامان به من و سهیل وقتی بچه بودیم یاد داده بود ماماناسیو مامان بزرگی صدا کنیم. زبونمون نمی چرخید بگیم مامانبزرگی می گفتیم ماماناسی. دیگه از همون بچگی اسمش روش موند.

به آرامی خندید.

توی دلم گفتم: چقدر متین می خنده. چه صدای قشنگی داره.

-همه ی خونواده ازت خوششون اومده. منم که ....منم که فکر می کنم تو فوق العاده ای.

گرمای لذت بخشی وجودم را در بر گرفت. برای لحظه ای سعید را با همه ی پسرهایی که در زندگی ام با آنها آشنا شده بودم مقایسه کردم: نه سعید دلمو برده.نمی تونم ایرادی بهش بگیرم.

گوشی را که قطع کردم هنوز از حس و حال صحبت با سعید بیرون نیامده بودم. صدایم را توی سرم شنیدم: عسلی، بالاخره اونی که دنبالش بودی پیداش شد. وای قرار بله برون. وای، وای، وای. دیگه می خوای عروس بشی. دیگه شیطونی بسه.

و بعد انگار تازه به خودم آمدم: آه ه ه ه ه .باید دور همه ی کارامو خط بکشم. دیگه نت و چتو بی اف بازی تعطیل. دیگه بازی دادن بدبخت بیچاره ها تعطیل. دیگه فرزین و نیما کیانوش تعطیل. آره بهتره از الان همه چیزو راستو ریست کنم.

پیامی از نیما رسید: شیرین جان، توروخدا جواب بده.

سری به تاسف تکان دادم: خدایا گیر عجب دیوونه ای افتادم.

خواستم دوباره بنویسم خفه اما منصرف شدم: دیگه جوابشو نمی دم. خودش کم کم خسته میشه.

و با کمال تعجب احساس کردم هیچ تمایلی برای خورد کردن نیما و هیچ پسر دیگری در وجودم باقی نمانده است. ابروهایم را بالا بردم. لب پایینم را جلو آوردم. برایم جالب بود. احساس جدیدی جایگزین حس سرکشم شده بود. احساس قشنگ دوست داشتن.

 

********* *******

 

گوشی توی دستم را فشردم: سلام فرزین

-سلام عسل، چطوری تو؟ خوبی؟ حالا تو قهر کردیا.

-قهر بابت چی؟

-یادت نیست؟اون شب انلاین بودم. بی حوصله بودم. یه کم تند حرف زدم.

-آهان. الان یادم اومد.بچه شدیا. من اصلا یادم نیود.

-پس قهر نیستی؟

-نه نیستم. خوب چی شد یادی از من کردی؟

-من همیشه به یادتم عسل خانممممممم

انگار سرحال بود.

-خوب بگو ببینم دیگه کدوم خری، خر تو شده؟

سکوت کردم.

-هوی ی ی ی ی، شنیدی؟ نترس بابا دیگه لقمان نمی شم. بگو واسم.

خوب بهترین موقعیت بود. باید هرچه سریعتر همه چیز را برایش توضیح می دادم.باید می فهمید که می خواهم عوض شوم. حتما خوشحال می شد.خودش همیشه می گفت من حیفم.می خواستم  بداند کسی پیدا شده که به دل من نشسته.

و با این فکر از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم:

-فرزین

-هوم؟

-یادته همیشه منو نصیحت می کردی؟

-آره. یادمه.تو هم یادته چقدر نصیحتامو گوش می کردی؟هاهاهاها

-آره. خیلی خنگ بودم که حرفاتو گوش نمی کردم.

-خوب حالا که چی؟اینا رو ول کن از دیوونه بازیات بگو

-فرزین ...چندشب پیش واسم خاسگار اومد.

صدای خنده اش را شنیدم: هاهاهاها. خوب، خوب. جالب شد. تو چطوری راضی شدی خاسگار بیاد؟ تو که می گفتی عمرناش شوهر کنی.

-دوستم باهام حرف زد. یه دفعه ای شد.

-کدوم دوستت؟همون غزل خله؟همون که می گفتی هنوز با ننه باباش می پره؟

-اه. گوش می دی یا نه؟

-آره آره بگو.

مثل وروره جادو به کار افتادم: فرزین پسره اومد خاسگاریم. اسمش سعیده. وای فرزین وقتی دیدمش دست و دلم لرزید. اگه بدونی چقدر بانمکه. فکرشو بکن منی که می گفتم عاشقی کشکه دیوونش شدم. باورت میشه؟ جواب مثبت دادم. دوهفته دیگه قرار بله برونه.فرزین بالاخره آدم شدم. من الان ده روزه با یاهو بالا نیومدم. باورت میشه؟ لقمان جون آدمم کردی. دیگه دور همه ی احمق بازیامو خط کشیدم.پسربازی تعطیل. کلا می خوام با گذشتم بای بای کنم.

توی دلم گفتم: حتی با تو

سکوت سنگینی که در آن سوی خط بود باعث شد کمی گوشی را محکمتر به گوشم بچسبانم: فرزین. هستی، شنیدی چی گفتم؟

صدای نفسهایش به گوشم رسید.

-اهای

-شنیدم

-برام خوشحال نیستی؟

-خوشحالم

-چیه بابا؟مثل لشکر شکست خورده شدی.

-پس یعنی دیگه تصمیمتو گرفتی؟

-آره. خونوادشم خیلی خوبن. راستش واسطه ای به ما معرفی شدن. واسطه ی ما کارش حرف نداره. همه جوره خودشو خونوادش تایید شدن.

باز هم سکوت.

-فرزین چی شده؟

-خوب این یعنی که من و تو هم کم کم باید غزل خداحافظیو بخونیم؟

صدایم شرمنده شد: خوب.. خوب می دونی. هیچ کی مثل تو نمیشه واسه من. یعنی توی دوستی کسی مثل تو پیدا نمیشه. ما سه ساله باهم دوستیم. البته یه بارم ندیدمت ولی سه ساله صداتو شنیدم و یه اسم و فامیل ازت دارم فرزین فدایی. البته تو که ناقلایی وبکم دادم بهت منو دیدی. آخرشم گفتی معمولیم.

-الانم می گم معمولی هستی.

-از نزدیک میدیدم اینو نمیگفتیا.

-اون موقع هم همینو می گفتم. شک نکن

احساس کردم صدایش تلخ شد.

-فرزین بداخلاق شدیا.

-عسل سوالمو جواب بده. این جریان نامزدی تو یعنی من و تو باید خداحافظی کنیم؟

-فرزین ...خوب

-آره یا نه.

-چرا اینجوری می کنی. خوب منو درک کن

-پس یعنی آره.

سکوت کردم.فرزین هم.

صدای نفس عمیقی راکه کشید از پشت گوشی شنیدم.

-باشه عسل . برو برس به خوشبختیت. من هم میرسم به گرفتاریم.

-فرزین...الو.... وا....فرزین.

گوشی را قطع کرده بود.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : mahtabi22

پسر قد بلند و خوش سیمایی که روبه رویم ایستاده بود شاید همان کسی بود که من همیشه به دنبالش بودم. نه صورتش مثل نیما دخترانه بود نه قدش مثل احسان کوتاه بود. نه بینی عقابی مثل شهروز، نه لبهای اویزان مثل حامد، نه چشمهای ریز مثل وحید و نه مثل هیچ کس دیگر. مثل خودش بود و چقدر به دل من نشست. واقعا برای چه در اینترنت اینهمه وقت تلف کرده بودم؟ با دیدن نگاه خیره ام لبخندی زد: سلام

خودم را جمع و جور کردم: سلام

کنار پدرش دقیقا روبه روی من نشست. زیرچشمی نگاهش کردم. یاد حرفی افتادم که به غزل زده بودم: خاسگار من مال تو

نه آنقدر احمق نبودم که چنین حماقتی کنم. با صدای مادرم به خودم آمدم: خانم امینی  راحت باشین کیفتونو بدین به من بزارم توی اطاق و در برابرچشمان حیرت زده ی مادرم ، عسرین و حتی مرتضی خانم امینی رو به مادرم گفت: ممنونم می خوام مانتو و روسریمو هم  در بیارم. اگه اجازه بدین برم داخل اطاق.

لبخند بی اختیاری روی لبم نشست.

خانم امینی رو به مادرش کرد: شما خسته میشی همین جا مانتو و روسریتو عوض کن.   

نیم نگاهی به سمت مادرم انداختم. با حیرت نگاه می کرد. عسرین با چشمان گرد شده از پشت سر نگاهی به خانم امینی انداخت که به سمت اطاق مهمان می رفت. احساس کردم دلش می خواهد کمی گره ی روسریش را شل تر کند. به جایش دست برد به سمت  گل سر قرمز نگار  و آنرا از موهایش جدا کرد. موهای مشکی نگار دور شانه هایش ریخت. نگار برگشت و به عسرین خیره شد. عسرین یک جمله گفت: اینجوری خوشگلتری.

پوزخندی زدم.  من که می دانستم قضیه چیست.

....

همگی رودر روی هم نشسته بودیم. حالا بهتر فرصت ارزیابی داشتم. خانم امینی حدود 50ساله نشان می داد. موهای فندقی کوتاهش خیلی توی چشم بود. به چهره ی تپلش می آمد. آقای امینی حدود 55 سال داشت. مشخص بود جوانی هایش خیلی خوش قیافه بوده. نگاهش مهربان بود . مدام لبخند می زد. به سعید نگاه کردم. دیگر می دانستم اسمش سعید است. نگاهش را غافلگیر کردم. قلبم  لرزید. اخرین بار کی از نگاه پسری لرزیده بود؟ اصلا هیچ وقت نلرزیده بود .

به رویم لبخند زد. وجودم گرم شد.

صدای مادر خانم امینی بلند شد: ما شنیده بودیم شما یه دختر خوشگل دارین. ماشاالله دختر خانمتون خیلی خوشگلتر از اون چیزیه که تعریفشو کرده بودن.

صدای آقای امینی  در تایید حرف مادرزنش به گوش رسید: بععععع لهههههه، همین که اومدم توی خونه یه خانم زیبا دیدم  روحم تازه شد.

حواسم رفت پی مادرم که عصبی با دستش روی رانش می کشید و از ذهنم گذشت: 60 سال سنته هنوز ادم نشدی. چاره نداری و گرنه الان هم اینا رو از در خونه مینداختی بیرون  هم دوباره میزدی توی دهنم .

لرزشی عصبی بابت این فکر باعث شد سرم را پایین بیاندازم تا آرام شوم: تو اوج سرخوشی من هم بالاخره مثل عقرب نیشتو به من می زنی. چی میشد تو هم مثل اون بی وجود مرده بودی.

به خودم دلداری دادم: عسل جان آروم باش.شب خاسگاریته.ببین سعیدو، ببین چه بانمکه. مگه دنبال کسی نبودی که به دلت بشینه. ذهنتو با حرکات چندش آور مادرت خراب نکن.به حساب اون بعدا هم می تونی برسی.

سرم را بلند کردم و دوباره با سعید چشم در چشم شدم.

باز هم لبخند زد. من هم لبخند زدم.

********* *******

آن شب از خوشحالی خوابم نبرد. همه چیز مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم رژه می رفت: سعید 30 سالشه. مهندس برق. دوتا برادرن. برادر بزرگش 5 ساله رفته سوئد. شغلشم خوبه. مادرش و پدرش چه مهربونن. مادربزرگشو بگو. خدایا خوابه؟ غزل الهی فدات بشم رایمو زدی. داشتم دستی دستی بختو اقبالمو فراری می دادم. خدایا قاطی کردم از خوشی. خودشم از من خوشش اومده بود.

و یاد حرفش افتادم که در اطاق خودم و زمانی که قرار شد کمی باهم خلوت کنیم به من گفته بود: راستشو بخوای من از شما خیلی خوشم اومده. موقع اومدن نه که ناراضی باشم که میام، چون ندیده بودمتون نظر خاصی نداشتم. اما الان فکر می کنم حماقت محض بود اگه نمی یومدم.

و یادم آمد که شماره ام را گرفت.

روی تختم غلت زدم: می گن آدم دلش یهو می لرزه اینه ها. بعد یاد جمله ام افتادم: من شوهر کنم؟ خیال کردین.

ریز ریز خندیدم: من به گور اون بابام بخندم. من شوهر نکنم، خیال کردین.

صدای زنگ گوشی ام بلند شد: ساعت دو شبه. کیه؟ نکنه سعید باشه.

و با ذوق تقریبا روی گوشی ام پریدم. با دیدن پیامی از نیما لبهایم آویزان شد: شیرین بیداری؟ اگه زنگ بزنم جوابمو می دی؟ خواهش می کنم.

با حرص جواب دادم: خفه شو

 

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : mahtabi22

عسرین این پا و آن پا کرد. مثل میرغضب نگاهش کردم. از آخرین باری که با یکدیگر دعوا کرده بودیم تا به امروز ندیده بودمش. البته او که با من دعوا نکرده بود.من دمش را قیچی کرده بودم: مگه جرات داره با من دعوا کنه؟

شوهرش مرتضی هم کنارش نشسته بود.توی دلم گفتم: بادیگارد آوردی؟مثلا من دوزار واسه این داماد مشنگ خونواده ارزش قائلم و ازش حساب می برم؟

-عسرین زود حرفتو بزن کار دارم.

-عسل جان.راستش خانم طهماسبی امروز با مامان تماس گرفت.

-خوب

-خوب،خوب  اجازه خواستن واسه یکی از آشناهاشون بیان خواسگاری.

آب دهانش را قورت داد.

چشمانم را تنگ کردم: واسه کی؟

-نمی دونم والله.منم مثل تو بی خبرم.خود خانم طهماسبی واسطه شده. پسره هم تورو ندیده.اما خانم طهماسبی خیلی تعریف می کنه ازش. میگه نجیب و خوبه.

پشت چشمی نازک کردم: لازم به اومدن نیست. بگین نیان

-اما آخه....

محکم گفتم: عسرین گفتم بگین نیان. من که نمی خوام شوهر کنم.

عسرین درمانده نگاهم کرد.شوهرش مرتضی تک سرفه ای کرد و گفت: عسل جان شاید آدم خوبی باشه. حالا همین فردا که حتما نمی خوای عقدش بشی.یه نظر ببینش هم خودشو هم خونوادشو

به سمت مرتضی برگشتم. دهان باز کردم تا حرفی بزنم عسرین حرفم را توی هوا قاپید. ترسیده بود به شوهرش بی احترامی کنم. باید هم می ترسید. دقیقا می خواستم همین کار را بکنم: البته نظر اصلی و نهایی با خودته .تا تو نخوای که کسی نمی یاد.

بی اعتنا به هردو  از کنارشان بلند شدم و به سمت اطاقم رفتم: هه.،خواسگار داره میاد.به آخرین چیزی که توی دنیا بخوام فکر کنم همین ازدواجه. اگه می خواستم ازدواج کنم که اینقدر  واسه چزوندن پسرهای بدبخت خودمو به آب و آتیش نمی زدم. حتما چه ذوقی هم کرده این ننه ی کودنم. خواسگاری واسطه ای. اینجوری اون آبرویی که مادر و پدرم به خاطرش منو زجر کش کردن همیشه حفظ میشه. دیگران از محاسن من میرن تعریف می کنن پسرهای خونواده دار هم ترغیب میشن که این اسطوره ی خوبیو از نزدیک ببینن. الان حتما روح پدر عزیزم توی اون دنیا از خوشی بال بال می زنه.مادرم هم سر سجادش دست به دعا بلند می کنه و شاکر خداست. نکنه ته دلش خوشحاله که شوهر می کنمو از دستم خلاص میشه. به همین خیال باش. تا ابد بیخ ریشتم واسه تلافی اذیتهات.

سرم را به شدت به چپ و راست چرخاندم  تا بشتر از این موضوعات مختلف توی ذهنم جولان ندهد. به جای این فکرها بهتر بود سری به نت می زدم. آخرین بار  احسان برایم  آف گذاشته بود: دختره ی عوضی واسه چی منو سر کار گذاشتی؟ اگه گیرم بیوفتی دهنتو صاف می کنم.

من هم در جوابش نوشته بودم: آخه از کوتوله هایی که اعتماد به نفس بالایی دارن خوشم نمی یاد.از این به بعد هم نیا یاهو دنبال جی اف. یه سر به لی لی پوت بزنی بیشتر کارت راه میوفته. هه هه هه هه

بعد از ان سریع ایگنورش کرده بودم.

به به به، چه شانس خوبی.فرزین چراغش روشنه

-سلام مست پاتیل

-سلام عسل خوبی؟

-پیدا نیستی

-یه کم گرفتارم.تو کجایی، ایندفعه کدوم بدبختو ناکار کردی؟

-نمی گم. تو جنبه نداری می زنی تو پرم.

-اره نگی بهتره.خودمم حوصله ندارم. ممکنه حرفات عصبیم کنه به پروپات بپیچم

-چی شده مگه؟خیلی دمغی

-یه گرفتاری برام پیش اومده. فکرم مشغوله

-چی شده.بگو شاید تونستم حلش کنم

-نمی خواد خودم حلش می کنم تو حواست به کلاهت باشه باد نبردش

-چه گند دماغی فرزین.یکی دوتا خوبی نداری که.من برم تا پاچمو بیشتر ازین نگرفتی.فعلا بای

********* *******

داشتم پرونده های مالیاتی را دسته بندی می کردم. صدای زنگ موبایلم هر از گاهی سکوت اطاقم را می شکست. می دانستم نیماست.هر روز حداقل 10 بار تماس می گرفت.آمار پیامهایش که از دستم خارج شده بود. زیر لب غرغر می کردم: چقدر یه پسر می تونه حقیر و بدبخت باشه آخه.اه ه ه . اینهمه حرف بارش کردم مثه سیب زمینی بی رگ حتی بهم نگفت خودتی. خاک تو سررررت

-خاک تو سر کی؟ زود بگو

جاخوردم. سریع برگشتم. غزل بود. کی وارد اطاق شد که من نفهمیدم. یعنی همه ی غرغرهایم را شنید؟ اصلا چرا در نزد و با این فکر  اخم هایم در هم رفت.

-ترسیدم غزل.بی هوا چرا میای تو؟

-اول در زدم بعدش اومدم تو.فکر کردم شنیدی.

خواستم به او تشر بزنم مگه من گفتم بفرمایید؟ اما جلوی خودم را گرفتم. غزل مادرم نبود.پدرم هم نبود. دوستم بود. با دوستم که مشکلی نداشتم.

-بیا بشین بینم. چشم  خانم رضایی رو دور دیدی جیم شدی؟

همزمان چشمکی حواله اش کردم.

-بابا من مثل تو لردی کار نمی کنم که. تو اطاق مجزا داری. مسئول درامدی. من یه حسابدار ساده بیشتر نیستم. تازه اطاق مجزا هم ندارم.بدتر از همه مافوقم هم توی اطاق ور دلمه.

بعد به مسخره سرش را پایین انداخت و با دستانش بازی کرد.

خندیدم: گمشو. چه فیلمی هم واسه من بازی می کنه.

غزل هم خندید.

اخرین پوشه ها را در فایلشان قرار دادم و پشت میزم نشستم: خوب چته. اینورا.

چشمانش شوخ شد و لبخند شیطنت آمیزی زد. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: خلی؟ این قیافه چیه؟ دلقک

بی مقدمه گفت: خواسگار اومده ه ه ه ه ؟

-چییییییییی؟

و همزمان در حال فکر کردن بودم که چطور به گوش غزل رسیده. خودم را زدم به آن راه.

-کی می گه خواسگار اومده؟

-کلاغه می گه. من که می دونم خواسگار اومده.دقیقا هم واسه همین اینجام.دیگه واسه چی زدی جاده خاکی؟

-از این اصطلاحاتم بلدی؟ راه افتادی غزلک.

-کی هست این خواسگاره؟شنیدم خیلی موقعیت خوبیه.

خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.نیما بود. رد تماس زدم.

-کی بهت گفته؟

-عسرین دیروز بهم زنگ زد.

از عصبانیت در حال انفجار بودم: عسرین دستم بهت برسه گور باباتو دوباره می کنم.

سعی کردم جلوی غزل خونسرد باشم: چی گفت؟

-گفت یه خواسگار خوب اومده ، اما تو مخالفی، خواست باهات حرف بزنم بلکه راضی بشی. می گه موقعیت خیلی خوبی داره. دختر اگه خوبه چرا دست دست می کنی؟کم سنی هم نداریا. دوباره شوخ شد: 27 سالته. خانم بزرگ

دوباره موبایلم به صدا درامد: آخ نیما.الهی با دستام کفنت کنم.آبرومو جلوی غزل بردی.

رد تماس زدم. غزل به گوشیم نگاه کرد: جواب بده.شاید کار واجب داره.

سرم را به علامت نه بالا انداختم: خوب غزل خانم، اگه اینقدر ازدواج خوبه توچرا هنوز مجردی.

-واسه ما که ازین خواسگارا نمیاد.مردم شانس دارن.هم از نظر شغلی هم خاسگار.

وباز هم با شیطنت خندید.

-ول کن بابا حوصله داری. خاسگارم مال تو

-لوس شدیا عسل. عسرین می گه بی دلیل مخالفت کردی. دیگه یه خاسگار تو خونه راه دادن که اینقدر طاقچه بالا گذشتن نداره. بزار بیان برن بعد ایراد بزار  سرشون. تازه پزت میره بالا که خاسگار میاد توی خونه جواب رد می دم. عسرین که خیلی تعریف می کرد. شایدم می خوان زودتر از شرت خلاص شن ، راس بگو چه بلایی سرشون میاری مگه؟

رنگم پرید: عسرین چه گهی جلوی غزل خوردی؟ قبرتو با دستات کندی. اگه غزل از اختلافاتمون بفهمه بیچارت می کنم.

با دلهره به چشمانش نگاه کردم. چشمانش هنوز خندان بود. نفس عمیقی کشیدم. نه عسرین خریت نکرده بود.

دوباره نیما زنگ زد. هر وقت رد تماس می زدم تماسهایش بی وقفه و پشت سر هم می شد.

باز هم رد تماس زدم. غزل کنجکاو شد: بابا خفه کرد خودشو . جواب بده. من می مونم بعد از صحبتت بقیه ی حرفهامو می گم.

کمی دستپاچه شدم: نه نه، تا آخرشو فهمیدم. می خوای این خاسگار نمونمو از دست ندم. باشه بابا خر شدم. اجازه می دم بیان اونم به خاطر گل روی تو.راضی شدی؟

-بچه گول می زنی؟ از عسرین می پرسما.

از ذهنم گذشت: نکنه دوباره عسرین زنگ بزنه بهش ایندفعه سوتی بده. درسته مثل سگ ازم می ترسه.اما اتفاق یه باره دیگه. بزار این بدفعه بیانو برن. شر بخوابه منم یه زهر چشم از عسرین بگیرم  تا دفعه ی آخری باشه که زنگ می زنه به غزل.

و با این فکر  رو به غزل کردم: خیالت راحت خودم همه ی گزارشا رو مو به مو بهت می دم. راس می گی یه دور بیانو برن ضرر نمی کنم که.

گوشی دوباره توی دستم زنگ خورد.غزل از جایش بلند شد: من برم تا رضایی نرسیده.تو هم جواب اون بدبختو بده.

اینبار تماس را قطع نکردم. به محض اینکه غزل رفت تلفن را جواب دادم : آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری.

برای لحظاتی صدای هق هق گریه به گوشم رسید و بعد صدای لرزان  نیما: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس.

برو بابا اینم واسه من شده فیلسوف .لفظ قلم حرف می زنه.فحش رکیکی دادم و باز هم تماس را قطع کردم.

جلوی آینه ایستاده بودم  و به خودم نگاه می کردم. امشب شب خواستگاریم بود. از اسم خواستگاری هم خنده ام می گرفت: من شوهر کنم؟ خیال کردین.

تصمیم داشتم به بهترین نحو در برابر پسری که هرگز ندیده بودم ظاهر شوم.: بزار منو ببینه کفش ببره. بعدش می گم نه. عسل تو عجب مارمولکی هستی. حتی اینجا هم  بلدی از موقعیت استفاده کنی. اصلا تو خود چرچیلی. تو باید رییس جمهور می شدی. البته اون موقع باید روی همه ی پسرهای بدبخت حکمرانی می کردی. به یه سال نمی کشید همشون دیوونه می شدن مثل نیما افرنچه. از این فکر دهانم به خنده ی عمیقی باز شد.

ریملم را برداشتم و دوباره روی مژه هایم کشیدم. چقدر زیبا شده بودم. موهایم را مثل آبشاری در اطراف شانه ام رها کردم و از اطاقم خارج شدم. مادرم روی مبل دونفره در کنار عسرین نشسته بود با دیدنم آهسته به عسرین چیزی گفت. عسرین نگاهی به من کرد.

-عسل جان. خواهری. می گم یه شال نازک اگه داری روی سرت میندازی؟

پر از کینه به مادرم نگاه کردم: باز هم .... باز هم؟؟؟؟ مثل گذشته ها؟

صدای عذاب آوری با بی رحمی توی سرم به جریان درامد: عسل ذلیل بمیری. درد بی درمون بگیری .روسریت کو جلوی شهاب؟ مگه پسرخالتو نمی بینی؟ آخ کاش با دستام کفنت کنم که اینقدر بی آبرویی. دوازده سیزده سالته هنوز سرلخت می گردی.

صدای سنگین سیلی، چشمهای دلسوزانه ی شهاب، چشمان شرمگین خودم و صدای ترسناک پدرم: سمیه باز این چشم سفید چه غلطی کرده؟

از یادآوری این خاطره شقیقه هایم تیر کشید. چشمانم را بستم و با هر دو دستم شقیقه هایم را به آرامی فشار دادم. عسرین نگران شد. فکر کرد دوباره آماده ام برای  فوران. خودش را جمع و جور کرد: خوب نمی خواد. موهات خراب میشه. همینم خوبه.

مرتضی هم با عسرین هم صدا شد: آره موهاشو خوشگل درست کرده. خانم شما هم روسری نزار من که صدبار بهت گفتم.

با خودم گفتم: مرتضی این حرفو زدی شرو بخوابونی یا از ته دل گفتی؟ تو هم بعد از این همه مدت فهمیدی آبم با اینا تو یه جو نمی ره.

دوباره به مادرم نگاه کردم. بی صدا نشسته بود. تمام نفرتم را توی چشمهایم ریختم. با تکان دست نگار که آستینم را می کشید نگاهم را ازش گرفتم: خاله چقدر خوشگل شدی. منم بزرگ بشم  می تونم ازین ماتیک ها به لبم بزنم؟

-تو همین الان هم می تونی ازینا استفاده کنی خاله.

هیچ کس حرفی نزد.اعتراضی نکرد. شاید همه به طعنه ی توی کلامم پی برده بودند. نگار بیخبر از همه جا ذوق می کرد.

صدای زنگ در جو خشک و سردمان را به خود آورد.

مادر و عسرین و مرتضی به پیشواز رفتند. من سر جایم ایستاده بودم . برایم مهم نبود که برای استقبال جلو بروم: بالاخره میان تو باهاشون سلام و علیک می کنم دیگه.

نگار جست و خیز کنان به سمت در ورودی رفت. چند لحظه گذشت. درب باز شد. صدای مادرم را شنیدم: بفرمایید خواهش  می کنم. خیلی خوش اومدین. صدای مرتضی را هم شنیدم : بفرمایید

درب ورودی باز شد. زن میانسال و تپلی وارد اطاق شد. با دیدنم لبخند مهربانی زد. بی اختیار سلام کردم.

-سلام عزیزم.

همانطور که چشم ازمن بر نمی داشت  کنار در ایستاد تا پیرزنی را که از شباهتش فهمیدم مادرش است همراهی کند. نگاهی به مادرش کردم: سلام حاج خانوم

-سلام دختر من.

هردو آرام به سمت مبلها حرکت کردند.با دستم اشاره کردم: بفرمایید خواهش می کنم.

زن میانسال دوباره به من لبخند زد.

دوباره با صدای بفرمایید مرتضی به سمت در ورودی نگاه کردم. مرد میانسالی وارد شد. شیک پوش و خوش سیما بود. حدس زدم همسر همین خانم تپل باشد: سلام ، خوش اومدین

-سلام خانم.

جعبه ی بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت: قابل شما رو نداره

جعبه ی شیرینی را گرفتم: ممنونم زحمت کشیدین.

پشت سرش پسری که چهره اش پشت دسته گل بزرگی پنهان بود  وارد اطاق شد. و بعد مادر ، عسرین ، مرتضی و نگار.

پسر جوان به سمت مادرم رفت و دست گل را به دستش داد: خدمت شما

صدایش در صدای تعارفات مادرم گم شد و خوب به گوشم نرسید. به سمتم برگشت.

مات و مبهوت با دهان باز نگاهش کردم.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : mahtabi22

پیامی برای فرزین فرستادم: قهری؟
پنج دقیقه بعد جوابش آمد: خر
خنده ام گرفت.سریع شماره اش را گرفتم. بعد از دو بوق صدای فرزین را شنیدم: مرگ
-
مرگ به من یا تو؟می خوام برات یه دامن  چیندار بخرم بپوشی.مثل دخترها قهر کردی؟
-
قهر نکردم. خواستم اعصاب خودم از دست کارات آروم بشه.
-
الان آرومی؟
-
الان؟.....
-
الو، هستی؟چرا ساکت شدی؟
-
عسل پاتیل پاتیلم
-
مستی؟
-
چه جورم.تا خرخره خوردم.
چندشم شد:اه ه ه  فرزین.گندت بزنن.یکی باید بیاد تورو نصیحت کنه.
-
چرااااااا؟ من مست می کنم.به کسی کاری ندارم که.
-
از آدم مست باید ترسید
-
نه خره من الان می گیرم می خوابم. بی آزار بی آزارم امشب.
-
برو بابا. بعدا زنگ می زنم.فکر کردم آدمی می خواستم باهات حرف بزنم.
-
حرفاتو می دونم دختر. الان می خوای از اسکول کردن یه احمق دیگه واسم بگی.به جای این شر و ورا بیا یه دهن اواز بخونیم.و خودش با لحن کش داری شروع کرد به خواندن: من مست مستتتتم آررررررره من مست مستتتتتتتم. کم کم صدای چندنفر دیگر که همراهیش می کردند به گوشم رسید.نخیر.حالش خیلی خراب بود.چند بار صدایش زدم. اما فایده ای نداشت.گوشی را قطع کردم.
وارد آشپزخانه شدم .گرسنه شده بودم: نیمای مسخره ساعت پنج بعدازظهر مارو بردی سفره خونه. با اون هول و تکونی که من خوردم غذا مگه از گلوم پایین رفت؟
غذایی روی گاز نبود: به درک واسه من جمع کردی رفتی خونه ی عسرین غذا درست نکردی؟به یه ورم. مرده شور خودتو ببره و اون غذاهای داغونتو. زنگ میزنم واسم پیتزا بیارن.
صدای زنگ موبایلم باعث شد به سمت گوشی بروم.نیما بود.نفس عمیقی کشیدم: بله؟
-
شیریییییین؟؟؟؟
صدایش هراسان بود.
-
بله؟
-
تو دستبندو توی داشبورت گذاشتی؟
-
بله
-
چرا؟شیرین جان حتما یادت رفته بود آره؟
-
نه
-
پس جی؟
-
نخواستم.
-
خانمی خوشت نیومده بود؟به من زودتر می گفتی دیگه، ترسی....
-
مسئله دستبند نبود.
-
پس چی شیرین جان؟
-
تورو نخواستم.
صدایش نگران بود: منو؟شیرینم چیزی شده؟نگرانم کردی.
-
نیما اینقدر خنگی؟ نمی خوام دیگه باهات ادامه بدم.
سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفت: کاری کردم؟
-
نه کاری نکردی.من پشیمون شدم. از تو بهترم واسم پیدا میشه.
-
آخه یه دفعه هم مگه میشه؟امروز ما باهم مشکلی نداشتیم.من حرفی زدم کاری کردم؟بگو همین جا عذرخواهی کنم.
-
حوصلمو داری سر می بریا. می گم نمی خوام دیگه باهات باشم.اصلا ازون قیافت خوشم نیومد.
-
شوخیه شیرینم؟آره؟
-واقعا اینقدر کودنی؟برو دیگه به من زنگ نزن.بار آخری بود که تماس گرفتیا.تو چی داری که من بخوام باهات ادامه بدم؟
صدایش بریده بریده به گوشم رسید: یعنی چی؟....شیرین...می فهمی چی می گی؟.... ما امروز رفتیم باهم دور زدیم....داشتم پیادت می کردم......بهم گفتی مراقب خودم باشم.....الان این حرفها یعنی چی؟
-
یعنی هرررری ی ی ی ی ی
-
خونه دعوا کردی؟با کسی حرفت شده؟ می خوای بعد زنگ بزنم.الان عصبی هستی.
-نه، نمی خوام دیگه به من زنگی بزنی. پسره ی بزغاله از همون روزی که اولین بار دیدمت ازت بدم اومد.دلم سوخت واست باهات ادامه دادم. با اون قیافه ی داغونت. شبیه عروسک باربی هستی.تو باید بری ....بدی. واقعا فکر کردی مردی؟با اون قد درازت. الکی درازش کردی.بی قواره.
صدایش ملتمسانه بود: شیرین جان نگو اینارو به من. من حالم خوب نیست به خدا. من چه جوریم؟بدم؟ خوب میشم.همونی که تو می خوای.
چرا به من توهین نمی کرد مثل دیگر پسرها.ان موقع با لج بیشتری جوابش را می دادم و خشمم را به طور کامل خالی می کردم.
-
شیرین جان من بهت نگفتم دارو می خورم؟بعد از فوت بابام اینجوری شدم.
بعد از فوت پدرش؟اینقدر برایش عزیز بود؟پس چرا من بعد از فوت پدرم حتی یک قطره اشک هم نریختم؟ چون من از پدرم بیزار بودم و او عاشق پدرش بود؟ یعنی پدرش خوب بود که عاشقش بود؟درست برعکس پدر من. پدرش را دوست داشت و به خاطر فوتش افسرده شده بود؟پس چرا من ککم هم نگزیده بود؟چرا دعا می کردم مادرم هم مثل پدرم بمیرد؟ چرا؟
و حواسم نبود که چرا را بلند بر زبان آوردم.
و نیما با حرفش جگرم را سوزاند: اخه خیلی خوب بود خیلی دوسش داشتم.
از ذهنم گذشت: آره این بهتره.قبلی ها به من فحش می دادن منم جری میشدم جواب میدادم.اما تو دست گذاشتی روی نقطه ضعفم.بدجوری منو سوزوندی.
فریاد زدم: به درک که حالت بده.پسره ی روانی، تیمارستانی.مرده شور خودتو بدم با اون بابای گور به گور شدتو. تخم سگ عوضی.یه بار دیگه به من زنگ بزنی دهنت سرویسه.
گوشی را قطع کردم.دستانم میلرزید.چقدر عصبی بودم. صدای نیما توی گوشم می پیچید: آخه خیلی خوب بود، خیلی دوسش داشتم.
بی اختیار فریاد زدم: اما من از بابام متنفرم. خیلی هم خوشحالم که مرده.
دستم را روی گوشم فشار دادم تا صدای نیما را که در گوشم تکرار می شد نشنوم.اما بیهوده بود.

نیما دوباره زنگ زد. اما جواب ندادم.پیام داد: شیرین اینا رو به من و بابام گفتی؟قلبم اومد توی دهنم.چرا این حرفها رو به من زدی؟

جواب ندادم.زنگ زد.باز هم جواب ندادم. دوباره پیام داد: توروخدا گوشی رو بردار.

بی توجه به زنگ مداوم گوشی حوله را برداشتم و وارد حمام شدم. شاید دوش گرفتن آرامم می کرد.

...... .

 زیر دوش حمام بودم.چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم.آب وارد دهانم می شد.دست بردم از روی سرم به سمت عقب کشیدم.هنوز چشمهایم بسته بود.چشمانم را به هم فشار دادم و به آرامی بازشان کردم. خشمم خالی شده بود.اما کمبودهایم با بی رحمی به من دهن کجی می کردند. یاد عقده هایم افتادم.یاد کودکی ام .یاد همبازی دوره ی ابتدایی ام:

-خاله سمیه میذاری عسل بیاد با من و مریم بازی کنه؟

صدای جیغ مادرم توی سرم پیجید:

-چیییییییییییییییییییییییییییییییییی؟عسل با تو بازی کنه؟

با ذوق به مادرم نگاه کردم: اره مامانی برم؟من و میلاد و مریم با هم بازی می کنیم.زود میام خونه.

دریک ثانیه اتفاق افتاد برق از چشمم پرید. سیلی مادرم  صورتم را یه ور کرده بود.با خجالت به میلاد نگاه کردم.با دهان باز و چشمان ترسیده به جای سرخ سیلی روی صورتم نگاه می کرد.

با صدای لرزان گفت: خاله چرا می زنیش؟مگه عسل چی کار کرده؟

-بدو برو خونه.دیگه نبینم بیای دم در ما بخوای با عسل بازی کنی. بدو ببینم.

ملتمسانه به میلاد نگاه کردم.چشمانم فریاد می زد که نرود.کاش همه چیز به همان سیلی ختم میشد.اما زهی خیال باطل. همین که درب خانه بسته شد مادرم به سرعت به سمتم آمد.یاد گرفته بودم فرار نکنم وگرنه اوضاع بدتر می شد. دستان کوچکم را سپر خودم کردم: مامانی ببخشید.دیگه نمی رم با کسی بازی کنم.هرچی تو گفتی همون کارو می کنم.

با بی رحمی موهایم را در چنگش گرفت: دختره ی بی ابرو ، چندبار با این پسره میلاد بازی کردی؟راستشو بگو.

-مامانی آی، آی، آی  دردم می گیره. ما قبلا کوچیکتر بودیم بازی می کردیم.تو خودت اجازه می دادی.

-احمق قبلا بچه بودی، الان ده سالته. ای بمیری که همش باعث خجالت منی.خدا داغتو به دلم بزاره.

دوباره سیلی سنگینی روی صورتم نشست و باعث شد از شدت درد و رنج چشمانم پر از اشک شود. کشان کشان مرا از پله ها بالا برد: عسرین یه کدوم از این غلطهای تورو نمی کرد. تو می خوای بی آبرویی به بار بیاری؟ بزار امشب پدرت بیاد. اون می دونه چه جوری آدمت کنه. تن لش

همزمان با گفتن این کلمه به داخل اطاقم هلم داد: برو بتمرگ تا بابات بیاد.

توی ذهن کودکانه ام بی آبرویی را معنی می کردم: بی آبرویی یعنی کسی که ابرو نداره؟ ابرو نداشتن بده؟اما من که ابرو دارم.و با دستم به ابروهای پرپشتم کشیدم. و بعد ذهنم به آمدن پدرم معطوف شد: وای امشب بابا میاد بازم با کمربندش .با اون سگک کمربندش محکم می زنه روی انگشتام. لگدم می زنه.اونم بهم می گه بی آبرو.

چانه ام لرزید.درمانده سرم را روی پایم گذاشتم و گریه کردم: خدایا امشب بابام نیاد.قول می دم اون پاکنی که زهره تو کلاس ازش خوشش اومده بودو بهش بدم.خدایااااااااا کمکم کن.

اما پدرم می آمد. و مادرم....آخ مادرم .همیشه حرف توی آستین داشت که به پدرم بزند. همیشه خبرهای دست اول داشت.همیشه من در صدر اخبارش بودم. دعاهایم بی نتیجه بود.می دانسنم خدا به فکرم نیست.

.....

از حمام که بیرون آمدم سبکتر بودم. به گوشی نگاه کردم.15 تا تماس ناموفق از نیما. 9 تا پیام هم بود. نخوانده همه را حذف کردم.  می خواستم زنگ بزنم پیتزا سفارش بدهم.مرور خاطرات تلخ گذشته اشتهایم را بیشتر باز کرده بود.

 

 

********* *******

 

با عصبانیت جواب دادم: تو چرا اینقدر مزاحم من میشی؟ مگه من حرفامو باهات ده روز پیش نزدم؟ چرا حرف حساب حالیت نمیشه؟

صدای ملتمس نیما را شنیدم: شیرین تورو خدا بزار ببینمت.دارم دیوونه میشم.نامرد پنج کیلو کم کردم. من چی کار کردم؟ چرا با من این کارو می کنی؟

-چه پسر سیریشی هستی؟ دست بکش از من دیگه. حوصلتو ندارم.

-شیرین من عاشقت شدم.چرا اینقدر بی انصافی. یه بلایی سر خودم میارما.

-برو بینم نفله. ببو گلابی.چی کار می خوای بکنی؟ از بالای فرش خودتو پرت می کنی رو موکت .هه هه هه هه

بغضش ترکید. با هق هق گریه گفت: خدا ازت نگذره. من دوست دارم.تو که خوب بودی.تو که باهام مهربون بودی. تو نمی گفتی مواظب خودت باش؟ یادته می گفتی باهات میام بیرون پسری؟ شیرین دلم داره می ترکه.نکن با من این کارارو.

-می خوای دوباره باهات باشم؟

-آره عزیزم .الهی فدات شم.هرچی بگی گوش می دم.

-التماسم کن

-چی؟

-التماسم کن

سکوت کرد. صدای یالا کشیدن بینی اش را شنیدم.صدای هق هق گریه اش را هم . صدایش می لرزید: التماست می کنم

-نشنیدم چی گفتی

-به پات میوفتم.التماست می کنم.

-همین؟

-توروخدا.تورو جون هرکی دوست داری.

-بگو گهتو می خورم.

فریاد زد: می خورم می خورم.توروخدا برگرد.داغونم کردی.

مثل شیطان شدم. نه، نه، خود شیطان شدم: متاسفم تو آزمون ورودی رد شدین. میزان گهی که خوردین از حد مجاز پایین تر بود. هه هه هه هه

گوشی را قطع کردم.

چقدر لذت بخش بود.نیما از بقیه بدبخت تر و بی دست و پاتر بود. ضعیف کشی هم عالمی داشت.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:54 :: نويسنده : mahtabi22

به جعبه ی کادو شده ی توی دستم خیره ماندم. صدای نیما توی گوشم پیجید: شیرین جان قابل تورو نداره. بازش کن ببین خوشت میاد؟ به چشمانش نگاه کردم.به چشمان مشکی دخترانه اش. گیج و منگ گفتم: کادو واسه چیه؟
-
همینجوری واست گرفتم. بازش کن خانمی.
بازش کردم.خدای من.چه دستبند شیک و گرانی. حتما خیلی هزینه بابتش پرداخته بود. نگاهم را از دستبند گرفتم: نیما واقعا احتیاجی به این کار نبود. پسری حالا کادو هم می خواستی بگیری اینقدر گرون؟
-
خواستم چیزی بگیرم در حد و اندازه ی خودت شیرینم.تو خیلی بیشتر ازین ها برام ارزش داری.بیا، بیا ببندم دور دستت.
-
نه، نه.نمی خواد یعنی خودم می بندم.
-
سخته واست گلم کمکت می کنم.
دستبند را به دور دستم بست و ذوق زده گفت: چقدر به دستت میاد.اینقدر تو طلا فروشی ها گشتم تا از همه قشنگتر و واست پیدا کنم.اول می خواستم واست انگشتر بخرم. اما اندازه ی انگشتتو نداشتم. حالا به موقعش که همه چی اکی شد با خونواده ها میریم می خریم.
گوشم تکان خورد: با خونواده؟چی می گه این احمق؟
نگذاشت بیشتر فکر کنم.با هیجان گفت :تازه ه ه ه ه ، اینجا رو نگاه کن. و به زیر دستبندم اشاره کرد:گفتم اسمتم این زیر واست حک کنن.اسم منم کنارش.
به پشت دستبند نگاه کردم به انگلیسی نوشته بود نیما شیرین.
سردرد بدی گرفتم.این پسر دیوانه چه فکری پیش خودش کرده بود؟من بروم زنش شوم؟از این فکر واقعا نزدیک بود عق بزنم.
دستانم یخ زد. امروز چه روز گندی بود. دعوای با عسرین، احسان کوتوله، دیدن غزل و حالا خواستگاری غیر مستقیم نیما.
توی خودم رفتم و لام تا کام حرف نزدم.نیما اصلا نفهمید.مدام وراجی می کرد.برای خودش موزیک گذاشته بود و بشکن می زد. همراه خواننده می خواند.کاش خفه می شد.داخل پمپ بنزین شدیم: شیرینم بنزین بزنم الان میام.
سرم را تکان دادم. نیما از ماشین پیاده شد. از آینه ی بغل ماشین نگاهش کردم. سریع دست به کار شدم و دستبند را از دستم باز کردم و توی جعبه گذاشتم. داشبورت را باز کردم و جعبه را تقریبا پرت کردم داخلش.خواستم درش را ببندم که چشمم خورد به تایلونی از دارو.اول خواستم بی توجه باشم اما کنجکاو شدم.نایلون را سریع بیرون کشیدم و نگاهی به داروها کردم: عجججججججب
آلپرازولام، فلوکستین، نوروتریپتیلین....قرصهای ضد افسردگی بود. سالها پدرم از همین داروها مصرف می کرد. این داروها برای نیما بود؟دوز همه اشان هم بالاست. دفترچه ی توی نایلون را بیرون کشیدم و به صفحه اش نگاه کردم: نیما افرنچه.

مال خودش بود.یعنی اینقدر افسردگی اش حاد بود؟
دودل شدم: من می خوام امشب باهاش کات کنم.نکنه وضعش بدتر بشه بیوفته گردن من. نه بابا چیزیش نیست.
نگاهی به داروها برایم ثابت کرد که اشتباه می کنم.
باز هم بد شدم: به من چه.من مگه مسئول روح و روان دیگرونم.دوماه چت کردیم نزدیک یه ماه هم باهم بودیم.خوشم نیومد ازش.زور نیست که.نایلون را داخل داشبورت گذاشتم و درش را بستم.نیما داخل ماشین نشست و با لبخندی گفت: خانمی ببخشید معطل شدی.

....
میدان گلها بودیم.از ماشین پیاده شدم.نیما نمی رفت: شیرینم بیا برسونمت خونه.
همین مانده بود که خانه مان هم نشانش دهم: نه عزیزم خرید دارم.بابت امروز ممنونم.خیلی خوش گذشت.مراقب خودت باش.بابت کادوی خوشگلت هم ممنون.
و برای اینکه مجبور نشوم دستم را نشانش دهم سریع خداحافظی کردم. و به سمت یکی از خیابانهای اصلی رفتم: امشب با تلفن هم می توانستم شرش را از سرم کم کنم.

دوباره صدای خبیثم توی گوشم پیجید: این افسردگی هم داره ببین چجوری به پات بیوفته از امشب.به به به.تا تو باشی نیما خان زرتی خودشیرینی نکنی دستبند بخری بگی با خونواده انگشتر می خریم.احمق کودن.کم مونده بود عاقد بیاره عقدم کنه.
ساعت نزدیک 8 بود که وارد خانه شدم.کسی خانه نبود.حتما مادرم دوباره رفته بود خانه ی عسرین.همیشه وقتی خیلی از من حرف می شنید برای چندروزی جلوی چشمم آفتابی نمی شد: بهتر قیافه ی نکیر و منکرشو نمی بینم.امشب هم ممکنه بخوام سر این نیمای پپه داد و قال کنم.همون بهتر خونه خالی باشه.
چشمانم برق زد.کم کم داشتم فکر می کردم من بد نبودم، بیمار روحی بودم.

....

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : mahtabi22

عصبی و کلافه دستهایم را مشت کردم.زل زده بودم به پسر لاغر اندام و قد کوتاهی که کنار پراید یشمی رنگش ایستاده بود و هر از گاهی به ساعتش نگاه می کرد. این احسان بود؟باز صد رحمت به نیما.یعنی من تمام مدت با این کوتوله چت می کردم و قربان صدقه اش می رفتم؟نکبت وب قدی هم به من نداده بود.هرچه بود از صورتش بود. چشمانم را برای لحظه ای محکم روی هم فشار دادم. از پشت یک پرادوی مشکی نگاهش می کردم.

هنوز مرا ندیده بود: خوب شد عقلم رسید مثل قرار با نیما سریع خودمو بهش نشون ندادم.اسممو چی بهش گفتم؟اهان همون شیرین.شمارمو هم که نداره.فکر می کنه لیسانسه ی بیکارم نشستم تنگ دل ننم. کوتوله ی بدبخت اینقدر اینجا بمون تا زیر پاهات علف در بیاد. هم بنزین ضرر کردی تا  برگردی شهرتون هم موندی تو خماری. باز هم به عادت همیشگی به مسخره خندیدم: هه هه هه
موبایل را در آوردم و به نیما پیام دادم: زودتر بیا میدون گلها.من تا نیم ساعت دیگه می رسم.
انگار منتظر پیامم بود به سه ثانیه نکشید: من میدون گلها هستم.طاقت نیاوردم تا 6 صبر کنم.

....
داخل ماشین نیما نشسته بودم و داشتم فکر می کردم امشب ایدی احسان را ایگنور کنم. نیما با ذوق نگاهم می کرد: شیرین، شیرین جونم. دلم تنگ شده بود واست.
اه، چرا اینقدر بی نمک بود.
-
منم همینطور
-
تا کی وقت داری گلم؟نیم ساعت نباشه ها.
-
یک ساعت خوبه؟
-
نه کمه.به خاطر من دوساعت
سکوت کردم.شاید بهتر بود دیرتر به خانه می رفتم.از جر و بحث و درگیری دوباره که بهتر بود:باشه دوساعت
-
هوراااااا.نفسی، نفس.دوست داشتنی من.می خوام ببرمت یه جای خوب.
با تردید به او چشم دوختم: کجا؟
-
نگران نباش خانمی.میریم  همین دورو بر. یه سفره خونه ی خیلی شیک باز شده.دیدی تاحالا؟
یادم آمد.سفره خانه ای به سبک مدرن بود .اکثرا خانواده ها به آنجا می آمدند.
-
نیما ،اونجا اکثرا خانواده ها میان. ممکنه آشنایی مارو ببینه.جای دیگه بریم.
-
ما هم خانواده هستیم دیگه.نترس شهر بزرگه کی می خواد ما رو ببینه.تازه ببینه.بهتره که.
همزمان با گفتن این جمله لبخند زد.حوصله ی دقیق شدن در حرفهایش را نداشتم.

....
روی تختی که به طور سنتی تزیین شده بود نشستم.نیما رفته بود تا دستهایش را بشورد.با دلهره به اطرافم نگاه می کردم مبادا چهره ی آشنایی ببینم.صدای نیما را شنیدم: شیرییییییییییییییین
به طرفش برگشتم و همزمان صدای شنیدن چیلیک به گوشم رسید.
با دهان باز نگاهش کردم.موبایلش توی دستش بود:آخی نازی، شیرین ببین چه مظلوم افتادی تو عکس.
تازه متوجه ی جریان شدم اخم کردم :چرا بی هوا ازم عکس گرفتی؟خوشم نیومد.بده من موبایلو.
دستپاچه شد: شیرین جان ناراحت شدی؟خواستم یه عکس ازت داشته باشم.
-
بدون اجازه هم مگه عکس کسی رو می گیرن؟
-
گلم حق با توئه.بیا خودت بگیر پاکش کن.فقط اخماتو وا کن.
موبایل را به سمتم دراز کرد خواستم موبایل را از او بگیرم که خشکم زد.غزل بود
کمی دورتر از من ایستاده بود .هنوز مرا ندیده بود.سریع دستم را پس کشیدم. روسری ام را تا روی پیشانی پایین کشیدم و سرم را چرخاندم.از گوشه ی چشم حواسم به غزل بود.نیما با تعجب نگاهم کرد: چی شده؟
-سییییس.بیا روبه روم واستا .همکارم اینجاس نمی خوام منو ببینه.
-
همکارت؟ تو که گفتی منشی خانم دکتر هستی.
اه ه ه ه ه .الان چه وقت سوتی دادن بود: خوب توی ساختمونی که مطب خانم دکتر هستش دیگه مطب هیچ دکتری نیست؟این منشی مطب واحد کناریمه.
-
آهان. بابا نگرانی نداره که. فوقش ببینه مگه چ....
با نگاهی به قیافه ی درهمم بقیه ی حرفش نیمه کاره ماند. سریع روبه روی من ایستاد و حرفی نزد. غزل با خانواده اش به سمت درب خروجی حرکت کردند.مطمئنم مرا ندیده بود.از پشت نگاهش کردم: اه ه ه دختر به این بزرگی هنوز با ننه باباش می ره اینور اونور و مثل برق از ذهنم گذشت: حتما پدر و مادرشو دوست داره. نه مثل پدر و مادر من احمق....
سرم را پایین انداختم.نیما نگاهی به پشت سرش انداخت.شیرین خانمی رفتن.نگران نباش.همانطور که سرم پایین بود سری تکان دادم.نیما روبه رویم نشست. بیا خانمی غذا رو هم به موقع آوردن.

.......

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : mahtabi22

پوف عمیقی کشیدم و زیر لب شروع کردم به غرغر کردن: شیرین چه نازی، چه خوشگلی ، خاک تو سر دختر ندیدت بریزم. با اون قیافش.انگار عروسک باربی بود. توی وب تصویرش اینجوری نبود. عسل بمیری با این دوستی هات. حالا شانس آوردم اسم واقعیمو بهش نگفتم. خودش از بس خره اسم واقعیشو بهم گفته.هه هه هه هه.حق همینجور پسرهاس که بازی بخورن.پسر هم اینقدر داغون؟دوتا چشم و ابرو اومدم غش و ضعف کرد.اه اه اه .باید دنبال طعمه ی بعدی ام باشم. اما قبلش یه حال اساسی به این بابا بدم.

پر از خشم بودم.می خواستم خشمم را روی سر کسی خالی کنم.نیما زمان بدی وارد زندگی ام شد.

زنگ موبایل مرا به خود اورد.به شماره نگاه کردم: اه...نیما بود

- جانم نیما؟   

-شیرین دلم تنگ شد زنگ زدم صداتو بشنوم.   

–هنوز 5 دقیقه نیست که رفتم.   

–دلم تنگ میشه زود زود.الان صداتو شنیدم حالم خوبه.    

بی صدا عقی زدم و بلافاصله با عشوه گفتم همیشه خوب باش نیما حالا حالاها لازمت دارم.

با اشتیاق گفت: چشم عزیزم.مراقب خودت باش.   

– توهم گلم.   

گوشی را روی صندلی کنارم پرت کردم. چند دقیقه بعد دوباره صدای موبایلم بلند شد: وای باز هم نیما؟ به گوشی نگاه کردم.فرزین بود.لبخندی زدم: الو...     

–زهر مار کجایی تو دختر؟   

-هاها خوبی؟    

-خوبم کجایی پیدا نیستی.    

–دنبال شکارم فرزین. غش غش خندیدم.      

–باز هم این پسرهای بدبختو گیر اوردی؟     

-آرررررررره ولی اینم بهم فاز نداد.  

–عسل نکن این کارارو یه جا گیر میوفتی ها.    

 –بابا ولمون کن توروخدا یه عمره تنهام دنبال کسی ام که منو بفهمه.      

–اینجوری دنبالشی با بازی دادن یه مشت بدبخت ضعیف؟ اگه راست می گی چرا دنبال کله گنده هاش نمی ری؟   

 -من حریف اونا نیستم یه لقمه ی چپشون میشم.     

–به خدا احمقی تو چوبشو می خوری ببین کی گفتم     

-خوب لقمان حکیم نصیحت ها تموم شد؟واسه همین زنگ زدی بودی؟    

-عسل تو دختر خوبی هستی.اهل چیزی نیستی.فقط عادت کردی به این کارات.حیفی به خدا    

-اه تموم کن فرزین چی کارم داشتی زنگ زدی    

باصدای گرفته جواب داد: زنگ زدم حالتو بپرسم خبری ازت نبود.     

–حالا که پرسیدی خوبم.   

–خوبه که خوبی. مراقب خودت باش    

-کاری باری    

-نه به سلامت      

زودتر از او گوشی را قطع کردم. همیشه وقتی فرزین زنگ می زد همینطور بود.قطاری از نصیحت و تشر و سرزنش پشت سر هم.با فرزین هم توی محیط نت اشنا شدم.سه سال پیش می خواستم همین همین بازی را سرش در بیاورم اما او خیلی زرنگتر از این حرفها بود و دم به تله نداد.چهره ام را نشانش دادم.خیلی سرد گفت: معمولی ام.  و بعد که دید پاپی اش شدم  تا بیرون از نت ببینمش رک به من گفت: ببین دختر زور نزن من گرگ بارون دیدم نه این پسرهای 25 26 ساله که یه دختری ببینن رم می کنن.38سالمه. آردامو الک کردم و الکمو آویزون کردم.

دستم برایش رو شده بود.کم کم از زیر زبانم حرف کشید و فهمید که چه شخصیتی دارم.ته دلم خیلی هم ناراحت نبودم.لااقل یکی توی این دنیا بود که مرا اآنجوری که واقعا هستم ببیند.بدون نقاب و ظاهر سازی.برایش از کارهایم، اذیتهایم و بدجنسی هایم می گفتم. همه را گوش می کرد و همیشه سرزنش و نصیحت بود که برسرم میبارید. کار من از این حرفها گذشته بود پس بگذار کسی هم باشد که دلش را خوش کند به اینکه شاید روزی سر عقل بیایم. من که همان عسل همیشگی ام و عوض نمی شوم.اینطور بود که من دندان طمع از فرزین کشیدم.هیچ وقت از نزدیک ندیدمش اما همیشه یک صدای غائب توی زندگی ام بود.او هم به قول خودش صدای وجدان خفته ی من بود.وجدان خفته.به این باور رسیدم که وجدانی نداشتم تا خفته باشد.من بد بودم.

جلوی خانه رسیدم و ماشین را پارک کردم.وارد خانه شدم.زیر لب سلامی گفتم و بی حوصله به سمت اطاقم رفتم. صدای مادرم را شنیدم: باز چی شده عنقی.حوصله ی مادرم را که اصلا نداشتم.با لباس خودم را روی تخت پرت کردم.لپ تاپم به من چشمک می زد.دودل بودم که توی نت بروم یا نه.می دانستم به محض بالا امدن یاهو احسان، کیانوش سعید و چندنفر دیگر پی ام خواهند داد.همه علافان نت بودند.می خواستم اینبار روی مخ احسان کار کنم.وبم را که نشان داده بودم ذوق زده شده بود.همشهری نبود.می کشاندمش همین جا.از فکر نت بیرون امدم.اعصاب خالی بستن برایشان را نداشتم: عزیزم دلم برات تنگ شده همیشه توی فکرتم.شدی همه ی فکرم.اه ه ه ه .احمقهای زودباور.
اعصابم از دست فرزین بهم ریخته بود.زده بود توی برجکم: اه فرزین خروس بی محل. واسه من جانماز آب می کشه.خودش ختمه روزگاره.خودش ده بار گفته اندازه ی موهای سرش با زن و دختر در ارتباط بوده.مجرد و مطلقه بیوه و متاهل.یاد حرفش افتادم: عسل تو ازون دختر ترسوهای پرادعایی.تن و بدن به حراج نمی ذاری و گرنه تا الان ده بار زیرم بودی.

در جواب جیغ و فریاد من گفته بود: دختر زبون به دهن بگیر.تا اینجا زرنگی که طعمه هات پسرهای بی دست و پا هستن.واسه همینه که هنوز بهت امید دارم.کسی و تیغ نمی زنی خودتو حراج نمی کنی.سرگرمیت شده بازی با احساسات پسرها.انگار یه عقده شده واست.اگه بخوای می تونی خوب باشی.

در جوابش گفته بودم: نگران اصلاح شدن منی؟پرونده ی تو که سیاهتره.
-
من رسیدم به پوچی.بعد از این همه سال روابط ازاد داشتن دیگه چیزی واسم لذت بخش نیست.سنم رفت بالا تازه عاقل شدم.تو چرا می خوای به نحو دیگه راه منو بری تا به الان من برسی.من از الان می گم نکن.اگه بدونم ده سال نصیحتت کنم بعد از ده سال آدم میشی عین ده سال نصیحتت می کنم.
-
لقمان جون حالا چرا منو نصیحت می کنی مثل من زیاده.
-
تو راه برگشت داری.بچه بازیات زیاده.خودت فکر می کنی ذاتت خرابه.اما من می گم مثل توپ داری دور خودت می چرخی. کاری نکن پشیمونی به بار بیاره.
-اه.برو بابا مغزمو خوردی.
آنقدر به فرزین و حرفهایش فکر کردم که کم کم چشمانم سنگین شد و با همان مانتو و شلوار لی خوابم برد.

چقدر خوابیده بودم نمی دانم.صدای زنگ موبایل از خواب بیدارم کرد.پیامی از نیما بود: سلام شیرین جونم.کجایی چرا خبری ازت نیست.فراموشم کردی؟
دوباره چشمانم را بستم.اما خواب از سرم پریده بود. از اطاقم بیرون امدم.مادرم در حال پاک کردن سبزی بود.نگاهی به من انداخت: با مانتو خوابیده بودی؟ نگاهی به خودم کردم: اه مانتو چروک شده بود. مادرم دلخور نگاهم کرد و گفت: از سر کار اومدی رفتی چپیدی تو اطاقت. برای ناهار هم نیومدی. نگو خانم خواب بودن.تنها ناهار خوردم.اخه این کارت درسته؟
جوابش را ندادم.اهی کشید و گفت: مگه دارم با تو حرف نمی زنم؟ از کنارش رد شدم و به سمت دسشویی رفتم در همان حال گفتم: حوصله ی شنیدن غرغراتو ندارم.روی اعصابمی.
-
من روی اعصابتم؟ صدایش خش دار بود.احساس کردم آماده ی گریه کردن است.دلم برایش نسوخت.هیچ وقت دلم برای او و پدرم نسوخته بود.حتی حالا که زیر خروارها خاک خوابیده بود.از هر دوشان بدم می آمد: آره روی اعصابی.دوست داری هی دهن به دهن هم بزاریم؟
-
مگه من چی گفتم؟می گم چرا ناهار باهم نخوردیم.
-
دلم نمی خواست با تو یه نفر سر یه میز باشم.
با خشم نگاهش کردم.چانه اش لرزید.با سبزی در دستانش بی حرکت به من خیره شد.احساس کردم چشمانش از اشک پر شده بود.ته دلم خنک شد.لبخندی از سر بدجنسی زدم و وارد دسشویی شدم و در را محکم به هم کوبیدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.چشمانم برق شرارت داشت.مشتی آب به صورتم پاشیدم.

********* *******



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : mahtabi22

اولین رمانم که بر مبنای یک اتفاق واقعی نوشته شده:

وقتی که بد بودم

 

کنار خیابان پارک کردم و چشم چرخاندم.به ماشین های پارک شده ی اطرافم نگاه می کردم.به دنبال یک 206 مسی رنگ بودم.چند لحظه با دقت همه جا را زیر نظر گرفتم اما نبود.با اخم دست بردم داخل کیفم و موبایلم را بیرون کشیدم.به دنبال شماره ی نیما بودم که ناگهان گوشی توی دستم لرزید.نیما بود:

- الو، سلام نیما.داشتم تازه بهت زنگ می زدم.من سر میدون گلها هستم.تو کجایی.    

–من درست پشت سرتم الان رسیدم.پرشیا سفیدرنگه تویی دیگه؟

از آینه ی ماشینم به پشت سرم نگاهی انداختم.چشمم افتاد به یک 206 مشکی رنگ و پسری که پشت فرمان نشسته بود: آره منم.پیاده میشم.     

تماس را قطع کردم و از ماشین پیاده شدم و با کنجکاوی به 206 مسی رنگ زل زدم. درب ماشین باز شد و پسری حدود بیست و هفت، هشت ساله از ماشین پیاده شد.با پالتوی بلندی که پوشیده بود خیلی قدبلند به نظر می رسید.همانطور که به من خیره شده بود درب ماشین را به آرامی بست و به سمتم آمد.محطاطانه پرسید: شیرین خانم؟   

-اره خودمم.پس فکر کردی کیم؟     

دهانش به لبخند عمیقی باز شد: واااااااای...چقدر با تصویر وبکمت فرق می کنی.

دماغم را چین دادم: زشتم؟     

-نه، نه، اصلا.خیلی خوشگلی، خیلیییییییییی.  

لبخند کجی زدم و به چهره اش خیره شدم. نه خوشم نیامده بود.چهره ی بی نهایت دخترانه ای داشت. با ان قد بلندش چهره اش به نظرم خیلی توی ذوق می زد. نیما دستپاچه گفت: من چی من خوبم؟مثل وبکمم هستم؟

باخودم فکر کردم: مثل وبکمت؟توی وبکم طور دیگه بود.حداقل اینقدر دخترونه نبود وگرنه باهاش قرار بیرون از نت نمی ذاشتم که. نکنه خودش نبود برادرش بود.حتما وبکمش ازین بی بخارا بوده.اه ه ه ه ه .

 با بی میلی گفتم : آره خوبی .

دوباره نیشش تا بناگوش باز شد: راست می گی؟یعنی پسندیدی؟  

-آره چرا نپسندم.     

باز هم دروغ، باز هم نقش بازی کردن.باز هم دوستی اینترنتی.قرار بیرون از نت و دلزدگی.چرا اینطور بودم.واقعا چرا؟با پسرهای مختلف توی اینترنت دوست می شدم و بعد از چند مدت دوستی در محیط نت و دیدار از نزدیک در نهایت رابطه ام را با آنها قطع می کردم ان هم به بهانه های واهی دقیقا زمانی که شدیدا به من وابسته شده بودند.بعد از کلی توهین و تحقیر از جانب من و التماس از طرف آنها. و بعد به دنبال فرد دیگر و این چرخه همچنان ادامه داشت.

پسرها برایم حکم اسباب بازی داشتند.با ذوق اسباب بازی ام را انتخاب می کردم و و بعد وسوسه ی داشتن اسباب بازی جدید کم کم مرا نسبت به اسباب بازی قبلی ام زده می کرد.از کی اینقدر بد شده بودم؟چندسالی بود که این ذات خرابم را رو کرده بودم.برایم عادت شده بود.عادت به بازی دادن پسرها.به خیال خودم چقدر هم زرنگ بودم.توی اینترنت به دنبال پسرهای ضعیف بودم.کسانی که مشکلات زیادی داشتند و به نت پناه می آوردند. می دانستم حریف شارلاتانش نمی شوم.حداقل این را می دانستم.طعمه هایم ضعیف بودند و من به معنای واقعی کلمه ضعیف کش.از زیبایی و خوش اخلاقیم در برابر انها استفاده می کردم.اوائل عذاب وجدان رهایم نمی کرد اما کم کم دیگر وجدانی وجود نداشت تا عذابی در پی آن باشد.

با صدای نیما از خاطراتم کنده شدم: شیرین جان، کجایی خانم؟    

-ها...اینجام. چیزی گفتی؟    

- آره خانمی، گفتم بریم دور بزنیم.یا با ماشین من یا با ماشین شما.خیلی ذوق دارم.چقدر بانمکی شیرین جونی. 

– نه بابا اینجورام نیست.قیافم معمولیه.     

–نه گلم خیلی نازی عزیزم.خدا خیلی دوسم داره به خدا.اینقدر دعا کردم اونوقتها که تنها بودم یه فرشته ی مهربون نصیبم بشه.خدا تورو داد به من.با مهربونیات تنهاییامو پر کردی.الانم که از نزدیک میبینمت.وای خدا مثل خوابه.

به چهره اش دقیق نگاه کردم.چشمان مشکی درشت، بینی قلمی، لبهای قرمز و نازک و ابروهای کشیده.صورت گرد و موهای کوتاه مشکی.قیافه ی جمع و جور دخترانه و شاید دخترپسند اما به دل من ننشست: اه ه ه ه عسل باز هم تیرت خورد به سنگ.چرا اونی که می خوام پیدا نمی شه.

به خودم قول داده بودم اگر کسی را که می خواهم پیدا کنم، دست از این کارهایم بردارم. اما نشد و من اینبار با چشمان خبیثم به نیمای مظلوم نگاه می کردم که مثل بچه ها ذوق می کرد.انگار گناه از اوست که من اینقدر ذاتم خراب است: باشه نیما بالاخره یکی باید وقتی که از من گرفته شده رو جبران کنه.حالتو بد می گیرم.   با این فکر لبخند شیطانی روی لبهایم نشست: نیما گلی با ماشین تو بریم بچرخیم.اما یادت باشه نیم ساعن وقت دارما.      

–شیرین جونم من تازه پیدات کردم.می خوای زود بری؟

-همین یه بار که نیست پسری باز هم همدیگرو میبینیم.    

–دلم نمی خواد شیرینی.توروخدا بیشتر باهام باش.   

 –وقت زیاده نیما.به جای تعارف و چونه زدن بریم سوار ماشینت بشیم و یه چرخی بزنیم.نیم ساعتمون تموم میشه ها.

توی ماشین نشستم.نیما همچنان ذوق زده ماشین را روشن کرد.توی فکر بودم و حوصله نداشتم.نیما هر دقیقه به سمتم برمی گشت و با لبخند به من نگاه می کرد.حرفهایش تمام نمی شد: عزیزم کجا بریم؟اخه همش نیم ساعت وقت داریم.بریم کافی شاپ؟سیرین ذوق مرگ شدم بخ خدا. خودش ریز ریز خندید.

زورکی لبخندی زدم: بازم باهات میام بیروم.همین یه بار که نیست. 

– وای شیرین اگه بدونی چقدر دوست دارم.  

یک تای ابرویم را بالا بردم و با خودم گفتم اینو نگاه داره منو رنگ می کنه.دوسم داره توی همین 5 دقیقه

-توی همین 5 دقیقه اینقدر دوسم داری؟   

-نه ، نه گلم ما الان دوماهه چت می کنیم و تلفنی حرف می زنیم.اونقدر بهم محبت کردی که دوماهه توی فکرمی. امروزم که دیدمت فکر نمی کردم تو باشی.کلک اون وبکمت چه مدلیه اینقدر بی کیفیته.البته اونموقع هم قشنگ بودی اما الان.وااااای خیلی نازی.الهی من فدات بشم.

دستش را دراز کزد تا دستم را بگیرد، به بهانه ی موبایلم سریع دستم را توی کیفم کردم و گوشی را توی دستم گرفتم.

نیم ساعت بعد درست جلوی ماشین من ایستاده بودیم.نیما دل نمی کند تا برود و من این پا و ان پا می کردم تا زودتر از شرش خلاص شوم.    –شیرینم، باز هم میریم بیرون دیگه    

-آره پسری حتما میریم. 

–شیرین زنگ می زنی بهم؟   

-آره زنگ می زنم. حالا برو به کارات برس منم برم به کارام برسم.   

–دلم نمی یاد برم به خدا.      

 با غیض گفتم :حالا اینبارو دلت بیاد.     

متوجه ی خشم کلامم نشد.

 –شیرین جونم زنگ می زنم تو زنگ نزن هزینه برات میاد من زنگ میزنم.اس ام اس یادن نره.

–چشم حتما.مراقب خودت باش گلم.من رفتم بای بای. 

سریع توی ماشین پریدم و راه افتادم.از آینه نگاه کردم نیما هنوز ایستاده بود و به ماشینم نگاه می کرد.

********* *******