دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 339647
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با عصبانیت ساندویچ را از روی پیشخوان برداشت و به سمت رگالهای لباس پرت کرد. ساندویچ همبرگر به یکی از لباسها برخورد کرد و به همراه محتویاتش کف مغازه پخش شد. بنفشه دیگر منتظر عکس العمل سیاوش نماند، از روی صندلی پایین پرید و از مغازه بیرون رفت.

سیاوش به ساندویچ له شده ی کف مغازه خیره ماند،

چرا ماجرا به اینجا کشیده شده بود؟

او که کار اشتباهی انجام نداده بود،

مگر او از عشق و عاشقی، برای بنفشه گفته بود؟

مگر او نغمه های عاشقانه، برای دخترک خوانده بود؟

این دختر فقط دوازده سال سن داشت،

هم سن و سالهایش درون کوچه بازی می کردند، او پیش خودش چه فکری کرده بود که از "عروسی" صحبت می کرد؟

سیاوش خم شد و ساندویچ نیم خورده ی بنفشه را از روی زمین برداشت. محتویات ساندویچ کف مغازه ریخته بود. سیاوش آه کشید، با خود فکر کرد که ابتدا بنفشه را به خانه می رساند و بعد کف مغازه را تمیز خواهد کرد.

................

بنفشه با اخم وارد خانه شد. سیاوش رک و راست به او گفته بود که دوستش ندارد. چه ضربه ی وحشتناکی خورده بود. سیاوش نمی خواست با او عروسی کند.

یادش آمد که تمام راه هر دو سکوت کرده بودند. سیاوش آنقدر اخم کرده بود که جشمانش به اندازه ی نخود، ریز شده بود.

خودش که به او گفته بود چشمانش ریز است، اصلا خوب کرده بود که این حرف را زده بود.

و باز هم یادش آمد که در برابر خانه پیاده اش کرد و اصلا به او نگاه هم نکرد. فقط آنقدر منتظر ماند تا او وارد خانه شود، با همان اخم وحشتناک رفته بود.

سیاوش بد، بدجنس، جشم ریز، دماغ دراز، حسن، سیاوش تمبون ر...ده،

بنفشه در ذهنش به دنبال واژه های دیگری بود، تا به سیاوش نسبت دهد.  

اما در نهایت باز هم به این نتیجه می رسید که سیاوش را دوست دارد،

خیلی هم دوستش دارد.

چشمش افتاد به پدرش که به همراه زن جوانی وسط هال ایستاده بود. بنفشه بی توجه به آن دو به سمت اطاقش رفت، صدای زن جوان را شنید:

-شایان جون، دخترته؟

-اوهوم

-وای چه باحاله، سلام هم نگفت که، کوچولو زبونتو موش خورده؟

که زبانش را موش خورده؟

بیچاره شد، این زن جوان هم، بیچاره شد.....

بنفشه با نفرت به سمت زن جوان چرخید و زبانش را بیرون آورد و همزمان صدای عجیب و غریب و تف بود که از دهانش خارج می شد، بعد از چند ثانیه که با این نمایش، زن جوان را شوکه کرد، به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد. گوشش را به در چسباند و صدای زن را شنید:

-وای، بلا به دور، این چرا همچی کرد، چی شد؟ چی بود؟

بنفشه با حرص، قیافه اش را خرگوشی کرد و برای در بسته شده، ادا در آورد.....

...............

سیاوش سرگرم جارو کردن بود که شایان وارد بوتیک شد:

-به ه ه ه ه ه ، داش سیا، چطوری؟

سیاوش جوابی نداد، فکرش به شدت درگیر بنفشه شده بود.

-من نبودم دلت برام تنگ نشد؟

سیاوش با خاک انداز، آشغالها را از روی زمین برداشت و به سمت سطل آشغال رفت. شایان نفس عمیقی کشید:

-چه بوی همبرگری میاد، گشنه ام شد، حالا ناهار هم خوردما

نگاهش روی لباس مجلسی گران قیمتی که روی پیشخوان ولو شده بود،  ثابت ماند. چشمش روی لکه های چربی چرخید و ناگهان متوجه ی جریان شد:

-سیاوش، این لباس چرا اینجوری شده؟ بوی همبرگر می ده، این لک و پیس ها چیه؟

سیاوش به سمت اسپری که پشت قفسه ها گذاشته بود، رفت. چند ثانیه بعد، بوی خوبی فضای بوتیک را پر کرد. سیاوش به حرف آمد:

-حواسم نبود، ساندویچو ریختم رو لباس

-تو چی کار کردی؟ می دونی همین لباس قیمتش چقدره؟ بالای صد تومن می تونستیم بفروشیمش

سیاوش خم شد تا پاچه ی شلوارش را درست کند:

-پولشو بهت می دم

-پولشو می دم ینی چی؟ ما جنس آوردیم پاساژو بترکونیم، این لباس می تونست فروش خوبی داشته باشه، سرمون از این هم شلوغتر می شد، اونوقت تو رفتی همبرگرو ریختی رو لب....

سیاوش حرف شایان را قطع کرد:

-گوش کن، من امروز اصلا حوصله ندارم، تو که حسابی خوابیدیو خوش گذروندی، ناهارتم که خوردی، این بوتیکو دو سه ساعت بچرخون من میرم بیرون حال و هوا عوض کنم

شایان خودش را جمع و جور کرد:

-چی شده؟ حالت بده؟ سرما خوردی؟

-نه، فقط یه چند ساعت کاری به من نداشته باش

سیاوش با گفتن این جمله، به سمت در بوتیک رفت.

صدای شایان دوباره به گوش رسید:

-آخه منم تا یه ساعت دیگه بوتیکو می بندم، میرم بچرخم

-هرکاری دوست داری بکن، اصلا بوتیکو آتیش بزن

سیاوش این را گفت و از در خارج شد. شایان مات و مبهوت پشت پیشخوان ایستاده بود و به رفتن سیاوش نگاه می کرد. سیاوش هیچ وقت اینقدر بی حوصله نشده بود.

هیچ وقت.......

...................

بنفشه وسط اطاق در بسته اش نشسته بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. آنقدر دلش گرفته بود که هر لحظه امکان داشت اشکش سرازیر شود.

او برای آینده اش نقشه کشیده بود، او می خواست در اطاق سیاوش زندگی کند. حتی می خواست اسم بچه هایش را انتخاب کند. اما سیاوش به او گفته بود که دوستش ندارد.

سیاوش بدجنس.....

سیاوش که می دانست او خیلی تنهاست، مادرش مریض است و پدرش به او اعتنایی نمی کند. عمه اش بی خیال است و پدر بزرگ و مادربزرگش از او بدشان می آید.

دخترک بی پناه همه ی اینها را می دانست،

همه ی اینها را....

سیاوش هم او را تنها گذاشته بود.

بنفشه چقدر تنها بود،

تنهای تنهای تنها....

بغض این تنهای کوچک شکست و با صدای بلند گریست. زیر لب به سیاوش ناسزا می گفت. اشکهایش روی عکس سیاوش می چکید و بنفشه همچنان گریه می کرد. عکس سیاوش را رها کرد و سرش را روی لبه ی تختش گذاشت و هق هق اش شدید تر شد.

...............

سیاوش کلافه و عصبی پشت فرمان نشسته بود و بی هدف داخل شهر می چرخید. هر از چند گاهی دستی به سر و صورتش می کشید. از نظر او یک فاجعه اتفاق افتاده بود. بنفشه عاشق او شده بود و بدتر از آن به او پیشنهاد ازدواج داده بود.

سیاوش به یاد فریادهایش افتاد. امروز چقدر بر سر بنفشه با دلیل و بی دلیل فریاد زده بود.

او همین طور می خواست حامی این دخترک باشد؟

او که دخترک کوچک را له کرده بود.

به او گفته بود که دوستش ندارد، اما دوستش داشت. حتی اگر جنس دوست داشتنش از جنس دوست داشتن بنفشه نبود، اما دوستش داشت.

در دوست داشتنش، شک نداشت.

بنفشه الان چه کار می کرد؟

یعنی گریه می کرد؟

این دخترک آنقدر در زندگی اش تحقیر شده و بی مهری دیده بود که دیگر نمی توانست تحقیر و بی مهری را تحمل کند.

سیاوش نمی توانست این دخترک را به حال خود رها کند.

نمی توانست....

گوشه ی خیابان پارک کرد و گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی بنفشه را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت.

.............

بنفشه همچنان می گریست. آب بینی اش یک سره وارد دهانش می شد، اما بنفشه همچنان گریه می کرد.

سیاوش بدجنس، سیاوش مارماهی  

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. بنفشه در همان حال با خودش فکر کرد که چه کسی پشت خط است؟

سمیرا؟ اما سمیرا شماره اش را نداشت و منتظر بود تا بنفشه با او تماس بگیرد.

نکند سیاوش باشد......

بنفشه از جا پرید و به سمت گوشی اش رفت و هول و دستپاچه به شماره نگاه کرد و از خوشحالی دو متر به هوا پرید.

سیاوش بود. بنفشه با دستهای لرزانش دکمه ی سبز رنگ را فشار داد:

-سیاوش

صدای لرزان بنفشه به گوش سیاوش رسید و قلبش فرو ریخت. بنفشه گریه می کرد،

بیچاره دخترک.....

سیاوش با ناراحتی گفت:

-گریه می کنی؟

همین جمله ی کوتاه برای بنفشه به منزله ی قشنگترین جملات عاشقانه بود. گریه اش شدیدتر شد:

-سیاوش جونم

سیاوش کلافه با کف دستش به سرش ضربه زد:

-گریه نکن دیگه

-تو گفتی دوسم نداری

و دوباره گریه اش اوج گرفت.

سیاوش چند لحظه سکوت کرد.

خدایا...

به این دختر چه می گفت،

چه وضعیت بدی بود.

-من...من الکی گفتم، دیگه گریه نکن

بنفشه گریه اش قطع شد:

-چی؟ الکی گفتی؟

سیاوش اینبار با مشت روی سرش کوبید:

-آره من دوست دارم، تو به این خوبی مگه میشه دوست نداشته باشم

بنفشه دوباره به هق هق افتاد:

-تو به من گفتی بی تربیت، گفتی بی ادب، تازه گفتی دختر بدی ام

سیاوش سرش را روی فرمان کوبید:

-نه من عصبی بودم، کار بدی کردم، تو دختر خوبی هستی

-سیاوش منو دوست داری؟

-آره من دوست دارم

-خیلی دوسم داری؟

سیاوش نزدیک بود انگشتش را درون چشمش فرو برد:

-آره خیلی دوست دارم

بنفشه نفس عمیق کشید، سیاوش دوستش داشت.

خدایا ممنون....

سیاوش دوستش داشت.

او و سیاوش با هم عروسی می کردند و سالیان سال با یکدیگر زندگی می کردند.

مثل کارتون زیبای خفته یا کارتون سفید برفی یا سیندرلا....

-سیاوش من خیلی گریه کردم، فکر کردم دوسم نداری، اینقدر به عکست نگاه کردم که نگو

سیاوش گوشی را بین گوش و شانه اش نگه داشت و با هر دو دستش روی سرش کوبید.

-بنفشه دیگه گریه نکن، باشه؟

-سیاوش اگه دوسم نداشته باشی من میمیرم، دق می کنم

سیاوش وا رفت....

دخترک چه صاف و ساده از احساساتش می گفت.

نه مثل دخترانی که در طول زندگی اش با آنها برخورد کرده بود، و نه مثل هیچ کس دیگر.

اما دخترک، فقط دوازده سال سن داشت،

فقط دوازده سال...

سیاوش به زحمت دهان باز کرد:

-دیگه پاشو برو صورتتو بشور، گفتم که منم دوست دارم، پاشو تا دماغت مثه گنجو نشده، پاشو

بنفشه میان گریه لبخند زد. وقتی که سیاوش دوستش داشت دیگر چه غمی داشت؟

واقعا چه غمی؟

-باشه سیاوش جونم الان میرم، پس دوسم داری؟

-آره دوست دارم

تماس که قطع شد، سیاوش سرش را روی فرمان گذاشت.

چه کسی می توانست بگوید که سیاوش اشتباه نکرده است؟

GetBC(189);

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه تیر آخر را شلیک کرد:

-همین الان یه چیزی برام بگیر، گشنمه ه ه ه ه ه ه ه ه

زن جوان تصمیمش را گرفت:

-نه آقا ممنونم، شما خودتون گرفتاری دارین

و با سر به بنفشه اشاره زد و با گفتن خداحافظ از بوتیک خارج شد.

به محض اینکه زن جوان از بوتیک رفت، سیاوش با خشم به سمت بنفشه چرخید که پیروزمندانه به او نگاه می کرد. سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد تا صدایش بالا نرود:

-خیلی بی ادبی کردیا، این چه کاری بود که تو کردی؟ این خانمه مشتری بود، دیدی با کارت باعث شدی که بره؟ من از خجالت مردم

بنفشه ی کوچک دلش گرفت،

یعنی آن زن اینقدر برای سیاوش اهمیت داشت؟

خوب او هم می تواند مدل موهایش را مثل آن زن درست کند و حتی مثل او آرایش کند،

واقعا می توانست؟

خوب، خوب....

خوب یاد می گیرد،

اصلا او که از آن زن هم لاغرتر بود،

سایز آن زن اینقدر برای سیاوش اهمیت داشت؟

بنفشه اخم کرد: خوب کردم، اصلا گشنمه

سیاوش با حرص جواب داد:

-بی تربیت، پاشو بریم یه چیزی برات بگیرم، اصلا از این کارت خوشم نیومد، دختر بد، دیگه نمیارمت اینجا

بنفشه با قیافه ی اخمو، از روی صندلی پایین پرید و بی توجه به سیاوش به سمت در خروجی دوید.

....................

سیاوش ساندویچ همبرگر را که از فست فود پاساژ خریده بود، به دست بنفشه داد:

-بگیر بخور

بنفشه ساندویچ را گرفت و با بغض به سمت بوتیک رفت.

سیاوش بد،

سیاوش بد اخلاق،

به خاطر آن زن با او اینگونه رفتار می کرد؟

آن زن هم زشت بدترکیب بود،

آن زن هم میمون بود،

اصلا مثل بز نگاه می کرد....

با بغض به ساندویچش گاز زد. سیاوش با کلافگی به دنبال بنفشه وارد بوتیک شد. بنفشه با دیوانه بازی اش مشتری اش را فراری داده بود.

نکند این خبر، بین بوتیک داران بپیچد؟

همین مانده بود که کار و بارشان هم کساد شود.

اصلا این دختر که مودبانه روی صندلی نشسته بود، از صبح هم کاری به کارش نداشت، یکباره چه اتفاقی افتاده بود؟

نکند بنفشه،حال و بی حال بود و او نمی دانست؟

برود از او بپرسد که علت این رفتارش چه بود؟

نکند دلش برای مدرسه اش تنگ شده باشد؟

خوب شنبه به سر کلاسش می رود دیگر....

این مسخره بازی ها برای چه بود؟

سیاوش وارد بوتیک شد و بنفشه را دید که دوباره روی صندلی نشسته و با اخم عمیقی که روی چهره اش بود، ساندویچش را می خورد. سیاوش بین چهار چوب در ایستاد و رو به بنفشه کرد:

-بنفشه واسه چی اون کارو کردی؟

بنفشه جوابی نداد.

-دختر، چرا اون کارو کردی؟ چرا جلوی اون زنه این حرکاتو نشون دادی، تو که از صبح دختر خوبی بودی

که از صبح دختر خوبی بود؟

پس چرا جلوی چشمانش به آن زن نگاه می کرد؟

همین حالا به او جریان را می گوید.

همین حالا می گوید که برای چه این کار را کرده،

اصلا این سیاوش خنگ است که متوجه نمی شود.....

شاید هم خودش را به آن راه زده باشد،

همین حالا می گوید و خودش را خلاص می کند....

بنفشه سرش را بلند کرد و مستقیم به سیاوش خیره شد. لقمه ی در دهانش را قورت داد. سیاوش دست به سینه منتظر مانده بود و به او نگاه می کرد.

بنفشه ساندویچ را روی پیشخوان گذاشت و دهان باز کرد: بگم؟

-آره بگو، فقط نگو که گشنه ات بود که باورم نمیشه

-باشه می گم

آب دهانش را قورت داد و گفت:

-من تورو دوست دارم

بنفشه چه جمله ی غافلگیرانه ای بر زبان آورده بود....

سیاوش فقط یک کلمه گفت: ها؟

بیچاره سیاوش....

بیچاره سیاوش....

..................

دستان سیاوش بی اختیار، از هر دو طرف بدنش آویزان شده بود. هنوز آنچه را که از دهان بنفشه شنیده بود، باور نمی کرد.

دخترک گفته بود که او را دوست دارد؟

خوب، خوب، او هم بنفشه را دوست دارد، مگر دوستش ندارد؟

حتما نوع دوست داشتن بنفشه مثل خود اوست، یعنی غیر از این است؟

به جای این همه احتمالات، بهتر بود از خودش می پرسید.

سیاوش شمرده شمرده پرسید:

-یعنی چی که دوسم داری؟

بنفشه لب برچید:

-یعنی تو خیلی خوبی، برام ادکلن می خری، نمی ذاری بابام کتکم بزنه، منو بردی مامانمو ببینم

سیاوش نفس راحتی کشید، خوب بنفشه راست می گفت. او تمام این کارها را برایش انجام داده بود، عجولانه قضاوت کرده بود.

دوباره متوجه ی بنفشه شد:

-به خاطر انداختن کیف سمیرا تو سطل آشغالی، اومدی مدرسه ام، بعدشم که منو بردی خونتون، تازه می خوای ازون پرنده خشک شده ها واسم بخری

سیاوش لبخند زد:

-عمو جون من که کاری نکردم...

بنفشه وسط صحبت سیاوش پرید:

-نخیرم، تو عموی من نیستی، من تورو خیلی دوست دارم

-باشه، من عموی تو نیستم، منم تورو دوست دارم

بنفشه جیغ کشید:

-راس می گی؟ واقعا دوسم داری؟

-آره دختر خوب، معلومه

-مثه من دوسم داری؟ تو هم دوس داری باهام عروسی کنی؟

سیاوش سرش گیج رفت.

ای وای....

عروسی کند؟

بنفشه دیوانه شده بود؟

سیاوش به لکنت افتاد:

-این حرف یعنی چی بنفشه؟

بنفشه روی صندلی جا به جا شد:

-خوب، من دوست دارم عروسی کنیم

سیاوش انگار که به موجود فضایی نگاه می کند، به بنفشه خیره شد.

چند روز پیش، ماهانه اش شروع شده بود دیگر؟

چند روز پیش، نبود؟

درست است، همین چند روز پیش، بود....

در عرض همین چند روز، مغز بنفشه باطل شده بود؟

چه می گفت این دختر؟

سر سیاوش درد گرفت، با بی حوصلگی گفت:

-بنفشه غذاتو بخور عمو، مگه گشنه ات نبود؟ بخور نوش جونت

و با دستش به ساندویچ روی پیشخوان اشاره زد.

بنفشه اخم کرد:

-نمی خوام عموی من باشی

سیاوش باز هم احساس خطر کرد،

احساس خطر؟

او دیگر در بطن خطر قرار گرفته بود...

سیاوش با لحن صلح طلبانه ای گفت:

-باشه بنفشه، من عموی تو نمیشم، غذاتو بخور

بنفشه بغض کرد:

-من تورو خیلی دوست دارم

سیاوش دوست داشت موهای سرش را دانه دانه از ریشه بکند. نمی دانست چه کار کند. بنفشه مستقیما به او گفته بود که دوستش دارد،  دیگر نمی توانست آنرا جور دیگری تفسیر کند. تازه بنفشه پا را فراتر گذاشته بود و حرف از عروسی را پیش کشیده بود. سیاوش برای یک لحظه، خودش و بنفشه را در لباس عروسی و دامادی مجسم کرد.

در این موقعیت، این چه فکری بود؟

سرش را تکان داد.

دخترک قدش به زحمت تا روی شکم سیاوش، می رسید آنوقت حرف از ازدواج می زد؟

سیاوش با خودش فکر کرد که ساعت چند است؟

به ساعتش نگاه کرد، یک بعد از ظهر بود. خوب دیگر بهتر بود بنفشه را به خانه برگرداند. حتما شایان هم کارش راه افتاده بود، این بنفشه به خانه برود بهتر است، اگر اینجا بماند، شر درست می کند.

-بنفشه ساندویچتو بردار، برسونمت خونه، پاشو دختر خوب

-نمیرم، همین جا می مونم، تو خودت گفتی تا غروب باهاتم

-نه، نظرم عوض شد، بیا برو خونه، الان باباتم میاد اینجا، پاشو

-نمی خوام برم، من الان به تو گفتم دوست دارم

سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و دستش را میان موهایش فرو برد و آنرا کشید.

بیچاره سیاوش دیوانه شده بود،

بیچاره سیاوش.....

-بسه بنفشه، عیبه این حرفا، پاشو بریم خونه

-من می خوام اینجا باشم، یعنی تو دوسم نداری؟

کم کم روی بنفشه به روی سیاوش باز می شد. سیاوش حس کرد نمی تواند اوضاع را کنترل کند.

-پا میشی یا نه؟

-دوسم نداری سیاوش؟

چشمان سیاوش دو گلوله ی آتش شد:

-پاشو دختر

-پس ینی دوسم نداری؟

-نه ندارم ، پاشو

دل بنفشه شکست. سیاوش دوستش نداشت. سیاوش بدجنس دوستش نداشت

اما او تا همین چند لحظه ی پیش، خودش به بنفشه گفته بود که دوستش دارد، مگر خودش نگفته بود؟

یعنی همه ی آن حرفهایش دروغ بود؟

پس سیاوش دروغگو است.

او که اینقدر دوستش داشت، او که اینقدر برای دیدن سیاوش، لحظه شماری می کرد، حالا سیاوش به او گفته بود که دوستش ندارد؟

بنفشه بغض کرد و به سیاوش خیره شد. سیاوش تصمیم نداشت در برابر این دخترک کوتاه بیاید. با چه جراتی به گفته بود که دوستش دارد و می خواهد با او "عروسی" کند؟

دخترک دست چپ و راست خودش را نمی شناسد، حرف از ازدواج می زند. صدای سیاوش درون بوتیک پیچید:

-بازم که نشستی، پاشو دیگه، مگه با تو نیستم

بنفشه طغیان کرد. باز هم همان بنفشه ی سرکش و لجباز برگشته بود. سیاوش چطور توانسته بود به او بگوید که دوستش ندارد،

یا حتی بدتر از آن، چطور توانسته بود به دروغ به او بگوید که دوستش دارد؟

واقعا چطور توانسته بود.....

صدای فریاد سیاوش باعث شد تا بنفشه از ترس، از جا بپرد:

-پاشو می گگگگگگگم

بنفشه با عصبانیت ساندویچ را از روی پیشخوان برداشت و به سمت رگالهای لباس پرت کرد. ساندویچ همبرگر به یکی از لباسها برخورد کرد و به همراه محتو

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش بیرون از کلاس منتظر بنفشه ایستاده بود. با دیدن چهره ی گرفته ی بنفشه، دمغ شد. خودش باعث شده بود تا دخترک از مدرسه اخراج شود.

اما او که کار اشتباهی نکرده بود، او به بنفشه کمک کرده بود، پس چرا نتیجه اش، این شده بود؟

-غصه نخور، تا شنبه مثه برق و باد می گذره

بنفشه سر تکان داد.

-میارمت بوتیک پیش خودم، دوست داری کمکم کنی؟

چشمان بنفشه برق زد.

به بوتیک برود؟ آن هم کنار سیاوش؟

چقدر خوب می شد.....

-راس می گی؟

-آره، بیا پیش من کمکم کن، ببینم فروشندگی بلدی یا نه؟

و با خود فکر کرد بهتر است فردا که شایان با زنان هرجایی وارد خانه می شود، بنفشه آنجا نباشد....

بنفشه لبخند زد. سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و دست دخترک را در دست گرفت. بنفشه باز هم خوشحال شد. سیاوش خوبش دستش را دوباره در دست گرفته بود،

دوباره....

فردا هم به بوتیک می رفت و تا غروب هم پای سیاوش کار می کرد.

اما به خوبی نمی دانست چرا دلش برای نیمکتش، کلاسش و حتی همان درسهای سختی که دوستشان نداشت، تنگ می شود.

او که تا دیروز آرزو می کرد به مدرسه نرود....

آیا به خاطر برخورد سمیرا نبود؟

نبود؟

............

صبح که سیاوش به دنبال بنفشه آمد، شایان هنوز خوابیده بود.

خوب مثلا اگر بیدار بود، برایش چه فرقی می کرد؟

واقعا سرنوشت این دختر برایش اهمیت داشت؟

برایش اهمیت داشت که دخترش سه روز از مدرسه اخراج شده؟

یا برایش اهمیت داشت که ابروهایش را تیغ زده و یا مداد کشیده؟

شایان فقط به دنبال بهانه ای بود تا دخترش را کتک بزند و تلافی نگهداری اجباری این دختر را با این کتک زدنها، جبران کند.

فقط همین......

بنفشه داخل ماشین نشست و گفت:

-تا غروب با همیم؟

سیاوش با چشمهای پف کرده که نشان از بی خوابی شب گذشته اش بود، رو به بنفشه کرد:

-آخه یه سلامی یه علیکی

-سلام

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد و در همان حال گفت:

-علیک سلام، خوب حالا چی می گی؟ تا غروب با همیم؟ آره تا غروب پیش من می مونی

بنفشه لبخند زد. سیاوش از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-انگار خیلی خوشحال نیستی

و واقعا بنفشه خیلی هم خوشحال نبود. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده دقیقه به نه بود. یک لحظه با خودش فکر کرد که هم اکنون معلم تاریخ، سرگرم درس دادن است و احتمالا سمیرا با تمام وجود به حرفهای معلم، توجه می کند.

سمیرا....

دختر مهربان....

به یاد شماره تلفن سمیرا افتاد که دیشب درون گوشیش، ذخیره کرده بود. شاید دلش می خواست همین حالا کنار سمیرا نشسته باشد،

کسی چه می دانست، شاید دلش می خواست....

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت.

-دوست داشتی الان مدرسه بودی؟

بنفشه روش را به سمت دیگر چرخاند.

-خوب همین یه روزه اشکالی نداره، الان میریم بوتیک یه عالمه لباس می فروشیم، تازه از هر فروش یه کم بهت پول می دم

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: راس می گی؟

-آره به شرطی که خوش اخلاق باشیا

بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد.

خوب او شنبه به مدرسه بر می گشت، و دوباره کنار سمیرا می نشست. ولی حالا می خواست به بوتیک برود و مثل سیاوش فروشنده شود و تازه بابت کار فروشندگیش مزد هم می گرفت.

چقدر خوب....

این هم از خصوصیات نوجوانان است که احساساتشان، زود گذر و آنی است.

...............

بنفشه روی صندلی پایه بلندی نشسته بود و با دقت به سیاوش نگاه می کرد که سرگرم نشان دادن لباسهای مجلسی، به دختر جوانی بود.

-این کارمون هم تازه رسیده، تن خورش حرف نداره، حالا اگه می خواین می تونین پرو کنین

بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه رفتار مودبانه ای با مشتریها دارد.

بهتر نبود او هم کمی رفتارش را مودبانه تر می کرد؟

بهتر نبود او هم دست از شیطنتهایش بر می داشت؟

دیگر بزرگ شده بود، نشده بود؟

صدای دختر جوان را شنید:

-سایز بزرگترشو ندارین

-چرا، اجازه بدین، فکر کنم تو قفسه باشه

به سمت بنفشه چرخید:

-بنفشه، پشت سرت تو قفسه ی ردیف دوم، یه بلوز مشکیه، همونو بهم بده

بنفشه ذوق زده از روی صندلی پایین پرید و به سمت قفسه رفت و بلوز را برداشت و از پشت پیشخوان دوید و آنرا به دست سیاوش داد:

-بفرمایید

سیاوش با تعجب به بنفشه نگاه کرد، چقدر مودب شده بود. از بنفشه بعید بود. با لبخند سر تکان داد:

-دست شما درد نکنه

بنفشه نگاهی به دختر جوان کرد که مدل موهایش عجیب و غریب بود. اما سیاوش اصلا به او توجه نشان نداده بود، در عوض با احترام به بنفشه گفته بود "دست شما درد نکنه".

بنفشه بادی به غبغب انداخت:

-قربون تو

و راهش را کج کرد و دوباره پشت پیشخوان رفت و روی همان صندلی پایه بلند نشست.

سیاوش باز هم دهانش باز ماند.

نخیر....

هنوز زود بود که بگوید، رفتار بنفشه کاملا تغییر کرده است،

هنوز زود بود....

............

زن جوان و خوش پوشی که وارد بوتیک شد، حواس سیاوش را به کل پرت کرد و نگاه خیره اش روی زن، نشان از توجه ی ویژه اش بود. نگاهش آنقدر واضح و به قول دخترکان نوجوان "تابلو" بود که حتی بنفشه هم کاملا متوجه شده بود. کم کم اخمهای بنفشه در هم می شد.

سیاوش چرا به آن زن جوان خیره شده بود؟

اصلا خوشش نیامده بود،

اصلا....

بنفشه نفس عمیق کشید و با اخم به سیاوش نگاه کرد. اما سیاوش محو گفتگو با آن زن جوان بود. چشمان بنفشه روی موهای خوش رنگ و آرایش چهره ی زن جوان، می چرخید. دوباره به سیاوش نگاه کرد که گویی در این دنیا نبود. و یا شاید هم در این دنیا بود و انگار بنفشه برایش وجود خارجی نداشت. کم کم حس حسادت در دل بنفشه جا خوش می کرد.

این سیاوش جلوی چشمان او به کس دیگری توجه نشان داده بود.

سیاوش قرار بود شوهر خودش شود،

از وقتی که یک خانم به تمام معنا شده بود، دیگر بهانه ای برای بچه بودنش وجود نداشت.

سیاوش پیش خودش چه فکری کرده بود؟

گذشته از آن، بنفشه دیگر تصمیم گرفته بود درسش را ادامه دهد. می توانست همزمان با سیاوش زندگی کند و به مدرسه برود. سمیرا خودش گفته بود که به او کمک خواهد کرد،

مگر نگفته بود؟

بله، بنفشه در همین دو سه ساعت تصمیمش را گرفته بود، او می توانست همزمان، سیاوش و مدرسه اش را داشته باشد.

حالا سیاوش در برابر چشمانش، به این زن خیره شده بود؟

بنفشه باید دست به کار می شد،

خودش می دانست چطور این زن را از میدان به در کند....

بنفشه گلویش را صاف کرد: اهممم، همممم، همممم

سیاوش توجه ای نکرد. شاید هم شنید و به روی خودش نیاورد.

صدایش به گوش بنفشه می رسید:

-بله سایز شما هست، مگه میشه نباشه؟ مگه سایز بزرگین که نگرانین

بنفشه با خودش فکر کرد که که سایز بزرگ نیست و نگران هم نباشد؟

زن زشت ایکبیری،

الان حسابش را می رسد،

بنفشه حنجره اش باز شد: سیاووووش

سیاوش توجه ای نکرد.

بنفشه صدایش بلند تر شد: سیاوووووش

سیاوش سرسری جواب داد:

-بنفشه یه لحظه صبر کن

که یک لحظه صبر کند تا او دوباره به آن زن خیره شود؟

-سیاوش من گشنمه

صدای سیاوش را شنید:

-می خواین لباسهای رگال پشت سرتونو نشونتون بدم، شاید خوشتون اومد

بنفشه باز هم تکرار کرد:

-من خیلی گشنمه، من گشنمه، من گشنممممممه

صدای سیاوش، بین "گشنمه گشنمه" های بنفشه گم شده بود. زن جوان با ناراحتی به بنفشه نگاه کرد. دخترک با صدای جیغ جیغویش فریاد می زد: گشنمه

سیاوش با حرص به سمت بنفشه چرخید:

-بنفشه آروم، مگه نمی بینی مشتری داریم

بنفشه باز هم تخس شد: گشنمه

سیاوش چشمانش را درشت کرد:

-خیل خوب، اجازه بده کارم تموم بشه، چشم

-گشنمه

-می گم خیل خوب، آروم بشین

-گشنمه

سیاوش کمی به بنفشه خیره شد تا دلیل این رفتارهای بنفشه را بفهمد. دوباره به سمت زن جوان چرخید:

-مدلهای جدید هم پشت ویترین گذاشتیم، نمی دونم دیدین یا......

صدای بنفشه حرفش را نیمه تمام گذاشت: گشنمههههههههه

زن جوان زیر لب نچ نچ کرد، سیاوش از صدای جیغ و داد بنفشه عصبی شده بود. کمی صدایش را بالا برد:

-بنفشه زشته آروم باش، مگه نمی گم الان کارم تموم میشه

اما بنفشه خیال نداشت تا آرام بگیرد. می خواست رقیب را از میدان به در کند. می خواست آن زن زشت از بوتیک بیرون برود.

سیاوش به چه حقی به او نگاه می کرد؟

مگر سیاوش نمی دانست که او فقط به بنفشه تعلق دارد؟

مگر نمی دانست که بنفشه چقدر دوستش دارد؟

خوب تقصیر خود بنفشه بود که زودتر از اینها برای سیاوش از احساسات قلبی اش نگفته بود،

او امروز به اینجا نیامده بود تا نگاه خیره ی سیاوش را بر روی سایر زنان، نظاره کند، او آمده بود تا در کنار سیاوش باشد.

بنفشه دوباره جیغ زد: گشنمه، گشنمه، گشنمه

سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد:

-بنفشه آروم بگیر، چه دختر بدی شدی تو

زن جوان کم کم بی حوصله می شد.

بنفشه از روی صندلی با نوک پایش به زیر پیش خوان می کوبید:

-یه چیزی برام بگیر، گشنمه، گشنمه ه ه ه ه ه

زن جوان کمی به سیاوش نگاه کرد که درمانده به بنفشه زل زده بود. بالاخره دهان باز کرد:

-آقا من میرم جای دیگه برای دیدن لباسها، زحمت نکشین

سیاوش با دستپاچگی گفت:

-خانم کجا؟ اجازه بدین الان بهتون نشون میدم، تشریف داشته باشین

زن جوان کمی پا سست کرد.

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mahtabi22

خانم شفیقی به برگه ی گواهی نگاه کرد و گفت:

-خوب؟

سیاوش با قیافه ی حق به جانب جواب داد:

-خوب چی؟ گفتم این بچه ریزش ابرو داره، مگه نگفته بودم؟

-بعله گفته بودین، طبق این گواهی، این دختر ریزش ابرو داره، اما این گواهی اجازه داده که این دختر مداد بکشه تو ابروهاش؟ یه نگاه بندازین به خواهرزادتون آقا، عروس اینقدر تو ابروهاش مداد نمی کشه که این دختر کشیده

سیاوش به سمت بنفشه چرخید که تقریبا چشم و ابرویش زیر موهایش پنهان شده بود و اصلا دیده نمی شد. باز هم سرش را به عقب خم کرده بود و به سیاوش نگاه می کرد. سیاوش به بنفشه اشاره زد تا دست از این حرکاتش بردارد.

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-سماک، موهاتو بزن کنار داییت دست گلتو ببینه

بنفش به آرامی دسته ای از موهایش را به عقب زد.

زبان سیاوش بند آمده بود،

ای خدا...

این چه مدل مداد کشیدن بود؟

انگار درون ابروهایش دوده ریخته بود، حتی از آن هم بدتر بود.

به نظر می رسید دو ابروی مصنوعی بالای چشمانش چسبانده اند.

سیاوش دیگر نمی توانست از بنفشه دفاع کند، حق با مدیر و ناظم بود

بنفشه اینبار حسابی گند زده بود.

سیاوش با درماندگی به سمت خانم شفیقی چرخید و با چشمانی منتظر، به او نگاه کرد.

خانم مدیر با قیافه ی اخمو گفت:

-یک هفته اخراج

-چی؟؟؟؟؟؟؟

صدای بلند سیاوش بود که گفته بود "چی".

یک هفته اخراج برای اینکه درون ابرویش مداد کشیده بود؟

این هم جزو قوانین جدید آموزش و پرورش بود؟

بنفشه هم جا خورده بود.

یک هفته از مدرسه اخراج شود؟

آن هم جلوی چشمان نیوشا؟

خودش که از مدرسه خوشش نمی آمد، اما اینکه مدیر اخراجش کند یک جور ضایع شدن در برابر هم کلاسیهایش بود. با ترس و لرز به سیاوش نگاه کرد تا ببیند سیاوش می تواند کمکش کند؟

سیاوش رو به مدیر کرد:

-خانم یه هفته اخراج واسه چیه؟ واسه ابروهای مداد کشیده؟

-ابروهای مداد کشیده و تیغ زده

-کی می گه تیغ زده؟ مگه شما گواهیو نمی بینین؟

-باشه آقای صباغ من خودمو می زنم به اون راه، ابروهای بنفشه ریخته، این گواهی رو هم که آوردین قبول می کنم، متاسفانه هستن دکترایی (که البته تعدادشون خیلی کمه_نویسنده) که در ازای گرفتن پول، از این گواهی ها می نویسن، باشه من به روی خودم نمیارم، اما از این ابروهای مداد کشیده شده نمی گذرم

یکباره به سمت بنفشه چرخید:

-اصلا کی به تو گفت تو ابروهات مداد بکشی؟
بنفشه به سادگی به سیاوش اشاره زد:

-دایی گفت

سیاوش برای چندمین بار سکته کرد.

بنفشه، نمیری دختر

چرا راستش را گفتی؟

خانم شفیقی سرش را به نشانه ی تاسف برای سیاوش تکان داد.

دیگر حاشا کردن فایده ای نداشت...

-خانم، الان قیافه برای دخترای ما خیلی مهمه، این دختر ابروهاش ریخته بود

خانم شفیقی پوزخند زد،

سیاوش اعتنایی نکرد،

-با اون ابروها که نمی تونستم بذارم بیاد بیرون، اعتماد به نفسش از بین می رفت

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-الان دیگه سرشار از اعتماد به نفسه

سیاوش دلش می خواست جواب کوبنده ای به هر دو نفر بدهد،

مثلا بگوید...

مثلا بگوید...

نه، نه، نمی توانست....

آنها مسئولین مدرسه بودند،

سیاوش می خواست به آنها چه بگوید؟

ممکن بود برای بنفشه دردسر درست کند.

سیاوش اشتباه کردی،

قبول کن سیاوش...

قبول کن...

سیاوش دهان باز کرد:

-من کار بدی نکردم

خانم شفیقی جواب داد:

-باشه آقای صباغ، کار شما درست بوده. امروز سه شنبه است؟ تا سه شنبه ی آینده سماک نمی تونه بیاد مدرسه

سیاوش عصبی شد:

-خانم، یه هفته ه ه ه ه ؟ چه خبره؟ خون که نریخته

خانم شفیقی بی توجه به جمله ی سیاوش گفت:

-بره کلاس وسایلاشو جمع کنه

سیاوش دیوانه شد:

-خانم از درساش عقب می مونه، می خوای بچه رو عقده ای کنی؟

بنفشه ی کوچک آه کشید.

اوضاع خیلی بهم ریخته بود؟

اوضاع بهم ریخته بود،

خیلی هم به هم ریخته بود....

سیاوش دوباره به حرف آمد:

-اتفاقی براش بیوفته تقصیر شماست، میام همین جا تا شما جوابگو باشین

خانم عمیدی مداخله کرد:

-خانم مدیر، سه روز اخراج بهتر نیست؟

بنفشه لبهایش را جلو آورد.

خانم شفیقی به ناظمش نگاه کرد:

-یعنی تا کی؟

-الان بره خونه، شنبه بیاد سر کلاس

خانم شفیقی به بنفشه نگاه کرد که با دستانش بازی می کرد.

دوباره به سیاوش نگاه کرد که کم مانده بود روی میز بپرد، بالاخره دهان باز کرد:

-باشه، تا شنبه نیاد مدرسه

سیاوش هنوز راضی نشده بود. خانم عمیدی دوباره مداخله کرد:

-با اجازه ی خانم مدیر، اینبار تو پرونده اش درج نشه

خانم شفیقی سر تکان داد و به بنفشه گفت:

-برو وسایلاتو جم کن با داییت برو

بنفشه با چهره ی غمگین به سیاوش نگاه کرد و سلانه سلانه از دفتر بیرون رفت.

اینبار دیگر سیاوش سوپر من نشده بود....

..............

سمیرا با ناراحتی رو به بنفشه گفت: نرو دیگه، ازم دلخوری؟ من نمی تونم تقلب کنم

بنفشه با ناراحتی سرگرم جمع کردن وسایلش بود.

سمیرا اینبار با التماس گفت:

-توروخدا نرو، به خدا من از تقلب می ترسم

بنفشه دهان باز کرد:

-از دست تو ناراحت نیستم، اما باید برم، شنبه میام

-آخه چرا؟

-خانم مدیر گفت برم خونه

سمیرا با تعجب پرسید:

-چرا مگه چی کار کردی؟

بنفشه کمی مکث کرد و به سمیرا نگاه کرد.

به او حقیقت را می گفت؟

اگر او هم مثل نیوشا بود آنوقت چه می کرد؟

اگر سمیرا هم مسخره اش می کرد؟

آنوقت چه؟

دل به دریا زد:

-اگه بهت بگم بهم نمی خندی؟

-نه بگو

بنفشه کیفش را رها کرد و به دورو برش نگریست، کسی حواسش به آن دو نبود.

دسته ای از موهایش را بلند کرد و گفت:

-ببین، من ابروهامو خراب کردم، خانم مدیر فهمید گفت تا شنبه اخراجم

سمیرا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه نگاه کرد و....

و....

و....

دخترک نخندید،

اصلا نخندید،

اصلا......

بنفشه با سپاسگذاری به سمیرا نگاه می کرد. سمیرا نخندیده بود. اگر به نیوشا گفته بود، حتما می خندید و یا به رخش می کشید. مثل همان زمانی که بوی عرق بدنش را به رخش کشیده بود و یا هفته ی گذشته که به همراه فواد و پوریا او را مسخره کرده بود.

چقدر مهربانی سمیرا....

چقدر مهربانی.....

سمیرا نگاهش را از روی ابروهای بنفشه به سمت کتابش چرخاند و گفت:

-خوب شاید نباید این کارو می کردی، نمی دونم

بنفشه دوباره آه کشید و جامدادی اش را درون کیفش گذاشت.

-بنفشه فقط فردا مدرسه نمی یای، اشکالی نداره ،بیا شمارمو بهت بدم، بهم زنگ بزن تا بگم معلما درسای فردا رو تا کجا گفتن

و بلافاصله شماره اش را روی برگه ای نوشت و به سمت بنفشه گرفت:

-من گوشیمو خونه می ذارمو میام مدرسه، واسه همین نمی تونم الان میس بندازم، بهم زنگ بزن

بنفشه بغض کرد.

سمیرا اینقدر مهربان بود و او نمی دانست؟

یک ساعت پیش چقدر از دست او دلخور شده بود.

برگه را از دست سمیرا گرفت و با او خداحافظی کرد و به سمت در کلاس رفت. چند تن از بچه ها متوجه ی رفتن بنفشه شدند، از هر سو صدایی به گوش رسید:

-سماک کجا میری؟

-هنوز که مدرسه تعطیل نشده

-میری ده ده ؟

بنفشه به هیچ کدام از همکلاسی هایش توجه ای نکرد و از کلاس خارج شد.

با خروج بنفشه دخترکان دور سمیرا جمع شدند:

-سماک چرا رفت؟

-مگه مدرسه تموم شده؟

-به تو چی می گفت؟

سمیرا شهنامی دوباره کتابش را باز کرد و با بی خیالی گفت:

-نمی دونم، به من چیزی نگفت، اصلا به ما چه ربطی داره

................

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه عرق کرده بود، چه سوالات سختی، شاید هم سوالات زیاد هم سخت نبودند و چون چیزی نخوانده بود نمی توانست به آنها پاسخ دهد.

با کلافکی چتری هایش را به کناره های مقنعه اش راند و از جا برخاست و برگه ی امتحان ریاضی اش را تقریبا سفید، به معلمش تحویل داد و از کلاس خارج شد. سمیرا به حرفش عمل کرده بود و حتی اجازه نداد بنفشه به یکی از سوالات، نگاه کند،

شاید می ترسید که خودش هم به عنوان متقلب شناخته شود. درس ریاضی هم درسی نبود که بنفشه از روی کتاب تقلب کند.

از دست سمیرا دلخور شده بود، حتی یک سوال را هم نشان نداده بود،

حتی یک سوال...

پشت در کلاس به همراه دو سه نفر از همکلاسی هایش ایستاده بود تا امتحان بقیه ی بچه ها، تمام شود.

خانم عمیدی از راهرو گذشت و به چهار دخترک نوجوان خیره شد:

-چرا اینجا موندین؟

یکی از دخترکان گفت:

-خانم امتحان ریاضی داریم، بقیه دارن امتحان می دن

خانم عمیدی سر تکان داد:

-خیل خوب شلوغ نکنین

نیم نگاهی به بقیه کرد و به سمت دفتر رفت. هنوز یک قدم بر نداشته بود که به سرعت به عقب برگشت و نگاهش روی چهره ی بنفشه ثابت ماند.

 مگر چه شده بود؟

بنفشه سماک بود دیگر،

نه انگار اینبارچیزی به غیر از بنفشه سماک بود.....

خانم عمیدی با اخم به صورت بنفشه خیره ماند. بنفشه متوجه ی نگاه خیره ی خانم عمیدی شد و خودش را جمع و جور کرد. صدای خانم عمیدی بلند شد:

-سماک

-بعله خانم؟

-ابروهات چرا اینجوریه؟

بنفشه آب دهانش را قورت داد:

-چه جوریه خانم؟

سه دختر دیگر با کنجکاوی به بنفشه خیره شدند.

خانم عمیدی دوباره به بنفشه نزدیک شد و اینبار خم شد و به ابروهایش نگاه کرد و ناگهان....

بیچاره بنفشه،

بیچاره بنفشه ی بدشانس....

چشمان خانم عمیدی گرد شد، صدایش بالا رفت:

-توی ابروهات مداد کشیدی؟

بنفشه یادش آمد که صبح تقریبا ابروهایش را نقاشی کرده بود،

با همان مداد تتوی کذایی،

با همان مداد تتویی که سیاوش برایش خریده بود....

و باز هم یادش آمد که لحظه ی امتحان، چتری هایش را از روی چشمانش به عقب فرستاده بود،

بنفشه به تته پته افتاد:

-نه خانم...

-دختر مگه من کورم، نکنه فکر کردی اینجا صحنه ی تئاتره؟ نگاه کن توروخدا، یه رژ لبم می زدی

با این حرف، سه دختر نوجوان به خنده افتادند.

خانم عمیدی فریاد زد:

-ساکت باشین

و رو به بنفشه کرد:

-بیا دفتر کوچیکه

باز هم دفتر، باز هم؟

لعنت بر این دفتر،

لعنت....

بنفشه آخرین تلاشش را کرد:

-خانم، مداد نزدم

-آره، من که موش کورم، تو هم مداد نزدی

سه دختر نوجوان دوباره به خنده افتادند.....

بنفشه هم سعی کرد در این آشفته بازار نخندد....

موش کور،

چه شباهت عجیبی هم بین خانم عمیدی و موش کور وجود داشت....

کافیست بنفشه، به جای این شیطنتها، به فکر دفتر باش...

باز هم به دردسر افتادی بنفشه.....

باز هم....

بنفشه با لبهای آویزان به دنبال خانم عمیدی روان شد و با نا امیدی موهایش را روی ابروهایش ریخت.....

.............

سیاوش دستش را زیر چانه اش زده بود و به اراجیف شایان گوش می داد:

-این سهیلا هم دوستای خوبی داره، می خوای با یکی ازونا آشنات کنم؟ بابا من به جای تو هنگ کردم، تو اصلا عین خیالت نیست؟

سیاوش خمیازه کشید و در همان حال گفت:

-تو به فکر خودت باش، من خودم می دونم با کی آشنا بشم

-آره، من به که فکر خودم هستم، فردا صبح شما بوتیکو تنها می چرخونی، چون من مهمون دارم

سیاوش جدی شد:

-بازم می خوای تو خونه ات برنامه داشته باشی؟

-پس نه، مثه دزدا برم خونه ی زنه؟ بنفشه هم که مدرسه ست، دیگه سنگ کیو می خوای به سینه بزنی؟

-این سهیلا خانم خونه مجردی نداره؟

-سهیلا که نیست، یکی دیگه است، سهیلا فقط اهل گشت و گذاره، اونو خوابوندم تو آب نمک

-می دونه که تو بچه داری؟
-چه ربطی داره؟

-شاید فکر و خیال کرده باشه، شاید بخواد زنت بشه

-زنم بشه ه ه ه ه ؟ به گور باباش خندیده، من یه بار ازین غلطا کردم برا هفت پشتم بسه، همینه که هست، می خواد بخواد نمی خواد هررری

-پس وضعیتتو بهش بگو که خودشو بکشه کنار

-حالا که فعلا هست، منم بهش وعده ی ازدواج که ندادم، کاری هم به کارش ندارم، واسه من ناز می کنه؟ به جهنم، اینقده هستن که کار منو راه بندازن

سیاوش دیگر حوصله ی گوش دادن به چرندیات شایان را نداشت. از بوتیک خارج شد و به سمت کافی شاپ پاساژ رفت. هنوز به کافی شاپ نرسیده بود که گوشی اش به صدا در آمد. شماره ناشناس بود.

یعنی که بود؟

-الو

صدای زنی به گوش رسید:

-آقای صباغ؟

آقای صباغ که بود؟

اشتباه گرفته بود؟

صباغ....

آه...صباغ یعنی دایی بنفشه،

نکند از مدرسه باشد،

یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

-شما؟

-من شفیقی هستم از مدرسه ی راهنمایی نبوت مزاحم میشم

قلب سیاوش به تپش افتاد،

نکند گنجویش روی زمین افتاده باشد،

نکند دوباره نیوشا و فواد و پوریا او را اذیت کرده باشند...

به خدا قسم، هر سه نفرشان را می کشت،

هر سه نفرشان را....

با اضطراب جواب داد:

-چی شده خانم؟

-آقای صباغ می تونین تشریف بیارین مدرسه؟

سیاوش نفسش بند آمده بود:

-اتفاقی افتاده؟ بنفشه چیزیش شده؟

-نه نگران نباشین، حالش خوبه، می خواین با خودش صحبت کنین، تشریف بیارین اینجا یه مشکلی پیش اومده

-خانم، گوشی رو بدین به بنفشه

تا سیاوش با گوشهایش، صدای بنفشه را نمی شنید، باور نمی کرد که حال دخترک مساعد است.

صدای لرزان بنفشه را شنید:

-سیاو...عم...چیز دایی جونم

سیاوش صدای بنفشه را شنید و نفس راحت کشید. دخترک سالم بود، سالم بود که دوباره سوتی های خوشمزه اش را نشان می داد.

-بنفشه چی شده؟

-خانم مدیر به ابروهام گیر داده، یعنی ایراد گرفته، من شماره ی تورو دادم بهشون، بیا اینجا

سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید.

برگه ی گواهی تقلبی را به مدیر مدرسه نشان نداده بود،

باید همین حالا به مدرسه می رفت و به بنفشه کمک می کرد،

همین حالا....

-اومدم بنفشه، تا ده دقیقه دیگه میرسم، الان میام

سیاوش به سرعت به سمت در خروجی پاساژ دوید. حتی به شایان هم خبر نداد.

مردک به فکر هم خوابگی صبح فردایش بود، ابروی تیغ زده ی دخترش که برایش مهم نبود،

این بنفشه هم که با ابرویش یک داستان خلق کرده بود،

کل شهر را به جان هم انداخته بود تا خرابکاری هایش را درست کنند.

این شهناز هم که خواب نما شده و چند وقتی است سراغی از برادرزاده اش نمی گیرد،

اصلا قیافه ی جدید برادرزاده اش را دیده؟

آن مادربزرگ و پدربزرگ بی عار بنفشه که باید به خاطر این همه حس محبت و دلسوزی به نوه اشان، مدال بگیرند،

خودش هم که سوپر من شده است، با یک شنل جادویی که روی دوشش انداخته و سر بزنگاه همه جا خودش را نشان می دهد،

اگر اینجا انزلی نبود باز هم می توانست به سرعت همه جا ظاهر شود؟

بس است سیاوش اینقدر غرغر نکن

به داد بنفشه برس سیاوش،

به داد بنفشه برس....

..............

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:16 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تخت شکسته اش، دراز کشیده بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که سیاوشش چقدر قشنگ است. چه چشمهای سیاهی داشت، چشمانش چقدر مهربان بود، خودش برای چشمان سیاوشش بمیرد،

بنفشه بود که در دل، قربان صدقه ی سیاوش می رفت،

اینها را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود؟

بنفشه عکس سیاوش را بوسید و باز هم به عکس خیره شد. اینبار عکس سیاوش را در آغوش کشید.

یعنی روزی می رسید که سیاوش به او بگوید، که دوستش دارد؟

او که از رفتارهای سیاوش، متوجه ی علاقه اش به خود شده بود، اما باید کاری می کرد که سیاوش علاقه اش را بر زبان بیاورد. خوب اگر علاقه اش را بر زبان می آورد، در آن صورت چه می کرد؟

خوب مشخص است، بعد با یکدیگر قول و قرار ازدواج می گذاشتند و پس از یکی دو سال، آنها با یکدیگر ازدواج می کردند و بعد در اطاق سیاوش زندگی می کردند و بنفشه دیگر تا آخر عمر، در کنار سیاوش بود،

پدرش هم دیگر نمی توانست کتکش بزند،

قواد و پوریا هم نمی توانستند او را اذیت کنند،

نیوشا هم نمی توانست او را مسخره کند،

شاید دیگر نیاز نبود تا مسئله های مزخرف ریاضی را حل کند،

خوب اگر زن سیاوش می شد چه نیازی به حل کردن ریاضی داشت؟

چقدر فکر بنفشه خوب کار می کرد،

در دنیای خیالی این دخترکان نوجوان، هیچ چیز محال نیست،

هیچ چیز...

و همه چیز به سادگی امکان پذیر است،

همه چیز...

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با نگاهی به گوشی ذوق زده شد. سیاوش بود:

-سیاوش جونم

-سلامت کو؟

-سلام

-علیک سلام، یه خبر خوب بهت بدم؟

بنفشه به عکس سیاوش خیره شد:

-چه خبری

-امروز صبح رفته بودم مدرسه ی ایمان، مدیرتون حساب فواد و پوریا رو رسید

-راس می گی؟

-آره، دیگه جرات نمی کنن اذیتت کنن. حسابی ترسوندمشون، دو سه تا پس گردنی هم از مدیرشون خوردن

بنفشه روی عکس سیاوش دست کشید. باز هم سیاوش حامی اش شده بود،

باز هم...

-مرسی سیاوش

-دیگه خیالت راحت باشه، صد متری مدرسه ات هم آفتابی نمی شن، تو هم که دیگه کنار نیوشا نمی شینی، دیگه همه چی حل شد

همه چیز حل شده بود؟

نه، هنوز یک چیز باقی مانده بود و آن هم علاقه ی بنفشه به سیاوش بود.

بنفشه تن صدایش تغییر کرد:

-سیاوش

سیاوش بی خبر از همه جا گفت:

-هوم؟

-می گم....

-چی می گی

-می گم، یه چیزی بگم؟

-آره بگو

بنفشه دوباره به چشمان سیاوش در عکس، خیره شد.

-سیاوش تو....

سیاوش کمی اخمهایش در هم رفت. این دخترک چه می خواست بگوید؟

-سیاوش، تو خیلی خوبی

سیاوش کمی اخمهایش از هم باز شد:

-خوبم؟ حتما خوبم دیگه

-چیز، از خوب هم بهتری، یعنی واسه من خیلی بهتری، یعنی من....

سیاوش خطر را احساس کرد. نکند این دختر باز هم بخواهد حرفهای آن چنانی بر زبان بیاورد.

سیاوش سریع به میان حرفش پرید:

-بنفشه من برم به کارام برسم، باهام کاری نداری؟ برو به درست برس

بنفشه دمغ شد:

-داشتم حرف می زدم باهات

-بعدا حرف می زنیم، سرم شلوغه، آفرین دختر خوب، فعلا خداحافظ

-خداحافظ

تماس که قطع شد، بنفشه به همان جمله ای فکر کرد که می خواست بر زبان بیاورد. او می خواست به سیاوش بگوید، که دوستش دارد.

اما نتوانسته بود...

باشد، دفعه ی بعد هم از راه خواهد رسید،

دفعات بعد هم از راه خواهند رسید.....

............

مهناز رو به سیاوش کرد:

-بچه ی معصومی بود، رژ لب زده بود که بگه من بزرگ شدم؟ اینا همه اثرات همین دوره است، از سرش میوفته، حیف این دختر بچه نیست که بی مادر، بزرگ می شه؟

سیاوش خندید:

-مامان جان، نکنه می خوای برای باباش زن بگیری؟

-نه پسر، اما خوب ناراحت کنندس دیگه، از دیروز هنوز به فکرشم

سیاوش سرش را با ناراحتی تکان داد:

-آره منم دلم واسش می سوزه

-می گم سیاوش، نکنه زیادی به این بچه نزدیک بشیا

-یعنی چی مامان؟

-پسر جان این یه دختر بچه است، تو دوره ی بلوغشه، یه دفه واسه خودش فکرو خیال می کنه

سیاوش اخم کرد، مادرش هم که حرف شهناز را زده بود.

چرا همه ی اطرافیان همین مسئله را به او گوشزد می کردند؟

یعنی اینقدر مهم بود؟

اصلا مگر خودش به رفتارهای بنفشه مشکوک نشده بود؟

با همه ی اینها، نمی توانست بنفشه را به حال خود رها کند.

اگر او هم پشت بنفشه را خالی می کرد تکلیف بنفشه چه می شد؟

-مامان، بچه های این دوره امروز عاشق فردا فارغن، اگه هم فکر و خیال کنه زودی از سرش می پره، نگران نباش

و سیاوش نزد خود اعتراف کرد، که کم کم خودش نگران می شود،

خودش....

مهناز سری تکان داد: خدا کنه

............

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-چیز، می گم سمیرا یه چیزی ازت بخوام؟

-چی می خوای؟

-میشه...میشه موقع امتحان دستتو خوب نگه داری تا منم ازت نگاه کنمو بنویسم؟

سمیرا تقریبا شاخ درآورد. برای دختری که تمام زندگی اش در درس خواندن خلاصه میشد، چنین درخواستی واقعا گناه کبیره بود.

با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد:

-یعنی تقلب کنی؟

-خوب چیزه، آخه من از ریاضی چیزی نمی فهمم

-مگه توی خونه نمی خونی؟

-نه، از ریاضی بدم میاد

سمیرا سردر گم به بنفشه نگاه کرد. دلش نمی خواست تقلب کند، اصلا تقلب کردن بلد نبود.

نشان دادن برگه ی امتحانی اش هم، نوعی تقلب به حساب می آمد،

نمی آمد؟

سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من نمی تونم تقلب کنم،

بنفشه قیافه اش آویزان شد.

سمیرا ادامه داد:

-اما می تونم یه کمکی کنم

بنفشه چهره اش از هم باز شد:

-چه کمکی؟

-میتونم اون جاهایی رو که اشکال داری، برات توضیح بدم

بنفشه اخم کرد:

-زنگ دیگه امتحان داریم، من یه عالمه اشکال دارم، چه جوری می خوای تو یه ربع یادم بدی؟

سمیرا شانه اش را بالا انداخت:

-خوب پس دیگه چی کار کنم؟

-فقط برگه ات رو خوب بذار، همین

-آخه من دوست ندارم، هیچ وقت ازین کارا نمی کنم

بنفشه اخمش عمیق شد:

-یه کار ازت خواستما، اصلا نخواستم برگتو خوب بذاری

و سمت دیگر چرخید.

سمیرا دلجویانه گفت:

-خوب حالا این امتحان که تموم شد، از روزای دیگه می تونم بهت ریاضی یاد بدم

بنفشه رویش را نچرخاند.  هنوز از دست شهنامی ناراحت بود. دو سه روز پیش از او در برابر بنفشه دفاع کرده بود، کتابش را از کف زمین جمع کرده بود و به او دستمال کاغذی داده بود تا فین کند، اما او به جبران آن همه خوبی، حاضر نشد تا به او تقلب برساند.

چقدر رک و جدی به او گفته بود که نمی تواند....

بنفشه ی کوچک هنوز نمی دانست که توانایی نه گفتن یکی از مهمترین مهارتهایی است که همه ی نوجوانان باید به آن مجهز باشند،

همه ی نوجوانان،

حتی خودش....

...............

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:13 :: نويسنده : mahtabi22

نیوشا بالای سر شهنامی ایستاده بود و با پر رویی فریاد می زد:

-پاشو از سر جام ببینیم، کی به تو گفت اینجا بشینی؟

سمیرا مدادی لای کتابش گذاشت و آنرا بست و به نیوشا نگاه کرد:

-خانم شفیقی گفت

نیوشا موهای یک وری اش را از روی چشمانش کنار زد:

-خانم شفیقی بیخود گفت

صدای چند تن از بچه ها بلند شد:

-واااااای، به خانم شفیقی گفتی؟

-اگه بدونه، حسابتو می رسه

-من بهش می گگگگگم

نیوشا بی توجه به صحبتهای سایر بچه ها، صدایش را بالاتر برد:

-پاشو برو سر جات، پاشو می گم

سمیرا دوباره گفت:

-خانم مدیر گفت تو باید جای من بشینی، اونم ردیف اول

-نمی خوام، من می خوام همین جا بشینم

و کتاب سمیرا را از روی میز برداشت و به وسط کلاس پرت کرد.

باز هم صدای بچه های کلاس بلند شد:

-واااااااای، دیدی چی کار کرد؟

-چه کار بدی

-من به خانم مدیر می گگگگگم

بنفشه طاقت نیاورد و رو به نیوشا کرد:

-چی کارش داری؟ برو سر جات بشین دیگه

نیوشا با نیشخند به بنفشه نگاه کرد. یادش آمد دو روز قبل، چه بلایی به سر بنفشه آورده بود. البته که خودش هم بی نصیب نمانده بود. بنفشه موهایش را کشیده بود و او را هل داده بود و باعث شده بود دستانش خراشیده شود.

یعنی بنفشه فراموش کرده بود؟

به این زودی که فراموش نمی شد....

خوب کرده بود که گولش زده بود،

خوب کرده بود.....

نیوشا با اخم فریاد زد:

-من می خوام همین جا بشینم

بنفشه از جایش بلند شد و به سمت کتاب سمیرا رفت و آنرا از روی زمین برداشت و دوباره به دست سمیرا داد که حالا به آرامی اشک می ریخت.

نیوشا پایش را محکم روی زمین کوبید:

-می گم پاشو برو سر جات شهنامی چاپلوس

و برای بار سوم، دخترکان به حرف آمدند:

-واااااااااای بهش گفت چاپلوس

-چه حرفای بدی می زنه

-من بازم به خانم مدیر می گگگگگگگم

اینبار نیوشا جیغ زد:

-برین به خانم مدیر بگین، زود باشین

صدای خانم شفیقی نفسها را در سینه حبس کرد:

-سمیع زادگان، اینجا مگه طویله است؟ صداتو ببر دختر، چه صداشو انداخته رو سرش، خجالت هم نمی کشه

نیوشا با دیدن خانم مدیر به سرعت موهایش را به درون مقنعه اش فرو کرد و ساکت ماند.

-چه خبره اول سر صبی؟

-خانم شهنامی جای ما نشسته

-نخیر، جای تو ننشسته، من خودم گفتم اونجا بشینه تو هم از این به بعد ردیف اول میشینی، اونم جای شهنامی

-آخه خانم ما جامونو دوست داریم

-بیخود دوست داری، بچه شده واسه من، برو بشین سر جات الان معلم دین و زندگی میاد تو کلاس، زنگ تفریح هم میای دفتر کوچیکه کارت دارم، بار آخری هم بود که کولی بازی راه انداختیا

خانم شفیقی بعد از گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت. نیوشا با قیافه ی آویزان به سمیرا و بنفشه نگاه کرد و سلانه سلانه به سمت نیمکت ردیف اول رفت.

بچه های کلاس ریز ریز می خندیدند. دل همه اشان خنک شده بود. بیشتر از همه دل بنفشه بود که خنک شده بود. به سمت سمیرا چرخید که هنوز گریه می کرد. از کیفش دستمال کاغذی بیرون آورد و دستش را به طرف سمیرا دراز کرد:

-بیا فین کن، دیگه گریه نکن، خانم مدیر خیطش کرد

سمیرا دستمال را از بنفشه گرفت و با صدای بلند فین کرد.

همسالان هم می توانند با یکدیگر خوب و صمیمی باشند،

می توانند....

.............

سیاوش سرش را خاراند:

-خودم که دوست دارم، اما دیگه مثه اون وقتا نه با هر کی، یه آدم درست حسابی باشه پایه ام

شایان انگار که به موجود چندش آوری نگاه می کند به سیاوش خیره شد و گفت:

-حالمو بهم زدی، نکنه می خوای زن بگیری؟

-من زن بگیرم؟ دیوانه شدی؟ روزی که من زن بگیرم آخرالزمانه

-من که چیز دیگه ای دارم می بینم

-ای بابا، من چی گفتم مگه؟ می گم یه آدم حسابی باشه

-کودن آدم حسابی که نمیاد با تو

-چرا نمیاد؟ چمه؟ از تو که بهترم، خیلی هم با معرفتم

سیاوش با معرفت بود؟

شاید با معرفت بود،

شاید....

-آدم حسابی از کجا پیدا کنم؟

-تو نمی خواد پیدا کنی، ادم حسابی پیدا میشه، دارم بهت می گم دیگه دور زنای خیابونیو واسه من خط بکش

-قبلنا اینجوری نبودی، واست فرقی نمی کرد

و سیاوش با خود فکر کرد که همین یکی دوماه پیش برایش اصلا اهمیتی نداشت که با چه کسی هم بستر می شود. چقدر در این دوماه تغییر کرده بود. هنوز هم چشم چران و بی بند و بار بود، اما از شدتش کم شده بود

می توانست بهتر از این شود؟

شاید می توانست

کسی چه می دانست.....

شاید.....

-الان دیگه فرق می کنه

-چه می دونم، یه دفه نشنویم می خوای زن بگیری، مثه من خر نشی

شایان بهانه ی خوبی به دست سیاوش داد تا سوالی را که چند وقت بود در ذهنش می چرخید، از او بپرسد:

 

-می گم شایان، چطور شد خونوادت راضی شدن با مادر بنفشه ازدواج کنی؟ بالاخره وضعیتشو می دونستن دیگه، یا اصلا خونواده ی مادر بنفشه؟ اونا که می دونستن دخترشون افسرده است، اونا چطوری راضی شدن

-خونواده ی من که یه خواهر و یه برادر بودن، بچه که بودم بابام مرد، یکی دو سال قبل از ازدواج منم هم، مادرم مرده بود. شاهین که اون موقع سنی نداشت، می موند شهناز، البته به من گفت که با رعنا ازدواج نکنم، گفتش که مریضه، شوهر شهناز هم خیلی باهام صحبت کرد، من تو گوشم نرفت، الانم خیلی پشیمونم

-خونواده ی رعنا چی؟ اونا چرا مخالفت نکردن

-خوب اون وقتا رعنا تا این حد افسردگیش عمیق نشده بود، خونوادش فکر می کردن شاید ازدواج کنه روحیه اش بهتر میشه، شایدم ترسیدن که اگه مخالفت کنن اوضاعش بدتر بشه

-خوب چرا دیگه با تو لج کردن؟ اینجوری که تو می گی موافق ازدواجتون بودن، تو هم که اوائل داماد خوبی بودی، خودت می گفتی تا یه مدت حتی......بنفشه رو هم می شستی

سیاوش بعد از گفتن این حرف لبخند زد، دوباره به یاد بنفشه افتاده بود،

دوباره....

-نمی دونم، شاید توقع داشتن تا آخر عمر با این وضعیت رعنا، باهاش بمونم، می گفتن من از اول می دونستم وضعیت دخترشون چه جوریه،  چه می دونم از همین چرندیات دیگه

-خوب دروغ که نمی گن، می دونستی دیگه

-آهان، شروع کن به نصیحت کردن، شروع کن دیگه، برو رو منبر

-چرت نگو، حالا داداشت کجاست؟

-داداشم زنجانه، خانمش ترک زنجانه، اونم ازدواج کرد رفت اونجا

-این خواهر برادرای رعنا کجان؟ مادربزرگو پدربزرگش چرا اینقدر بی عارن؟ شماره ای چیزی ازشون داری؟

شایان چشمانش برق زد:

-می خوای باهاشون صحبت کنی که بنفشه رو ببرن پیش خودشون؟ من قربونت برم داداش، شماره ی مادربزرگه رو دارم، بیا بهت بدم، خودم نوکرتم

سیاوش کم کم عصبی می شد. اگر بنفشه همین حالا می مرد، شایان از خوشحالی جشن می گرفت.

-تو که اینقدر از بچه ات بدت میاد چرا نمی ری بذاریش سر راه؟ امشب از خونه بیرونش کن دیگه، راحت میشی

شایان که حرف سیاوش را باور کرده بود، سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-باور کن به اینم فکر کردم، اما اینجا یه شهر کوچیکه، فردا پلیس بیاد منو بگیره من چی کار کنم؟ قانون خیلی سفت و سخت شده، اگه بخوام ولش کنم میان سراغم، قانون مجبورم می کنه که نگهش دارم

سیاوش از خشم کبود شد. از روی نیمکت پشت پیشخوان برخاست و از کنار شایان رد شد و بی هوا پس گردنی محکمی پشت گردنش کوبید. شایان چند لحظه مثل مجسمه در همان حال باقی ماند. سیاوش فکر کرد نکند به نخاعش آسیب رسانده باشد. بعد از چند لحظه، صدای شایان را شنید:

-الهی دستت بشکنه، گردنم شکست، تو مگه آزار داری

-آره، از پدر بودنت حالم بهم می خوره. شماره ها رو واسم بنویس شاید یه روز به دردم خورد، من میرم تا یه جایی

شایان همانطور که گردنش را می مالید گفت:

-کدوم گوری داری میری؟ چند وقته هی جیم میشی میری، من دست تنها بوتیکو می چرخونم

سیاوش بی توجه به شایان از مغازه بیرون آمد. مقصدش کجا بود؟

مقصدش به سمت مدرسه ی راهنمایی ایمان بود.

................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:10 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با لذت به اطاق سیاوش چشم دوخته بود. چه اطاق جالبی داشت. روی دیوار اطاقش، پرنده های خشک شده را آویزان کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که بهتر بود او هم مدل اطاقش را تغییر دهد.

 این پرنده های خشک شده را از کجا می توانست تهیه کند؟

اینبار از سیاوش می خواست تا برایش، از همان پرنده ها بخرد.

بنفشه به سمت کمد سیاوش دوید و آنرا گشود. سیاوش با دیدن این حرکت، باز هم سرش را تکان داد.

بنفشه به لباسهای رنگ و وارنگ سیاوش که در کمد آویزان بود، نگاه کرد و گفت:

-چقدر لباس داری سیاوش

و قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید به سمت کشوها رفت و آنرا کشید. سیاوش دیگر نمی دانست به این دخترک چه بگوید. هنوز یاد نگرفته بود که بدون اجازه به وسایل کسی دست نزند.

بنفشه کمی درون کشو را بالا و پایین کرد و ناگهان دستش را روی دهانش گذاشت و خندید. سیاوش با چشمان گرد شده به بنفشه نگاه کرد که با دو انگشتش، لباس زیر مشکی اش را بیرون کشیده بود و جلوی چشمان سیاوش آنرا تاب می داد. سیاوش کمی خجالت کشید.

باز هم که این دخترک دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود.

به سمت بنفشه رفت:

-بذارش سر جاش، باز تو شیطون شدی که، دیگه اطاقمو هم که دیدی، بریم بیرون، اصلا بریم اطاق سیامکو ببین

بنفشه با همان لباس زیر به گوشه ی دیگری پرید و گفت:

-سیامک پیره

-کجا پیره؟ از منم کوچیکتره، اصلا تو به سنش چی کار داری،بیا برو اطاقشو ببین، بده من اونو

بنفشه دوباره به سمت دیگری پرید:

-نمیرم تو اطاقش

سیاوش کلافه شده بود. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. شایان بود.

سیاوش وسط اطاق ایستاد و تلفنش را جواب داد: الو

صدای فریاد شایان به گوش رسید:

-تو که گفتی من یه ساعت دیگه میام، الان ساعت نزدیک هفته، یه باره بگو نمی خوای بیای دیگه

-بنفشه رو آوردم تا مامانمو ببینه، فکر نکنم برسم

-به خاطر بنفشه منو معطل کردی؟ دیوونه شدم از دستت، بنفشه ی کوفتی رو ولش کن، بیا من اینجا دست تنهام

-باز تو دهنتو باز کردی چرتو پرت ریختی بیرون که، معطل چی شدی؟ مغازه که فقط مال من نیست

بنفشه نگاهش روی قاب عکس سیاوش، که روی پاتختی بود جا خوش کرد. سیاوش کنار دریا ایستاده بود و دست به سینه به روی دوربین لبخند می زد.

بنفشه با خودش فکر کرد که دریای انزلی است، یا دریای رشت است؟

رشت که دریا ندارد بنفشه،

رشت دریا ندارد....

دخترک از ذهنش گذشت که چه عکس قشنگی است،

او که عکسی از سیاوش نداشت، ای کاش این عکس برای او بود.

نگاهی به سیاوش کرد که هنوز با پدرش در حال جر و بحث بود و پشت به او ایستاده بود. بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت قاب عکس رفت و قاب عکس را باز کرد و عکس سیاوش را بیرون کشید. در همین لحظه سیاوش چرخید و بنفشه را در حال برداشتن عکسش غافلگیر کرد، قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید بنفشه لباس زیر را به سمت سیاوش پرت کرد و در حالیکه عکس را در جیب مانتو اش می گذاشت از اطاق بیرون پرید. سیاوش باز هم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

دخترک عکسش را چرا برداشته بود؟

اصلا با آن عکس می خواست چه کند؟

نکند هنوز هم در همان حال و هوایی بود که سیاوش حتی دلش نمی خواست بر زبان بیاورد؟

یعنی با اینکه دیگر بالغ شده بود، باز هم در همان حال و هوا بود؟

آن موقع که هنوز به بلوغ نرسیده بود در خواب و خیال به سر می برد، وای به حال این زمانش که دیگر پا به دنیای زنانگی گذاشته بود....

صدای شایان عصبی اش کرد: بالاخره کی میای؟

سیاوش همه ی  حرصش را بر سر شایان خالی کرد:

-یه ساعت دیگه میام تو اون مغازه ی بی صاحاب، اینقدر غر نزن

..................

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد رو به بنفشه گفت:

-امروز خیلی شیطونی کردیا

بنفشه آفتاب گیر را پایین داده بود و به لبهایش که رژ لب آن، تقریبا از بین رفته بود، نگاه می کرد:

-مگه چی کار کردم؟

-اول که بهت گفتم از این به بعد باید با مامانم در مورد مشکلاتت صحبت کنی، گفتی نه، بعدش هم که توی اطاقم اومدی....

سیاوش ناگهان برزخ شد:

-آخه اون چه کاری بود که کردی؟ لباس زیرمو چرا گرفتی تو دستت؟

-مگه چیه؟

-بنفشه زشته، نباید این کارو بکنی

-ما که باهم خوبیم

-یعنی چی خوبیم؟ هر کی با کی خوبه باید ازین کارا بکنه؟

بنفشه جواب سیاوش را نداد و رویش را به سمت دیگر چرخاند. سیاوش باز هم ادامه داد:

-حالا همه ی اونا به کنار، عکسمو چرا برداشتی؟ بده من عکسو

-نمی دم

سیاوش با کلافگی به بنفشه نگاه کرد:

-بنفشه عکس منو می خوای چی کار؟ بده به من

بنفشه دستش را روی سینه اش قفل کرد: نمی دم

سیاوش دیگر نمی دانست چه کار کند. با درماندگی گفت:

-لا اقل بگو واسه چی برداشتی؟

بنفشه با چشمان غمگین به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش هنوز نفهمیده بود که او چرا عکسش را برداشته؟

پس سیاوش خیلی خنگ بود،

خیلی خنگ....

بنفشه نمی دانست آیا دلیل کارش را بگوید یا سکوت کند، به یاد اس ام اس خشن سیاوش افتاد و لبهایش را روی هم فشار داد.

سیاوش دوباره پرسید:

-چرا نمی گی؟

-دوست دارم عکستو داشته باشم

سیاوش که خودش حدس زده بود که جریان از چه قرار است. نمی خواست با به میان کشیدن این موضوع، بنفشه را حساس کند.

شاید هم بهترین عکس العمل این بود که رویش را با بنفشه در این زمینه باز نکند،

رویشان بهم باز میشد،

در همین زمینه هم، رویشان به هم باز میشد.....

سیاوش مسیر صحبت را عوض کرد:

-مامانم خوب بود؟ ازش خوشت اومد؟

-اوهوم، بهم گفت چهار تا شکلات بخورم

و با دستش عدد چهار را نشان داد.

سیاوش لبخند زد:

-خیل خوب، فردا می خوام برم مدرسه ی ایمان، یه گوش مالی حسابی به فواد و پوریا میدم

-می خوای بزنیشون؟

-نه، به مدیرشون می گم دهنشونو سرویس کنه

-ها؟

سیاوش تازه متوجه شد که چه حرفی از دهانش بیرون پریده است، سعی کرد حرفش را اصلاح کند:

-می گم مدیرشون حسابشونو برسه

بنفشه دوباره به نیمرخ سیاوش زل زد و گفت:

-سیاوش

-بعله؟

-بازم منو می بری خونتون؟

-دوست داری بیای خونمون؟

-آره دوست دارم بیام تو اطاقت

-چرا؟

-ازون پرنده ها خیلی خوشم میاد، چه جوری خشکشون کردی؟

-خشک شده خریدم، دوست داری؟

-آره خیلی،

-دوست داری برات بخرم؟

-آره، می خری؟

-می خرم برات

بنفشه ناگهان از بازوی سیاوش آویزان شد:

-آخ جون، مرسی سیاوش جونم

نزدیک بود کنترل فرمان از دست سیاوش خارج شود، هول و دستپاچه گفت:

-بنفشه، الان چپه میشیم، برو اونور

بنفشه با بی میلی بازوی سیاوش را رها کرد و به صندلی تکیه داد. سیاوش عرق پیشانی اش را پاک کرد،

این هم از اثرات بلوغ بود؟

این هم؟

.....................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش مقابل در خانه اشان پارک کرد و رو به بنفشه گفت:

-رسیدیم، پیاده شو

بنفشه ذوق زده کمربندش را باز کرد و از ماشین بیرون پرید و با اشتیاق به نمای خانه نگاه کرد. سیامک همانطور که با لبخند به بنفشه خیره شده بود رو به سیاوش کرد:

-عجب دختر بچه ی باحالیه. دیدی چه جوری ضایعم کرد

سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و خندید:

-مونده شیرین کاریاشو ببینی، از الان بگم اگه حرفی بارت کرد، به من ربطی نداره ها

رو به بنفشه گفت:

-بدو برو تو خونه

بنفشه جیغ جیغ زنان وارد خانه شد. سیاوش باز هم سر تکان داد و به همراه سیامک داخل خانه شد و در را بست.

مهناز برای استقبال از مهمان کوچکشان، تا وسط حیاط آمده بود. ناگهان چشمش افتاد به دخترک ریز نقشی که رژ لب قرمز رنگی به لبهایش زده بود و موهای چتری اش چشم و ابرویش را پوشانده بود.

دخترکی که سیاوش از او صحبت می کرد، همین دخترک بود؟

به نظر می رسید که خیلی تخس و شیطان باشد.

مهناز با لبخندی بر لب به سمت بنفشه رفت:

-سلام دختر خوشگلم

بنفشه به زن میانسالی نگاه کرد که موهایش مش کرده بود. چهره ی مهربانی داشت. او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه نیشش تا بناگوش باز شده بود.

چه مادر شوهر مهربانی....

چی؟؟؟؟؟؟؟

بنفشه چه می گفت؟

مادر شوهر دیگر چه صیغه ای بود؟

این هم اثرات صحبتهای در گوشی اش با نیوشا بود. یا شاید هم اثرات دیدن فیلمهای عشقی، و یا حتی خواندن رمانهای عاشقانه....

دخترک در تصوراتش، سیاوش را شوهر خودش به حساب آورده بود.

خدا را شکر که سیاوش از افکار بنفشه با خبر نبود و  گرنه همانجا از دست این دخترک، خودش را دار می زد،

از دست این دخترک.....

مهناز خم شد و بنفشه را در آغوش کشید و بوسید. بنفشه نفس عمیق کشید.

شاید در طی این دوازده سال، کمتر از ده بار در آغوش کشیده شده بود.

به یاد آورد چند باری، مادرش او را در آغوش کشیده بود، آن هم زمانی که اینقدر اوضاع روحی اش به هم ریخته نبود.

آخرین بار هم که خودش، سیاوش را در آغوش گرفته بود.

یعنی باز هم می توانست او را در آغوش بگیرد؟

صدای مهناز افکار بنفشه را به عقب راند:

-بیا تو دخترم

و دست بنفشه را در دست گرفت و به دنبال خودش کشید. بنفشه همانطور که به دنبال مهناز وارد خانه می شد سرش را چرخاند و به سیاوش نگاه کرد که به همراه سیامک پشت سرشان حرکت می کردند. سیاوش با دیدن نگاه بنفشه، چشمانش را چپ کرد.

بنفشه یک لحظه جا خورد.

سیاوش هم از این ادا اطوارها بلد بود؟

باز هم حس شیطنت بنفشه گل کرد و جشمانش را کامل به سمت چپ چرخاند و زبانش را بیرون آورد و رویش را برگرداند. سیاوش خندید و سیامک....

سیامک مات و مبهوت به شکلکهای این دو نفر نگاه می کرد.

...............

بنفشه با کنجکاوی به در و دیوارهای خانه نگاه می کرد. خانه ی چندان بزرگی نبود. اما برای بنفشه تازگی داشت. بیشتر کنجکاوی بنفشه برای فهمیدن این بود که اطاق سیاوش کدام یک است. مهناز فنجان چای را در مقابل بنفشه روی میز عسلی گذاشت و با لبخند به رژ لب قرمز رنگ بنفشه، خیره شد:

-خوب، که گفتی اول راهنمایی هستی؟

سیامک به حرف آمد:

-آره، تازه به منم گفت که پیرم

بنفشه بی توجه به حرف سیامک خم شد و دستش را در ظرف شکلات فرو برد و گفت:

-من می خوام چهارتا شکلات بردارم

مهناز لبخند زد:

-بردار عزیزم

بنفشه با خوشحالی شکلات ها را دستچین کرد.

سیاوش از آشپزخانه خارج شد و همانطور که روی مبل کنار سیامک می نشست رو به مادرش گفت:

-این بنفشه خانم ما حرف نداره مامان، آوردمش پیشت که ببینیشو باهات آشنا بشه تا از این به بعد اگه مشکلی داشت، همه رو به تو بگه، مگه نه بنفشه؟

بنفشه هنوز سرگرم دستچین کردن بود:

-من همه رو به تو می گم سیاوش

مهناز سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. سیاوش اصرار کرد:

-نه دیگه بنفشه، اومدی مامانمو ببینی که دیگه هر چی شد به مامان مهنازم بگی

بنفشه شکلاتی در دهانش گذاشت و ابروهایش را به نشانه ی نه بالا فرستاد و به همان وضعیت به سیاوش خیره شد. سیاوش سعی کرد نخندد، به مهناز نگاه کرد. مهناز با مهربانی گفت:

-هر جوری که خودت راحتی بنفشه جون، اگه دوست داری به من بگو اگه می خوای به سیاوش بگو

بنفشه دهانش را باز کرد. شکلاتها به دندانهایش چسبیده بود:

-به سیاوش می گم

سیامک دوباره سر شوخی را باز کرد: به منم می تونی بگی

بنفشه با اخم به سیامک نگاه کرد: به تو نمی گم

و قبل از اینکه سیامک حرفی بزند، بنفشه رو به سیاوش گفت:

-سیاوش بریم اطاقتو ببینم؟

سیاوش دوباره به مادرش نگاه کرد. بنفشه آبرویش را برده بود. مهناز خندید و از جایش بلند شد:

-آره دخترم، برو اطاق سیاوشو ببین

بنفشه از جا پرید و به سمت یکی از اطاقها دوید. سیاوش فریاد زد:

-اون اطاقم نیست، اطاق سیاوشه، بغلی اطاقمه

................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : mahtabi22

نگاه سیاوش رو پیراهن بنفشه، ثابت مانده بود. به جای دخترک، او خجالت کشیده بود. بنفشه هم دیگر شورش را در آورده بود.

حالا که بالغ شده بود دیگر برای چه با سیاوش تماس گرفته بود؟

سیاوش خودش پاسخ خودش را داد، بنفشه که کسی را نداشت.

انتظار داشت به آن عمه ی بی خیالش، زنگ بزند؟

متوجه ی بنفشه شد که باز هم زیر دلش را فشار می داد.

سیاوش یادش آمد که در مورد "خانم شدن بنفشه" چه فکرهای عجیب و غریبی کرده بود.

آنقدر خودش شیطنت های ریز و درشت کرده بود که هر جمله ای را که از زبان بنفشه بیرون می آمد، به همان شیطنتها نسبت می داد.

سیاوش بالای سر بنفشه ایستاد و در حالی که سعی می کرد لحن صحبتش جدی باشد گفت:

-چرا زودتر نگفتی؟

این چه سوالی بود که سیاوش از بنفشه پرسیده بود. بیچاره بنفشه که می خواست همین کار را بکند، او مدام برای خودش سوء تعبیر می کرد.

بنفشه دلخور جواب داد:

-من که گفتم، تو به من فحش دادی و دعوام کردی، تازه می خواستی منو بزنی

سیاوش شرمنده شد. با لحن دلجویانه ای گفت:

-خوب، من کار اشتباهی کردم.

بلافاصله لبخندی روی لبهای بنفشه نشست. چقدر زود دلخوری هایش را فراموش می کرد:

-یعنی الان خوشحالی که من بزرگ شدم؟

سیاوش کلافه شد:

-آره، خیلی خوشحالم

و سیاوش فکر کرد که با گفتن این جمله، همه ی توپ و تشرهایش را جبران کرده است.

بنفشه دوباره زیر دلش را فشار داد:

-دردم میاد

سیاوش نزدیک بود دو دستی توی سر خودش بکوبد.

رو به بنفشه گفت:

-خیل خوب، واستا الان میرم بیرون اون چیزایی که می خوای رو می خرمو میام، تو هم برو یه گوشه بشین، دیگه اینقدر بپر، بپر نکن، بدو ببینم

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد.

سیاوش از پله ها سرازیر شد. یادش آمد هفته ی گذشته حاضر نشده بود قدم در آن مغازه ای بگذارد که لباس زیر می فروخت و حالا مجبور شده بود به دنبال خرید چیزی بالاتر از آن بیرون برود.

سیاوش برای خودش سر تکان داد و از در خانه بیرون رفت.

.................

سیاوش با دهان نیمه باز به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه دیوانه شده بود؟

همین که سیاوش نایلون مورد نیاز را به بنفشه داد، بنفشه شروع کرد به بشکن زدن و همانطور که آواز خواننده ای را که سیاوش از آن بیزار بود با غلطهای فراوان دوباره باز خوانی می کرد، به سمت دستشویی دوید.

سیاوش خودش را روی کاناپه ولو کرد. اینطوری نمی شد، باید همین حالا او را به خانه اشان می برد.

دخترک فردا مسائل ممنوعه اش را هم با او درمیان می گذاشت. سیاوش که دیگر نمی توانست برای این مسائل هم، گوش شنوای بنفشه باشد.

می توانست؟

گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی خانه اشان را گرفت. باید مادرش را برای ورود این مهمان کوچک و سرتق، آماده می کرد.

..............

بنفشه دوباره رژ لب قرمز رنگ را در دستش گرفته بود و روی لبش می کشید. او می خواست به خانه ی سیاوش برود. باید حتما به خودش می رسید. حالا که دیگر بزرگ شده بود، کسی نمی توانست به او ایراد بگیرد. همه ی خانمهای بزرگ می توانستند روی لبهایشان، رژلب بمالند.

همه ی خانمهای بزرگ.....

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-من اونو نخریدم که تو هر ساعت و هر دقیقه بکشی رو لبتا

بنفشه اخم کرد:

-مال خودمه

-منم نگفتم مال منه، قرار نیست هی بکشی روی لبت که، چه رنگی هم انتخاب کرده، قرمز

-خوشگله، به من میاد؟

و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش وحشت کرد.

آخر این چه طرز استفاده از رژ لب بود؟

-بنفشه شبیه دراکولا شدی

بنفشه باز هم اخم کرد. او به خاطر سیاوش می خواست از رژ لب استفاده کند، حالا سیاوش می گفت که او شبیه دراکولا شده؟

سیاوش نفس عمیق کشید:

-بیرون لبت که نباید رژ لب بمالی، فقط روی لبات باید بمالی، یه ذره بزن روی لبت، بعد لب بالا پایینو رو هم بمال تا پخش بشه، اینجوری....

و خودش لبهایش را روی هم مالید.

ناگهان به خودش آمد،

خاک بر سرت سیاوش،

یک رژ لب بگیر و روی لبت بمال دیگر،

اصلا مدل آرایش خلیجی عروس بشو،

این حرکات چیست که نشان می دهی؟

کم مانده دامن هم بپوشی،

کم مانده.....

سیاوش از روی کاناپه برخاست و گفت:

-بنفشه بیا بریم داداشم منتظره، بدو ببینم، رژ لبتو کم کن

بنفشه بی توجه به ذق ذق زیر دلش، دوید.

سیاوش کلافه فریاد زد:

-نمی خواد بدویی، یواش

خودش هم نمی دانست چرا اینقدر نگران این کودک است،

نمی دانست.......

.................

سیاوش جلوی نمایندگی بیمه توقف کرد تا سیامک را سوار ماشین کند. بنفشه روی صندلی جلو نشسته بود و با غرور کمربندش را بسته بود و اصلا هم خیال نداشت روی صندلی عقب بنشیند. سیامک با تعجب به بنفشه نگاه کرد که با رژ لب سرخ رنگی که روی لبانش بود، کمربند ایمنی اش را بسته بود و مستقیما به رو به رویش خیره شده بود. همانطور که که داخل ماشین می نشست با صدای بلند سلام کرد.

بنفشه رویش را نچرخاند. با قیافه ی جدی جواب داد: سلام

سیامک در حالی که سعی می کرد جلوی خودش را بگیرد تا قهقهه نزند به آینه نگاه کرد و با اشاره به بنفشه با حرکات چشم و ابرویش پرسید:

-این کیه

سیاوش جواب داد:

-دختر شایانه، شریکم

سیامک با خنده سر تکان داد. خود سیاوش هم، از دیدن کارهای بنفشه، به خنده افتاده بود.

همه ی دخترکها که به بلوغ می رسیدند، این حرکات عجیب و غریب را از خودشان نشان می دادند یا این فقط مختص بنفشه بود؟

سیامک دست بردار نبود. این دخترک توجه اش را جلب کرده بود. رو به بنفشه کرد:

-ببخشید خانمی، اسمتونو به من نمی گی؟

بنفشه بالای لبش را خاراند و همانطور که از پنجره ی ماشین به پیاده رو نگاه می کرد، گفت:

-بنفشه هستم

سیاوش آنقدر لبش را گاز گرفته بود که احساس می کرد تا چند لحظه ی دیگر لبش پاره خواهد شد.

بنفشه، این حرکات دیگر چه بود؟

دختر اینقدر مرا نخندان....

سیامک شیطنتش گل کرده بود.

دوباره پرسید: کلاس چندمی

بنفشه با غرور جواب داد:

دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم

و سیاوش در دلش دعا کرد تا بنفشه نگوید همین امروز هم، دوره ی ماهانه ام شروع شده است.

از بنفشه بعید نبود،

اصلا بعید نبود....

سیامک در جواب گفت:

-منم سیامک هستم، داداش سیاوش، بیست و پنج سالمه

-چقدر پیری

سیامک شیطنت از یادش رفت.

چه جواب کوبندی ای به او داده بود این دخترک خنده دار....

سیاوش از آینه به سیامک نگاه کرد و با خنده ای که دیگر سعی در پنهان کردن آن نداشت، گفت:

-داداشی تا خونه سکوت مطلق، باشه؟

بنفشه متوجه ی حرف سیاوش نشد. فکرش حول یک موضوع بود،

رفتن به خانه ی سیاوش

....................

 
سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش زیر لب یکسره فحش و ناسزا می گفت. به شایان و شهناز و رعنا و بیشتر از همه به خود بنفشه بود که فحش می داد.

دخترک چطور اینقدر راحت به او گفته بود که خانم شده است. خوب کاملا مشخص است. کسی که فیلم های آنچنانی را بیشتر از ده بار نگاه کند، به راحتی تن به هر کاری می دهد. سر سیاوش، به اندازه ی کوه سنگین شده بود. برخلاف همیشه که مخالف کتک زدن بود، اینبار می خواست تا سر حد مرگ، بنفشه را کتک بزند.

آخر این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که اینقدر راحت خودش را در اختیار پسری قرار داده بود؟

سیاوش همانطور که با عصبانیت رانندگی می کرد، هر از چند گاهی به راننده های دیگر، فحش و ناسزا می گفت. چشمانش حتی روی زنان زیبا هم ثابت نمی ماند.

فقط می خواست هر چه سریعتر به منزل شایان برسد.

.................

بنفشه رژ لب قرمز رنگ را روی لبانش مالید. رژ لب از روی لبهایش بیرون زده بود، اما بنفشه احساس می کرد چقدر ماهرانه رژ لب را روی لبهایش، مالیده است.

چتری هایش را روی ابروهایش ریخت و با خوشحالی منتظر آمدن سیاوش شد. هنوز درد داشت و احتمالا اوضاع بهداشتی اش هم رو به راه نبود، اما باز هم اهمیتی نداشت.

سیاوش همین حالا می رسید و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد.

صدای زنگ آیفون به گوش رسید و بنفشه شلنگ تخته زنان، به سمت آیفون رفت و با خوشحالی دکمه ی آیفون را فشار داد.

.....................

سیاوش همین که وارد خانه شد، با عصبانیت و بدون اینکه کفشش را از پا خارج کند از پله ها بالا دوید. در این آشفته بازار رعایت بهداشت کجای معادله بود؟

بنفشه همه چیزش را به باد داده بود.

دیگر  چه فرقی می کرد که کفشش را بیرون آورده باشد و یا به پا کرده باشد؟

سیاوش خشمگین و عصبانی فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه

بنفشه درب ورودی را باز کرد و با خوشحالی بیرون پرید: یاااااااه

همزمان زیر دلش تیر کشید،

دیگر وقت پریدن نبود دخترک

دیگر وقتش نبود....

سیاوش با دیدن رژ لب روی لبهای بنفشه به مرز انفجار رسید.

دخترک برای پسرک رژ لب هم زده بود؟

بنفشه کمی خم شد و زیر شکمش را فشار داد. سیاوش چشمانش از حدقه در آمد.

این دخترک چه بلایی سر خودش آورده بود؟

سیاوش نزدیک در ورودی میخکوب مانده بود و به رفتارهای عجیب و غریب دخترک نگاه می کرد. بنفشه سرش را بلند کرد و با چهره ای که نشان می داد هنوز درد می کشد لبخند زد:

-سیاوووووووش جوننننننم

سیاوش به خودش آمد، قدمی به جلو برداشت و گفت: سیاوش جونمو سرطان

بنفشه تعجب کرد.

سیاوش با او بود؟

چه بد.....

سیاوش قدم دیگری برداشت:

-امروز همین جا سیاهو کبودت می کنم، چقدر بهت گفتم این فیلمها رو نگاه نکن

بنفشه همانطور که کمرش خم شده بود به سیاوش نگاه می کرد. متوجه ی مفهوم صحبتهای سیاوش نمی شد.

کدام فیلمها؟

-اون پسره ی هیچ چی ندار کجاست؟ تا من برسم فراریش دادی؟

بنفشه حس کرد سیاوش دیوانه شده است. به میان حرفش پرید:

سیاوش چی می گی؟ اینا رو ولشون کن، من بزرگ شدم، من خانم شدم

سیاوش فریاد کشید:

-تو غلط کردی خانم شدی، بی شعور، خانم شدی؟ بدبخت کردی خودتو، فواد اینجا بود؟

بنفشه ی کوچک هنوز نمی فهمید، سیاوش از چه چیزی صحبت می کند. اما دلش گرفت، سیاوش به او فحش می داد و سرش فریاد می کشید.

مگر او چه کار کرده بود؟

اصلا این قضیه چه ربطی به فواد داشت؟

سیاوش به سمت بنفشه پرید و بازویش را در دستش گرفت و او را تکان داد:

-حرف بزن بگو ببینم کی اینجا بود؟ وقتی پدر بی شرفت تورو ولت می کنه میره، معلومه که هر گهی می خوای می خوری دیگه

بنفشه به ساعد سیاوش چسبید و بغض کرده گفت:

-سیاوش گوش کن، سیاوش

-سیاوشو درد، مگه این فواد دیروز این همه بلا سر تو نیاورده بود؟ بزنم تو دهنت؟

سیاوش دست دیگرش را که آزاد بود روی هوا بلند کرد تا در دهان بنفشه بکوبد،

اما...

نتوانست...

دستش جلوی صورت بنفشه بی حرکت باقی ماند. این بنفشه هر کاری هم که کرده بود گنجویش بود. نمی توانست کتکش بزند،

نمی توانست.....

بنفشه با لبهای آویزان به سیاوش نگاه کرد.

بزرگ شدن چنین تاوانی داشت؟

تاوانش هم این بود که مهمترین فرد زندگی اش، روی بنفشه دست بلند کند؟

بنفشه زیر دلش تیر کشید. اینبار اصلا خوشحال نبود. دوباره خم شد و با دست چپش زیر دلش را فشار داد.

سیاوش با اخم به دست خودش که در فضا معلق مانده بود، نگاه کرد.

بنفشه با پشت دستش، رژ لب روی لبهایش را پاک کرد. رژ لب روی گونه اش کشیده شد و وضعیت خنده داری به وجود آمد. سیاوش کنار پای بنفشه زانو زد.

این دخترک چه به روز خودش آورده بود؟

حالا چطور می توانست کمکش کند؟

او را پیش دکتر زنان ببرد؟

خدایا مگر چنین چیزی امکان پذیر بود؟

مطمئنا دکتر زنان اول از همه خود سیاوش را در مظان اتهام قرار می داد.

سیاوش از این فکر چندشش شد. او و بنفشه؟

سر و تنه اش را به سرعت به چپ و راست چرخاند. بنفشه برایش عزیز بود.

او چطور می توانست همچین کاری را انجام دهد؟

اصلا خود بنفشه چطور توانسته بود چنین خریتی بکند؟

سیاوش سرش را پایین انداخت و به انگشتان پای بنفشه خیره ماند.

کجای کار را اشتباه کرده بود؟

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش بد، من فکر کردم تو خوشحال میشی

سیاوش به سرعت سرش را بالا آورد.

خدایا این دختر چرا اینقدر وقیح شده بود؟

او خودش را به باد داده بود، تا سیاوش را خوشحال کند؟

او که از نیوشا هم بدتر شده بود.

-تازه ببین این رژ لبم زده بودم، اما دیگه نمی زنم

و باز هم با دستش به لبانش کشید.

سیاوش احساس کرد چند لحظه ی دیگر خودش را کتک خواهد زد. او که دلش نمی آمد بنفشه را کتک بزند، پس خودش را کتک خواهد زد،

خودش را....

-تازه...تازه....، هیچی ام.....،هیچی ام ندارم

سیاوش با خودش فکر کرد که این چه خزعبلاتی بود که دخترک به زبان می آورد؟

بنفشه دوباره به حرف آمد:

-خوب نیوشا خودش گفته بود ممکنه منم امسال خانم بشم، خودش که می گفت سال دیگه خانم میشم، اما یه دفه امروز اینجوری شدم

که یک دفعه اینطور شده بود؟ این که یک نقشه ی دقیق و حساب شده بود. حداقل یک هفته برنامه ریزی کرده بود.

چه می گفت این دختر؟

-حالا چی کار کنم؟ زیر دلم خیلی درد می کنه. دوتا قرص هم خوردم خوب نشدم.

که قرص هم خوردی؟

چطور همان موقع که دو دستی خاک را توی سرت می ریختی، نگران این چیزها نبودی؟

-تازه، الان چی استفاده کنم؟ حجالت می کشم برم تو مغازه به آقاهه بگم

ای بمیری بنفشه.

که خجالت می کشی؟

پس چرا از من خجالت نمی کشی؟

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. کار از کار گذشته بود. دخترک هم اصلا احساس پشیمانی نمی کرد.

-سیاوش من بزرگ شدم، نه؟

چشمان سیاوش اینبار به فرق سرش کشیده شد.

بنفشه تمام کن این چرندیات را.

خجالت هم نمی کشد.....

سیاوش از روی زمین بلند شد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه آن پسرک را هم که فراری داده بود.

چشمش روی رژ لب کشیده شده بر گونه ی بنفشه، ثابت ماند و باز هم سری به نشانه ی تاسف تکان داد.

-سیاوش خانم بهداشتمون می گه باید اینجور مواقع غذاهای مقوی بخوریم

ای خاک بر سر خانم بهداشتتان که همه ی این مسائل را هم برایتان تشریح کرده.

اصلا چرا در مدرسه به شما چنین چیزهایی یاد می دهند؟

-سیاوش یه چیزی بگو دیگه، من خیلی دلم درد می کنه. یعنی هر ماه باید درد بکشم؟

سیاوش دو دستش را بین موهایش فرو برد، بنفشه هر ماه می خواست این کثافت کاری را تکرار کند؟

سیاوش بالاخره به حرف آمد:

-اشتباه کردی بنفشه، دیگه کاری از دست من بر نمیاد،

-چرا اشتباه کردم؟ مگه دست من بود؟ همه ی کسایی که می خوان خانم واقعی باشن، اینجوری میشن

-چه جوری میشن؟ میرن ازین کارا می کنن؟

-من که کاری نکردم، دست من نبود

-پس دست عمه ی من بود؟

بنفشه باز هم بغض کرد:

-سیاوش چرا با من بداخلاقی می کنی؟ الانم می خواستی منو بزنی، من حالم خوب نیست، همه ی دخترا خانم میشن، خانم بهداشتمون خودش گفته بود که ما دخترها هر ماه اینجوری میشیم

مغز سیاوش جرقه زد،

چه شده بود؟

بنفشه چه گفته بود؟

دخترها هر ماه چه طور می شوند؟

سیاوش روی پنجه ی پا نشست و با قیافه ی جدی به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-بنفشه بیا درست و حسابی به من بگو تو چی کار کردی، من الان قاطی ام، راستشو بگو چی کار کردی؟

بنفشه چانه اش لرزید:

-من که کاری نکردم

خودش را به سیاوش نزدیک کرد و دستش را روی گوش سیاوش گذاشت و درون گوشش چیزی گفت.

چهره ی سیاوش از هم گشوده شد.

خدایا....

خدایا....

او چه فکر می کرد و چه شده بود،

دخترک دوران ماهانه اش آغاز شده بود....

...............

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:18 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به سمت جعبه ی کمکهای اولیه رفت که روی دیوار دستشویی آویزان بود. به درستی نمی دانست باید چه قرصی مصرف کند. فقط قرصی می خواست تا دردش را آرام کند.

چشمش افتاد به استامینوفن کدئین و سرماخوردگی بزرگسالان(Adult cold) و از سر ناچاری از یک عدد را از هر یک از روکشها بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت.

نیم ساعت گذشته بود و بنفشه احساس خواب آلودگی می کرد. دل دردش مداوم شده بود. دیگر از تیر کشیدن های چند دقیقه به چند دقیقه خبری نبود، زیر شکمش یک سره تیر می کشید. بنفشه چهره اش در هم شده بود. فشار زیادی را تحمل می کرد. بنفشه از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. اینبار می خواست خودش را تخلیه کند. نمی توانست فکرش را متمرکز کند تا به درستی دریابد، دلیل این درد بی درمان چیست.

بنفشه ی کوچک وارد دستشویی شد.

...............

بنفشه به تصویر خودش در آینه ی بالای روشویی زل زده بود. برخلاف چند لجظه ی پیش چهره اش در هم نبود.

باورش نمی شد،

بنفشه خانم شده بود.....

اکثر دختران در این زمان می ترسیدند و یا گریه می کردند. اما بنفشه می خندید. زیر دلش همچنان درد می کرد اما بنفشه ذوق زده بود. دوست داشت همه ی دنیا بفهمند که او دیگر یک خانم کامل شده است. حتی با اینکه دیگر از آن چیزها که نیوشا گفته بود هم نمی پوشید.

بنفشه خانم شده بود......

بنفشه ذوق زده جیغ کشید. یک بار دیگر جیغ کشید.

حالا باید چه کار می کرد؟

آن چیزهایی را که مورد نیازش بود، چطور تهیه می کرد؟

خوب قبل از هر کاری باید به سیاوش زنگ می زد. باید به سیاوش می گفت که او بزرگ شده است. سیاوش از امروز جور دیگری به او نگاه می کرد. او دیروز سیاوش را در آغوش کشیده بود و امروز خانم شده بود. بنفشه باز هم جیغ کشید و بلند بلند شروع به آواز خواندن کرد و به سمت موبایلش رفت:

-بدو بیا گوشواره هاتو بیار بذار تو گوشم......

آواز خواندن هم بلد نبود این دخترک،

آواز خواندن هم....

............

سیاوش با سری که به زیر انداخته بود، به صحبتهای زن جوان گوش می کرد:

-بیمه ی شخص ثالث می خواین به همراه بیمه بدنه؟ یا بیمه بدنه نمی خواین؟

سیاوش همانطور که سرش پایین بود جواب داد:

-بیمه بدنه هم می خوام

زن جوان سر تکان داد:

-چند لحظه صبر کنید

سیاوش سر تکان داد و نگاهش افتاد به سیامک که سرش را می خاراند و رو به او گفت:

-معطل من شدی، نه؟

-نه داداش، کاری نداشتم

صدای زنگ گوشی سیاوش، در فضا پیچید. سیاوش با نگاهی به گوشی لبخند زد، بنفشه بود

-الو،

-سیاوووووووووش

باز هم که بنفشه سیاوش را کش دار ادا کرده بود.

این بار دیگر چه دسته گلی به آب داده بود؟

نکند بابت جابه جایی نیمکت خودش و نیوشا خوشحال بود.

دخترک چقدر ذوق زده شده بود.

سیاوش لبخند زد:

-چیه بازم کبکت خروس می خونه؟

-سیاوووووووش، می دونی چی شده؟

-آره می دونم، شهنامی کنار تو میشینه

-نهههههههههههه

سیاوش اخم کرد،

جریان این نبود؟

اگر این نبود،پس علت این همه خوشحالی، چه بود؟

این همه خوشحالی حتما مصیبتی به دنبال داشت،

حتما....

آخرین بار دخترک ابروهایش را خراب کرده بود، نکند این بار موهایش را قیچی کرده باشد؟

وای بنفشه، نکند باز هم شیرین کاری کرده باشی،

اینبار باید برایش کلاه گیس می خرید.....

-چی شده بنفشه؟

-سیاوش، من خانم شدددددددددددم

سیاوش سکته کرد.

بنفشه چه گفت؟

خانم شده بود؟

وای خدایا....

وای وای وای....

چه کسی در کنار بنفشه داخل خانه بود؟

باز هم پسری را به خانه آورده بود؟

حالا همه ی اینها به کنار، گفت خانم شده است؟

بنفشه چه غلطی کرده بود؟

سیاوش سرش گیج رفت. بنفشه چی می گفت؟،

این همه حواسش به او بود تا اتفاقی برایش نیوفتد،

اصلا چطور نفهمیده بود که او دوباره با کسی دوست شده است؟

این گند را چطور ماست مالی می کرد؟

حالا با افتخار زنگ زده بود و به سیاوش می گفت که خانم شده است؟

سیاوش با خشم از روی مبل برخاست. همین حالا می رفت و حساب بنفشه و آن الدنگی را که این بلا را بر سر بنفشه آورده بود می رسید.

بیچاره شدی بنفشه، بیچاره شدی....

سیاوش با خشم بی سابقه ای فریاد زد:

-همون جا بمون تا من بیام

سیاوش تماس را قطع کرد و رو به سیامک کرد:

-بیا منو برسون تا یه جایی

سیامک گیج و سردرگم جواب داد:

-داداش کارمون اینجا تموم نشده

-پس تو بمون اینجا من با ماشین تو میرم

-چی شده داداش

-هیچ چی نشده سوییچو بده ببینم

سیاوش در برابر چشمان متعجب زن جوان و سیامک از نمایندگی بیمه خارج شد.

..................

بنفشه آنقدر ذوق زده بود که نفهمید سیاوش خشمگین شده است. با شنیدن نعره ی سیاوش، او باز هم ذوق کرد. سیاوش چقدر خوشحال شده بود. از خوشحالی می خواست همین حالا بنفشه را ببیند. بنفشه اینبار از بن جگر فریاد زد:

-جون من بیا گوشواره ها رو بنداز توی گوشششششششششششم

.......................

 

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : mahtabi22

خانم شفیقی به مرد جوان خیره شد و گفت: بله؟

سیاوش محکم و جدی جواب داد:

-عرض کردم می خوام جای خواهرزادمو عوض کنم، دختری که کنارش می شینه دختر خوبی نیست

-شما از کجا می دونی دختر خوبی نیست؟

-از دوست پسرای رنگ و وارنگش می دونم که خوب نیست

-از کجا می دونین که دوست پسر داره؟

-از کجا می دونم؟

خانم شفیقی آب دهانش را قورت داد. احتمال می داد این مرد جوان دوباره دهان بی چفت و بستش را باز کند.

از سیاوش بعید نبود،

سیاوش که دهانش چفت و بست نداشت،

داشت؟

قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید، خانم شفیقی گفت:

-البته خودمم تو فکر این بودم که این دو نفرو از هم جداشون کنم، وقتی با هم دیگه هستن خیلی شر میشن

-بعله، بنده هم منظورم همینه

-خوب، من جای اونا رو عوض می کنم

سیاوش روی صورتش دست کشید:

-یه هم کلاسی داره به نام شهنامی، اگه میشه پیش اون بشینه، شاید دو تا چیز خوب هم ازش یاد گرفت

-امر دیگه ای باشه آقای صباغ

سیاوش نیشخند زد:

-سلامتی شما خانم شفیقی

عجب موز ماری بود همین سیاوش

همین سیاوش.....

سیاوش ناگهان به یاد ابروهای بنفشه افتاد:

-خانم شفیقی یه مسئله ای هم در مورد خواهرزاده ام می خوام بهتون بگم

-بفرمایید

-خانم، ابروهاش دچار ریزش شده، من امروز فردا از دکترش واستون گواهی میارم

-یعنی چی ابروهاش دچار ریزش شده؟

-نمی دونم خانم، حساسیت داره، گواهیشو واستون میارم، بهتون گفتم که شما فکر دیگه ای در موردش نکنین

-واگیر داره؟

سیاوش در دلش خندید.

ابرو برداشتن بین دخترکان راهنمایی مسری شده بود،

مسری.....

-نه خانم، مطمئن باشین این نوع ریزش مسری نیست

خانم شفیقی با نگاه مشکوکی سیاوش را بر انداز کرد. مرد جوان جدی حرف می زد یا او را دست انداخته بود؟

-باشه رسیدگی می کنم ببینم جریان چیه، گواهی رو هم برام بیارین لطفا

سیاوش لبخند زد، مشکل بنفشه حل شده بود،

فردا می توانست به مدرسه ی ایمان هم برود، کار کوچکی هم آنجا داشت....

اما جای لبخند زدن نداشت،

سیاوش باز هم با دخالت بی جایش، اشتباه کرده بود،

اشتباه......

................

بنفشه سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. چه درد بی امانی به جانش افتاده بود. خدا را شکر می کرد که نیوشا نبود تا دوباره مسخره اش کند،

خدا را شکر.....

صدای خانم شفیقی را شنید:

-سماک، کجایی؟ خوابی؟

بنفشه سریع صاف نشست و با دستپاچگی موهایش را روی چشمانش ریخت. خانم شفیقی همانطور که بین چهار چوب در ایستاده بود، با چشمانش چهره ی بچه های کلاس را از نظر گذراند و رو به بنفشه گفت:

-سمیع زادگان کجاست؟ تو حیاطه؟

-نه خانم، امروز نیومده مدرسه

-خیل خوب،

دوباره با چشمانش به بچه های کلاس نگاه کرد که بعضی از آنها از ترسشان با عجله موهایشان را زیر مقنعه می چپاندند. خانم شفیقی رو به شهنامی کرد:

-شهنامی، برو بشین پیش سماک، از این به بعد اونجا میشینی

سمیرا شهنامی با تعجب به مدیر مدرسه اش نگاه کرد:

-پیش سماک؟

-دوست نداری بشینی؟ می خوای پیش همین دوستت بشینی؟

شهنامی شانه هایش را بالا انداخت. او که سرش مدام در کتاب و دفترش بود، برایش چه فرقی می کرد که کجا بنشیند.

صدای یکی از بچه های کلاس بلند شد:

-خانم، سمیع زادگان کجا بشینه؟
خانم مدیر همان طور که از کلاس بیرون می رفت گفت: میاد جای شهنامی میشینه، اون موهاتم ببر تو سماک، عروسی که نیومدی

بنفشه دو تار مویش را از جلوی صورتش کنار زد و همین که خانم شفیقی از کلاس بیرون رفت، دوباره همان تار مو را روی صورتش ریخت.

..............

سمیرا شهنامی کیفش را کنار کیف بنفشه گذاشت و روی نیمکت نشست. لبخندی به روی بنفشه زد و دوباره کتابش را گشود. خودش را برای امتحان ساعت بعد آماده می کرد.

دختر نچسبی بود. آرام و بی حاشیه، اهل شیطنتهای دخترانه هم نبود.

اما بنفشه خوشحال بود، همین که دیگر نیوشا کنارش نمی نشست راضی اش کرده بود.

سیاوش باز هم به قولش عمل کرده بود

باز هم....

................

سیاوش همانطور که به برگه های در دستش نگاه می کرد، گوشی اش را روی گوشش گذاشته بود و به حرفهای شایان گوش می داد:

-از صبح کجا رفتی؟ من اینجا دست تنهام، بیا مشتری ریخته رو سرم

-با سیامک هستم، میرم تا نمایندگی بیمه بر می گردم، تو که داری آپولو هوا نمی کنی، یه روز تنهایی بوتیکو بچرخون، اگه گردنت شکست پای من

-اه، خسته شدم من، بیا دیگه

سیاوش نگاهش روی دختر جوانی که در پیاده رو قدم می زد ثابت ماند و گفت:

-مغزمو نجو، ماشینم بیمه نداره، الانم با ماشین سیامک دارم میرم

-ساعت پنج بعد از ظهره، تو همش دو سه ساعت تو بوتیک بودی

-یه ساعت دیگه میام، بعدش تو برو خونه

شایان بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. سیاوش رو به سیامک کرد:

-کاری نداشتی که؟

-نه داداش

-خوبه، زود کارم تموم میشه

..................

 

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : mahtabi22

مهناز رو به سیاوش کرد: از دختر شریکت چه خبر؟

سیاوش به بشقابش خیره شد.

منظور مادرش بنفشه بود.

-خوبه

-تو که می خواستی بیارش اینجا، چی شد؟ بیارش دیگه

سیاوش با غذای درون بشقابش بازی کرد:

-میارمش مامان

-چقدر دست دست می کنی، از کی گفتی که می خوای بیاریش، اصلا دوستتو یه شب شام دعوت کن که با دخترش بیاد

سیاوش به یاد آورد، که وقتی دوباره به بوتیک برگشته بود، شایان حتی از او نپرسید که ماجرا به کجا ختم شده است. هنوز هم با گوشی اش اس ام اس بازی می کرد.

گویا مسائل مربوط به سهیلا، از هر آنچه که مربوط به بنفشه بود، بیشتر اهمیت داشت.

نه، سیاوش دوست نداشت که شایان، وارد خانه اشان شود. همین که بوتیک را با او شریک شده بود، احساس پشیمانی می کرد. شایان دیگر روی سیاوش را هم سفید کرده بود.

سفید......

باز هم به یاد بنفشه افتاد که تا همین چند ساعت پیش، در آغوشش گریه می کرد.

و بوسه اش،

بوسه ی بنفشه.....

که سیاوش را زیر و رو کرده بود.

هرکسی که جای سیاوش بود، زیر و رو می شد،

هرکسی.....

بی اختیار روی پیراهنش دست کشید. دخترک تخس، هیچ چیز جالب توجه ای نداشت اما سادگی اش برای، سیاوش دلپذیر بود.

ای کاش بنفشه دختر خودش بود. در آن صورت بهتر تربیت می شد.

یعنی با وجود سیاوش، بهتر تربیت می شد؟

خوب تربیت سیاوش، از تربیت شایان بهتر بود.

سیاوش رو به مادرش کرد: شایان سرش شلوغه، من خودم امروز فردا بنفشه رو میارم

دیگر ابروهای درب و داغان بنفشه برای سیاوش مهم نبود،

دیگر مهم نبود که مادرش آن ابروهای تیغ زده را خواهد دید،

خانواده مهم بود، که بنفشه خانواده نداشت.....

وقتی خانواده نباشد، ابرویی که چند ماه دیگر دوباره مثل روز اولش می شود، چه اهمیتی داشت؟

واقعا چه اهمیتی؟

.....................

بنفشه به خراشیدگی روی کتفش نگاه کرد. جای خراشیدگی ها درد می کرد.

چرا وقتی سیاوش از او پرسیده بود که جایی از بدنش درد می کند یا نه، به دروغ به او گفته بود که درد نمی کند؟

پس این خراشیدگی ها چه بودند؟

بنفشه اشکی را که سیاوش آن همه تلاش کرده بود تا او نبیند، دیده بود. بنفشه غم چشمهای سیاوش را دیده بود.

بنفشه ی کوچک، فقط کوچک نبود،

مهربان هم بود.....

دلش نمی خواست سیاوش، بیشتر از این غمگین باشد.

به او نگفت که تنش درد می کند،

به او نگفت تا سیاوشش بیشتر از این اشک نریزد.

بنفشه حتی از او نپرسید که چرا گریه کرده است.....

بنفشه ی قصه ی ما آنقدر ها هم تخس و شیطان نبود،

با همه ی اینها....

نمی دانست چرا هر از گاهی، زیر دلش تیر می کشد...

نمی دانست....

به درد زیر دلش توجهی نکرد. فکرش روی فردا متمرکز شده بود. فردا سیاوش به مدرسه می آمد و او دیگر کنار نیوشا نمی نشست.

بنفشه با خوشحالی توی تختش خزید. همان تختی که تشکش تا روی زمین مماس شده بود.

بنفشه چشمانش را بست. به یاد مهربانترین مرد زندگی اش، چشمانش را بست،

به یاد سیاوشش،

سیاوش....

و باز هم زیر دلش تیر کشید........

...................

بنفشه به جای خالی نیوشا نگاه کرد. نیوشا امروز به مدرسه نیامده بود.

 یعنی ترسیده بود؟

برای بنفشه اهمیت نداشت. اتفاقا چقدر هم خوب بود که امروز نیوشا را نمی دید. تا آخر عمرش از نیوشا بیزار شده بود.

تا آخر عمر....

اصلا خوب کرده بود که موهای نیوشا را کشیده بود و او را هل داده بود.

خوب کرده بود......

بنفشه باز هم زیر دلش تیر کشید و باعث شد تا کمرش را صاف کند. از دیشب تا الان، چه بلایی بر سرش آمده بود که هر چند دقیقه یک بار، زیر دلش تیر می کشید.

نکند سرطان گرفته باشد،

خدا نکند سرطان باشد،

خدا نکند....

چشمان بنفشه از پشت سر، روی سمیرا شهنامی ثابت ماند، که باز هم سرش درون کتاب بود. بنفشه به همکلاسی دیگرش، که کنار سمیرا نشسته بود خیره شد. انگار زیاد با یکدیگر صمیمی نبودند.

یعنی سمیرا قبول می کرد که بنفشه کنار او بنشیند؟

شاید قبول می کرد،

شاید....

................

 

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش تا رسیدن به جلوی مدرسه ی بنفشه، مرد و زنده شد.

یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

بنفشه چقدر مظلومانه گریه می کرد.

خدا لعنتت کند شایان،

از پدر بودن هیچ چیز نمی فهمی...

خدا مادر بنفشه را لعنت کند که حاضر شده بود بچه دار شود،

گناه این طفل معصوم چه بود؟

سیاوش جلوی مدرسه رسید و ماشین را پارک کرد. از ازدحام دخترکان راهنمایی خبری نبود. درب مدرسه بسته بود. سیاوش از ماشین پیاده شد و دوباره گوشی را در دست گرفت و به بنفشه زنگ زد:

-الو بنفشه کجایی؟

صدای غمگین بنفشه را شنید:

-من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، همون کوچه ای که اولش یه طلا فروشی داره

سیاوش به سمت کوچه دوید. باز هم فکری مثل خوره به جانش افتاده بود.

یعنی بنفشه در چه وضعیتی بود؟

با صورت خونین؟

با موهای آشفته؟

نکند دستش شکسته باشد؟

گفته بود نیوشا گولش زده، نکند نیوشا پولش را به زور از او گرفته باشد،

خدا کند فقط پولش را به زور از او گرفته باشد و چیز دیگری نباشد،

خدا کند.

سیاوش قدم به داخل کوچه گذاشت و....

باز هم دخترک بی پناهی را دید که به پهنای صورتش اشک می ریخت. صورتش خونین نبود، دستانش هم نشکسته بود، اما آنقدر مظلوم بود که سیاوش قلبش شکست.

به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک قلبشان می شکست، به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک دل می سوزاندند،

قلب سیاوش به جای همه ی آنها شکست،

به جای همه ی آنها....

دخترک چقدر مظلوم بود.

سیاوش همان ابتدای کوچه ایستاد. بنفشه با دیدن سیاوش جان گرفت و سمتش دوید.

به سمت سیاوشش دوید،

دستانش را از هم گشود. می خواست سیاوش را در آغوش بگیرد و برایش از آنچه که بر سرش آمده بود بگوید.

به سمت سیاوش دوید و سیاوش را در آغوش گرفت. قلبش بی امان در سینه می کوبید. دستش را دور کمر سیاوش حلقه کرد. بوی تن سیاوش برایش آرام بخش بود. سیاوش شوکه شده بود. دخترک او را در آغوش کشیده بود. آنقدر کوچک بود که سرش، روی شکم سیاوش قرار گرفته بود.

سیاوش صدای دردمند بنفشه را شنید:

-سیاوش، نیوشا گولم زد، فواد و پوریا تو کوچه منو اذیت کردن

سیاوش چند بار تلاش کرد تا عکس العملی نشان ندهد، دستانش را مشت کرد و از هم گشود، چند بار و چند بار....

اما نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را روی سر بنفشه گذاشت. بنفشه دوباره بهانه ای پیدا کرد تا گریه کند. صدای هق هقش که به گوش سیاوش رسید، سیاوش بیشتر در خود شکسته شد. با دستش سر بنفشه را نوازش کرد.

بنفشه گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد....

در آغوش سیاوشش گریه کرد،

حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد. سیاوش باز هم پای چپش را تکان می داد. بنفشه سرش را بلند کرد و به چهره ی درهم سیاوش زل زد.

سیاوش به چهره ی بنفشه خیره شد،

به ابروهای مداد کشیده اش که از زیر موهای چتری اش خودنمایی می کرد،

به چشمان سرخ و پف کرده اش،

به بینی گوشتی اش که باز هم آب از آن جاری بود،

سیاوش تک تک اعضای چهره ی بنفشه را، از نظر گذراند وحس کرد تا چند لحظه ی دیگر اشک دور چشمش حلقه خواهد زد. سرش را به عقب خم کرد و به آسمان نگاه کرد. بهتر بود اگر هم می خواست گریه کند، بنفشه اشکهایش را نبیند،

بهتر بود....

بنفشه در آغوش سیاوش احساس آرامش کرد. دست سیاوش روی سرش بود. سیاوش هنوز هم مهربان بود،

مهربانتر از پدرش، مادرش، مادربزرگ و پدربزرگش، خاله ها و دایی هایش عمه اش و حتی عمویش....

سیاوش مثل هیچ یک از آنها نبود،

سیاوش، فقط سیاوش بود،

خودش بود، خود خودش بود.....

بنفشه پیراهن سیاوش را بوسید.

بوسه اش نه از سر هوس بود و نه حتی از سر شوق.....

بوسه اش، فقط یک بوسه ی قدردانی بود،

یک بوسه ی قدردانی....

قدردانی از مردی که همیشه در لحظات حساس زندگی اش، حضور داشت....

سیاوش چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.

سیاوش گریه کرده بود.....

.................

سیاوش بطری آب معدنی را که از سوپر مارکت خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:

-پس نیوشا رو زدی؟

بنفشه کف دستش را روی بینی اش گذاشت و به سمت بالا کشید و گفت: آره یه دور موهاشو کشیدم، یه دور هم هلش دادم

سیاوش لبخند بی جانی زد:

-خوب پس اوضاع زیادم بد نبود، حداقل حق این دختره ی موز مارو گذاشتی کف دستش

بنفشه بطری اش را سر کشید و گفت:

-موز مار چیه؟

-موز مار یعنی ماری که موذی باشه

-آهان

و باز هم بطری اش را سر کشید. سیاوش دوباره لبخند زد. دخترک چقدر ساده بود.

ساده ی ساده.....

سیاوش به یادش آمد که همین چند لحظه ی پیش، بنفشه چطور در آغوشش گریه می کرد. به یاد بوسه ی معصومانه ی دخترک افتاد. هیچ یک از بوسه های عاشقانه و شهوت انگیز زنانی که در سراسر زندگی اش حضور داشتند، سیاوش را به اندازه ی بوسه ی محجوبانه ی این دختر، تکان نداده بود،

هیچ یک.....

سیاوش به بنفشه نگاه کرد:

-خوبی؟ حال و اوضاعت خوبه؟ جاییت که درد نمی کنه؟

-نه، خوبم

-فردا میام مدرسه که جاتو عوض کنی

بنفشه با تعجب به سیاوش نگاه کرد. سیاوش پرسید:

-دوست داری تو کلاس پیش کی بشینی؟

-نمی دونم

-دوست دیگه ای به غیر از دختره نداری؟

و بنفشه به یادش آمد که با هیچ یک از دختران کلاسشان رابطه ی صمیمانه ای نداشت، تا این اواخر که رابطه اش با سمیرا شهنامی بهتر شده بود.

بنفشه شانه ای بالا انداخت.

-اون دختره بود که کیفشو انداختی تو سطل آشغال، اسمش چی بود؟ آهان شهنامی، دوست داری پیش اون بشینی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-یعنی تو می گی اون می ذاره من پیشش بشینم؟

سیاوش لبخند زد:

-صد در صد میذاره، حال فواد و پوریا رو هم واست می گیرم، کدوم مدرسه درس می خونن؟

-مدرسه ی ایمان

-هر دو تاشون؟

-آره، هر دوتا، فواد یه سال رد شده اما بازم تو همون مدرسه است

-خیل خوب، من خودم می دونم چی کار کنم، اول از همه جای تورو عوض می کنم

بنفشه ته دلش قرص شد. دیگر مجبور نبود نیوشای بدجنس را تحمل کند. شهنامی چاپلوس بود اما هر چه که بود، بدجنس نبو.د یک مار موذی هم نبود.

دوباره به یاد حرفهای آن سه نفر افتاد.

-سیاوش

-بله؟

-من زشتم؟

سیاوش جا خورد. این چه سوالی بود؟

-کی می گه تو زشتی؟

بنفشه لب برچید:

-اونا گفتن من زشتم، صدامم زشته، به من گفتن شبیه گاوم

سیاوش باز هم غمگین شد،

این دخترک دل شکسته شده بود،

دل شکسته.....

سیاوش نفس عمیق کشید:

-اونا خودشون زشتن، واسه همین این حرفو زدن، تو خیلی هم با نمکی

-دماغم دلقکی نیست؟

-نه، دماغت خیلی هم قشنگه

-تو دماغمو دوست داری؟

دخترک فقط تایید سیاوش را می خواست، اگر سیاوش تاییدش می کرد، دیگر حرف نیوشا و دیگران برایش اهمیتی نداشت.

سیاوش با انگشت روی دماغ بنفشه ضربه زد:

-آره، من دماغتو دوست دارم

بنفشه به روی سیاوش لبخند زد. پس سیاوش، دماغ بنفشه را دوست داشت. پس سیاوش، کلا بنفشه را دوست داشت. همین روزها سیاوش به عشق خودش اعتراف می کرد.

آنوقت بنفشه با تمام وجود، محبتش را به سیاوش نشان می داد. باز هم او را در آغوش می گرفت و از دل و جان به حرفهایش گوش می داد و به آنها عمل می کرد. مگر عشق چیزی بیشتر از این بود؟

در نظر یک دخترک دوازده ساله، عشق چیزی بیشتر از این، نبود....

سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد، سیاوش از آنچه که در ذهن بنفشه می گذشت، بی خبر بود،

او فقط به این فکر می کرد که چقدر این دخترک، برایش عزیز است،

عزیز عزیز عزیز.....

....................

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه همانطور که اشک می ریخت رو به فواد و پوریا فریاد زد:

-بیشعورهای کثافت، از هردوتاتون بدم میاد

فواد به سمت بنفشه رفت:

-دختره ی فین فینی، هنوز ......کبوده، اون سیاوش ...... که الهی پاهاش بشکنه باعث شد، کبود بشه

بنفشه همانطور که شانه اش را می مالید گفت:

-خوب کرد تورو زد، همه ی اینایی هم که گفتی خودتی

فواد با عصبانیت دستش را دراز کرد و مقنعه ی بنفشه را از سرش کشید. موهای بهم ریخته ی بنفشه، از سرش آویزان شد. فواد مقنعه را چند متر آنطرفتر پرت کرد.

نیوشا با غیظ گفت: کیکو شیرینیهای منو چرا انداختی دور؟

بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد،

به نیوشا چه گفته بود؟

گفته بود هرزه....

بنفشه دهان باز کرد: هرزه

قبل از اینکه نیوشا چیزی بگوید، ناگهان پوریا فریاد زد:

-بچه هاااااااااا، ابروهاشو، هاهاهاهاها

فواد و نیوشا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه چشم دوختند. موهای چتری اش عقب رفته بود و ابروهای مداد کشیده ی بنفشه بدجور خودنمایی می کرد. بنفشه با عجله موهایش را روی صورتش ریخت. فواد قهقهه زد:

-اه ه ه ه، چقدر تو زشتی، با اون دماغ دلقکیت، مثه گاوی

هر سه نفر دست زدند و خواندند: گاو، گاو، گاو

بنفشه سعی کرد از جا بلند شود. هنوز هر سه نفر دست می زدند:

-گاو، گاو، گاو

بنفشه بالاخره از جا بلند شد و به سمت نیوشا خیز برداشت و با قدرت او را به عقب هل داد. نیوشا وسط کوچه ولو شد. پوریا به تلافی این کار، به سمت بنفشه پرید و هلش داد. بنفشه دوباره محکم به دیوار برخورد کرد و از ته دل جیغ کشید.

باز هم بیهوده، در دل دعا کرد که سیاوش از سر کوچه، نمایان شود.

بیهوده....

نیوشا از جا بلند شد. دستانش خراشیده شده بودند. او هم می خواست تلافی کند، به سمت بنفشه دوید، بنفشه دوباره جیغ کشید. جیغش گوش خراش بود. نیوشا بین راه ایستاد. از صدای جیغ بنفشه ترسیده بود.

پوریا فریاد زد:

-خفه شو، دهنتو ببند، بدترکیب

بنفشه یک سره جیغ کشید. به یاد فیلمهای جنایی افتاد.

در آن فیلمها شخصیتهای داستان چه می کردند؟

جیغ می کشیدند و کمک می خواستند،

بنفشه به تقلید از شخصیتها فریاد زد: کمک، کممممممک

فواد فریاد زد:

-ببر صداتو، چه صدای زشتی هم داره

اما بنفشه تصمیم نداشت دست از جیغ کشیدن بردارد.

فواد به سمت بنفشه دوید و از یقه ی مانتو اش گرفت و خواست او را روی زمین بکشد. چشم بنفشه به روی سیاهی ته کوچه ثابت ماند. اشتباه کرده بود؟

یا واقعا از ته کوچه سیاهی پدیدار شده بود؟

سیاوشش بود،

واقعا سیاوشش بود؟

سیاوش بود؟

سیاهی ته کوچه نزدیک و نزدیکتر می شد.

صدای پوریا را شنید: فواد بریم، دارن میان

در یک لحظه هر سه نوجوان فرار را بر قرار ترجیح دادند.

بنفشه هنوز گریه می کرد. سیاهی بالای سرش رسید. بنفشه با چشمان اشک آلود سرش را بلند کرد. دو زن میان سال چادری بالای سرش ایستاده بودند. یکی از آنها با نگرانی کنارش زانو زد:

-دخترم چی شده؟ چرا این جوری افتادی اینجا؟ اینا کی بودن؟ اذیتت می کردن؟

زن میانسال، او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که اگر مادرش کنارش بود، باز پوریا جرات می کرد که او را هل دهد؟

یا فواد مقنعه را از سرش بکشد؟

بنفشه به هق هق افتاد.

سیاوش به او قول داده بود که اتفاقی نمی افتد،

سیاوش گفته بود، آنها هیچ چیز نیستند،

اما آنها او را کتک زده بودند،

آنها به او گفته بودند گاو،

به او گفته بودند بدترکیب،

او را مسخره کرده بودند.....

ته دلش از سیاوش دلخور بود، اما همچنان دلش می خواست، سیاوش کنارش بود،

همین جا، همین لحظه.....

بنفشه با گریه از روی زمین بلند شد. زن میانسال هم از ایستاد. بنفشه به سمت مقنعه ی خاک آلودش رفت و آنرا از روی زمین برداشت. با دستان کوچکش خاک را از روی لباسش می تکاند. هر دو زن میانسال به سمتش رفتند. یکی از آنها بازوی بنفشه را گرفت:

-دختر جون خونتون کجاست؟ با این وضعیت چه جوری می خوای بری خونه؟

بنفشه با حرص بازو اش را کشید و همانطور که گریه می کرد به سمت انتهای کوچه رفت. دو زن میانسال همان جا وسط کوچه ایستاده بودند و با تعجب به او نگاه می کردند.

بنفشه می خواست، همین حالا سیاوش او را در این وضعیت ببیند، سیاوش بدجنس او را تنها گذاشته بود،

بنفشه که گفته بود فواد و پوریا او را تهدید کرده اند،

مگر نگفته بود؟

حالا بیاید و بنفشه را ببیند،

بیاید دیگر،

بیاید....

بنفشه موبایلش را بیرون کشید و به دنبال شماره ی سیاوش، دفترچه ی تلفنش را بالا و پایین کرد.....

................

شایان قهقهه زد: هاهاهاها، ببین چی می گه، نوشته به غیر از خونه همه جا میام

صدایش را نازک کرد و انگشت اشاره اش را روی گونه اش گذاشت:

-به غیر از خونه همه جا میام، هاهاهاهاهاها، منم الان می نویسم تو ماشین هم میای؟ ماشین هم قبوله دیگه، قبول نیس سیا؟ هاهاهاهاها

سیاوش حتی لبخند هم نزد.

چه می گفت این شایان؟

سیاوش نگران دختر همین شایان بود،

همین شایان....

همین شایان...

نه چیزی نگوید بهتر است، به گمانش که شایان از نظر عقلی مشکلی داشت.

حکایت این بود که نرود میخ آهنین در سنگ....

صدای گوشی اش بلند شد. دستش را در جیبش شلوارش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید. با نگاهی به صفحه، از ته دل لبخند زد،  بنفشه بود....

چقدر خوب که خودش زنگ زده بود. اما بهتر بود که با او خودمانی برخورد نکند، باید به او می فهماند که کمی زیاده روی کرده است.

سیاوش گوشی را روی گوشش گذاشت و با لحن جدی جواب داد: الو

چند لحظه سکوت و بعد صدای بالا کشیدن بینی، به گوش سیاوش رسید.

سیاوش دوباره گفت: الو

صدای تو دماغی بنفشه را شنید: سیاوش

سیاوش قلبش فرو ریخت. چه شده بود؟

بنفشه گریه می کرد؟

-چی شده؟

-سیاوش، بیا

صدای هق هق بنفشه را شنید.

سیاوش دستش را روی سرش گذاشت و با نگرانی گفت:

-چی شده بنفشه؟ تو کجایی؟

-سیاوش نیوشا(صدای هق هق)، نیوشا گولم زد، من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، میای؟

سیاوش یک لحظه هم درنگ نکرد:

-هفت هشت دقیقه دیگه میرسم

تماس که قطع شد به سمت شایان چرخید:

-بنفشه بود

شایان هنوز با گوشی اش بازی می کرد: خوب؟

-گریه می کرد، مثه اینکه با دوستش دعواش شده

-خوب؟

شایان عصبی شد:

-خوب و درد بی درمون، دخترت با گریه زنگ زده، اونوقت تو می گی خوب؟

-به من که زنگ نزده، به تو زنگ زده، خودت برو ببین چی می گه

-می گه با دوستش دعواش شده

-به خاطر یه دعوای بچه گونه که من نباید آواره بشم، دو تا دختر بچه دعوا کردن دیگه

و سیاوش نمی دانست، چرا باز هم ته دلش باور نمی کرد که قضیه فقط، یک دعوای بچه گانه باشد....

-یعنی نمیای؟

-نخیر، بچه باید یاد بگیره خودش از خودش دفاع کنه، تو هم نرو، الان مشتری میریزه سرمون، من دست تنهام

سیاوش جواب شایان را نداد. مردک کله اش، چدن بود،

مردک پست....

تو پدری شایان؟

تو پدری؟

تو از شمر هم بدتری....

از شمر.....

سیاوش به سمت در مغازه رفت.

شایان صدایش را بلند کرد:

-کجا میری؟

سیاوش دستش را به معنی "برو بابا" برای شایان بالا انداخت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.

............

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:25 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه که تعطیل شد نیوشا دست بنفشه را در دست گرفت و هر دو با هم از در مدرسه خارج شدند.

بنفشه خوشحال بود.

امروز کسی متوجه ی ابروهایش نشده بود.

نه مدیر، نه معلمها و نه حتی نیوشا....

نیوشا هم با او آشتی کرده بود،

دیگر احساس تنهایی نمی کرد.

همین که از در مدرسه خارج شدند، نیوشا از شلوغی و ازدحام دخترکان راهنمایی استفاده کرد و با لحن وحشتزده ای گفت: وای...

بنفشه به سمت نیوشا چرخید:

-چی شده؟

-وای فواد و پوریا اینجان

بنفشه ترسید:

-کو؟ کجان؟

-اونا اونورن، بدو بریم تو کوچه تا مارو ندیدن

بنفشه سعی کرد از لا به لای جمعیت دخترکان سرک بکشد، اما چیزی نمی دید:

-نه، بیا بریم سوار تاکسی بشیم

-تو این شلوغی مگه همین جوری تاکسی گیر میاد؟ می دونی چقدر باید صبر کنیم؟ بعدشم ممکنه الان که اونا ما دو تا رو باهم دیدن، بیان جلو، اونوقت پیش بچه ها آبرومون می ره

بنفشه آنقدر ترسیده بود که نمی توانست درست فکر کند. تنها فکری که در ذهنش جولان می داد، این بود که ای کاش سیاوش، همین جا پیش او بود،

همین جا، پیش او.....

...........

سیاوش دلشوره داشت.

دلشوره از صبح به جانش افتاده بود. دو روز بود که خبری از بنفشه نداشت. حتی از شایان هم چیزی نپرسیده بود. نمی دانست دخترک چه کار می کند.

آیا امروز که باید به مدرسه می رفت، می توانست با مداد تتو ابروهایش را سر و سامان دهد؟

نمی دانست....

اما با همه ی این دلشوره ها، عقیده داشت که بنفشه باید تنبیه شود،

بنفشه باید یاد می گرفت که هر چیزی را که به فکرش می آمد، تبدیل به اس ام اس نکند،

باید تنبیه می شد،

باید با کم محلی، تنبیه می شد.....

اما هنوز دلشوره داشت،

خودش هم نمی دانست، دلشوره اش برای چیست.

صدای شایان را شنید:

-می دونی با کی اس ام اس بازی می کنم؟ سهیلاست، پایه ی خونه نیست، خیلی زبله، خوشم میاد ازش، زود خودشو شل نمی کنه

سیاوش سعی کرد با صحبت کردن، آن حس دلشوره را به عقب براند:

-هه، واسه من کار دو ساعته، تو آماتوری

-توروخدا؟ جون من؟ بابا حرفه ای، بیا خودت دو ساعت رو مخش کار کن، شرط می بندی؟

اما اینبار واقعا سیاوش دلش نمی خواست شرط بندی کند، دلشوره امانش را بریده بود.

به سهیلا و صد برابر زیباتر از سهیلا حتی فکر هم نمی کرد،

فکرش درگیر خنده دار ترین چهره ای بود که به عمرش دیده بود،

درگیر کوچکترین دخترکی که در این سی و پنج سال، درگیرش شده بود،

درگیر گنجوی خودش.....

گنجوی خودش؟

گنجوی خودش بود،

بنفشه اگر دخترک خودش بود، گنجو صدایش می زد....

گنجو.....

...............

نیوشا هنوز دست بنفشه را در دست گرفته بود و به دنبال خود می کشید. وارد کوچه پس کوچه های خلوت شده بودند. بنفشه این کوچه ها را به یاد داشت. همان کوچه ای بود که برای اولین بار با فواد و پوریا ملاقات کرده بود. حتی یک درصد هم به ذهنش خطور نمی کرد، نیوشا برای او تله گذاشته باشد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد. کوچه خلوت بود. همانطور که نفس نفس می زد رو به نیوشا گفت:

-کسی نمیاد که، یکم واستا نفس بگیرم. گممون کردن

نیوشا ایستاد. نفس خودش هم به شماره افتاده بود. بنفشه با دستش چتری هایش را صاف کرد و گفت:

-من اصلا ندیدمشون، مطمئنی فواد و پوریا بودن؟

-آره مطمئنم، خیلی شانس آوردیم، دیگه پیداشون نمیشه

-من می گم باید بریم به خانم عمیدی بگیم که اونا می خوان اذیتمون کنن

-چی می گی؟ بعدش مجبوریم بگیم که ما با اونا دوست بودیم، اون موقع معلوم نیست چی میشه

بنفشه سکوت کرد.

شاید حق با نیوشا بود،

اگر به ناظم و یا حتی مدیرشان حقیقت را می گفتند، آنوقت چه اتفاقی می افتاد؟

اصلا مشخص نبود....

بنفشه با ناراحتی به نیوشا نگاه کرد و گفت:

-خیل خوب، نمی گم

دوباره به پشت سرش نگاه کرد و رو به نیوشا گفت:

-الان بریم خونه، دیگه نیستن

نیوشا کمی این پا و آن پا کرد.

حتما با خودش فکر می کرد که فواد و پوریا چرا دیر کرده اند.

به اجبار گفت:

-باشه بریم. از این یکی کوچه هم می تونیم بریم، تو که نمی خوای این راهو دوباره برگردی؟

-خوب باشه، بریم

نیوشا کمی مکث کرد و به نقطه ای پشت سر بنفشه نگاه کرد. دو هیکل دراز و باریک از انتهای کوچه نمایان شده بودند.

فواد و پوریا بودند.

لبخند شیطنت آمیز روی لبهای نیوشا نشست.

بالاخره زمان تلافی رسید بنفشه خانم،

بالاخره رسید....

حالا به کمک فواد و پوریا انتقام حرفهای سیاوش و افتادن از روی پله ها را از بنفشه، خواهد گرفت،

بنفشه تو برای ما تله گذاشتی؟

تو کیک و شیرینی های مرا داخل سطل آشغال ریختی؟

دنیا خیلی گرد است،

همیشه به هم می رسیم،

این دخترک سرکش هم نمی توانست جملات را درست ادا کند،

نمی توانست.....

بنفشه به لبخند بی ربطی که روی لبهای نیوشا جا خوش کرده بود، نگاه کرد و متوجه ی چشمانش شد که به نقطه ای پشت سرش نگاه می کرد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد،

و.....

بیچاره بنفشه نزدیک بود از ترس سکته کند.

فواد و پوریا در این کوچه چه کار می کردند.

با دلهره به سمت نیوشا چرخید و گفت:

-وای نیوشا، اینا ما رو پیدا کردن، فرار کن

و چرخید تا فرار کند. نیوشا پرید و راهش را سد کرد و با دستانش به عقب هلش داد.

بنفشه گیج شده بود:

-نیوشا فواد و پوریا اینجان، مگه نمی بینیشون؟ بریم دیگه، زود باش

نیوشا به حرف آمد:

-کجا بریم؟ یادته سیاوش جونت چقدر بهم فحش داد؟ من بی پدر و مادرم؟

بنفشه انگار تازه هشیار شده بود،

اینها همه نقشه بود؟

نه حتما اشتباه می کرد،

نیوشا از او عذر خواهی کرده بود،

نیوشا گفته بود که دوباره با هم دوست باشند،

نیوشا برایش کیک و آبمیوه خریده بود،

یعنی،

یعنی،

یعنی، همه ی اینها نقشه بود؟

دیگر مجال فکر کردن نبود. صدای قدمهای پشت سرش، تبدیل به دویدن شده بود. بنفشه به سمت چپ چرخید. نیوشا باز هم راهش را سد کرد. بنفشه با دستش به موی نیوشا چنگ زد. نیوشا فریاد کشید و با دستش به ساعد بنفشه چسبید. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر نباید بیشتر از این دست دست می کرد.

بنفشه موی نیوشا را رها کرد تا فرار کند، اما نیوشا از پشت سر کوله پشتی اش را کشید. بنفشه به خودش فشار آورد تا بدود، نیوشا با تمام قدرت کیفش را می کشید.

بنفشه دهان باز کرد: آشغال کثافت، ولم کن برم

در کمال ناباوری حس کرد که به سرعت به عقب کشیده می شود، رویش را چرخاند و دستان فواد و پوریا را روی کیفش دید که او را به عقب می کشیدند. هر دو پسر نوجوان با قدرت کیف بنفشه را کشیدند و او را به سمت دیوار پرت کردند. بنفشه ی نحیف، محکم به دیوار برخورد کرد. درد توی وجودش نشست. اشکها به چشمانش هجوم آوردند.

ای کاش سیاوش اینجا بود،

ای کاش سیاوش همین حالا سر می رسید و حق هر سه نفرشان را کف دستشان می گذاشت،

ای کاش سیاوش از انتهای کوچه پیدا می شد،

 ای کاش به سمتشان می دوید و با با یک لگد، هر سه نفرشان را لت و پار می کرد....

مثل فیلمهای هندی،

مثل فیلمهای عشقی،

و یا حتی مثل رمانهای ایرانی،

رمانهایی که بنفشه چند جلد از آنها را بارها و بارها خوانده بود....

رمانهایی که قهرمان داستان، درست لحظه ی حساس سر می رسید و دختر زیبای داستان را نجات می داد....

اما....

حقیقت تلختر از همه ی آن فیلمها و رمانها بود،

حقیقت این بود که سیاوش حتی نمی دانست بنفشه هم اکنون در چه وضعیتی است،

حقیقت این بود که بنفشه دخترک زیبای فیلمها و رمانها نبود،

بنفشه دخترک بی پناهی بود که بین سه نوجوان بی فکر، گیر افتاده بود،

حقیقت این بود که بنفشه تنها بود،

تنهای تنهای تنها.....

..............

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش بی حواس پشت در اطاق پرو ایستاده بود. ریشه ی ناخنش را می جوید. فکرش روی حرفهای شهناز می چرخید.

نکند حق با شهناز باشد؟

نه، شهناز دختر که نداشت،

اما او صدها دوست دختر و دوست زن داشت،

شهناز از احساسات یک دختر چه می فهمید؟

اما او بهتر از شهناز می فهمید،

او دنیا دیده بود، او ختم روزگار بود،

اما شهناز چه بود؟

یک زن غرغروی ترسو، که حاضر نبود مسئولیت برادرزاده اش را قبول کند.

خدا خدا می کرد پیامی از بنفشه به دستش نرسد.

نه، نه، این چه فکری بود که به ذهنش رسیده بود؟

بهتر بود پیام برسد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.

خدا کند همین حالا از بنفشه پیامی برسد که سیاوش حق با توست و ما چند ساعت پیش با هم بودیم. در آن صورت دیگر مسئله همین جا ختم به خیر می شد. آوقت سیاوش باید فکرش را روی ابروهای شلم شوربای بنفشه و بهانه ای که باید برای مدیر مدرسه می تراشید، متمرکز می کرد.

شاید یک گواهی قلابی برای مدیر می برد که این دخترک دچار ریزش ابروست،

همین خوب بود،

باید برای مدیر، گواهی قلابی می برد، و گرنه اخراج موقتی بنفشه از مدرسه، روی شاخش بود.

روی شاخش.....

سیاوش بیهوده سعی می کرد تا حواسش را پرت کند.

صدای پیامک قلبش را فرو ریخت. گوشی هنوز توی دستش بود. دلش نمی خواست پوشه را باز کند،

اما مجبور بود،

مجبور....

پوشه را گشود و

و

و

و با دیدن پیام بنفشه قلبش به درون حلقش جهش کرد.

وای خدایا...

دخترک چه نوشته بود؟

حق با شهناز بود؟

حق با او بود؟

مگر همین چند ساعت پیش، برای چند لحظه همین فکر به ذهنش خطور نکرده بود و او با لجبازی آنرا پس زده بود؟

نه، نه، این فقط یک احتمال بود.

باید همین حالا دم دراز بنفشه می چید،

دم درازش را.....

با خشم به بنفشه پیام داد: برو بشین سر درست، من هزارتا کار دارم، نمی تونم باهات اس ام اس بازی کنم، زود باش برو سر درست، دیگه هم اس ام اس نده

پیام را که فرستاد هنوز هم ازخشمش کاسته نشده بود. با رگالی که در دستش بود، با حرص روی رانش ضربه می زد.

صدای دخترک از اطاق پرو به گوش رسید:

-آقا، اینم تو تنم نمیره

................

بنفشه آخرین پیام سیاوش را که دید، با حرص خودش را روی تختش بالا و پایین کرد و باعث شد که تشک، بیشتر درون تخت فرو رفت.

سیاوش اصلا مفهوم حرفهایش را نفهمیده بود.

تقصیر خودش بود. اگر برایش واضح تر توضیح داده بود، اگر نوشته بود که "سیاوش دوستت دارم" سیاوش اینطور جواب نمی داد.

حتما سیاوش از این همه پیچاندن دلخور شده بود.

خوب حق با سیاوش بود.

این بار که گذشت، اما دفعات بعدی هم در راه بود.

بنفشه دقعه ی بعد، روی تک تک پیامهایش وقت می گذاشت و آنها را به بهترین نحو می نوشت. آنوقت سیاوش نمی توانست اینقدر تند با بنفشه صحبت کند.

با این فکر لبخند رضایتی روی لب های بنفشه، نقش بست و خودش را از درون تشکی که تقریبا با سطح زمین مماس شده بود، بیرون کشید و باز هم با رژ لبی که در دستش بود به سمت آینه دوید.

...............

بنفشه با موهای چتری که روی ابروهایش را تا حدودی می پوشاند وارد کلاس شد. از وقتی که سیاوش از مدل ابروهایش خوشش نیامده بود، او هم دیگر اعتماد به نفسش را از دست داده بود. با اضطراب به سایر همکلاسی هایش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی، متوجه ی ابروهایش نشده باشد.

هیچ کس حواسش به بنفشه نبود، به غیر از یک نفر....

به غیر از نیوشا.....

نیوشا موشکافانه به چتری های بنفشه نگاه می کرد. بنفشه با احتیاط روی نیمکت نشست. نیوشا رو به بنفشه کرد:

-سلام صبح بخیر

بنفشه احساس کرد اشتباه شنیده است.

نیوشا با او بود؟

بنفشه خودش را به نشنیدن زد. نیوشا دوباره به حرف آمد:

-سلام کردما

بنفشه به سمت نیوشا چرخید و دستش را کنار مقنعه اش گذاشت.

نیوشا خندید: قهری؟

بنفشه نزدیک بود شاخ در بیاورد.

نیوشا بود که با او صمیمانه برخورد می کرد؟

بنفشه آب دهانش را قورت داد.

-قهر نباش دیگه، من اشتباه کردم. کار بدی کردم باهات بدرفتاری کردمو به سیاوش فحش دادم، ببخشید خوب

بنفشه احساس کرد در خواب و رویاست. هنوز با گیجی به نیوشا نگاه می کرد.

نیوشا خودش را به بنفشه نزدیک کرد و گفت: آشتی دیگه، مثه اونوقتا، باشه؟

بنفشه چند بار پشت سر هم پلک زد. نیوشا باز هم تکرار کرد:

-آشتی کن دیگه، من که گفتم ببخشید

بنفشه تازه به خودش آمد. نیوشا از او عذر خواهی می کرد. نیوشا می خواست که دوباره با او دوست باشد.

به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود دور و بر نیوشا نچرخد، اما سیاوش نگفته بود که اگر نیوشا بابت رفتارهایش از او عذر خواهی کرد، باز هم دور و بر او نچرخد.

گذشته از آن، سیاوش دو روز بود که سراغی از بنفشه نگرفته بود. با تندی به او گفته بود که دیگر به او اس ام اس ندهد. خوب بنفشه خیلی احساس تنهایی می کرد. دوست داشت با کسی صحبت کند. نیوشا هم که بابت رفتارش از او عذر خواهی کرده بود.

بهتر نبود او را ببخشد؟

بهتر نبود؟

بنفشه لبخند زد. نیوشا نفس عمیق کشید. پس بنفشه او را بخشیده بود.

چقدر خوب....

نیوشا سرش را کج کرد: دوستیم؟

بنفشه لبخندش عمیق شد: دوستیم

.................

نیوشا کیک و آب میوه ای را که خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:

-بیا امروز تغذیه مهمون منی

بنفشه با خوشحالی رو به نیوشا کرد: مرسی نیوشا

نیوشا همانطور که روی میز می نشست گفت:

-از فواد و پوریا خبر نداری؟

بنفشه با تعجب گفت:

-مگه تو خبری نداری

-نه منم با پوریا بهم زدم

-چرا؟

-من تو همین چند روز فهمیدم که چه آدمای بدی هستن، دیگه دوست ندارم باهاشون دوست باشم

بنفشه همانطور که با دستش چتری هایش را صاف می کرد گفت:

-منم ازشون خبری ندارم، اما یه روز که از مدرسه تعطیل می شدم هر دوتاشونو اونور خیابون دیدم، سریع با تاکسی رفتم خونه، فواد برام پیام فرستاد بهم گفت ملخک، منم بهش گفتم خودتی

-آره حواست خیلی باید جمع باشه، دیگه ازشون خوشم نمی یاد، من چقدر خنگ بودم که به خاطر اونا با تو قهر کردم، از چهارشنبه که رفتم خونه، همین طوری به تو فکر کردم، دیگه دوست نداشتم باهات قهر باشم، تو خیلی خوبی

بنفشه ذوق کرد. نیوشا از خوبیهای او تعریف می کرد.

چه چیزی از این بهتر؟

باز هم با هم صمیمی می شدند،

مثل گذشته ها....

-نیوشا تو باور می کنی که من اون روز تله نذاشته بودم؟ بخدا من نمی دونستم سیاوش خونه ست

-آره من باور می کنم، منم نباید می رفتم به خانم مدیر می گفتم که تو کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال، من خیلی پشیمونم، دیگه ازم ناراحت نباش، باشه؟

بنفشه با خوشحالی، سر تکان داد.

-از سیاوش چه خبر؟ هنوز ازش می ترسی؟

-نه سیاوش خیلی خوبه، اون روز عصبانی بود

نیوشا پاهایش را تاب داد:

-مدل موهاتو تغییر دادی؟ اینجوری چتری میریزی روی چشات، بعد می تونی خوب ببینی؟ خیل ضایع ریختی ها

بنفشه دستپاچه گفت:

-نه خوبه، می تونم خوب ببینم، اینجوری دوست دارم

-باشه، راستی دیگه به این شهنامی رو نده، بازم من و تو با هم دوستیم، اگه بدونی این چند هفته چقدر دلم برات تنگ شده بود، من خیلی بدم نه؟

-نه، تو خوبی، دیگه ناراحت نباش

نیوشا خندید.

بنفشه به پاکت خالی آب میوه اشاره زد و گفت:

-من برم اینو بندازم تو سطل آشغال، الان میام

بنفشه از پشت میز بلند شد و به سمت سطل آشغال رفت. نیوشا از فرصت استفاده کرد و یواشکی گوشی اش را از جیبش، بیرون کشید و پیام نوشت: همه چی خوبه، میارمش تو همون کوچه ای که روز اول همدیگه رو دیدیم. بعد از تعطیلی مدرسه میایم اونجا

پیام را به چه کسی فرستاده بود؟

فهمیدنش خیلی ساده بود،

خیلی خیلی ساده بود،

پیام را برای پوریا فرستاده بود،

پوریا......

.............

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت هشت شب بود و بنفشه هنوز در خیالات خودش غوطه ور بود.

آنقدر رفتارهای سیاوش در این چند وقت اخیر را، در ذهن خود مرور کرده بود، که همه را از بر شده بود.

به دنبال راهی بود که برای ابراز احساسات، پیش قدم شود.

پیش قدم شود؟

او مطمئن بود که سیاوش به او علاقه مند است،

اما همه چیز را به عهده ی او گذاشته است.

مگر خودش نگفته بود که همه ی مسائلش را با او در میان بگذارد؟

خوب منظور سیاوش این بود که احساساتش را باز گو کند.

الان مهمترین مسئله، همین علاقه ی دو طرفه بود.

او باید پیشقدم می شد و راه را برای ابراز علاقه ی سیاوش، باز می کرد.

بهتر نبود همه چیز با یک پیام کوتاه شروع شود؟

خیلی خوب بود،

از خوب هم آن طرف تر،

عالی بود.

خوب چه پیامی می فرستاد؟

بنفشه یاد پیام های فواد افتاد. پیام هایی را که در همان چند هفته ی کوتاه دوستی اشان، برای بنفشه فرستاده بود، در ذهنش مرور کرد.

فواد یک بار پیام فرستاده بود، به یادتم

بار دیگر فرستاده بود، حسی نسبت به تو دارم

نه، نه....

اینها برای سیاوش مناسب نبود،

باید پیامی می فرستاد تا دل سیاوش زیر و رو شود و همان لحظه با بنفشه تماس می گرفت و از راز دلش پرده بر می داشت.

مثل همه ی فیلمهای...

فیلمهای عشقی یا فیلم های ممنوعه؟

نه...فیلمهای عشقی،

مثل همه ی فیلمهای عشقی....

جمله ای از فواد در ذهنش تکرار شد: دلم برات تنگ شده بود....

چه جمله ی خوبی،

 کاملا برازنده ی سیاوش بود....

همین را برایش می فرستاد،

حتما سیاوش با دیدن همین جمله، قلبش به تپش می افتاد.

حتما....

بنفشه دوباره دستی به چانه اش زد و جای دست سیاوش را نوازش کرد. گوشی را در دستش گرفت و بدون لحظه ای درنگ برای سیاوش نوشت:

-سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده

دکمه ی ارسال را فشار داد. پیام به سوی گوشی سیاوش پرواز کرد،

پرواز.....

..................

سیاوش بی حوصله لباس دکلته ای را از رگال خارج می کرد و به دست دختر جوانی می داد که بی صبرانه منتظر بود تا آنرا، پرو کند. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش لباس را به دست دختر جوان داد. دختر جوان وارد اطاق پرو شد و سیاوش پشت پیشخوان رفت و خواست گوشی اش را چک کند.

صدای شایان را شنید:

-اون دکلته رو به که این دختره دادی، اندازه اش نمیشه ها

-منم بهش گفتم، خودش زور کرد گفت سایزم لارجه(L)

-عیبی نداره همین که ضایع بشه بگه تو تنم نمیره، من کلی کیف می کنم

سیاوش چشم غره ای حواله ی شایان کرد. مردک به فکر چه چیزهایی بود.

گوشی را از جیبش بیرون آورد و خواست پوشه ی پیام های رسیده را باز کند. سر و صدای دختر جوان از درون اطاق پرو به گوش می رسید. گویی با تقلا می خواست، لباس را به تن کند. شایان با موذی گری ابروهایش را چند بار بالا انداخت.

سیاوش باز هم سری تکان داد و پوشه را باز کرد....

پیامی از بنفشه بود،

خوب، پیام بود دیگر،

نه....

انگار اینبار چیزی فراتر از پیام بود،

دخترک چه پیامی برایش فرستاده بود؟

"سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده"

سیاوش چندین ثانیه بی حرکت به صفحه ی گوشی اش چشم دوخت.

بنفشه نوشته بود که دلتنگش است؟

سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند مفهوم این پیام را درک کند. اکثر دوست دخترهایش، در هفته های اول آشناییشان، مشابه همین پیام را برایش ارسال می کردند.

مشابه همین پیام؟

نه، عینا همین پیام را ارسال می کردند،

و آنوقت سیاوش می فهمید که آنها به او کشش و علاقه ای پیدا کرده اند. اصلا همه چیز از همین پیام های دلتنگی، شروع می شد.

اما آنها دوست دخترانش بودند، دختران یا زنانی بیست و چند و یا سی و چند ساله، نه یک دخترک کلاس اول راهنمایی....

چه شده بود؟

بنفشه هم، مثل همان زنان و دختران به او کشش داشت؟

نه، محال بود....

سیاوش نزدیک بود دیوانه شود،

بنفشه اظهار دلتنگی کرده بود

سعی کرد افکارش را جمع و جور کند. باید این سوء تفاهم را اول از همه برای خودش رفع می کرد،

برای خودش....

سریع پیام فرستاد: چند ساعت پیش بردمت بیرون که

این پیام خوبی بود،

بنفشه می خواست به او بگوید که تو عموی خوبی هستی،

بیچاره بچه، بازی با کلمات را بلد نبود و گرنه منظورش آن چیزی نبود که ابتدا به مغز سیاوش، خطور کرده بود.

بیچاره بچه،

صدای جیغ مانند دختر جوان، افکار سیاوش را عقب راند:

-آقا، آقا، یه سایز بزرگترشو ندارین؟ این تو تنم نمی ره

سیاوش بی اختیار به شایان نگاه کرد. باز هم با موذی گری ابروهایش را چندین بار بالا و پایین انداخت.

سیاوش به سمت رگالها رفت.

............

بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و رژ لب قرمز رنگ را به لبانش می مالید. نزدیک بود چانه اش را هم با رژ لب قرمز کند.

دخترک رژ لب مالیدن بلد نبود.

با این رژ لبی که به لبانش مالیده بود، دقیقا شبیه همان گنجو شده بود.

دقیقا.....

در همان حال با خود فکر می کرد که سیاوش با دیدن پیام ارسال شده، چه عکس العملی نشان می دهد. در تخیلات خودش سیاوش را با نیش تا بناگوش در رفته تصور کرد و منتظر بود تا سیاوش با او تماس بگیرد.

تماس می گرفت، سیاوش همین حالا تماس می گرفت،

ناگهان....

صدای گوشی اش بلند شد.

بنفشه با تمام قوا به سمت تختش دوید و خودش را روی گوشی اش پرت کرد. تخت صدا خورد: تخ خ

نکند تختش را شکسته باشد،

نکند....

بنفشه به صدای تختش و حتی تشکش که فرو رفته بود توجه ای نکرد و با ذوق پوشه را باز کرد و پیام را خواند.

ابروهایش در هم شد. این چه پیامی بود که سیاوش فرستاده بود؟

بنفشه اینقدر احساسات خرج سیاوش کرده بود و آنوقت سیاوش چنین پیام مسخره ای به او داده بود؟

نه بنفشه نباید عقب می کشید،

سیاوش متوجه ی منظور بنفشه نشده بود،

حتما همینطور بود....

بنفشه باز هم فکر کرد. باید به این سیاوش کند ذهن می فهماند که منظورش چیست،

باید می فهماند.....

بنفشه همانطور که رژ لب را با دندانش، از روی لبش به درون دهان می کشید، نوشت: دوست داشتم همش پیش تو بودم

دخترک روی مفهوم پیامش فکر هم نکرد،

دکمه ی ارسال را زد

و باز هم پیام،

باز هم پیام، چه کرد؟

باز هم پیام، پرواز کرد.....

..............

 
پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : mahtabi22

وقتی که شهناز وارد بوتیک شد، سهیلا در حال خداحافظی بود. شهناز همان جا جلوی در ایستاد و با نگاه مشکوکی به سهیلا خیره شد. صدای شایان را شنید:

-به به، سلام به خواهر عزیز، اومدی به داداشت بابت افتتاح بوتیک، سر سلامتی بدی؟

شهناز آخرین نگاهش را به سهیلا انداخت که از بوتیک خارج شده بود و بدون سلام و احوالپرسی رو به شایان کرد:

-نه، اومدم ببینم تو واسه چی بنفشه رو زدی؟

شایان بی حوصله ابرو بالا انداخت و گفت:

-خوب حالا غیر از این، واسه چی اومدی اینجا؟

-واسه این اومدم اینجا که بدونم تو دیشب باز هم یکی از همون زنای هر جایی رو آورده بودی توی خونه ات؟

-من دیشب با کسی نبودم. کی این اراجیفو سر هم کرده؟

-همون دوست بی تربیتو بی ادبت

و شایان با خودش فکر کرد منظور شهناز، سیاوش است؟

سیاوش چه گفته بود که شهناز تا این حد عصبی شده بود؟

-سیاوشو می گی؟ مگه چی گفته؟

-دیگه چی باید می گفت؟ اومد دم در خونمو چرتو پرتی نبود که نگفته باشه، جلوی بنفشه منو مسخره می کرد، عمه جان عمه جانی نبود که به ریش من نبنده،

-آخه چرا؟

-اول تو بگو ببینم، بنفشه رو زدی؟

-آره زدم،

-تو غلط کردی که زدی، واسه چی زدیش؟ مگه وقتی که بچه بودی، من تو و شاهینو می زدم؟

-به به، تو همیشه یه خواهر خوب بودی، الانم می تونی یه عمه ی خوب باشی، مثه همون وقتا، می تونی برادر زادتو از دست باباش نجات بدی ببری پیش خودت

-من ببرم پیش خودم؟ فکر کردی الکیه؟

و موشکافانه به شایان نگاه کرد و گفت: چونه ات چرا کبوده؟

و شایان فکر کرد باید همان دروغی را که به سهیلا گفته بود، برای شهناز هم دوباره تکرار می کرد:

-شوخی کردم با دوستام، اینجوری شده

کلمه ی دوست کافی بود تا شهناز حرف اصلی را که می خواست، بر زبان بیاورد:

-این دوستت سیاوش کیه که بنفشه اینقدر باهاش صمیمی شده؟ نصفه شب بچه رو ور می داره می بره این ور اونور، مگه یه دختربچه رو باید دست دوستت بسپری؟

-خودت می گی دختر بچه، حالا مگه سیاوش چه بلایی می خواست سرش بیاره؟

-هر اتفاقی ممکنه بیوفته، اصلا ممکنه این بچه به دوستت دل ببنده، با هم خیلی صمیمی بودن، سر به سر هم می ذاشتن، آخه تو چرا حواست به هیچ چی نیست؟

-شهناز باز اومدی مغز منو پیاده کنی، دیگه باید واسه این چیزای مسخره هم حواسمو جم کنم، من نمی تونم، اصلا چرا یه بار نمی ری سراغ مادر این بچه و فک و فامیلاش، برو این غر غراتو سر اونا بزن، تو که دنبال یه کله می گردی که تا صبح براش حرف بزنی

-شایان چقدر به این دوستت اطمینان داری، آخه کدوم پدری ساعت ده شب، دخترشو می فرسته با دوستش بره این ور و اونور؟

-من، من می فرستم بره، ده بار دیگه هم می فرستم بره، اگه بدونم یه ساعتم کمتر می بینمش، همون یه ساعتم می فرستم بره، خیالت راحت شد؟

شهناز نزدیک بود جیغ بکشد.

این همان برادری بود که او تربیت کرده بود؟

عجب تربیتی کردی شهناز،

عجب تربیتی...

...............

بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد. چهره اش با آن مداد مشکی که سیاوش به ابروهایش کشیده بود، خانمانه تر شده بود. بنفشه به مداد تتویی که در دستش بود نگاه کرد و بی اختیار به چانه اش دست کشید.

همان چانه ای که تا همین چند دقیقه ی پیش، سیاوش آنرا در دستش گرفته بود و بنفشه به اشتباه فکر کرده بود که سیاوش قصد دارد که او را ببوسد.

اگر می بوسید،

اگر واقعا می خواست که ببوسد،

عکس العمل بنفشه چه بود؟

چه کار می کرد؟

حالا که به خانه برگشته بود، باز هم دلش گرفت. ای کاش به سیاوش حرف دلش را می گفت. به او می گفت که دوستش دارد. به او می گفت که خیلی هم، دوستش دارد.

یعنی سیاوش هم او را دوست داشت؟

حتما او را دوست داشت،

علاقه اش از بنفشه هم بیشتر بود،

یادش آمد:

همین یک ساعت پیش، چقدر نگران شده بود که بنفشه با تیغ، ابروهایش را خراب کرده بود،

شب قبل به خاطر او با پدرش درگیر شده بود

دستش را در دستش گرفته بود،

برایش ادکلن خریده بود،

به خاطر او به مدرسه آمده بود،

دست نوازش بر سرش کشیده بود،

او را از دست فواد نجات داده بود،

سیاوش حتما به او علاقه مند بود.

حتما....

منتظر بود تا بنفشه زودتر به عشقش اعتراف کند،

می خواست همه چیز را از زبان بنفشه بشنود،

خوب بالاخره زمان اعتراف به عشق هم می رسید،

بالاخره.....

.................

سیاوش که وارد بوتیک شد، شایان را دید که با صورت در هم روی صندلی پشت پیشخوان نشسته است. بی توجه به او پشت پیشخوان رفت. شایان همانطور که دستش را زیر چانه اش زده بود، رو به سیاوش کرد:

-شهناز اینجا بود

سیاوش پوزخند زد.

شهناز....

همان عمه ی تقلبی،

که از عمه بودن، فقط اسمش را یدک می کشید،

به اینجا آمده بود تا باز هم توپ و تشر بزند و وجدانش آرام بگیرد که

بعله...

من به برادرم توپیدم که تو چرا دخترت را کتک زدی.....

شهناز....

هه....

فیل هوا کرده بود این عمه شهناز،

فیل...

-خوب

-الان بهونه ی جدیدش اینه که چرا من اجازه می دم بنفشه با تو بیاد اینور اونور

سیاوش اخم کرد:

-یعنی چی؟ منظورش چی بود؟

-چه می دونم بابا، چرتو پرت می گفت، اینکه این بچه به تو دل می بنده و ازین مسخره بازیا

سیاوش یک لحظه و فقط یک لحظه تکان خورد،

بنفشه دل می بندد؟

نه...

شهناز فقط می خواست به جبران جر و بحث دیشب، با این حرفهایش تلافی کند.

بنفشه می خواست به چه کسی دل ببند؟

به سیاوش؟

تا همین دو سه هفته ی پیش، او و بنفشه مدام سر به سر یکدیگر می گذاشتند.

آنوقت بنفشه می خواست به او، دل ببندد؟

نه محال بود.

سیاوش افکارش را پس زد و رو به شایان کرد:

-خواهرت واسه خودش تخیلی فکر کرده، بی خیال

-از دستت خیلی شاکی بود، چی بهش گفته بودی دیشب؟

سیاوش به سمت شایان چرخید:

-هیچ چی باهم نشستیم یه دور دیگه وظایف عمه بودنو مرور کردیم

شایان با شنیدن این حرف، چهره اش باز شد:

-قربونت داداش، ببین می تونی یه کاری کنی بیاد این بچه رو ور داره با خودش ببره؟ من راحت بشم؟

سیاوش دلش می خواست به شایان فحش و ناسزا بگوید، اما دهانش باز نمی شد.

حرفهای شایان آنقدر ناگهانی و کاری بود که باعث می شد، مغز سیاوش هنگ کند.

سیاوش سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند.

بهتر بود مسیر صحبت را تغییر دهد.

می خواست برای شایان، از ابروهای بنفشه بگوید. نباید شایان با دیدن بنفشه، دوباره دیوانه می شد.

البته با مشتی که دیشب از سیاوش خورده بود، تا مدتی دست روی بنفشه بلند نمی کرد،

اما فقط برای مدتی.....

راستی یادش باشد، از آن پرستار خوشگل هم بپرسد،

بالاخره کارش با شایان به کجا کشید؟

به درون خانه؟

یا فقط در حد تلفن؟

یادش باشد....

..................

 
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : mahtabi22

شایان هنوز با پرستار زیبا در حال صحبت بود. صدای خنده ی شایان، کل بوتیک را پر کرده بود.

پرستار جوان هم که اسمش سهیلا بود، تصمیم نداشت از آن بوتیک بیرون برود. او هم پا به پای شایان می خندید و صحبت می کرد.

شایان یک لحظه به بیرون از مغازه نگاه کرد و ناگهان خنده روی لبهایش خشکید.

شهناز بود که به سمت بوتیکش می آمد. شایان دست و پایش را گم کرد. یاد تهدید شهناز افتاد که گفته بود، اینباربا زن های آن چنانی برخورد می کند و کتکشان می زند.

نکند شهناز با دیدن سهیلا، دیوانه شود.

بهتر بود سریع اوضاع را سر و سامان دهد تا بهانه ای به دست شهناز نیوفتد.

قدم اول این بود که سهیلا را از سر خود وا می کرد....

قدم اول....

با قیافه ی به ظاهر ناراحتی به سهیلا نگاه کرد و آماده بود تا بهانه ای را که در همان لحظه به ذهنش رسیده بود، برای سهیلا بگوید.

سهیلا باید از بوتیک بیرون می رفت....

................

سیاوش مقابل فروشگاه لوازم آرایش، پارک کرد. همین که خواست از ماشین پیاده شود، متوجه ی بنفشه شد که زودتر از او در ماشین را باز کرده بود. سیاوش اخم کرد:

-بشین تو ماشین

-منم میام

-تو رو کجا ببرم با این ابروها، بشین تو ماشین، من الان برمیگردم

بنفشه با لجبازی گفت: خوب الان روسریمو تا روی ابروهام می کشم پایین، ببین دیگه ابروهام معلوم نمیشن

و دست برد روسری اش را تا روی ابروهایش پایین کشید و قیافه ی خنده داری پیدا کرد. سیاوش سعی کرد نخندد اما نتوانست، قهقهه زد:

-شبیه حاچ خانوما شدی

بنفشه بی توجه به سیاوش گفت:

-الان بیام پایین؟

سیاوش سر تکان داد:

-خیل خوب بیا

هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت فروشگاه رفتند.

........

سیاوش رو به دختر جوان فروشنده کرد که با تعجب به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه روسری را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود و به همین خاطر برای دیدن فروشنده، سرش را به عقب خم کرده بود و به او زل زده بود.

سیاوش تک سرفه ای کرد:

-خانم، مداد تتو می خوام

دختر جوان به خودش آمد و به سمت قفسه ی مداد تتو رفت. چشمان بنفشه روی اجناس فروشگاه چرخید و روی رژلبهایی که زیر پیشخوان خودنمایی می کرد، ثابت ماند.  باز هم آه حسرت روی لبهایش نشست.  ای کاش سیاوش برایش از همین رژ لبها می خرید،

ای کاش.....

سیاوش پول مداد تتو را به فروشنده داد و رو به بنفشه کرد: بریم

بنفشه با بی میلی رو چرخاند تا به همراه سیاوش از فروشگاه خارج شود. سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. به گمانش که چشم دخترک، اسپری و یا ادکلنی را گرفته باشد رو به او گفت:

-چیزی می خوای؟

بنفشه با ذوق به سمت سیاوش برگشت و سر تکان داد.

-خوب چی می خوای؟

بنفشه با انگشت به رژ لب سرخ رنگی که زیر پیشخوان به چشم می خورد اشاره کرد. باز هم دود از سر سیاوش بلند شد.

بنفشه رژ لب می خواست؟

ای خدا...

رژ لب؟

با درماندگی به بنفشه نگاه کرد:

-می خوای چی کار؟ ولش کن، بریم یه عالمه کار داریم

بنفشه با دلخوری به سیاوش نگاه کرد و شانه هایش آویزان شد. سیاوش آنقدر مستاصل شده بود که بی اختیار به دختر فروشنده نگاه کرد تا نظر او را بداند. دختر فروشنده آنقدر گیج و منگ شده بود که فقط به بنفشه نگاه می کرد و متوجه ی نگاه سیاوش نشد.

سیاوش به سمت در فروشگاه رفت: بریم

بنفشه سلانه سلانه به دنبال سیاوش روانه شد. سیاوش یک لحظه چرخید و به بنفشه نگاه کرد. باز هم دلش سوخت.

باز هم...

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دوباره وارد مغازه شد و گفت: بیا ببینم کدومو می خوای؟

بنفشه ذوق زده شد و به سمت پیشخوان دوید و جلوی چشمان از حدقه درآمده ی فروشنده ی جوان، دوباره به همان رژلب سرخ رنگ اشاره زد:

-اونو می خوام

..............

سیاوش ماشین را در خیابان خلوتی پارک کرد و به بنفشه که رژ لب را برای بار دهم، باز و بسته می کرد گفت:

-بچرخ سمت من ببینم

بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سیاوش خودش را به بنفشه نزدیک کرد و چانه اش را در دست گرفت. قلب بنفشه شروع به تپیدن کرد.

سیاوش می خواست او را ببوسد؟

چی؟

چی؟؟؟؟؟

این دیگر چه فکری بود که به ذهن این دخترک رسیده بود؟

سیاوش او را ببوسد؟

این هم از اثرات دیدن همان فیلمهای ممنوعه بود؟

شاید... شاید...

سیاوش با دست دیگرش روسری بنفشه را از روی ابروهایش بالا زد و با مدادی که در دستش بود روی ابروهای بنفشه کشید. بنفشه مسخ شده به چشمهای سیاوش زل زده بود. بازدم سیاوش، توی صورتش می خورد. بنفشه در این دنیا نبود. چانه اش در دست سیاوش بود و سیاوش روی صورتش نقاشی می کرد.

خوشبختی از این بالاتر، برای بنفشه وجود داشت؟

وجود داشت؟

حتی رژ لبی را که برای داشتنش ذوق زده شده بود، از یاد برد.

فقط به سیاوش نگاه می کرد،

نگاه می کرد،

و

باز هم نگاه می کرد......

سیاوش بی توجه به نگاه خیره ی بنفشه، قسمتهای تراشیده شده ی ابروهایش را با مداد، سیاه می کرد.

همین مانده بود که با مداد تتو، ابرو هم ترمیم کند،

این اتفاق هم که افتاده بود...

خدا بخیر بگذراند...

کار سیاه کردن ابروها که تمام شد، چانه ی بنفشه را رها کرد و به ابروها نگاه کرد. ابروها تقریبا رو به راه شده بود اما کاملا مشخص بود که با مداد طراحی شده اند.

سیاوش با خودش فکر کرد که چقدر چهره ی بنفشه، با مداد کشیدن تغییر کرده بود،

با نمک شده بود....

از این فکر لبخندی بر لبش آمد. چند سال دیگر که بنفشه پا به دبیرستان می گذاشت، دختر با نمکی می شد،

اما چند سال دیگر.....

نه حالا با این دماغ دلقکی و ابروهای نصفه نیمه ی مداد کشیده شده....

سیاوش سرش را کج کرد و به بنفشه گفت:

با مداد بهترش کردم، باید بهت یاد بدم کجاها رو سیاه کنی، تا یکی دو ماه دیگه هم ابروهات مثه قبل نمی شه، وقتی می ری مدرسه هم باید چتری موهاتو، بریزی رو ابروهات تا مشخص نشه

سیاوش با خود فکر کرد که به هر حال به خاطر همین ابروها دوباره به مدرسه فرا خوانده خواهد شد،

دوباره....

به سمت فرمان چرخید و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه همچنان به نیمرخ سیاوش نگاه می کرد. حتی یک کلمه از حرفهای سیاوش را نفهمیده بود. فکرش درگیر نزدیکی چهره ی سیاوش به صورتش بود.

سیاوش باز هم باعث شده بود تا دخترک به عالم هپروت پرواز کند

سیاوش باز هم اشتباه کرده بود،

سیاوش باز هم ندانسته، اشتباه کرده بود

باز هم....

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، بنفشه را مورد خطاب قرار داد:

-حالا واسه چی ابروهاتو، تیغ زده بودی؟

بنفشه نگاهش را از نیمرخ سیاوش گرفت و به رژ لب در دستش نگاه کرد. سیاوش دوباره سوالش را تکرار کرد:

-خجالت کشیدی؟ بگو حالا، دیگه تیغ زدی رفت

و لبخند زد.

بنفشه به یادش آمد که با چه ذوق و شوقی به خاطر سیاوش ابروهایش را تیغ زده بود. آنقدر ذوق و شوق داشت که حتی ناهار هم نخورده بود. اما سیاوش با دیدن او فریاد زده بود و بعد هم با یک مداد عجیب و غریب درون ابروهایش، نقاشی کشیده بود. هرچند که با دستانش چانه اش را گرفته بود و هرچند که صورتش نزدیک صورتش بود، اما با همه ی این اوضاع و احوال، از یادش نرفته بود که سیاوش، چطور نقطه ی ذوقش را کور کرده بود.

بنفشه سرش را پایین انداخت و با لبهای آویزانی گفت:

-می خواستم تو منو ببینی

سیاوش خندید:

-من ببینم که چی بشه؟ آخه تیغ زدن ابرو دیگه دیدن داره؟

بنفشه به خودش فشار آورد تا بتواند حرف دلش را بزند، اما نتوانست. واقعا سیاوش اینقدر خنگ بود که معنی حرف بنفشه را نمی فهمید؟

واقعا؟

خوب دخترک دوستش داشت و می خواست در نظر سیاوش زیبا باشد.

بنفشه باز هم گفت:

-خوب می خواستم منو ببینی

سیاوش دوباره لبخند زد،

که می خواست او را ببیند....

او که همیشه بنفشه را می دید، دیگر تیغ زدن ابرو کجای این معادله بود؟

تیغ بزند که او ببیند و بعد چه شود؟

که او ببیند؟

اصلا برای چه ببیند؟

برای یک ثانیه فکری از ذهن سیاوش گذشت،

خودش به افکارش پوزخند زد.

نه، امکان نداشت قضیه آن چیزی باشد که سیاوش تصور کرده بود.

یک لحظه به سمت بنفشه چرخید که سرش را پایین انداخته بود و دوباره در رژ لب را باز کرده بود و بعد به رو به رو نگاه کرد.

کمی اخم کرد.

نکند همان چیزی بود که به ذهن سیاوش رسیده بود؟

نه محال بود،

این دخترک فقط دوازده سال سن داشت.

سیاوش سی و پنج ساله بود،

اصلا دوست داشتن یک مردی با این همه اختلاف سن، برای بنفشه چیز خنده داری بود.

خنده دار هم نه،

خیلی بعید بود،

خیلی....

بنفشه اگر هم می خواست در این سن و سال به کسی علاقه مند شود، به پسر بچه های شانزده هفده ساله علاقه مند می شد، نه به کسی که جای پدرش بود....

سیاوش باز هم به نیمرخ بنفشه نگاه کرد،

بنفشه لب پایینش را می جوید.

خدا می دانست که در آن لحظه چه فکری در سر داشت.

سیاوش برای بار چندم پوزخند زد.

بنفشه فقط می خواست او را بخنداند،

شیرین کاری هایش از خط قرمز بیرون زده بود،

فقط همین....

یادش باشد به او بگوید برای خنداندن او، به سر و صورتش کاری نداشته باشد،

یادش باشد.....

.......

باز هم اشتباه کردی سیاوش

باز هم.....

باز هم.....

................

 
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : mahtabi22

در خانه که باز شد، سیاوش قدم به درون آن نهاد. صدای پای بنفشه ی تخس و شیطان را می شنید که روی پله ها می دوید. سیاوش با لبخند سرش را تکان داد و منتظر ماند تا بنفشه پایین پله ها برسد.

دخترک چه کار مهمی با او داشت؟

خدا می دانست،

فقط امیدوار بود که بنفشه، اینبار کیف کسی را به درون سطل آشغال روانه نکرده باشد،

امیدوار بود...

چشم سیاوش روی بند کفشش ثابت ماند. بند کفشش باز شده بود. خم شد و سرگرم بستن بند کفشش شد. صدای بنفشه را شنید:

-سیاوووووش

سیاوش همانطور که سرش پایین بود گفت:

-علیک سلام

بنفشه خندید:

-سلام سیاوووووش

سیاوش بند کفشش را بست و ایستاد و سرش را بالا آورد و.....

و.....

و.....

وای خدایا....

وای خدا.....

چه می دید....

چه می دید.....

این چه قیافه ای بود که بنفشه برای خودش درست کرده بود؟

این دیگر چه بود؟

سیاوش با دهان باز به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه با ابروهایش چه کار کرده بود؟

گوشه ی ابروی سمت راستش را با تیغ از بین برده بود و ابروی سمت چپش هم وضعیت بهتری نداشت. آن ابروی پر پشت، تبدیل به خط کج و معوجی شده بود.

سیاوش تمام قدرتش را جمع کرد و فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه

بنفشه جا خورد.

چه شده بود؟

سیاوش از خوشحالی فریاد می زد یا از ناراحتی؟

از خوشحالی بود؟

نبود؟

بود؟

بنفشه خودش هم گیج شده بود.

سیاوش سعی کرد صدایش را کنترل کند، اما صدایش بی اختیار بالا می رفت.

-تو چی کار کردی؟ کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟

لبهای بنفشه آویزان شد.

او که در نظر خودش زیبا شده بود.

پس کجای کار، ایراد داشت؟

یعنی سیاوش خوشش نیامده بود؟

سیاوش نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود.

وقتی بزرگتری بالای سر بچه نباشد، نتیجه اش همین کارهای سر خود و افتضاح است....

همین کارهای سرخود و افتضاح...

بنفشه با صدای لرزانی گفت:

-بد شده؟

سیاوش چشمانش را درشت کرد:

-بد شده؟ افتضاح شده، فردا چه جوری می خوای بری مدرسه؟

بنفشه به سادگی گفت:

-فردا پنج شنبه است

سیاوش چند لحظه به صورت بنفشه زل زد.

دخترک افتضاح شده بود...

افتضاح....

حالا باید چه کار می کرد؟

اصلا این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که ابروهایش را به این روز در آورده بود؟

سیاوش با انگشتش به پیشانی اش ضربه می زد. باز هم پای چپش بی اراده تکان می خورد.

چشمان بنفشه پر از اشک شده بود،

سیاوش خوشش نیامده بود،

حالا چه کار می کرد؟

بنفشه به آرامی گفت: سیاوش

سیاش با نفسهایی که از شدت خشم تند شده بود جواب داد:

-هیچ چی نگو، بزار فکر کنم، ببینم چه خاکی باید تو سر جفتمون بریزم، آخه کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟

بنفشه بغض کرد:

-زشت شدم؟

سیاوش یک لحظه دلش به حال مظلومیت بنفشه سوخت. دخترک یاد نگرفته بود که انجام دادن بعضی از کارها درست نیست.

چه کسی باید به او یاد می داد؟

اصلا چه کسی بود که به او یاد دهد؟

با این خانواده ای که او داشت، دیگر چه انتظاری از او می رفت؟

واقعا چه انتظاری؟

سیاوش سعی کرد لحن صحبتش را آرامتر کند:

-بنفشه نباید به ابروهات دست می زدی، دختر خوب، الان وقت ابرو برداشتن نبود، حتی اگه هم بود تو نباید خودت، ابروتو بر می داشتی، پس آرایشگاهو واسه چی ساختن؟

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:

-حالا با چی برداشتی؟ با تیغ؟

-آره

-دختر با تیغ که ابرو بر نمی دارن، با موچین ابرو بر می دارن

-موچین چیه؟

دخترک نمی دانست موچین چیست، آنوقت با تیغ، ابروهای نازنین را به باد داده بود،

به باد....

سیاوش بی توجه به سوال بنفشه، کمی به سمتش خم شد و با دقت به ابروهایش نگاه کرد.

ابروها خراب شده بود،

خراب...

بنفشه با صدای لرزان پرسید:

-الان من چی کار کنم؟

و سیاوش تازه به یادش آمد که باید برای این دخترک فکری می کرد،

برای این دخترک که نه،

برای ابروهای این دخترک،

نمی توانست او را به آرایشگاه ببرد،

به آرایشگاه می برد و به آرایشگر چه می گفت؟

می گفت ابروهای تیغ زده ی این دختر بچه ی دوازده ساله را، مدل هشتی بردارد؟

نه...

باید فکر دیگری می کرد،

باید با ترفندی ابروهایش را رفو می کرد،

رفو؟

رفو؟

فکری از ذهن سیاوش گذشت.

شاید تنها نقطه ی مثبتی که زنان رنگ و وارنگ در زندگی سیاوش به جا گذاشته بودند، آشنا کردن سیاوش با انواع و اقسام لوازم آرایش بود.

سیاوش فهمید که باید چه کار کند،

سیاوش باید یک مداد تتو می خرید،

سیاوش باید یک مداد تتو می خرید و ابروهای بنفشه را رفو می کرد.

باید همین حالا به فروشگاه لوازم آرایشی می رفت و یک عدد مداد مشکی تتو می خرید.

ابروهای بنفشه مشکی بود.

مشکی مشکی مشکی...

................

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه که تعطیل شد بنفشه راه خانه اشان را در پیش گرفت. خودش می دانست که اگر هم به خانه ی عمه اش برود، عمه شهنازش تا غروب او را به خانه بر می گرداند. پس همان بهتر که خودش به خانه می رفت.

همان بهتر....

هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بود که دو چهره ی آشنا دید.

فواد و پوریا گوشه ی دیواری در آن سوی خیابان، ایستاده بودند و به او نگاه می کردند.

بنفشه ترسید. جرات نکرد پیاده به خانه برود. از پیاده رو به سمت خیابان آمد و ایستاد و سوار اولین تاکسی شد.

تاکسی که به راه افتاد صدای زنگ گوشی اش بلند شد. پیامی از فواد بود: یک بار جستی ملخک

بنفشه پیام را برای خودش معنی کرد: آیا یک بار ملخ کوچکی را جستجو کردی؟

منظور فواد چه بود؟

بنفشه در جواب، به همین پیام کوتاه قناعت کرد: ملخک خودتی

...............

بنفشه که به خانه رسید هیجان زده بود. دیدن دوباره ی فواد و پوریا هیجان ترس را در او ایجاد کرده بود،

اما....

هیجان اصلی بابت چیز دیگری بود.

هیجانش آنقدر زیاد بود که گرسنگی، از یاد بنفشه رفته بود.

هیجان بنفشه برای این بود که تصمیم گرفته بود، یک ردیف از ابروهایش را تیغ بزند. حال که پدرش در خانه نبود، فرصت انجام این کار برایش مهیا شده بود.

فرصت انجام همه ی کارها، در این خانه ی خالی، برای بنفشه مهیا بود،

همه ی کارها....

وارد دستشویی شد و به دنبال ژیلت پدرش گشت.

هول و دستپاچه فقط مقنعه را از سرش کشید. ژیلت را در دستش گرفت و به تصویر چهره اش درون آینه ی دستشویی، چشم دوخت. لبخندی روی لبش آمد. تصمیم داشت، بعد از اینکه یک ردیف از ابروهایش را برداشت، به سیاوش زنگ بزند تا بیاید و او را ببیند.

با این فکر که تا چند لحظه ی دیگر چهره اش زیبا خواهد شد، از خوشحالی لرزید. با دهانی که به خنده باز شده بود تیغ را زیر ابرویش گذاشت و کشید،

باز هم کشید،

باز هم....

.........

بنفشه به خودش نگاه کرد.  چقدر تغییر کرده بود. چهره اش اصلا قابل مقایسه با چند لحظه ی پیش نبود. در نظر خودش زیبا شده بود.

آنقدر از کارش راضی و خوشحال بود که بی اراده دوبار به هوا پرید. فردا حال نیوشا را می گرفت،

اما.....

از آن مهمتر عکس العمل سیاوش بود. حتما با دیدن بنفشه خیره خیره نگاهش می کرد و مثل فیلمهای عشقی که بنفشه بارها نگاه کرده بود، با لکنت زبان می گفت:ت..تویی؟ ای...این...تویی؟

از تصور سیاوش در چنین وضعیتی، باز هم نیشش تا بنا گوش باز شد. قلب بنفشه بی امان می کوبید. دیگر نمی توانست انتظار بکشد. باید حتما چهره اش را در برابر سیاوش به نمایش می گذاشت. بنفشه به سمت تلفن رفت و شماره ی سیاوش را گرفت.

سیاوش سرگرم صحبت با زن چاقی بود که بر سر نبودن سایز مورد نظرش، با سیاوش جر و بحث می کرد. سیاوش به شایان نگاه کرد که با مشتری دیگری سرگرم خداحافظی بود. صدای زنگ گوشی اش فرصت مناسبی بود تا از شر آن زن خلاص شود. سیاوش با گفتن "ببخشید" گوشی را روی گوشش گذاشت: الو؟

صدای سرزنده ی بنفشه را از آن سوی گوشی تشخیص داد:

-سیاوووووووش

چقدر خوب بود که بنفشه باز هم روحیه اش را به دست آورده بود.

-عوض سلام گفتنه دیگه؟

-سلاااااااام

سیاوش خندید: سلام، خوبی؟

-خوب خوببببببببم

سیاوش با خود فکر کرد که چرا بنفشه کلمات را کش دار ادا می کند؟

ورود زن جوان و زیبایی به داخل مغازه، حواس سیاوش را پرت کرد. چهره ی زن جوان، آشنا بود. سیاوش به خود فشار آورد تا بفهمد، قبلا او را در کجا دیده است؟

همزمان رو به بنفشه کرد:

-چیه کبکت خروس می خونه؟

بنفشه با خود فکر کرد کبک و خروس چه می کنند؟

بهتر بود روی این جملات فکر نکند،

مهم سیاوش بود...

-سیاوش باهات یه کاری دارم، میای تا خونمون؟

نگاه سیاوش روی شایان لغزید که به گرمی با زن زیبا، سلام و احوالپرسی می کرد.

این زن که بود؟

شایان هم او را می شناخت.

-کارت مهمه بنفشه؟ من اینجا سرم شلوغه

-آره خیلی مهمه، میای؟

سیاوش با تعجب به زن نگاه کرد، که با رویی گشاده برای سیاوش سر تکان می داد. سیاوش با سردرگمی سری برای زن زیبا تکان داد.

-راستی دیشب عمه شهنازت چی گفت؟

-عمه همش غرغر کرد. به تو گفت بی تربیت، منم بهش گفتم خودتی

سیاوش خندید:

-چرا این حرفو زدی بنفشه، کار خوبی نکردی

و باز نگاهش روی چهره ی زن جوان چرخید.

-گفت امروز می خواد بیاد بوتیک بابا، تا بابا رو ادب کنه

پس شهناز امروز به اینجا مشرف می شد؟

با آن برخورد دیشب، بهتر بود که سیاوش لحظه ی ورود شهناز اینجا حضور نداشته باشد. صدای شایان را شنید: سیاوش به جا آوردی؟

سیاوش جواب داد: نه، متاسفانه

بنفشه از پشت تلفن کنجکاوانه به صحبتها گوش می داد.

صدای شایان بلند شد:

-همون خانم پرستار درمونگاه......که زحمت ما افتاده بود به گردنشون.

سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. همان پرستار خوشگله بود. دوباره با لبخند برای پرستار زیبا سر تکان داد و به گرمی احوالپرسی کرد. نگاهش روی شایان ثابت ماند که با چشمانی درخشان، به پرستار زل زده بود. انگار حالا که دیگر حالش رو به راه بود، تازه می توانست چهره ی پرستار را باز بینی کند.

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش نمیای؟

امروز شهناز به اینجا می آمد، و سیاوش دوست نداشت با او رو در رو شود

این پرستار زیبا هم که اینجا بود....

خوب همه ی زیبایی ها که نباید سهم سیاوش باشد،

بنفشه ی کوچک، از همه چیز واجب تر بود،

از همه چیز...

برود ببینید این دخترک چه کار مهمی با او دارد؟

شاید باز هم دسته گلی در مدرسه به آب داده بود.

به هر حال سیاوش با خود عهد کرده بود که حامی اش باشد.

سیاوش تصمیمش را گرفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام

این پرستار هم سهم شایان...

این پرستار هم...

.............

بنفشه موهایش را بالای سرش جمع کرده بود تا در همان لحظه ی اول، ابروانش کاملا در معرض دید سیاوش قرار بگیرد. از شدت ذوق و شوق، بیشتر از ده بار موهایش را باز کرده بود و دوباره بالای سرش بسته بود.

انگار بنفشه دچار وسواس فکری شده بود....

بنفشه در خیالش سیاوش را تصور می کرد که تا چند لحظه ی دیگر او را می دید و اولین جمله ای که با دیدنش بر زبان می آورد، این بود:

-بنفشه چقدر خوشگل شدی

آنوقت بنفشه به سمت سیاوش می دوید....

می دوید؟

خوب می دوید و چه کار می کرد؟

می دوید و....

بنفشه از آنچه که در فکرش جولان می داد، تکان خورد.

می دوید و ...

می دوید و سیاوش را در آغوش می کشید.....

احساسات بنفشه کم کم به غلیان در می آمد.

دخترک دوست داشت سیاوش را در آغوش بگیرد.

یعنی آن روز می رسید که بنفشه سیاوش را در آغوش بگیرد؟

کسی چه می دانست؟

شاید می رسید....

صدای زنگ آیفون به گوش بنفشه رسید. بنفشه برای آخرین بار به چهره اش نگاه کرد و با خوشحالی به سمت آیفون پرید با دیدن تصویرسیاوش، جیغ خفه ای کشید و دکمه ی آیفون را فشار داد و به سمت راه پله ها دوید.

......

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سر سنگین وارد بوتیک شد. شایان داخل بوتیک بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. ساعت 9 صبح بود.

شایان از کی تا به حال اینقدر سحر خیز شده بود؟

زیر چشمی به کبودی چانه اش نگاه کرد.

همان یک مشت حساب کار را به دست شایان داده بود.

همان یک مشت....

سیاوش به یاد یکی از برنامه های طنز سالهای دور افتاد.

"فقط با یک مشت"

جای بنفشه خالی بود تا دنباله ی حرف سیاوش را بگیرد و حرفهای خنده دار بگوید.

شایان زیر لب سلام گفت. سیاوش سر تکان داد و آن سوی پیشخوان ایستاد و خودش را با لباسهای درون قفسه سرگرم کرد. شایان کمی من و من کرد و بالاخره گفت:

-دیشب من تنها بودم

پاسخ سیاوش سکوت بود.

-به کسی نگفتم بیاد پیشم

سیاوش اینبار سر تکان داد.

-سیا مثه بچه ها باهام قهر کردی؟

سیاوش لب باز کرد:

-نه تو مثه بچه ها، زورتو سر یه طفل معصوم خالی می کنی

-تو هم جای من بودی، همین کارو می کردی

-من این کارو نمی کردم شایان، آدم بچه ی خودشو واسه یه چیز بی ارزش اینقدر کتک نمی زنه

-سیا باور کن اون حس پدر دختری رو بهش ندارم. می دونم بچه مه، اما همش فکر می کنم اگه از اول نبود، الان وضعیت منم این نبود

سیاوش با شنیدن این حرف به سمت شایان چرخید:

-منظورت چیه؟

-سیاوش اگه بنفشه به دنیا نمیومد من به این مرحله نمی رسیدم، شاید منم الان با زنم داشتم یه گوشه زندگیمو می کردم

-تو که گفتی زنت از اول، همینطوری بود

-دیگه به این حد نبود که هر دو سال یه بار بیمارستان بستری بشه

-اصلا گیریم حق با تو باشه، خود تو این بچه رو به وجود آوردی دیگه، پس واسه چی از دست بنفشه ناراحتی؟

-خوب من به وجود آوردم، ولی اگه بنفشه نبود اوضاع اینجوری نبود

-باز شر و ور گویی شروع شد؟ خودت فهمیدی چی گفتی؟ تو که قبلا می خواستی از زنت حرف بزنی، انگار می خواستی بیاری بالا، الان می گی اگه بنفش نبود من با زنم خوش بودم؟ باز می خوای بری رو اعصابم؟

-من نمی خوام برم رو اعصابت

-واقعا نمی خوای بری رو اعصابم؟ پس بنفشه که اومد خونه، دیگه کتکش نزن

-مگه میاد خونه؟

-پس نه، رفته واسه همیشه خونه ی خواهرت زندگی کنه؟ تو که می دونی خواهرت اونو برش می گردونه

-جلوی یه الف بچه زدی زیر چونه ام، تازه می گی من رو اعصابتم

-اگه بازم کتکش بزنی، ازینم بیشتر می زنم
شایان کلافه جواب داد:

-اصلا چرا سرنوشت بنفشه اینقدر واسه تو مهمه

سیاوش جا خورد.

عجب سوال سنگینی....

چرا بنفشه اینقدر برای سیاوش مهم بود؟

به خاطرش با شایان درگیر شده بود،

به خاطرش قلبش تیر می کشید،

یک دختربچه ی نحیف و شیطان که بیشتر نبود. با یک دماغ گوشتی شبیه دماغ دلقک ها، چشمانی که برق شرارت آن، از ده قدمی مشخص بود و زبان درازی که کوتاه کردنش کار حضرت فیل بود،

حضرت فیل....

شایان دوباره تکرار کرد:

-بگو دیگه چرا مهمه؟

سیاوش به خودش فشار آورد تا دلیل قانع کننده ای برای این سوال پیدا کند.

بی پناهی بنفشه او را عذاب می داد، به هر حال او هم آدم بود.

خوشگذران بود ولی حس ترحم و دلسوزی اش هنوز فعال بود.

اصلا خوشگذرانی که منافاتی با دلسوزی نداشت،

داشت؟

بنفشه دختر بچه ی طرد شده ای بود که در عین داشتن پدر و مادر یتیم بود،

یتیم....

شاید بنفشه برای سیاوش، جای دختری را که می دانست هیچ گاه نخواهد داشت، در زندگی اش پر کرده بود،

شاید....

سیاوش به حرف آمد: نمی دونم

..................

بنفشه زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد.

چرا چهره ی نیوشا تغییر کرده بود؟

هر چه به خودش فشار می آورد، متوجه ی چیزی نمی شد. از طرفی نمی توانست مستقیما به چهره اش نگاه کند، دلش نمی خواست نیوشا با خود فکر کند که توانسته، توجه بنفشه را به خودش جلب کند.

بنفشه اشتباه می کرد.

نیوشا زرنگتر از این ها بود. دخترک از همان ابتدا متوجه شده بود که بنفشه با کنجکاوی او را زیر نظر گرفته است.

نیوشا رویش را به سمت بنفشه کرد و گفت:

-چیه؟ اینقدر نگام کردی خسته نشدی؟ تموم میشما

بنفشه چشم غره ی عجیب و غریبی حواله ی نیوشا کرد. نیوشا از رو نرفت:

-می دونم چرا اینقدر نگام می کنی، می خوای بدونی من چرا تغییر کردم

بنفشه سعی کرد به روی خودش نیاورد. اما آب دهانش را که قورت داد، نیوشا فهمید که باز هم نقطه ضعف بنفشه را مورد هدف قرار داده است. لبخند پیروزمندانه ای روی لبش نشست. تکانی به گردنش داد و گفت:

-یه ردیف از ابروهامو برداشتم

بنفشه همانطور که به کتابش نگاه می کرد، چشمانش درشت شد.

نیوشا ابروهایش را برداشته بود؟

مگر خانم عمیدی نگفته بود که زیر ابرو برداشتن، در مدرسه ممنوع است؟

نیوشا با چه جراتی این کار را کرده بود؟

و باز هم ته ته ته دلش احساس کرد که او هم تمایل شدیدی برای انجام این کار دارد.

بنفشه فقط به سیاوش فکر می کرد و همه ی تلاشش برای به چشم آمدن در برابر سیاوش بود.

حتی یک ردیف زیر ابرو برداشتن، چهره ی بنفشه را صد و هشتاد درجه تغییر می داد،

صد و هشتاد درجه....

صدای نیوشا دوباره به گوشش رسید:

-ابروهای تو پاچه بزیه

پاچه بزی دیگر چه بود؟

اصلا پاچه ی بز چه شکلی بود.

یادش آمد پدرش بعضی مواقع به او می گفت که شبیه بز است و مثل بز نگاه می کند.

اما اینکه ابروهایش شبیه پاچه ی بز باشد،

بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد.

هر چه که بود. حتما چیز بدی بود،

حتما...

بنفشه با نا امیدی آستین هایش را جلوی چشمان بنفشه تا می کرد تا بلکه با نشان دادن دوباره ی دستان اصلاح شده اش، حس حقارت خود را پنهان کند.

نیوشا با بی رحمی پوزخند زد:

-واقعا که، من می گم ابروهاش پاچه بزیه، اون آستینشو تا می زنه

و بنفشه ی کوچک به این فکر نمی کرد که در کلاسشان شاید اکثریت بچه ها ابروهایشان پاچه بزی است و وصله ی ناجور کلاس، همین نیوشا است.

بنفشه ی  کوچک، فقط در فکر رقابت با نیوشا بود. حرفهای نیوشای دوازده ساله به طور عجیبی روی بنفشه دوازده ساله تاثیر می گذاشت.

بنفشه با سر افکندگی دوباره آستینش را پایین کشید و با لبهای آویزان به خط خطی های روی میزش چشم دوخت.

سمیرا شهنامی از کنار میزشان گذشت. به سمت یکی از بچه ها در انتهای کلاس می رفت. یک لحظه نفس عمیق کشید. بنفشه چه بوی خوبی می داد. با لبخندی بر لب چرخید و با صدای نسبتا بلندی گفت:

-بنفشه، اسم ادکلنت چیه؟ چقدر خوشبوئه

بنفشه از ته دل شاد شد. چه موقعیت خوبی برای سوزاندن دماغ نیوشا نصیبش شده بود،

چه موقعیت خوبی....

سرش را بالا گرفت و گفت: اسم ادکلنم رمیه

-خیلی خوشبوئه، منم ادکلنم تموم شد از همینا می خرم

بنفشه خندید. سمیرا هم خندید.

همسالان چه زود کینه ها از یادشان می رود،

چه زود...

سمیرا از کنار بنفشه گذشت. بنفشه با غرور به سمت نیوشا چرخید که با انزجار بینی اش را چین داده بود و گفت:

-بوی دماغ سوخته میاد

نیوشای حاضر جواب بلافاصله گفت:

-با این ابروهای پاچه بزی سوختن هم داره

بنفشه باز هم دمغ شد. به ابروهایش دست کشید و به ابروهای نیوشا نگاه کرد. بوی ادکلن با ابروهای تمیز شده قابل مقایسه نبود.

اصلا نبود...

اصلا....

ای کاش ابروهایش مثل ابروهای نیوشا بود،

ای کاش....

ای کاش...

...............

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه که داخل ماشین نشست هنوز گرم بود. در دست گرفتن دست سیاوش، اصلا قابل مقایسه با در دست گرفتن دست فواد، نبود.

بنفشه،برای بر طرف کردن حس کنجکاوی، دستان فواد را در دست گرفته بود،

اما امشب،

حسی که از در دست گرفتن دستان سیاوش، به او منتقل شده بود، وصف نشدنی بود.

دستان سیاوش بزرگ و قدرتمند بود،

دستان سیاوش حمایتگر بود،

نه مثل دستان پدرش سنگین و دردناک،

و نه مثل دستان دایی ها و خاله هایش سرد و بی عاطفه،

ونه حتی مثل دستان عمه اش، پیر و لرزان....

دستان سیاوش قدرتمند بود.....

صدای سیاوش، افکار بنفشه را برهم زد:

-خونه ی عمه ات از کدوم خیابونه؟ بلدی دیگه؟

-واسه چی می پرسی؟

-امشب باید بری خونه ی عمه ات دیگه

-مگه قرار نبود بیام خونه ی شما؟

-با این وضعیت خوب نیست، یه دفه دیگه می برمت خونمون

بنفشه پکر شد، باز هم خوشیهایش گذرا بودند.

گذرا.....

-فردا چطوری برم مدرسه؟

-یعنی چی چطوری برم؟

-لباسو کیف مدرسه ام، خونه موندن. تازه موبایلم خونه جا مونده

-خوب الان با هم میریم از خونه بر میداریم

نگاه بنفشه نگران شد، سیاوش متوجه شد:

-نترس، باهات میام بالا، لباستو برمی داریم بعد میریم خونه ی عمه ات

سیاوش با خودش گفت دو کلام حرف حساب با عمه شهناز دارد، که حتما باید به او بگوید.

-بعد کی میای منو ببری خونه ی خودتون؟

-هفته ی بعد می برمت عمو، خوبه؟

-تو عموی من نیستی

-چرا اینقدر از کلمه ی عمو بدت میاد؟

سیاوش هنوز نفهمیده بود که چرا بنفشه از این کلمه خوشش نمی آید،

کم کم می فهمید قضیه چیست،

کم کم...

کم کم....

بنفشه جوابی به سیاوش نداد. سیاوش دیگر اصراری نکرد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

...........

همین که سیاوش وارد هال شد، چشمش افتاد به شایان که با چانه ی کبود شده کنار آیفون ایستاده بود.

شایان با تعجب به سیاوش نگاه می کرد. از لحظه ای که او را درون آیفون تصویری دیده بود، از یک طرف تعجب کرده بود و از طرف دیگر خوشحال شده بود. شایان نگران بود که برخورد امشب، باعث برهم خوردن دوستی و شراکتشان شود.

چه خوب که سیاوش خودش برگشته بود،

چه خوب.....

سیاوش بدون توجه به شایان، رو به بنفشه کرد:

-برو وسایلاتو جمع کن

بنفشه در حالیکه بسته ی حاوی ادکلن را محکم در دستش گرفته بود، با ترس نگاهی به پدرش کرد و به سمت اطاقش رفت.

شایان به آرامی رو به سیاوش کرد:

-سیا ازم دلخوری؟

سیاوش جوابی نداد.

-سیا من معذرت می خوام

سیاوش با بی حوصلگی جواب داد:

-چون دخترتو کتک زدی، از "دوستت" معذرت می خوای؟

"دوستت" را غلیظ ادا کرد.

غلیظ.....

-خوب پس چی کار کنم؟

سیاوش سرش را تکان داد:

-تو آدم نمی شی شایان، تو اصلا نمی دونی الان باید از کی معذرت خواهی کنی، من باید خیلی شوت باشم که از تو بیشتر از این انتظار داشته باشم

شایان بلاتکلیف به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش ادامه داد:

-امشب بنفشه میره خونه ی خواهرت، خودمم دو کلام حرف دارم با خواهرت، تو هم امشب هرکیو می خوای وردار بیار تا صبح باهاش شاهانه سر کن

شایان بی اختیار دست برد به سمت چانه اش و آنرا مالید. سیاوش پوزخند زد. در همین لحظه بنفشه با کیف مدرسه و مانتو اش از اطاق بیرون آمد و به سمت سیاوش رفت.

سیاوش در خروجی را باز کرد و به بنفشه گفت:

-برو پایین، الان میام

بنفشه که از پله ها پایین رفت، سیاوش رو به شایان کرد:

-بردمش بیرون، براش ادکلنو اسپره خریدم

شایان بلافاصله گفت:

-چقدر شد؟ بگو با هم حساب کنیم

سیاوش یک لحظه از حرص به خنده افتاد.

شاید شایان عقب مانده ی ذهنی بود و برای همین چیزی نمی فهمید.

شاید....

سیاوش سرش را تکان داد و گفت:

-برای پولش نگفتم، خواستم بهت بگم به جای کتک زدنش دوتا ادکلن واسش می خریدی، بعدشم تو که اینقد حاتم طایی هستی، برای چی واسه یه ادکلن سی تومنی خودتو جر دادی؟

شایان خواست حرفی بزند اما سیاوش دیگر آنجا نایستاد. در را باز کرد و به سمت پله ها رفت.

.............

شهناز با تعجب به مرد جوانی نگاه می کرد که با طلبکاری به او زل زده بود. نگاهش افتاد به بنفشه، که کوله پشتی اش را روی دوشش انداخته بود.

با نگرانی پرسید:

-چی شده عمه؟ بابات طوری شده؟

سیاوش با لحن نیش داری گفت:

-شما عمه ی این بچه هستین؟

شهناز دوباره به شایان نگاه کرد و گفت:

-بله من عمه اشم، شما کی هستین؟

بنفشه وسط حرفشان پرید:

-عمه این سیاوشه، دوست بابا

شهناز در ذهنش کنکاش می کرد که قبلا این اسم را، از زبان چه کسی شنیده بود؟

افکارش را پس زد و گفت:

-خوب عمه چی شده؟ چرا اینجا اومدی؟ بابات کو؟

اینبار سیاوش به میان حرفشان پرید:

-خانم سماک من از شما یه سوالی دارم

-بفرمایید

-خانم، عمه بودنو واسه من تعریف کنین

شهناز اخم کرد.

این مرد جوان چه می گفت؟

این چه طرز صحبت کردن بود؟

-منظورتون چیه؟

سیاوش منتظر جرقه بود، تا شعله ور شود.

-که منظورم چیه؟ خانم بیا یه نگاه به صورت این دختر بنداز، داداشت زده سیاهو کبودش کرده، اونم واسه خاطر یه ادکلن سی تومنی، که چرا بنفشه از ادکلنش استفاده کرده

شهناز هنوز متوجه ی جریان نشده بود.

شایان بنفشه را کتک زده بود؟

از این کار برادرش، اصلا خوشش نمی آمد.

خودش هیچ وقت دست روی بچه هایش بلند نکرده بود.

سیاوش دستش را روی شانه ی بنفشه گذاشت و او را به سمت روشنایی نور سر در خانه، کشاند و گفت:

-کبودی صورتشو ببین خانم

شهناز اخم کرد و گفت:

-بیخود کرد زدش، الان خودش کجاست؟

-الان خودش ور دل دوست دخترشه، شما به غیر از غر غر کردنو چهار تا توپ و تشر کار دیگه هم بلدی؟

شهناز کم کم عصبانی میشد. مردک چقدر بی ادب بود.

-یعنی چی آقا؟ چرا اینجوری با من حرف می زنی؟

-پس چه جوری حرف بزنم؟ داداشت که لیاقت نداره از این بچه نگهداری کنه، شما هم که خودتو کشیدی عقب، این بچه جذام که نداره

بنفشه با خودش فکر کرد که جذام چیست؟ یک فحش است؟

آنقدر درگیر کلمه ی "جذام" شده بود که کلمه ی "بچه" در برابر آن رنگ باخته بود.

-این بچه مسئولیت داره

-خانم مگه می خوای چی کار کنی که اینقدر دست و پاهات می لرزه؟ پاشو برو گوش برادرتو بکش، شنیدم ازتون حساب می بره، نکنه دوست داری برادرزادت یه جاش ناقص بشه؟

شهناز با عصبانیت جواب داد:

-اصلا به تو په ربطی داره؟ تو چه کاره حسنی؟

-من خود حسنم

بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش، دهانش به قهقهه ی بی موقعی باز شد و صدای قهقهه اش درون کوچه پیچید.

سیاوش خود حسن بود و او خبر نداشت؟

چقدر جالب...

سیاوش، حسن بود.

سیاوش در اوج عصبانیت، با شنیدن صدای قهقهه ی بنفشه لبخند زد. از آن خشم چند لحظه ی اثری باقی نمانده بود.

بنفشه باز هم، همان قهقهه های سرخوشانه را تکرار کرده بود.

سیاوش خوشحال شد.

به شوخی به شانه اش زد:

-نخند گنجو

بنفشه همانطور که می خندید رو به سیاوش کرد:

-حسن دماغ دراز

سیاوش کم کم لبخندش تبدیل به خنده می شد.

باز هم دخترک حرفهای "آس" خود را رو کرده بود.

باز هم....

شهناز با تعجب به بنفشه و سیاوش و صمیمیت بین آن دو نگاه کرد. سیاوش جر و بحثش را با شهناز از یاد برده بود. شهناز به حرف آمد:

-به جای خندیدن، جواب سوال منو بدین

سیاوش خودش را جمع و جور کرد، هنوز ته خنده در صدایش مشخص بود:

-خانم سماک، واسه شما افت داره که دوست برادرتون برای برادرزادتون دل بسوزونه، اونوقت شما به عنوان عمه، کنار گود بشینیو بگی لنگش کن

بنفشه متوجه ی صحبتهای سیاوش نشد. ذهنش هنوز درگیر حسن دماغ دراز بود. شهناز دوباره برزخ شد. قبل از اینکه چیزی بگوید، سیاوش پیش دستی کرد:

-برید بالا از خود بنفشه سوال کنین، ببینین چی شده. کبودی های سر و صورتشم مشخصه، حالا اگه شما می خوای برادرزادت کتک خور بار بیاد، یه چیز دیگه است.

رو به بنفشه کرد:

-خیلی خوب، بسه اینقد نخند

و خودش نیشخند زد.

-دیگه برو پیش عمه ات، واسش توضیح بده چی شده، شاید عمه جان دلش به حالت سوختو یه تکونی به خودش داد، من باید برم باهام کاری نداری؟

بنفشه پکر شد. سیاوش می خواست برود. امشب با همه ی تلخی اش برای بنفشه شیرین بود. سیاوش برایش ادکلن خریده بود. دستش را در دست خود گرفته بود. از او در برابر پدر و عمه اش دفاع کرده بود.

و حالا...

می خواست برود.

سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. دوباره دستی به سرش کشید:

-غصه نخور دیگه، فردا باز هم همدیگه رو می بینیم

در دل بنفشه، قند آب می کردند.

قند...

سیاوش باز هم نوازشش کرده بود و مهمتر از آن فردا دوباره

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش، سرش نبض می زد.

دوست داشت گریه کند، اما بهتر بود فریاد بکشد،

فریاد بکشد تا تخلیه شود،

شایان برای یک ادکلن بی ارزش، دخترش را کتک زده بود؟

بنفشه را؟

آنقدر عصبانی بود که نفهمید چه می کند. با تمام قدرت ادکلن را به زمین کوبید. ادکلن با صدای وحشتناکی شکست. بنفشه هق هقش قطع شد و با ترس، دست و پایش را جمع کرد.

سیاوشش چرا عصبی شده بود.

نکند او هم بخواهد کتکش بزند؟

یعنی سیاوش هم کتکش می زد؟

می زد؟

شایان با عجله وارد اطاق شد و به تکه های شکسته شده ی ادکلن، چشم دوخت. بوی ادکلن دویست و دوازده در فضا پیچیده بود.

بنفشه برای همه ی عمر از بوی این ادکلن بیزار شده بود،

برای همه ی عمر...

بوی این ادکلن یادآور کتک درد آوری بود که از پدرش خورده بود....

شایان رو به سیاوش کرد:

-چی کار کردی؟ چرا شکستیش؟

سیاوش دیوانه شد. با هر دو دستش یقه ی شایان را در دست گرفت و از جلوی در او را به سمت هال هل داد. شایان بهت زده گفت:

-چته؟

سیاوش فریاد زد:

-واسه خاطر یه ادکلن، کتکش زدی؟

و در همان حال شایان را به سمت کاناپه هل داد.

شایان صدایش را بالا برد:

-آره، غلط کرد از ادکلون استفاده کرد

سیاوش باز هم فریاد زد:

-احمق مگه قیمت این ادکلن چقدر بود؟ واسه چی کتکش زدی؟

-دلم خواست کتکش بزنم، بچه مه، اصلا می خوام بکشمش

سیاوش از خود بی خود شد و با مشت زیر چانه ی شایان کوبید:

-که بچه ته؟ اینجور مواقع که می خوای نقره داغش کنی، یادت میاد بچه داری؟

شایان با ناباوری به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش روی او دست بلند کرده بود؟

شریک کاری اش، دوستش،

او را زده بود؟

آن هم به خاطر بنفشه؟

شایان سعی کرد از روی کاناپه بلند شود. سیاوش با عصبانیت او را به کاناپه چسباند و گفت:

-درد داره؟ کتک زدن خوبه؟ تو چرا یه ذره کتک نخوری؟

-منو می زنی سیا؟

قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، چشمش افتاد به بنفشه که با ترس و لرز بین راهرو ایستاده بود و به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دلش نمی خواست جلوی چشمان بنفشه بیشتر از این، دعوا کند. با خشم رو به بنفشه کرد:

-برو تو ماشین، بدو

بنفشه این پا و آن پا کرد.

سیاوش با دیدن کبودی صورت بنفشه، دلش ریش شد. دوباره رو به بنفشه کرد و اینبار با لحن خشنتری گفت:

-برو می گم، چرا موندی منو نگاه می کنی؟ مگه نمی گم برو؟

بنفشه ماندن را جایز ندانست و با تمام دردی که در بدنش احساس می کرد، به سمت در هال دوید و آنرا گشود و از پله ها پایین رفت.

سیاوش یقه ی پیراهن شایان را رها کرد و با نفرت به او چشم دوخت و گفت:

-بخدا حال منو بهم می زنی، خدا کنه هیچ وقت پدر نشم شایان، هیچ وقت، اگه بخوام مثه تو با دخترم رفتار کنم، ایشالا همین امشب عقیم بشم

سیاوش این را گفت و به سمت پله ها رفت.

شایان هنوز روی کاناپه افتاده بود و با دستش چانه اش را می مالید.

مشت سیاوش خیلی سنگین بود،

خیلی.....

.............

سیاوش که داخل ماشین نشست هنوز عصبانی بود. با هر دو دستش محکم به فرمان چسبیده بود و دندانهایش را روی هم فشار می داد. چند لحظه به همان حالت سپری شد و بعد انگار تازه به یاد بنفشه افتاده باشد به سمتش چرخید.

دخترک قوز کرده، نشسته بود و با صورتی که رد اشکهای خشک شده، بر روی آن به چشم می خورد، به او نگاه می کرد.

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:

-واسه چی می خواستی ادکلون بزنی

بنفشه مظلومانه جواب داد:

-هر کی ادکلون بزنه خوش بو میشه

سیاوش با خود فکر کرد که این چه سوال احمقانه ای بود که از بنفشه پرسیده بود؟

خوب معلوم است که ادکلن برای خوش بو شدن است دیگر....

سیاوش دوباره پرسید:

-تو مگه ادکلن و اسپره نداری که سرخود میری سر وسایلای بابات، تا اونم دیوونه بشه بیوفته به جونت؟ مگه نمی بینی چه اخلاق گندی داره؟

بنفشه به آرامی جواب داد:

-نه، ندارم

سیاوش به رو به رویش نگاه کرد و با چهره ای درهم ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

بنفشه از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. سیاوش یادش آمد چند هفته ی پیش، بنفشه روی همین صندلی نشسته بود و چقدر ورجه ورجه می کرد. اما حالا دخترک آنقدر کتک خورده بود که دیگر، میلی برای شیطنت نداشت.

شاید میل شیطنت در او وجود داشت ولی توان آنرا نداشت که شیطنت کند،

دستانت بشکند شایان،

دستانت بشکند....

بیست دقیقه ی بعد، شایان ماشین را کنار مرکز خرید پارک کرد و گفت:

-پیاده شو

-کجا میریم؟

-پیاده شو، می فهمی

بنفشه از ماشین پیاده شد. سیاوش دستش را به طرف بنفشه دراز کرد و گفت:

-دستمو بگیر

بنفشه آن چه را که می شنید، باور نمی کرد، سیاوش از او خواسته بود که دستش را در دست بگیرد.

چقدر خوبی سیاوش،

چقدر خوبی....

بنفشه دست کوچکش را در دستان بزرگ سیاوش گذاشت. سیاوش دست بنفشه را محکم در دستش گرفت.

بنفشه لبخند زد.

سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد،

گرم گرم گرم.....

سیاوش به سمت مرکز خرید رفت، بنفشه دیگر برایش مهم نبود که به کجا می رود. همین که با سیاوش قدم بر می داشت و دستش در دست سیاوش بود، برایش کافی بود.

بنفشه بود و سیاوش، هر دو با هم و دست در دست هم که وارد مرکز خرید می شدند.....

سیاوش جلوی ویترین بوتیک لوازم آرایشی ایستاد و به بنفشه گفت:

-خوب نگاه کن ببین کدومو دوست داری، اسپری، ادکلن، هرکدومو می خوای بگو تا برات بخرم

بنفشه با دهان باز ابتدا به سیاوش نگاه کرد که با لبخند مهربانی به او چشم دوخته بود. چشمانش از روی چهره ی سیاوش به انواع لوازم آرایشی و ادکلن و اسپری لغزید که پشت ویترین، خودنمایی می کرد. صدای سیاوش بلند شد:

-می خوای همون دویست و دوازده زنونه رو برات بخرم؟

بنفشه بلافاصله جواب داد:

-نه، از بوی اون دیگه خوشم نمی یاد

سیاوش با خود فکر کرد که اگر او هم به جای بنفشه بود، از آن ادکلن بیزار می شد.

سیاوش به داخل بوتیک سرک کشید:

-بریم تو، چیزای دیگه هم هست، از هر کدوم خوشت اومد واست می گیرم، مام هم واسن می گیرم

بنفشه پرسید:

-مام چیه؟

-مامو میزنن زیر بغل، که بوی عرق ندن

چقدر خوب،

پس مام هم می خرید، شرط می بست که نیوشا تا به حال از مام استفاده نکرده باشد....

شرط می بست....

بنفشه سر تکان داد و به دنبال سیاوش وارد بوتیک شد، لحظه ی آخر چشمش به درون مغازه ی کناری افتاد و قلبش فرو ریخت. فروشنده ی مغازه، همان چیزی را به مشتری اش نشان می داد، که بنفشه آرزو داشت روزی آن را به تن کند. ای کاش می توانست از سیاوش بخواهد که به جای ادکلن، برایش از همانها بخرد.

اما زمان داشتن آن فرا نرسیده بود.

بنفشه با حسرتی که در چشمانش جا خوش کرده بود، وارد بوتیک شد.

......

سیاوش بسته ی حاوی ادکلن رمی، اسپری ویوا و مام رکسونا را به دست بنفشه داد و گفت:

-مبارکه دخملی

بنفشه با ذوق بسته را گرفت و گفت:

-وای مرسی سیاوش

سیاوش باز هم لبخند زد.

چقدر خوب بود که توانسته بود دخترک را خوشحال کند،

چقدر خوب بود...

بنفشه با خوشحالی به سیاوشش نگاه کرد و اینبار احساس کرد که او خیلی هم با نمک و خوش قیافه است.

سیاوش سرگرم حساب کردن اجناس بود که بنفشه به یاد مغازه ی کناری افتاد و از بوتیک بیرون آمد. نزدیک چهارچوب در ورودی مغازه ایستاد و با حسرت به افراد درون بوتیک چشم دوخت.

باز هم در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست از همان ها داشته باشد. سیاوش از بوتیک بیرون آمد و متوجه ی بنفشه شد که به درون مغازه ای چشم دوخته است. رو به بنفشه کرد:

-چیزی می خوای؟ چی می خوای واست بخرم؟ اصلا مغازه ی چی هست این؟

به نزدیک مغازه رسید و با نگاهی به درون آن متوجه ی جریان شد. ابروهایش بالا رفت و با تعجب به بنفشه نگاه کرد.

دخترک شیطان، با این سن کم، به چه چیزهایی توجه نشان می داد.

واقعا سنش برای داشتن این چیزها کم بود؟

سیاوش که دیگر علم غیب نداشت تا از همه ی مسائل سر در بیاورد.

این مسائل هم، مانند مسئله ی به قول بنفشه کثیفی دست و پا، برای دختران دوره ی راهنمایی زود بود یا اینکه زمان آن فرا رسیده بود؟

دختر، برای همین روزها نیاز به مادر داشت،

برای همین روزها....

بیچاره بنفشه ی تنهای بی مادر،

بیچاره بنفشه....

سیاوش گلویش را صاف کرد:

-بریم بنفشه، دیر شد

بنفشه باز هم با حسرت به درون مغازه نگاه می کرد.

سیاوش نمی خواست وارد آن مغازه شود.

وارد آن مغازه می شد و چه می گفت؟

اینکه لباس زیر، برای یک دختربچه می خواهد؟

این دیگر از آن حرفها بود،

از آن حرفها.....

سیاوش دوباره دست بنفشه را در دست گرفت و اینبار به دنبال خود کشید.

آن مغازه ی کذایی از یاد بنفشه رفت...

اینبار وجود بنفشه گرم شده بود،

وجود بنفشه....

.............

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت نه شب بود.

شایان با خستگی وارد خانه شد و رو کرد به بنفشه که رو به روی تلویزیون نشسته بود و بی مقدمه گفت:

-پاشو سریع آماده شو، سیاوش پایین منتظرته، می خواد ببرتت خونشون

بنفشه ابتدا متوجه منظور پدرش نشد.

سیاوش منتظر بود تا او را به خانه اشان ببرد؟

ناگهان بی اختیار لبخند زد.

چه چیزی بهتر از این؟

با سیاوشش می خواست به خانه اشان برود.

آن هم برای اولین بار....

بنفشه با عجله از روی کاناپه بلند شد و به سمت اطاقش دوید. در بین کشوی لباسش به دنبال تمیزترین و مناسبترین لباسش می گشت. آنقدر لباسهای به هم پیجیده را زیر و رو کرد تا بالاخره بلوز آبی تر و تمیزی پیدا کرد.

بنفشه رو به روی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. ای کاش می توانست از همان رژ لبهایی که نیوشا روی لبش مالیده بود، به لبش بمالد. بنفشه آه کشید. اینبار مجبور بود با همین چهره ی ساده به خانه ی سیاوش برود. اما دفعه ی بعد، با پول توجیبی اش حتما رژ لب می خرید،

حتما....

بنفشه از اطاقش بیرون آمد و سرک کشید. از سر و صدای آواز خواندن پدرش متوجه شد که داخل دستشویی است. بنفشه به سرعت وارد اطاق پدرش شد، تا دوباره از ادکلنش استفاده کند.

باز هم به سمت پاتختی رفت و ادکلن را از آن بیرون کشید و روی لباسش پاشید....

-بنفشه ه ه ه ه ه ه

صدای فریاد پدرش بود. بنفشه از ترس از جا پرید و ادکلن از دستش رها شد. شایان با عصبانیت به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه خودش را به گوشه ی کمد کشاند. شایان خم شد و ادکلن را از روی زمین برداشت و به آن نگاه کرد. چشمان خشمگینش را به بنفشه دوخت:

-پس تو هی میای ادکلن منو می زنی؟ واسه همینه که نصف شده؟

بنفشه از ترس زبانش بند آمده بود.

شایان فریاد زد:

-مگه با تو نیستم؟ کی بهت اجازه داد از ادکلن من استفاده کنی؟ بی شرف

چند قدم به سمت بنفشه رفت. بنفشه دستانش را سپر خود کرده بود. دخترک از ترس نمی توانست حرف بزند.

ای کاش سیاوش اینجا بود تا جلوی پدرش را می گرفت،

ای کاش سیاوش اینجا بود....

چشمان بنفشه پر از اشک شد.

شایان دستش را بلند کرد و بی هوا زیر گوش بنفشه کوبید.

بغض بنفشه ی کوچک شکست.

هنوز دل شایان خنک نشده بود.

امشب، به خاطر این موجود اضافی مجبور بود که به خانه ی یکی از آن زنان هم خوابه اش برود.

سیاوش او را مجبور کرده بود....

از وقتی که بنفشه به خانه اش آمده بود، از زمین و زمان بد شانسی بر سرش فرو می ریخت،

از زمین و زمان....

تمام برنامه هایش زیر و زبر شده بود.

شایان اینبار با پشت دست به طرف دیگر صورت بنفشه کوبید. بنفشه دهانش به جیغ گوشخراشی باز شد.

جیغ بنفشه کافی بود تا شایان، تلافی کتکهای نزده ی چند وقت اخیر را روی هیکل نحیف بنفشه خالی کند.

ضربه های بی رحمانه ای بود که بر بدن بنفشه فرود می آمد،

و بنفشه ی بی دفاع، جیغ می کشید،

می کشید،

می کشید....

سیاوش پشت فرمان نشسته بود و به زن جوان خوش اندامی نگاه می کرد که آن سوی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. با خودش فکر کرد، چه خوب بود اگر می توانست با چنین زنی، امشب خوش بگذراند.

اگر بنفشه ای نبود،

اگر قرار ملاقات با مادرش نبود،

اگر نبود، حتما با ماشین، جلوی پای آن زن می ایستاد و او را سوار می کرد.

حیف،

حیف.....

صدای جیغ، افکار سیاوش را بر هم زد. سرش را به سمت خانه ی شایان چرخاند.

صدای جیغ گوشخراش دخترانه ای بود.

یعمی صدای چه کسی بود؟

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که باز هم صدای جیغ به گوش رسید. فکری که از ذهن سیاوش گذشت تنش را لرزاند.

نکند صدای بنفشه باشد،

نکند...

نکند شایان،

نکند،

نکند شایان کتکش می زند....

سیاوش هول و دستپاچه از ماشین بیرون پرید و بدون اینکه در ماشین را قفل کند به سمت خانه ی شایان دوید و دستش را روی دکمه ی زنگ فشار داد. هنوز صدای جیغ به گوش می رسید.

سیاوش پای چپش را بی امان تکان می داد.

در خانه باز نشد. سیاوش با مشت به در خانه کوبید. چند رهگذر با تعجب به سیاوش نگاه کردند. سیاوش دستش را یکسره روی دکمه ی زنگ فشار داد و همزمان با دست دیگرش به در ضربه زد. جند لحظه ی بعد در خانه باز شد و سیاوش هول و دستپاچه با کفشهایی که به پا داشت از پله ها بالا رفت.....

بنفشه آنقدر تن و بدنش ضربه خورده بود که از درد به خود می پیچید. همان گوشه ی اطاق شایان، کنار کمد، در هم مچاله شده و کز کرده بود.

از پدرش بیزار بود،

از پدر زشت بی شعورش،

دوست داشت پدرش جلوی چشمانش تصادف کند و بمیرد،

دوست داشت پدرش قطعه قطعه شود...

پدر گاو خرش،

ای کاش بمیرد...

جیغ ها تبدیل به هق هق شده بود. شانه اش تیر می کشید.

چقدر بی پناه بود،

بی پناه...

یک لحظه با خود فکر کرد، که سمیرا شهنامی هم در خانه اشان از پدرش اینگونه کتک می خورد؟

یا نیوشا،

و یا حتی فواد و پوریا؟

یا در این دنیای بزرگ، فقط او بود که در سن دوازده سالگی بدنش متحمل ضربات دردناک پدرش می شد؟

صدای غر غر شایان را می شنید. هنوز به او فحش و ناسزا می گفت و بنفشه زیر لب تکرار می کرد: خودتی

اما تنها زیرلب، جرات نداشت "خودتی" را با صدای بلند بر زبان بیاورد.

صدای باز شدن در ورودی به گوشش رسید و به دنبال آن صدای آشنایی شنید:

-شایان، چی شده؟ صدای بنفشه بود که جیغ می کشید؟

سیاوشش بود،

سیاوش عزیزش بود،

سیاوش بیا مرا ببین که چطور کتک خورده ام،

سیاوش بیا ببین که پدرم، چطور با دست سنگینش، تمام تنم را کبود کرده است،

بیا ببین سیاوش،

بیا ببین....

شایان روی کاناپه نشسته بود. هنوز ادکلن کذایی دویست و دوازده در دستش بود. با دیدن سیاوش گویی گوش شنوایی پیدا کرده باشد، از روی کاناپه بلند شد و بلافاصله گفت:

-سیا، من از دست این دختره، آخر خود کشی می کنم

سیاوش با خود فکر کرد که بنفشه چه کار کرده؟

نکند دوباره پسری را به خانه آورده باشد؟

نکند، نکند....

-چی شده؟ صدای بنفشه تو کل خیابون پیچیده بود

سیاوش ادکلن را به سمت سیاوش گرفت:

-ببین، ادکلنم تموم شد، همشو رو سر و شکل نحسش خالی کرده، من می گم خدایا چرا این ادکلن اینقدر کم شده، مثه خلها فکر کردم تبخیر شده، نگو این میمون استفاده می کرده

بنفشه با شنیدن کلمه ی میمون از زبان پدرش دوباره اشکهایش جاری شد،

یعنی چهره اش اینقدر زشت بود؟

اینقدر؟

مثل میمون؟

میمون؟

سیاوش ادکلن را از دست شایان گرفت و گیج و منگ پرسید:

-بنفشه کجاست؟

-تو اطاقم افتاده

سیاوش به سمت اطاق شایان دوید.

یعنی بنفشه کتک خورده بود که جیغ می کشید یا شایان فقط بر سرش فریاد می زد؟

شاید فقط یک لجبازی بچه گانه بود که باعث شده بود بنفشه جیغ بکشد.

سیاوش قدم در اطاق گذاشت و نفسش بند آمد....

دخترک کوچکی را می دید که در هم شکسته کنج دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. یقه ی پیراهنش کج شده بود. دستانش می لرزید. هر دو طرف صورتش سرخ بود و جای پنج انگشت دست خود نمایی می کرد. بنفشه با دیدن سیاوش گریه اش شدید شد:

-سیاوش ش ش ش ش

سیاوش به ادکلن در دستش نگاه کرد و دوباره به بنفشه زل زد. باورش نمی شد که پدری، دخترش را به خاطر یک ادکلن بی ارزش، این چنین کتک بزند.

این چنین....

صدای بنفشه روان سیاوش را بهم ریخت: بابام منو زد د د د د د

...........

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : mahtabi22

شایان جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهایش را شانه می زد. کارش که تمام شد به سمت پا تختی رفت، تا ادکلون بزند. ادکلون دویست و دوازده را در دستش گرفت و همین که خواست آنرا روی لباسش بپاشد، اخمهایش درهم شد.

این ادکلن چرا اینقدر کم شده بود؟

یعنی تبخیر شده بود؟

مگر ادکلن هم تبخیر می شد؟

شایان گیج و سر در گم ادکلن را روی لباش پاشید و آنرا سر جایش گذاشت و از اطاقش خارج شد.

..............

بنفشه زل زده بود به شهنامی و انگشتانش را باز و بسته می کرد. قرار بود از او عذر خواهی کند.

عذر خواهی کردن، چه کار سختی بود،

اما سیاوش از او خواسته بود که این کار را انجام دهد.

پس حتما این کار را انجام می داد،

حتما....

صدای نیوشا او را به خود آورد:

-با اون سیاوش خوشگله اومده بودی مدرسه؟ به جای بابات آوردیش؟ میرم به خانم مدیر می گم

بنفشه نزدیک بود به سمت نیوشا حمله کند. به زحمت خودش را کنترل کرد:

-منم میرم می گم تو ازون فیلما میاری مدرسه

نیوشا با اخم به بنفشه نگاه کرد و چشم غره رفت.

الان زمان مناسبی برای کل کل کردن با بنفشه نبود.

همه چیز بماند برای بیرون از مدرسه،

فواد و پوریا هم کمک خواهند کرد،

باشد بنفشه خانم، باشد

باشد.....

بنفشه در ذهنش به دنبال اسم کوچک شهنامی می گشت.

خدایا اسمش چه بود؟

عادت کرده بود که به غیر از نیوشای بد ذات،همکلاسی هایش را به اسم فامیل صدا بزند.

بالاخره یادش آمد.

اسم شهنامی، سمیرا بود.

بنفشه آنچه را که می خواست به سمیرا شهنامی بگوید، با خودش تکرار کرد و به سمت شهنامی رفت.

به چند قدمی اش که رسید ایستاد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند، شروع به صحبت کرد:

-سمیرا، من به خاطر....اون روز که کیفتو انداختم تو سطل آشغال معذرت می خوام، دیگه این کارو نمی کنم، ببخشید

سمیرا مات و مبهوت به بنفشه نگاه کرد،

نیوشا دهانش از تعجب باز مانده بود.

و بنفشه....

بنفشه خوشحال بود که به حرف "سیاوشش" گوش کرده است.

سیاوشش.......

................

سیاوش خوشحال و راضی بود. چقدر خوب بود که توانسته بود برای بنفشه کاری انجام دهد. کم کم باید به او یاد می داد که چطور رفتار کند. باید سرکشی و حاضر جوابی را از سرش می انداخت. سیاوش با خوشحالی به سمت شایان چرخید که با گوشی در دستش کلنجار می رفت.

با سرخوشی پرسید:

-ایشون دیگه ملکه الیزابت چندمه؟

شایان دستانش را روی پیشخوان مغازه گذاشت:

-برو بابا، وقتی پایه نیستی دیگه چرا می پرسی؟

-پایه ام بابا، پایه ام

شایان با خوشحالی گفت:

-جون من؟ به به به، پس امشب خونه ی ما؟

-نخیر، تو که این همه خانمهای رنگو وارنگ دورو برته، یه نفرو پیدا کن که خونه ی خالی هم داشته باشه

شایان پوزخند زد:

-ببین کار ما به کجا رسیده، خونه داشته باشمو بعد برم دنبال خونه خالی بگردم

-تا وقتی دخترت تو خونه ست، نباید ازین شکر خوریها کنی

-بابا گناه من چیه که هیچ کی شر این بچه رو از سر من کم نمی کنه؟

سیاوش تند شد: شر بچه ی خودتو؟

-بابا من غلط کردم بچه دار شدم

-گ...ه هم خوردی

-خوردم، والله خوردم، بالله خوردم، خوبه؟

-نه، هنوز کمته

-لا اقل یکی دو ساعت بره یه جا بمونه، اینجوری خوبه، راضی میشی؟

سیاوش فکری به نظرش رسید. بهتر بود بنفشه را هر چه سریعتر با مادرش آشنا می کرد. مادرش خیلی مهربان بود. حتما با بنفشه صمیمی می شد. در این وانفسای بی عاطفگی، شاید غریبه بیشتر از فامیل، برای بنفشه  دل می سوزاند. شاید هم می توانست زمانهایی که شایان می خواست زنان هرجایی را به خانه بیاورد، بنفشه را از آن خانه دور کند.

شایان را که نمی توانست آدم کند،

شایان اصلا آدم نمی شد...

اصلا....

-تو یه امشبو اگه می تونی یه جور سر و ته قضیه رو بهم بیار، من واسه دفعات بعد یه فکری به حالت می کنم.

-چه فکری؟

-تو مگه مشکلت بنفشه نیست؟

-والله مشکل من بنفشه نیست، انگار مشکل تو بنفشه ست

-یعنی چی؟

-یعنی من واسم فرقی نمی کنه بنفشه خونه باشه یا نباشه

سیاوش کم کم عصبانی می شد. باز هم شایان روی اعصابش پیاده روی می کرد

-آقا شایان، حرف گوش کن، شاید این بچه تا آخر عمرش مجبور بشه پیشت بمونه

شایان نگاهش نگران شد. سیاوش انگشت شصتش پایش را روی انگشت دیگرش فشار داد تا بتواند خودش را کنترل کند.

واقعا بنفشه دختر شایان بود؟

شاید او را به فرزند خواندگی پذیرفته بود،

شاید فقط فرزند رعنا بود و سیاوش از همه جا بی خبر بود،

مگر می شود پدری از بودن در کنار فرزندش، ناخشنود باشد؟

فقط همین یک فرزند را داری شایان،

لیاقت نداری،

لیاقت نداری شایان....

سیاوش باز هم به عادت همیشه پای چپش را تکان داد. معلوم بود خیلی عصبی شده است.

-شایان یه خواهشی ازت دارم. ازین به بعد هر وقت می خوای کسی رو بیاری خونه به من بگو، یه جوری بنفشه رو ازون خونه دور می کنم، بعد هر ملکه ای رو که می خوای بریز تو خونه

-خوب من معمولا شب تا صبح، با ملکه هام شاهانه سر می کنم

-رودل نکنی یه وقت، بابا یه ذره رعایت کن دیگه، شب تا صبحو بی خیل شو، بزار وسط روز یا سر شب، اونم دو سه ساعت، همین کارم نمی تونی بکنی؟

-حالا امشبو چی کار کنم؟

-امشبو بریم خونه ی یکی از همون دوستات، قبلش من بنفشه رو می برم با مادرم آشنا کنم، بزار بچه دو تا آدم درستو حسابی ببینه

-ما ناحسابی هستیم دیگه؟

-تو و کل طایفه ی خودتو طایفه ی مادر بنفشه ناحسابی هستین

-بازم که تو قاطی کردی

قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، صدای گوشی شایان بلند شد. شایان از پشت پیشخوان گذشت و از مغازه بیرون رفت.

..............

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش رو به روی خانم شفیقی ایستاده بود و به صحبتهایش گوش می داد:

-آقای صباغ، من از پدر و مادر این بچه تعجب می کنم، چند ماه از مدرسه می گذره، اما یک بار هم نیومدن مدرسه سر بزنن، ببینن اوضاع بچه شون چه جوریه. الانم که دایی بچه اومده مدرسه، آخه این درسته؟

-حق با شماست، اما اونا هم گرفتارن.

-آقا گرفتاری برای همه ی ما هست، بچه مهمتره یا گرفتاری؟

بنفشه پشت سیاوش پناه گرفته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد. همه ی کمبودهای بنفشه با بی رحمی به رخش کشیده می شد.

با بی رحمی....

سیاوش با ناراحتی پای چپش را تکان می داد.

خانم شفیقی ادامه داد: این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، من تا حالا یه همچین بچه ای ندیده بودم، از اول سال تا الان فقط خرابکاری ازش دیدم، آخرین خرابکاریشم مربوط به خالی کردن کیف همکلاسیش، تو سطل آشغال بود، شما جای من باشی چی کار می کنین؟

سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد.

خانم شفیقی برگه ای به سمت سیاوش گرفت:

-این برگه ی امتحانیشه، ببینید، همش تقلب کرده، حتی اسم و شماره ی شکلها رو هم، جا ننداخته، ملاحظه کنید

سیاوش برگه ی امتحانی را در دست گرفت و به خط بچه گانه ی بنفشه چشم دوخت.

خانم مدیر راست می گفت. در جواب سه، چهار سوال، شماره شکلها را هم در جواب آورده بود. سیاوش نزدیک بود قهقهه بزند. دخترک بازیگوش، تقلب کردن هم بلد نبود.

یادش باشد تقلب کردن را به او یاد بدهد،

یادش باشد...

صدای خانم شفیقی بلند شد: آقا تکلیف منو با این بچه معلوم کنین، من چی کار کنم؟ این کی می خواد درست رفتار کنه؟ من دیگه از دستش خسته شدم

سیاوش اخم کرد. رو به بنفشه کرد و گفت:

-عم...دایی برو بیرون

بنفشه چشمانش پر از سوال شد.

-برو بیرون بنفشه جون، برو من با خانم مدیرتون می خوام تنهایی صحبت کنم

بنفشه با تردید به مدیر مدرسه نگاه کرد. خانم مدیر به بنفشه اشاره زد که از اطاق خارج شود. بنفشه با بی میلی از اطاق بیرون آمد.

سیاوش می خواست چه بگوید که دوست نداشت بنفشه چیزی از آن بفهمد؟

بنفشه که از اطاق خارج شد سیاوش رو به مدیر مدرسه کرد:

-خانم شفیقی من بچه ندارم، اما اینو می دونم که بچه ها تو این سن حساس هستن. شما تا حالا از خودتون پرسیدین این بچه چرا به قول شما دردسر درست می کنه؟ همینطوری فقط می گین این خرابکاره، این درست نمیشه، این دردسر درست می کنه؟

-منظورتون چیه؟

-خانم من پنج دقیقه اینجا واستاده بودم، شما فقط از بدی های این بچه اونم جلوی روی خودش گفتین، اولا که باید تو خلوت به خودم می گفتین، دوما مادر این بچه مریضه، بیمارستان بستریه،

در اینجا سیاوش در ذهنش به سایان بد و بیراه گفت،

مجبور بود به خاطر بنفشه دروغ بگوید،

مجبور بود....

-پدرش هم با مادرش سرگردونه، برای همین هیچ کدوم نتونستن بیان به وضعیت بچه رسیدگی کنن، بعدشم خانم، همچین می گین مثه این بچه رو ندیدین که انگار این بچه چی کار کرده

شفیقی از حرفهای سیاوش بدش آمد:

-یعنی می فرمایید کاری نکرده؟

-خانم من نمی گم کار خوبی  کرده، اما نه اونقدر که اینجوری زیادش می کنین، یه شیطنت بچه گانه بوده که باید از همکلاسیش عذر خواهی کنه، شما متوجه ی عرض من نشدین که گفتم مادر این بچه مشکل روحی داره؟

خانم شفیقی سکوت کرد.

سیاوش پر و بال گرفت:

-شما مگه تو مدرسه مشاور ندارین؟ یه بار این بچه رو کشوندین کنار ببینین دردش چیه؟ اصلا کنجکاو نشدین که چرا والدینش نمیان مدرسه؟ بعدشم خانم، تو همین مدرسه ی شما، دخترایی هستن که با پسر خلوت می کنن، بعد شما می گی من تا حالا یه همچین بچه ای ندیدم؟ این دیگه ازون حرفاست

منظورسیاوش، نیوشا بود،

-کی می گه؟ کی می گه ازین دخترا داریم؟بچه های مدرسه ی من خیلی نجیبن

-خانم، پس این متلکهایی که تو همین دو سه دقیقه، تو حیاط بار من شد، از طرف معلمهاتون بود؟

شفیقی نزدیک بود سکته کند. این مرد جوان دیگر که بود. چه صریح به همه چیز اشاره می کرد.

-آقا می فرمایید ما چیزی به این بچه نگیم؟ اونم هر کاری خواست بکنه؟

-نخیر خانم، من می گم تنبیه اش این باشه که از دوستش عذر خواهی کنه، اما شما هم اینقدر این بچه رو تحقیر نکنین، اگه این بچه مادرش بالا سرش بود، اوضاعش از این خیلی بهتر بود، شما که خودتون بچه دارین. ندارین؟

شفیقی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت.

حرف حساب که جواب نداشت،

جواب داشت؟

سیاوش کلام آخر را گفت:

-من از این به بعد حواسمو جمع می کنم، تا این بچه رفتاراشو بهتر کنه، سعی می کنم ماهیانه یا حتی دو هفته یکبار بیام مدرسه واسه بررسی وضعیتش، خوبه؟

خانم شفیقی هم فنا شد،

خانم شفیقی هم....

.......

سیاوش که از دفتر بیرون آمد، بنفشه هنوز پشت در ایستاده بود. با دیدن بنفشه لبخند زد:

-هنوز اینجایی که، برو سر کلاست

-سیاوش چی شد؟

-چیزی نشد، همه چی حل شد

-یعنی چی؟

-یعنی شما باید بری از اون دوستت، شهنامی، معذرت خواهی کنی

-چی؟ من؟ عمرا نمیرم

-چرا دختر خوب، تو باید بری همین کارو بکنی، مگه نمی خوای مشکلت حل بشه؟

بنفشه سکوت کرد.

-برو نشون بده که جرات داری عذر خواهی کنی، معذرت خواهی که بد نیست، یادته منم ازت معذرت خواهی کردم؟

بنفشه سرش را تکان داد.

-اگه بد بود که من این کارو نمی کردم

بنفشه در فکر فرو رفت.

سیاوش دستش را روی سر بنفشه گذاشت:

-برو دختر خوب، برو عذر خواهی کن، مطمئن باش همه از این کارت خوشحال میشن

بنفشه دیگر ادامه ی صحبتهای سیاوش را نمیشنید. سیاوش دستش روی سر بنفشه بود. بنفشه می لرزید. بنفشه نمی دانست با هجوم این همه خوشبختی چه کند.

صدای سیاوش به گوش رسید:

-برو دختر خوب، برو عذر خواهی کن. سعی کن با همه دوست باشی، این کارو می کنی؟

این کار را می کند؟

سیاوش، تازه می پرسی بنفشه این کار را می کند؟

سیاوش، اگر بگویی بنفشه بمیر، بنفشه همین حالا میمیرد،

همین حالا....

چه کردی با دل این دختر سیاوش،

چه کردی...

بنفشه اشک ته چشمانش نی نی می زد.

اشکی از سر شوق،

از شوق نوازش شدن،

از شوق نوازش کسی که بنفشه کم کم به او، حسی پیدا می کرد.

صدای سیاوش دوباره به گوش بنفشه رسید:

-بنفشه، این کارو می کنی؟

بنفشه پلک زد تا اشکهایش مجال ریزش پیدا نکنند.

مگر می شد سیاوش دست نوازش بر سرش بکشد و او قبول نکند؟

مگر می شد؟

مگر می شد حرف سیاوش را گوش ندهد؟

مگر می شد؟

حرف سیاوش، حکم نهایی بود

حکم نهایی....

کاش تا آخر عمر سیاوش نوازشش می کرد،

تا آخر عمر...

بنفشه دهان باز کرد:

-باشه، ازش معذرت خواهی می کنم

سیاوش دستش را روی گونه ی بنفشه گذاشت و با دو انگشت آنرا کشید:

-آفرین به تو دختر خوب، آفرین گنجو، می دونم منم دماغ درازم

بنفشه لبخند زد.

تو دیگر دماغ دراز نیستی سیاوش،

تو سیاوش عزیز منی،

سیاوش عزیز من....

.............

 
پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : mahtabi22

شایان رو به سیاوش کرد که در حال رانندگی بود:

-من می گم کیف و کفش هم برای فروش،تو بوتیک بیاریم

سیاوش به آینه ی بغل ماشین نگاه کرد و گفت:

-نه، دیگه شلم شوربا نکنش، همین لباس مجلسی و شومیز کافیه

-آخه چرا؟

-مغازه ی ما مگه چقدره که تو می خوای کیف و کفش هم برای فروش بیاری؟ کیف و کفش به اندازه ی لباس مجلسی فروش نداره، می تونیم هر دفه یکی دو تا بیاریم، اونم جنس تاپشو، بیشتر از یکی دو تا نه

شایان شانه هایش را بالا انداخت:

-باشه، خوب حالا اینو چی می گی؟ فردا پایه ای؟

-واسه چی؟

-واسه یه حال اساسی

-کی؟ کجا؟ با کی؟

-فردا صبح خونه ی من، آدمشم خودم واست جور می کنم، اون دفه که همه چی بهم خورد

-واقعا الاغی، اون دفه عبرت نگرفتی؟ باز می خوای بنفشه همه چیزو ببینه

-دیوونه می گم فردا صبح، می دونستم الان همینو می گی، فردا صبح بنفشه مدرسه ست، اصلا تو برو همون مهسا رو دوباره وردار بیار

-اولا که من فردا صبح جایی کار دارم، بعدشم تو که تا ده صبح می خوابی، بعدشم می خوای خانم ب...زی کنی، دیگه کی می خوای بیای در مغازه؟ در ضمن، قابل توجه شما، من همون روز با مهسا بهم زدم

-اووووووه، پس واسه همین اینقدر عنقی، گفتم که اون با من

و شروع کرد به آواز خواندن: سینیوریتا....اون با من

و بعد قهقهه زد.

سیاوش سرش را به نشانه ی مخالفت بالا انداخت:

-گفتم که فردا باید برم جایی، تو هم باید بری مغازه، شب یه فکری می کنیم که کجا بریم. خونه ی شما که مطلقا ممنوع

شایان دمغ شد.

سیاوش اینبار اصلا پایه نبود،

اصلا....

..............

بنفشه که به خانه برگشت، دیگر برایش مهم نبود که پیتزا سرد است.

دیگر دلش نمی خواست پیتزای دیگری بخورد،

دیگر حتی گرسنه هم نبود،

بنفشه هیجان زده بود.

سیاوش با دستش تکه غذای روی لبش را پاک کرده بود.

بنفشه با خودش فکر کرد که حتما سیاوش از او خوشش می آید. اگر غیر از این بود، که این کار را انجام نمی داد.

حتما سیاوش هم دوست داشت که او را ببیند. اگر غیر از این بود، که با دیدن بنفشه لبخند نمی زد.

و باز با خودش فکر کرد که اصلا قیافه اش در آن حدی است که سیاوش از او خوشش بیاید؟

بنفشه به سمت آینه ی قدی درون هال دوید و خودش را بر انداز کرد. نگاهش به بینی گوشتی اش افتاد. صدای سیاوش در گوشش پیچید که او را گنجو خطاب می کرد. به صورت استخوانی اش نگاه کرد. احساس کرد چقدر زشت شده است.

او نباید در چشم سیاوش زشت به نظر می رسید.

چه کار می کرد تا زیبا شود؟

تا سیاوش بیشتر از او خوشش بیاید.

با همین چهره هم، سیاوش از او خوشش آمده بود،

با همین چهره...

و می خواست از این هم بهتر شود،

از این هم بهتر....

صدای گوشی اش بلند شد. بک لحظه با خودش فکر کرد که شاید سیاوش باشد. با خوشحالی به سمت گوشی دوید و آنرا در دست گرفت. پیامی از فواد بود: فکر کردی خیلی زرنگی؟ حالا دیگه واسه ما تله می ذاری؟ بیچاره شدی، خودم تو رو.....

بنفشه معنی جمله ی آخر فواد را نفهمید. اما هر چه که بود حتما تهدید یا ناسزا بود. بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود، فواد و پوریا با رخش رستم هم نمی توانند در بیوفتند.

همین را گفته بود دیگر؟

مگر همین را نگفته بود؟

شاید جمله ای مثل همین بود، اما بالاخره منظورش این بود که آنها جوجه هستند.

دقیقا همین بود، آنها جوجه هستند

بنفشه پیام فرستاد: برو بابا، جوجه

پیام رسید: حالا می بینی

بنفشه دیگر جوابش را نداد. او سیاوش را داشت. سیاوش حسابشان را می رسید.

از چه می خواست بترسد؟

از چه؟

........

ساعت هفت و نیم صبح بود و بنفشه با احتیاط وارد اطاق پدرش شد. صدای خر و پف پدرش در اطاق پیچیده بود. بنفشه پاورچین پاورچین به سمت پاتختی رفت و ادکلن دویست و دوازده را بیرون آورد و آنرا روی مقنعه اش، تقریبا خالی کرد.

امروز می خواست به همراه سیاوش به مدرسه برود. باید از همیشه خوشبوتر در برابرش ظاهر می شد.

.......

بنفشه که داخل ماشین نشست، سیاوش نفس عمیق کشید. بوی ادکلن شایان فضای ماشین را پر کرده بود. سیاوش لبخند زد:

-با ادکلن بابات دوش گرفتی دیگه؟

بنفشه با نیش تا بناگوش در رفته سر تکان داد. سیاوش به راه افتاد. بنفشه به سمت سیاوش چرخیده بود و به نیمرخش نگاه می کرد. چند دقیقه گذشت.  حواس سیاوش پرت شده بود.

به شوخی اخم کرد: چیه دخترک؟ چرا زل زدی به من

-همین جوری

-عجب، نکنه رو سر و کله ی من چیزی چسبیده؟

بنفشه خندید: نه چیزی نچسبیده

-اونورو نگاه کن، حواسم پرت میشه

بنفشه کمی دلخور شد. اما ایرادی نداشت. همین که کنار سیاوش نشسته بود به هر چیزی می ارزید.

به هر چیزی.....

سیاوش رانندگی می کرد و بنفشه به روبه رو چشم دوخته بود. سر چهار راه و پشت چراغ قرمز توقف کردند. پراید یشمی رنگی کنار ماشین سیاوش متوقف شد. دختر جوانی با موهای فکل کرده پشت فرمان نشسته بود. سیاوش سرش را چرخاند و به دختر جوان زل زد. دختر  جوان نیم نگاهی به سیاوش کرد و گوشی اش را در دست گرفت. بنفشه متوجه ی نگاه سیاوش شده بود. با ناراحتی رو به سیاوش کرد:

-کجا رو نگاه می کنی سیاوش؟

سیاوش کمی دستپاچه شد:

-چیز، می گم بنفشه، نگاه کن ببین چقدر این دختره زشته، یه اسمی واسش انتخاب کن، یه دماغ درازی، یه مارماهی، یه چیزی

بنفشه خندید. سیاوش هم خندید.

سیاوش دوست نداشت دوباره وجهه اش را در نظر بنفشه، خراب کند.

دوست نداشت....

سیاوش جلوی در مدرسه پارک کرد و رو به بنفشه گفت:

-اسم خانم مدیرتون چیه؟

-خانم شفیقی

-خیل خوب، ببین من به خانم مدیر می گم که دایی تو هستم باشه؟

دایی اش؟

سیاوش یا دلش می خواست عمویش باشد، یا دایی اش،

بنفشه این را دوست نداشت.

-خوب بگو دوست بابامی

-دختر خوب، اگه بگم دوست باباتم که وضع بدتر میشه. بعد مدیرتون نمی گه بابات کجاست؟

-خوب اگه بگی داییم هستی هم، همینو می پرسه

-نگران نباش، می دونم چی بگم، فقط بگو ببینم مدیرتون می دونه پدر و مادرت از هم جدا شدن؟

-نه نمی دونه

 -خیل خوب، همه چی حله، پیاده شو

بنفشه به همراه سیاوش قدم به داخل مدرسه گذاشت. دخترکان سه مقطع راهنمایی با کنجکاوی فراوان به این مرد جوان نگاه می کردند. نگاه خیره اشان سیاوش را متعجب ساخته بود. سیاوش سعی کرد به آنان توجه ای نشان ندهد. صدای برخی از آنها را می شنید که لودگی می کردند:

-به به، آقا خوش تیپه رو

-عجب جیگریه

-اینورو یکم نگاه کن دیگه، جیگر

-زن من میشی؟

صدای خنده های شیطنت آمیز، از هر طرف حیاط، به گوش می رسید. سیاوش به یاد نداشت که در دوره ی خودش، دخترکان به این اندازه گستاخ شده باشند.

اما حقیقت همین بود که اغلب دخترکان امروزی گستاخ بودند.

گستاخ....

بنفشه با غرور در کنار سیاوش قدم بر می داشت. گمان می کرد سیاوش مهمترین فرد زندگی اش است. خوشش آمده بود که همه ی دختران به سیاوش نگاه می کردند، اما سیاوش به هیچ کدام از آنها توجه نمی کرد. بنفشه فکر می کرد سیاوش بزرگترین گنج روی زمین است که تنها نصیب خودش شده است.

بنفشه خوشحال بود،

خوشحال....

.........

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به خانه که رسید، پکر و دلخور بود. نیوشا نامردترین دوستی بود که در دنیا، وجود داشت. با خودش فکر کرد که بهتر بود خودش هم جریان دوست پسر نیوشا را، به خانم مدیر می گفت. در آن صورت نیوشا هم مجبور می شد که پدر یا مادرش را به مدرسه بیاورد. و باز هم فکر کرد که ممکن بود نیوشا ماجرای جشن تولد را برای خانم مدیر تعریف کند.

همان بهتر که چیزی نگفته بود،

همان بهتر....

هنوز مانتو و مقنعه اش را از تنش خارج نکرده بود. چشمش افتاد به آستین مانتو اش که دیگر تا نشده بود. همه ی ذوق و شوقش بابت تمیزی دستانش از بین رفت بود.

به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ی پیتزایی را که پدرش، دیشب برای نهار امروزش خریده بود، روی میز دید. با لبهای آویزان به سمت میز رفت و در جعبه را گشود. پیتزا سرد بود اما شکم گرسنه که سرد و گرم نمی شناسد. به سرعت تکه ای از آن را برداشت و به سمت دهان برد. هنوز تکه ی اول را به طور کامل نخورده بود که ناگهان، در ورودی باز شد. شایان بود که وارد خانه شده بود. همانطور که به سمت اطاقش می رفت صدایش بلند شد:

-اومدی خونه؟

بنفشه با دهان پر فریاد زد: آهااااا

-آها و درد بی درمون، این چه طرز جواب دادنه؟

بنفشه فریاد زد: این پیتزا سرده، من یه چیز دیگه می خوام

شایان که وارد اطاقش شده بود از همان جا جواب بنفشه را داد:

-من وقت ندارم دوباره برات پیتزا بگیرم. همونو بخور، سیاوش پایین منتظره، باید سریع برم، یه عالمه کار دارم

پس سیاوش بیرون از خانه بود؟

چه خوب بود اگر بنفشه همین حالا، همه چیز را به سیاوش می گفت.

سیاوش خیلی مهربان بود. حتما کمکش می کرد.

حتما...

بنفشه بلافاصله به سمت پله ها دوید و از آن پایین رفت و در اصلی را گشود. چشم چرخاند بین ماشین های پارک شده ی کنار خیابان.  چشمش افتاد به سیاوش که درون ماشینش نشسته بود و روی فرمان ضرب می زد. بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید.

باز هم قلبش پر از شادی شد. دیدار دوباره ی سیاوش برایش هیجان انگیز بود.

بنفشه در چند قدمی ماشین پرش بلندی کرد و فریاد زد: سیاووووش

سیاوش جا خورد. سرش را چرخاند و چشمش افتاد به دخترک خندانی که ذرات غذا کنار لبش به چشم می خورد.

سیاوش خندید: باز تو منو ترسوندی؟

بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون پرید.

سیاوش دستش را روی لبه ی پنجره ی ماشین گذاشت:

-خوبی؟ اون چیه چسبیده به لبت؟

بنفشه هول و دستپاچه به صورتش دست کشید. نگاه سیاوش روی دستان بنفشه ثابت ماند. دستانش چقدر سفید شده بودند. بنفشه دستانش را پایین آورد. چشمان سیاوش به همراه دستان بنفشه پایین آمد.

خراشیدگی های روی دستش همه چیز را مشخص می کرد. دخترک دستانش را اصلاح کرده بود.

سیاوش نمی دانست بخندد یا اخم کند. تجربه ی برخورد با دخترکان هم سن و سال بنفشه را نداشت. دخترانی که با آنها در ارتباط بود، همگی بالای بیست سه سال سن داشتند.

سیاوش سعی کرد بخندد.

بهترین کار این بود که بنفشه را حساس نکند.

- اینا چین؟

بنفشه جواب داد: چیا؟

-این خراشیدگی های روی دستت

بنفشه ذق زده شد. سیاوش متوجه ی دستانش شده بود:

-با تیغ زدمشون

عجب دخترک بی پروایی

عجب دخترکی...

سیاوش سرش را تکان داد: چرا زدی؟

-هر کی دستاش مو داشته باشه، کثیفه

-الان منم که دستام این همه پشم و پیلی داره، کثیفم؟

بنفشه تک سرفه ای کرد و گفت:

-تو مردی، اما من خانم هستم، من باید تمیز باشم

سیاوش نمی دانست چه بگوید. از طرفی حق با بنفشه بود و از طرف دیگر انجام دادن برخی از کارها برای او زود بود.

-خوب تو موهای دستت خیلی زیاد نبود، من فکر می کنم باید یکی دو سال صبر می کردی

بنفشه دلخور شد: یعنی تو خوشت نیومد؟

- من نباید خوشم بیاد یا بدم بیاد، تو خودت چی فکر می کنی؟ فکر می کنی، باید این کارو می کردی؟

-آره باید این کارو می کردم. من الان تمیز شدم، تازه پاهامم تمیز شدن

سیاوش سرش را به اجبار تکان داد.

بنفشه دوباره پرسید: تو خوشت نیومد؟

سیاوش دیگر نمی دانست در جواب بنفشه چه بگوید:

-چی بگم آخه؟ تو دیگه این کارو انجام دادی، من نمی دونم چی بگم

بنفشه لبهایش آویزان شد.

سیاوش سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند:

-خوب دیگه چه خبر، مدرسه خوب بود؟ نیوشا که دیگه اذیتت نکرد

بنفشه یادش آمد که برای چه، می خواست سیاوش را ببیند، با ناراحتی گفت:

-سیاوش یه چیزی شده

-چی شده؟

-سیاوش خانم مدیرمون گفته من فردا باید بابامو بیارم مدرسه، وگرنه دیگه منو تو مدرسه راه نمی ده

-مگه چی کار کردی؟

-خوب...خوب می دونی....

بنفشه تصمیم نداشت به سیاوش دروغ بگوید. دفعه ی قبل، سیاوش بابت راستگویی اش او را تحسین کرده بود.

اصلا دلش نمی خواست دروغ بگوید،

اصلا...

-خوب سیاوش من کیف یکی از همکلاسیامو چند هفته پیش، انداختم تو سطل آشغال

سیاوش چشمانش درشت شد.

بنفشه ادامه داد:

-نیوشا جریانو به مدیر مدرسه گفت، اونم بهم گفت باید بابامو بیارم مدرسه، بابام نمیاد، من می دونم، تازه اگه بفهمه کتکم می زنه، تو به جای بابام میای؟

-این چه کاری بود که کردی؟

-حقش بود، دختره همش چاپلوسی می کنه، منم حالشو گرفتم

صدای بنفشه رنگ التماس گرفت:

-سیاوش میای؟ تورو خدا، فردا میای مدرسه؟

سیاوش می توانست بگوید نه؟

مگر خودش نمی خواست که حامی این دختر شود،

مگر خودش نگفته بود که بنفشه،همه ی مشکلاتش را با او در میان بگذارد،

پس دیگر جایی برای مخالفت وجود نداشت. فردا حتما به مدرسه می رفت.

حتما.....

-باشه، فردا میام، قبل از هشت میام دنبالت که با هم بریم

بنفشه ذوق کرد: وای سیاوش مرسی، آخ جون، مرسی

-خیل خوب، دیگه برو بالا

بنفشه باز هم پکر شد. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت کند. با بی میلی چرخید تا برود.

سیاوش دوباره صدایش زد: بنفشه

بنفشه با ذوق به سمتش برگشت: ها؟

-ها نه بله، بیا جلوتر

بنفشه یک قدم به جلو برداشت. سیاوش دستش را دراز کرد و تکه ی کوچکی از پیتزا را که به کناره ی لبش چسبیده بود، با دستش پاک کرد.

-حالا برو

بنفشه برود؟

چه کار کردی سیاوش؟

دل بنفشه را زیر و رو کردی سیاوش،

زیر و رو....

قلب بنفشه فرو ریخت. احساس ضعف کرد و در عالم هپروت فرو رفت. سیاوش دستش را کنار لبش گذاشته بود و خرده غذای کنار صورتش را، با دستش تمیز کرده بود. کاری که حتی پدرش هم برای او انجام نداده بود،

حتی پدرش....

بنفشه ی کوچک به چشمان سیاوش زل زده بود.

همه چیز از یادش رفت،

از یادش رفت که باید به درون خانه برود،

از یادش رفت.....

سیاوش لبخند زد: برو خونه دیگه

بنفشه تکان خورد: ها؟

-برو خونه عمو، برو باباتم اومد

حتی گفتن کلمه ی "عمو" هم آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین نبرده بود. بنفشه سرش را تکان داد و برگشت و به سمت در خانه رفت. آنقدر در خیالات خودش غوطه ور شده بود که حتی نیم نگاهی هم به سوی پدرش نینداخت.

.........

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با خوشحالی به دستانش نگاه کرد. چندین جای آن خراشیده شده بود. به طور کامل نتوانسته بود به قول خودش، کثیفی ها را بر طرف کند، اما از آن چه که انجام داده بود، کاملا رضایت داشت. نیوشا خیلی بد بود اما راست می گفت، یک دختر نباید دست و پایش کثیف باشد. بنفشه دوست داشت سیاوش هم دست و پایش را ببیند، حتما خوشش می آمد که بنفشه اینقدر تمیز بود.

حتما خوشش می آمد....

.........

سیاوش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و به همراه مادر و برادرش شام می خورد.

مادرش دیس برنج را به سمت سیاوش گرفت و گفت:

-بالاخره مغازه راه افتاد؟

سیاوش همانطور که با کف گیر برای خودش برنج می کشید، گفت:

-آره همه ی کارا انجام شد، اما دیگه از کت و کول افتادم

-خوب، خدا رو شکر که زحمتهات نتیچه داد، شریکت هم کمک کرد؟

سیاوش به یاد شایان افتاد. شایان به جز خراب کاری، کمک دیگری نکرده بود:

-آره اونم کمکم کرد

-زن و بچه داره؟

-از زنش جدا شده، اما یه دختر بچه ی دوازده ساله داره

-پیش زنشه؟

-نه پیش خودشه

-عجب آدمیه، بچه رو از مادرش گرفت؟

سیاوش پوزخند زد، شایان حاضر بود بچه اش را به کهنه فروش هم بدهد، چه برسد به مادرش.

-نه، زنش بیمارستان روانی بستریه

-آخی، چرا؟ بیچاره بچه

سیاوش با خودش فکر کرد که واقعا بیچاره بنفشه...

صدای مادرش را شنید:

-الان این بچه تنهایی تو خونه چی کار می کنه؟ باباش که تا نه شب تو مغازه است

سیاوش سرش را به نشانه ی بلاتکلیفی تکان داد.

-عمه ای، خاله ای، کسیو نداره این بچه؟

-چرا هم عمه داره هم خاله، اوضاع بهم رخته است، به خاطر درگیریهای خونوادگی همه با هم لج کردن

-ای بابا، شام کوفتم شد

-مهناز خانم، مادر من، شامتو بخور، فکرتو مشغول نکن

-خوب یه بار بیارش اینجا، بیارش ببینمش، طفل معصوم چه سرنوشتی داره

سیاوش چشمانش برق زد. چه فکر خوبی، یک بار دیدار بنفشه با مادرش، برای بنفشه هم می توانست خوشایند باشد. به هر حال او یک دختر بچه بود که شاید برای برخی مسائل، نیاز به صحبت با یک زن داشت. نگاه سیاوش به برادر بیست و پنج ساله اش سیامک افتاد.

سیاوش با خودش فکر کرد که حضور مداوم بنفشه در خانه اشان باعث وابستگی عاطفی این بچه به سیامک نخواهد شد؟ او در قبال این بچه احساس مسئولیت می کرد. تصمیم داشت فعلا فقط یک بار بنفشه را به دیدار مادرش بیاورد.

سیاوش نمی دانست آن کسی که بنفشه به او وابستگی عاطفی پیدا خواهد کرد، خودش است.

سیاوش نمی دانست نزدیکی اش به بنفشه باعث می شود تا دخترک برای خودش رویاهای دخترانه بسازد.

سیاوش فکر می کرد که چون احساس خودش به بنفشه یک احساس دوستانه و شاید پدرانه است، پس همه چیز قابل کنترل است.

نمی دانست بنفشه را درگیر خواهد کرد،

نمی دانست...

..............

بنفشه با غرور وارد کلاس شد. به نگاه خیره ی برخی از همکلاسی هایش توجهی نکرد. بوی ادکلن دویست و دوازده در کلاس پیچیده بود. بنفشه آستینهایش را دو ردیف تا زده بود. دیشب تا صبح از این دنده به آن دنده چرخیده بود. برای رفتن به مدرسه لحظه شماری می کرد، صبح که از خواب بیدار شد، با چه وسواسی به خودش رسیده بود و حالا زمان آن بود که کاملا خودنمایی کند.

روی نیمکتش نشست و کیفش را بین خودش و نیوشا گذاشت. زیر چشمی نیوشا را می پایید که به او نگاه می کرد. حتما متوجه ی دستان تمیزش شده بود. نیوشا نفس عمیقی کشید، بنفشه فهمید که ادکلن دویست و دوازده را هم استشمام کرده است.

دماغت بسوزد نیوشا،

دماعت بسوزد....

اما...

اینجا یک چیزی لنگ می زد. بنفشه فهمیده بود که نیوشا جا خورده است. اما آن پوزخندی که روی لب نیوشا جا خوش کرده، برای چه بود؟ بنفشه فکرش مشغول شده بود. آنقدر نیوشا را می شناخت تا معنی حرکات بدنی اش را دریابد. بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و چشمش افتاد به نیوشا که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبخند به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه اخم کرد و کتابش را از درون کیفش بیرون کشید و رویش را به سمت دیگر چرخاند.

ناگهان صدای خانم عمیدی در کلاس پیچید:

-سماک و سمیع زادگان، پاشین بیاین دفتر کوچیکه

بنفشه آب دهانش را قورت داد.

چه شده بود؟

به نیوشا نگاه کرد که با آرامش از سر جایش بلند شد و به سمت در کلاس رفت. بنفشه با تعجب از جا بلند شد و به دنبال نیوشا از کلاس بیرون رفت، در حالی که با عجله آستین تا شده اش را به سمت پایین می کشید.

..........

خانم شفیقی، مدیر مدرسه، پشت میزش نشسته بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه دستپاچه شده بود. به سمت نیوشا چرخید که با بی خیالی به شفیقی زل زده بود.

صدای شفیقی در فضای اطاق پیچید:

-سماک، نگفتم بالاخره می فهمم؟

بنفشه دستانش را که می لرزید در جیبش فرو برد: چیو خانم؟

-تو هی دروغ بگو، تو هی حاشا کن، کیف شهنامی رو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟

-نمی دونیم خانم

-که نمی دونی؟ تو بگو سمیع زادگان، کیفو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟

نیوشا گلویش را صاف کرد و گفت:

-خانم، بنفشه انداخته بود. خودم دیدم، زنگ تفریح که خورد، بنفشه کیف شهنامی رو انداخت تو سطل آشغال

خانم شفیقی با خشم به بنفشه نگاه کرد:

-سماک تو دیگه اعصاب منو بهم ریختی، مگه مدرسه جای این انتر بازی هاست؟

بنفشه صدایش می لرزید: خانم کار ما نبود

-دیگه صداتو نشنوم، فردا با پدر یا مادرت میای مدرسه، اگه اومدن که هیچ چی، وگرنه دیگه حق نداری بیای مدرسه، من تکلیفتو باید فردا معلوم کنم، دیگه برین سر کلاساتون.....

پشت در دفتر، دو نفر چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند،

نیوشا با نیشخند رو به بنفشه کرد:

-برو فردا بابا جونتو بیار مدرسه

بنفشه با حرص گفت: ازت بدم میاد

-آخی، دلمو شکستی

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-برین تو کلاس، اینجا چرا موندین، زود باشین

بنفشه گیج و منگ وارد کلاس شد. نیوشا منفورترین دختری بود که تا به حال در عمرش دیده بود. فردا چه کسی را به مدرسه می آورد؟

پدر خوشگذرانش را یا مادر بیمارش را؟

بهتر نبود قید درس و مدرسه را بزند؟

بهتر نبود ترک تحصیل کند؟

در آن صورت، چطور کتکهای پدرش را تحمل می کرد؟

خدایا چه می کرد؟

ذهنش جرقه زد....

سیاوش،

سیاوش،

سیاوش می توانست کمکش کند،

سیاوش....

سیاوش کمکش می کرد؟

کمکش می کرد؟

..............

 

 
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاقاتی که در مدرسه رخ داده بود، فکر می کرد.

به حرفهای بی رحمانه ی نیوشا و به نگاه ها و پچ پچ های کنجکاوانه ی همکلاسهایش.

همه و همه مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش رد شدند. بنفشه تازه به درستی حرفهای سیاوش پی برده بود.

سیاوش، نیوشا را خوب شناخته بود،

خوب....

ناگهان به یاد تهدید نیوشا افتاد. نیوشا می خواست شماره ی هر دو نفرشان را پخش کند و بدتر از آن، فواد و پوریا برای سیاوش نقشه کشیده بودند.

بهتر بود هر چه سریعتر سیاوش را با خبر کند. به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. طبق معمول پدرش و سیاوش داخل مغازه بودند. بنفشه با دستان لرزان شماره ی سیاوش را گرفت. نمی دانست چرا اینقدر هیجان زده است. با همین سیاوش بارها و بارها صحبت کرده و حتی سربه سرش گذاشته بود.

اما اینبار هیجان، خفه اش می کرد...

صدای سیاوش درون گوشی پیچید: الو

-سلام

سیاوش صدای بنفشه را شناخت:

-سلام، چطوری؟ خوبی؟

-من خوبم

-چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ تنهایی؟

-آره تنهام

-بابات تا ساعت هشت نه شبم نمیاد خونه، نمی ترسی که؟

-نه، نمی ترسم

سیاوش خندید:

-حالا چرا صداتو اکو می کنی؟

بنفشه گیج شد:

-اکو می کنم، یعنی چی؟

-یعنی هرچی من می گم، تو آخرشو تکرار می کنی

بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد.

سیاوش سکوت بنفشه را که دید، فهمید بنفشه متوجه ی منظورش نشده است:

-حالا ولش کن، چی شده بهم زنگ زدی؟ راستی امروز مدرسه رفتی نیوشا رو دیدی؟ چیزی که بهت نگفت؟

چه خوب که سیاوش خودش بحث را به میان کشیده بود، بنفشه نفس عمیق کشید:

-سیاوش، امروز بنفشه حرفای بدی بهم زد

سیاوش اخم کرد: چی گفت؟

-گفت پوریا و فواد برای تو نقشه کشیدنو می خوان یه بلایی سر تو بیارن

سیاوش به خنده افتاد:

-چی؟ سر من بلا بیارن، هاهاهاها، خوب دیگه چی گفت؟

-تو نمی ترسی؟

-نه دختر جون، مگه از دو تا جغله هم باید بترسم؟ اونا دو تا واسه یکی مثه تو رستم دستانن، واسه من پهن رخش رستم هم نیستن

بنفشه باز هم منظور سیاوش را خوب نفهمید. صدای سیاوش مجال فکر کردن به او نداد:

-واسه همین زنگ زدی؟ نگران نباش، هیچ کاری نمی تونن بکنن

بنفشه من و من کرد:

-خوب چیز، می دونی، یه چیز دیگه هم گفت

-دیگه چی گفت؟

-اگه بهت بگم دعوام نمی کنی؟

-نه بگو ببینم چی گفت

بنفشه آب دهانش را قورت داد و دل به دریا زد:

-سیاوش، من شماره ی تو رو داده بودم به نیوشا

سیاوش ابرو در هم کشید: واسه چی دادی؟

-خوب، خوب خودش ازم خواست که شمارتو بدم بهش،

-چرا؟

-آخه گفته بود، از تو خوشش اومده

سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد. چه می توانست بگوید.

بنفشه یک شیطنت کودکانه انجام داده بود. با آرامش گفت:

-همش همین بود؟

بنفشه بغض کرد:

-سیاوش، نیوشا می خواد شماره ی هر دو تامونو پخش کنه

سیاوش لبخند زد: دیگه می خواد چی کار کنه؟

-این کمه؟ شمارمون پخش بشه، همه به ما مزاحمی زنگ می زنن

سیاوش با مهربانی گفت:

-هیچ کس نمی تونه مزاحم من بشه، نگران نباش، اگه کسی مزاحمت شد، خودم یه خط دیگه واست می گیرم، خوبه؟

-راس می گی؟

-آره، دیگه نگران نباش، آفرین به تو دختر خوب که راستشو به من گفتی، اما دیگه شماره ی کسیو بدون اجازه به یکی دیگه نده، باشه؟

بنفشه احساس آرامش کرد. سیاوش چه مهربان بود. دقیقا مثل همان روز که در ماشین او را در آغوش کشیده بود. اگر به پدرش می گفت حتما او را کتک می زد. اما سیاوش با مهربانی او را، آرام کرده بود.

چه مهربانی سیاوش،

چه مهربانی.....

بنفشه خندید:

-باشه دیگه این کارو نمی کنم

-آفرین دختر خوب، ببین کارای خوب می کنی همه ازت راضی میشن، خوب همه ی حرفات همین بود؟

-آره، همشون همین بودن

-پس حالا که حرفات تموم شده، برو به کارات برس تا منم به کارام برسم

-باشه سیاوش، فعلا کاری نداری؟ خداحافظ

-خداحافظ

سیاوش تماس را که قطع کرد لبخند زد. آرام کردن بنفشه چندان هم سخت نبود. با محبت کردن می توانست دلش را به دست بیاورد. با خودش فکر کرد که اگر پدر می شد، چه پدر مهربانی می شد،

به افکارش پوزخند زد.

سیاوش اهل ازدواج و بچه دار شدن نبود.

سالیان سال بی بند و بار زندگی کرده بود.

حتی مادرش هم می دانست که او دور ازدواج یک خط قرمز کشیده است و به همین خاطر برای ازدواج به او فشار نمی آورد.

تنوع طلبی اش، مانع از این شده بود که تعهدی در قبال کسی بر عهده بگیرد.

سیاوش اصلا اهل ازدواج نبود.

اما اگر پدر می شد، پدر مهربانی می شد،

اگر پدر می شد.....

اگر.....

صدای شایان او را به خود آورد: بنفشه بود؟

-آره، بنفشه بود

-واسه چی شمارتو بهش دادی؟ بیچاره شدی، باید همش زنگ بزنه مغزتو بخوره، حوصله داریا تو هم

سیاوش به شایان نگاه کرد که با بی خیالی چند تکه لباس را تا می کرد و در قفسه می گذاشت.

همین روزها سیاوش از دست شایان، مغز خودش را متلاشی می کرد،

سرش را به دیوار می کوبید تا مغزش متلاشی شود...

...........

بنفشه تماس را که قطع کرد حس خوشایندی داشت، مهربانی سیاوش به دلش نشسته بود. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت می کرد، اما دیگر حرفی برای گفتن نداشت.

بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه صدای دلنشینی دارد. وقتی او را به خاطر راستگویی اش تحسین کرده بود، بنفشه احساس غرور کرد.

از این به بعد، همه چیز را به سیاوش خواهد گفت.

همه چیز را راست و بدون دروغ به سیاوش خواهد گفت....

دیگر از نگرانی چند لحظه ی پیش خبری نبود.

و حالا....

نوبت به کار دیگری رسیده بود.

بنفشه نمی خواست کثیف باشد. دوست نداشت هرکس که با او دعوا می کند، کثیفی دست و پایش را به رخش بکشد. چشمانش برق می زد. بنفشه حوله لباسی اش را برداشت و به سوی حمام رفت.

در دستش همان ژیلت کذایی خود نمایی می کرد. او می خواست دست و پایش شبیه نیوشا شود.

فردا در مدرسه می توانست آستینهایش را دو ردیف تا بزند.

می توانست دستانش را روی میز قرار دهد تا چشمان نیوشا از حدقه خارج شود.

می خواست از ادکلن دویست و دوازده پدرش استفاده کند تا دیگر بد بو نباشد.

فردا دماغ نیوشا سوختنی بود.

فردا روز حال گیری بود،

یک حالگیری دخترانه،

یک حالگیری کاملا دخترانه....

..........

 
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش از جا برخاست و رو به بنفشه گفت: پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن و این کیک و شیرینی ها رو هم ببر بذار تو یخچال، ناهار خوردی؟

بنفشه سرش را بالا آورد و به سیاوش نگاه کرد: گشنه نیستم

-خیل خوب، دیگه گریه نکن، این یه درس عبرتی برات شد تا دیگه با نیوشا نچرخی، از این به بعد هم هر چی شد، بیا به من بگو، من دیگه باید برم مغازه، تنهایی نمی ترسی؟

بنفشه لب برچید:

-می خوای بری؟

-آره دیگه عمو، باید برم، یه عالمه کار دارم

بنفشه اخم کرد: تو عموی من نیستی

چرا از لفظ عمو خوشش نمی آمد؟

چرا؟

سیاوش خندید:

-خیل خوب حالا، تو این هاگیر واگیر واسه من غلط املایی می گیره، پاشو این بلوزتم عوض کن،

سیاوش به سمت در رفت. بنفشه دلش گرفت. دوست نداشت سیاوش برود. چشمش به کفشهای سیاوش افتاد صدایش زد: سیاوش،با کفش اومده بودی تو؟

سیاوش با خنده جواب داد:

-آره، یادم رفت درشون بیارم، ببخشید

بنفشه با دستمالی که در دستش بود، فین بلندی کرد و گفت:

-با همین کفشت زدی تو ....فواد که اونجوری ولو شد؟

سیاوش قهقهه زد:

-آره، با همین زدم، خوشت اومد؟ تو که کلا با مجاری دفع، میونه ی خوبی داری

اینبار قهقهه اش شدیدتر شد.

باز هم دخترک باعث شده بود که سیاوش پا به پای او، چرت و پرت گویی را آغاز کند

باز هم....

-من رفتم، اگه چیزی شد حتما به من زنگ بزن، شمارمو که داری

بنفشه سرش را تکان داد. سیاوش در را باز کرد و به سوی پله ها رفت.

........

سیاوش که رفت، بنفشه دیگر مثل چند لحظه ی پیش دلش شکسته نبود.

کسی پیدا شده بود که مشکلات بنفشه برایش مهم بود.

کسی پیدا شده بود که بنفشه می توانست، اگر دچار مشکلی شد به او زنگ بزند.

دیگر از سیاوش بیزار نبود. باز هم یک حس ناشناخته در وجود بنفشه شکوفا شد. سیاوش بابت آن ماجرا از او عذرخواهی کرده بود.

یعنی ممکن بود دیگر با مهسا ارتباطی نداشته باشد؟

یعنی ممکن بود؟

بنفشه ذوق زده بود. برای چند لحظه فراموش کرد، نزدیک بود چه بلایی بر سرش بیاید.

برای چند لحظه فراموش کرد که نیوشا او را به چه دردسری انداخته بود. در فکرش، فقط سیاوش جولان می داد،

سیاوش،

سیاوش بخشنده...

..................

سیاوش از پله های پاساژ بالا می آمد که چشمش افتاد به شایان، که با دختر جوانی مشغول خندیدن بود. سیاوش چشمانش را ریز کرد. دختر جوان، فروشنده ی بوتیک روسری فروشی ای بود که به بوتیکشان چسبیده بود. سیاوش از خشم کبود شد.

شایان چه پدر بی خیالی بود. همین یک ساعت پیش نزدیک بود دخترش هست و نیستش را به باد دهد، آنوقت او اینجا، کنار دختر روسری فروش، بگو بخند راه انداخته بود. با عصبانیت از کنار شایان گذشت و وارد مغازه شد. چند دقیقه ی بعد، شایان در حالی که لبخندی بر لب داشت، به درون مغازه آمد:

-داداش اومدی؟

سیاوش کلافه رو به پیشخوان ایستاده بود و دستش را روی دهان و چانه اش گذاشته بود.

صدای شایان عصبی اش می کرد: تا تو بیای من جلدی رفتم خونه ی خواهرم، شومیزها رو آوردم، هه هه، تازه نطقش باز شده بود که واسم سخنرانی کنه، پیچوندمشو اومدم اینجا، زودتر از تو هم رسیدم، چرا دیر کردی؟ سرت کجا گرم شده بود؟

سیاوش سعی کرد چیزی نگوید، به این پدر بی مسئولیت چه می گفت؟

شایان دست بردار نبود:

-خوب خدا رو شکر من سریع جنسا رو آوردم، همش یه ساعت معطل شدیم، الان دیگه از من راضی هستی؟

سیاوش با خودش فکر کرد که از او راضی باشد؟ واقعا انتظار داشت که از او راضی باشد؟

آبروی همه ی پدرها را برده بود،

همه ی پدرها....

سیاوش با عصبانیت به سمت شایان چرخید و با تمام قدرت او را به سمت عقب هل داد. شایان نتوانست تعادلش را حفظ کند و بین اجناس کف مغازه ولو شد.

سیاوش با خشم به شایان نگاه کرد. حیف که به بنفشه قول داده بود،

حیف...

شایان با سردرگمی رو به سیاوش کرد: ای بابا، از این به بعد حواسمو جم می کنم، چقد عصبی هستی، دیگه چیزیو جا نمی ذارم، آروم باش سیا

سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد.

شایان واقعا نمی فهمید،

نمی فهمید که جا گذاشتن چند تکه لباس، چنین خشمی به دنبال ندارد،

نمی فهمید که علت خشم سیاوش چیز دیگری است....

نمی فهمید.....

.............

ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود که بنفشه با احتیاط وارد کلاس شد. با چشمانش به دنبال نیمکتشان گشت و در کمال تعجب نیوشا را دید که روی نیمکت نشسته بود. گمان نمی کرد بعد از افتضاح دیروز، نیوشا امروز در مدرسه پیدایش شود.

بنفشه کوله پشتی اش را روی دوشش جابه جا کرد و بدون اینکه به نیوشا نگاه کند به سمت نیمکتش آمد و روی آن نشست. از گوشه ی چشم نیوشا را می پایید که به او زل زده بود.

نیوشا رو به بنفشه کرد:

-چیه، ترسیدی؟ کتکت زد؟

بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود، دیگر با نیوشا هم کلام نشود. جواب نیوشا را نداد.

-چرا جواب منو نمی دی؟ کیکو شیرینیمو چی کار کردی؟ خوردی؟ چرا برام نیاوردیشون؟

بنفشه سعی کرد خودش را کنترل کند، تا حرفی از دهانش خارج نشود.

-مگه من با تو نیستم؟

بنفشه باز هم سکوت کرد.

-از سیاوش ترسیدی؟ اون بهت گفته با من حرف نزنی؟

بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و کتابش را از آن بیرون آورد.

-دیدی دیروز چقدر بهش فحش دادم؟ فک کردی ازش می ترسم؟

بنفشه دیگر طاقت نیاورد و به سمت نیوشا چرخید:

-آره، دیدم بعدش چه جوری از پله ها افتادیو ترکیدی

و از این حرف به خنده افتاد.

نیوشا با خشم جواب داد:

-الان دیگه طرفدار سیاوش شدی؟

- تو خودت داشتی واسش خودکشی می کردی، نکنه یادت رفته؟

-دیگه واسش خودکشی نمی کنم

-برو واسه همون پوریا جونت خودکشی کن که دیروز به همه جات دست زد، تو دیگه دست خورده هستی

-به من می گی دست خورده؟

-آره به تو می گم، تو نقشه کشیده بودی که فواد سرم بلا بیاره؟

-نخیرم، من اصلا نمی دونستم جریان چیه، دیدی که خودم بهش گفتم کاریت نداشته باشه، تو از قصد سیاوشو آورده بودی توی خونه

-نه، من نمی دونستم سیاوش تو خونه است، تازه اگه سیاوش خونه نبود، می دونی چه بلایی سرم میومد؟

-فواد و پوریا حسابی عصبانی هستن، گفتن می خوان حال سیاوشو بگیرن

بنفشه ته دلش فرو ریخت.

یعنی می خواستند چه کار کنند؟ نکند بلایی بر سر سیاوش بیاورند.

بنفشه هنوز نمی دانست که این فقط یک خالی بندی دنیای پسرانه بود،

همین و بس...

مثل خیالبافی دنیای دخترانه،

بنفشه جوابی به نیوشا نداد.

نیوشا باز هم ادامه داد:

-کیکو شیرینیامو بیار

اینبار بنفشه جواب داد:

-همشونو انداختم تو سطل آشغال

نیوشا با عصبانیت گفت:

-چرا این کارو کردی؟

-خوب کردم

-خوب کردی؟ منم می دونم با تو و سیاوش چی کار کنم، شماره ی هر دوتاتونو پخش می کنم، حالا می بینی

بنفشه با لجبازی جواب داد:

-برو هر کاری دوست داری بکن، سیاوش راست می گه تو سر و گوشت می جنبه، به منم گفت دیگه باهات حرف نزنم

اینبار نیوشا بی توجه به حضور دیگر بچه های کلاس صدایش را بالا برد و گفت:

-خودت چی؟ بو گندو، با اون دست و پای کثیفت، تازه مامانو باباتم از هم طلاق گرفتن، هو هو

بنفشه زیر نگاه کنجکاو همکلاسی هایش در هم شکست. از نیوشا بیزار شد. اشک دور چشمش حلقه زده بود. او به نیوشا اعتماد کرده بود و از خانواده اش برای او گفته بود. نیوشا چه امانت دار خائنی بود،

چه امانت دار خائنی.....

بنفشه به خودش فشار آورد تا اشک نریزد. در دلش به نیوشا بد و بیراه می گفت. جرات نداشت آنرا بر زبان بیاورد می ترسید نیوشا اسرار دیگرش را هم فاش کند.

الهی بمیری نیوشا،

الهی بمیری....

............

 
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : mahtabi22

اما فواد تصمیم نداشت که دست بنفشه را رها کند.....

سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. اوضاع غیر عادی بود. در بین خنده های بی امان و مسخره ی نیوشا، صدای لرزان بنفشه را تشخیص می داد که انگار با چیزی مخالفت می کرد. سیاوش به آهستگی در اطاق را باز کرد. صداها واضح تر شده بود. صدای نیوشا را شنید که با خنده گفت: فواد ولش کن

یک لحظه صدای بنفشه را شنید که با عصبانیت گفت: اه ه ه ه ه ه

صدای زخمت پسرکی را شنید: بشین دیگه

و بعد صدای ناله ی بنفشه: ولم کن

صدای خنده ی نیوشا قطع شده بود. صدای کشمکشی به گوش رسید و اینبار صدای نیوشا را شنید:

-فواد چی کار می کنی؟

صدای پسرکی دیگر به گوش رسید: کاری نمی کنه

صدای پاره شدن چیزی در فضا پیچید: چخ خ خ خ

و بعد صدای جیغ بنفشه بود: نکن ن ن ن ن

سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست و از اطاق بیرون پرید و از راهرو گذشت و مثل اجل معلق وسط هال ظاهر شد و به صحنه ای که در برابر دیدگانش بود، چشم دوخت.

چهار دختر و پسر نوجوان بین سنین دوازده تا پانزده ساله دو به دور روی کاناپه نشسته بودند. یکی از دخترها نیوشا بود که با تاپ قرمزی که یقه اش کاملا تا روی سینه پایین آمده بود، در آغوش پسرک نوجوانی نشسته بود.

دختر دیگر بنفشه بود که گویا می خواست از روی کاناپه برخیزد با یک بلوز چروکیده ی صورتی که سر شانه ی سمت راستش پاره شده بود و آستین چپش در دست پسرکی به جا مانده بود. بدن لاغر و نحیفش از زیر بلوز یک ور شده اش مشخص بود.

سیاوش به صورت ترسیده ی بنفشه نگاه کرد که آماده ی گریه کردن بود.

هر چهار نفر با ترس و حیرت به چهره ی مرد جوانی نگاه می کردند که با کفشهایی که به پا داشت وسط هال ایستاده بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه و نیوشا هر دو سیاوش را شناختند. بنفشه با دیدن سیاوش اشکهایش سرازیر شد. یک لحظه با خودش فکر کرد که سیاوش فرشته ی نجات است. برایش مهم نبود که سیاوش چطور وارد خانه شده است.

مهم حضورش در این خانه بود که به بنفشه ی کوچک حس امنیت می داد.

بنفشه ی کوچک...

بنفشه ی کوچک تنها....

.........

سیاوش فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین؟

فواد اولین کسی بود که تکانی به خود داد و آستین بنفشه را رها کرد. با رها شدن آستین، بنفشه کمی به عقب و جلو تلو تلو خورد. نیوشا خودش را از آغوش پوریا بیرون کشید. پوریا سریع از روی کاناپه برخاست و به سمت در خروجی دوید. به تبعیت از او، فواد از جا پرید، و خواست که به سمت در بدود، سیاوش معطل نکرد و به سمت فواد دوید و لگدی به سوی فواد حواله کرد که محکم به باسنش برخورد کرد و باعث شد که فواد وسط هال ولو شود و فریاد بکشد: آخ خ خ خ خ

نیوشا جیغ کشید. سیاوش به سمتش چرخید: خفه شو دختره ی هرزه

و به سمت فواد دوید، قبل از آن که به فواد برسد، پایش با میز پذیرایی برخورد کرد و فریادش به آسمان بلند شد. فواد از فرصت استفاده کرد و از جا برخاست و به سرعت به همراه پوریا از در خارج شد و از پله ها پایین دوید. هر دو با عجله، کفشهایشان را در دست گرفتند و با پای برهنه از خانه بیرون پریدند. سیاوش لنگان لنگان به دنبالشان دوید اما با شنیدن صدای درب اصلی فهمید که دیگر برای تنبیه آنها، دیر شده است.

نیوشا با ترس به بنفشه نگاه کرد که روی زمین نشست و سرش را روی کاناپه گذاشت. به آرامی صدایش زد:

-بنفشه، چی شدی؟ بنفشه....

بنفشه از ترس می لرزید. نیوشا نگاهش افتاد به سیاوش که چشمانی به خون نشسته وارد هال شده بود. نیوشا از ترس از روی کاناپه بلند شد. سیاوش همانطور که خم شده بود و زانو اش را می مالید رو به نیوشا کرد:

-زود گورتو گم کن، برو بیرون

نیوشا نفهمید چطور عقب عقب به سمت اطاق بنفشه رفت و وارد آن شد.

هنوز صدای سیاوش را می شنید که خطاب به او فریاد می زد:

-بی پدرو مادری دیگه، ننه بابای هرزه داری، خودتم مثه اونا بار اومدی، حالا می خوای بنفشه رو هم مثه خودت کنی

اشکهای نیوشا از چهره اش جاری شد.

سیاوش به سمت بنفشه رفت و روی پنجه ی پایش نشست و با دستش ضربه ای به شانه اش زد:

-خودتو به موش مردگی زدی؟ سرتو بالا کن ببینم، حالا دیگه پسر میاری تو خونه؟

بنفشه سرش را بلند نکرد. سیاوش صدایش را بالا برد:

-با تو نیستم مگه، منو دیدی خجالت کشیدی؟ می گم سرتو بلند کن

بنفشه اینبار سرش را بلند کرد. چشمانش اشک آلود بود. رنگ صورتش زرد شده بود. همان صورتی که با تیغ اصلاحش کرده بود. چشمان سیاوش روی دم خط نامیزان بنفشه، ثابت مانده بود.

با صدای بنفشه، نگاهش را از دم خطش چرخاند و به چشمانش نگاه کرد:

-اگه این کار بده، پس تو چرا اون روز لخت تو بغل مهسا بودی؟

دهان بنفشه به هق هق باز شد: پس تو چرا خجالت نکشیدی؟

بنفشه دماغش را بالا کشید: تازه من که نمی خواستم ازون کارا کنم

بنفشه آب دماغش را که به حلقش وارد شده بود، قورت داد: اما تو دوست داشتی ازون کارا کنی

سیاوش لال شده بود. حرف حساب که جواب نداشت،

دخترک با دوازده سال سن او را زیر سوال برده بود.

او را استنطاق می کرد.

به رخش کشیده بود که او را لخت مادر زاد دیده،

به رخش کشیده بود که او را در حال بدترین عمل ممکن دیده،

به رخش کشیده بود....

و واقعا همین جای سوال داشت، اگر کاری بد است، برای همه ی ما، بد است، چرا بعضی از ما، خودمان را تافته ی جدا بافته می پنداریم؟

کار بد، برای همه، کار بد است

برای همه.......

سیاوش به اشک های بنفشه نگاه کرد:

به آب بینی اش که سرازیر می شد و بنفشه آن را بالا می کشید،

به سرشانه ی پاره شده اش.

به آستین کش آمده ی لباسش که نمی دانست بنفشه چرا باز هم آنرا می کشد.

سیاوش روی زمین نشست. بنفشه میان هق هق فریاد زد:

-سیاوش، اون می خواست به زور بوسم کنه

سیاوش قلبش برای بار چندم تیر کشید.

برای بار چندم....

دیگر بنفشه ای در مقابلش نبود.

آنکه در مقابلش نشسته بود، دخترک بدبخت و بی پناهی بود که سرنوشتش برای هیچ کس، اهمیت نداشت. سیاوش اصلا دلش نمی خواست به این فکر کند، که اگر در خانه حضور نداشت، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد. درد زانو از یاد سیاوش رفت،

هر جمله ای که از دهان بنفشه خارج می شد، همانند پتک محکمی بود که بر سر سیاوش کوبیده می شد:

-اگه تو نبودی من چی کار می کردم؟

و واقعا اگر سیاوش نبود، او چه کار می کرد؟

-یعنی اگه بوسم می کرد، بعدش کارای دیگه هم می کرد؟

و واقعا اگر او را می بوسید، عمل دیگر هم انجام می داد؟

-مثه همون فیلمه؟

و واقعا مثل همان فیلم؟

سیاوش نزدیک بود آتش بگیرد.

کودک دوازده ساله ای رو به رویت نشسته باشد،

پدر داشته باشد و مادری،

مثل همه ی کودکان دیگر،

پدر خوشگذران باشد و مادر بیمار روانی،

عمه داشته باشد و عمه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده باشد،

مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد و آنها به حساب لجبازی با پدر، کودک را پس زده باشند،

اگر کوه بود، زیر بار این همه فشار، خم شده بود،

اگر کوه بود....

این که کودکی دوازده ساله بود،

کودکی دوازده ساله.....

سیاوش آرنجش را روی کاناپه گذاشت و کف دستش را به پیشانی اش چسباند.

خدا پدر و مادر این کودک را لعنت کند،

مادرش را هم؟

بله، هر دو را لعنت کند

هر دو را....

در اطاق بنفشه باز شد و نیوشا با چشمان اشک آلود از آن بیرون پرید. رژ لب کج و معوجش توی ذوق می زد. سیاوش به او اعتنایی نکرد. نیوشا با همان چشمان اشک آلود به سمت در خروجی رفت و لحظه ای که می خواست از آن خارج شود، به سمت سیاوش چرخید و فریاد زد:

-تو بی پدر و مادری، بیشعور احمق، گاو خر، الاغ

و به سرعت از پله ها پایین دوید. هنوز سیاوش از شوک ناشی از ناسزاهای نیوشا بیرون نیامده بود که صدایی به گوشش رسید. نیوشا پایش لیز خورده بود و از پله ها سرازیر شده بود. از ترس اینکه نکند سیاوش به دنبالش بیاید، سریع از جا برخاست و  کفشهایش را در دستش گرفت و با ظاهری آشفته از خانه خارج شد.

لبخند محوی از روی لبهای سیاوش گذشت و زمزمه کرد: فکر کنم ترکید

بنفشه با سکسکه جواب داد:هیع...کی...هیع....

-نیوشا

بنفشه نخندید. هنوز اشکها جاری بودند.

سیاوش رو به بنفشه کرد: خدا رو شکر که من اینجا بودم، دیگه گریه نکن

بنفشه با سکسکه پرسید: به بابام....هیع....می گی....هیع....

سیاوش نفس عمیق کشید: نه نمی گم، اما شرط داره

-چه شرطی

-دیگه با نیوشا نمی گردی، از این به بعد به حرفام گوش می دی، و یه چیز دیگه

-هیع...چی؟

-بابت اون روز که منو با مهسا دیدی، منو ببخشی و فراموش کنی

بنفشه با خودش فکر کرد:

سیاوش را ببخشد؟

ببخشد؟

باشد، می بخشد....

اما اینکه فراموش کند،

فراموش می شود؟

نه، چنین صحنه هایی

هرگز...

هرگز....

هرگز...

فراموش نمی شود....

بنفشه با دستش آب بینی اش را پاک کرد: باشه....هیع...قبوله، می بخش....هیع...مت....

-فراموش می کنی؟

-باشه،هیع...فراموش....هیع....می کنم....

دروغ می گفت، فراموش نمی کرد،

اصلا فراموش نمی شد،

محال بود....

محال....

سیاوش لبخند زد.

بنفشه با دلهره پرسید: قول می دی....هیع....به بابام نگی....هیع....

سیاوش از ذهنش گذشت که اصلا برای شایان، سرنوشت این بچه اهمیتی دارد؟

چه بداند و چه نداند؟

واقعا برایش اهمیتی دارد؟

-آره قول می دم، در ضمن یه چیز دیگه، اینقدر دماغتو نکش بالا، پاشو با دسمال پاکش کن، زشت شدی

بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش باز هم چشمانش اشکی شد. در آن وضعیت هم حس تلافی را از یاد نبرده بود، سرش را روی شلوار سیاوش گذاشت و آب بینی اش را به آن مالید.

سیاوش اینبار حرفی نزد.

دخترک خیلی بی پناه بود.

سیاوش تصمیمش را گرفته بود،

سیاوش می خواست حامی اش شود،

حامی این بنفشه ی کوچک....

این قدم اول بود،

بینی ات را بمال بنفشه،

بینی ات را بمال...

............

 

 
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با عجله به آن سوی خیابان رفت. هول و دستپاچه در خانه را باز کرد و به زیر پله ها نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حق با شایان بود. بنفشه خانه نبود. همانطور با کفش از پله ها بالا رفت، حق شایان همین بود که سیاوش با کفش وارد خانه اش شود. همین تنبلی و حواس پرتی اش،باعث شده بود که وقتشان هدر رود. دیگر زمانی برای باز کردن بند کفش و بیرون آوردن آن باقی نمی ماند. سیاوش به سرعت وارد اطاق شایان شد، پارچه را روی تخت پهن کرد و در کمد را باز کرد و به جستجو در کمد پرداخت. به دنبال شومیز ها بود. چند دقیقه همچنان در کمد، کند و کاو کرد. ولی خبری از شومیزها نبود. کلافه و عصبی گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره ی شایان را گرفت:

-الو، شایان، پس این شومیزها کو؟

-تو کمده دیگه

-احمق من الان تا نیم تنه تو کمدم، پس چرا نمی بینم؟

-خوب بگرد، همونجاست،

شایان چند لحظه سکوت کرد و ناگهان:

-وااااااااای، خونه ی خواهرم گذاشتم، تو انباریشه، وای، وای

-آی درد، آی مرگ، الهی خبرت واسه من بیاد، ببین چقدر معطلمون کردی، پاشو برو خونه ی خواهرت بگیرشون، من که عمرا نمیرم اونجا

-وای داداش منو ببخش، بخدا نمی دونم چرا قاطی کردم، من الان خودم میرم از خونه ی خواهرم بسته ها رو میارم، چاکرتم هستم، تا تو اینجا برسی من بسته ها رو، روی پیشخوان مغازه برات گذاشتم

سیاوش با حرص تماس را قطع کرد. به سمت پارچه رفت و آنرا برداشت و خواست از در اطاق خارج شود که صدایی شنید.....

بنفشه با احتیاط در خانه را باز کرد و به زیر راه پله ها جشم  دوخت. لبخندی روی لبش نشست. پدرش خانه نبود. به سمت نیوشا، فواد و پوریا چرخید:

-بیاین تو، بابام نیستش

هر سه وارد خانه شدند. بنفشه در خانه را بست:

-بریم بالا

و خودش جلوتر از آنها از راه پله ها بالا رفت، به دنبال بنفشه، پوریا و فواد از پله ها بالا رفتند. نیوشا زیر راه پله ها معطل کرد، آینه ای از کیفش بیرون آورد و رژ لب صورتی رنگی را در دست گرفت و ناشیانه روی لبهایش کشید. رژ لب از چند قسمت لبهایش، بیرون زده بود. چند بار لبهایش را به هم مالید و به دنبال آنها مسیر راه پله ها را در پیچ گرفت.

بنفشه وارد هال شد. سکوت خانه را فرا گرفته بود. بنفشه برای اطمینان از نبود پدرش فریاد زد: باباااااا، خونه ای؟

صدایی به گوشش نرسید. بنفشه با لبخند گفت:

-خیل خوب، بابام نیستش، خیالتون جمع

سیاوش پشت در اطاق ایستاده بود و به بخت بد خودش لعنت می فرستاد. عجب لحظه ای بنفشه وارد خانه شده بود.

عجب لحظه ای...

اصلا مگر شایان نگفته بود که بنفشه، کلاس فوق برنامه دارد و تا ساعت پنج بعد از ظهر به خانه بر نمی گردد؟ پس بنفشه اینجا چه می کرد؟

خودش جواب خودش را داد، بنفشه دروغ گفته بود. اما دلیل دروغگویی اش چه بود؟

سیاوش گوشهایش را تیز کرد و به صداهای نا آشنا گوش فرا داد. صدای دخترانه ای را شنید:

-هوراااااااااااا، دیگه جشن تولد شروع میشه، کجا مانتومو در بیارم؟

بنفشه جواب داد: نیوشا بریم تو اطاق من، منم مانتومو در بیارم

سیاوش با خودش فکر کرد، پس نیوشا همراه بنفشه است.

اصلا از این دخترک خوشش نمی آمد....

اصلا....

با صدای بسته شدن در اطاق بنفشه، سیاوش نفس راحتی کشید و خواست به آرامی و قبل از اینکه بنفشه او را ببیند، از اطاق شایان خارج شود و به سرعت از خانه بیرون برود که با شنیدن صدای پسرانه ای، میخکوب شد.

پوریا رو به فواد کرد: خونشون خیلی هم بزرگ نیست

فواد جواب داد: آره، اندازه ی خونه ی ماست

-یکم بهم ریخته ست

-اوهوم

سیاوش اخم کرد، با خودش کلنجار رفت که واقعا صدای پسرانه شنیده یا دچار توهم شده است؟

چند لحظه سکوت کرد و اینبار از تعجب چشمانش از هم گشوده شد.

سیاوش کاملا متوجه ی جریان شد....

کاملا....

بنفشه دو پسر را همراه خود به خانه آورده بود.

خاک بر سرت شایان،

خاک بر سرت با اینطور بچه تربیت کردنت...

خاک بر سرت....

بنفشه پسر به خانه آورده بود...

پسر....

پسر....

..............

سیاوش با اخمی که هنوز به چهره داشت، هنوز پشت در اطاق شایان ایستاده بود و به صداها گوش می داد. ته دلش می خواست از اطاق بیرون بیاید و ابتدا با اردنگی هر دو پسر نوجوان را از خانه بیرون کند و بعد یک سیلی زیر گوش بنفشه بخواباند. از سوی دیگر دوست داشت مطمئن شود که این دور هم نشینی، فقط در حد یک دوره ی دسته جمعی است و  یا چیزی بیشتر از آن است.

بهتر نبود صبر کند تا بفهمد ماجرا به کجا کشیده خواهد شد؟

بهتر نبود؟

اگر هم قرار بود اتفاقی بیوفتد، سیاوش که حضور داشت، پس خطری بنفشه را تهدید نمی کرد.

سیاوش گوشهایش را تیز کرد و منتظر ماند....

بنفشه مانتوی مدرسه اش را از تنش خارج کرد. بلوز یقه گرد آبی رنگی به تن داشت. با همان شلوار مدرسه ی پارچه ای به سمت نیوشا چرخید و با دیدن نیوشا ابروهایش بالا رفت. نیوشا تاپ قرمز رنگی پوشیده بود. بند سفیدلباس زیرش، مشخص بود. چشمان بنفشه روی بند ثابت مانده بود و باز هم چیزی شبیه حسرت در دلش نشست.

رو به نیوشا کرد: اینجوری می خوای بیای؟

نیوشا همانطور که گوشواره هایش را به گوشش آویزان می کرد رو به بنفشه کرد: آره مگه چیه؟ حالا تو بگو ببینم اینجوری می خوای بیای؟

-چه جوری؟

-مثه دهاتیها لباس پوشیدی، با شلوار مدرسه می خوای بیای جلوی فواد؟ این چیه؟ نگاش کن توروخدا، دستات چرا اینقدر مو داره؟

بنفشه به دستانش نگاه کرد. به موهای مشکی روی دستانش چشم دوخت:

-مگه چیه؟

-ایشششش، چقدر هپلی هستی، دستای منو ببین چه تمیزه

و دستان سفیدش را جلوی چشمان بنفشه به نمایش گذاشت. بنفشه دچار اضطراب شد. واقعا اینقدر اوضاع بهم ریخته بود؟ صدای نیوشا باعث شد چشم از دستانش برگیرد.

-حالا اینو ببین

و پاچه های شلوارش را کمی به سمت بالا کشید. بنفشه پوست لبش را به دندان گرفت. با سرخوردگی به نیوشا نگاه کرد. چشمش افتاد به رژ لب کج و معوج شده ای که روی لب نیوشا جا خوش کرده بود.

نیوشا متفکرانه به او چشم دوخت:

-حالا ناراحت نباش، برو یه بلوز آستین بلند پیدا کنو بپوش، شلوارتم عوض کن، من میرم پیش بچه ها، در ضمن یه ادکلنی، اسپره ای چیزی به خودت بزن، بوی عرق می دی

نیوشا که از اطاق بیرون رفت بنفشه بغض کرد. چقدر وضعیتش داغان بود. دست و پایش به قول نیوشا هپلی بود و بدتر از آن بوی عرق می داد. با دلخوری به سمت کشوی لباسش رفت و بلوز آستین بلند صورتی رنگی را که چروکیده بود، از بین لباسهای در هم شده بیرون کشید.

نیوشا کنار پوریا نشسته بود و با لبخند پت و پهنی که بر لب داشت شمع های سیزده سالگی اش را روشن می کرد. پوریا دستش را به دور گردن نیوشا حلقه کرد و خودش را به او چسباند.

بنفشه آستینهای بلوز چروکیده اش را، با هر دو دستش می کشید تا ساعدش مشخص نشود. صحبتهای نیوشا بیش از حد رویش تاثیر گذاشته بود....

بیش از حد...

همسالان، بیشترین تاثیر را روی هم می گذارند...

بیشترین تاثیر....

 فواد کنار بنفشه روی کاناپه دو نفره نشسته بود و به حرکات عصبی اش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که بنفشه چرا آستینهایش را می کشید؟

لحن مهربانی به صدایش داد:

-بنفشه چی شده؟ چرا ناراحتی؟

نگاه بنفشه روی دست پوریا ثابت مانده بود که کم کم به زیر بند تاپ نیوشا می لغزید و گفت:

-چیزی نیست

-بهم بگو دیگه، چیزی شده؟

بنفشه به نیوشا نگاه کرد که خودش را خم کرده بود و غش غش می خندید

-می گم چیزی نیست

فواد کمی به بنفشه نزدیکتر شد و دستش را از پشت سر بنفشه روی پشتی کاناپه دراز کرد. بنفشه نفس عمیق کشید و بینی اش را چین داد. از بوی عرق تن فواد چندشش شد. دوباره به نیوشا و پوریا نگاه کرد. پوریا دستانش را دور کمر نیوشا حلقه کرده بود و قلقلکش می داد. بنفشه آب دهانش را قورت داد.

فواد رو به نیوشا کرد که یقه ی تاپش بیش از حد پایین آمده بود و اصلا برایش اهمیتی نداشت:

-شمعا رو فوت کن دیگه، زود باش

نیوشا خنده کنان گفت:

-این نمی ذاره، نکن دیگه، اینقدر قلقلکم نده

پوریا دستانش به دور کمر نیوشا ثابت ماند:

-باشه، بیا، کاریت ندارم، فوت کن

فواد رو به نیوشا کرد: آرزو کردن یادت نره

پوریا و فواد و نیوشا فریاد زدند: یک، دو، سه

تنها بنفشه بود که مغموم و متفکر به شعله های شمع چشم دوخته بود.

نیوشا شمع ها را فوت کرد، هر سه نفر کف زدند. باز هم بنفشه کف نزد. فواد از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد.

پوریا از فرصت استفاده کرد و گفت:

-اولین بوس تبریکو من باید بدم

بنفشه با تعجب به نیوشا نگاه کرد که با پر رویی گونه اش را به سمت لبهای پوریا جلو آورده بود.

پوریا خندید:

-نه لپ قبول نیست، من لب می خوام

بنفشه کمی معذب شد. نیوشا خندید.

بنفشه زیر چشمی به آن دو نگاه کرد. نیوشا با لبخند خودش را به پوریا نزدیک کرد و دوباره عقب کشید و صورتش را بین دستانش پنهان کرد و بلند، بلند خندید. پوریا دستان نیوشا را از روی صورتش کنار زد و روی صورتش خم شد. چشمان بنفشه آنچه را که می دید باور نمی کرد. پوریا لبهای نیوشا را بی پروا بوسید. یک لحظه صحنه هایی از فیلمی که دیده بود از ذهنش گذشت. سرش را به سمت دیگر چرخاند و با فواد چشم در چشم شد. فواد با لبخند مزخرفی روی لبش به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-بوس من چی میشه؟

بنفشه فکر کرد اشتباه شنیده است، به چشمان فواد نگاه کرد:

-یعنی چی؟

-منم بوس می خوام، مگه تولد نیست؟

بنفشه گیج و منگ جواب داد:

-تولد من که نیست، تولد نیوشاست

-نیوشا که پوریا رو بوسید، منو که نباید می بوسید، تو باید بوسم کنی

بنفشه خودش را جمع و جور کرد: نه

فواد کمی خودش را به بنفشه چسباند:

-چرا نه؟ مگه بده؟ اگه بده چرا نیوشا این کارو کرد؟

بنفشه خودش را عقب کشید و به سمت نیوشا نگاه کرد که تقریبا در آغوش پوریا ولو شده بود.

روش را به سمت فواد کرد:

-من دوست ندارم

فواد دست بنفشه را گرفت:

-همش یه دونه، زودی تموم میشه

بنفشه سعی کرد دستش را از دست فواد بیرون بیاورد:

-نه، نمی خوام ، خوشم نمی یاد

صدای نیوشا را شنید که می خندید: پر رو شدیا پوریا

فواد دست بنفشه را محکم فشار داد:

-چیزی نیستش که، خودتم خوشت میاد

بنفشه لحظه ای را به یاد آورد که در اطاقش را گشوده بود و سیاوش را در آن وضعیت دیده بود.

باز هم خودش را به کناره های مبل کشاند:

-نه فواد، مگه نمی گم دوست ندارم

فواد با دستش بنفشه را به سمت خودش کشید:

-حالا چرا فرار می کنی

بنفشه قلبش بی امان می کوبید. رنگش پریده بود. نکند این جا بلایی بر سرش بیاید. آن هم در خانه ی خودشان، آنوقت دیگر کسی نبود که به دادشان برسد. به سمت نیوشا چرخید و با دیدن پوریا که پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نیوشایی که انگار قرص خنده خورده بود، به شدت جا خورد. تصمیم گرفت از روی کاناپه بلند شود. فواد متوجه ی موضوع شد و از بازوی بنفشه گرفت:

-کجا می خوای بری؟

صدای بنفشه می لرزید:

-ولم کن، می خوام پاشم

-پیش من بشین

-نه می خوام پاشم، نیوشا بهش بگو ولم کنه

نیوشا خنده کنان گفت: فواد ولش کن

GetBC(154);

 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش به کوهی از اجناس که وسط مغازه تلنبار شده بود نگاه کرد و آه کشید:

-خیلی کار داریم، تا فردا صبح باید همه رو بچینیم.

شایان آدامسش را باد کرد: حالا فردا نشد، پس فردا، عجله که نداریم

-اتفاقا خیلی هم عجله داریم، من از فردا میرم دنبال کارای تبلیغاتو حساب کتابای دیگه، تو هم که سلیقه نداری، پس همین امشب باید همه چی تموم بشه

-خیل خوب حالا، ببینم تو که خوش سلیقه ای چی کار می کنی

-بیا شروع کنیم جنسها رو بچینیم، این ردیف قسمت لباسهای مجلسیه، برو اون رگالها رو از بیرون مغازه بردار بیار، تا بگم چطور لباسها رو به ترتیب سایزشون بچینی

شایان به سمت در خروجی رفت، سیاوش دوباره او را مورد خطاب قرار داد:

-ببینم شایان، همه ی جنسا رو آوردی؟

-آره همشونو آوردم

..........

بنفشه و  فواد در کنار یکدیگر قدم می زدند و پوریا و نیوشا جلوی آنها گام بر می داشتند. باز هم دستان نیوشا و پوریا در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه چشمانش روی دستان آن دو میخکوب مانده بود. فواد مسیر نگاه بنفشه را گرفت و متوجه ی جریان شد. رو به بنفشه کرد:

-منم می تونم دستتو بگیرم؟

بنفشه چند لحظه در سکوت به معنی سوال فواد فکر کرد.

یعنی دستش را در دست فواد بگذارد؟

خوب او که قبلا با فواد دست داده بود. چه اشکالی داشت دستانش کمی بیشتر در دست فواد باقی بماند. بنفشه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اینبار دستان بنفشه و فواد بود که در یکدیگر قفل شده بودند.

بنفشه اینبار به دستان خودشان نگاه کرد. حس بدی نداشت، هم هیجان زده بود و هم شرمگین.

برای اولین بار، دست یک جنس مخالف را در دست گرفته بود.

برای اولین بار بود که به پسری اینقدر نزدیک شده بود،

یک پسر...

یک جنس مخالف....

چهار پسر و دختر نوجوان دست در دست هم، روی سنگ فرشهای پیاده رو قدم می زدند و دستهایشان را تاب می دادند.

........

سیاوش نگاهی به رگالها کرد و رو به شایان که روی چهار پایه ولو شده بود، گفت:

-کل جنسها همین بود؟

-کمه؟ از ده صبح داریم کار می کنیم، هنوزم یه عالمه مونده که بچینیم

-اینا که همش لباس مجلسیه، پس شومیز مجلسی ها کجان؟

-آوردم دیگه، همون جاست

و با دستش به بسته های لباس روی زمین اشاره کرد.

سیاوش دستانش را به کمرش زد:

-کو؟ پس چرا من چیزی نمی بینم

شایان به زحمت از روی چهارپایه بلند شد و با غر غر به سمت بسته ها رفت و خم شد و یکی از زانوانش را روی زمین تکیه زد:

-کوری دیگه، واسه همین نمی بینی

سیاوش دست به کمر، بالای سر شایان ایستاده بود.

شایان بسته ها را جا به جا می کرد، ولی هنوز چیزی پیدا نکرده بود.

سیاوش با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفت:

-که من کورم؟ تو مطمئنی که همه ی جنسا رو از خونه آوردی؟

-آره بابا، آوردم

-یکم فکر کن، اینا همه ی جنسایی بود که دوستت از ترکیه آورده بود؟ بهش سفارش شومیز ندادی؟ یا از قبل شومیز داشتی؟ یادمه گفتی خودتم تو خونه جنس داری

شایان ناگهان با دستش روی پیشانیش زد:

-وای سیاوش یه سری از جنسا تو خونه موندن، تو کمد اطاقم

-آی بمیری تو که همیشه لنگ می زنی، پاشو برو بیارشون، مگه من سفارش نکردم که همه رو بیاری؟ بعد که بهت می گم کودنی بدتم میاد

-سیا، جون من پاشو برو بیارشون، قربونت برم، من اصلا حال ندارم پشت فرمون بشینم

-حرف نزن بابا، نمی بینی اینجا چقدر کار داریم؟

-من خودم انجام می دم، برو بیارشون دیگه

-تو عجب آدم تنبلی هستی، پاشو برو بیارشون، من نمیرم خونه ات، هنوز دو هفته از گندی که زدیم نگذشته، می خوای دوباره با بنفشه چشم تو چشم بشم؟ پاشو برو

-بنفشه خونه نیست، کلاس فوق برنامه داره، تا چهار و پنج بعد از ظهر هم نمی یاد خونه، دیشب بهم گفت، خیالت راحت

-بابا پاشو برو می گم، چه بی مصرفی شدی تو شایان

-جبران می کنم واست، به جون تو خودم تا صبح، کل مغازه رو واست می لیسم تا تر و تمیز بشه

سیاوش به خنده افتاد:

-دیوانه ای تو، خیل خوب بابا، کلیدو بده، من رفتم

شایان از ترس اینکه نکند سیاوش پشیمان شود، سریع کلید خانه را به او داد.

سیاوش دوباره رو به شایان کرد:

-شایان مطمئنی بنفشه خونه نیست؟ من نرم اونجا ببینمش، بخدا گردنتو میشکنما

-نه مطمئنم، برو خیالت راحت

سیاوش پارچه ی بزرگی را از روی پیشخوان برداشت و بلافاصله از مغازه خارج شد.

........

بنفشه رو به نیوشا کرد:

-یه کیک انتخاب کردن که اینقد دست دست کردن نداره، زود باش دیگه

نیوشا چشم غره رفت:

-هولم نکن دیگه، بذار ببینم دارم چی کار می کنم، می خوام یه کم شیرینی هم بخرم

فواد به دفاع از بنفشه رو به نیوشا کرد:

-خوب راست می گه، یه کم زودتر، شیرینی دیگه چرا؟ همین کیک خوبه، الکی پولتو خرج نکن

پوریا نیم نگاهی به فواد کرد، فقط همین دونفر می دانستند که چرا فواد با بنفشه هم عقیده است.

فواد می خواست هر چه سریعتر به خانه ی خالی برسد...

به خانه ی خالی....

خانه ی خالی از بزرگتر....

..............

 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تختش نشسته بود و به صحبتهای پدرش گوش می داد. صدای پدرش آنقدر بلند بود که نیازی نبود پشت در، فال گوش بایستد.

-خیل خوب بابا غر نزن، پس فردا جنسا رو میارم،

.......

-خوب چند تا بسته هنوز تو راهه، یکی از دوستام داره از ترکیه میاره، بهش سفارش داده بودم

.......

-اینایی که تو خونه دارم زیاد نیستن، تا پس فردا جنسا میرسه، همه رو با هم میارم، شده تا آخر شبم می مونمو می چینمشون، چرا اینقدر غر می زنی سیاوش

پس پدرش با سیاوش صحبت می کرد. چهره اش در هم شد. اصلا دوست نداشت حتی اسم سیاوش را به زبان بیاورد.

باز هم صدای پدرش را شنید: حواسم هست تو چرا فکر می کنی من کودنم؟

......

صدای قهقهه ی پدرش را شنید: بی تربیت نفهم

بنفشه دیگر تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهای پدرش نداشت، همین که می دانست آن سوی خط سیاوش است، کافی بود تا اعصابش بهم بریزد.

گوشی اش را در دست گرفت و وارد پوشه ی بازیها شد.

........

بنفشه به دور از چشم معلم کتابی را که زیر میز باز کرده بود، ورق زد و  بالاخره جواب سوال را پیدا کرد و نوشت:

فلات ایران از شمال به کوه پایه های البرز و از غرب به کوه پایه های زاگرس منتهی می شود(به تصویر شماره ی 1-5 نگاه کنید)

بنفشه ناشیانه شماره و صفحه ی تصویر را در ادامه ی جواب آورده بود و شاید تا پایان امتحان در مورد سه چهار سوال دیگر، همین اشتباه را تکرار کرد.

امتحان که تمام شد با غرور به نیوشا نگاه کرد و گفت: امتحانو خوب نوشتی؟

نیوشا برگه ی مچاله شده ای را از درون جیبش بیرون آورد و گفت:

-آره عالی نوشتم، تو چی؟

بنفشه به کتاب زیر میز اشاره زد و نخودی خندید.

-یعنی بیست میشی دیگه؟

-آره بیست میشم، همه رو نوشتم

و باز هم خندید.

صدای معلم جغرافی به گوش رسید:

-هفته ی دیگه برگه ها رو تصییح می کنمو میارم

نیوشا پچ پچ کرد: واسه تولد آماده ای؟ همش سه روز مونده

-من چرا آماده باشم؟

-مگه قرار نیست تو خونه ی شما باشه، بچه ها منتظرن ببینن تو چه جوابی می دی

-حالا حتما باید خونه ی ما باشه؟

- یه بار تو عمرم یه چیزی ازت خواستما، حالا هی ناز کن

-آخه همش فکر می کنم بابام میاد

-ای بابا، مگه تو نمی گی بابات بعد از ظهرا میره پاساژ؟ ما همش دو ساعت میایم توی خونه بعدش میریم

بنفشه به یاد حرفهای دیروز پدرش افتاد که درمورد جنسها با سیاوش صحبت می کرد. فردا مشغله ی کاری پدرش، خیلی زیاد بود.. احتمالا تا شب هم به خانه بر نمی گشت. شاید بهتر بود فردا قال قضیه را بکند.

-نیوشا به یه شرط راضی میشم

-چه شرطی؟

-به جای اینکه دو سه روز دیگه جشن بگیریم، همین فردا بیاین خونه ی ما. بابام فردا می خواد جنسای مغازه اشو بچینه، منم الکی بهش می گم کلاس فوق برنامه داریم و دیرتر میام خونه که فک نکنه بعد از مدرسه سریع میام خونه

-ای بابا، چرا اینقدر زود، من هنوز خیلی از کارامو نکردم

-مثلا چی کار می خواستی بکنی؟ فردا بعد از مدرسه با هم میریم کیک و شمعو می خریم، بعدش میایم خونه ی ما

-حالا حتما باید فردا باشه؟

-نیوشا من فقط برای فردا مطمئنم که بابام نیستش، همیشه وقتی جنساشو می خواد تو مغازه بچینه دیر میاد خونه، یه سره می مونه، حالا چی میشه دو سه روز زودتر واست تولد بگیریم؟

-باشه، فردا بعد از مدرسه میریم کیک و میوه می خریم، با فواد و پوریا قرار می ذاریم که دسته جمعی با هم بیایم خونه ی شما

بنفشه خیلی هم راضی نبود تا جشن تولد نیوشا را در خانه اشان برگزار کند. اما باز هم ترسید که اگر مخالفت کند، نیوشا به او برچسب بچه بودن بزند.

نیوشا رو به بنفشه کرد: تو واسه فردا چی می پوشی؟

-یه لباس معمولی، بلوز و شلوار

-باشه منم بلوز و شلوار می پوشم، راستی من هنوز به سیاوش زنگ نزدما

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت، اصلا برایش مهم نبود که نیوشا به سیاوش زنگ بزند یا نزند.

سیاوش برایش وجود خارجی نداشت.

نیوشا خندید:

-فردا بعد از تولد بهش زنگ می زنم

-پوریا چی میشه؟

-فعلا که هستش، اگه هم سیاوش خیلی خوب بود که با پوریا بهم می زنم

بنفشه تعجب کرد: تو که فردا می خوای با پوریا عکس بگیری، حالا می گی باهاش بهم می زنی؟

نیوشا باز هم خندید:

-بزار ببینم واسم چه کادویی میاره، بعدش باهاش بهم می زنم

-حالا مگه چه کادویی می خواد بخره؟ واسه  خاطر کادو باهاش موندی؟

- الان طرفدار پوریا شدی؟ یادته بهم می گفتی زشته؟

بنفشه تصمیم گرفت بیشتر از این، به جر و بحث ادامه ندهد. معلوم نبود نیوشا چه در سر دارد.

اصلا بنفشه "چه کاره حسن" بود؟ یک طرف این جریان پوریا بود که لقب "کاراگاه گجت" برازنده اش بود و طرف دیگر سیاوش بخشنده،

که...

که...

توی تمبونش....

بنفشه اینبار اصلا به این شعرش نخندید. عجب شعری برای سیاوش سروده بود،

عجب شعری....

.......

دستان پوریا از خوشحالی، عرق کرده بود. گوشی را محکم در دستش فشار می داد:

-الو فواد، یه خبر خوب

-چی شده؟

-الان نیوشا بهم زنگ زدو گفت فردا بریم خونه ی بنفشه اینا، واسه ی جشن تولد

-هنوز دو سه روز مونده تا روز تولدش، چرا اینقدر زود؟

-نیوشا گفت فردا بابای بنفشه خونه نیست، زودتر می خوان جشن بگیرن

فواد چشمانش برق زد. همه چیز برای یک خوش گذرانی بی دردسر مهیا شده بود،

همه چیز...

-خیلی عالی شد، قرار شد چه ساعتی بریم خونشون؟

-بعد از مدرسه من و تو میریم دنبال نیوشا و بنفشه، تا کیک و میوه بخریم، بعدش چهارتایی میریم خونه ی بنفشه اینا

-خوبه، فردا چه روزی بشه، حسابی خوش می گذره

-فواد من فکر کنم نیوشا خودشم بدش نیاد، آخه یه بار بهش گفته بودم باید بهم لب بدی، اونم خندید

-خوبه، پس تو حسابی با نیوشا بترکون

پوریا از خوشی سرش گیج رفت.

-فواد، ممکنه بنفشه نخواد، اون موقع چی کار می کنی؟

-راضیش می کنم، اگه هم راضی نشد مجبورش می کنم، تو هم باید کمکم کنی

-باشه، منم هستم

-خیلی خوب دیگه برو به خودت برس

-چه جوری؟

-برو بازم همون فیلما رو نگاه کن تا بدونی باید چی کار کنی

پوریا نعره زد: باشه ه ه ه ه ه ه  ه

چند لحظه ی بعد هر دو پسر نوجوان برای بار چندم فیلم های ممنوعه اشان را نگاه می کردند.

...............

 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:21 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و فکر می کرد. آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی متوجه نشد شایان کی زن میانسال را پیاده کرده بود.

صدای شایان رشته ی افکارش را برید: خوب حالا، انگار چی شده، همچین غمبرک زدی هر کی ندونه فک می کنه کی مرده

سیاوش با نفرت به شایان نگاه کرد و گفت: خیلی آدم بی عاری هستی، بخدا حالمو بهم می زنی، من لخت مادر زاد بودم، اینو می فهمی؟ یعنی بنفشه تموم هست و نیست منو دید الاغ

-ای بابا بچه ی دوازده ساله چه می فهمه چی به چیه؟

-همین دیگه، عقل نداری، تو باورت شده که بنفشه بچه است؟ اون تو یه سن بحرانیه، می دونی وقتی یه دختری تو اون سن یه همچین صحنه هایی رو از نزدیک ببینه چقدر تو روحیه اش تاثیر می ذاره؟

-بابا چی می گی تو هم زیادش کردی؟ آخه اون اصلا حالیش میشه؟

-شایان حوصله ی بحث کردن ندارم، تو هیچ چی حالیت نیست، من تا چند روزی جلوی چشم بنفشه آفتابی نمیشم، باور کن اصلا نمی تونم تو چشماش نگاه کنم، تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم

-من که می گم الکی شلوغش کردی، اون هیچ چی نمی فهمه

-خفه شو گوش کن، رفتی خونه نبینم باهاش دعوا کنیا، شایان  به روح بابام اگه روش دست بلند کنی شراکتو بهم می زنم

-خیل خوب بابا، حالا این بنفشه چقدر مهم شده، امروزمون ر...ده شد، واسه خاطر یه الف بچه چه داد و هواری راه انداختی بودی

سیاوش با یاد آوری چهره ی زن میانسال دوباره اخم هایش در هم شد: شایان بعضی وقتها اینقدر ازت بدم می یاد که حد نداره، این زنیکه کی بود؟ چقدر زشت بود. فکر کنم چهل، چهلو پنج ساله بود، تو چقدر فطرتت پایینه آخه اینا کی هستن که میاریشون تو خونه ات؟ چقدر هم چاق و خیکی بود. بعد به مادر بنفشه ایراد می گرفتی؟ این زنیکه که کوه گوشت بود

-هر چی که بود از مادر بنفشه بهتر بود

-چرا شایان؟ چرا اینقدر  ازش بدت میاد، تو که به زور باهاش ازدواج نکردی

-رعنا کم کم دیگه از چشمم افتاد، مشکلات زندگی بهم فشار آورده بود، رعنا هم بهم نمی رسید، یعنی اصلا رو پا نبود که بهم برسه، همش خواب و خواب و خواب، همون روزا بود که منم کم کم رفتم سمت زنای دیگه

-جدی؟ اولین بار چه جوری راضی شدی که این کارو بکنی؟

-راضی شدن نمی خواست، یه نیاز بود که رعنا هیچ جوره بر طرفش نمی کرد. اولین باری که یه زنو آوردم تو خونه رعنا خواب بود، تا لحظه ی آخری که از خونه ببرمش هم بیدار نشد

-واقعا؟ مگه میشه؟

-آره قرص اعصاب با آدم اینطوری می کنه، اون زن هم خیلی زشت بود، اصلا قیافه نداشت، هیکلشم خیلی خیلی معمولی بود، اما من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، بعد از اون هم کم کم واسم عادت شد که برم سمت اینو اون

-خوب چرا همون اوائل زنتو طلاق ندادی؟ اون جوری بهتر نبود؟

-وقتی برای اولین بار کارش کشید به بیمارستان، منم رفتم دنبال کارای طلاق

-بچه رو هم دادی به اون؟

-آره دیگه، پس خودم نگه می داشتم؟

-ببین همین کارا رو می کنی که می گم حالم ازت بهم می خوره، احمق مادره که اونقدر مشکل روانی داشته که تو بیمارستان بستری شده، اونوقت تو رو چه حسابی بچه اتو دادی به اون؟

-پس من نگهش می داشتم؟

-این بچه رو از سر خیابون که نیاورده بودی، بالاخره یه تعهدی نسبت بهش داشتی یا نه؟

-سیاوش من دیگه ازون زندگی زده شده بودم. می خواستم قید همه چیزو بزنم، دیگه واسم مهم نبود بچه دارم یا ندارم، فقط می خواستم خلاص بشم

سیاوش با خودش فکر کرد که شاید برای بنفشه هم بهتر بود که در کنار مادرش زندگی کند. زندگی بی بند و بار شایان، محیط مناسبی برای تربیت بنفشه نبود. هر چند بنفشه در حال حاضر با شایان زندگی می کرد. آن هم در حساس ترین دوره ی رشد...

در حساس ترین دوره....

با زهم به یاد افتضاح یک ساعت پیش افتاد و از خجالت چشمانش را بست. فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشمان بنفشه آفتابی نشود. شاید بنفشه، کم کم فراموش می کرد.

شاید.....

.........

بنفشه گونه اش را روی میز گذاشته بود و با کنجکاوی به حرکات نیوشا نگاه می کرد.

با گذشت پنج روز از آن اتفاق، هنوز هم آن تصاویر از ذهنش پاک نشده بود. سیاوش اگر می فهمید که چه درگیری ذهنی برای این دخترک به وجود آورده است، از شدت عذاب وجدان خفه می شد.

با تمام این اوضاع و احوال، بنفشه تلاش می کرد تا سیاوش را به دست فراموشی بسپارد. فعلا فواد حضور داشت،

فعلا....

فواد اگر چه شبیه مارماهی بود، اما مثل سیاوش به دنبال کارهای آنچنانی نبود. پس همین برایش غنیمت بود.

بیچاره بنفشه نمی دانست که سیاوش هر چه که بود، مثل فواد به فکر دست درازی به بنفشه نبود.

بیچاره بنفشه....

نیوشا با سر خوشی کف زد. بنفشه کم کم  متعجب می شد. نیوشا خل شده بود؟

با این حرکاتی که از خود نشان می داد، بعید هم نبود که خل شده باشد.

بنفشه از نیوشا پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

-تو هم اگه جای من بودی، همینقدر خوشحال می شدی

-مگه چی شده؟

-بهت بگم؟

بنفشه سرش را از روی میز بلند کرد. حس کنجکاوی، حسابی قلقلکش می داد.

-بگو دیگه

-غصه نخوریا

-بگو دیگه، زود باش

نیوشا سرش را به عقب چرخاند و به چند تن از دخترانی که در زنگ تفریح در کلاس باقی مانده بودند، نگاه کرد. به سمت بنفشه خم شد و در گوشش پچ پچ کرد. دهان بنفشه ناخوداگاه نیمه باز شد و آه حسرت از آن بیرون آمد: راس می گی؟ خوش به حالت

-آره راس می گم، ببین

و دو طرف مانتو اش را به سمت جلو کشید و پشتش را به بنفشه کرد.

بنفشه برجستگی ظریفی را روی کمر نیوشا تشخیص داد که از زیر مانتو اش به خوبی نمایان بود. لب برچید. سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد: خوب مبارکه

نیوشا با موذی گری جواب داد: من حسابی خانم شدم، دیروز با مامانم رفتم خریدم، اونم دوتا

همین که نیوشا از مادرش گفت، کافی بود تا غم بنفشه دو چندان شود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد.

نیوشا ادامه داد: تا وقتی ازینا نپوشیدیم، یه خانم کامل نیستیم

-تو از کجا می دونی؟

-برو از هر کی می خوای بپرس

بنفشه اینبار با حرص جواب داد: منم بالاخره از همینا می خرمو می پوشم، تا همین یکی دو ماه دیگه

با نا امیدی به خودش نگاه کرد تا بفهمد آیا زمان آن فرا رسیده، تا او هم همانند نیوشا، برای خودش لباس زیر بخرد؟

نه...

هنوز زمان آن فرا نرسیده بود...

نیوشا متوجه ی جریان شد و با دلسوزی گفت: تا شیش ماه دیگه نوبت تو هم میشه، خوب تو از من لاغرتری

-شیش ماه خیلی زیاده

-دیگه همینه، باید صبر کنی

بنفشه با حرص رویش را چرخاند. نیوشا صدایش را آهسته کرد: از دوست بابات چه خبر؟

بنفشه سرسری جواب داد: هیچ خبر، چه خبری باید باشه

-دیگه ندیدیش؟

بنفشه باز هم تصاویری از سیاوش در ذهنش شکل گرفت. چشمهایش را روی هم فشار داد تا تصاویر را پس بزند: نه ندیدمش

-می گم بنفشه یه چیزی ازت بخوام؟

-چی؟

نیوشا کمی به بنفشه نزدیک شد: شمارشو داری؟

-شماره ی کیو؟

-دوست باباتو

بنفشه با تعجب به نیوشا خیره شد: می خوای چی کار؟

نیوشا با چشم و ابرو برایش ادا در آورد: می خوام بهش زنگ بزنم

نیوشا به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود نیوشا سر و گوشش می جنبید...

راست گفته بود، خیلی هم می جنبید،

خیلی....

-چرا بهش زنگ بزنی، شاید خوشش نیاد

-تو چی کار داری شمارشو بده

-نه نمی دم

-نکنه حسودیت میشه

-چرا حسودیم بشه؟

-اه، شمارشو بده دیگه، مثه بچه نی نی ها شدی که یه چیزی دارنو به کسی نشون نمی دن

بنفشه از این حرف نیوشا خوشش نیامد. نیوشا با این حرف او را تحقیر کرده بود. حال که نیوشا ماهانه می شد و لباس زیر هم استفاده می کرد، خودش را خیلی خانم تر از بنفشه تصور کرده بود. بنفشه نمی خواست در مقابل نیوشا کم بیاورد. باید با رفتارش نشان می داد که بزرگ شده است. بقیه ی مسائل هم تا شش ماه دیگر رو به راه می شد. اتفاقا شاید بهتر بود تا شماره ی سیاوش را به نیوشا بدهد تا کمی سر به سرش بگذارد. سیاوش دیگر برای بنفشه اهمیت نداشت. سیاوش برای همان نیوشا خوب بود که سر و گوشش می جنبید،

برای همان نیوشا خوب بود....

بنفشه رو به نیوشا کرد: خیل خوب بهت می گم، سیوش کن

.......

 
سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش به موهایش چنگ زد. چه افتضاحی به بار آمده بود.

چه افتضاحی....

این همه نقشه کشیده بود تا بنفشه چنین صحنه ای را نبیند و حالا به بدترین شکل ممکن آنرا دیده بود. از خودش و بنفشه خجالت می کشید. بعد از این همه سال خوش گذرانی، اولین باری بود که اینطور غافلگیر شده بود.

خودش را لعنت می کرد.

بابت سهل انگاری اش خودش را لعنت می کرد.

چرا در اطاق را قفل نکرده بود. به سمت مهسا چرخید که روتختی بنفشه را به دور خود پیچیده بود. با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد رو به مهسا کرد: چرا در اطاق قفل نبود؟

مهسا با رنگ پریده جواب داد: مگه به من گفتی قفلش کنم؟

-نه به عمه ام گفتم قفلش کنه، مگه کر بودی که نشنیدی؟

-به من چه ربطی داره؟ خودت چرا قفلش نکردی؟

-من به توئه کودن گفتم قفلش کنی، حالا ببین چی شد، خوب شد که این بچه مارو تو این وضعیت دید؟

-به من چه....

-ساکت شو حرف نزن، امروزم به گند کشیده شد، پاشو خودتو جمع کن باید بریم

مهسا عصبانی جواب داد: با من درست حرف بزنا، مگه من زن خیابونیم؟

-نه تو ملکه الیزابتی، بعد از تماس دوممون پاشدی اومدی روی تخت ولو شدی، حالا حتما انتظار داری قدیسه باشی،

سیاوش متوجه نبود که شرمساری اش را از بنفشه، با عصبانیت سر مهسا خالی می کرد.

مهسا از خشم و خجالت ناشی از این تحقیر، کبود شد. با بغض از روی تخت پایین پرید و به لباسهای پخش و پلا شده ی روی زمین چنگ زد.

سیاوش نفسهای عمیق می کشید. چرا بی احتیاطی کرده بود. حالا چطور این همه فضاحت را از ذهن بنفشه پاک می کرد.

چند ضربه به در خورد و سر شایان بین دو لنگه ی در پدیدار گشت. در حالی که ملحفه ای به دور خود پیچیده بود، به وضعیت غیر معمولی سیاوش و مهسا خیره شد و گفت: سیاوش چی شده؟

-شایان گند زدیم، بنفشه ما رو دید.

چشمان شایان از تعجب گشاد شد: چی؟ بنفشه؟ مگه اینجاست؟

-آره، اگه بدونی تو چه وضعیتی ما رو دید، کاشکی من الان سرمو بکوبم به دیوارو راحت بشم

شایان با خشم جواب داد: غلط کرد که برگشت، مگه من نگفتم تا غروب خونه ی عمه اش بمونه؟ الان کدوم گوریه تا خودم قبرشو بکنم

شایان با گفتن این حرف چرخید و دورتا دور هال را از نظر گذراند. سیاوش از جا پرید و به سمت مهسا رفت و رو تختی را از روی شانه اش کشید: بده من

مهسا جیغ کشید: چی کار می کنی؟

-بده من رو تختیو، لباساتو بپوش

و با شدت رو تختی را از دور بدن مهسا کشید و آنرا به دور خود پیچید و از اطاق بیرون پرید:

-شایان کاریش نداشته باشیا، اگه دست روش بلند کنی، من می دونمو تو

-حرف بیخود نزن، این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، می خوام ادبش کنم

سیاوش بازوی شایان را گرفت و آنرا به سمت اطاقش هدایت کرد:

-برو آماده شو همه با هم از خونه بریم بیرون، اصلا الان نباید حرفی بزنیم، فقط بریم بیرون

شایان که وارد اطاقش شد، سیاوش از پشت شیشه ی در خروجی هال، سایه ی بنفشه را دید. قلبش تیر کشید. سری به نشانه ی افسوس تکان داد و وارد اطاق شد و بی توجه به مهسا که در حال پوشیدن تاپش بود، به سمت لباسهایش رفت.

همانطور که لباسهایش را می پوشید خطاب به مهسا گفت: زود باش آماده شو باید بریم

-لازم نیست زحمت بکشی، من خودم میرم

سیاوش حرفی نزد. حوصله ی ناز کشیدن نداشت. فکرش فقط حول و حوش بنفشه می چرخید.

مهسا روسری اش را روی سرش گذاشت و بدون خداحافظی از سیاوش از اطاق خارج شد. از هال گذشت و در خروجی را باز کرد. با دیدن بنفشه که روی پله ها نشسته بود کمی جا خورد. دختر بچه ی بی نزاکت در عرض ده دقیقه همه چیز را بهم ریخته بود. به تندی از کنار بنفشه رد شد و از پله ها پایین رفت. بنفشه سرش را بالا آورد و از پشت سر به رفتن مهسا نگاه کرد. دلش می خواست می توانست هر چه در دهانش بود نثار مهسا کند، اما دهانش همچنان بسته بود. مدام تصویر برهنه ی سیاوش جلوی چشمانش رژه می رفت.

همه چیز مثل همان فیلمی بود که نیوشا به او داده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود. او هم خوش گذران بود.

واقعا بنفشه چرا کم کم از او خوشش آمده بود.

چرا دلش می خواست که او متوجه ی سفیدی چهره اش شود.

چرا یکی دو ساعت پیش آرزو کرده بود که سیاوش را جلوی در مدرسه اش ببیند.

سیاوش همه ی خاطرات خوب را از ذهن او پاک کرده بود.

سیاوش هم مثل پدرش بود...

مثل پدرش...

.......

شایان به همراه زنی که مشخص بود چندین سال از او بزرگتر است، لباس پوشیده و آماده کنار در خروجی ایستاده بودند. سیاوش با اخم عمیقی که در چهره اش جا خوش کرده بود به سمتشان رفت. صدای زن میانسال بلند شد: شایان یه دفه چی شد؟

-هیچ چی تو راه برات توضیح می دم، راستی سیاوش، مهسا کو؟

-نموند، رفتش، خیل خوب دیگه بریم

شایان در را باز کرد و با دیدن بنفشه که هنوز روی پله ها نشسته بود، سرجایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش دستش را روی بینی اش گذاشت و اشاره زد که فقط از کنارش رد شود. شایان از کنار بنفشه گذشت و به دنبال آن زن میانسال هم از کنارش رد شد. نوبت به سیاوش رسید. همانطور که به آرامی گام بر می داشت به بنفشه نگاه کرد. باز هم قلبش فشرده شد.

باز هم با خودش تکرار کرد که چرا بی مبالاتی کرده است. سرش را پایین انداخت و از کنار بنفشه رد شد. از بنفشه به شدت خجالت می کشید. بنفشه سرش را بالا آورد و با چشمان اشکبار به سیاوش خیره شد که از پله ها پایین می رفت. سیاوش سر پیچ پله یک لحظه سرش را بالا آورد و با بنفشه چشم در چشم شد. چشمان اشک آلود دخترک او را متعجب و شرمسار کرد. نگاهش را دزدید و بقیه ی پله ها را با سرعت طی کرد.

سیاوش با خود فکر کرد:

بنفشه چرا گریه می کرد؟

هر که جای بنفشه بود بیشتر خشمگین و عصبانی و یا گیج و سردرگم می شد.

بنفشه چرا گریه می کرد؟

چرا؟

........

یک ربع گذشته بود و بنفشه هنوز روی پله ها نشسته بود و اشک می ریخت. اینکه سیاوش را برهنه در آغوش مهسا دیده بود، برایش غیر قابل تحمل بود. بنفشه در عرض همین یک ربع تصمیمش را گرفت. دیگر سیاوش برایش اهمیتی نداشت. لیاقتش همان مهسا و نغمه بودند. بنفشه اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست و به سمت اطاقش رفت. در اطاق را باز کرد و به دور تا دور اطاق نگریست. چشمش افتاد به رو تختی اش که کف اطاق افتاده بود. چشمانش از رو تختی به سمت ملحفه و بالش روی تختش چرخید. بنفشه به سمت رو تختی رفت و آنرا از کف اطاقش برداشت. ملحفه و روبالشی اش را هم به دست گرفت و از اطاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. همه ی آنها را در هم مچاله کرد و درون سطل زباله افکند.

سیاوش دیگر برایش تمام شده بود.

.......