|
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : mahtabi22
شایان هنوز با پرستار زیبا در حال صحبت بود. صدای خنده ی شایان، کل بوتیک را پر کرده بود. پرستار جوان هم که اسمش سهیلا بود، تصمیم نداشت از آن بوتیک بیرون برود. او هم پا به پای شایان می خندید و صحبت می کرد. شایان یک لحظه به بیرون از مغازه نگاه کرد و ناگهان خنده روی لبهایش خشکید. شهناز بود که به سمت بوتیکش می آمد. شایان دست و پایش را گم کرد. یاد تهدید شهناز افتاد که گفته بود، اینباربا زن های آن چنانی برخورد می کند و کتکشان می زند. نکند شهناز با دیدن سهیلا، دیوانه شود. بهتر بود سریع اوضاع را سر و سامان دهد تا بهانه ای به دست شهناز نیوفتد. قدم اول این بود که سهیلا را از سر خود وا می کرد.... قدم اول.... با قیافه ی به ظاهر ناراحتی به سهیلا نگاه کرد و آماده بود تا بهانه ای را که در همان لحظه به ذهنش رسیده بود، برای سهیلا بگوید. سهیلا باید از بوتیک بیرون می رفت.... ................ سیاوش مقابل فروشگاه لوازم آرایش، پارک کرد. همین که خواست از ماشین پیاده شود، متوجه ی بنفشه شد که زودتر از او در ماشین را باز کرده بود. سیاوش اخم کرد: -بشین تو ماشین -منم میام -تو رو کجا ببرم با این ابروها، بشین تو ماشین، من الان برمیگردم بنفشه با لجبازی گفت: خوب الان روسریمو تا روی ابروهام می کشم پایین، ببین دیگه ابروهام معلوم نمیشن و دست برد روسری اش را تا روی ابروهایش پایین کشید و قیافه ی خنده داری پیدا کرد. سیاوش سعی کرد نخندد اما نتوانست، قهقهه زد: -شبیه حاچ خانوما شدی بنفشه بی توجه به سیاوش گفت: -الان بیام پایین؟ سیاوش سر تکان داد: -خیل خوب بیا هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت فروشگاه رفتند. ........ سیاوش رو به دختر جوان فروشنده کرد که با تعجب به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه روسری را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود و به همین خاطر برای دیدن فروشنده، سرش را به عقب خم کرده بود و به او زل زده بود. سیاوش تک سرفه ای کرد: -خانم، مداد تتو می خوام دختر جوان به خودش آمد و به سمت قفسه ی مداد تتو رفت. چشمان بنفشه روی اجناس فروشگاه چرخید و روی رژلبهایی که زیر پیشخوان خودنمایی می کرد، ثابت ماند. باز هم آه حسرت روی لبهایش نشست. ای کاش سیاوش برایش از همین رژ لبها می خرید، ای کاش..... سیاوش پول مداد تتو را به فروشنده داد و رو به بنفشه کرد: بریم بنفشه با بی میلی رو چرخاند تا به همراه سیاوش از فروشگاه خارج شود. سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. به گمانش که چشم دخترک، اسپری و یا ادکلنی را گرفته باشد رو به او گفت: -چیزی می خوای؟ بنفشه با ذوق به سمت سیاوش برگشت و سر تکان داد. -خوب چی می خوای؟ بنفشه با انگشت به رژ لب سرخ رنگی که زیر پیشخوان به چشم می خورد اشاره کرد. باز هم دود از سر سیاوش بلند شد. بنفشه رژ لب می خواست؟ ای خدا... رژ لب؟ با درماندگی به بنفشه نگاه کرد: -می خوای چی کار؟ ولش کن، بریم یه عالمه کار داریم بنفشه با دلخوری به سیاوش نگاه کرد و شانه هایش آویزان شد. سیاوش آنقدر مستاصل شده بود که بی اختیار به دختر فروشنده نگاه کرد تا نظر او را بداند. دختر فروشنده آنقدر گیج و منگ شده بود که فقط به بنفشه نگاه می کرد و متوجه ی نگاه سیاوش نشد. سیاوش به سمت در فروشگاه رفت: بریم بنفشه سلانه سلانه به دنبال سیاوش روانه شد. سیاوش یک لحظه چرخید و به بنفشه نگاه کرد. باز هم دلش سوخت. باز هم... نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دوباره وارد مغازه شد و گفت: بیا ببینم کدومو می خوای؟ بنفشه ذوق زده شد و به سمت پیشخوان دوید و جلوی چشمان از حدقه درآمده ی فروشنده ی جوان، دوباره به همان رژلب سرخ رنگ اشاره زد: -اونو می خوام .............. سیاوش ماشین را در خیابان خلوتی پارک کرد و به بنفشه که رژ لب را برای بار دهم، باز و بسته می کرد گفت: -بچرخ سمت من ببینم بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سیاوش خودش را به بنفشه نزدیک کرد و چانه اش را در دست گرفت. قلب بنفشه شروع به تپیدن کرد. سیاوش می خواست او را ببوسد؟ چی؟ چی؟؟؟؟؟ این دیگر چه فکری بود که به ذهن این دخترک رسیده بود؟ سیاوش او را ببوسد؟ این هم از اثرات دیدن همان فیلمهای ممنوعه بود؟ شاید... شاید... سیاوش با دست دیگرش روسری بنفشه را از روی ابروهایش بالا زد و با مدادی که در دستش بود روی ابروهای بنفشه کشید. بنفشه مسخ شده به چشمهای سیاوش زل زده بود. بازدم سیاوش، توی صورتش می خورد. بنفشه در این دنیا نبود. چانه اش در دست سیاوش بود و سیاوش روی صورتش نقاشی می کرد. خوشبختی از این بالاتر، برای بنفشه وجود داشت؟ وجود داشت؟ حتی رژ لبی را که برای داشتنش ذوق زده شده بود، از یاد برد. فقط به سیاوش نگاه می کرد، نگاه می کرد، و باز هم نگاه می کرد...... سیاوش بی توجه به نگاه خیره ی بنفشه، قسمتهای تراشیده شده ی ابروهایش را با مداد، سیاه می کرد. همین مانده بود که با مداد تتو، ابرو هم ترمیم کند، این اتفاق هم که افتاده بود... خدا بخیر بگذراند... کار سیاه کردن ابروها که تمام شد، چانه ی بنفشه را رها کرد و به ابروها نگاه کرد. ابروها تقریبا رو به راه شده بود اما کاملا مشخص بود که با مداد طراحی شده اند. سیاوش با خودش فکر کرد که چقدر چهره ی بنفشه، با مداد کشیدن تغییر کرده بود، با نمک شده بود.... از این فکر لبخندی بر لبش آمد. چند سال دیگر که بنفشه پا به دبیرستان می گذاشت، دختر با نمکی می شد، اما چند سال دیگر..... نه حالا با این دماغ دلقکی و ابروهای نصفه نیمه ی مداد کشیده شده.... سیاوش سرش را کج کرد و به بنفشه گفت: با مداد بهترش کردم، باید بهت یاد بدم کجاها رو سیاه کنی، تا یکی دو ماه دیگه هم ابروهات مثه قبل نمی شه، وقتی می ری مدرسه هم باید چتری موهاتو، بریزی رو ابروهات تا مشخص نشه سیاوش با خود فکر کرد که به هر حال به خاطر همین ابروها دوباره به مدرسه فرا خوانده خواهد شد، دوباره.... به سمت فرمان چرخید و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه همچنان به نیمرخ سیاوش نگاه می کرد. حتی یک کلمه از حرفهای سیاوش را نفهمیده بود. فکرش درگیر نزدیکی چهره ی سیاوش به صورتش بود. سیاوش باز هم باعث شده بود تا دخترک به عالم هپروت پرواز کند سیاوش باز هم اشتباه کرده بود، سیاوش باز هم ندانسته، اشتباه کرده بود باز هم.... سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، بنفشه را مورد خطاب قرار داد: -حالا واسه چی ابروهاتو، تیغ زده بودی؟ بنفشه نگاهش را از نیمرخ سیاوش گرفت و به رژ لب در دستش نگاه کرد. سیاوش دوباره سوالش را تکرار کرد: -خجالت کشیدی؟ بگو حالا، دیگه تیغ زدی رفت و لبخند زد. بنفشه به یادش آمد که با چه ذوق و شوقی به خاطر سیاوش ابروهایش را تیغ زده بود. آنقدر ذوق و شوق داشت که حتی ناهار هم نخورده بود. اما سیاوش با دیدن او فریاد زده بود و بعد هم با یک مداد عجیب و غریب درون ابروهایش، نقاشی کشیده بود. هرچند که با دستانش چانه اش را گرفته بود و هرچند که صورتش نزدیک صورتش بود، اما با همه ی این اوضاع و احوال، از یادش نرفته بود که سیاوش، چطور نقطه ی ذوقش را کور کرده بود. بنفشه سرش را پایین انداخت و با لبهای آویزانی گفت: -می خواستم تو منو ببینی سیاوش خندید: -من ببینم که چی بشه؟ آخه تیغ زدن ابرو دیگه دیدن داره؟ بنفشه به خودش فشار آورد تا بتواند حرف دلش را بزند، اما نتوانست. واقعا سیاوش اینقدر خنگ بود که معنی حرف بنفشه را نمی فهمید؟ واقعا؟ خوب دخترک دوستش داشت و می خواست در نظر سیاوش زیبا باشد. بنفشه باز هم گفت: -خوب می خواستم منو ببینی سیاوش دوباره لبخند زد، که می خواست او را ببیند.... او که همیشه بنفشه را می دید، دیگر تیغ زدن ابرو کجای این معادله بود؟ تیغ بزند که او ببیند و بعد چه شود؟ که او ببیند؟ اصلا برای چه ببیند؟ برای یک ثانیه فکری از ذهن سیاوش گذشت، خودش به افکارش پوزخند زد. نه، امکان نداشت قضیه آن چیزی باشد که سیاوش تصور کرده بود. یک لحظه به سمت بنفشه چرخید که سرش را پایین انداخته بود و دوباره در رژ لب را باز کرده بود و بعد به رو به رو نگاه کرد. کمی اخم کرد. نکند همان چیزی بود که به ذهن سیاوش رسیده بود؟ نه محال بود، این دخترک فقط دوازده سال سن داشت. سیاوش سی و پنج ساله بود، اصلا دوست داشتن یک مردی با این همه اختلاف سن، برای بنفشه چیز خنده داری بود. خنده دار هم نه، خیلی بعید بود، خیلی.... بنفشه اگر هم می خواست در این سن و سال به کسی علاقه مند شود، به پسر بچه های شانزده هفده ساله علاقه مند می شد، نه به کسی که جای پدرش بود.... سیاوش باز هم به نیمرخ بنفشه نگاه کرد، بنفشه لب پایینش را می جوید. خدا می دانست که در آن لحظه چه فکری در سر داشت. سیاوش برای بار چندم پوزخند زد. بنفشه فقط می خواست او را بخنداند، شیرین کاری هایش از خط قرمز بیرون زده بود، فقط همین.... یادش باشد به او بگوید برای خنداندن او، به سر و صورتش کاری نداشته باشد، یادش باشد..... ....... باز هم اشتباه کردی سیاوش باز هم..... باز هم..... ................![]()
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : mahtabi22
در خانه که باز شد، سیاوش قدم به درون آن نهاد. صدای پای بنفشه ی تخس و شیطان را می شنید که روی پله ها می دوید. سیاوش با لبخند سرش را تکان داد و منتظر ماند تا بنفشه پایین پله ها برسد. دخترک چه کار مهمی با او داشت؟ خدا می دانست، فقط امیدوار بود که بنفشه، اینبار کیف کسی را به درون سطل آشغال روانه نکرده باشد، امیدوار بود... چشم سیاوش روی بند کفشش ثابت ماند. بند کفشش باز شده بود. خم شد و سرگرم بستن بند کفشش شد. صدای بنفشه را شنید: -سیاوووووش سیاوش همانطور که سرش پایین بود گفت: -علیک سلام بنفشه خندید: -سلام سیاوووووش سیاوش بند کفشش را بست و ایستاد و سرش را بالا آورد و..... و..... و..... وای خدایا.... وای خدا..... چه می دید.... چه می دید..... این چه قیافه ای بود که بنفشه برای خودش درست کرده بود؟ این دیگر چه بود؟ سیاوش با دهان باز به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه با ابروهایش چه کار کرده بود؟ گوشه ی ابروی سمت راستش را با تیغ از بین برده بود و ابروی سمت چپش هم وضعیت بهتری نداشت. آن ابروی پر پشت، تبدیل به خط کج و معوجی شده بود. سیاوش تمام قدرتش را جمع کرد و فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه بنفشه جا خورد. چه شده بود؟ سیاوش از خوشحالی فریاد می زد یا از ناراحتی؟ از خوشحالی بود؟ نبود؟ بود؟ بنفشه خودش هم گیج شده بود. سیاوش سعی کرد صدایش را کنترل کند، اما صدایش بی اختیار بالا می رفت. -تو چی کار کردی؟ کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟ لبهای بنفشه آویزان شد. او که در نظر خودش زیبا شده بود. پس کجای کار، ایراد داشت؟ یعنی سیاوش خوشش نیامده بود؟ سیاوش نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود. وقتی بزرگتری بالای سر بچه نباشد، نتیجه اش همین کارهای سر خود و افتضاح است.... همین کارهای سرخود و افتضاح... بنفشه با صدای لرزانی گفت: -بد شده؟ سیاوش چشمانش را درشت کرد: -بد شده؟ افتضاح شده، فردا چه جوری می خوای بری مدرسه؟ بنفشه به سادگی گفت: -فردا پنج شنبه است سیاوش چند لحظه به صورت بنفشه زل زد. دخترک افتضاح شده بود... افتضاح.... حالا باید چه کار می کرد؟ اصلا این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که ابروهایش را به این روز در آورده بود؟ سیاوش با انگشتش به پیشانی اش ضربه می زد. باز هم پای چپش بی اراده تکان می خورد. چشمان بنفشه پر از اشک شده بود، سیاوش خوشش نیامده بود، حالا چه کار می کرد؟ بنفشه به آرامی گفت: سیاوش سیاش با نفسهایی که از شدت خشم تند شده بود جواب داد: -هیچ چی نگو، بزار فکر کنم، ببینم چه خاکی باید تو سر جفتمون بریزم، آخه کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟ بنفشه بغض کرد: -زشت شدم؟ سیاوش یک لحظه دلش به حال مظلومیت بنفشه سوخت. دخترک یاد نگرفته بود که انجام دادن بعضی از کارها درست نیست. چه کسی باید به او یاد می داد؟ اصلا چه کسی بود که به او یاد دهد؟ با این خانواده ای که او داشت، دیگر چه انتظاری از او می رفت؟ واقعا چه انتظاری؟ سیاوش سعی کرد لحن صحبتش را آرامتر کند: -بنفشه نباید به ابروهات دست می زدی، دختر خوب، الان وقت ابرو برداشتن نبود، حتی اگه هم بود تو نباید خودت، ابروتو بر می داشتی، پس آرایشگاهو واسه چی ساختن؟ سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد: -حالا با چی برداشتی؟ با تیغ؟ -آره -دختر با تیغ که ابرو بر نمی دارن، با موچین ابرو بر می دارن -موچین چیه؟ دخترک نمی دانست موچین چیست، آنوقت با تیغ، ابروهای نازنین را به باد داده بود، به باد.... سیاوش بی توجه به سوال بنفشه، کمی به سمتش خم شد و با دقت به ابروهایش نگاه کرد. ابروها خراب شده بود، خراب... بنفشه با صدای لرزان پرسید: -الان من چی کار کنم؟ و سیاوش تازه به یادش آمد که باید برای این دخترک فکری می کرد، برای این دخترک که نه، برای ابروهای این دخترک، نمی توانست او را به آرایشگاه ببرد، به آرایشگاه می برد و به آرایشگر چه می گفت؟ می گفت ابروهای تیغ زده ی این دختر بچه ی دوازده ساله را، مدل هشتی بردارد؟ نه... باید فکر دیگری می کرد، باید با ترفندی ابروهایش را رفو می کرد، رفو؟ رفو؟ فکری از ذهن سیاوش گذشت. شاید تنها نقطه ی مثبتی که زنان رنگ و وارنگ در زندگی سیاوش به جا گذاشته بودند، آشنا کردن سیاوش با انواع و اقسام لوازم آرایش بود. سیاوش فهمید که باید چه کار کند، سیاوش باید یک مداد تتو می خرید، سیاوش باید یک مداد تتو می خرید و ابروهای بنفشه را رفو می کرد. باید همین حالا به فروشگاه لوازم آرایشی می رفت و یک عدد مداد مشکی تتو می خرید. ابروهای بنفشه مشکی بود. مشکی مشکی مشکی... ................ ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : mahtabi22
مدرسه که تعطیل شد بنفشه راه خانه اشان را در پیش گرفت. خودش می دانست که اگر هم به خانه ی عمه اش برود، عمه شهنازش تا غروب او را به خانه بر می گرداند. پس همان بهتر که خودش به خانه می رفت. همان بهتر.... هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بود که دو چهره ی آشنا دید. فواد و پوریا گوشه ی دیواری در آن سوی خیابان، ایستاده بودند و به او نگاه می کردند. بنفشه ترسید. جرات نکرد پیاده به خانه برود. از پیاده رو به سمت خیابان آمد و ایستاد و سوار اولین تاکسی شد. تاکسی که به راه افتاد صدای زنگ گوشی اش بلند شد. پیامی از فواد بود: یک بار جستی ملخک بنفشه پیام را برای خودش معنی کرد: آیا یک بار ملخ کوچکی را جستجو کردی؟ منظور فواد چه بود؟ بنفشه در جواب، به همین پیام کوتاه قناعت کرد: ملخک خودتی ............... بنفشه که به خانه رسید هیجان زده بود. دیدن دوباره ی فواد و پوریا هیجان ترس را در او ایجاد کرده بود، اما.... هیجان اصلی بابت چیز دیگری بود. هیجانش آنقدر زیاد بود که گرسنگی، از یاد بنفشه رفته بود. هیجان بنفشه برای این بود که تصمیم گرفته بود، یک ردیف از ابروهایش را تیغ بزند. حال که پدرش در خانه نبود، فرصت انجام این کار برایش مهیا شده بود. فرصت انجام همه ی کارها، در این خانه ی خالی، برای بنفشه مهیا بود، همه ی کارها.... وارد دستشویی شد و به دنبال ژیلت پدرش گشت. هول و دستپاچه فقط مقنعه را از سرش کشید. ژیلت را در دستش گرفت و به تصویر چهره اش درون آینه ی دستشویی، چشم دوخت. لبخندی روی لبش آمد. تصمیم داشت، بعد از اینکه یک ردیف از ابروهایش را برداشت، به سیاوش زنگ بزند تا بیاید و او را ببیند. با این فکر که تا چند لحظه ی دیگر چهره اش زیبا خواهد شد، از خوشحالی لرزید. با دهانی که به خنده باز شده بود تیغ را زیر ابرویش گذاشت و کشید، باز هم کشید، باز هم.... ......... بنفشه به خودش نگاه کرد. چقدر تغییر کرده بود. چهره اش اصلا قابل مقایسه با چند لحظه ی پیش نبود. در نظر خودش زیبا شده بود. آنقدر از کارش راضی و خوشحال بود که بی اراده دوبار به هوا پرید. فردا حال نیوشا را می گرفت، اما..... از آن مهمتر عکس العمل سیاوش بود. حتما با دیدن بنفشه خیره خیره نگاهش می کرد و مثل فیلمهای عشقی که بنفشه بارها نگاه کرده بود، با لکنت زبان می گفت:ت..تویی؟ ای...این...تویی؟ از تصور سیاوش در چنین وضعیتی، باز هم نیشش تا بنا گوش باز شد. قلب بنفشه بی امان می کوبید. دیگر نمی توانست انتظار بکشد. باید حتما چهره اش را در برابر سیاوش به نمایش می گذاشت. بنفشه به سمت تلفن رفت و شماره ی سیاوش را گرفت. سیاوش سرگرم صحبت با زن چاقی بود که بر سر نبودن سایز مورد نظرش، با سیاوش جر و بحث می کرد. سیاوش به شایان نگاه کرد که با مشتری دیگری سرگرم خداحافظی بود. صدای زنگ گوشی اش فرصت مناسبی بود تا از شر آن زن خلاص شود. سیاوش با گفتن "ببخشید" گوشی را روی گوشش گذاشت: الو؟ صدای سرزنده ی بنفشه را از آن سوی گوشی تشخیص داد: -سیاوووووووش چقدر خوب بود که بنفشه باز هم روحیه اش را به دست آورده بود. -عوض سلام گفتنه دیگه؟ -سلاااااااام سیاوش خندید: سلام، خوبی؟ -خوب خوببببببببم سیاوش با خود فکر کرد که چرا بنفشه کلمات را کش دار ادا می کند؟ ورود زن جوان و زیبایی به داخل مغازه، حواس سیاوش را پرت کرد. چهره ی زن جوان، آشنا بود. سیاوش به خود فشار آورد تا بفهمد، قبلا او را در کجا دیده است؟ همزمان رو به بنفشه کرد: -چیه کبکت خروس می خونه؟ بنفشه با خود فکر کرد کبک و خروس چه می کنند؟ بهتر بود روی این جملات فکر نکند، مهم سیاوش بود... -سیاوش باهات یه کاری دارم، میای تا خونمون؟ نگاه سیاوش روی شایان لغزید که به گرمی با زن زیبا، سلام و احوالپرسی می کرد. این زن که بود؟ شایان هم او را می شناخت. -کارت مهمه بنفشه؟ من اینجا سرم شلوغه -آره خیلی مهمه، میای؟ سیاوش با تعجب به زن نگاه کرد، که با رویی گشاده برای سیاوش سر تکان می داد. سیاوش با سردرگمی سری برای زن زیبا تکان داد. -راستی دیشب عمه شهنازت چی گفت؟ -عمه همش غرغر کرد. به تو گفت بی تربیت، منم بهش گفتم خودتی سیاوش خندید: -چرا این حرفو زدی بنفشه، کار خوبی نکردی و باز نگاهش روی چهره ی زن جوان چرخید. -گفت امروز می خواد بیاد بوتیک بابا، تا بابا رو ادب کنه پس شهناز امروز به اینجا مشرف می شد؟ با آن برخورد دیشب، بهتر بود که سیاوش لحظه ی ورود شهناز اینجا حضور نداشته باشد. صدای شایان را شنید: سیاوش به جا آوردی؟ سیاوش جواب داد: نه، متاسفانه بنفشه از پشت تلفن کنجکاوانه به صحبتها گوش می داد. صدای شایان بلند شد: -همون خانم پرستار درمونگاه......که زحمت ما افتاده بود به گردنشون. سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. همان پرستار خوشگله بود. دوباره با لبخند برای پرستار زیبا سر تکان داد و به گرمی احوالپرسی کرد. نگاهش روی شایان ثابت ماند که با چشمانی درخشان، به پرستار زل زده بود. انگار حالا که دیگر حالش رو به راه بود، تازه می توانست چهره ی پرستار را باز بینی کند. صدای بنفشه را شنید: -سیاوش نمیای؟ امروز شهناز به اینجا می آمد، و سیاوش دوست نداشت با او رو در رو شود این پرستار زیبا هم که اینجا بود.... خوب همه ی زیبایی ها که نباید سهم سیاوش باشد، بنفشه ی کوچک، از همه چیز واجب تر بود، از همه چیز... برود ببینید این دخترک چه کار مهمی با او دارد؟ شاید باز هم دسته گلی در مدرسه به آب داده بود. به هر حال سیاوش با خود عهد کرده بود که حامی اش باشد. سیاوش تصمیمش را گرفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام این پرستار هم سهم شایان... این پرستار هم... ............. بنفشه موهایش را بالای سرش جمع کرده بود تا در همان لحظه ی اول، ابروانش کاملا در معرض دید سیاوش قرار بگیرد. از شدت ذوق و شوق، بیشتر از ده بار موهایش را باز کرده بود و دوباره بالای سرش بسته بود. انگار بنفشه دچار وسواس فکری شده بود.... بنفشه در خیالش سیاوش را تصور می کرد که تا چند لحظه ی دیگر او را می دید و اولین جمله ای که با دیدنش بر زبان می آورد، این بود: -بنفشه چقدر خوشگل شدی آنوقت بنفشه به سمت سیاوش می دوید.... می دوید؟ خوب می دوید و چه کار می کرد؟ می دوید و.... بنفشه از آنچه که در فکرش جولان می داد، تکان خورد. می دوید و ... می دوید و سیاوش را در آغوش می کشید..... احساسات بنفشه کم کم به غلیان در می آمد. دخترک دوست داشت سیاوش را در آغوش بگیرد. یعنی آن روز می رسید که بنفشه سیاوش را در آغوش بگیرد؟ کسی چه می دانست؟ شاید می رسید.... صدای زنگ آیفون به گوش بنفشه رسید. بنفشه برای آخرین بار به چهره اش نگاه کرد و با خوشحالی به سمت آیفون پرید با دیدن تصویرسیاوش، جیغ خفه ای کشید و دکمه ی آیفون را فشار داد و به سمت راه پله ها دوید. ...... ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش سر سنگین وارد بوتیک شد. شایان داخل بوتیک بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. ساعت 9 صبح بود. شایان از کی تا به حال اینقدر سحر خیز شده بود؟ زیر چشمی به کبودی چانه اش نگاه کرد. همان یک مشت حساب کار را به دست شایان داده بود. همان یک مشت.... سیاوش به یاد یکی از برنامه های طنز سالهای دور افتاد. "فقط با یک مشت" جای بنفشه خالی بود تا دنباله ی حرف سیاوش را بگیرد و حرفهای خنده دار بگوید. شایان زیر لب سلام گفت. سیاوش سر تکان داد و آن سوی پیشخوان ایستاد و خودش را با لباسهای درون قفسه سرگرم کرد. شایان کمی من و من کرد و بالاخره گفت: -دیشب من تنها بودم پاسخ سیاوش سکوت بود. -به کسی نگفتم بیاد پیشم سیاوش اینبار سر تکان داد. -سیا مثه بچه ها باهام قهر کردی؟ سیاوش لب باز کرد: -نه تو مثه بچه ها، زورتو سر یه طفل معصوم خالی می کنی -تو هم جای من بودی، همین کارو می کردی -من این کارو نمی کردم شایان، آدم بچه ی خودشو واسه یه چیز بی ارزش اینقدر کتک نمی زنه -سیا باور کن اون حس پدر دختری رو بهش ندارم. می دونم بچه مه، اما همش فکر می کنم اگه از اول نبود، الان وضعیت منم این نبود سیاوش با شنیدن این حرف به سمت شایان چرخید: -منظورت چیه؟ -سیاوش اگه بنفشه به دنیا نمیومد من به این مرحله نمی رسیدم، شاید منم الان با زنم داشتم یه گوشه زندگیمو می کردم -تو که گفتی زنت از اول، همینطوری بود -دیگه به این حد نبود که هر دو سال یه بار بیمارستان بستری بشه -اصلا گیریم حق با تو باشه، خود تو این بچه رو به وجود آوردی دیگه، پس واسه چی از دست بنفشه ناراحتی؟ -خوب من به وجود آوردم، ولی اگه بنفشه نبود اوضاع اینجوری نبود -باز شر و ور گویی شروع شد؟ خودت فهمیدی چی گفتی؟ تو که قبلا می خواستی از زنت حرف بزنی، انگار می خواستی بیاری بالا، الان می گی اگه بنفش نبود من با زنم خوش بودم؟ باز می خوای بری رو اعصابم؟ -من نمی خوام برم رو اعصابت -واقعا نمی خوای بری رو اعصابم؟ پس بنفشه که اومد خونه، دیگه کتکش نزن -مگه میاد خونه؟ -پس نه، رفته واسه همیشه خونه ی خواهرت زندگی کنه؟ تو که می دونی خواهرت اونو برش می گردونه -جلوی یه الف بچه زدی زیر چونه ام، تازه می گی من رو اعصابتم -اگه بازم کتکش بزنی، ازینم بیشتر می زنم -اصلا چرا سرنوشت بنفشه اینقدر واسه تو مهمه سیاوش جا خورد. عجب سوال سنگینی.... چرا بنفشه اینقدر برای سیاوش مهم بود؟ به خاطرش با شایان درگیر شده بود، به خاطرش قلبش تیر می کشید، یک دختربچه ی نحیف و شیطان که بیشتر نبود. با یک دماغ گوشتی شبیه دماغ دلقک ها، چشمانی که برق شرارت آن، از ده قدمی مشخص بود و زبان درازی که کوتاه کردنش کار حضرت فیل بود، حضرت فیل.... شایان دوباره تکرار کرد: -بگو دیگه چرا مهمه؟ سیاوش به خودش فشار آورد تا دلیل قانع کننده ای برای این سوال پیدا کند. بی پناهی بنفشه او را عذاب می داد، به هر حال او هم آدم بود. خوشگذران بود ولی حس ترحم و دلسوزی اش هنوز فعال بود. اصلا خوشگذرانی که منافاتی با دلسوزی نداشت، داشت؟ بنفشه دختر بچه ی طرد شده ای بود که در عین داشتن پدر و مادر یتیم بود، یتیم.... شاید بنفشه برای سیاوش، جای دختری را که می دانست هیچ گاه نخواهد داشت، در زندگی اش پر کرده بود، شاید.... سیاوش به حرف آمد: نمی دونم .................. بنفشه زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد. چرا چهره ی نیوشا تغییر کرده بود؟ هر چه به خودش فشار می آورد، متوجه ی چیزی نمی شد. از طرفی نمی توانست مستقیما به چهره اش نگاه کند، دلش نمی خواست نیوشا با خود فکر کند که توانسته، توجه بنفشه را به خودش جلب کند. بنفشه اشتباه می کرد. نیوشا زرنگتر از این ها بود. دخترک از همان ابتدا متوجه شده بود که بنفشه با کنجکاوی او را زیر نظر گرفته است. نیوشا رویش را به سمت بنفشه کرد و گفت: -چیه؟ اینقدر نگام کردی خسته نشدی؟ تموم میشما بنفشه چشم غره ی عجیب و غریبی حواله ی نیوشا کرد. نیوشا از رو نرفت: -می دونم چرا اینقدر نگام می کنی، می خوای بدونی من چرا تغییر کردم بنفشه سعی کرد به روی خودش نیاورد. اما آب دهانش را که قورت داد، نیوشا فهمید که باز هم نقطه ضعف بنفشه را مورد هدف قرار داده است. لبخند پیروزمندانه ای روی لبش نشست. تکانی به گردنش داد و گفت: -یه ردیف از ابروهامو برداشتم بنفشه همانطور که به کتابش نگاه می کرد، چشمانش درشت شد. نیوشا ابروهایش را برداشته بود؟ مگر خانم عمیدی نگفته بود که زیر ابرو برداشتن، در مدرسه ممنوع است؟ نیوشا با چه جراتی این کار را کرده بود؟ و باز هم ته ته ته دلش احساس کرد که او هم تمایل شدیدی برای انجام این کار دارد. بنفشه فقط به سیاوش فکر می کرد و همه ی تلاشش برای به چشم آمدن در برابر سیاوش بود. حتی یک ردیف زیر ابرو برداشتن، چهره ی بنفشه را صد و هشتاد درجه تغییر می داد، صد و هشتاد درجه.... صدای نیوشا دوباره به گوشش رسید: -ابروهای تو پاچه بزیه پاچه بزی دیگر چه بود؟ اصلا پاچه ی بز چه شکلی بود. یادش آمد پدرش بعضی مواقع به او می گفت که شبیه بز است و مثل بز نگاه می کند. اما اینکه ابروهایش شبیه پاچه ی بز باشد، بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد. هر چه که بود. حتما چیز بدی بود، حتما... بنفشه با نا امیدی آستین هایش را جلوی چشمان بنفشه تا می کرد تا بلکه با نشان دادن دوباره ی دستان اصلاح شده اش، حس حقارت خود را پنهان کند. نیوشا با بی رحمی پوزخند زد: -واقعا که، من می گم ابروهاش پاچه بزیه، اون آستینشو تا می زنه و بنفشه ی کوچک به این فکر نمی کرد که در کلاسشان شاید اکثریت بچه ها ابروهایشان پاچه بزی است و وصله ی ناجور کلاس، همین نیوشا است. بنفشه ی کوچک، فقط در فکر رقابت با نیوشا بود. حرفهای نیوشای دوازده ساله به طور عجیبی روی بنفشه دوازده ساله تاثیر می گذاشت. بنفشه با سر افکندگی دوباره آستینش را پایین کشید و با لبهای آویزان به خط خطی های روی میزش چشم دوخت. سمیرا شهنامی از کنار میزشان گذشت. به سمت یکی از بچه ها در انتهای کلاس می رفت. یک لحظه نفس عمیق کشید. بنفشه چه بوی خوبی می داد. با لبخندی بر لب چرخید و با صدای نسبتا بلندی گفت: -بنفشه، اسم ادکلنت چیه؟ چقدر خوشبوئه بنفشه از ته دل شاد شد. چه موقعیت خوبی برای سوزاندن دماغ نیوشا نصیبش شده بود، چه موقعیت خوبی.... سرش را بالا گرفت و گفت: اسم ادکلنم رمیه -خیلی خوشبوئه، منم ادکلنم تموم شد از همینا می خرم بنفشه خندید. سمیرا هم خندید. همسالان چه زود کینه ها از یادشان می رود، چه زود... سمیرا از کنار بنفشه گذشت. بنفشه با غرور به سمت نیوشا چرخید که با انزجار بینی اش را چین داده بود و گفت: -بوی دماغ سوخته میاد نیوشای حاضر جواب بلافاصله گفت: -با این ابروهای پاچه بزی سوختن هم داره بنفشه باز هم دمغ شد. به ابروهایش دست کشید و به ابروهای نیوشا نگاه کرد. بوی ادکلن با ابروهای تمیز شده قابل مقایسه نبود. اصلا نبود... اصلا.... ای کاش ابروهایش مثل ابروهای نیوشا بود، ای کاش.... ای کاش... ............... ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه که داخل ماشین نشست هنوز گرم بود. در دست گرفتن دست سیاوش، اصلا قابل مقایسه با در دست گرفتن دست فواد، نبود. بنفشه،برای بر طرف کردن حس کنجکاوی، دستان فواد را در دست گرفته بود، اما امشب، حسی که از در دست گرفتن دستان سیاوش، به او منتقل شده بود، وصف نشدنی بود. دستان سیاوش بزرگ و قدرتمند بود، دستان سیاوش حمایتگر بود، نه مثل دستان پدرش سنگین و دردناک، و نه مثل دستان دایی ها و خاله هایش سرد و بی عاطفه، ونه حتی مثل دستان عمه اش، پیر و لرزان.... دستان سیاوش قدرتمند بود..... صدای سیاوش، افکار بنفشه را برهم زد: -خونه ی عمه ات از کدوم خیابونه؟ بلدی دیگه؟ -واسه چی می پرسی؟ -امشب باید بری خونه ی عمه ات دیگه -مگه قرار نبود بیام خونه ی شما؟ -با این وضعیت خوب نیست، یه دفه دیگه می برمت خونمون بنفشه پکر شد، باز هم خوشیهایش گذرا بودند. گذرا..... -فردا چطوری برم مدرسه؟ -یعنی چی چطوری برم؟ -لباسو کیف مدرسه ام، خونه موندن. تازه موبایلم خونه جا مونده -خوب الان با هم میریم از خونه بر میداریم نگاه بنفشه نگران شد، سیاوش متوجه شد: -نترس، باهات میام بالا، لباستو برمی داریم بعد میریم خونه ی عمه ات سیاوش با خودش گفت دو کلام حرف حساب با عمه شهناز دارد، که حتما باید به او بگوید. -بعد کی میای منو ببری خونه ی خودتون؟ -هفته ی بعد می برمت عمو، خوبه؟ -تو عموی من نیستی -چرا اینقدر از کلمه ی عمو بدت میاد؟ سیاوش هنوز نفهمیده بود که چرا بنفشه از این کلمه خوشش نمی آید، کم کم می فهمید قضیه چیست، کم کم... کم کم.... بنفشه جوابی به سیاوش نداد. سیاوش دیگر اصراری نکرد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. ........... همین که سیاوش وارد هال شد، چشمش افتاد به شایان که با چانه ی کبود شده کنار آیفون ایستاده بود. شایان با تعجب به سیاوش نگاه می کرد. از لحظه ای که او را درون آیفون تصویری دیده بود، از یک طرف تعجب کرده بود و از طرف دیگر خوشحال شده بود. شایان نگران بود که برخورد امشب، باعث برهم خوردن دوستی و شراکتشان شود. چه خوب که سیاوش خودش برگشته بود، چه خوب..... سیاوش بدون توجه به شایان، رو به بنفشه کرد: -برو وسایلاتو جمع کن بنفشه در حالیکه بسته ی حاوی ادکلن را محکم در دستش گرفته بود، با ترس نگاهی به پدرش کرد و به سمت اطاقش رفت. شایان به آرامی رو به سیاوش کرد: -سیا ازم دلخوری؟ سیاوش جوابی نداد. -سیا من معذرت می خوام سیاوش با بی حوصلگی جواب داد: -چون دخترتو کتک زدی، از "دوستت" معذرت می خوای؟ "دوستت" را غلیظ ادا کرد. غلیظ..... -خوب پس چی کار کنم؟ سیاوش سرش را تکان داد: -تو آدم نمی شی شایان، تو اصلا نمی دونی الان باید از کی معذرت خواهی کنی، من باید خیلی شوت باشم که از تو بیشتر از این انتظار داشته باشم شایان بلاتکلیف به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ادامه داد: -امشب بنفشه میره خونه ی خواهرت، خودمم دو کلام حرف دارم با خواهرت، تو هم امشب هرکیو می خوای وردار بیار تا صبح باهاش شاهانه سر کن شایان بی اختیار دست برد به سمت چانه اش و آنرا مالید. سیاوش پوزخند زد. در همین لحظه بنفشه با کیف مدرسه و مانتو اش از اطاق بیرون آمد و به سمت سیاوش رفت. سیاوش در خروجی را باز کرد و به بنفشه گفت: -برو پایین، الان میام بنفشه که از پله ها پایین رفت، سیاوش رو به شایان کرد: -بردمش بیرون، براش ادکلنو اسپره خریدم شایان بلافاصله گفت: -چقدر شد؟ بگو با هم حساب کنیم سیاوش یک لحظه از حرص به خنده افتاد. شاید شایان عقب مانده ی ذهنی بود و برای همین چیزی نمی فهمید. شاید.... سیاوش سرش را تکان داد و گفت: -برای پولش نگفتم، خواستم بهت بگم به جای کتک زدنش دوتا ادکلن واسش می خریدی، بعدشم تو که اینقد حاتم طایی هستی، برای چی واسه یه ادکلن سی تومنی خودتو جر دادی؟ شایان خواست حرفی بزند اما سیاوش دیگر آنجا نایستاد. در را باز کرد و به سمت پله ها رفت. ............. شهناز با تعجب به مرد جوانی نگاه می کرد که با طلبکاری به او زل زده بود. نگاهش افتاد به بنفشه، که کوله پشتی اش را روی دوشش انداخته بود. با نگرانی پرسید: -چی شده عمه؟ بابات طوری شده؟ سیاوش با لحن نیش داری گفت: -شما عمه ی این بچه هستین؟ شهناز دوباره به شایان نگاه کرد و گفت: -بله من عمه اشم، شما کی هستین؟ بنفشه وسط حرفشان پرید: -عمه این سیاوشه، دوست بابا شهناز در ذهنش کنکاش می کرد که قبلا این اسم را، از زبان چه کسی شنیده بود؟ افکارش را پس زد و گفت: -خوب عمه چی شده؟ چرا اینجا اومدی؟ بابات کو؟ اینبار سیاوش به میان حرفشان پرید: -خانم سماک من از شما یه سوالی دارم -بفرمایید -خانم، عمه بودنو واسه من تعریف کنین شهناز اخم کرد. این مرد جوان چه می گفت؟ این چه طرز صحبت کردن بود؟ -منظورتون چیه؟ سیاوش منتظر جرقه بود، تا شعله ور شود. -که منظورم چیه؟ خانم بیا یه نگاه به صورت این دختر بنداز، داداشت زده سیاهو کبودش کرده، اونم واسه خاطر یه ادکلن سی تومنی، که چرا بنفشه از ادکلنش استفاده کرده شهناز هنوز متوجه ی جریان نشده بود. شایان بنفشه را کتک زده بود؟ از این کار برادرش، اصلا خوشش نمی آمد. خودش هیچ وقت دست روی بچه هایش بلند نکرده بود. سیاوش دستش را روی شانه ی بنفشه گذاشت و او را به سمت روشنایی نور سر در خانه، کشاند و گفت: -کبودی صورتشو ببین خانم شهناز اخم کرد و گفت: -بیخود کرد زدش، الان خودش کجاست؟ -الان خودش ور دل دوست دخترشه، شما به غیر از غر غر کردنو چهار تا توپ و تشر کار دیگه هم بلدی؟ شهناز کم کم عصبانی میشد. مردک چقدر بی ادب بود. -یعنی چی آقا؟ چرا اینجوری با من حرف می زنی؟ -پس چه جوری حرف بزنم؟ داداشت که لیاقت نداره از این بچه نگهداری کنه، شما هم که خودتو کشیدی عقب، این بچه جذام که نداره بنفشه با خودش فکر کرد که جذام چیست؟ یک فحش است؟ آنقدر درگیر کلمه ی "جذام" شده بود که کلمه ی "بچه" در برابر آن رنگ باخته بود. -این بچه مسئولیت داره -خانم مگه می خوای چی کار کنی که اینقدر دست و پاهات می لرزه؟ پاشو برو گوش برادرتو بکش، شنیدم ازتون حساب می بره، نکنه دوست داری برادرزادت یه جاش ناقص بشه؟ شهناز با عصبانیت جواب داد: -اصلا به تو په ربطی داره؟ تو چه کاره حسنی؟ -من خود حسنم بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش، دهانش به قهقهه ی بی موقعی باز شد و صدای قهقهه اش درون کوچه پیچید. سیاوش خود حسن بود و او خبر نداشت؟ چقدر جالب... سیاوش، حسن بود. سیاوش در اوج عصبانیت، با شنیدن صدای قهقهه ی بنفشه لبخند زد. از آن خشم چند لحظه ی اثری باقی نمانده بود. بنفشه باز هم، همان قهقهه های سرخوشانه را تکرار کرده بود. سیاوش خوشحال شد. به شوخی به شانه اش زد: -نخند گنجو بنفشه همانطور که می خندید رو به سیاوش کرد: -حسن دماغ دراز سیاوش کم کم لبخندش تبدیل به خنده می شد. باز هم دخترک حرفهای "آس" خود را رو کرده بود. باز هم.... شهناز با تعجب به بنفشه و سیاوش و صمیمیت بین آن دو نگاه کرد. سیاوش جر و بحثش را با شهناز از یاد برده بود. شهناز به حرف آمد: -به جای خندیدن، جواب سوال منو بدین سیاوش خودش را جمع و جور کرد، هنوز ته خنده در صدایش مشخص بود: -خانم سماک، واسه شما افت داره که دوست برادرتون برای برادرزادتون دل بسوزونه، اونوقت شما به عنوان عمه، کنار گود بشینیو بگی لنگش کن بنفشه متوجه ی صحبتهای سیاوش نشد. ذهنش هنوز درگیر حسن دماغ دراز بود. شهناز دوباره برزخ شد. قبل از اینکه چیزی بگوید، سیاوش پیش دستی کرد: -برید بالا از خود بنفشه سوال کنین، ببینین چی شده. کبودی های سر و صورتشم مشخصه، حالا اگه شما می خوای برادرزادت کتک خور بار بیاد، یه چیز دیگه است. رو به بنفشه کرد: -خیلی خوب، بسه اینقد نخند و خودش نیشخند زد. -دیگه برو پیش عمه ات، واسش توضیح بده چی شده، شاید عمه جان دلش به حالت سوختو یه تکونی به خودش داد، من باید برم باهام کاری نداری؟ بنفشه پکر شد. سیاوش می خواست برود. امشب با همه ی تلخی اش برای بنفشه شیرین بود. سیاوش برایش ادکلن خریده بود. دستش را در دست خود گرفته بود. از او در برابر پدر و عمه اش دفاع کرده بود. و حالا... می خواست برود. سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. دوباره دستی به سرش کشید: -غصه نخور دیگه، فردا باز هم همدیگه رو می بینیم در دل بنفشه، قند آب می کردند. قند... سیاوش باز هم نوازشش کرده بود و مهمتر از آن فردا دوباره ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش، سرش نبض می زد. دوست داشت گریه کند، اما بهتر بود فریاد بکشد، فریاد بکشد تا تخلیه شود، شایان برای یک ادکلن بی ارزش، دخترش را کتک زده بود؟ بنفشه را؟ آنقدر عصبانی بود که نفهمید چه می کند. با تمام قدرت ادکلن را به زمین کوبید. ادکلن با صدای وحشتناکی شکست. بنفشه هق هقش قطع شد و با ترس، دست و پایش را جمع کرد. سیاوشش چرا عصبی شده بود. نکند او هم بخواهد کتکش بزند؟ یعنی سیاوش هم کتکش می زد؟ می زد؟ شایان با عجله وارد اطاق شد و به تکه های شکسته شده ی ادکلن، چشم دوخت. بوی ادکلن دویست و دوازده در فضا پیچیده بود. بنفشه برای همه ی عمر از بوی این ادکلن بیزار شده بود، برای همه ی عمر... بوی این ادکلن یادآور کتک درد آوری بود که از پدرش خورده بود.... شایان رو به سیاوش کرد: -چی کار کردی؟ چرا شکستیش؟ سیاوش دیوانه شد. با هر دو دستش یقه ی شایان را در دست گرفت و از جلوی در او را به سمت هال هل داد. شایان بهت زده گفت: -چته؟ سیاوش فریاد زد: -واسه خاطر یه ادکلن، کتکش زدی؟ و در همان حال شایان را به سمت کاناپه هل داد. شایان صدایش را بالا برد: -آره، غلط کرد از ادکلون استفاده کرد سیاوش باز هم فریاد زد: -احمق مگه قیمت این ادکلن چقدر بود؟ واسه چی کتکش زدی؟ -دلم خواست کتکش بزنم، بچه مه، اصلا می خوام بکشمش سیاوش از خود بی خود شد و با مشت زیر چانه ی شایان کوبید: -که بچه ته؟ اینجور مواقع که می خوای نقره داغش کنی، یادت میاد بچه داری؟ شایان با ناباوری به سیاوش نگاه کرد. سیاوش روی او دست بلند کرده بود؟ شریک کاری اش، دوستش، او را زده بود؟ آن هم به خاطر بنفشه؟ شایان سعی کرد از روی کاناپه بلند شود. سیاوش با عصبانیت او را به کاناپه چسباند و گفت: -درد داره؟ کتک زدن خوبه؟ تو چرا یه ذره کتک نخوری؟ -منو می زنی سیا؟ قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، چشمش افتاد به بنفشه که با ترس و لرز بین راهرو ایستاده بود و به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دلش نمی خواست جلوی چشمان بنفشه بیشتر از این، دعوا کند. با خشم رو به بنفشه کرد: -برو تو ماشین، بدو بنفشه این پا و آن پا کرد. سیاوش با دیدن کبودی صورت بنفشه، دلش ریش شد. دوباره رو به بنفشه کرد و اینبار با لحن خشنتری گفت: -برو می گم، چرا موندی منو نگاه می کنی؟ مگه نمی گم برو؟ بنفشه ماندن را جایز ندانست و با تمام دردی که در بدنش احساس می کرد، به سمت در هال دوید و آنرا گشود و از پله ها پایین رفت. سیاوش یقه ی پیراهن شایان را رها کرد و با نفرت به او چشم دوخت و گفت: -بخدا حال منو بهم می زنی، خدا کنه هیچ وقت پدر نشم شایان، هیچ وقت، اگه بخوام مثه تو با دخترم رفتار کنم، ایشالا همین امشب عقیم بشم سیاوش این را گفت و به سمت پله ها رفت. شایان هنوز روی کاناپه افتاده بود و با دستش چانه اش را می مالید. مشت سیاوش خیلی سنگین بود، خیلی..... ............. سیاوش که داخل ماشین نشست هنوز عصبانی بود. با هر دو دستش محکم به فرمان چسبیده بود و دندانهایش را روی هم فشار می داد. چند لحظه به همان حالت سپری شد و بعد انگار تازه به یاد بنفشه افتاده باشد به سمتش چرخید. دخترک قوز کرده، نشسته بود و با صورتی که رد اشکهای خشک شده، بر روی آن به چشم می خورد، به او نگاه می کرد. سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: -واسه چی می خواستی ادکلون بزنی بنفشه مظلومانه جواب داد: -هر کی ادکلون بزنه خوش بو میشه سیاوش با خود فکر کرد که این چه سوال احمقانه ای بود که از بنفشه پرسیده بود؟ خوب معلوم است که ادکلن برای خوش بو شدن است دیگر.... سیاوش دوباره پرسید: -تو مگه ادکلن و اسپره نداری که سرخود میری سر وسایلای بابات، تا اونم دیوونه بشه بیوفته به جونت؟ مگه نمی بینی چه اخلاق گندی داره؟ بنفشه به آرامی جواب داد: -نه، ندارم سیاوش به رو به رویش نگاه کرد و با چهره ای درهم ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. سیاوش یادش آمد چند هفته ی پیش، بنفشه روی همین صندلی نشسته بود و چقدر ورجه ورجه می کرد. اما حالا دخترک آنقدر کتک خورده بود که دیگر، میلی برای شیطنت نداشت. شاید میل شیطنت در او وجود داشت ولی توان آنرا نداشت که شیطنت کند، دستانت بشکند شایان، دستانت بشکند.... بیست دقیقه ی بعد، شایان ماشین را کنار مرکز خرید پارک کرد و گفت: -پیاده شو -کجا میریم؟ -پیاده شو، می فهمی بنفشه از ماشین پیاده شد. سیاوش دستش را به طرف بنفشه دراز کرد و گفت: -دستمو بگیر بنفشه آن چه را که می شنید، باور نمی کرد، سیاوش از او خواسته بود که دستش را در دست بگیرد. چقدر خوبی سیاوش، چقدر خوبی.... بنفشه دست کوچکش را در دستان بزرگ سیاوش گذاشت. سیاوش دست بنفشه را محکم در دستش گرفت. بنفشه لبخند زد. سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد، گرم گرم گرم..... سیاوش به سمت مرکز خرید رفت، بنفشه دیگر برایش مهم نبود که به کجا می رود. همین که با سیاوش قدم بر می داشت و دستش در دست سیاوش بود، برایش کافی بود. بنفشه بود و سیاوش، هر دو با هم و دست در دست هم که وارد مرکز خرید می شدند..... سیاوش جلوی ویترین بوتیک لوازم آرایشی ایستاد و به بنفشه گفت: -خوب نگاه کن ببین کدومو دوست داری، اسپری، ادکلن، هرکدومو می خوای بگو تا برات بخرم بنفشه با دهان باز ابتدا به سیاوش نگاه کرد که با لبخند مهربانی به او چشم دوخته بود. چشمانش از روی چهره ی سیاوش به انواع لوازم آرایشی و ادکلن و اسپری لغزید که پشت ویترین، خودنمایی می کرد. صدای سیاوش بلند شد: -می خوای همون دویست و دوازده زنونه رو برات بخرم؟ بنفشه بلافاصله جواب داد: -نه، از بوی اون دیگه خوشم نمی یاد سیاوش با خود فکر کرد که اگر او هم به جای بنفشه بود، از آن ادکلن بیزار می شد. سیاوش به داخل بوتیک سرک کشید: -بریم تو، چیزای دیگه هم هست، از هر کدوم خوشت اومد واست می گیرم، مام هم واسن می گیرم بنفشه پرسید: -مام چیه؟ -مامو میزنن زیر بغل، که بوی عرق ندن چقدر خوب، پس مام هم می خرید، شرط می بست که نیوشا تا به حال از مام استفاده نکرده باشد.... شرط می بست.... بنفشه سر تکان داد و به دنبال سیاوش وارد بوتیک شد، لحظه ی آخر چشمش به درون مغازه ی کناری افتاد و قلبش فرو ریخت. فروشنده ی مغازه، همان چیزی را به مشتری اش نشان می داد، که بنفشه آرزو داشت روزی آن را به تن کند. ای کاش می توانست از سیاوش بخواهد که به جای ادکلن، برایش از همانها بخرد. اما زمان داشتن آن فرا نرسیده بود. بنفشه با حسرتی که در چشمانش جا خوش کرده بود، وارد بوتیک شد. ...... سیاوش بسته ی حاوی ادکلن رمی، اسپری ویوا و مام رکسونا را به دست بنفشه داد و گفت: -مبارکه دخملی بنفشه با ذوق بسته را گرفت و گفت: -وای مرسی سیاوش سیاوش باز هم لبخند زد. چقدر خوب بود که توانسته بود دخترک را خوشحال کند، چقدر خوب بود... بنفشه با خوشحالی به سیاوشش نگاه کرد و اینبار احساس کرد که او خیلی هم با نمک و خوش قیافه است. سیاوش سرگرم حساب کردن اجناس بود که بنفشه به یاد مغازه ی کناری افتاد و از بوتیک بیرون آمد. نزدیک چهارچوب در ورودی مغازه ایستاد و با حسرت به افراد درون بوتیک چشم دوخت. باز هم در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست از همان ها داشته باشد. سیاوش از بوتیک بیرون آمد و متوجه ی بنفشه شد که به درون مغازه ای چشم دوخته است. رو به بنفشه کرد: -چیزی می خوای؟ چی می خوای واست بخرم؟ اصلا مغازه ی چی هست این؟ به نزدیک مغازه رسید و با نگاهی به درون آن متوجه ی جریان شد. ابروهایش بالا رفت و با تعجب به بنفشه نگاه کرد. دخترک شیطان، با این سن کم، به چه چیزهایی توجه نشان می داد. واقعا سنش برای داشتن این چیزها کم بود؟ سیاوش که دیگر علم غیب نداشت تا از همه ی مسائل سر در بیاورد. این مسائل هم، مانند مسئله ی به قول بنفشه کثیفی دست و پا، برای دختران دوره ی راهنمایی زود بود یا اینکه زمان آن فرا رسیده بود؟ دختر، برای همین روزها نیاز به مادر داشت، برای همین روزها.... بیچاره بنفشه ی تنهای بی مادر، بیچاره بنفشه.... سیاوش گلویش را صاف کرد: -بریم بنفشه، دیر شد بنفشه باز هم با حسرت به درون مغازه نگاه می کرد. سیاوش نمی خواست وارد آن مغازه شود. وارد آن مغازه می شد و چه می گفت؟ اینکه لباس زیر، برای یک دختربچه می خواهد؟ این دیگر از آن حرفها بود، از آن حرفها..... سیاوش دوباره دست بنفشه را در دست گرفت و اینبار به دنبال خود کشید. آن مغازه ی کذایی از یاد بنفشه رفت... اینبار وجود بنفشه گرم شده بود، وجود بنفشه.... ............. ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : mahtabi22
ساعت نه شب بود. شایان با خستگی وارد خانه شد و رو کرد به بنفشه که رو به روی تلویزیون نشسته بود و بی مقدمه گفت: -پاشو سریع آماده شو، سیاوش پایین منتظرته، می خواد ببرتت خونشون بنفشه ابتدا متوجه منظور پدرش نشد. سیاوش منتظر بود تا او را به خانه اشان ببرد؟ ناگهان بی اختیار لبخند زد. چه چیزی بهتر از این؟ با سیاوشش می خواست به خانه اشان برود. آن هم برای اولین بار.... بنفشه با عجله از روی کاناپه بلند شد و به سمت اطاقش دوید. در بین کشوی لباسش به دنبال تمیزترین و مناسبترین لباسش می گشت. آنقدر لباسهای به هم پیجیده را زیر و رو کرد تا بالاخره بلوز آبی تر و تمیزی پیدا کرد. بنفشه رو به روی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. ای کاش می توانست از همان رژ لبهایی که نیوشا روی لبش مالیده بود، به لبش بمالد. بنفشه آه کشید. اینبار مجبور بود با همین چهره ی ساده به خانه ی سیاوش برود. اما دفعه ی بعد، با پول توجیبی اش حتما رژ لب می خرید، حتما.... بنفشه از اطاقش بیرون آمد و سرک کشید. از سر و صدای آواز خواندن پدرش متوجه شد که داخل دستشویی است. بنفشه به سرعت وارد اطاق پدرش شد، تا دوباره از ادکلنش استفاده کند. باز هم به سمت پاتختی رفت و ادکلن را از آن بیرون کشید و روی لباسش پاشید.... -بنفشه ه ه ه ه ه ه صدای فریاد پدرش بود. بنفشه از ترس از جا پرید و ادکلن از دستش رها شد. شایان با عصبانیت به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه خودش را به گوشه ی کمد کشاند. شایان خم شد و ادکلن را از روی زمین برداشت و به آن نگاه کرد. چشمان خشمگینش را به بنفشه دوخت: -پس تو هی میای ادکلن منو می زنی؟ واسه همینه که نصف شده؟ بنفشه از ترس زبانش بند آمده بود. شایان فریاد زد: -مگه با تو نیستم؟ کی بهت اجازه داد از ادکلن من استفاده کنی؟ بی شرف چند قدم به سمت بنفشه رفت. بنفشه دستانش را سپر خود کرده بود. دخترک از ترس نمی توانست حرف بزند. ای کاش سیاوش اینجا بود تا جلوی پدرش را می گرفت، ای کاش سیاوش اینجا بود.... چشمان بنفشه پر از اشک شد. شایان دستش را بلند کرد و بی هوا زیر گوش بنفشه کوبید. بغض بنفشه ی کوچک شکست. هنوز دل شایان خنک نشده بود. امشب، به خاطر این موجود اضافی مجبور بود که به خانه ی یکی از آن زنان هم خوابه اش برود. سیاوش او را مجبور کرده بود.... از وقتی که بنفشه به خانه اش آمده بود، از زمین و زمان بد شانسی بر سرش فرو می ریخت، از زمین و زمان.... تمام برنامه هایش زیر و زبر شده بود. شایان اینبار با پشت دست به طرف دیگر صورت بنفشه کوبید. بنفشه دهانش به جیغ گوشخراشی باز شد. جیغ بنفشه کافی بود تا شایان، تلافی کتکهای نزده ی چند وقت اخیر را روی هیکل نحیف بنفشه خالی کند. ضربه های بی رحمانه ای بود که بر بدن بنفشه فرود می آمد، و بنفشه ی بی دفاع، جیغ می کشید، می کشید، می کشید.... سیاوش پشت فرمان نشسته بود و به زن جوان خوش اندامی نگاه می کرد که آن سوی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. با خودش فکر کرد، چه خوب بود اگر می توانست با چنین زنی، امشب خوش بگذراند. اگر بنفشه ای نبود، اگر قرار ملاقات با مادرش نبود، اگر نبود، حتما با ماشین، جلوی پای آن زن می ایستاد و او را سوار می کرد. حیف، حیف..... صدای جیغ، افکار سیاوش را بر هم زد. سرش را به سمت خانه ی شایان چرخاند. صدای جیغ گوشخراش دخترانه ای بود. یعمی صدای چه کسی بود؟ هنوز چند ثانیه نگذشته بود که باز هم صدای جیغ به گوش رسید. فکری که از ذهن سیاوش گذشت تنش را لرزاند. نکند صدای بنفشه باشد، نکند... نکند شایان، نکند، نکند شایان کتکش می زند.... سیاوش هول و دستپاچه از ماشین بیرون پرید و بدون اینکه در ماشین را قفل کند به سمت خانه ی شایان دوید و دستش را روی دکمه ی زنگ فشار داد. هنوز صدای جیغ به گوش می رسید. سیاوش پای چپش را بی امان تکان می داد. در خانه باز نشد. سیاوش با مشت به در خانه کوبید. چند رهگذر با تعجب به سیاوش نگاه کردند. سیاوش دستش را یکسره روی دکمه ی زنگ فشار داد و همزمان با دست دیگرش به در ضربه زد. جند لحظه ی بعد در خانه باز شد و سیاوش هول و دستپاچه با کفشهایی که به پا داشت از پله ها بالا رفت..... بنفشه آنقدر تن و بدنش ضربه خورده بود که از درد به خود می پیچید. همان گوشه ی اطاق شایان، کنار کمد، در هم مچاله شده و کز کرده بود. از پدرش بیزار بود، از پدر زشت بی شعورش، دوست داشت پدرش جلوی چشمانش تصادف کند و بمیرد، دوست داشت پدرش قطعه قطعه شود... پدر گاو خرش، ای کاش بمیرد... جیغ ها تبدیل به هق هق شده بود. شانه اش تیر می کشید. چقدر بی پناه بود، بی پناه... یک لحظه با خود فکر کرد، که سمیرا شهنامی هم در خانه اشان از پدرش اینگونه کتک می خورد؟ یا نیوشا، و یا حتی فواد و پوریا؟ یا در این دنیای بزرگ، فقط او بود که در سن دوازده سالگی بدنش متحمل ضربات دردناک پدرش می شد؟ صدای غر غر شایان را می شنید. هنوز به او فحش و ناسزا می گفت و بنفشه زیر لب تکرار می کرد: خودتی اما تنها زیرلب، جرات نداشت "خودتی" را با صدای بلند بر زبان بیاورد. صدای باز شدن در ورودی به گوشش رسید و به دنبال آن صدای آشنایی شنید: -شایان، چی شده؟ صدای بنفشه بود که جیغ می کشید؟ سیاوشش بود، سیاوش عزیزش بود، سیاوش بیا مرا ببین که چطور کتک خورده ام، سیاوش بیا ببین که پدرم، چطور با دست سنگینش، تمام تنم را کبود کرده است، بیا ببین سیاوش، بیا ببین.... شایان روی کاناپه نشسته بود. هنوز ادکلن کذایی دویست و دوازده در دستش بود. با دیدن سیاوش گویی گوش شنوایی پیدا کرده باشد، از روی کاناپه بلند شد و بلافاصله گفت: -سیا، من از دست این دختره، آخر خود کشی می کنم سیاوش با خود فکر کرد که بنفشه چه کار کرده؟ نکند دوباره پسری را به خانه آورده باشد؟ نکند، نکند.... -چی شده؟ صدای بنفشه تو کل خیابون پیچیده بود سیاوش ادکلن را به سمت سیاوش گرفت: -ببین، ادکلنم تموم شد، همشو رو سر و شکل نحسش خالی کرده، من می گم خدایا چرا این ادکلن اینقدر کم شده، مثه خلها فکر کردم تبخیر شده، نگو این میمون استفاده می کرده بنفشه با شنیدن کلمه ی میمون از زبان پدرش دوباره اشکهایش جاری شد، یعنی چهره اش اینقدر زشت بود؟ اینقدر؟ مثل میمون؟ میمون؟ سیاوش ادکلن را از دست شایان گرفت و گیج و منگ پرسید: -بنفشه کجاست؟ -تو اطاقم افتاده سیاوش به سمت اطاق شایان دوید. یعنی بنفشه کتک خورده بود که جیغ می کشید یا شایان فقط بر سرش فریاد می زد؟ شاید فقط یک لجبازی بچه گانه بود که باعث شده بود بنفشه جیغ بکشد. سیاوش قدم در اطاق گذاشت و نفسش بند آمد.... دخترک کوچکی را می دید که در هم شکسته کنج دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. یقه ی پیراهنش کج شده بود. دستانش می لرزید. هر دو طرف صورتش سرخ بود و جای پنج انگشت دست خود نمایی می کرد. بنفشه با دیدن سیاوش گریه اش شدید شد: -سیاوش ش ش ش ش سیاوش به ادکلن در دستش نگاه کرد و دوباره به بنفشه زل زد. باورش نمی شد که پدری، دخترش را به خاطر یک ادکلن بی ارزش، این چنین کتک بزند. این چنین.... صدای بنفشه روان سیاوش را بهم ریخت: بابام منو زد د د د د د ........... ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : mahtabi22
شایان جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهایش را شانه می زد. کارش که تمام شد به سمت پا تختی رفت، تا ادکلون بزند. ادکلون دویست و دوازده را در دستش گرفت و همین که خواست آنرا روی لباسش بپاشد، اخمهایش درهم شد. این ادکلن چرا اینقدر کم شده بود؟ یعنی تبخیر شده بود؟ مگر ادکلن هم تبخیر می شد؟ شایان گیج و سر در گم ادکلن را روی لباش پاشید و آنرا سر جایش گذاشت و از اطاقش خارج شد. .............. بنفشه زل زده بود به شهنامی و انگشتانش را باز و بسته می کرد. قرار بود از او عذر خواهی کند. عذر خواهی کردن، چه کار سختی بود، اما سیاوش از او خواسته بود که این کار را انجام دهد. پس حتما این کار را انجام می داد، حتما.... صدای نیوشا او را به خود آورد: -با اون سیاوش خوشگله اومده بودی مدرسه؟ به جای بابات آوردیش؟ میرم به خانم مدیر می گم بنفشه نزدیک بود به سمت نیوشا حمله کند. به زحمت خودش را کنترل کرد: -منم میرم می گم تو ازون فیلما میاری مدرسه نیوشا با اخم به بنفشه نگاه کرد و چشم غره رفت. الان زمان مناسبی برای کل کل کردن با بنفشه نبود. همه چیز بماند برای بیرون از مدرسه، فواد و پوریا هم کمک خواهند کرد، باشد بنفشه خانم، باشد باشد..... بنفشه در ذهنش به دنبال اسم کوچک شهنامی می گشت. خدایا اسمش چه بود؟ عادت کرده بود که به غیر از نیوشای بد ذات،همکلاسی هایش را به اسم فامیل صدا بزند. بالاخره یادش آمد. اسم شهنامی، سمیرا بود. بنفشه آنچه را که می خواست به سمیرا شهنامی بگوید، با خودش تکرار کرد و به سمت شهنامی رفت. به چند قدمی اش که رسید ایستاد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند، شروع به صحبت کرد: -سمیرا، من به خاطر....اون روز که کیفتو انداختم تو سطل آشغال معذرت می خوام، دیگه این کارو نمی کنم، ببخشید سمیرا مات و مبهوت به بنفشه نگاه کرد، نیوشا دهانش از تعجب باز مانده بود. و بنفشه.... بنفشه خوشحال بود که به حرف "سیاوشش" گوش کرده است. سیاوشش....... ................ سیاوش خوشحال و راضی بود. چقدر خوب بود که توانسته بود برای بنفشه کاری انجام دهد. کم کم باید به او یاد می داد که چطور رفتار کند. باید سرکشی و حاضر جوابی را از سرش می انداخت. سیاوش با خوشحالی به سمت شایان چرخید که با گوشی در دستش کلنجار می رفت. با سرخوشی پرسید: -ایشون دیگه ملکه الیزابت چندمه؟ شایان دستانش را روی پیشخوان مغازه گذاشت: -برو بابا، وقتی پایه نیستی دیگه چرا می پرسی؟ -پایه ام بابا، پایه ام شایان با خوشحالی گفت: -جون من؟ به به به، پس امشب خونه ی ما؟ -نخیر، تو که این همه خانمهای رنگو وارنگ دورو برته، یه نفرو پیدا کن که خونه ی خالی هم داشته باشه شایان پوزخند زد: -ببین کار ما به کجا رسیده، خونه داشته باشمو بعد برم دنبال خونه خالی بگردم -تا وقتی دخترت تو خونه ست، نباید ازین شکر خوریها کنی -بابا گناه من چیه که هیچ کی شر این بچه رو از سر من کم نمی کنه؟ سیاوش تند شد: شر بچه ی خودتو؟ -بابا من غلط کردم بچه دار شدم -گ...ه هم خوردی -خوردم، والله خوردم، بالله خوردم، خوبه؟ -نه، هنوز کمته -لا اقل یکی دو ساعت بره یه جا بمونه، اینجوری خوبه، راضی میشی؟ سیاوش فکری به نظرش رسید. بهتر بود بنفشه را هر چه سریعتر با مادرش آشنا می کرد. مادرش خیلی مهربان بود. حتما با بنفشه صمیمی می شد. در این وانفسای بی عاطفگی، شاید غریبه بیشتر از فامیل، برای بنفشه دل می سوزاند. شاید هم می توانست زمانهایی که شایان می خواست زنان هرجایی را به خانه بیاورد، بنفشه را از آن خانه دور کند. شایان را که نمی توانست آدم کند، شایان اصلا آدم نمی شد... اصلا.... -تو یه امشبو اگه می تونی یه جور سر و ته قضیه رو بهم بیار، من واسه دفعات بعد یه فکری به حالت می کنم. -چه فکری؟ -تو مگه مشکلت بنفشه نیست؟ -والله مشکل من بنفشه نیست، انگار مشکل تو بنفشه ست -یعنی چی؟ -یعنی من واسم فرقی نمی کنه بنفشه خونه باشه یا نباشه سیاوش کم کم عصبانی می شد. باز هم شایان روی اعصابش پیاده روی می کرد -آقا شایان، حرف گوش کن، شاید این بچه تا آخر عمرش مجبور بشه پیشت بمونه شایان نگاهش نگران شد. سیاوش انگشت شصتش پایش را روی انگشت دیگرش فشار داد تا بتواند خودش را کنترل کند. واقعا بنفشه دختر شایان بود؟ شاید او را به فرزند خواندگی پذیرفته بود، شاید فقط فرزند رعنا بود و سیاوش از همه جا بی خبر بود، مگر می شود پدری از بودن در کنار فرزندش، ناخشنود باشد؟ فقط همین یک فرزند را داری شایان، لیاقت نداری، لیاقت نداری شایان.... سیاوش باز هم به عادت همیشه پای چپش را تکان داد. معلوم بود خیلی عصبی شده است. -شایان یه خواهشی ازت دارم. ازین به بعد هر وقت می خوای کسی رو بیاری خونه به من بگو، یه جوری بنفشه رو ازون خونه دور می کنم، بعد هر ملکه ای رو که می خوای بریز تو خونه -خوب من معمولا شب تا صبح، با ملکه هام شاهانه سر می کنم -رودل نکنی یه وقت، بابا یه ذره رعایت کن دیگه، شب تا صبحو بی خیل شو، بزار وسط روز یا سر شب، اونم دو سه ساعت، همین کارم نمی تونی بکنی؟ -حالا امشبو چی کار کنم؟ -امشبو بریم خونه ی یکی از همون دوستات، قبلش من بنفشه رو می برم با مادرم آشنا کنم، بزار بچه دو تا آدم درستو حسابی ببینه -ما ناحسابی هستیم دیگه؟ -تو و کل طایفه ی خودتو طایفه ی مادر بنفشه ناحسابی هستین -بازم که تو قاطی کردی قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، صدای گوشی شایان بلند شد. شایان از پشت پیشخوان گذشت و از مغازه بیرون رفت. .............. ![]()
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش رو به روی خانم شفیقی ایستاده بود و به صحبتهایش گوش می داد: -آقای صباغ، من از پدر و مادر این بچه تعجب می کنم، چند ماه از مدرسه می گذره، اما یک بار هم نیومدن مدرسه سر بزنن، ببینن اوضاع بچه شون چه جوریه. الانم که دایی بچه اومده مدرسه، آخه این درسته؟ -حق با شماست، اما اونا هم گرفتارن. -آقا گرفتاری برای همه ی ما هست، بچه مهمتره یا گرفتاری؟ بنفشه پشت سیاوش پناه گرفته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد. همه ی کمبودهای بنفشه با بی رحمی به رخش کشیده می شد. با بی رحمی.... سیاوش با ناراحتی پای چپش را تکان می داد. خانم شفیقی ادامه داد: این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، من تا حالا یه همچین بچه ای ندیده بودم، از اول سال تا الان فقط خرابکاری ازش دیدم، آخرین خرابکاریشم مربوط به خالی کردن کیف همکلاسیش، تو سطل آشغال بود، شما جای من باشی چی کار می کنین؟ سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد. خانم شفیقی برگه ای به سمت سیاوش گرفت: -این برگه ی امتحانیشه، ببینید، همش تقلب کرده، حتی اسم و شماره ی شکلها رو هم، جا ننداخته، ملاحظه کنید سیاوش برگه ی امتحانی را در دست گرفت و به خط بچه گانه ی بنفشه چشم دوخت. خانم مدیر راست می گفت. در جواب سه، چهار سوال، شماره شکلها را هم در جواب آورده بود. سیاوش نزدیک بود قهقهه بزند. دخترک بازیگوش، تقلب کردن هم بلد نبود. یادش باشد تقلب کردن را به او یاد بدهد، یادش باشد... صدای خانم شفیقی بلند شد: آقا تکلیف منو با این بچه معلوم کنین، من چی کار کنم؟ این کی می خواد درست رفتار کنه؟ من دیگه از دستش خسته شدم سیاوش اخم کرد. رو به بنفشه کرد و گفت: -عم...دایی برو بیرون بنفشه چشمانش پر از سوال شد. -برو بیرون بنفشه جون، برو من با خانم مدیرتون می خوام تنهایی صحبت کنم بنفشه با تردید به مدیر مدرسه نگاه کرد. خانم مدیر به بنفشه اشاره زد که از اطاق خارج شود. بنفشه با بی میلی از اطاق بیرون آمد. سیاوش می خواست چه بگوید که دوست نداشت بنفشه چیزی از آن بفهمد؟ بنفشه که از اطاق خارج شد سیاوش رو به مدیر مدرسه کرد: -خانم شفیقی من بچه ندارم، اما اینو می دونم که بچه ها تو این سن حساس هستن. شما تا حالا از خودتون پرسیدین این بچه چرا به قول شما دردسر درست می کنه؟ همینطوری فقط می گین این خرابکاره، این درست نمیشه، این دردسر درست می کنه؟ -منظورتون چیه؟ -خانم من پنج دقیقه اینجا واستاده بودم، شما فقط از بدی های این بچه اونم جلوی روی خودش گفتین، اولا که باید تو خلوت به خودم می گفتین، دوما مادر این بچه مریضه، بیمارستان بستریه، در اینجا سیاوش در ذهنش به سایان بد و بیراه گفت، مجبور بود به خاطر بنفشه دروغ بگوید، مجبور بود.... -پدرش هم با مادرش سرگردونه، برای همین هیچ کدوم نتونستن بیان به وضعیت بچه رسیدگی کنن، بعدشم خانم، همچین می گین مثه این بچه رو ندیدین که انگار این بچه چی کار کرده شفیقی از حرفهای سیاوش بدش آمد: -یعنی می فرمایید کاری نکرده؟ -خانم من نمی گم کار خوبی کرده، اما نه اونقدر که اینجوری زیادش می کنین، یه شیطنت بچه گانه بوده که باید از همکلاسیش عذر خواهی کنه، شما متوجه ی عرض من نشدین که گفتم مادر این بچه مشکل روحی داره؟ خانم شفیقی سکوت کرد. سیاوش پر و بال گرفت: -شما مگه تو مدرسه مشاور ندارین؟ یه بار این بچه رو کشوندین کنار ببینین دردش چیه؟ اصلا کنجکاو نشدین که چرا والدینش نمیان مدرسه؟ بعدشم خانم، تو همین مدرسه ی شما، دخترایی هستن که با پسر خلوت می کنن، بعد شما می گی من تا حالا یه همچین بچه ای ندیدم؟ این دیگه ازون حرفاست منظورسیاوش، نیوشا بود، -کی می گه؟ کی می گه ازین دخترا داریم؟بچه های مدرسه ی من خیلی نجیبن -خانم، پس این متلکهایی که تو همین دو سه دقیقه، تو حیاط بار من شد، از طرف معلمهاتون بود؟ شفیقی نزدیک بود سکته کند. این مرد جوان دیگر که بود. چه صریح به همه چیز اشاره می کرد. -آقا می فرمایید ما چیزی به این بچه نگیم؟ اونم هر کاری خواست بکنه؟ -نخیر خانم، من می گم تنبیه اش این باشه که از دوستش عذر خواهی کنه، اما شما هم اینقدر این بچه رو تحقیر نکنین، اگه این بچه مادرش بالا سرش بود، اوضاعش از این خیلی بهتر بود، شما که خودتون بچه دارین. ندارین؟ شفیقی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. حرف حساب که جواب نداشت، جواب داشت؟ سیاوش کلام آخر را گفت: -من از این به بعد حواسمو جمع می کنم، تا این بچه رفتاراشو بهتر کنه، سعی می کنم ماهیانه یا حتی دو هفته یکبار بیام مدرسه واسه بررسی وضعیتش، خوبه؟ خانم شفیقی هم فنا شد، خانم شفیقی هم.... ....... سیاوش که از دفتر بیرون آمد، بنفشه هنوز پشت در ایستاده بود. با دیدن بنفشه لبخند زد: -هنوز اینجایی که، برو سر کلاست -سیاوش چی شد؟ -چیزی نشد، همه چی حل شد -یعنی چی؟ -یعنی شما باید بری از اون دوستت، شهنامی، معذرت خواهی کنی -چی؟ من؟ عمرا نمیرم -چرا دختر خوب، تو باید بری همین کارو بکنی، مگه نمی خوای مشکلت حل بشه؟ بنفشه سکوت کرد. -برو نشون بده که جرات داری عذر خواهی کنی، معذرت خواهی که بد نیست، یادته منم ازت معذرت خواهی کردم؟ بنفشه سرش را تکان داد. -اگه بد بود که من این کارو نمی کردم بنفشه در فکر فرو رفت. سیاوش دستش را روی سر بنفشه گذاشت: -برو دختر خوب، برو عذر خواهی کن، مطمئن باش همه از این کارت خوشحال میشن بنفشه دیگر ادامه ی صحبتهای سیاوش را نمیشنید. سیاوش دستش روی سر بنفشه بود. بنفشه می لرزید. بنفشه نمی دانست با هجوم این همه خوشبختی چه کند. صدای سیاوش به گوش رسید: -برو دختر خوب، برو عذر خواهی کن. سعی کن با همه دوست باشی، این کارو می کنی؟ این کار را می کند؟ سیاوش، تازه می پرسی بنفشه این کار را می کند؟ سیاوش، اگر بگویی بنفشه بمیر، بنفشه همین حالا میمیرد، همین حالا.... چه کردی با دل این دختر سیاوش، چه کردی... بنفشه اشک ته چشمانش نی نی می زد. اشکی از سر شوق، از شوق نوازش شدن، از شوق نوازش کسی که بنفشه کم کم به او، حسی پیدا می کرد. صدای سیاوش دوباره به گوش بنفشه رسید: -بنفشه، این کارو می کنی؟ بنفشه پلک زد تا اشکهایش مجال ریزش پیدا نکنند. مگر می شد سیاوش دست نوازش بر سرش بکشد و او قبول نکند؟ مگر می شد؟ مگر می شد حرف سیاوش را گوش ندهد؟ مگر می شد؟ حرف سیاوش، حکم نهایی بود حکم نهایی.... کاش تا آخر عمر سیاوش نوازشش می کرد، تا آخر عمر... بنفشه دهان باز کرد: -باشه، ازش معذرت خواهی می کنم سیاوش دستش را روی گونه ی بنفشه گذاشت و با دو انگشت آنرا کشید: -آفرین به تو دختر خوب، آفرین گنجو، می دونم منم دماغ درازم بنفشه لبخند زد. تو دیگر دماغ دراز نیستی سیاوش، تو سیاوش عزیز منی، سیاوش عزیز من.... ............. ![]()
پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : mahtabi22
شایان رو به سیاوش کرد که در حال رانندگی بود: -من می گم کیف و کفش هم برای فروش،تو بوتیک بیاریم سیاوش به آینه ی بغل ماشین نگاه کرد و گفت: -نه، دیگه شلم شوربا نکنش، همین لباس مجلسی و شومیز کافیه -آخه چرا؟ -مغازه ی ما مگه چقدره که تو می خوای کیف و کفش هم برای فروش بیاری؟ کیف و کفش به اندازه ی لباس مجلسی فروش نداره، می تونیم هر دفه یکی دو تا بیاریم، اونم جنس تاپشو، بیشتر از یکی دو تا نه شایان شانه هایش را بالا انداخت: -باشه، خوب حالا اینو چی می گی؟ فردا پایه ای؟ -واسه چی؟ -واسه یه حال اساسی -کی؟ کجا؟ با کی؟ -فردا صبح خونه ی من، آدمشم خودم واست جور می کنم، اون دفه که همه چی بهم خورد -واقعا الاغی، اون دفه عبرت نگرفتی؟ باز می خوای بنفشه همه چیزو ببینه -دیوونه می گم فردا صبح، می دونستم الان همینو می گی، فردا صبح بنفشه مدرسه ست، اصلا تو برو همون مهسا رو دوباره وردار بیار -اولا که من فردا صبح جایی کار دارم، بعدشم تو که تا ده صبح می خوابی، بعدشم می خوای خانم ب...زی کنی، دیگه کی می خوای بیای در مغازه؟ در ضمن، قابل توجه شما، من همون روز با مهسا بهم زدم -اووووووه، پس واسه همین اینقدر عنقی، گفتم که اون با من و شروع کرد به آواز خواندن: سینیوریتا....اون با من و بعد قهقهه زد. سیاوش سرش را به نشانه ی مخالفت بالا انداخت: -گفتم که فردا باید برم جایی، تو هم باید بری مغازه، شب یه فکری می کنیم که کجا بریم. خونه ی شما که مطلقا ممنوع شایان دمغ شد. سیاوش اینبار اصلا پایه نبود، اصلا.... .............. بنفشه که به خانه برگشت، دیگر برایش مهم نبود که پیتزا سرد است. دیگر دلش نمی خواست پیتزای دیگری بخورد، دیگر حتی گرسنه هم نبود، بنفشه هیجان زده بود. سیاوش با دستش تکه غذای روی لبش را پاک کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که حتما سیاوش از او خوشش می آید. اگر غیر از این بود، که این کار را انجام نمی داد. حتما سیاوش هم دوست داشت که او را ببیند. اگر غیر از این بود، که با دیدن بنفشه لبخند نمی زد. و باز با خودش فکر کرد که اصلا قیافه اش در آن حدی است که سیاوش از او خوشش بیاید؟ بنفشه به سمت آینه ی قدی درون هال دوید و خودش را بر انداز کرد. نگاهش به بینی گوشتی اش افتاد. صدای سیاوش در گوشش پیچید که او را گنجو خطاب می کرد. به صورت استخوانی اش نگاه کرد. احساس کرد چقدر زشت شده است. او نباید در چشم سیاوش زشت به نظر می رسید. چه کار می کرد تا زیبا شود؟ تا سیاوش بیشتر از او خوشش بیاید. با همین چهره هم، سیاوش از او خوشش آمده بود، با همین چهره... و می خواست از این هم بهتر شود، از این هم بهتر.... صدای گوشی اش بلند شد. بک لحظه با خودش فکر کرد که شاید سیاوش باشد. با خوشحالی به سمت گوشی دوید و آنرا در دست گرفت. پیامی از فواد بود: فکر کردی خیلی زرنگی؟ حالا دیگه واسه ما تله می ذاری؟ بیچاره شدی، خودم تو رو..... بنفشه معنی جمله ی آخر فواد را نفهمید. اما هر چه که بود حتما تهدید یا ناسزا بود. بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود، فواد و پوریا با رخش رستم هم نمی توانند در بیوفتند. همین را گفته بود دیگر؟ مگر همین را نگفته بود؟ شاید جمله ای مثل همین بود، اما بالاخره منظورش این بود که آنها جوجه هستند. دقیقا همین بود، آنها جوجه هستند بنفشه پیام فرستاد: برو بابا، جوجه پیام رسید: حالا می بینی بنفشه دیگر جوابش را نداد. او سیاوش را داشت. سیاوش حسابشان را می رسید. از چه می خواست بترسد؟ از چه؟ ........ ساعت هفت و نیم صبح بود و بنفشه با احتیاط وارد اطاق پدرش شد. صدای خر و پف پدرش در اطاق پیچیده بود. بنفشه پاورچین پاورچین به سمت پاتختی رفت و ادکلن دویست و دوازده را بیرون آورد و آنرا روی مقنعه اش، تقریبا خالی کرد. امروز می خواست به همراه سیاوش به مدرسه برود. باید از همیشه خوشبوتر در برابرش ظاهر می شد. ....... بنفشه که داخل ماشین نشست، سیاوش نفس عمیق کشید. بوی ادکلن شایان فضای ماشین را پر کرده بود. سیاوش لبخند زد: -با ادکلن بابات دوش گرفتی دیگه؟ بنفشه با نیش تا بناگوش در رفته سر تکان داد. سیاوش به راه افتاد. بنفشه به سمت سیاوش چرخیده بود و به نیمرخش نگاه می کرد. چند دقیقه گذشت. حواس سیاوش پرت شده بود. به شوخی اخم کرد: چیه دخترک؟ چرا زل زدی به من -همین جوری -عجب، نکنه رو سر و کله ی من چیزی چسبیده؟ بنفشه خندید: نه چیزی نچسبیده -اونورو نگاه کن، حواسم پرت میشه بنفشه کمی دلخور شد. اما ایرادی نداشت. همین که کنار سیاوش نشسته بود به هر چیزی می ارزید. به هر چیزی..... سیاوش رانندگی می کرد و بنفشه به روبه رو چشم دوخته بود. سر چهار راه و پشت چراغ قرمز توقف کردند. پراید یشمی رنگی کنار ماشین سیاوش متوقف شد. دختر جوانی با موهای فکل کرده پشت فرمان نشسته بود. سیاوش سرش را چرخاند و به دختر جوان زل زد. دختر جوان نیم نگاهی به سیاوش کرد و گوشی اش را در دست گرفت. بنفشه متوجه ی نگاه سیاوش شده بود. با ناراحتی رو به سیاوش کرد: -کجا رو نگاه می کنی سیاوش؟ سیاوش کمی دستپاچه شد: -چیز، می گم بنفشه، نگاه کن ببین چقدر این دختره زشته، یه اسمی واسش انتخاب کن، یه دماغ درازی، یه مارماهی، یه چیزی بنفشه خندید. سیاوش هم خندید. سیاوش دوست نداشت دوباره وجهه اش را در نظر بنفشه، خراب کند. دوست نداشت.... سیاوش جلوی در مدرسه پارک کرد و رو به بنفشه گفت: -اسم خانم مدیرتون چیه؟ -خانم شفیقی -خیل خوب، ببین من به خانم مدیر می گم که دایی تو هستم باشه؟ دایی اش؟ سیاوش یا دلش می خواست عمویش باشد، یا دایی اش، بنفشه این را دوست نداشت. -خوب بگو دوست بابامی -دختر خوب، اگه بگم دوست باباتم که وضع بدتر میشه. بعد مدیرتون نمی گه بابات کجاست؟ -خوب اگه بگی داییم هستی هم، همینو می پرسه -نگران نباش، می دونم چی بگم، فقط بگو ببینم مدیرتون می دونه پدر و مادرت از هم جدا شدن؟ -نه نمی دونه -خیل خوب، همه چی حله، پیاده شو بنفشه به همراه سیاوش قدم به داخل مدرسه گذاشت. دخترکان سه مقطع راهنمایی با کنجکاوی فراوان به این مرد جوان نگاه می کردند. نگاه خیره اشان سیاوش را متعجب ساخته بود. سیاوش سعی کرد به آنان توجه ای نشان ندهد. صدای برخی از آنها را می شنید که لودگی می کردند: -به به، آقا خوش تیپه رو -عجب جیگریه -اینورو یکم نگاه کن دیگه، جیگر -زن من میشی؟ صدای خنده های شیطنت آمیز، از هر طرف حیاط، به گوش می رسید. سیاوش به یاد نداشت که در دوره ی خودش، دخترکان به این اندازه گستاخ شده باشند. اما حقیقت همین بود که اغلب دخترکان امروزی گستاخ بودند. گستاخ.... بنفشه با غرور در کنار سیاوش قدم بر می داشت. گمان می کرد سیاوش مهمترین فرد زندگی اش است. خوشش آمده بود که همه ی دختران به سیاوش نگاه می کردند، اما سیاوش به هیچ کدام از آنها توجه نمی کرد. بنفشه فکر می کرد سیاوش بزرگترین گنج روی زمین است که تنها نصیب خودش شده است. بنفشه خوشحال بود، خوشحال.... ......... ![]()
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه به خانه که رسید، پکر و دلخور بود. نیوشا نامردترین دوستی بود که در دنیا، وجود داشت. با خودش فکر کرد که بهتر بود خودش هم جریان دوست پسر نیوشا را، به خانم مدیر می گفت. در آن صورت نیوشا هم مجبور می شد که پدر یا مادرش را به مدرسه بیاورد. و باز هم فکر کرد که ممکن بود نیوشا ماجرای جشن تولد را برای خانم مدیر تعریف کند. همان بهتر که چیزی نگفته بود، همان بهتر.... هنوز مانتو و مقنعه اش را از تنش خارج نکرده بود. چشمش افتاد به آستین مانتو اش که دیگر تا نشده بود. همه ی ذوق و شوقش بابت تمیزی دستانش از بین رفت بود. به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ی پیتزایی را که پدرش، دیشب برای نهار امروزش خریده بود، روی میز دید. با لبهای آویزان به سمت میز رفت و در جعبه را گشود. پیتزا سرد بود اما شکم گرسنه که سرد و گرم نمی شناسد. به سرعت تکه ای از آن را برداشت و به سمت دهان برد. هنوز تکه ی اول را به طور کامل نخورده بود که ناگهان، در ورودی باز شد. شایان بود که وارد خانه شده بود. همانطور که به سمت اطاقش می رفت صدایش بلند شد: -اومدی خونه؟ بنفشه با دهان پر فریاد زد: آهااااا -آها و درد بی درمون، این چه طرز جواب دادنه؟ بنفشه فریاد زد: این پیتزا سرده، من یه چیز دیگه می خوام شایان که وارد اطاقش شده بود از همان جا جواب بنفشه را داد: -من وقت ندارم دوباره برات پیتزا بگیرم. همونو بخور، سیاوش پایین منتظره، باید سریع برم، یه عالمه کار دارم پس سیاوش بیرون از خانه بود؟ چه خوب بود اگر بنفشه همین حالا، همه چیز را به سیاوش می گفت. سیاوش خیلی مهربان بود. حتما کمکش می کرد. حتما... بنفشه بلافاصله به سمت پله ها دوید و از آن پایین رفت و در اصلی را گشود. چشم چرخاند بین ماشین های پارک شده ی کنار خیابان. چشمش افتاد به سیاوش که درون ماشینش نشسته بود و روی فرمان ضرب می زد. بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید. باز هم قلبش پر از شادی شد. دیدار دوباره ی سیاوش برایش هیجان انگیز بود. بنفشه در چند قدمی ماشین پرش بلندی کرد و فریاد زد: سیاووووش سیاوش جا خورد. سرش را چرخاند و چشمش افتاد به دخترک خندانی که ذرات غذا کنار لبش به چشم می خورد. سیاوش خندید: باز تو منو ترسوندی؟ بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون پرید. سیاوش دستش را روی لبه ی پنجره ی ماشین گذاشت: -خوبی؟ اون چیه چسبیده به لبت؟ بنفشه هول و دستپاچه به صورتش دست کشید. نگاه سیاوش روی دستان بنفشه ثابت ماند. دستانش چقدر سفید شده بودند. بنفشه دستانش را پایین آورد. چشمان سیاوش به همراه دستان بنفشه پایین آمد. خراشیدگی های روی دستش همه چیز را مشخص می کرد. دخترک دستانش را اصلاح کرده بود. سیاوش نمی دانست بخندد یا اخم کند. تجربه ی برخورد با دخترکان هم سن و سال بنفشه را نداشت. دخترانی که با آنها در ارتباط بود، همگی بالای بیست سه سال سن داشتند. سیاوش سعی کرد بخندد. بهترین کار این بود که بنفشه را حساس نکند. - اینا چین؟ بنفشه جواب داد: چیا؟ -این خراشیدگی های روی دستت بنفشه ذق زده شد. سیاوش متوجه ی دستانش شده بود: -با تیغ زدمشون عجب دخترک بی پروایی عجب دخترکی... سیاوش سرش را تکان داد: چرا زدی؟ -هر کی دستاش مو داشته باشه، کثیفه -الان منم که دستام این همه پشم و پیلی داره، کثیفم؟ بنفشه تک سرفه ای کرد و گفت: -تو مردی، اما من خانم هستم، من باید تمیز باشم سیاوش نمی دانست چه بگوید. از طرفی حق با بنفشه بود و از طرف دیگر انجام دادن برخی از کارها برای او زود بود. -خوب تو موهای دستت خیلی زیاد نبود، من فکر می کنم باید یکی دو سال صبر می کردی بنفشه دلخور شد: یعنی تو خوشت نیومد؟ - من نباید خوشم بیاد یا بدم بیاد، تو خودت چی فکر می کنی؟ فکر می کنی، باید این کارو می کردی؟ -آره باید این کارو می کردم. من الان تمیز شدم، تازه پاهامم تمیز شدن سیاوش سرش را به اجبار تکان داد. بنفشه دوباره پرسید: تو خوشت نیومد؟ سیاوش دیگر نمی دانست در جواب بنفشه چه بگوید: -چی بگم آخه؟ تو دیگه این کارو انجام دادی، من نمی دونم چی بگم بنفشه لبهایش آویزان شد. سیاوش سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند: -خوب دیگه چه خبر، مدرسه خوب بود؟ نیوشا که دیگه اذیتت نکرد بنفشه یادش آمد که برای چه، می خواست سیاوش را ببیند، با ناراحتی گفت: -سیاوش یه چیزی شده -چی شده؟ -سیاوش خانم مدیرمون گفته من فردا باید بابامو بیارم مدرسه، وگرنه دیگه منو تو مدرسه راه نمی ده -مگه چی کار کردی؟ -خوب...خوب می دونی.... بنفشه تصمیم نداشت به سیاوش دروغ بگوید. دفعه ی قبل، سیاوش بابت راستگویی اش او را تحسین کرده بود. اصلا دلش نمی خواست دروغ بگوید، اصلا... -خوب سیاوش من کیف یکی از همکلاسیامو چند هفته پیش، انداختم تو سطل آشغال سیاوش چشمانش درشت شد. بنفشه ادامه داد: -نیوشا جریانو به مدیر مدرسه گفت، اونم بهم گفت باید بابامو بیارم مدرسه، بابام نمیاد، من می دونم، تازه اگه بفهمه کتکم می زنه، تو به جای بابام میای؟ -این چه کاری بود که کردی؟ -حقش بود، دختره همش چاپلوسی می کنه، منم حالشو گرفتم صدای بنفشه رنگ التماس گرفت: -سیاوش میای؟ تورو خدا، فردا میای مدرسه؟ سیاوش می توانست بگوید نه؟ مگر خودش نمی خواست که حامی این دختر شود، مگر خودش نگفته بود که بنفشه،همه ی مشکلاتش را با او در میان بگذارد، پس دیگر جایی برای مخالفت وجود نداشت. فردا حتما به مدرسه می رفت. حتما..... -باشه، فردا میام، قبل از هشت میام دنبالت که با هم بریم بنفشه ذوق کرد: وای سیاوش مرسی، آخ جون، مرسی -خیل خوب، دیگه برو بالا بنفشه باز هم پکر شد. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت کند. با بی میلی چرخید تا برود. سیاوش دوباره صدایش زد: بنفشه بنفشه با ذوق به سمتش برگشت: ها؟ -ها نه بله، بیا جلوتر بنفشه یک قدم به جلو برداشت. سیاوش دستش را دراز کرد و تکه ی کوچکی از پیتزا را که به کناره ی لبش چسبیده بود، با دستش پاک کرد. -حالا برو بنفشه برود؟ چه کار کردی سیاوش؟ دل بنفشه را زیر و رو کردی سیاوش، زیر و رو.... قلب بنفشه فرو ریخت. احساس ضعف کرد و در عالم هپروت فرو رفت. سیاوش دستش را کنار لبش گذاشته بود و خرده غذای کنار صورتش را، با دستش تمیز کرده بود. کاری که حتی پدرش هم برای او انجام نداده بود، حتی پدرش.... بنفشه ی کوچک به چشمان سیاوش زل زده بود. همه چیز از یادش رفت، از یادش رفت که باید به درون خانه برود، از یادش رفت..... سیاوش لبخند زد: برو خونه دیگه بنفشه تکان خورد: ها؟ -برو خونه عمو، برو باباتم اومد حتی گفتن کلمه ی "عمو" هم آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین نبرده بود. بنفشه سرش را تکان داد و برگشت و به سمت در خانه رفت. آنقدر در خیالات خودش غوطه ور شده بود که حتی نیم نگاهی هم به سوی پدرش نینداخت. ......... ![]()
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه با خوشحالی به دستانش نگاه کرد. چندین جای آن خراشیده شده بود. به طور کامل نتوانسته بود به قول خودش، کثیفی ها را بر طرف کند، اما از آن چه که انجام داده بود، کاملا رضایت داشت. نیوشا خیلی بد بود اما راست می گفت، یک دختر نباید دست و پایش کثیف باشد. بنفشه دوست داشت سیاوش هم دست و پایش را ببیند، حتما خوشش می آمد که بنفشه اینقدر تمیز بود. حتما خوشش می آمد.... ......... سیاوش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و به همراه مادر و برادرش شام می خورد. مادرش دیس برنج را به سمت سیاوش گرفت و گفت: -بالاخره مغازه راه افتاد؟ سیاوش همانطور که با کف گیر برای خودش برنج می کشید، گفت: -آره همه ی کارا انجام شد، اما دیگه از کت و کول افتادم -خوب، خدا رو شکر که زحمتهات نتیچه داد، شریکت هم کمک کرد؟ سیاوش به یاد شایان افتاد. شایان به جز خراب کاری، کمک دیگری نکرده بود: -آره اونم کمکم کرد -زن و بچه داره؟ -از زنش جدا شده، اما یه دختر بچه ی دوازده ساله داره -پیش زنشه؟ -نه پیش خودشه -عجب آدمیه، بچه رو از مادرش گرفت؟ سیاوش پوزخند زد، شایان حاضر بود بچه اش را به کهنه فروش هم بدهد، چه برسد به مادرش. -نه، زنش بیمارستان روانی بستریه -آخی، چرا؟ بیچاره بچه سیاوش با خودش فکر کرد که واقعا بیچاره بنفشه... صدای مادرش را شنید: -الان این بچه تنهایی تو خونه چی کار می کنه؟ باباش که تا نه شب تو مغازه است سیاوش سرش را به نشانه ی بلاتکلیفی تکان داد. -عمه ای، خاله ای، کسیو نداره این بچه؟ -چرا هم عمه داره هم خاله، اوضاع بهم رخته است، به خاطر درگیریهای خونوادگی همه با هم لج کردن -ای بابا، شام کوفتم شد -مهناز خانم، مادر من، شامتو بخور، فکرتو مشغول نکن -خوب یه بار بیارش اینجا، بیارش ببینمش، طفل معصوم چه سرنوشتی داره سیاوش چشمانش برق زد. چه فکر خوبی، یک بار دیدار بنفشه با مادرش، برای بنفشه هم می توانست خوشایند باشد. به هر حال او یک دختر بچه بود که شاید برای برخی مسائل، نیاز به صحبت با یک زن داشت. نگاه سیاوش به برادر بیست و پنج ساله اش سیامک افتاد. سیاوش با خودش فکر کرد که حضور مداوم بنفشه در خانه اشان باعث وابستگی عاطفی این بچه به سیامک نخواهد شد؟ او در قبال این بچه احساس مسئولیت می کرد. تصمیم داشت فعلا فقط یک بار بنفشه را به دیدار مادرش بیاورد. سیاوش نمی دانست آن کسی که بنفشه به او وابستگی عاطفی پیدا خواهد کرد، خودش است. سیاوش نمی دانست نزدیکی اش به بنفشه باعث می شود تا دخترک برای خودش رویاهای دخترانه بسازد. سیاوش فکر می کرد که چون احساس خودش به بنفشه یک احساس دوستانه و شاید پدرانه است، پس همه چیز قابل کنترل است. نمی دانست بنفشه را درگیر خواهد کرد، نمی دانست... .............. بنفشه با غرور وارد کلاس شد. به نگاه خیره ی برخی از همکلاسی هایش توجهی نکرد. بوی ادکلن دویست و دوازده در کلاس پیچیده بود. بنفشه آستینهایش را دو ردیف تا زده بود. دیشب تا صبح از این دنده به آن دنده چرخیده بود. برای رفتن به مدرسه لحظه شماری می کرد، صبح که از خواب بیدار شد، با چه وسواسی به خودش رسیده بود و حالا زمان آن بود که کاملا خودنمایی کند. روی نیمکتش نشست و کیفش را بین خودش و نیوشا گذاشت. زیر چشمی نیوشا را می پایید که به او نگاه می کرد. حتما متوجه ی دستان تمیزش شده بود. نیوشا نفس عمیقی کشید، بنفشه فهمید که ادکلن دویست و دوازده را هم استشمام کرده است. دماغت بسوزد نیوشا، دماعت بسوزد.... اما... اینجا یک چیزی لنگ می زد. بنفشه فهمیده بود که نیوشا جا خورده است. اما آن پوزخندی که روی لب نیوشا جا خوش کرده، برای چه بود؟ بنفشه فکرش مشغول شده بود. آنقدر نیوشا را می شناخت تا معنی حرکات بدنی اش را دریابد. بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و چشمش افتاد به نیوشا که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبخند به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه اخم کرد و کتابش را از درون کیفش بیرون کشید و رویش را به سمت دیگر چرخاند. ناگهان صدای خانم عمیدی در کلاس پیچید: -سماک و سمیع زادگان، پاشین بیاین دفتر کوچیکه بنفشه آب دهانش را قورت داد. چه شده بود؟ به نیوشا نگاه کرد که با آرامش از سر جایش بلند شد و به سمت در کلاس رفت. بنفشه با تعجب از جا بلند شد و به دنبال نیوشا از کلاس بیرون رفت، در حالی که با عجله آستین تا شده اش را به سمت پایین می کشید. .......... خانم شفیقی، مدیر مدرسه، پشت میزش نشسته بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه دستپاچه شده بود. به سمت نیوشا چرخید که با بی خیالی به شفیقی زل زده بود. صدای شفیقی در فضای اطاق پیچید: -سماک، نگفتم بالاخره می فهمم؟ بنفشه دستانش را که می لرزید در جیبش فرو برد: چیو خانم؟ -تو هی دروغ بگو، تو هی حاشا کن، کیف شهنامی رو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟ -نمی دونیم خانم -که نمی دونی؟ تو بگو سمیع زادگان، کیفو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟ نیوشا گلویش را صاف کرد و گفت: -خانم، بنفشه انداخته بود. خودم دیدم، زنگ تفریح که خورد، بنفشه کیف شهنامی رو انداخت تو سطل آشغال خانم شفیقی با خشم به بنفشه نگاه کرد: -سماک تو دیگه اعصاب منو بهم ریختی، مگه مدرسه جای این انتر بازی هاست؟ بنفشه صدایش می لرزید: خانم کار ما نبود -دیگه صداتو نشنوم، فردا با پدر یا مادرت میای مدرسه، اگه اومدن که هیچ چی، وگرنه دیگه حق نداری بیای مدرسه، من تکلیفتو باید فردا معلوم کنم، دیگه برین سر کلاساتون..... پشت در دفتر، دو نفر چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند، نیوشا با نیشخند رو به بنفشه کرد: -برو فردا بابا جونتو بیار مدرسه بنفشه با حرص گفت: ازت بدم میاد -آخی، دلمو شکستی صدای خانم عمیدی بلند شد: -برین تو کلاس، اینجا چرا موندین، زود باشین بنفشه گیج و منگ وارد کلاس شد. نیوشا منفورترین دختری بود که تا به حال در عمرش دیده بود. فردا چه کسی را به مدرسه می آورد؟ پدر خوشگذرانش را یا مادر بیمارش را؟ بهتر نبود قید درس و مدرسه را بزند؟ بهتر نبود ترک تحصیل کند؟ در آن صورت، چطور کتکهای پدرش را تحمل می کرد؟ خدایا چه می کرد؟ ذهنش جرقه زد.... سیاوش، سیاوش، سیاوش می توانست کمکش کند، سیاوش.... سیاوش کمکش می کرد؟ کمکش می کرد؟ ..............
![]()
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاقاتی که در مدرسه رخ داده بود، فکر می کرد. به حرفهای بی رحمانه ی نیوشا و به نگاه ها و پچ پچ های کنجکاوانه ی همکلاسهایش. همه و همه مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش رد شدند. بنفشه تازه به درستی حرفهای سیاوش پی برده بود. سیاوش، نیوشا را خوب شناخته بود، خوب.... ناگهان به یاد تهدید نیوشا افتاد. نیوشا می خواست شماره ی هر دو نفرشان را پخش کند و بدتر از آن، فواد و پوریا برای سیاوش نقشه کشیده بودند. بهتر بود هر چه سریعتر سیاوش را با خبر کند. به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. طبق معمول پدرش و سیاوش داخل مغازه بودند. بنفشه با دستان لرزان شماره ی سیاوش را گرفت. نمی دانست چرا اینقدر هیجان زده است. با همین سیاوش بارها و بارها صحبت کرده و حتی سربه سرش گذاشته بود. اما اینبار هیجان، خفه اش می کرد... صدای سیاوش درون گوشی پیچید: الو -سلام سیاوش صدای بنفشه را شناخت: -سلام، چطوری؟ خوبی؟ -من خوبم -چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ تنهایی؟ -آره تنهام -بابات تا ساعت هشت نه شبم نمیاد خونه، نمی ترسی که؟ -نه، نمی ترسم سیاوش خندید: -حالا چرا صداتو اکو می کنی؟ بنفشه گیج شد: -اکو می کنم، یعنی چی؟ -یعنی هرچی من می گم، تو آخرشو تکرار می کنی بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد. سیاوش سکوت بنفشه را که دید، فهمید بنفشه متوجه ی منظورش نشده است: -حالا ولش کن، چی شده بهم زنگ زدی؟ راستی امروز مدرسه رفتی نیوشا رو دیدی؟ چیزی که بهت نگفت؟ چه خوب که سیاوش خودش بحث را به میان کشیده بود، بنفشه نفس عمیق کشید: -سیاوش، امروز بنفشه حرفای بدی بهم زد سیاوش اخم کرد: چی گفت؟ -گفت پوریا و فواد برای تو نقشه کشیدنو می خوان یه بلایی سر تو بیارن سیاوش به خنده افتاد: -چی؟ سر من بلا بیارن، هاهاهاها، خوب دیگه چی گفت؟ -تو نمی ترسی؟ -نه دختر جون، مگه از دو تا جغله هم باید بترسم؟ اونا دو تا واسه یکی مثه تو رستم دستانن، واسه من پهن رخش رستم هم نیستن بنفشه باز هم منظور سیاوش را خوب نفهمید. صدای سیاوش مجال فکر کردن به او نداد: -واسه همین زنگ زدی؟ نگران نباش، هیچ کاری نمی تونن بکنن بنفشه من و من کرد: -خوب چیز، می دونی، یه چیز دیگه هم گفت -دیگه چی گفت؟ -اگه بهت بگم دعوام نمی کنی؟ -نه بگو ببینم چی گفت بنفشه آب دهانش را قورت داد و دل به دریا زد: -سیاوش، من شماره ی تو رو داده بودم به نیوشا سیاوش ابرو در هم کشید: واسه چی دادی؟ -خوب، خوب خودش ازم خواست که شمارتو بدم بهش، -چرا؟ -آخه گفته بود، از تو خوشش اومده سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد. چه می توانست بگوید. بنفشه یک شیطنت کودکانه انجام داده بود. با آرامش گفت: -همش همین بود؟ بنفشه بغض کرد: -سیاوش، نیوشا می خواد شماره ی هر دو تامونو پخش کنه سیاوش لبخند زد: دیگه می خواد چی کار کنه؟ -این کمه؟ شمارمون پخش بشه، همه به ما مزاحمی زنگ می زنن سیاوش با مهربانی گفت: -هیچ کس نمی تونه مزاحم من بشه، نگران نباش، اگه کسی مزاحمت شد، خودم یه خط دیگه واست می گیرم، خوبه؟ -راس می گی؟ -آره، دیگه نگران نباش، آفرین به تو دختر خوب که راستشو به من گفتی، اما دیگه شماره ی کسیو بدون اجازه به یکی دیگه نده، باشه؟ بنفشه احساس آرامش کرد. سیاوش چه مهربان بود. دقیقا مثل همان روز که در ماشین او را در آغوش کشیده بود. اگر به پدرش می گفت حتما او را کتک می زد. اما سیاوش با مهربانی او را، آرام کرده بود. چه مهربانی سیاوش، چه مهربانی..... بنفشه خندید: -باشه دیگه این کارو نمی کنم -آفرین دختر خوب، ببین کارای خوب می کنی همه ازت راضی میشن، خوب همه ی حرفات همین بود؟ -آره، همشون همین بودن -پس حالا که حرفات تموم شده، برو به کارات برس تا منم به کارام برسم -باشه سیاوش، فعلا کاری نداری؟ خداحافظ -خداحافظ سیاوش تماس را که قطع کرد لبخند زد. آرام کردن بنفشه چندان هم سخت نبود. با محبت کردن می توانست دلش را به دست بیاورد. با خودش فکر کرد که اگر پدر می شد، چه پدر مهربانی می شد، به افکارش پوزخند زد. سیاوش اهل ازدواج و بچه دار شدن نبود. سالیان سال بی بند و بار زندگی کرده بود. حتی مادرش هم می دانست که او دور ازدواج یک خط قرمز کشیده است و به همین خاطر برای ازدواج به او فشار نمی آورد. تنوع طلبی اش، مانع از این شده بود که تعهدی در قبال کسی بر عهده بگیرد. سیاوش اصلا اهل ازدواج نبود. اما اگر پدر می شد، پدر مهربانی می شد، اگر پدر می شد..... اگر..... صدای شایان او را به خود آورد: بنفشه بود؟ -آره، بنفشه بود -واسه چی شمارتو بهش دادی؟ بیچاره شدی، باید همش زنگ بزنه مغزتو بخوره، حوصله داریا تو هم سیاوش به شایان نگاه کرد که با بی خیالی چند تکه لباس را تا می کرد و در قفسه می گذاشت. همین روزها سیاوش از دست شایان، مغز خودش را متلاشی می کرد، سرش را به دیوار می کوبید تا مغزش متلاشی شود... ........... بنفشه تماس را که قطع کرد حس خوشایندی داشت، مهربانی سیاوش به دلش نشسته بود. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت می کرد، اما دیگر حرفی برای گفتن نداشت. بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه صدای دلنشینی دارد. وقتی او را به خاطر راستگویی اش تحسین کرده بود، بنفشه احساس غرور کرد. از این به بعد، همه چیز را به سیاوش خواهد گفت. همه چیز را راست و بدون دروغ به سیاوش خواهد گفت.... دیگر از نگرانی چند لحظه ی پیش خبری نبود. و حالا.... نوبت به کار دیگری رسیده بود. بنفشه نمی خواست کثیف باشد. دوست نداشت هرکس که با او دعوا می کند، کثیفی دست و پایش را به رخش بکشد. چشمانش برق می زد. بنفشه حوله لباسی اش را برداشت و به سوی حمام رفت. در دستش همان ژیلت کذایی خود نمایی می کرد. او می خواست دست و پایش شبیه نیوشا شود. فردا در مدرسه می توانست آستینهایش را دو ردیف تا بزند. می توانست دستانش را روی میز قرار دهد تا چشمان نیوشا از حدقه خارج شود. می خواست از ادکلن دویست و دوازده پدرش استفاده کند تا دیگر بد بو نباشد. فردا دماغ نیوشا سوختنی بود. فردا روز حال گیری بود، یک حالگیری دخترانه، یک حالگیری کاملا دخترانه.... .......... ![]()
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش از جا برخاست و رو به بنفشه گفت: پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن و این کیک و شیرینی ها رو هم ببر بذار تو یخچال، ناهار خوردی؟ بنفشه سرش را بالا آورد و به سیاوش نگاه کرد: گشنه نیستم -خیل خوب، دیگه گریه نکن، این یه درس عبرتی برات شد تا دیگه با نیوشا نچرخی، از این به بعد هم هر چی شد، بیا به من بگو، من دیگه باید برم مغازه، تنهایی نمی ترسی؟ بنفشه لب برچید: -می خوای بری؟ -آره دیگه عمو، باید برم، یه عالمه کار دارم بنفشه اخم کرد: تو عموی من نیستی چرا از لفظ عمو خوشش نمی آمد؟ چرا؟ سیاوش خندید: -خیل خوب حالا، تو این هاگیر واگیر واسه من غلط املایی می گیره، پاشو این بلوزتم عوض کن، سیاوش به سمت در رفت. بنفشه دلش گرفت. دوست نداشت سیاوش برود. چشمش به کفشهای سیاوش افتاد صدایش زد: سیاوش،با کفش اومده بودی تو؟ سیاوش با خنده جواب داد: -آره، یادم رفت درشون بیارم، ببخشید بنفشه با دستمالی که در دستش بود، فین بلندی کرد و گفت: -با همین کفشت زدی تو ....فواد که اونجوری ولو شد؟ سیاوش قهقهه زد: -آره، با همین زدم، خوشت اومد؟ تو که کلا با مجاری دفع، میونه ی خوبی داری اینبار قهقهه اش شدیدتر شد. باز هم دخترک باعث شده بود که سیاوش پا به پای او، چرت و پرت گویی را آغاز کند باز هم.... -من رفتم، اگه چیزی شد حتما به من زنگ بزن، شمارمو که داری بنفشه سرش را تکان داد. سیاوش در را باز کرد و به سوی پله ها رفت. ........ سیاوش که رفت، بنفشه دیگر مثل چند لحظه ی پیش دلش شکسته نبود. کسی پیدا شده بود که مشکلات بنفشه برایش مهم بود. کسی پیدا شده بود که بنفشه می توانست، اگر دچار مشکلی شد به او زنگ بزند. دیگر از سیاوش بیزار نبود. باز هم یک حس ناشناخته در وجود بنفشه شکوفا شد. سیاوش بابت آن ماجرا از او عذرخواهی کرده بود. یعنی ممکن بود دیگر با مهسا ارتباطی نداشته باشد؟ یعنی ممکن بود؟ بنفشه ذوق زده بود. برای چند لحظه فراموش کرد، نزدیک بود چه بلایی بر سرش بیاید. برای چند لحظه فراموش کرد که نیوشا او را به چه دردسری انداخته بود. در فکرش، فقط سیاوش جولان می داد، سیاوش، سیاوش بخشنده... .................. سیاوش از پله های پاساژ بالا می آمد که چشمش افتاد به شایان، که با دختر جوانی مشغول خندیدن بود. سیاوش چشمانش را ریز کرد. دختر جوان، فروشنده ی بوتیک روسری فروشی ای بود که به بوتیکشان چسبیده بود. سیاوش از خشم کبود شد. شایان چه پدر بی خیالی بود. همین یک ساعت پیش نزدیک بود دخترش هست و نیستش را به باد دهد، آنوقت او اینجا، کنار دختر روسری فروش، بگو بخند راه انداخته بود. با عصبانیت از کنار شایان گذشت و وارد مغازه شد. چند دقیقه ی بعد، شایان در حالی که لبخندی بر لب داشت، به درون مغازه آمد: -داداش اومدی؟ سیاوش کلافه رو به پیشخوان ایستاده بود و دستش را روی دهان و چانه اش گذاشته بود. صدای شایان عصبی اش می کرد: تا تو بیای من جلدی رفتم خونه ی خواهرم، شومیزها رو آوردم، هه هه، تازه نطقش باز شده بود که واسم سخنرانی کنه، پیچوندمشو اومدم اینجا، زودتر از تو هم رسیدم، چرا دیر کردی؟ سرت کجا گرم شده بود؟ سیاوش سعی کرد چیزی نگوید، به این پدر بی مسئولیت چه می گفت؟ شایان دست بردار نبود: -خوب خدا رو شکر من سریع جنسا رو آوردم، همش یه ساعت معطل شدیم، الان دیگه از من راضی هستی؟ سیاوش با خودش فکر کرد که از او راضی باشد؟ واقعا انتظار داشت که از او راضی باشد؟ آبروی همه ی پدرها را برده بود، همه ی پدرها.... سیاوش با عصبانیت به سمت شایان چرخید و با تمام قدرت او را به سمت عقب هل داد. شایان نتوانست تعادلش را حفظ کند و بین اجناس کف مغازه ولو شد. سیاوش با خشم به شایان نگاه کرد. حیف که به بنفشه قول داده بود، حیف... شایان با سردرگمی رو به سیاوش کرد: ای بابا، از این به بعد حواسمو جم می کنم، چقد عصبی هستی، دیگه چیزیو جا نمی ذارم، آروم باش سیا سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد. شایان واقعا نمی فهمید، نمی فهمید که جا گذاشتن چند تکه لباس، چنین خشمی به دنبال ندارد، نمی فهمید که علت خشم سیاوش چیز دیگری است.... نمی فهمید..... ............. ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود که بنفشه با احتیاط وارد کلاس شد. با چشمانش به دنبال نیمکتشان گشت و در کمال تعجب نیوشا را دید که روی نیمکت نشسته بود. گمان نمی کرد بعد از افتضاح دیروز، نیوشا امروز در مدرسه پیدایش شود. بنفشه کوله پشتی اش را روی دوشش جابه جا کرد و بدون اینکه به نیوشا نگاه کند به سمت نیمکتش آمد و روی آن نشست. از گوشه ی چشم نیوشا را می پایید که به او زل زده بود. نیوشا رو به بنفشه کرد: -چیه، ترسیدی؟ کتکت زد؟ بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود، دیگر با نیوشا هم کلام نشود. جواب نیوشا را نداد. -چرا جواب منو نمی دی؟ کیکو شیرینیمو چی کار کردی؟ خوردی؟ چرا برام نیاوردیشون؟ بنفشه سعی کرد خودش را کنترل کند، تا حرفی از دهانش خارج نشود. -مگه من با تو نیستم؟ بنفشه باز هم سکوت کرد. -از سیاوش ترسیدی؟ اون بهت گفته با من حرف نزنی؟ بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و کتابش را از آن بیرون آورد. -دیدی دیروز چقدر بهش فحش دادم؟ فک کردی ازش می ترسم؟ بنفشه دیگر طاقت نیاورد و به سمت نیوشا چرخید: -آره، دیدم بعدش چه جوری از پله ها افتادیو ترکیدی و از این حرف به خنده افتاد. نیوشا با خشم جواب داد: -الان دیگه طرفدار سیاوش شدی؟ - تو خودت داشتی واسش خودکشی می کردی، نکنه یادت رفته؟ -دیگه واسش خودکشی نمی کنم -برو واسه همون پوریا جونت خودکشی کن که دیروز به همه جات دست زد، تو دیگه دست خورده هستی -به من می گی دست خورده؟ -آره به تو می گم، تو نقشه کشیده بودی که فواد سرم بلا بیاره؟ -نخیرم، من اصلا نمی دونستم جریان چیه، دیدی که خودم بهش گفتم کاریت نداشته باشه، تو از قصد سیاوشو آورده بودی توی خونه -نه، من نمی دونستم سیاوش تو خونه است، تازه اگه سیاوش خونه نبود، می دونی چه بلایی سرم میومد؟ -فواد و پوریا حسابی عصبانی هستن، گفتن می خوان حال سیاوشو بگیرن بنفشه ته دلش فرو ریخت. یعنی می خواستند چه کار کنند؟ نکند بلایی بر سر سیاوش بیاورند. بنفشه هنوز نمی دانست که این فقط یک خالی بندی دنیای پسرانه بود، همین و بس... مثل خیالبافی دنیای دخترانه، بنفشه جوابی به نیوشا نداد. نیوشا باز هم ادامه داد: -کیکو شیرینیامو بیار اینبار بنفشه جواب داد: -همشونو انداختم تو سطل آشغال نیوشا با عصبانیت گفت: -چرا این کارو کردی؟ -خوب کردم -خوب کردی؟ منم می دونم با تو و سیاوش چی کار کنم، شماره ی هر دوتاتونو پخش می کنم، حالا می بینی بنفشه با لجبازی جواب داد: -برو هر کاری دوست داری بکن، سیاوش راست می گه تو سر و گوشت می جنبه، به منم گفت دیگه باهات حرف نزنم اینبار نیوشا بی توجه به حضور دیگر بچه های کلاس صدایش را بالا برد و گفت: -خودت چی؟ بو گندو، با اون دست و پای کثیفت، تازه مامانو باباتم از هم طلاق گرفتن، هو هو بنفشه زیر نگاه کنجکاو همکلاسی هایش در هم شکست. از نیوشا بیزار شد. اشک دور چشمش حلقه زده بود. او به نیوشا اعتماد کرده بود و از خانواده اش برای او گفته بود. نیوشا چه امانت دار خائنی بود، چه امانت دار خائنی..... بنفشه به خودش فشار آورد تا اشک نریزد. در دلش به نیوشا بد و بیراه می گفت. جرات نداشت آنرا بر زبان بیاورد می ترسید نیوشا اسرار دیگرش را هم فاش کند. الهی بمیری نیوشا، الهی بمیری.... ............ ![]()
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : mahtabi22
اما فواد تصمیم نداشت که دست بنفشه را رها کند..... سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. اوضاع غیر عادی بود. در بین خنده های بی امان و مسخره ی نیوشا، صدای لرزان بنفشه را تشخیص می داد که انگار با چیزی مخالفت می کرد. سیاوش به آهستگی در اطاق را باز کرد. صداها واضح تر شده بود. صدای نیوشا را شنید که با خنده گفت: فواد ولش کن یک لحظه صدای بنفشه را شنید که با عصبانیت گفت: اه ه ه ه ه ه صدای زخمت پسرکی را شنید: بشین دیگه و بعد صدای ناله ی بنفشه: ولم کن صدای خنده ی نیوشا قطع شده بود. صدای کشمکشی به گوش رسید و اینبار صدای نیوشا را شنید: -فواد چی کار می کنی؟ صدای پسرکی دیگر به گوش رسید: کاری نمی کنه صدای پاره شدن چیزی در فضا پیچید: چخ خ خ خ و بعد صدای جیغ بنفشه بود: نکن ن ن ن ن سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست و از اطاق بیرون پرید و از راهرو گذشت و مثل اجل معلق وسط هال ظاهر شد و به صحنه ای که در برابر دیدگانش بود، چشم دوخت. چهار دختر و پسر نوجوان بین سنین دوازده تا پانزده ساله دو به دور روی کاناپه نشسته بودند. یکی از دخترها نیوشا بود که با تاپ قرمزی که یقه اش کاملا تا روی سینه پایین آمده بود، در آغوش پسرک نوجوانی نشسته بود. دختر دیگر بنفشه بود که گویا می خواست از روی کاناپه برخیزد با یک بلوز چروکیده ی صورتی که سر شانه ی سمت راستش پاره شده بود و آستین چپش در دست پسرکی به جا مانده بود. بدن لاغر و نحیفش از زیر بلوز یک ور شده اش مشخص بود. سیاوش به صورت ترسیده ی بنفشه نگاه کرد که آماده ی گریه کردن بود. هر چهار نفر با ترس و حیرت به چهره ی مرد جوانی نگاه می کردند که با کفشهایی که به پا داشت وسط هال ایستاده بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه و نیوشا هر دو سیاوش را شناختند. بنفشه با دیدن سیاوش اشکهایش سرازیر شد. یک لحظه با خودش فکر کرد که سیاوش فرشته ی نجات است. برایش مهم نبود که سیاوش چطور وارد خانه شده است. مهم حضورش در این خانه بود که به بنفشه ی کوچک حس امنیت می داد. بنفشه ی کوچک... بنفشه ی کوچک تنها.... ......... سیاوش فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین؟ فواد اولین کسی بود که تکانی به خود داد و آستین بنفشه را رها کرد. با رها شدن آستین، بنفشه کمی به عقب و جلو تلو تلو خورد. نیوشا خودش را از آغوش پوریا بیرون کشید. پوریا سریع از روی کاناپه برخاست و به سمت در خروجی دوید. به تبعیت از او، فواد از جا پرید، و خواست که به سمت در بدود، سیاوش معطل نکرد و به سمت فواد دوید و لگدی به سوی فواد حواله کرد که محکم به باسنش برخورد کرد و باعث شد که فواد وسط هال ولو شود و فریاد بکشد: آخ خ خ خ خ نیوشا جیغ کشید. سیاوش به سمتش چرخید: خفه شو دختره ی هرزه و به سمت فواد دوید، قبل از آن که به فواد برسد، پایش با میز پذیرایی برخورد کرد و فریادش به آسمان بلند شد. فواد از فرصت استفاده کرد و از جا برخاست و به سرعت به همراه پوریا از در خارج شد و از پله ها پایین دوید. هر دو با عجله، کفشهایشان را در دست گرفتند و با پای برهنه از خانه بیرون پریدند. سیاوش لنگان لنگان به دنبالشان دوید اما با شنیدن صدای درب اصلی فهمید که دیگر برای تنبیه آنها، دیر شده است. نیوشا با ترس به بنفشه نگاه کرد که روی زمین نشست و سرش را روی کاناپه گذاشت. به آرامی صدایش زد: -بنفشه، چی شدی؟ بنفشه.... بنفشه از ترس می لرزید. نیوشا نگاهش افتاد به سیاوش که چشمانی به خون نشسته وارد هال شده بود. نیوشا از ترس از روی کاناپه بلند شد. سیاوش همانطور که خم شده بود و زانو اش را می مالید رو به نیوشا کرد: -زود گورتو گم کن، برو بیرون نیوشا نفهمید چطور عقب عقب به سمت اطاق بنفشه رفت و وارد آن شد. هنوز صدای سیاوش را می شنید که خطاب به او فریاد می زد: -بی پدرو مادری دیگه، ننه بابای هرزه داری، خودتم مثه اونا بار اومدی، حالا می خوای بنفشه رو هم مثه خودت کنی اشکهای نیوشا از چهره اش جاری شد. سیاوش به سمت بنفشه رفت و روی پنجه ی پایش نشست و با دستش ضربه ای به شانه اش زد: -خودتو به موش مردگی زدی؟ سرتو بالا کن ببینم، حالا دیگه پسر میاری تو خونه؟ بنفشه سرش را بلند نکرد. سیاوش صدایش را بالا برد: -با تو نیستم مگه، منو دیدی خجالت کشیدی؟ می گم سرتو بلند کن بنفشه اینبار سرش را بلند کرد. چشمانش اشک آلود بود. رنگ صورتش زرد شده بود. همان صورتی که با تیغ اصلاحش کرده بود. چشمان سیاوش روی دم خط نامیزان بنفشه، ثابت مانده بود. با صدای بنفشه، نگاهش را از دم خطش چرخاند و به چشمانش نگاه کرد: -اگه این کار بده، پس تو چرا اون روز لخت تو بغل مهسا بودی؟ دهان بنفشه به هق هق باز شد: پس تو چرا خجالت نکشیدی؟ بنفشه دماغش را بالا کشید: تازه من که نمی خواستم ازون کارا کنم بنفشه آب دماغش را که به حلقش وارد شده بود، قورت داد: اما تو دوست داشتی ازون کارا کنی سیاوش لال شده بود. حرف حساب که جواب نداشت، دخترک با دوازده سال سن او را زیر سوال برده بود. او را استنطاق می کرد. به رخش کشیده بود که او را لخت مادر زاد دیده، به رخش کشیده بود که او را در حال بدترین عمل ممکن دیده، به رخش کشیده بود.... و واقعا همین جای سوال داشت، اگر کاری بد است، برای همه ی ما، بد است، چرا بعضی از ما، خودمان را تافته ی جدا بافته می پنداریم؟ کار بد، برای همه، کار بد است برای همه....... سیاوش به اشک های بنفشه نگاه کرد: به آب بینی اش که سرازیر می شد و بنفشه آن را بالا می کشید، به سرشانه ی پاره شده اش. به آستین کش آمده ی لباسش که نمی دانست بنفشه چرا باز هم آنرا می کشد. سیاوش روی زمین نشست. بنفشه میان هق هق فریاد زد: -سیاوش، اون می خواست به زور بوسم کنه سیاوش قلبش برای بار چندم تیر کشید. برای بار چندم.... دیگر بنفشه ای در مقابلش نبود. آنکه در مقابلش نشسته بود، دخترک بدبخت و بی پناهی بود که سرنوشتش برای هیچ کس، اهمیت نداشت. سیاوش اصلا دلش نمی خواست به این فکر کند، که اگر در خانه حضور نداشت، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد. درد زانو از یاد سیاوش رفت، هر جمله ای که از دهان بنفشه خارج می شد، همانند پتک محکمی بود که بر سر سیاوش کوبیده می شد: -اگه تو نبودی من چی کار می کردم؟ و واقعا اگر سیاوش نبود، او چه کار می کرد؟ -یعنی اگه بوسم می کرد، بعدش کارای دیگه هم می کرد؟ و واقعا اگر او را می بوسید، عمل دیگر هم انجام می داد؟ -مثه همون فیلمه؟ و واقعا مثل همان فیلم؟ سیاوش نزدیک بود آتش بگیرد. کودک دوازده ساله ای رو به رویت نشسته باشد، پدر داشته باشد و مادری، مثل همه ی کودکان دیگر، پدر خوشگذران باشد و مادر بیمار روانی، عمه داشته باشد و عمه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده باشد، مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد و آنها به حساب لجبازی با پدر، کودک را پس زده باشند، اگر کوه بود، زیر بار این همه فشار، خم شده بود، اگر کوه بود.... این که کودکی دوازده ساله بود، کودکی دوازده ساله..... سیاوش آرنجش را روی کاناپه گذاشت و کف دستش را به پیشانی اش چسباند. خدا پدر و مادر این کودک را لعنت کند، مادرش را هم؟ بله، هر دو را لعنت کند هر دو را.... در اطاق بنفشه باز شد و نیوشا با چشمان اشک آلود از آن بیرون پرید. رژ لب کج و معوجش توی ذوق می زد. سیاوش به او اعتنایی نکرد. نیوشا با همان چشمان اشک آلود به سمت در خروجی رفت و لحظه ای که می خواست از آن خارج شود، به سمت سیاوش چرخید و فریاد زد: -تو بی پدر و مادری، بیشعور احمق، گاو خر، الاغ و به سرعت از پله ها پایین دوید. هنوز سیاوش از شوک ناشی از ناسزاهای نیوشا بیرون نیامده بود که صدایی به گوشش رسید. نیوشا پایش لیز خورده بود و از پله ها سرازیر شده بود. از ترس اینکه نکند سیاوش به دنبالش بیاید، سریع از جا برخاست و کفشهایش را در دستش گرفت و با ظاهری آشفته از خانه خارج شد. لبخند محوی از روی لبهای سیاوش گذشت و زمزمه کرد: فکر کنم ترکید بنفشه با سکسکه جواب داد:هیع...کی...هیع.... -نیوشا بنفشه نخندید. هنوز اشکها جاری بودند. سیاوش رو به بنفشه کرد: خدا رو شکر که من اینجا بودم، دیگه گریه نکن بنفشه با سکسکه پرسید: به بابام....هیع....می گی....هیع.... سیاوش نفس عمیق کشید: نه نمی گم، اما شرط داره -چه شرطی -دیگه با نیوشا نمی گردی، از این به بعد به حرفام گوش می دی، و یه چیز دیگه -هیع...چی؟ -بابت اون روز که منو با مهسا دیدی، منو ببخشی و فراموش کنی بنفشه با خودش فکر کرد: سیاوش را ببخشد؟ ببخشد؟ باشد، می بخشد.... اما اینکه فراموش کند، فراموش می شود؟ نه، چنین صحنه هایی هرگز... هرگز.... هرگز... فراموش نمی شود.... بنفشه با دستش آب بینی اش را پاک کرد: باشه....هیع...قبوله، می بخش....هیع...مت.... -فراموش می کنی؟ -باشه،هیع...فراموش....هیع....می کنم.... دروغ می گفت، فراموش نمی کرد، اصلا فراموش نمی شد، محال بود.... محال.... سیاوش لبخند زد. بنفشه با دلهره پرسید: قول می دی....هیع....به بابام نگی....هیع.... سیاوش از ذهنش گذشت که اصلا برای شایان، سرنوشت این بچه اهمیتی دارد؟ چه بداند و چه نداند؟ واقعا برایش اهمیتی دارد؟ -آره قول می دم، در ضمن یه چیز دیگه، اینقدر دماغتو نکش بالا، پاشو با دسمال پاکش کن، زشت شدی بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش باز هم چشمانش اشکی شد. در آن وضعیت هم حس تلافی را از یاد نبرده بود، سرش را روی شلوار سیاوش گذاشت و آب بینی اش را به آن مالید. سیاوش اینبار حرفی نزد. دخترک خیلی بی پناه بود. سیاوش تصمیمش را گرفته بود، سیاوش می خواست حامی اش شود، حامی این بنفشه ی کوچک.... این قدم اول بود، بینی ات را بمال بنفشه، بینی ات را بمال... ............
![]()
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با عجله به آن سوی خیابان رفت. هول و دستپاچه در خانه را باز کرد و به زیر پله ها نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حق با شایان بود. بنفشه خانه نبود. همانطور با کفش از پله ها بالا رفت، حق شایان همین بود که سیاوش با کفش وارد خانه اش شود. همین تنبلی و حواس پرتی اش،باعث شده بود که وقتشان هدر رود. دیگر زمانی برای باز کردن بند کفش و بیرون آوردن آن باقی نمی ماند. سیاوش به سرعت وارد اطاق شایان شد، پارچه را روی تخت پهن کرد و در کمد را باز کرد و به جستجو در کمد پرداخت. به دنبال شومیز ها بود. چند دقیقه همچنان در کمد، کند و کاو کرد. ولی خبری از شومیزها نبود. کلافه و عصبی گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره ی شایان را گرفت: -الو، شایان، پس این شومیزها کو؟ -تو کمده دیگه -احمق من الان تا نیم تنه تو کمدم، پس چرا نمی بینم؟ -خوب بگرد، همونجاست، شایان چند لحظه سکوت کرد و ناگهان: -وااااااااای، خونه ی خواهرم گذاشتم، تو انباریشه، وای، وای -آی درد، آی مرگ، الهی خبرت واسه من بیاد، ببین چقدر معطلمون کردی، پاشو برو خونه ی خواهرت بگیرشون، من که عمرا نمیرم اونجا -وای داداش منو ببخش، بخدا نمی دونم چرا قاطی کردم، من الان خودم میرم از خونه ی خواهرم بسته ها رو میارم، چاکرتم هستم، تا تو اینجا برسی من بسته ها رو، روی پیشخوان مغازه برات گذاشتم سیاوش با حرص تماس را قطع کرد. به سمت پارچه رفت و آنرا برداشت و خواست از در اطاق خارج شود که صدایی شنید..... بنفشه با احتیاط در خانه را باز کرد و به زیر راه پله ها جشم دوخت. لبخندی روی لبش نشست. پدرش خانه نبود. به سمت نیوشا، فواد و پوریا چرخید: -بیاین تو، بابام نیستش هر سه وارد خانه شدند. بنفشه در خانه را بست: -بریم بالا و خودش جلوتر از آنها از راه پله ها بالا رفت، به دنبال بنفشه، پوریا و فواد از پله ها بالا رفتند. نیوشا زیر راه پله ها معطل کرد، آینه ای از کیفش بیرون آورد و رژ لب صورتی رنگی را در دست گرفت و ناشیانه روی لبهایش کشید. رژ لب از چند قسمت لبهایش، بیرون زده بود. چند بار لبهایش را به هم مالید و به دنبال آنها مسیر راه پله ها را در پیچ گرفت. بنفشه وارد هال شد. سکوت خانه را فرا گرفته بود. بنفشه برای اطمینان از نبود پدرش فریاد زد: باباااااا، خونه ای؟ صدایی به گوشش نرسید. بنفشه با لبخند گفت: -خیل خوب، بابام نیستش، خیالتون جمع سیاوش پشت در اطاق ایستاده بود و به بخت بد خودش لعنت می فرستاد. عجب لحظه ای بنفشه وارد خانه شده بود. عجب لحظه ای... اصلا مگر شایان نگفته بود که بنفشه، کلاس فوق برنامه دارد و تا ساعت پنج بعد از ظهر به خانه بر نمی گردد؟ پس بنفشه اینجا چه می کرد؟ خودش جواب خودش را داد، بنفشه دروغ گفته بود. اما دلیل دروغگویی اش چه بود؟ سیاوش گوشهایش را تیز کرد و به صداهای نا آشنا گوش فرا داد. صدای دخترانه ای را شنید: -هوراااااااااااا، دیگه جشن تولد شروع میشه، کجا مانتومو در بیارم؟ بنفشه جواب داد: نیوشا بریم تو اطاق من، منم مانتومو در بیارم سیاوش با خودش فکر کرد، پس نیوشا همراه بنفشه است. اصلا از این دخترک خوشش نمی آمد.... اصلا.... با صدای بسته شدن در اطاق بنفشه، سیاوش نفس راحتی کشید و خواست به آرامی و قبل از اینکه بنفشه او را ببیند، از اطاق شایان خارج شود و به سرعت از خانه بیرون برود که با شنیدن صدای پسرانه ای، میخکوب شد. پوریا رو به فواد کرد: خونشون خیلی هم بزرگ نیست فواد جواب داد: آره، اندازه ی خونه ی ماست -یکم بهم ریخته ست -اوهوم سیاوش اخم کرد، با خودش کلنجار رفت که واقعا صدای پسرانه شنیده یا دچار توهم شده است؟ چند لحظه سکوت کرد و اینبار از تعجب چشمانش از هم گشوده شد. سیاوش کاملا متوجه ی جریان شد.... کاملا.... بنفشه دو پسر را همراه خود به خانه آورده بود. خاک بر سرت شایان، خاک بر سرت با اینطور بچه تربیت کردنت... خاک بر سرت.... بنفشه پسر به خانه آورده بود... پسر.... پسر.... .............. سیاوش با اخمی که هنوز به چهره داشت، هنوز پشت در اطاق شایان ایستاده بود و به صداها گوش می داد. ته دلش می خواست از اطاق بیرون بیاید و ابتدا با اردنگی هر دو پسر نوجوان را از خانه بیرون کند و بعد یک سیلی زیر گوش بنفشه بخواباند. از سوی دیگر دوست داشت مطمئن شود که این دور هم نشینی، فقط در حد یک دوره ی دسته جمعی است و یا چیزی بیشتر از آن است. بهتر نبود صبر کند تا بفهمد ماجرا به کجا کشیده خواهد شد؟ بهتر نبود؟ اگر هم قرار بود اتفاقی بیوفتد، سیاوش که حضور داشت، پس خطری بنفشه را تهدید نمی کرد. سیاوش گوشهایش را تیز کرد و منتظر ماند.... بنفشه مانتوی مدرسه اش را از تنش خارج کرد. بلوز یقه گرد آبی رنگی به تن داشت. با همان شلوار مدرسه ی پارچه ای به سمت نیوشا چرخید و با دیدن نیوشا ابروهایش بالا رفت. نیوشا تاپ قرمز رنگی پوشیده بود. بند سفیدلباس زیرش، مشخص بود. چشمان بنفشه روی بند ثابت مانده بود و باز هم چیزی شبیه حسرت در دلش نشست. رو به نیوشا کرد: اینجوری می خوای بیای؟ نیوشا همانطور که گوشواره هایش را به گوشش آویزان می کرد رو به بنفشه کرد: آره مگه چیه؟ حالا تو بگو ببینم اینجوری می خوای بیای؟ -چه جوری؟ -مثه دهاتیها لباس پوشیدی، با شلوار مدرسه می خوای بیای جلوی فواد؟ این چیه؟ نگاش کن توروخدا، دستات چرا اینقدر مو داره؟ بنفشه به دستانش نگاه کرد. به موهای مشکی روی دستانش چشم دوخت: -مگه چیه؟ -ایشششش، چقدر هپلی هستی، دستای منو ببین چه تمیزه و دستان سفیدش را جلوی چشمان بنفشه به نمایش گذاشت. بنفشه دچار اضطراب شد. واقعا اینقدر اوضاع بهم ریخته بود؟ صدای نیوشا باعث شد چشم از دستانش برگیرد. -حالا اینو ببین و پاچه های شلوارش را کمی به سمت بالا کشید. بنفشه پوست لبش را به دندان گرفت. با سرخوردگی به نیوشا نگاه کرد. چشمش افتاد به رژ لب کج و معوج شده ای که روی لب نیوشا جا خوش کرده بود. نیوشا متفکرانه به او چشم دوخت: -حالا ناراحت نباش، برو یه بلوز آستین بلند پیدا کنو بپوش، شلوارتم عوض کن، من میرم پیش بچه ها، در ضمن یه ادکلنی، اسپره ای چیزی به خودت بزن، بوی عرق می دی نیوشا که از اطاق بیرون رفت بنفشه بغض کرد. چقدر وضعیتش داغان بود. دست و پایش به قول نیوشا هپلی بود و بدتر از آن بوی عرق می داد. با دلخوری به سمت کشوی لباسش رفت و بلوز آستین بلند صورتی رنگی را که چروکیده بود، از بین لباسهای در هم شده بیرون کشید. نیوشا کنار پوریا نشسته بود و با لبخند پت و پهنی که بر لب داشت شمع های سیزده سالگی اش را روشن می کرد. پوریا دستش را به دور گردن نیوشا حلقه کرد و خودش را به او چسباند. بنفشه آستینهای بلوز چروکیده اش را، با هر دو دستش می کشید تا ساعدش مشخص نشود. صحبتهای نیوشا بیش از حد رویش تاثیر گذاشته بود.... بیش از حد... همسالان، بیشترین تاثیر را روی هم می گذارند... بیشترین تاثیر.... فواد کنار بنفشه روی کاناپه دو نفره نشسته بود و به حرکات عصبی اش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که بنفشه چرا آستینهایش را می کشید؟ لحن مهربانی به صدایش داد: -بنفشه چی شده؟ چرا ناراحتی؟ نگاه بنفشه روی دست پوریا ثابت مانده بود که کم کم به زیر بند تاپ نیوشا می لغزید و گفت: -چیزی نیست -بهم بگو دیگه، چیزی شده؟ بنفشه به نیوشا نگاه کرد که خودش را خم کرده بود و غش غش می خندید -می گم چیزی نیست فواد کمی به بنفشه نزدیکتر شد و دستش را از پشت سر بنفشه روی پشتی کاناپه دراز کرد. بنفشه نفس عمیق کشید و بینی اش را چین داد. از بوی عرق تن فواد چندشش شد. دوباره به نیوشا و پوریا نگاه کرد. پوریا دستانش را دور کمر نیوشا حلقه کرده بود و قلقلکش می داد. بنفشه آب دهانش را قورت داد. فواد رو به نیوشا کرد که یقه ی تاپش بیش از حد پایین آمده بود و اصلا برایش اهمیتی نداشت: -شمعا رو فوت کن دیگه، زود باش نیوشا خنده کنان گفت: -این نمی ذاره، نکن دیگه، اینقدر قلقلکم نده پوریا دستانش به دور کمر نیوشا ثابت ماند: -باشه، بیا، کاریت ندارم، فوت کن فواد رو به نیوشا کرد: آرزو کردن یادت نره پوریا و فواد و نیوشا فریاد زدند: یک، دو، سه تنها بنفشه بود که مغموم و متفکر به شعله های شمع چشم دوخته بود. نیوشا شمع ها را فوت کرد، هر سه نفر کف زدند. باز هم بنفشه کف نزد. فواد از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد. پوریا از فرصت استفاده کرد و گفت: -اولین بوس تبریکو من باید بدم بنفشه با تعجب به نیوشا نگاه کرد که با پر رویی گونه اش را به سمت لبهای پوریا جلو آورده بود. پوریا خندید: -نه لپ قبول نیست، من لب می خوام بنفشه کمی معذب شد. نیوشا خندید. بنفشه زیر چشمی به آن دو نگاه کرد. نیوشا با لبخند خودش را به پوریا نزدیک کرد و دوباره عقب کشید و صورتش را بین دستانش پنهان کرد و بلند، بلند خندید. پوریا دستان نیوشا را از روی صورتش کنار زد و روی صورتش خم شد. چشمان بنفشه آنچه را که می دید باور نمی کرد. پوریا لبهای نیوشا را بی پروا بوسید. یک لحظه صحنه هایی از فیلمی که دیده بود از ذهنش گذشت. سرش را به سمت دیگر چرخاند و با فواد چشم در چشم شد. فواد با لبخند مزخرفی روی لبش به بنفشه نگاه کرد و گفت: -بوس من چی میشه؟ بنفشه فکر کرد اشتباه شنیده است، به چشمان فواد نگاه کرد: -یعنی چی؟ -منم بوس می خوام، مگه تولد نیست؟ بنفشه گیج و منگ جواب داد: -تولد من که نیست، تولد نیوشاست -نیوشا که پوریا رو بوسید، منو که نباید می بوسید، تو باید بوسم کنی بنفشه خودش را جمع و جور کرد: نه فواد کمی خودش را به بنفشه چسباند: -چرا نه؟ مگه بده؟ اگه بده چرا نیوشا این کارو کرد؟ بنفشه خودش را عقب کشید و به سمت نیوشا نگاه کرد که تقریبا در آغوش پوریا ولو شده بود. روش را به سمت فواد کرد: -من دوست ندارم فواد دست بنفشه را گرفت: -همش یه دونه، زودی تموم میشه بنفشه سعی کرد دستش را از دست فواد بیرون بیاورد: -نه، نمی خوام ، خوشم نمی یاد صدای نیوشا را شنید که می خندید: پر رو شدیا پوریا فواد دست بنفشه را محکم فشار داد: -چیزی نیستش که، خودتم خوشت میاد بنفشه لحظه ای را به یاد آورد که در اطاقش را گشوده بود و سیاوش را در آن وضعیت دیده بود. باز هم خودش را به کناره های مبل کشاند: -نه فواد، مگه نمی گم دوست ندارم فواد با دستش بنفشه را به سمت خودش کشید: -حالا چرا فرار می کنی بنفشه قلبش بی امان می کوبید. رنگش پریده بود. نکند این جا بلایی بر سرش بیاید. آن هم در خانه ی خودشان، آنوقت دیگر کسی نبود که به دادشان برسد. به سمت نیوشا چرخید و با دیدن پوریا که پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نیوشایی که انگار قرص خنده خورده بود، به شدت جا خورد. تصمیم گرفت از روی کاناپه بلند شود. فواد متوجه ی موضوع شد و از بازوی بنفشه گرفت: -کجا می خوای بری؟ صدای بنفشه می لرزید: -ولم کن، می خوام پاشم -پیش من بشین -نه می خوام پاشم، نیوشا بهش بگو ولم کنه نیوشا خنده کنان گفت: فواد ولش کن GetBC(154); ![]()
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش به کوهی از اجناس که وسط مغازه تلنبار شده بود نگاه کرد و آه کشید: -خیلی کار داریم، تا فردا صبح باید همه رو بچینیم. شایان آدامسش را باد کرد: حالا فردا نشد، پس فردا، عجله که نداریم -اتفاقا خیلی هم عجله داریم، من از فردا میرم دنبال کارای تبلیغاتو حساب کتابای دیگه، تو هم که سلیقه نداری، پس همین امشب باید همه چی تموم بشه -خیل خوب حالا، ببینم تو که خوش سلیقه ای چی کار می کنی -بیا شروع کنیم جنسها رو بچینیم، این ردیف قسمت لباسهای مجلسیه، برو اون رگالها رو از بیرون مغازه بردار بیار، تا بگم چطور لباسها رو به ترتیب سایزشون بچینی شایان به سمت در خروجی رفت، سیاوش دوباره او را مورد خطاب قرار داد: -ببینم شایان، همه ی جنسا رو آوردی؟ -آره همشونو آوردم .......... بنفشه و فواد در کنار یکدیگر قدم می زدند و پوریا و نیوشا جلوی آنها گام بر می داشتند. باز هم دستان نیوشا و پوریا در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه چشمانش روی دستان آن دو میخکوب مانده بود. فواد مسیر نگاه بنفشه را گرفت و متوجه ی جریان شد. رو به بنفشه کرد: -منم می تونم دستتو بگیرم؟ بنفشه چند لحظه در سکوت به معنی سوال فواد فکر کرد. یعنی دستش را در دست فواد بگذارد؟ خوب او که قبلا با فواد دست داده بود. چه اشکالی داشت دستانش کمی بیشتر در دست فواد باقی بماند. بنفشه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اینبار دستان بنفشه و فواد بود که در یکدیگر قفل شده بودند. بنفشه اینبار به دستان خودشان نگاه کرد. حس بدی نداشت، هم هیجان زده بود و هم شرمگین. برای اولین بار، دست یک جنس مخالف را در دست گرفته بود. برای اولین بار بود که به پسری اینقدر نزدیک شده بود، یک پسر... یک جنس مخالف.... چهار پسر و دختر نوجوان دست در دست هم، روی سنگ فرشهای پیاده رو قدم می زدند و دستهایشان را تاب می دادند. ........ سیاوش نگاهی به رگالها کرد و رو به شایان که روی چهار پایه ولو شده بود، گفت: -کل جنسها همین بود؟ -کمه؟ از ده صبح داریم کار می کنیم، هنوزم یه عالمه مونده که بچینیم -اینا که همش لباس مجلسیه، پس شومیز مجلسی ها کجان؟ -آوردم دیگه، همون جاست و با دستش به بسته های لباس روی زمین اشاره کرد. سیاوش دستانش را به کمرش زد: -کو؟ پس چرا من چیزی نمی بینم شایان به زحمت از روی چهارپایه بلند شد و با غر غر به سمت بسته ها رفت و خم شد و یکی از زانوانش را روی زمین تکیه زد: -کوری دیگه، واسه همین نمی بینی سیاوش دست به کمر، بالای سر شایان ایستاده بود. شایان بسته ها را جا به جا می کرد، ولی هنوز چیزی پیدا نکرده بود. سیاوش با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفت: -که من کورم؟ تو مطمئنی که همه ی جنسا رو از خونه آوردی؟ -آره بابا، آوردم -یکم فکر کن، اینا همه ی جنسایی بود که دوستت از ترکیه آورده بود؟ بهش سفارش شومیز ندادی؟ یا از قبل شومیز داشتی؟ یادمه گفتی خودتم تو خونه جنس داری شایان ناگهان با دستش روی پیشانیش زد: -وای سیاوش یه سری از جنسا تو خونه موندن، تو کمد اطاقم -آی بمیری تو که همیشه لنگ می زنی، پاشو برو بیارشون، مگه من سفارش نکردم که همه رو بیاری؟ بعد که بهت می گم کودنی بدتم میاد -سیا، جون من پاشو برو بیارشون، قربونت برم، من اصلا حال ندارم پشت فرمون بشینم -حرف نزن بابا، نمی بینی اینجا چقدر کار داریم؟ -من خودم انجام می دم، برو بیارشون دیگه -تو عجب آدم تنبلی هستی، پاشو برو بیارشون، من نمیرم خونه ات، هنوز دو هفته از گندی که زدیم نگذشته، می خوای دوباره با بنفشه چشم تو چشم بشم؟ پاشو برو -بنفشه خونه نیست، کلاس فوق برنامه داره، تا چهار و پنج بعد از ظهر هم نمی یاد خونه، دیشب بهم گفت، خیالت راحت -بابا پاشو برو می گم، چه بی مصرفی شدی تو شایان -جبران می کنم واست، به جون تو خودم تا صبح، کل مغازه رو واست می لیسم تا تر و تمیز بشه سیاوش به خنده افتاد: -دیوانه ای تو، خیل خوب بابا، کلیدو بده، من رفتم شایان از ترس اینکه نکند سیاوش پشیمان شود، سریع کلید خانه را به او داد. سیاوش دوباره رو به شایان کرد: -شایان مطمئنی بنفشه خونه نیست؟ من نرم اونجا ببینمش، بخدا گردنتو میشکنما -نه مطمئنم، برو خیالت راحت سیاوش پارچه ی بزرگی را از روی پیشخوان برداشت و بلافاصله از مغازه خارج شد. ........ بنفشه رو به نیوشا کرد: -یه کیک انتخاب کردن که اینقد دست دست کردن نداره، زود باش دیگه نیوشا چشم غره رفت: -هولم نکن دیگه، بذار ببینم دارم چی کار می کنم، می خوام یه کم شیرینی هم بخرم فواد به دفاع از بنفشه رو به نیوشا کرد: -خوب راست می گه، یه کم زودتر، شیرینی دیگه چرا؟ همین کیک خوبه، الکی پولتو خرج نکن پوریا نیم نگاهی به فواد کرد، فقط همین دونفر می دانستند که چرا فواد با بنفشه هم عقیده است. فواد می خواست هر چه سریعتر به خانه ی خالی برسد... به خانه ی خالی.... خانه ی خالی از بزرگتر.... .............. ![]()
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه روی تختش نشسته بود و به صحبتهای پدرش گوش می داد. صدای پدرش آنقدر بلند بود که نیازی نبود پشت در، فال گوش بایستد. -خیل خوب بابا غر نزن، پس فردا جنسا رو میارم، ....... -خوب چند تا بسته هنوز تو راهه، یکی از دوستام داره از ترکیه میاره، بهش سفارش داده بودم ....... -اینایی که تو خونه دارم زیاد نیستن، تا پس فردا جنسا میرسه، همه رو با هم میارم، شده تا آخر شبم می مونمو می چینمشون، چرا اینقدر غر می زنی سیاوش پس پدرش با سیاوش صحبت می کرد. چهره اش در هم شد. اصلا دوست نداشت حتی اسم سیاوش را به زبان بیاورد. باز هم صدای پدرش را شنید: حواسم هست تو چرا فکر می کنی من کودنم؟ ...... صدای قهقهه ی پدرش را شنید: بی تربیت نفهم بنفشه دیگر تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهای پدرش نداشت، همین که می دانست آن سوی خط سیاوش است، کافی بود تا اعصابش بهم بریزد. گوشی اش را در دست گرفت و وارد پوشه ی بازیها شد. ........ بنفشه به دور از چشم معلم کتابی را که زیر میز باز کرده بود، ورق زد و بالاخره جواب سوال را پیدا کرد و نوشت: فلات ایران از شمال به کوه پایه های البرز و از غرب به کوه پایه های زاگرس منتهی می شود(به تصویر شماره ی 1-5 نگاه کنید) بنفشه ناشیانه شماره و صفحه ی تصویر را در ادامه ی جواب آورده بود و شاید تا پایان امتحان در مورد سه چهار سوال دیگر، همین اشتباه را تکرار کرد. امتحان که تمام شد با غرور به نیوشا نگاه کرد و گفت: امتحانو خوب نوشتی؟ نیوشا برگه ی مچاله شده ای را از درون جیبش بیرون آورد و گفت: -آره عالی نوشتم، تو چی؟ بنفشه به کتاب زیر میز اشاره زد و نخودی خندید. -یعنی بیست میشی دیگه؟ -آره بیست میشم، همه رو نوشتم و باز هم خندید. صدای معلم جغرافی به گوش رسید: -هفته ی دیگه برگه ها رو تصییح می کنمو میارم نیوشا پچ پچ کرد: واسه تولد آماده ای؟ همش سه روز مونده -من چرا آماده باشم؟ -مگه قرار نیست تو خونه ی شما باشه، بچه ها منتظرن ببینن تو چه جوابی می دی -حالا حتما باید خونه ی ما باشه؟ - یه بار تو عمرم یه چیزی ازت خواستما، حالا هی ناز کن -آخه همش فکر می کنم بابام میاد -ای بابا، مگه تو نمی گی بابات بعد از ظهرا میره پاساژ؟ ما همش دو ساعت میایم توی خونه بعدش میریم بنفشه به یاد حرفهای دیروز پدرش افتاد که درمورد جنسها با سیاوش صحبت می کرد. فردا مشغله ی کاری پدرش، خیلی زیاد بود.. احتمالا تا شب هم به خانه بر نمی گشت. شاید بهتر بود فردا قال قضیه را بکند. -نیوشا به یه شرط راضی میشم -چه شرطی؟ -به جای اینکه دو سه روز دیگه جشن بگیریم، همین فردا بیاین خونه ی ما. بابام فردا می خواد جنسای مغازه اشو بچینه، منم الکی بهش می گم کلاس فوق برنامه داریم و دیرتر میام خونه که فک نکنه بعد از مدرسه سریع میام خونه -ای بابا، چرا اینقدر زود، من هنوز خیلی از کارامو نکردم -مثلا چی کار می خواستی بکنی؟ فردا بعد از مدرسه با هم میریم کیک و شمعو می خریم، بعدش میایم خونه ی ما -حالا حتما باید فردا باشه؟ -نیوشا من فقط برای فردا مطمئنم که بابام نیستش، همیشه وقتی جنساشو می خواد تو مغازه بچینه دیر میاد خونه، یه سره می مونه، حالا چی میشه دو سه روز زودتر واست تولد بگیریم؟ -باشه، فردا بعد از مدرسه میریم کیک و میوه می خریم، با فواد و پوریا قرار می ذاریم که دسته جمعی با هم بیایم خونه ی شما بنفشه خیلی هم راضی نبود تا جشن تولد نیوشا را در خانه اشان برگزار کند. اما باز هم ترسید که اگر مخالفت کند، نیوشا به او برچسب بچه بودن بزند. نیوشا رو به بنفشه کرد: تو واسه فردا چی می پوشی؟ -یه لباس معمولی، بلوز و شلوار -باشه منم بلوز و شلوار می پوشم، راستی من هنوز به سیاوش زنگ نزدما بنفشه شانه هایش را بالا انداخت، اصلا برایش مهم نبود که نیوشا به سیاوش زنگ بزند یا نزند. سیاوش برایش وجود خارجی نداشت. نیوشا خندید: -فردا بعد از تولد بهش زنگ می زنم -پوریا چی میشه؟ -فعلا که هستش، اگه هم سیاوش خیلی خوب بود که با پوریا بهم می زنم بنفشه تعجب کرد: تو که فردا می خوای با پوریا عکس بگیری، حالا می گی باهاش بهم می زنی؟ نیوشا باز هم خندید: -بزار ببینم واسم چه کادویی میاره، بعدش باهاش بهم می زنم -حالا مگه چه کادویی می خواد بخره؟ واسه خاطر کادو باهاش موندی؟ - الان طرفدار پوریا شدی؟ یادته بهم می گفتی زشته؟ بنفشه تصمیم گرفت بیشتر از این، به جر و بحث ادامه ندهد. معلوم نبود نیوشا چه در سر دارد. اصلا بنفشه "چه کاره حسن" بود؟ یک طرف این جریان پوریا بود که لقب "کاراگاه گجت" برازنده اش بود و طرف دیگر سیاوش بخشنده، که... که... توی تمبونش.... بنفشه اینبار اصلا به این شعرش نخندید. عجب شعری برای سیاوش سروده بود، عجب شعری.... ....... دستان پوریا از خوشحالی، عرق کرده بود. گوشی را محکم در دستش فشار می داد: -الو فواد، یه خبر خوب -چی شده؟ -الان نیوشا بهم زنگ زدو گفت فردا بریم خونه ی بنفشه اینا، واسه ی جشن تولد -هنوز دو سه روز مونده تا روز تولدش، چرا اینقدر زود؟ -نیوشا گفت فردا بابای بنفشه خونه نیست، زودتر می خوان جشن بگیرن فواد چشمانش برق زد. همه چیز برای یک خوش گذرانی بی دردسر مهیا شده بود، همه چیز... -خیلی عالی شد، قرار شد چه ساعتی بریم خونشون؟ -بعد از مدرسه من و تو میریم دنبال نیوشا و بنفشه، تا کیک و میوه بخریم، بعدش چهارتایی میریم خونه ی بنفشه اینا -خوبه، فردا چه روزی بشه، حسابی خوش می گذره -فواد من فکر کنم نیوشا خودشم بدش نیاد، آخه یه بار بهش گفته بودم باید بهم لب بدی، اونم خندید -خوبه، پس تو حسابی با نیوشا بترکون پوریا از خوشی سرش گیج رفت. -فواد، ممکنه بنفشه نخواد، اون موقع چی کار می کنی؟ -راضیش می کنم، اگه هم راضی نشد مجبورش می کنم، تو هم باید کمکم کنی -باشه، منم هستم -خیلی خوب دیگه برو به خودت برس -چه جوری؟ -برو بازم همون فیلما رو نگاه کن تا بدونی باید چی کار کنی پوریا نعره زد: باشه ه ه ه ه ه ه ه چند لحظه ی بعد هر دو پسر نوجوان برای بار چندم فیلم های ممنوعه اشان را نگاه می کردند. ............... ![]()
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:21 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و فکر می کرد. آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی متوجه نشد شایان کی زن میانسال را پیاده کرده بود. صدای شایان رشته ی افکارش را برید: خوب حالا، انگار چی شده، همچین غمبرک زدی هر کی ندونه فک می کنه کی مرده سیاوش با نفرت به شایان نگاه کرد و گفت: خیلی آدم بی عاری هستی، بخدا حالمو بهم می زنی، من لخت مادر زاد بودم، اینو می فهمی؟ یعنی بنفشه تموم هست و نیست منو دید الاغ -ای بابا بچه ی دوازده ساله چه می فهمه چی به چیه؟ -همین دیگه، عقل نداری، تو باورت شده که بنفشه بچه است؟ اون تو یه سن بحرانیه، می دونی وقتی یه دختری تو اون سن یه همچین صحنه هایی رو از نزدیک ببینه چقدر تو روحیه اش تاثیر می ذاره؟ -بابا چی می گی تو هم زیادش کردی؟ آخه اون اصلا حالیش میشه؟ -شایان حوصله ی بحث کردن ندارم، تو هیچ چی حالیت نیست، من تا چند روزی جلوی چشم بنفشه آفتابی نمیشم، باور کن اصلا نمی تونم تو چشماش نگاه کنم، تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم -من که می گم الکی شلوغش کردی، اون هیچ چی نمی فهمه -خفه شو گوش کن، رفتی خونه نبینم باهاش دعوا کنیا، شایان به روح بابام اگه روش دست بلند کنی شراکتو بهم می زنم -خیل خوب بابا، حالا این بنفشه چقدر مهم شده، امروزمون ر...ده شد، واسه خاطر یه الف بچه چه داد و هواری راه انداختی بودی سیاوش با یاد آوری چهره ی زن میانسال دوباره اخم هایش در هم شد: شایان بعضی وقتها اینقدر ازت بدم می یاد که حد نداره، این زنیکه کی بود؟ چقدر زشت بود. فکر کنم چهل، چهلو پنج ساله بود، تو چقدر فطرتت پایینه آخه اینا کی هستن که میاریشون تو خونه ات؟ چقدر هم چاق و خیکی بود. بعد به مادر بنفشه ایراد می گرفتی؟ این زنیکه که کوه گوشت بود -هر چی که بود از مادر بنفشه بهتر بود -چرا شایان؟ چرا اینقدر ازش بدت میاد، تو که به زور باهاش ازدواج نکردی -رعنا کم کم دیگه از چشمم افتاد، مشکلات زندگی بهم فشار آورده بود، رعنا هم بهم نمی رسید، یعنی اصلا رو پا نبود که بهم برسه، همش خواب و خواب و خواب، همون روزا بود که منم کم کم رفتم سمت زنای دیگه -جدی؟ اولین بار چه جوری راضی شدی که این کارو بکنی؟ -راضی شدن نمی خواست، یه نیاز بود که رعنا هیچ جوره بر طرفش نمی کرد. اولین باری که یه زنو آوردم تو خونه رعنا خواب بود، تا لحظه ی آخری که از خونه ببرمش هم بیدار نشد -واقعا؟ مگه میشه؟ -آره قرص اعصاب با آدم اینطوری می کنه، اون زن هم خیلی زشت بود، اصلا قیافه نداشت، هیکلشم خیلی خیلی معمولی بود، اما من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، بعد از اون هم کم کم واسم عادت شد که برم سمت اینو اون -خوب چرا همون اوائل زنتو طلاق ندادی؟ اون جوری بهتر نبود؟ -وقتی برای اولین بار کارش کشید به بیمارستان، منم رفتم دنبال کارای طلاق -بچه رو هم دادی به اون؟ -آره دیگه، پس خودم نگه می داشتم؟ -ببین همین کارا رو می کنی که می گم حالم ازت بهم می خوره، احمق مادره که اونقدر مشکل روانی داشته که تو بیمارستان بستری شده، اونوقت تو رو چه حسابی بچه اتو دادی به اون؟ -پس من نگهش می داشتم؟ -این بچه رو از سر خیابون که نیاورده بودی، بالاخره یه تعهدی نسبت بهش داشتی یا نه؟ -سیاوش من دیگه ازون زندگی زده شده بودم. می خواستم قید همه چیزو بزنم، دیگه واسم مهم نبود بچه دارم یا ندارم، فقط می خواستم خلاص بشم سیاوش با خودش فکر کرد که شاید برای بنفشه هم بهتر بود که در کنار مادرش زندگی کند. زندگی بی بند و بار شایان، محیط مناسبی برای تربیت بنفشه نبود. هر چند بنفشه در حال حاضر با شایان زندگی می کرد. آن هم در حساس ترین دوره ی رشد... در حساس ترین دوره.... با زهم به یاد افتضاح یک ساعت پیش افتاد و از خجالت چشمانش را بست. فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشمان بنفشه آفتابی نشود. شاید بنفشه، کم کم فراموش می کرد. شاید..... ......... بنفشه گونه اش را روی میز گذاشته بود و با کنجکاوی به حرکات نیوشا نگاه می کرد. با گذشت پنج روز از آن اتفاق، هنوز هم آن تصاویر از ذهنش پاک نشده بود. سیاوش اگر می فهمید که چه درگیری ذهنی برای این دخترک به وجود آورده است، از شدت عذاب وجدان خفه می شد. با تمام این اوضاع و احوال، بنفشه تلاش می کرد تا سیاوش را به دست فراموشی بسپارد. فعلا فواد حضور داشت، فعلا.... فواد اگر چه شبیه مارماهی بود، اما مثل سیاوش به دنبال کارهای آنچنانی نبود. پس همین برایش غنیمت بود. بیچاره بنفشه نمی دانست که سیاوش هر چه که بود، مثل فواد به فکر دست درازی به بنفشه نبود. بیچاره بنفشه.... نیوشا با سر خوشی کف زد. بنفشه کم کم متعجب می شد. نیوشا خل شده بود؟ با این حرکاتی که از خود نشان می داد، بعید هم نبود که خل شده باشد. بنفشه از نیوشا پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ -تو هم اگه جای من بودی، همینقدر خوشحال می شدی -مگه چی شده؟ -بهت بگم؟ بنفشه سرش را از روی میز بلند کرد. حس کنجکاوی، حسابی قلقلکش می داد. -بگو دیگه -غصه نخوریا -بگو دیگه، زود باش نیوشا سرش را به عقب چرخاند و به چند تن از دخترانی که در زنگ تفریح در کلاس باقی مانده بودند، نگاه کرد. به سمت بنفشه خم شد و در گوشش پچ پچ کرد. دهان بنفشه ناخوداگاه نیمه باز شد و آه حسرت از آن بیرون آمد: راس می گی؟ خوش به حالت -آره راس می گم، ببین و دو طرف مانتو اش را به سمت جلو کشید و پشتش را به بنفشه کرد. بنفشه برجستگی ظریفی را روی کمر نیوشا تشخیص داد که از زیر مانتو اش به خوبی نمایان بود. لب برچید. سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد: خوب مبارکه نیوشا با موذی گری جواب داد: من حسابی خانم شدم، دیروز با مامانم رفتم خریدم، اونم دوتا همین که نیوشا از مادرش گفت، کافی بود تا غم بنفشه دو چندان شود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد. نیوشا ادامه داد: تا وقتی ازینا نپوشیدیم، یه خانم کامل نیستیم -تو از کجا می دونی؟ -برو از هر کی می خوای بپرس بنفشه اینبار با حرص جواب داد: منم بالاخره از همینا می خرمو می پوشم، تا همین یکی دو ماه دیگه با نا امیدی به خودش نگاه کرد تا بفهمد آیا زمان آن فرا رسیده، تا او هم همانند نیوشا، برای خودش لباس زیر بخرد؟ نه... هنوز زمان آن فرا نرسیده بود... نیوشا متوجه ی جریان شد و با دلسوزی گفت: تا شیش ماه دیگه نوبت تو هم میشه، خوب تو از من لاغرتری -شیش ماه خیلی زیاده -دیگه همینه، باید صبر کنی بنفشه با حرص رویش را چرخاند. نیوشا صدایش را آهسته کرد: از دوست بابات چه خبر؟ بنفشه سرسری جواب داد: هیچ خبر، چه خبری باید باشه -دیگه ندیدیش؟ بنفشه باز هم تصاویری از سیاوش در ذهنش شکل گرفت. چشمهایش را روی هم فشار داد تا تصاویر را پس بزند: نه ندیدمش -می گم بنفشه یه چیزی ازت بخوام؟ -چی؟ نیوشا کمی به بنفشه نزدیک شد: شمارشو داری؟ -شماره ی کیو؟ -دوست باباتو بنفشه با تعجب به نیوشا خیره شد: می خوای چی کار؟ نیوشا با چشم و ابرو برایش ادا در آورد: می خوام بهش زنگ بزنم نیوشا به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود نیوشا سر و گوشش می جنبید... راست گفته بود، خیلی هم می جنبید، خیلی.... -چرا بهش زنگ بزنی، شاید خوشش نیاد -تو چی کار داری شمارشو بده -نه نمی دم -نکنه حسودیت میشه -چرا حسودیم بشه؟ -اه، شمارشو بده دیگه، مثه بچه نی نی ها شدی که یه چیزی دارنو به کسی نشون نمی دن بنفشه از این حرف نیوشا خوشش نیامد. نیوشا با این حرف او را تحقیر کرده بود. حال که نیوشا ماهانه می شد و لباس زیر هم استفاده می کرد، خودش را خیلی خانم تر از بنفشه تصور کرده بود. بنفشه نمی خواست در مقابل نیوشا کم بیاورد. باید با رفتارش نشان می داد که بزرگ شده است. بقیه ی مسائل هم تا شش ماه دیگر رو به راه می شد. اتفاقا شاید بهتر بود تا شماره ی سیاوش را به نیوشا بدهد تا کمی سر به سرش بگذارد. سیاوش دیگر برای بنفشه اهمیت نداشت. سیاوش برای همان نیوشا خوب بود که سر و گوشش می جنبید، برای همان نیوشا خوب بود.... بنفشه رو به نیوشا کرد: خیل خوب بهت می گم، سیوش کن ....... ![]()
سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش به موهایش چنگ زد. چه افتضاحی به بار آمده بود. چه افتضاحی.... این همه نقشه کشیده بود تا بنفشه چنین صحنه ای را نبیند و حالا به بدترین شکل ممکن آنرا دیده بود. از خودش و بنفشه خجالت می کشید. بعد از این همه سال خوش گذرانی، اولین باری بود که اینطور غافلگیر شده بود. خودش را لعنت می کرد. بابت سهل انگاری اش خودش را لعنت می کرد. چرا در اطاق را قفل نکرده بود. به سمت مهسا چرخید که روتختی بنفشه را به دور خود پیچیده بود. با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد رو به مهسا کرد: چرا در اطاق قفل نبود؟ مهسا با رنگ پریده جواب داد: مگه به من گفتی قفلش کنم؟ -نه به عمه ام گفتم قفلش کنه، مگه کر بودی که نشنیدی؟ -به من چه ربطی داره؟ خودت چرا قفلش نکردی؟ -من به توئه کودن گفتم قفلش کنی، حالا ببین چی شد، خوب شد که این بچه مارو تو این وضعیت دید؟ -به من چه.... -ساکت شو حرف نزن، امروزم به گند کشیده شد، پاشو خودتو جمع کن باید بریم مهسا عصبانی جواب داد: با من درست حرف بزنا، مگه من زن خیابونیم؟ -نه تو ملکه الیزابتی، بعد از تماس دوممون پاشدی اومدی روی تخت ولو شدی، حالا حتما انتظار داری قدیسه باشی، سیاوش متوجه نبود که شرمساری اش را از بنفشه، با عصبانیت سر مهسا خالی می کرد. مهسا از خشم و خجالت ناشی از این تحقیر، کبود شد. با بغض از روی تخت پایین پرید و به لباسهای پخش و پلا شده ی روی زمین چنگ زد. سیاوش نفسهای عمیق می کشید. چرا بی احتیاطی کرده بود. حالا چطور این همه فضاحت را از ذهن بنفشه پاک می کرد. چند ضربه به در خورد و سر شایان بین دو لنگه ی در پدیدار گشت. در حالی که ملحفه ای به دور خود پیچیده بود، به وضعیت غیر معمولی سیاوش و مهسا خیره شد و گفت: سیاوش چی شده؟ -شایان گند زدیم، بنفشه ما رو دید. چشمان شایان از تعجب گشاد شد: چی؟ بنفشه؟ مگه اینجاست؟ -آره، اگه بدونی تو چه وضعیتی ما رو دید، کاشکی من الان سرمو بکوبم به دیوارو راحت بشم شایان با خشم جواب داد: غلط کرد که برگشت، مگه من نگفتم تا غروب خونه ی عمه اش بمونه؟ الان کدوم گوریه تا خودم قبرشو بکنم شایان با گفتن این حرف چرخید و دورتا دور هال را از نظر گذراند. سیاوش از جا پرید و به سمت مهسا رفت و رو تختی را از روی شانه اش کشید: بده من مهسا جیغ کشید: چی کار می کنی؟ -بده من رو تختیو، لباساتو بپوش و با شدت رو تختی را از دور بدن مهسا کشید و آنرا به دور خود پیچید و از اطاق بیرون پرید: -شایان کاریش نداشته باشیا، اگه دست روش بلند کنی، من می دونمو تو -حرف بیخود نزن، این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، می خوام ادبش کنم سیاوش بازوی شایان را گرفت و آنرا به سمت اطاقش هدایت کرد: -برو آماده شو همه با هم از خونه بریم بیرون، اصلا الان نباید حرفی بزنیم، فقط بریم بیرون شایان که وارد اطاقش شد، سیاوش از پشت شیشه ی در خروجی هال، سایه ی بنفشه را دید. قلبش تیر کشید. سری به نشانه ی افسوس تکان داد و وارد اطاق شد و بی توجه به مهسا که در حال پوشیدن تاپش بود، به سمت لباسهایش رفت. همانطور که لباسهایش را می پوشید خطاب به مهسا گفت: زود باش آماده شو باید بریم -لازم نیست زحمت بکشی، من خودم میرم سیاوش حرفی نزد. حوصله ی ناز کشیدن نداشت. فکرش فقط حول و حوش بنفشه می چرخید. مهسا روسری اش را روی سرش گذاشت و بدون خداحافظی از سیاوش از اطاق خارج شد. از هال گذشت و در خروجی را باز کرد. با دیدن بنفشه که روی پله ها نشسته بود کمی جا خورد. دختر بچه ی بی نزاکت در عرض ده دقیقه همه چیز را بهم ریخته بود. به تندی از کنار بنفشه رد شد و از پله ها پایین رفت. بنفشه سرش را بالا آورد و از پشت سر به رفتن مهسا نگاه کرد. دلش می خواست می توانست هر چه در دهانش بود نثار مهسا کند، اما دهانش همچنان بسته بود. مدام تصویر برهنه ی سیاوش جلوی چشمانش رژه می رفت. همه چیز مثل همان فیلمی بود که نیوشا به او داده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود. او هم خوش گذران بود. واقعا بنفشه چرا کم کم از او خوشش آمده بود. چرا دلش می خواست که او متوجه ی سفیدی چهره اش شود. چرا یکی دو ساعت پیش آرزو کرده بود که سیاوش را جلوی در مدرسه اش ببیند. سیاوش همه ی خاطرات خوب را از ذهن او پاک کرده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود... مثل پدرش... ....... شایان به همراه زنی که مشخص بود چندین سال از او بزرگتر است، لباس پوشیده و آماده کنار در خروجی ایستاده بودند. سیاوش با اخم عمیقی که در چهره اش جا خوش کرده بود به سمتشان رفت. صدای زن میانسال بلند شد: شایان یه دفه چی شد؟ -هیچ چی تو راه برات توضیح می دم، راستی سیاوش، مهسا کو؟ -نموند، رفتش، خیل خوب دیگه بریم شایان در را باز کرد و با دیدن بنفشه که هنوز روی پله ها نشسته بود، سرجایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش دستش را روی بینی اش گذاشت و اشاره زد که فقط از کنارش رد شود. شایان از کنار بنفشه گذشت و به دنبال آن زن میانسال هم از کنارش رد شد. نوبت به سیاوش رسید. همانطور که به آرامی گام بر می داشت به بنفشه نگاه کرد. باز هم قلبش فشرده شد. باز هم با خودش تکرار کرد که چرا بی مبالاتی کرده است. سرش را پایین انداخت و از کنار بنفشه رد شد. از بنفشه به شدت خجالت می کشید. بنفشه سرش را بالا آورد و با چشمان اشکبار به سیاوش خیره شد که از پله ها پایین می رفت. سیاوش سر پیچ پله یک لحظه سرش را بالا آورد و با بنفشه چشم در چشم شد. چشمان اشک آلود دخترک او را متعجب و شرمسار کرد. نگاهش را دزدید و بقیه ی پله ها را با سرعت طی کرد. سیاوش با خود فکر کرد: بنفشه چرا گریه می کرد؟ هر که جای بنفشه بود بیشتر خشمگین و عصبانی و یا گیج و سردرگم می شد. بنفشه چرا گریه می کرد؟ چرا؟ ........ یک ربع گذشته بود و بنفشه هنوز روی پله ها نشسته بود و اشک می ریخت. اینکه سیاوش را برهنه در آغوش مهسا دیده بود، برایش غیر قابل تحمل بود. بنفشه در عرض همین یک ربع تصمیمش را گرفت. دیگر سیاوش برایش اهمیتی نداشت. لیاقتش همان مهسا و نغمه بودند. بنفشه اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست و به سمت اطاقش رفت. در اطاق را باز کرد و به دور تا دور اطاق نگریست. چشمش افتاد به رو تختی اش که کف اطاق افتاده بود. چشمانش از رو تختی به سمت ملحفه و بالش روی تختش چرخید. بنفشه به سمت رو تختی رفت و آنرا از کف اطاقش برداشت. ملحفه و روبالشی اش را هم به دست گرفت و از اطاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. همه ی آنها را در هم مچاله کرد و درون سطل زباله افکند. سیاوش دیگر برایش تمام شده بود. .......
![]()
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:29 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه پشت میز نشسته بود و با ناراحتی با غذایش بازی می کرد. عمه شهنازش با کنجکاوی به او خیره شده بود: -بابات کجاست؟ -خونه -خونه چرا؟ -نمی دونم، دوستاش می خواستن بیان شهناز چشمانش را ریز کرد: دوستاش کیا هستن؟ -اسم یکی از اونا سیاوشه، اسم بقیه رو نمی دونم شهناز با حرص سری تکان داد و دوباره به بنفشه چشم دوخت: -تورو فرستاد اینجا که رفیقاشو بریزه تو خونه، بابات یه ذره عقل توی اون کله اش نیست، خسته شدم از دستش، این چه طرز بچه داریه، اون دوستای الدنگش کیا هستن که به خاطرشون تورو اینجوری آواره کرده بنفشه با خودش فکر کرد که عمه شهنازش راست می گفت، به خاطر سیاوش آواره شده بود. او دلش می خواست سیاوش را ببیند اما سیاوش خودش تمایلی نداشت که امروز بنفشه در کنارش باشد. لبهایش را روی هم فشار داد. صدای عمه شهنازش کمی از حد معمول بالاتر رفت: -واستا ببینم، به من نگاه کن بنفشه سرش را بلند کرد و به عمه اش چشم دوخت. شهناز روی چهره ی بنفشه دقیق شد. این دختر با صورتش چه کرده بود که رنگ چهره اش عوض شده بود؟ نگاهش روی خراشیدگی ها جا خوش کرد. تازه متوجه ی جریان شده بود. اخم کرد: -به صورتت دست زدی؟ بنفشه سرش را خاراند: آره شهناز از این همه صراحت یکه خورد. شاید انتظار داشت بنفشه حاشا کند. -چی کار کردی؟ -با تیغ تمیزش کردم -دختر واسه چی این کارو کردی؟ -واسه چی نداره. یه عالمه پشم و پیلی پشت لبم بود -خوب باشه، هر کی پشم و پیلی داره باید با تیغ بیوفته به جونش؟ -آره باید تمیزش کنه تا دوستاش مسخرش نکنن -وای خدایا، دختر من، این کارا واسه تو زوده آخه ببین چی کار کردی، با تیغ صورتتو زخمی کردی دم خطتو چرا زدی؟ دیدی خودتو چقدر زشت شدی؟ بنفشه از دست غرغرهای عمه شهنازش کلافه شد. اصلا به عمه اش چه مربوط بود. صورت خودش بود. دلش می خواست با تیغ اصلاحش کند. -صورت خودمه، دوست دارم تمیزش کنم شهناز نفسش تندتر شد. بنفشه خیلی لجباز و حاضر جواب بود. شروع کرد به غرغر کردن. بیشتر از همه، از دست شایان شاکی بود. بنفشه برای نشان دادن اعتراضش بدون اینکه غذا بخورد وارد اطاقی شد که در بدو ورود، لباسش را همان جا تعویض کرده بود و در اطاق را محکم به هم کوبید. ........ سیاوش با لودگی رو به مهسا کرد: بفرمایید خانم خانما، بفرمایید بالا مهسا با ناز و عشوه گفت: کسی خونست؟ -کسی نیست، شایان و دوست دخترش هستن. کاری به ما ندارن مهسا به همراه سیاوش خرامان خرامان از پله ها بالا رفت. همین که وارد خانه شدند صدای خنده ی مستانه ای از اطاق شایان به گوششان رسید. سیاوش با خودش فکر کرد پس بی دلیل نبود که شایان او را زودتر جلوی خانه ی مهسا پیاده کرده بود. آتشش خیلی تند بود. خیلی..... کلید خانه را داخل جیبش گذاشت و به سمت اطاق بنفشه رفت. در اطاق را باز کرد و نگاهش افتاد به اطاق بهم ریخته ی بنفشه. لبخندی زد و سر تکان داد. -مهسا بیا مانتو و روسریتو اینجا عوض کن. یکم بهم ریختست. اطاق یه دختر بچه ی سرتقه. مهسا لبخند زنان، وارد اطاق بنفشه شد. ........ نزدیک به ده دقیقه بود که عمه شهنازش غر غر می کرد. بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر منفجر خواهد شد. زیر لب با خودش گفت: -چقد فک می زنه. خسته نمیشه؟ و شهناز واقعا خسته نمی شد. از همه چیز گله می کرد. از بی مسئولیتی شایان تا بی ادبی و گستاخی بنفشه. از خودش گله می کرد و از خانواده ی رعنا. از هر کسی که می توانست به این بچه کمک کند اما خودش را کنار کشیده بود. بنفشه تحملش به پایان رسید. در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سریع مانتو و مقنعه ی مدرسه اش را پوشید و کوله پشتی اش را روی دوشش آویزان کرد و از اطاقش بیرون پرید: -عمه من می خوام برم خونه شهناز ناگهان نطقش بسته شد. به بنفشه نگاه کرد: -واسه چی بری؟ تو که ناهارتم نخوردی -عمه از بس غرغر زدی، اعصابمو خورد کردی شهناز کم مانده بود پس بیوفتد. به زور خودش را جمع و جور کرد: -تو مگه نگفتی دوستای بابات خونتون هستن، کجا می خوای بری؟ بمون همین جا -نه می خوام برم خونه، یه آژانس برام بگیر -بچه جون بمون همین جا، بشین ناهارتو بخور تا بابات بیاد دنبالت حتی اگر یک درصد احتمال داشت تانظر بنفشه تغییر کند، با شنیدن این حرف از دهان عمه اش همان احتمال یک درصد هم از بین رفت: -نمی مونم، از غرغرات خوشم نمی یاد، زنگ بزن برام آژانس بگیر، می خوام برم
چند دقیقه ی بعد بنفشه داخل آژانس نشسته بود و به سمت خانه حرکت می کرد. برای خالی نبودن عریضه حتی از عمه شهنازش خداحافظی هم نکرده بود. .......... بنفشه وارد خانه شد. چشمش افتاد به چندین جفت کفش که زیر پله ها جا خوش کرده بود. همه ی کفشها مردانه نبود. دو جفت از آنها زنانه بود. مگر سیاوش نگفته بود که همه ی مهمانها آقا هستند. پس این کفشهای زنانه.... این کفشهای زنانه، اینجا چه کار می کردند؟ بنفشه با خود فکر کرد که شاید دوستان پدرش بودند. اما فکری مثل خوره به جانش افتاده بود و آن اینکه نکند یکی از این زنها، دوست سیاوش باشد. همان که اسمش مهسا بود. با این فکر دستانش را مشت کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت. همین که وارد هال شد نفس عمیق کشید. بوی عطر زنانه فضا را پر کرده بود. بنفشه گوشهایش را تیز کرد. از سمت اطاق پدرش سر و صدایی به گوش می رسید. نیازی به فکر کردن نبود. حتما پدرش سرگرم انجام همان کارهای درون فیلمها بود. یک لحظه سرش را به شدت تکان داد تا تصاویری که از پدرش در ذهنش جا خوش کرده بود، از ذهنش بیرون رود. یک پدر هر چقدر هم که بد باشد، دخترش دوست ندارد او را در حال انجام کارهای آنچنانی تصور کند. اصلا دوست ندارد.... بنفشه باز هم دقت کرد. از طرف اطاق خودش هم سر و صدایی به گوش می رسید. در اطاقش چه خبر بود. نکند سیاوش داخل اطاقش بود. با خودش فکر کرد زیر راه پله ها دو جفت کفش زنانه به چشم می خورد. به خودش فشار آورد تا بتواند آب دهانش را قورت دهد. به سمت اطاقش رفت. سر و صداها بیشتر شده بود. گوشش را به در چسباند. صدای نازکی را شنید: سیاوش صدای سیاوش را توانست تشخیص دهد: جونم؟ بنفشه چند قدم از در فاصله گرفت. نمی توانست باور کند که صدای سیاوش را شنیده است. از این که به خانه برگشته بود پشیمان بود. ای کاش به حرف عمه شهنازش گوش می کرد. حس کنجکاوی در وجودش نشست. دلش می خواست آن دختری را که به همراه سیاوش در اطاقش بود، ببیند. اصلا به چه حقی آن دختر وارد اطاق او شده بود؟ مگر از او اجازه گرفته بود؟ با این فکر، کنجکاوی جای خود را به خشم داد. بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت در اطاقش حمله برد و با یک ضرب در اطاق را گشود.... برای چند لحظه همه چیز متوقف شد. خون در رگهای بنفشه یخ زد. نفس سیاوش در سینه حبس شد.... مگر چه شده بود؟ بدترین صحنه ای که بنفشه می توانست در ذهنش مجسم کند، حالا در مقابل چشمانش قرار داشت. سیاوش در چه وضعیت افتضاحی بود و بدتر از آن وضعیت دختری که روی تخت بنفشه دراز کشیده بود. چشمان بنفشه نزدیک بود از حدقه خارج شود. سیاوش برای چند لحظه حتی پلک هم نزد. بنفشه اینجا چکار می کرد. مگر قرار نبود در خانه ی عمه اش باشد. اصلا در اطاق چرا قفل نبود؟ سیاوش هول و دستپاچه چشم از بنفشه برگرفت و با یک حرکت خودش را پشت میز تحریر بنفشه رساند و فریاد زد: برو بیرون بنفشه، برو بیرون مهسا با دیدن بنفشه، دستانش را حائل خود کرد. در آن وضعیت عشوه گری و لوندی از یادش رفت. با صدای گوش خراشی فریاد زد: واااااااای، این دیگه کیه؟ سیاووووششش سیاوش چشمش افتاد به یکی از تی شرت های بنفشه که روی دسته ی صندلی جا خوش کرده بود. آنرا سریع روی پاهایش انداخت و همانطور که خودش را جمع کرده بود از ته دل فریاد زد: برو بیرون پدرسگ، بهت می گم برو بیرون بنفشه نفهمید چرا اشک دور چشمش حلقه زد. او کم کم از سیاوش خوشش آمده بود. اما سیاوش همه ی آن تصویرهای زیبا را در عرض چند دقیقه در ذهن بنفشه از بین برده بود. هیچ وقت در خواب هم نمی دید که سیاوش را در چنین وضعیتی غافلگیر کند. پس دلیل آن همه اصرارهای سیاوش و پدرش برای رفتن به خانه ی عمه اش، همین بود؟ بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و همانطور که پاهایش را روی زمین می کشید به سمت در خروجی رفت. از هال خارج شد و روی اولین پله نشست. سرش را روی زانویش گذاشت و به آرامی اشک ریخت. ........ ![]()
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:27 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش همانطور که به دکور داخل مغازه چشم دوخته بود، با تکان دادن سر رضایتش را نشان می داد. چشمش افتاد به شایان که غرق در گوشی اش بود و با دکمه های آن کلنجار می رفت. -می گم شایان، بنده خدا مجید دکور خوبی برامون آماده کرد، واقعا سفارشی کار کرد، دستش درد نکنه -اوهوم -باید دستمزد درس حسابی بهش بدیما، تو که می دونی رو حساب رفاقت ممکنه پول نگیره -هوممممم -دیگه باید جنسا رو بیاریم بچینیم تو مغازه، می خوام پاساژو بترکونیم
-هوم م م م م م -درد، حواست نیستا، با کدوم ملکه الیزابتی اس ام اس بازی می کنی؟ این دفه که میاریش خونه، پول کفششو همون اول باهاش حساب کن صدای قهقهه اش درون مغازه طنین انداز شد. شایان تکانی خورد و با قیافه ی چندش آوری به سیاوش خیره شد. سیاوش موذیانه خندید: -خبریه؟ -تو فک کن خبریه، حالا می ذاری به کارمون برسیم یا نه؟ -به به، به سلامتی کی؟ امروز یا فردا؟ -تا چشت دراد، شاید همین امروز شایدم فردا فکری از ذهن سیاوش گذشت. خانه ی شایان چه مکان خالی خوبی بود... چه مکان خالی خوبی.... اما حضور بنفشه آنرا چندان خوشایند نمی ساخت. برای شایان که مهم نبود. اما سیاوش دوست نداشت جلوی چشمان یک دختر بچه، آن هم دختری مثل بنفشه با زنی.... نه اصلا درست نبود، اما خوب می توانستند بنفشه را برای چند ساعت پی نخود سیاه بفرستند. این کار شدنی بود. -شایان، خونه رو می تونی ردیف کنی واسه دو سه ساعت؟ شایان متوجه ی منظور سیاوش نشد. -کدوم خونه؟ -خونه ی خودت دیگه -واسه چه کاری؟ با نگاهی به چشمان سیاوش متوجه ی جریان شد. پوزخند زد: -تو مگه جا نداری؟ -نه بابا، مامانم کار دیده واسه خودش، آخر هفته مولودی داره، از الان تو فکر بریز و بپاشه از خونه جم نمی خوره -خوب بابا، بیارش خونه ی من، تو هم که دو سه روز به خودت نرسی دست و پاهات می لرزه -بنفشه رو چی کارش می کنی؟ -بنفشه؟ چی کارش کنم؟ میره تو اطاقش - بنفشه رو بفرست بره دو سه ساعت از خونه بیرون -اه برو بابا، تو اطاقش افتاده دیگه -وای تو چقدر احمقی، چطوری جلوی چشم دخترت می تونی خانم بیاری تو خونه؟ -باز تو پیر مرشد شدی واسه من؟ -شایان خیلی حال بهم زنیا، اصلا حرمت پدر دختری نمی فهمی، من این همه کثافت کاری می کنم از تو بهتر می فهمم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت هم اون راحته هم ما. اصلا شاید من می خوام بدون لباس تو خونه بچرخم -خوب باید بدون لباس بچرخی دیگه، نه پس با لباس؟ اصلا میشه؟ عقلت چی می گه؟ اینبار شایان بود که قهقهه زد. سیاوش خندید: -نه تورو خدا بیا به من یاد بده، اون موقع که تو .....بچه می شستی من داشتم دوره ی استادی رو تو این زمینه می گذروندم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت، دو سه ساعته همه چی تمومه -خیل خوب بابا، اینم واسه من روانشناس شده، به جهنم، می فرستم بره ور دل لقمان حکیم سیاوش بادی به غبغب انداخت. هر چند شایان به درد هیچ چیز نمی خورد، اما در مواقع بحرانی، یدک کش خوبی به حساب می آمد. باز هم آفرین به عقل خودش که فکر همه چیز را کرده بود. همه چیز برای یک دیدار خوب و خاطره انگیز مهیا بود. او هم گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی مهسا را گرفت. باید با او برای فردا هماهنگ می کرد... ....... بنفشه رو به روی آینه ایستاده بود و به پشت لبش دست می کشید. تصمیم گرفته بود هر چه سریعتر از دست آن سبیل چنگیزی خلاص شود. ژیلت پدرش را در دستش گرفته بود. هنوز طرز استفاده از آنرا به درستی نمی دانست. بنفشه تیغ را پشت لبش گذاشت و آنرا به سمت پایین کشید. با ظاهر شدن قسمتی از سفیدی پوستش که در بین موهای نه چندان ضخیم خودنمایی می کرد، به وجد آمده بود. باز هم تیغ را پشت لبش گذاشت و به سمت پایین کشید. چند دقیقه ی بعد اثری از سبیل های چنگیزی پشت لبش به جا نمانده بود. بنفشه با خوشحالی به چهره اش نگاه کرد. پشت لبش سفید شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد کار نیمه تمامش را تمام کند. تیغ را روی گونه اش گذاشت و باز هم کشید، روی پیشانی اش گذاشت، روی چانه اش گذاشت، روی دم خطش گذاشت، کشید و کشید و کشید.... به بنفشه ی درون آینه خیره شد. پوست صورتش روشن شده بود. چند جای صورتش خراشیده شده بود اما برایش اهمیتی نداشت. بنفشه در نظر خودش زیبا شده بود. آنچه که اهمیت داشت، موهای زائدی بود که دیگر وجود نداشتند. ....... مدرسه تعطیل شده بود و باز هم دختران با جیغ و فریاد به سمت درب خروجی مدرسه هجوم آورده بودند. شاید بنفشه از همه ی آن دخترکان خوشحالتر بود. امروز نیوشا با دیدنش متعجب شده بود. دیگر خبری از آن سبیلهای چنگیزی نبود. هیچ کدام از معلمان هم متوجه ی چهره ی روشن شده ی بنفشه نشده بودند. اما بنفشه ته دلش می خواست که عکس العمل سیاوش را ببیند. آیا در نظر سیاوش هم تغییر کرده بود؟ آرزو کرد که ای کاش سیاوش همین جا پشت در مدرسه منتظرش ایستاده باشد. باز هم به درستی نمی دانست که چرا مشتاق دیدن عکس العمل سیاوش بود. همین که از مدرسه خارج شد چشمش افتاد به پدرش که آن سوی خیابان، کنار ماشین ایستاده بود. بنفشه تعجب کرد. سابقه نداشت پدرش برای بردنش به خانه، به دنبالش بیاید. شایان با دیدن بنفشه به او اشاره زد و خودش داخل ماشین نشست. بنفشه سلانه سلانه به سمت ماشین رفت. اصلا حوصله ی پدرش را نداشت. هنوز به ماشین نرسیده بود که نگاهش به درون ماشین افتاد و ناگهان بی اراده قدمهایش تندتر شد. سیاوش درون ماشین نشسته بود. با خوشحالی درون ماشین پرید. چقدر خوب بود که خدا اینقدر سریع آرزویش را بر آورده کرده بود. چقدر خوب بود.... سیاوش به سمت عقب چرخید و رو به بنفشه کرد: سلام از بنده ست بنفشه خندید: سلام -تو هیچ وقت یاد نمی گیری سلام کنی، نه؟ بنفشه باز هم خندید: نه سیاوش لبخند زد: -اینم یاد نمی گیری که رو پیرهن کسی فین نکنی، نه؟ بنفشه باز هم ذوق کرد: نه همان فین کردن باعث شده بود که صحبت کردن سیاوش با مهسا، نیمه تمام باقی بماند. همان فین کردن.... سیاوش روی چهره ی بنفشه دقیق شد. به نظرش چهره اش تغییر کرده بود. انگار رنگ پوستش روشن شده بود. چشمان سیاوش روی خراشیدگی زیر چانه ی بنفشه جا خوش کرد، وبعد... تازه متوجه ی جریان شد. این دخترک شیطان با ژیلت، صورتش را اصلاح کرده بود. این را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود. حتما کار نیوشا بود. نیوشا دست شیطان را از پشت بسته بود. سیاوش سعی کرد اخم کند اما یک لحظه بنفشه را در حال اصلاح کردن صورتش مجسم کرد و همزمان اخم و خنده با یکدیگر در چهره اش نمایان شد. سریع چرخید تا بنفشه چهره اش را نبیند. صدای شایان بلند شد: -می برمت پیش عمه شهنازت بنفشه اخم کرد: -اونجا واسه چی؟ -مهمون دارم، دوستام هستن، غروب میام دنبالت، ناهار بخورو بخواب تا بیام -مهمونات کیا هستن؟ سیاوش مداخله کرد: -منو یکی دو تا از دوستامون که تو نمیشناسی بنفشه دوست داشت به همراه آنها به خانه برود. سیاوش خانه ی آنها بود، بنفشه هم می خواست آنجا باشد -من نمیرم خونه ی عمه شهناز، منم میام خونه شایان بی حوصله جواب داد: حرف اضافی نزن، داریم میریم خونه ی عمه شهنازت بنفشه لج کرد: من نمی رم، منم میام خونه سیاوش سعی کرد بنفشه را آرام کند: -عمو جون اونجا ما همه آقا هستیم، واسه شما خوب نیست، حرف گوش کن عمو بنفشه با حرص جواب داد: -من یه عمو دارم اونم عمو شاهینمه، تو واسه خودت فکر کردی عموی منی؟ سیاوش نفس عمیق کشید، این دختر خود مصیبت بود. خود مصیبت.... شایان مسیر خانه ی خواهرش را در پیش گرفت. بنفشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و اخم عمیقی چهره اش را پوشانده بود. جر و بحث کردن فایده ای نداشت، پدرش تصمیم گرفته بود او را به خانه ی عمه اش بفرستد، پس همین کار را می کرد. برای لحظه ای از سیاوش متنفر شد. بنفشه به خاطر حضور او بود که دلش نمی خواست به خانه ی عمه ی غر غرو اش برود. اما انگار برای سیاوش اهمیتی نداشت. هیچ رغبتی برای حضور بنفشه از خود نشان نداده بود. شایان جلوی خانه ی خواهرش توقف کرد و رو به بنفشه گفت: -دو سه ساعت دیگه میام دنبالت، اگه نتونستم بیام، آژانس بگیر بیا، پول داری؟ بنفشه جواب شایان را نداد از ماشین پیاده شد و همین که خواست در ماشین را ببندد، چشمش افتاد به سیاوش که با کنجکاوی به چهره اش نگاه می کرد. تمام حرصش را در دستش جمع کرد و در ماشین را با قدردت به هم کوبید. سیاوش همزمان از جا پرید. با کلافگی به بنفشه نگاه کرد. بنفشه چرخید و به سمت خانه ی عمه اش رفت و زنگ در را فشار داد. چند لحظه ی بعد که وارد خانه شد، در خانه را هم با حرص بهم کوبید. ........ ![]()
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:25 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و فکر می کرد. یادش آمد وقتی روی پیراهن سیاوش فین کرده بود، سیاوش چطور آنقدر دستپاچه شده بود که گوشی اش از دستش رها شد. با یاد آوری آن صحنه، دهانش به خنده ای از هم گشوده شد. خوشش آمده بود از اینکه مهسا و سیاوش، نتوانستند درست و حسابی با یکدیگر صحبت کنند. اما.... بنفشه هنوز نمی دانست چرا صحبت کردن سیاوش با مهسا آنقدر برایش گران تمام شده بود. سیاوش که او را آرام کرده بود. سیاوش که با او مهربانی کرده بود. سیاوش او را به دیدار مادرش برده بود... پس.... چرا صمیمیت سیاوش با مهسا برای بنفشه گران تمام شده بود؟ دیروز دیدن نغمه در مغازه ی مشترک سیاوش و پدرش این حس را در او به وجود نیاورده بود.... صدای زنگ گوشی اش بلند شد، پیامی از فواد بود: -سلام حال مامانت چطور بود؟ بنفشه قلبش فشرده شد. با بی حوصلگی برایش نوشت: خوب بود باز هم پیام رسید: امروز نبودی جات خیلی خالی بود، می تونم فردا ببینمت؟ ذهن بنفشه هنوز درگیر سیاوش بود، هنوز با آن حس ناشناخته کلنجار می رفت، سرسری نوشت: باشه ...... سیاوش به پیراهنش نگاه کرد که رد سفیدی از خراب کاری بنفشه، روی آن جا خوش کرده بود. این دخترک آدم نمی شد. اما این بار نفهمید برای چه تلافی کرده بود. هر چه به ذهنش فشار آورد باز هم چیزی به یادش نیامد. تنها چیزی که به یادش آمد رها شدن گوشی از دستش بود و بنفشه که با بی خیالی به پشتی صندلی اش تکیه زده بود، اصلا نفهمید چطور گوشی را پیدا کرد و با دستپاچگی از مهسا خداحافظی کرد. خوب شاید بنفشه، به تلافی همان گنجو گفتنش این کار را کرده بود. مطمئن نبود، اما هر چه که بود، سیاوش راضی بود. راضی بود که بنفشه، دوباره در جلد همان بنفشه ی خرابکار فرو رفته بود. راضی بود.... این نشان می داد که حالش رو به راه است... رو به راه.... برای همین بود که با سرعت او را به خانه اش رسانده بود، احتمال می داد تا یک ساعت دیگر، ماشینش را با خاک یکسان می کرد. سیاوش، سری تکان داد و لبخند زنان به سمت آشپزخانه رفت. نگاهش افتاد به مادرش که مقابل اجاق گاز ایستاده بود: -سلام مامان -سلام، گرسنه ای؟ الان ناهار می کشم -نه مامان، چیزی نمی خورم، می خوام یه سر برم تا پاساژ -همین جوری شکم خالی؟ -همون جا یه چیزی می خورم، کارام مونده، می گم مامان تا آخر هفته جایی نمی خوای بری؟ شایان و بچه ها می خوان بیان اینجا یه شب دور هم باشیم -نه تا آخر هفته کار دارم. قراره مولودی بگیرم سیاوش چشمانش از حرص گشاد شد: مولودی؟ از کی تا حالا مولودی می گیری؟ -مولودی من نیست، خاله سوسنت می خواد مولودی بگیره، قرار شد مولودیش، امسال اینجا باشه سیاوش تقریبا حس از بدنش رفته بود. برای همین هفته، به شکمش وعده داده بود اما حالا.... نمی توانست تا هفته ی بعد هم صبر کند. صبر سیاوش در این زمینه ها تا سه یا چهار روز بود. از آخرین بارش، تقریبا ده روز گذشته بود و مهسا هم که بسیار لوند و زیبا بود.... دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. شاید بهتر بود، فکر دیگری برای خودش می کرد. جای دیگری.... خانه ی دیگری... خانه ی خالی دیگری... بهتر نبود؟ بهتر نبود؟ ..... بنفشه چشم دوخته بود به نیوشا که یک نفس حرف می زد: وااااای، دوست بابات خیلی با نمکه، اصلا دماغش دراز نبود، واقعا با اون چشات چجوری تشخیص دادی که دماغ درازه، صداشم خیلی قشنگ بود. وقتی پیاده شدم در مورد من چیزی نگفت؟ جون من بگو از من حرفی نزد؟ و بنفشه یادش آمد که سیاوش در مورد او چه گفته بود. یک لحظه بدجنس شد: -چرا، اتفاقا گفتش تو سر و گوشت می جنبه نیوشا چند لحظه مکث کرد. سیاوش گفته بود که سر و گوشش می جنبد؟ نه این حرف سیاوش نبود، حرف خود بنفشه بود. احتمالا می خواسته با این حرف دلش را بسوزاند. خوب، نیوشا هم می توانست دل بنفشه را بسوزاند. خوب هم می توانست... -در مورد خود تو چیزی نگفت؟ -مثلا چی باید بگه؟ -مثلا در مورد این پشم و پیلی های پشت لبت هیچ چی نگفت؟ پشم و پیلی ها؟ مگر خیلی به چشم می آمد؟ چطور تا به حال نیوشا در مورد آن چیزی نگفته بود. بنفشه به پشت لبش دست کشید: -خیلی معلومه؟ -آره سیبیلات مدل چنگیزیه با سرخوشی قهقهه زد. مدل چنگیزی؟ پس اینقدر سبیل هایش به چشم می آمد. چقدر افتضاح...... بنفشه پکر شد. اینبار نیوشا دلش خنک شده بود. بنفشه به بقیه ی صحبتهای نیوشا گوش نمی داد. فکرش روی همان سبیلهای چنگیزی متوقف شده بود. ....... باز هم چهار نفری پشت همان کوچه ی کذایی دو به دو مقابل هم ایستاده بودند. بنفشه ناشیانه دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا سبیل های پشت لبش را بپوشاند. چرا تا به حال به سبیلهایش دقت نکرده بود؟ فواد با لبخندی که در نظر بنفشه صورتش را بیش از پیش خنده دار کرده بود، رو به بنفشه گفت: -چند روزه ندیدمت، واقعا دلم تنگ شده بود بنفشه سری تکان داد. -حال مامانت بهتره؟ فواد چه اصراری داشت که مدام از مادرش بپرسد و حال و روزش را به یاد بنفشه بیاورد. بنفشه باز هم سر تکان داد. -حالا چرا دستتو گرفتی جلوی دهنت، مگه سیر خوردی؟ با گفتن این حرف پوریا و نیوشا بلند بلند خندیدند. بنفشه با خشم رو به فواد کرد: -نخیرم، سیر نخوردم، ببین یک قدم جلو رفت و توی صورت فواد "ها" کرد: ها -خوب، پس چرا دستتو گرفتی جلو صورتت؟ نیوشا بین حرفشان پرید: -واسه خاطر سیبیلاشه بنفشه با خشم به نیوشا نگاه کرد. فواد با لحن دلسوزانه ای گفت: -بابا بی خیال، زیاد مشخص نیست بنفشه کلافه شده بود. نیوشا همیشه دهانش را بی موقع باز می کرد. فواد سعی کرد تا بحث را تغییر دهد: -می گم، نیوشا جریانو واست نگفته؟ بنفشه با اخم به فواد خیره شد تا بقیه ی صحبتش را بشنود. -جشن تولد نیوشا نزدیکه می خوایم واسش جشن بگیریم. اونم چهارتایی نظرت چیه؟ بنفشه شانه ای بالا انداخت. نظر خاصی نداشت. یک جشن تولد بود دیگر... فواد ادامه داد: -حالا خونه ی کی باشه، این مهمه بنفشه بالاخره دهان باز کرد: -چه فرقی می کنه؟ -خوب ما می خوایم چهارتایی با هم باشیم، اگه بریم بیرون ممکنه پلیس ما رو بگیره، باید توی خونه باشیم دیگه، باید ببینیم، خونه ی کدوممون می تونیم جشن تولد بگیریم نیوشا زودتر از همه جواب داد: -خونه ی ما که اصلا نمیشه، مامانم همیشه خونست، اگه هم نباشه بالاخره یکی از خواهر و برادرام هستن پوریا هم دنباله ی حرف نیوشا را گرفت: -منم مثه نیوشا، همیشه یه نفر تو خونه هست که بپای خونه باشه پوریا با زیرکی رو به فواد کرد: -خونه ی شما خوبه، بریم خونه ی شما؟ فواد قیافه ی متفکرانه به خود گرفت: -خونه ی ما که تعمیراته، پوریا حواست نیستا، وگرنه خونه ی ما هم خوب بود نیوشا بی خبر از همه جا ذوق زده گفت: -خونه ی بنفشه اینا خیلی خوبه، بیشتر اوقات بنفشه تنهاست، مگه نه بنفشه؟ بنفشه متعجب شد: -خونه ی ما؟ -آره، خونه ی شما، قبول کنه دیگه، یه ساعت میایم شمعو فوت می کنیم، دوتا عکس می گیریم که تموم بشه بره پی کارش -آخه، بابام ممکنه بیاد فواد مداخله کرد: -زیاد نمی مونیم، سریع تموم میشه بنفشه با دو دلی به نیوشا نگاه کرد: -تولدت کیه؟ -دوازده روز دیگه -نمی دونم، باید ببینم اوضاع چطوریه، قول نمی دم فواد دیگر حرفی نزد. همین هم خوب بود. همین که بنفشه می خواست اوضاع را بررسی کند نشانه ی خیلی خوبی بود. بالاخره این دخترک رام می شد. آنوقت فواد به خواسته اش می رسید. بعد می توانست بین پسرک های تازه بلوغ شده از فتوحاتش سخنرانی کند و آنها با لب و لوچه ای که آب از آن جاری بود به جایگاهش حسرت بخورند. می توانست زنگ تفریح بارها و بارها آنچه را با بنفشه انجام داده بود، برایشان توصیف کند. مهمتر از آن شاید بنفشه را راضی می کرد تا برای دفعات بعدی هم او را همراهی کند. اگر راضی نمی شد، تهدیدش می کرد. چقدر فکر فواد خوب کار می کرد. تا شش ماه آینده را برای خودش برنامه ریزی کرده بود. تا شش ماه آینده.... خوب نتیجه ی عدم نظارت درست والدین بر روی رفتار و تربیت فرزندانشان، همین می شود... همین برنامه ریزی های دقیق برای آینده.... ....... ![]()
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 1:5 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه با چهره ی برافروخته داخل ماشین نشست. سیاوش با چشمان کنجکاو براندازش می کرد. زمانی که می خواست به دیدار مادرش برود خوشحال بود، با انگشتانش پهلوی سیاوش را سوراخ کرده بود، حالا چه شده بود که اینطور بغ کرده و ساکت برگشته بود؟ با یاد آوری نیشگون وحشتناک بنفشه، داغ دلش تازه شد: -خدا بگم چی کارت کنه، تنمو کندی، مگه تو گربه هستی که اینطوری پنجول می کشی؟ شاید اگر زمان دیگری بود، بنفشه قهقهه می زد و با حرف درشت تری جواب سیاوش را می داد، اما امروز؟ نه، مسلما امروز روز خوبی برای حاضر جوابی نبود. اصلا نبود.... ذهن بنفشه درگیر مادرش بود. چه وضعیت اسفناکی داشت.... -چیه؟ چرا جواب منو نمی دی؟ معلومه که نمی تونی جوابی بدی، تو اصلا حریف زبون من میشی جوجه؟ بنفشه باز هم با خودش فکر کرد که چرا وضعیت مادرش آنطور بهم ریخته بود، همه ی دخترکان هم سن و سال او مادرانشان سالم بودند و در کنارشان زندگی می کردند و تنها او بود که چنین سرنوشت شومی داشت. گناهش چه بود که نا خواسته، باعث بدتر شدن وضعیت مادرش شده بود؟ حتما برای همین بود که مادرش، نمی خواست او را ببیند، حتما برای همین بود..... هرکس که جای مادرش بود، نمی خواست یک چنین دختری را ببیند.... هرکس که جای مادرش بود.... -حالا چرا قیافه ی شکست خورده ها رو گرفتی؟ عیبی نداره من به کسی نمی گم بنفشه یک لحظه با خودش فکر کرد که ای کاش مرده بود و مادرش را در آن وضعیت نمی دید، خشم در وجودش خیمه زد. خشمی که دیگر نمی توانست جلوی فوران آنرا بگیرد.... -گنجو، کم آوردی؟ هاهاهاهاها، بالاخره جلوی من کم آوردیو تونستم حالتو بگیرم انگار بنفشه، منتظر یک بهانه بود. سیاوش چه بهانه ی خوبی به دستش داده بود. چه بهانه ی خوبی..... بنفشه ناگهان منفجر شد. درست شبیه یک کوه آتش فشان... از ته دل جیغ کشید. سیاوش شدیدا یکه خورد. با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. بنفشه جیغ می کشید و با دستانش به سر و صورتش ضربه می زد. سیاوش مات و مبهوت به او خیره شده بود. بنفشه دستش را دراز کرد و هر آنچه را که روی داشبورت ماشین بود با دستانش به یک سو پرت کرد. جیغ های گوش خراشش مو را به تن سیاوش صاف کرده بود. سیاوش به خود آمد و سعی کرد بنفشه را آرام کند: بنفشه جون، چیه؟ چیه عمو جون؟ چی شده خانم طلا؟ با دستانش دستان بنفشه را گرفت. بنفشه سعی کرد دستانش را رها کند. دوست داشت خودش را بزند. خودش را که باعث ایجاد این همه مصیبت شده بود. خود خودش را.... مگر عمه شهنازش نگفته بود که او نباید به دنیا می آمد؟ مگر نگفته بود که دکتر، بارداری و زایمان را برای مادرش قدغن کرده بود، مسئله همین بود که او به دنیا آمده بود و باعث شده بود که مادرش به بدترین نحو ممکن در بیمارستان بستری شود.... سیاوش بنفشه را به سمت خود کشید: عمو، آروم باش، عمو جون، چی شد آخه؟ از حرفای من دلخور شدی؟ من شوخی کردم بخدا، تو که مامانتو دیدی، دیگه چرا عصبی هستی؟ با شنیدن کلمه ی "مامان" توان بنفشه به انتها رسید، بغض در گلویش شکست و تبدیل به هق هق شد. شانه های کوچکش لرزید. سیاوش با دیدن بیچارگی بنفشه، قلبش شکست. خدا لعنتت کند شایان.... خدا لعنتت کند.... بنفشه را در آغوش گشید: عمو گریه کن سبک بشی، گریه کن عمو بنفشه سرش را روی سینه ی سیاوش گذاشته بود و گریه می کرد. چقدر آغوش سیاوش آرام بخش بود. چطور تا به حال این را نفهمیده بود. سیاوش دستان بنفشه را در دست گرفته بود و سر بنفشه بی واسطه روی سینه اش قرار داشت. سیاوش زمزمه کرد: عمو جون، بنفشه جون چی ناراحتت کرد عمو؟ من گفتم گنجو ناراحت شدی؟ من خودم که دماغ درازم، من خودم که مارماهی هستم، دیگه ناراحت نباش، ببین من چقدر ایراد دارم، من باتو شوخی می کنم، تو حرفای منو جدی می گیری؟ می خوام بخندونمت، دیگه عصبی نشیا، دیگه ناراحت نشیا سیاوش حرف می زد و بنفشه حس می کرد چقدر آرام شده است. آخرین باری که پدر یا مادرش و یا حتی عمه شهنازش او را در آغوش کشیده بودند، چه زمانی بود؟ اصلا تا به حال او را در آغوش کشیده بودند؟ آغوش سیاوش چقدر خوب و دلپذیر بود. کاش تا قیام قیامت سرش روی سینه ی سیاوش می ماند، تا قیام قیامت.... ................ ده دقیقه گذشته بود. سیاوش همچنان زیر لب زمزمه می کرد و بنفشه همچنان سرش روی سینه ی سیاوش بود. آرام شده بود. آرامشش آنقدر زیاد بود که حالا چشمانش را بسته بود. بوی عرق تن سیاوش به همراه بوی ادکلنش، در هم ادغام شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، همه ی آغوش های دنیا اینقدر دلپذیر است یا فقط آغوش سیاوش اینطور دلپذیر بود؟ نفس عمیق کشید. به دستانش نگاه کرد، دستان سیاوش به دور مچ هر دو دستش حلقه شده بود. دستانش چقدر کوچک بود، شاید دستان سیاوش خیلی درشت و مردانه بود... شاید.... صدای سیاوش، بنفشه را به خود آورد: آرومی؟ بنفشه سرش را به آرامی تکان داد. -خوبه، حالا بهم می گی چرا جیغ کشیدی؟ بنفشه بی حرکت باقی ماند. یاد آوری لحظه ی دیدار با مادرش، به اندازه ی همان لحظه ی دیدار، تلخ و گزنده بود. -عمو جون اگه سوال می پرسم، واسه اینه که می خوام بدونم واسه خاطر حرف من، اینجوری بهم ریختی یا نه. اگه ازین شوخی ها خوشت نمی یاد بهم بگو، دوست ندارم تورو عصبی کنم بنفشه سرش را بالا انداخت. -بنفشه این یعنی چی؟ یعنی از شوخی من ناراحت نشدی؟ بنفشه به زحمت دهان باز کرد: نه، ناراحت نشدم و بیهوده تلاش کرد، آب کش داری را که از بینی اش سرازیر بود، بالا بکشد. سیاوش دستانش را از دور مچ دست بنفشه رها کرد: -منو ترسوندی دختر جون بنفشه باز در دلش دعا کرد، تا سرش همچنان روی سینه ی سیاوش باقی بماند. چقدر نیاز داشت تا کسی دلداری اش دهد. چقدر نیاز داشت... -حالا به عمو می گی چی عصبیت کرد؟ بنفشه نفهمید چرا از لفظ عمو خوشش نیامد. -بعدا می گم -نمیشه الان بگی؟ -نه بعدا می گم -مطمئن باشم؟ -آره سیاوش آرنجش را روی لبه ی پنجره ی ماشین تکیه زد. حال که بنفشه از شوخی اش اینطور عصبی نشده بود، پس حدس زدن درباره ی دلیل رفتارش، نمی توانست چندان مشکل باشد. هر چه که بود، به مادرش مربوط می شد. نباید اورا تنها به دیدار مادرش روانه می کرد. نباید.... اشتباه کرده بود... اشتباه.... صدای زنگ موبایل سیاوش به گوش رسید: -الو -سلام سیاوش -به به مهسا خانم، خوبی؟ گوشهای بنفشه تیز شد، مهسا که بود؟ -خوبم، کم پیدایی، سراغی از من نمی گیری -این چه حرفیه مهسا خانم، من همیشه به یاد شمام، مگه میشه یه همچین خانم دوست داشتنی از یادم بره بنفشه چهره اش در هم شد، سیاوش که دیروز با نغمه بود، پس این مهسا از کجا پیدایش شده بود؟ کم کم آن حس سرکش دوباره در بنفشه بیدار می شد. -سیاوش کی ببینمت؟ -همین هفته همدیگرو می بینیم، -یعنی می ریم بیرون؟ -نه عزیزم، بیرون مال جغله هاست، تا خونه هست، بیرون به چه دردی می خوره؟ صدای قهقهه ی مهسا به گوش رسید، سیاوش خودش از حرفش به خنده افتاد. سینه اش بالا و پایین شد و سر بنفشه به موازات آن مثل یو یو به حرکت افتاد. بنفشه اخم کرده بود. -تا آخر همین هفته از خجالت هم در میایم تلفن بی موقع مهسا آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین برده بود. او که به کمترین ها قانع بود، کمترین ها هم از او دریغ شده بود. کمترین ها هم.... در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سرش را یک ور کرد و آب کش دار بینی اش را روی پیراهن سیاوش کشید. حقش بود این سیاوش حقش بود... هنوز دل بنفشه خنک نشده بود. هر آنچه را که در انتهای بینی اش جا خوش کرده بود با فشار بیرون فرستاد. پیراهن سیاوش به گند کشیده شد.... ..........
![]()
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه تقریبا به سیاوش چسبیده بود و با دلهره به زنان آبی پوشی نگاه می کرد که با ظاهر نه چندان عادی، به این سو و آن سو می رفتند. صدای سیاوش را می شنید که با مسئول پذیرش صحبت می کرد: -سلام خانم، خسته نباشید، برای ملاقات خانم رعنا صباغ، اینجا هستم مسئول پذیرش، خسته و کسل به سیاوش نگاه کرد: چه کاره اشی؟ شوهرشی؟ -نه، من....من پسرخاله اش هستم، دخترش می خواد ببینتش و با دستش به بنفشه اشاره زد. -نمیتونین برین داخل -چرا؟ -اینجا بخش زنانه، شما رو بفرستم بری تو چی کار کنی؟ -خانم، مگه من می خوام برم تو چی کار کنم؟ -گفتم که، نمی شه برین تو، -خوب من نمی رم، اجازه بدین دخترش بره تو -نه، دخترشم خیلی بچه ساله، مسئولیت داره بنفشه گوشهایش تکان خورد، باز هم کلمه ی ممنوعه بر زبان جاری شده بود.... باز هم.... -ای بابا، پس ما الان چی کار کنیم؟ -نمی دونم سیاوش با خودش فکر کرد که ای کاش این مسئول پذیرش بد اخلاق، لا اقل زیبا بود تا با یک لبخند و نگاه خیره سر و ته قضیه را به هم می آورد. سیاوش واقعا راضی نمی شد با یک چنین قیافه ی نکیر و منکری دل و قلوه رد و بدل کند.... واقعا راضی نمی شد... مستاصل به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بغض کرده بود. سیاوش نفس عمیق کشید: -خانم این دختر یه ماهه مادرشو ندیده، به همین راحتی می گی نمی دونم؟ من با مسئولیت خودم ببرمش داخل بخش؟ -آقا مثل اینکه متوجه نیستی، گفتم، شما نمی تونین برین داخل سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد. عجب پرستار .... عجب پرستار.... نه بهتر بود حرف بدی به زبان نیاورد... صدایش را ملایم کرد: خانم محترم، می تونم ازتون خواهش کنم یه فکری به حال این بچه بکنین؟ فکر کنین بچه ی خودتونه بنفشه با شنیدن کلمه ی بچه از دهان سیاوش، به مرز جنون رسید. انگشتانش را به پهلوی سیاوش چسباند و نیشگون ریزی گرفت. دق دلی "بچه" گفتن مسئول پذیرش هم، سر سیاوش خالی کرده بود. سیاوش سعی کرد فریاد نکشد. رنگ صورتش، سرخ و سفید شد. مسئول پذیرش با دیدن چهره ی سیاوش که گویی فشار فراوانی را متحمل شده است، یک لحظه دلش به حال او سوخت. خدا را خوش نمی آمد باعث عذاب مردم شود. -خیل خوب، می گم با یکی از پرستارها بره تو اطاق مادرش و اونو ببینه، اما فقط ده دقیقه سیاوش با همه ی دردی که در وجودش پخش شده بود، لبخند زد و با صدای ضعیفی گفت: خیلی لطف کردین، ممنونم از محبتتون مسئول پذیرش به یکی از پرستارها که در حال رد شدن از راهرو بود اشاره زد: -خانم کریمی، این دختر بچه، دختر مریض اطاق 221 هستش، به اسم رعنا صباغ، ببرش ده دقیقه مادرشو ببینه و بیاد، مراقبش باش بنفشه با شنیدن دوباره ی اسم بچه از زبان مسئول پذیرش فشار انگشتانش را روی پهلوی سیاوش دو چندان کرد. سیاوش احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر از حال خواهد رفت. پرستار رو به بنفشه کرد: بیا دخترم، بیا بریم بنفشه لبخند زنان دستش را از پهلوی سیاوش آزاد کرد و به همراه پرستار به راه افتاد. سیاوش نفس حبس شده اش را رها کرد. پهلویش ذوق ذوق می کرد. از پشت سر، به رفتن بنفشه نگاه کرد. بنفشه یک لحظه سرش را چرخاند و به سیاوش لبخند زد، دوباره سر برگرداند و به همراه پرستار از پیچ راهرو گذشت. سیاوش دستش را به پهلویش گرفت و روی نیمکت کنار درب خروجی، ولو شد. ....... بنفشه به همراه پرستار مهربان پشت در اطاق 221 توقف کرد. پرستار در را به آرامی گشود و وارد اطاق شد. بنفشه با احتیاط قدم به درون اطاق گذاشت. اطاق نیمه تاریک بود. چشمش افتاد به مادرش که روی تختش نشسته بود و زانوانش را در آغوشش جمع کرده بود و چهره اش به سمت پنجره بود. بنفشه قلبش فشرده شد. از زمانی که به یادش می آمد، همینطور بود که مادرش همیشه، زانوانش را در آغوش گرفته بود. بنفشه سعی کرد، جلوی لرزش چانه اش را بگیرد. صدای پرستار را شنید: -رعنا خانم، ببین کی اومده، ببین، دختر گلت اومده تورو ببینه رعنا حتی پلک هم نزد. بنفشه چند قدم به سمت تخت نزدیک شد. صدای پرستار بلند شد: -ای بابا، این اطاق چرا اینقدر تاریکه؟ پرده ها رو چرا کشیدن؟ و در همان حال پرده ها را به طرفین کشید. هجوم نور به داخل، فضای اطاق را روشن کرد. رعنا با دیدن نور سرش را روی بازوانش گذاشت. بنفشه در فضای روشن شده ی اطاق، نگاهش روی هیکل نحیف مادرش ثابت ماند. از آخرین باری که او را دیده بود، لاغرتر شده بود. موهایش در هم گره خورده بود. گویی چندین هفته بود که رنگ شانه را به خود ندیده بودند. بنفشه دستش را دراز کرد و روی بازوی مادرش گذاشت. رعنا حتی تکان هم نخورد. -مامان رعنا صدای لرزان بنفشه بود که مادرش را صدا می کرد. رعنا در این دنیا نبود. او در دنیای بیمار خودش غرق شده بود. در دنیای بیمار خودش.... پرستار به کمک بنفشه آمد: -رعنا خانم، دخترت ناراحت میشه ها، نگاش کن این خانم خوشگلو، ببین چه دختر خانمی داری. بنفشه از این تعاریف خوشحال نشد. مگر همیشه آرزویش این نبود که همه او را یک خانم واقعی بدانند. آرزویش همین بود، اما نه زمانی که مادرش در این وضعیت بود... در این صورت حتی برایش اهمیت نداشت که کسی او را بچه بنامد. بنفشه کم کم بغضش می شکست: مامان رعنا نگام کن باز هم رعنا تکان نخورد، بنفشه با دستش رعنا را تکان داد: مامانی پرستار از سوی دیگر تخت دستش را روی شانه ی رعنا گذاشت: -سرتو بلند کن دیگه رعنا خانم، دخترت این همه راه اومده تورو ببینه صدای بی حال رعنا شنیده شد: برین بیرون بنفشه اشکهایش سرازیر شده بود. پرستار با دیدن اشکهای بنفشه سری به علامت تاسف تکان داد: -نمی خوای دخترتو ببینی؟ الان میره ها -برین از اطاقم بیرون بنفشه باز هم تلاش کرد: مامانی نگام کن دیگه و دستانش را روی موهای رعنا کشید: مامان جونم اینبار صدای بی جان رعنا جان گرفت: نمی خوام کسیو ببینم بنفشه یک قدم عقب رفت. ترسیده بود. با دردمندی به پرستار خیره شد. پرستار با ناراحتی نفسش را بیرون فرستاد: -رعنا خانم دخترتم نمی خوای ببینی؟ اینبار رعنا فریاد زد: نههههه، ببرش بیرون بنفشه از ترس دندانهایش به هم برخورد می کرد. دفعه ی قبل مادرش، حداقل به رویش لبخند بی جانی زده بود، اما اینبار دلش نمی خواست او را ببیند... بنفشه چقدر بدبخت بود.... صدای پرستار را شنید: -سرتو بلند کن، لااقل نگاش کن و سعی کرد با دستانش سر رعنا را از روی بازوانش بلند کند. رعنا مقاومت کرد و دوباره فریاد زد: نهههههه پرستار رو به بنفشه کرد: دخترم حال مامانت خوب نیست، یه دفه دیگه بیا ببینش بنفشه گوشه ای کز کرده بود. صدای رعنا باز هم بلند شد: نهههههه، دیگه نیاد، دیگه نیاد بنفشه مثل کودکان یتیم خودش را جمع کرده بود. مثل کودکان یتیم؟ او همین حالا هم با وجود داشتن پدر و مادر، یتیم بود.... همین حالا.... پرستار به سمت بنفشه آمد: -می بینی که دخترم، مامان حالش خوب نیست، بیا بریم یه دفه دیگه بیا بازوی بنفشه را در دست گرفت و او را به دنبال خود کشید. بنفشه تا آخرین لحظه که از اطاق خارج می شد، نگاهش روی هیکل نحیف رعنا ثابت مانده بود ......... ![]()
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش کنار خیابان پارک کرد تا نیوشا پیاده شود. نیوشا از ماشین پیاده شد و رو به سیاوش کرد: دست شما درد نکنه سیاوش با اخم سر تکان داد. نیوشا رو به بنفشه کرد: فردا می بینمت، خداحافظ نیوشا که رفت سیاوش از آینه به بنفشه نگاه کرد: بیا جلو بشین -بیام جلو؟ -آره دیگه بیا جلو، من که سرویس مدارس نیستم بنفشه خندید و از ماشین پیاده شد و روی صندلی جلو نشست. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد: با نیوشا تو یه کلاسی؟ -آره -با هم صمیمی هستین؟ -آره -چند تا خواهر، برادر داره؟ پدر مادرش چه کاره ان؟ -دوتا خواهرو یه برادر داره، همشون از نیوشا بزرگترن، مامانش خونه داره، باباش راننده کامیونه سیاوش سرش را تکان داد. وقتی نظارت روی تربیت بچه ها به حداقل برسد، معلوم است که نتیجه اش همین می شود.... همین دلبری از مرد سی و پنج ساله..... -اون فیلمو از نیوشا گرفته بودی، نه؟ بنفشه جا خورد. چرا سوالات سیاوش، عجیب و غریب شده بود. بنفشه خودش را به آن راه زد: -کدوم فیلم؟ -همون سی دی زبان تقویتی بنفشه اخم کرد: -واسه چی می پرسی؟ -می خوام بدونم بنفشه با قلدری جواب داد: - آره مال نیوشا بود -بازم ازش فیلم گرفتی؟ بنفشه به سمت سیاوش چرخید: چرا این سوالا رو می پرسی؟ -می گم که می خوام بدونم -بدونی که چی بشه؟ -خوب من نمی خوام تو باز هم از این فیلما نگاه کنی -اما من دیگه نگاه نکردم -همون روزی هم که سی دی رو بهت دادم، بازم نگاه نکردی؟ بنفشه به یاد آن روز افتاد، بشتر از ده بار نگاه کرده بود. اصلا هم پشیمان نبود... بزرگ شدن، که جای پشیمانی نداشت... سیاوش یک لحظه با اخم به بنفشه نگاه کرد: پس نگاه کردی؟ -تو از کجا می دونی؟ -از این نیشت که رفته بغل گوشت بنفشه رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد تا سیاوش مابقی خنده ی پت و پهنش را نبیند. -در ضمن، شما دوتا اون پشت نشسته بودین، با هم چی می گفتین؟ بنفشه رویش را چرخاند: ما؟ چی باید می گفتیم؟ -یعنی می خوای بگی نمی دونی؟ -نخیر، نمی دونم -بنفشه، چند ساله با نیوشا دوستی؟ -امسال دوست شدم -زیاد باهاش صمیمی نشو بنفشه ناگهان آشفته شد: -منظورت ازین حرفا چیه؟ نیوشا دوست صمیمی منه، خیلی هم باهاش خوبم، چرا باهاش صمیمی نشم؟ -خوب من حس کردم خیلی شیطونه -یعنی چی خیلی شیطونه؟ -یعنی سر و گوشش می جنبه بنفشه با خودش فکر کرد، سیاوش که از بنفشه هم شیطنتش بیشتر است. -تو که خودت سر و گوشت بیشتر می جنبه، یادت رفته تو رو از دست نغمه نجات دادم؟ سیاوش تصمیم گرفت بیشتر از این چیزی نگوید، حریف زبان بنفشه نمی شد. اصلا به او چه ربطی داشت که نیوشا سر و گوشش می جنبید و بنفشه با او صمیمی بود؟ این دختر پدر داشت، پدرش باید برای او دل بسوزاند، نه دوست پدرش.... عجب پدری هم داشت، عجب پدری..... ....... نیوشا مابین پوریا و فواد بود و پا به پایشان قدم می زد. پوریا دست نیوشا را در دست گرفته بود. نیوشا حواسش پی سیاوش بود. با دیدن سیاوش، پوریا در نظرش شبیه کلاغ سیاه شده بود. پسری مثل سیاوش قابل مقایسه با جوجه ای مثل پوریا نبود. واقعا بنفشه اینقدر خنگ بود که نفهمید، سیاوش با نمک است؟ با صدای فواد، نیوشا به خود آمد: -بنفشه چرا نیومد؟ -بنفشه رفت بیمارستان، عیادت مادرش -مگه مادرش چشه؟ -بنفشه گفت حال مادرش بهم خورده -تنها رفت؟ -نه، دوست باباش بعد از مدرسه اومد دنبالشو بردش -چرا با دوست باباش رفت؟ -خوب پدر و مادرش از هم جدا شدن -یعنی بنفشه با پدرش زندگی می کنه؟ -آره -باباش چه کارست؟ -تا جایی که می دونم مغازه داره، قبلا بوتیک لباس مجلسی داشت، الان با دوستش یه مغازه مشترک گرفتن دوباره بوتیک باز کردن فواد به فکر فرو رفت. چه خوب. بنفشه پیش پدرش زندگی می کرد. شغل پدرش هم خوب بود. یعنی اکثر مواقع خانه اشان خالیست. بشتر مواقع، مادرها هستن که روی دخترانشان نظارت می کنند. مادری که به هر دلیلی در خانه حضور نداشته باشد، کار امثال فواد را راحت تر می کند. خانه ی خالی، پدر و مادری جدا از هم، پدری شاغل، دختری بچه سال مثل بنفشه، دیگر چه چیزی کم داشت، تا نقشه اش عملی شود؟ واقعا چه چیزی کم داشت.... فواد با نگاه شیطانی از بالای سر نیوشا که یک نفس حرف می زد، به پوریا نگاه کرد. پوریا متوجه ی نگاه فواد شد. نفهمید جریان چیست اما حدس زد که فکر خوبی به ذهن فواد رسیده است.... باز هم بیچاره نیوشا.... باز هم بیچاره بنفشه.... ........ ![]()
یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش نزدیک مدرسه پارک کرده بود و منتظر بود تا بنفشه از مدرسه بیرون بیاید. از دست شایان دلخور بود. یادش آمد وقتی به او زنگ زده بود تا آدرس مدرسه ی بنفشه را بپرسد، با تمسخر گفته بود به رعنا سلام برساند. حتی وقتی سیاوش به او گفت که رعنا هر چه نباشد، هنوز مادر دخترش است، بی رحمانه گفته بود: -الان که بیمارستان بستریه، اما حتی اگه بمیره، سر قبرش نمیرم، بنفشه هم اگه خواست بره سر قبرش تو ببرش.... سیاوش با دستش روی فرمان ضرب می زد. شایان چقدر بی مسئولیت بود. خوش به حال خودش که پدر نبود.... خوش به حال خودش.... هجوم دخترکان مقطع راهنمایی که از در مدرسه بیرون می آمدند منظره ی جالبی به وجود آورده بود. عده ای جیغ می کشیدند، عده ای دست در دست دوستانشان آواز می خواندند، عده ای می دویدند. برخی از آنها با دیدن ماشین سیاوش با کنجکاوی به درون آن نگاه می کردند، و حتی برخی از آنها به سیاوش ایما و اشاره می زدند. سیاوش بین چهره های تازه بالغ شده، به دنبال چهره ی بنفشه بود. چند دقیقه گذشت و بالاخره چهره ی بنفشه را در حالی که دستش در دست دخترکی هم سن و سال خودش بود، تشخیص داد. سیاوش دستش را روی بوق گذاشت و چند بار پیاپی بوق زد. بنفشه متوجه ی سیاوش شد و با خوشحالی به سمتش آمد. ...... بنفشه رو به نیوشا کرد: خوب نیوشا دوست بابام اومد دنبالم، من دیگه برم -کو؟ نمی بینمش -اوناهاش دیگه، داخل 206 مشکی نشسته. الان بوق زد -خوب منم میام ببینمش، می خوام بدونم چه شکلیه -چه شکلی باید باشه؟ آدمه دیگه -زن داره؟ -نه زن نداره، اما پیره -پیره؟ چند سالشه؟ -سی و پنج سالشه -سی و پنج ساله که پیر نیست -چی می گی؟ پیر نیست؟ -نه، حالا بزار بیام ببینمش، قیافه اش چه جوریه؟ بنفشه به یاد لقبهای مختلفی افتاد که به سیاوش نسبت داده بود: مارماهی، دماغ دراز، چشم ریز -امممم، قیافه اش خنده داره، خوشگل نیست، دماغ درازه، شبیه مارماهیه، چشماشم ریزه نیوشا چشمانش گرد شد: -واقعا این شکلیه؟ چقدر وحشتناک، واجب شد حتما بیام ببینمش -باشه بیا بریم، اما یه عالمه دوست دختر داره ها -حالا اینقدر زشته، این همه دوست دختر داره؟ اصلا من به اونو دوست دختراش چی کار دارم، فقط می خوام ببینمش -باشه بیا ببینش، اما تابلو بازی در نیاریا دو دختر نوجوان به سمت ماشین سیاوش قدم برداشتند و به نزدیکی آن رسیدند. بنفشه دست نیوشا را رها کرد و کمی قدمهایش تندتر شد: -اومدی؟ سیاوش زل زد به صورت بنفشه که با مقنعه خنده دار شده بود و با خنده گفت: تو کی یاد می گیری سلام کنی؟ -خیل خوب بابا، سلام -علیک سلام، بیا بالا تا بریم بیمارستان همان لحظه چشمش افتاد به نیوشا که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. دختر بچه ای با قد متوسط و صورت پر و موهایی که به صورت کج روی صورتش ریخته بود. حتما پیش خودش فکر می کرد که با این مدل مو چقدر جذاب شده است. سیاوش از این فکر خودش خنده ی ریزی کرد: -این دوستته؟ و همزمان با سرش به نیوشا اشاره زد. بنفشه به سمت نیوشا چرخید: آره، اسمش نیوشاست نیوشا با صدای بلند سلام کرد. سیاوش جواب سلامش را داد. نیوشا با خودش فکر کرد، دوست پدر بنفشه آنقدرها هم که بنفشه می گفت، زشت و خنده دار نیست، اتفاقا قیافه ی بانمکی داشت. بنفشه کور بود؟ حتما کور بود که تشخیص داده بود، دوست پدرش زشت است. هر چه که بود از پوریا خیلی بهتر بود. بنفشه خودش گفته بود که نیوشا از پوریا خوشگلتر است. با صدای بنفشه به خود آمد: نیوشا من رفتم، فردا می بینمت نیوشا به میان حرفش پرید: منم تا یه جایی می رسونین؟ بنفشه چند لحظه مکث کرد، نمی دانست چه بگوید. به سیاوش نگاه کرد. سیاوش سرش را تکان داد: آره، حتما، بیا بالا نیوشا ذوق کرد. سریع در عقب را باز کرد، بنفشه چرخید تا به سمت جلو برود، نیوشا دستش را گرفت: -بیا عقب پیشم بشین دیگه، من تنها بشینم عقب؟ -خوب هر دو تا عقب بشینیم بد نمیشه؟ -نه بیا پیشم، بنفشه به ناچار به همراه نیوشا روی صندلی عقب نشست. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. ...... نیوشا با جسارت زل زده بود به آینه و به سیاوش نگاه می کرد. آنقدر ناشیانه نگاهش می کرد که بنفشه متوجه شد و به آهستگی گفت: -چرا اینجوری نگاش می کنی؟ می فهمه نیوشا همانطور که به سیاوش نگاه می کرد گفت: بذار بفهمه، قیافش خوبه، تو چرا گفتی خنده داره؟ بنفشه اخم کرد. قیافه ی سیاوش خوب بود؟ پس چرا تا به حال خودش متوجه نشده بود. ناخوداگاه به آینه نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی دو دختر نوجوان شده بود. با خودش فکر کرد، چه اتفاقی افتاده؟ چه شده که این دو وروجک او را زیر نظر گرفته اند. نکند آب دماغش سرازیر شده باشد. شاید هم چیزی به صورتش چسبیده. با عجله دستی به صورتش کشید. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش چشمانش را از آینه به سمت دیگر چرخاند. اما نیوشا همچنان به آینه خیره شده بود. بنفشه با آرنج به پهلوی نیوشا کوبید: -دیوونه فهمید، چرا اینجوری نگاش می کنی؟ -ازش خوشم اومده بنفشه جیغ خفه ای کشید: چی ی ی ی ی ی ی؟؟؟؟؟؟؟؟ نیوشا حتما دیوانه شده بود. سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. رفتار این دو دختر شک بر انگیز بود. چرا به او زل زده بودند؟ -خوشم اومده دیگه، تو گفتی دوست بابات دماغ درازه و شبیه مارماهیه سیاوش نزدیک بود فرمان را رها کند. بنفشه به دوستش چه گفته بود؟ نکند به هر کس که می رسید از دماغ دراز سیاوش برایش قصه می گفت؟ نیوشا ادامه داد: گفتی چشماش ریزه، اما این قیافش خیلی خوبه سیاوش با خودش فکر کرد: پس قیافه اش خوب است. اگر قرار بود به این گفته اعتماد کند که"حرف راست را باید از دهان بچه شنید" حرف کدام یک از آنها را باور می کرد؟ -خیل خوب حالا، اینقد نگاش نکن نیوشا موذیانه خندید و باز هم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش شاخک هایش تکان خورد. نیوشا سر و گوشش ناجور می جنبید. این که دیگر سر و گوش جنبیدن نبود، دخترک بی حیا از مرد سی و پنج ساله هم نمی گذشت. اصلا از رفتار این دخترک خوشش نیامده بود. اخمهایش در هم شد: -بنفشه از کدوم طرف برم؟ بنفشه رو به نیوشا کرد: از کجا بره؟ نیوشا لبخند زد: -تا انتهای همین خیابون برین، من همونجا پیاده میشم، دست شما درد نکنه سیاوش باز هم اخم کرد. با خودش فکر کرد که معلوم نیست مادرها و پدرها چطور دخترانشان را تربیت می کنند. یک دختر دوازده ساله داخل ماشین یک پسر سی و پنج ساله نشسته بود و با کمال وقاحت دلبری می کرد. همین دخترک ها بزرگ می شدند و تبدیل می شدند به امسال مهسا و نغمه. سیاوش خودش جواب خودش را داد: چقدرم که تو از دخترهایی مثه مهسا و نغمه بدت میاد سیاوش باز هم با خودش فکر کرد که هر چیزی، هر چقدر هم که بد باشد، رده ی سنی می طلبد، یک دخترک دوازده ساله.... دو سال دیگر همین دختر یک محله را آباد می کرد.... یک محله را.... .......... ![]()
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه در فکر بود. به فکر مادرش بود، ای کاش کسی بود که او را به دیدن مادرش می برد. دلش برای دیدن همان مادر همیشه خواب آلودش، تنگ شده بود. از چه کسی درخواست می کرد تا او را به دیدن مادرش ببرد؟ از مادربزرگش؟ نه، تحمل شنیدن توهین های مادربزرگش را نداشت. او هم فکر می کرد، حضور بنفشه باعث به وجود آمدن این همه مشکلات شده است. پس از چه کسی کمک می گرفت؟ عمه شهناز؟ عمه شهناز هم تا چند روز پس از دعوا با پدرش بد اخم و غیر قابل تحمل می شد. به پدرش می گفت؟ چه حرف خنده داری، به پدرش چه می گفت؟ اینکه او را به بیمارستان برای عیادت مادرش ببرد؟ پدرش برای خالی نبودن عریضه حتی یکبار هم به مدرسه اش نیامده بود، آنوقت او انتظار داشت که او را به بیمارستان ببرد.... بنفشه آه کشید.... هم اینکه بنفشه می دانست هیچ کس به فکرش نیست، برایش خیلی عذاب آور بود.... بنفشه سلانه سلانه به سوی مغازه ی پدرش می رفت. با خودش فکر کرد، شاید بد نباشد یکبار دیگر شانسش را امتحان کند و از پدرش بخواهد تا او را به دیدن مادرش ببرد. شاید دل پدرش به حالش بسوزد و اینبار قبول کند. چشمان بنفشه برق زد. شاید پدرش راضی می شد، شاید.... شاید.... ......... سیاوش فنجان قهوه را که از کافی شاپ پاساژ خریده بود به دست نغمه داد. نغمه به فنجان نگاه کرد و با احتیاط آنرا به لبش نزدیک کرد: -قهوه اش اصل نیست، نه؟ سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد: نه، متاسفانه نغمه به سر و گردنش تکانی داد: باشه، اشکالی نداره می خورم سیاوش احساس کرد ممکن است از شدت خشم منفجر شود. نغمه پایش را از گلیم خودش دراز تر کرده بود. یک هم خوابه بودن که اینقدر فیس و افاده نداشت. مثل نغمه و حتی خیلی بهتر از آن به سادگی پیدا می شد. به سادگی.... صدای آشنایی به گوش رسید. صدای یک دختر بچه ی دوازده ساله... صدایی که می توانست صدای بنفشه باشد... دقیقا بنفشه بود.... یکی از ترانه های خواننده معروف رپ را با غلطهای فراوان باز خوانی می کرد. سیاوش سرش را بلند کرد و با بنفشه چشم در چشم شد. بنفشه چشم از سیاوش برداشت و نگاهش افتاد به نغمه که وسط مغازه روی چهارپایه نشسته بود و فنجانی در دستش بود. چشمانش را ریز کرد، یادش آمد، این خانم جوان، دوست سیاوش بود.... نگاهش روی موهای کرم کاهی نغمه سر خورد. سیاوش با شیطنت گفت: علیک سلام بنفشه چشمانش را برای سیاوش، چپ کرد. سیاوش به خنده افتاد. نغمه ابرویش را بالا برد و جرعه ای از قهوه اش نوشید. از این حرکت بنفشه خوشش نیامده بود. مخصوصا که در نظرش بنفشه آنقدر بی ادب بود، که به هیچ کدام سلام هم نکرده بود. شایان رو به بنفشه کرد: بازم کلیدتو جا گذاشتی؟ -من اولین بارمه کلیدمو جا می ذارم شایان بینی اش را پر صدا بالا کشید. سیاوش رو به بنفشه کرد: قهوه می خوری؟ بنفشه عق زد: اییییییی، خوشم نمی یاد نغمه ابرو در هم کشید: من دارم ازین قهوه می خورما، وسط خوردن که از این اداها در نمیارن بنفشه خواست جواب نغمه را بدهد، شایان میانه را گرفت: ناهار خوردی؟ بنفشه با اخم جواب داد: نه، ناهار نخوردم -چی می خوری؟ ساندویچ سوسیس می خوری؟ -نه، چیزی نمی خورم، می خوام یه چیزی بهت بگم قبل از اینکه شایان جواب دهد، نغمه به میان حرفشان پرید: آقا شایان، اینجا رو با سیاوش دنگی خریدین شایان با حواس پرتی پاسخ داد: بعله، دنگیه بنفشه پافشاری کرد: بابا، گوش کن، من می خوام منو یه جایی ببری دوباره نغمه به میان حرفشان پرید: به نظرتون بوتیک شما تو این پاساژ جواب می ده؟ اینجا بوتیک زیاده ها -آره، همه جانبه بررسی کردیم نغمه کم کم عصبانی می شد: بابا، منو می بری پیش مامان تا ببینمش؟ شایان با تعجب به بنفشه نگاه کرد. او را به نزد رعنا ببرد؟ باز هم همان خواسته ی همیشگی؟ این بچه چرا نمی فهمید که او رعنا را به همراه همه ی خاطراتش، در زباله دانی ذهنش، دفن کرده است. قبل از اینکه شایان جواب دهد، صدای نغمه دوباره پنجه به اعصاب بنفشه کشید: فکر سود و زیانش هستین؟ ناگهان بنفشه منفجر شد: اه، مگه نمی بینی دارم با بابام حرف می زنم؟ با اون صدای زشتت همش می پری وسط حرف ما با شنیدن این حرف نغمه سنکوب کرد. سیاوش سعی کرد خودش را کنترل کند تا نخندد، اما ثمره ی تلاشش صدای ناهنجاری بود که از گلویش خارج شد. نغمه احساس حماقت کرد. در برابر یک دختر بچه ی بی ادب اینطور ضایع شده بود. و بدتر از آن حرکت سیاوش بود که هیچ عکس العملی نشان نداد، به جز همان صدای خنده داری که از ته حلقش به گوش رسیده بود. نغمه از روی صندلی بلند شد: چه بچه ی بی ادبی هستی سیاوش با قیافه ی خنده داری به نغمه زل زده بود. خوب می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، از ذهنش گذشت که نغمه با چه جراتی بنفشه را بچه خطاب کرده بود. چه سناریوی جالبی.... شاید همان اتفاقی می افتاد که سیاوش به دنبال آن بود.... او که می خواست کم کم نغمه را کنار بگذارد، جایگزین هم که پیدا شده بود، مهسا ... پس.... پس.... نگاه سیاوش موذی شد، آنقدر خیره به بنفشه نگاه کرد تا چشمان بنفشه که با حرص به نغمه دوخته شده بود و آماده بود تا جواب دندان شکنی به او بدهد، روی چشمان سیاوش ثابت ماند. سیاوش ابرویش را بالا برد و با ذوق سرش را به معنای تایید، برای بنفشه تکان داد. بنفشه هم گیج شده بود.... از تایید سیاوش گیج شده بود، اما این باعث نشد که آنچه را که می خواست به زبان بیاورد، فراموش کند بنفشه باز هم حلقش را به نمایش گذاشت و این بار فریاد زد: من بچه ام؟ از تو که بهترم، با اون موهات که شبیه کاهه، زشت ایکبیری، شایان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، بنفشه زیاده روی کرده بود، سیاوش سریع خودش را به سیاوش رساند و دستش را محکم در دستش گرفت و مانع از صحبتش شد، شایان با سردرگمی به سمت سیاوش چرخید. سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد. نغمه با چشمان گشاد شده صدایش را بالا برد: ساکت شو، بی تربیت بی حیا، چشاتو از کاسه در میارما چشم بنفشه دوباره به روی چشمان سیاوش چرخید. سیاوش با نیش تا بنا گوش باز شده، باز هم با سر تکان دادن، تاییدش کرد. بنفشه فریاد زد: تو غلط می کنی، بی حیا تویی که همش تو ماشین سیاوش پلاسی اینبار بنفشه جو گیر شد، به سمت سیاوش چرخید: خاک تو سرت سیاوش که با این زشت بدترکیب دوستی، خاک تو سرت سیاوش لال شده بود، قرار نبود که اینطور ضایع شود، خنده و خجالت همزمان در دل سیاوش نشست، با ابروهایش اشاره زد که تمام کند.... بنفشه تعجب کرد، کجای حرفش اشتباه بود؟ سیاوش که خودش تاییدش کرده بود.... مگر غیر از این بود.... باز هم صدای نغمه در مغازه پیچید: الان با دستام خفه ات می کنم اینبار سیاوش مداخله کرد: چی کار می کنی؟ مغازه رو گذاشتی روی سرت نغمه نفسش بند آمد: نمی بینی این نیم وجبی بهم چی می گه؟ -حرفی نزد که، تو زیادی شلوغش کردی -چیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی سیاوش؟ حرفی نزد؟ و خواست دوباره اوج بگیرد، سیاوش او را به بیرون از مغازه هدایت کرد: بیا برو خونه، الان عصبی هستی، برو آروم میشی -داری بیرونم می کنی؟ -نه دارم وضعیتو آروم می کنم، شب بهت زنگ می زنم، برو آروم میشی، برو نغمه از شدت خشم به لکنت افتاد: سیا...منو...بیرون...منو.... سیاوش لبخند زد: این فنجونو بهم بده، قربون دستت، می زنی میشکنیش، بعد من مجبور میشم خسارت بدم نغمه نابود شد...... .......
![]()
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : mahtabi22
معلم عربی هنوز وارد کلاس نشده بود. داخل کلاس همهمه بود. بنفشه زل زده بود به نیوشا که بی حس و حال سرش را روی میز گذاشته بود. -چیه نیوشا؟ -دل درد دارم -چی خوردی مگه؟ -چیزی نخوردم، ماهانه هستم بنفشه با حسرت به نیوشا نگاه کرد: خوش به حالت، کاش من جای تو بودم نیوشا با همه ی بی حالی اش چشمانش را از تعجب گشاد کرد: خاک تو سرت، جای من باشی که درد بکشی؟ -نه، جای تو باشم که هر ماه ماهانه بشم، اون موقع دیگه واقعن واقعن واقعن بزرگ شدم -باور کن الان راحتی، هر ماه اینقدر درد نداری -نگو، من دوست دارم زود ماهانه بشم، چی کار کنم زودتر ماهانه ام شروع بشه؟ قرصی، چیزی هست؟ -اه برو بابا، خل و چل -نیوشا تورو خدا راس بگو من حتما سال دیگه ماهانه میشم؟ -آره بابا احمق جونم، اصلا شاید همین امسال ماهانه شدی -وای، راس می گی؟ نیوشا با خودش فکر کرد، حتما سر بنفشه به جایی اصابت کرده است. دختر دیوانه، از خدایش بود تا ماهانه شود... -آره راس می گم، خیالت راحت -وای خدا کنه همین ماه منم ماهانم شروع بشه، باور کن می برمت بیرون بهت پیتزا می دم -وای تورو خدا خفه شو، من دارم از درد میمیرم، تو چرتو پرت می گی؟ بنفشه به حرف نیوشا اعتنا نکرد، او فقط دلش می خواست خانم بودن را با تمام وجود احساس کند. او می خواست زمانی که معلم پرورشی یا مشاور مدرسه اشان وارد کلاسشان می شد و می پرسید" بچه ها، کیا دوره ی ماهانه دارن" با افتخار دستش را بلند کند و نشان دهد که واقعا بزرگ شده است. حتی شهنامی چاپلوس هم دوره ی ماهانه داشت. آنوقت برای بنفشه خیلی سنگین بود که هنوز در دوره ی نیمه کودکی اش به سر می برد. شاید برای همین بود که اطرافیانش او را بچه خطاب می کردند. دیگر وقت این بود که خانم شود. دورازده سالگی، سن مناسبی برای خانم شدن بود... معلم عربی وارد کلاس شد، مبصر فریاد زد: برپا.... ........ سیاوش وسط مغازه ایستاده بود و دور تا دورش را نگاه می کرد. مغازه خیلی کثیف بود. شاید یک روز کامل طول می کشید، تا آنرا تمیز کنند. چاره ای نبود، باید دست به کار می شدند. سیاوش آستینهایش را بالا زد و رو به شایان کرد: من این طرفو تمیز می کنم، تو هم از اون گوشه شروع کن و با دستش به سمتی از مغازه اشاره کرد. شایان لبش را کج کرد: یه کارگر بگیریم، خودش بیاد تمیز کنه دیگه. -اه، ...شاد بازی در نیار، کاری نداره که. خونه تکونی که نیست. زود باش تمومش کنیم بره، تا چند روز دیگه دکور میرسه. بعد هم باید جنسا رو بیاریم تو مغازه. شایان، عصبی به سیاوش نگاه کرد که جاروی دسته بلندی را در دست گرفته بود. صدای زنگ موبایل شایان بلند شد: -الو صدای بنفشه بود که از آن سوی خط جواب داد: الو، بابا -ها؟ چیه؟ -من پشت در موندم، کلید ندارم -کلیدتو کدوم قبرستون گذاشتی؟ سیاوش نیم نگاهی به سمت سیاوش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد. -کلید تو قبرستون خونه، جا مونده چشمان شایان گشاد شد: ای ورپریده ی بی ادب -اه، من الان چی کار کنم؟ پشت در موندم -وای، از دست تو، پاشو بیا اینجا، من تو مغازه هستم، می دونی کجاست؟ -نه نمی دونم، -مغازه قبلیم کجا بود؟ تو همون پاساژم، اما یه طبقه بالاتر -باشه الان میام بنفشه بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. سیاوش همانطور که جارو می زد پرسید: پشت در جا مونده؟ -آره، دختره ی خنگ معلوم نیست حواسش کجاست -شایان چرا با دخترت خوب نیستی؟ -یعنی چی خوب نیستم؟ -چرا باهاش بداخلاقی، باهاش بد حرف می زنی، چرا رفتارت باهاش اینقدر بده؟ -شهناز کم بود تو هم شروع کردی؟ -شایان به خدا رفتارت باهاش خوب نیست، یعنی هر کسی ایرادتو بگه دروغ گفته؟ من که به تو دروغ نمی گم، این بچه همش دوازده سالشه، گناه داره شایان به سمت سیاوش رفت: بده من این جارو رو، خودم جارو می زنم، تو معلوم نیست چته، نطقت باز شده می خوای چرند تحویلم بدی -من معلومه چمه، تو معلوم نیست چرا با کل دنیا دعوا داری، -سیاوش، نمی بینی این بچه چقدر بی ادبه؟ -خوب این بچه رو خودت اینجوری بار آوردی -چرت و پرت نگو سیاوش، این بچه چهار سال با مادرش خونه ی مادربزرگش زندگی می کرد. من اون موقع کجا بودم که تربیتش کنم سیاوش با خود فکر کرد: یعنی در این چهار سال سیاوش حتی یکبار هم سراغی از دخترش نگرفته بود؟ مگر می شود؟ -یعنی تو، تو این چهار سال اصلا سراغی از دخترت نگرفتی؟ -تلفنی باهاش صحبت می کردم، بعضی وقتها هم برای یه نصفه روز میومد پیش من سیاوش باز هم با خودش فکر کرد، که به احتمال زیاد شایان با همین اندازه رفتار پدری اش، کوه جابه جا کرده است. -حال مادرش چطوره، گفته بودی بیمارستانه، آره؟ -خبر مادرشو ندارم، بنفشه و مادرش، از همون چهار سال پیش که جدا شدیم، خونه ی مادربزرگش زندگی می کردن، از یه سال پیش که حال رعنا بدتر شد و بیمارستان بستری شد، مادربزرگه هم بنفشه رو انداخت سر من -چرا مادربزرگه از بنفشه نگهداری نکرد؟ -می گه وقتی دخترم تو بیمارستان افتاده، از بچه ی مردم چرا نگهداری کنم؟ از دختر خودم مراقبت می کنم. کلا با من میونه ی خوبی نداره -پدربزرگه چی؟ -هر چی می گم در مورد هردوتا می گم دیگه، هم زنه هم مرده، خواهر برادرهای رعنا هم که دنبال زندگی خودشونن، اما اونا هم با من میونه ی خوبی ندارن -والله منم بودم با تو میونه ی خوبی نداشتم -باز شروع شد؟ چارو رو بده من و به سمت سیاوش رفت تا جارو را از دستش بیرون بیاورد. سیاوش خودش را عقب کشید: -اه ول کن این جارو رو، بگو ببینم با مادر بنفشه چجوری آشنا شدی؟ -خاطرات بدو یاد من ننداز -بگو دیگه، بگو قول می دم کل مغازه رو خودم جارو بزنم -چه می دونم بابا تو کوچه، خیابون آشنا شدیم -یادمه یه بار گفتی از اول حالش خوب نبود، چه می دونم خل و دیوونه بود، منظورت چی بود؟ -رعنا افسردگی داشت، منم می دونستم، اما کم سن و سال بودم، فکر می کردم با" نیروی عشقم" از این رو به اون روش می کنم، "نیروی عشقم" را به تمسخر ادا کرد. -اما نتونستم این کارو بکنم، افسرده بود، یه روز خیلی خوب بود، یه روز تو خودش بود، دارو می خورد، کسل و بی حوصله بود مدام گریه می کرد، با عقل نداشته ام گفتم بچه دار بشیم خوب میشه، رفتیم دکتر، دکتر گفت فعلا بارداری براش خوب نیست، ممکنه وضعیتشو بدتر کنه، باز هم ما دوتا عقلمونو گذاشتیم رو هم، گفتیم مگه میشه؟ مهر مادری به دلش میوفته دیگه نمی تونه از بچه دل بکنه، دوره ی حاملگی و زایمان و بعد از زایمانش خیلی بد بود بنفشه که بدنیا اومد من واقعا دو دستی زدم تو سر خودم -چرا؟ -ای بابا، انگار تو واقعا خنگی؟ یه زن عادی بعد از زایمان، افسردگی بعد از زایمان می گیره، چه برسه به زنی که افسردگی شدید داره و دکتر بهش هشدار داده که فعلا بچه دار نشو، تمام کارهای بنفشه افتاد رو دوش من، مادر رعنا و خواهرم به جای اینکه بچه داری رو به رعنا یاد بدن به من یاد می دادن که چی کار کنم، از حموم کردنو پوشک گرفتنو، شیر دادن به بچه و بردن به دکترو خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنی، همه رو خودم انجام دادم -نه بابا، .....بچه هم شسته بودیو ما خبر نداشتیم؟ سیاوش با گفتن این حرف بلند بلند، خندید. شایان سرش را تکان داد: -آره، من بدبخت، همزمان از مادر و دختر نگهداری می کردم، اما دیگه به یه جایی رسیدم که کم آوردم، من مرد بودم، برای خودم کار داشتم، عملا کار خونه، بچه داری، مریض داریو کار بیرون افتاده بود رو دوش من، از خودم بدم اومده بود. دورو بریام زیاد کمکم نمی کردن، دوست داشتم مثه همه ی مردا وقتی از سر کار بر می گردم، زن و بچمو شاد و خندون ببینم، نه اینکه درو باز کنم، مادر زن فولاد زره رو ببینم که با بداخلاقی بنفشه رو می ده بغلم، غر می زنه که از کارو زندگیش افتاده، زنمو ببینم که طبق معمول یه گوشه خوابیده، با وزنی که از مرز هشتاد کیلو هم گذشته بود، از اون طرف، بنفشه هم که خودشو خراب کرده سیاوش با شنیدن این حرف قهقهه زد و گفت: پس الان فهمیدیم که این روده های بنفشه چرا اینقدر کار می کنه شایان سر تکان داد. در همین لحظه صدای ظریف دخترانه ای شنیدند: سلام حرفشان نیمه تمام ماند. هر دو سر چرخاندند. بنفشه بین چهار چوب در مغازه ایستاده بود. سیاوش اولین نفری بود که سلام کرد. شایان هم از او تبعیت کرد. هر دو تعجب کرده بودند. -مزاحم که نیستم؟ از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شاید تو مغازه سرگرم باشی، که دیدم آره از شانس خوبم اینجایی سیاوش جواب داد: خواهش می کنم، بیا تو فقط شرمنده اینجا کثیف و خاکیه نغمه با ادا و اطوار وارد مغازه شد. شایان با حرص گوشه ی لبش را جوید. به نظرش نغمه خیلی اطواری و افاده ای بود. اصلا حوصله ی نغمه را نداشت. اصلا.... سیاوش چطور بنفشه را تحمل می کرد و از همه مهمتر بعضی شبها را با او می گذراند.... با آن همه رنگ روغنی که روی صورتش پیاده کرده بود، به نظرش چندش آور شده بود. اما خوب، سیاوش در همان شبها، به تنها چیزی که نگاه نمی کرد، صورت نغمه بود.... سیاوش در آن لحظه تنها به خودش فکر می کرد.... تنها به خودش.... پس چه اهمیتی داشت که نغمه اطواری و افاده ای بود و روی صورتش مینیاتور کار می کرد؟ واقعا چه اهمیتی داشت..... نگاه شایان رفت روی سیاوش که چهار پایه ی خاک گرفته را کنار نغمه گذاشت و گفت: بیا اینجا بشین نغمه هم جواب داد: ایشششششش، خاک گرفته شایان چانه اش را کج کرد و از مغازه خارج شد. .......
![]()
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه ساندویچ نیم خورده اش را روی میز تحریرش گذاشت و خودش را روی تختش پرت کرد. صدای غرغرهای عمه اش به گوش می رسید. اما صدای پدرش را نمی شنید. حتما بی صبرانه منتظر بود تا خواهرش نطقش را تمام کند و به دنبال کار و زندگی اش برود. صدای زنگ موبایلش بلند شد. فواد بود. بنفشه اینبار جواب داد: بله؟ صدای بم فواد درون گوشی پیچید: سلام، بنفشه خانم، خوبی؟ -سلام، خوبم -تحویل نمی گیری، اس ام اسامو سرسری جواب می دی، یه بار هم، تماسمو رد کردی بنفشه همانطور که با زبانش تکه ای از ساندویچ را که لای دندانش گیر کرده بود، چپ و راست می کرد گفت: الان که جواب دادم -امروز که دیدمت، ازت خوشم اومد -چه خوب -تو هم از من خوشت اومد؟ بنفشه تکه ی ساندویچ را بالاخره به ته حلقش فرستاد: هی...همچین -یعنی خوشت نیومد؟ این بار بنفشه از بن جگر خمیازه کشید و با صدای عجیب و غریبی گفت: -می گم که....هی...همچین -ای بابا، تو داری چی کار می کنی؟ هر دفعه صدات یه مدله بنفشه نیشخند زد: خمیازه می کشم فواد به شوخی گفت: خوب، جلوی دهنتو بگیر بنفشه اخم کرد: تو نمی خواد به من یاد بدی چی کار کنم -چه خشن -بعله، من خشنم -من که حرفی نزدم، داشتم شوخی می کردم -دیگه ازین شوخیا نکن، خوشم نمیاد فواد از آن سوی خط با خودش فکر کرد، برای کار کردن روی مخ چنین دختری چقدر باید وقت و انرژی صرف کند.... اما مهم نبود... بالاخره که رام می شد... بالاخره.... ........ سیاوش روی تخت خوابش طاقباز دراز کشیده بود. هر دو دستش زیر سرش بود و فکر می کرد. به فکر بنفشه بود. دلش برای این دختر بچه می سوخت. شایان چه پدر بی مسئولیتی بود. زندگی که فقط در خوشگذرانی و عیاشی خلاصه نمی شود. باید پای مسئولیتی که به عهده می گیریم، تا انتهای آن بایستیم. بنفشه یک دختر بچه ی بی ادب بود. ولی هر دختر بچه ی دیگری هم که به جای بنفشه بود، از این بهتر، تربیت نمی شد. شایان خودش رعایت هیچ چیز را نمی کرد. خوب مشخض بود که بچه ای که چنین پدری داشته باشد، چگونه تربیت خواهد شد. خود سیاوش هم دست کمی از شایان نداشت. به اندازه ی تار موهای سرش خوشگذرانی کرده بود و هنوز هم خوشگذرانی می کرد. اما هرچقدر هم که بد بود، یک پسر مجرد بود، دختری نداشت تا نگران تربیتش باشد. حتی زمانهایی که می خواست شیطنت کند، باید اول مطمئن می شد که خانه کاملا خالی است و مادر و برادر کوچکش تا چندین ساعت در خانه حضور نخواهند داشت، نه اینکه خانم های رنگ و وارنگ و آنچنانی را جلوی چشمان یک دختر در سن بلوغ، رژه دهد. شایان واقعا هیچ چیز نمی فهمید. هیچ چیز..... شایان حتی برای بوتیک مشترکشان هم قدم از قدم بر نمی داشت. اگر سیاوش به دنبال کارها نبود که شایان تا یک ماه دیگر هم خودش را تکان نمی داد. بعضی مواقع پشیمان می شد از اینکه پیشنهاد شایان را مبنی بر افتتاح بوتیک مشترک پذیرفته بود. خودش که یک مغازه ی کوچک داشت، مغازه ی شایان هم دقیقا چسبیده به مغازه ی خودش بود. شاید به طمع پیشنهاد شایان بود که مغازه اش را فروخته بود و هر دو با هم این مغازه ی بزرگ را شراکتی خریده بودند. اگر سیاوش نبود، آب شایان را با خود برده بود.... سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر پدر بودن، همین بود که شایان از خود نشان می داد، همان بهتر که سیاوش هرگز پدر نشود... هرگز... صدای زنگ موبایل بلند شد. حتما یکی از سه دختری بود که سیاوش از دیشب تا همین امروز بعد از ظهر به هرسه نفرشان شماره داده بود، اینبار قرعه به نام کدامیک خواهد بود؟ -سلام، -سلام،شما؟ -مگه به چند نفر شماره دادی که منو یادت نمی یاد؟ عجب دختر زرنگی بود. اما سیاوش از او هم زرنگتر بود. -من فقط شماره دادم، اسمتونو که نپرسیدم. چه حاضر جواب بود این سیاوش.... چه حاضر جواب بود.... -آهان، من مهسا هستم -به به مهسا خانم، فکر نمی کردم زنگ بزنین همزمان با خود فکر کرد، مهسا کدام یک است؟ یکی از دختران پارتی دیشب، یا پرستار امروز بعد از ظهر؟ -چرا فکر نمی کردی، اگه نمی خواستم زنگ بزنم که دیشب شماره نمی گرفتم خوب، پس اسم پرستار از لیست حدش شوندگان خط می خورد... در این لحظه سیاوش باید دقت می کرد. کوچکترین خطا به معنی ناک اوت شدن، بود. -خوب شما اینقدر خوشگلین که فکر نمی کردم به این راحتی بتونم افتخار هم صحبتی با شما رو داشته باشم در یک لحظه صدای بنفشه در گوشش پیچید، دماغ دراز مارماهی با چشمای ریز وای....خودش که پر از ایراد بود... پر از ایراد.... حتما مهسا نمره ی چشمانش خیلی ضعیف بود که این همه ایراد را در سیاوش، ندیده بود، شاید هم اثرات افراط در مشروب بود که روی ادراک مهسا تاثیر گذاشته بود. سیاوش به خود نهیب زد: چرا اینقدر اعتماد به نفستو از دست دادی؟ بنفشه خودش گفت تو شبیه مارماهی نیستی، اما خوب نگفت که دماغم دراز نیست و چشمامم ریز نیست، اصلا از کی تا حالا حرف یه الف بچه واسه من مهم شده؟ سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را پس بزند. صدای مهسا را شنید: خواهش می کنم، شما هم خیلی خوش تیپ هستین سیاوش نفسش بالا آمد. پس اوضاع آنطور که بنفشه می گفت، خراب نبود... امان از دست این بنفشه... -شما لطف دارین مهسا خانم، دیشب مهمونی خوش گذشت؟ -آره خیلی خوب بود، مخصوصا اون لحظه که اشتباهی لیوان مشروب شما رو خورده بودم خوب، قضیه حل شد. سیاوش فهمید با چه کسی صحبت می کند. از نحوه ی آشنایی و لحن صحبتش هم مشخص بود که تا چه حد می تواند با مهسا خانم مدارا کند، باید در عرض یک هفته مادر و برادرش را پی نخود سیاه بفرستد... به همین سادگی... از ساده هم ساده تر.... ....... ![]()
یک شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش زنگ خانه را فشار داد. صدای شایان به گوش رسید: بیا بالا سیاوش -خواهرت نیومده؟ -چرا، اینجاست -خوب پس من دیگه میرم، فردا زنگ می زنم اگه حالت روبه راه بود، میریم دنبال بقیه ی کارا -باشه منتظر تماسم سیاوش رو به بنفشه کرد: خیل خوب، ناهارتم که خوردی، دیگه برو بالا، سر به سر بابا شایانت نمی ذاریا، دیگه عمه اتم اومده، بابات کاری به کارت نداره بنفشه سرش را تکان داد و وارد خانه شد. سیاوش صدایش را بالا برد: خداحافظت کو؟ بنفشه با ژست انگشتانش را تکان داد: باااای سیاوش باز هم سعی کرد نخندد. ...... پشت در ورودی ایستاده بود و به صحبتهای عمه و پدرش گوش می داد: -دیگه از دست این حماقتهای تو خسته شدم، تو چرا یاد نمی گیری چجوری زندگی کنی؟ -خواهر من، من الانم دارم زندگی می کنم، مشکلی هم با اینجور زندگی کردن، ندارم -این زندگیه؟ از زنت جدا شدی، این بچه رو ولش کردی، هر شب دنبال پارتیو کثافت کاری هستی، آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟ -انتظار داشتی با اون زنیکه ی دیوونه زندگی کنم؟ از اولشم همینجوری خل و دیوونه بود بنفشه با شنیدن این حرف چهره اش در هم شد. تقریبا یک ماه می شد که مادرش را ندیده بود، کسی نبود که او را برای عیادت مادرش به بیمارستان ببرد. کسی نبود.... -تو مگه از اول کور بودی، نمی دونستی رعنا مریضه؟ پس چرا باهاش ازدواج کردی؟ حالا که ازدواج کردی چرا بچه دار شدی که این بچه اینجوری بین شما دوتا آواره باشه، این یه دختر بچه است، دو روز دیگه نمی تونی کنترلش کنی، حالا مادرش بیمارستان بستریه، مگه تو هم روانی هستی و تو بیمارستانی؟ دیشب چه غلطی می کردی که حالت بد شده بود؟ -چرا اینقدر سر من غرغر می زنی؟من اون موقع خیلی کم سن و سال بودم، خریت کردم ازدواج کردم، من که نباید پاسوز رعنا می شدم. مریض بود، قرصی بود، از صبح داروی خواب آور می خورد تا آخر شب خواب بود، از زندگی باهاش خسته شده بودم بنفشه آه کشید. پدرش راست می گفت، مادرش همیشه در رختخواب خوابیده بود. وزنش زیاد شده بود و صحبت کردنش کش دار بود، بعضی مواقع فراموش می کرد که بنفشه دخترش است، اما عمه شهناز هم راست می گفت، مگر پدرش از ابتدا از وضعیت مادرش با خبر نبود؟ پس چرا از مادرش جدا شده بود؟ -دکتر که گفته بود حاملگی و زایمان وضعیتشو بدتر می کنه، چرا حرف گوش نکردین؟ مگه شما دوتا بچه نمی خواستین؟ خوب این هم بچه، پس تو چرا اینطوری ولش کردی به امون خدا، این بچه می خواد چی از تو یاد بگیره پس بنفشه باعث شده بود که وضعیت مادرش بدتر شود؟ یعنی او مقصر بود؟ اگر او به دنیا نمی آمد، مادرش در بیمارستان بستری نمی شد؟ بنفشه بغض کرد. همین بنفشه ی دوازده ساله.... -خیلی واسه این بچه ناراحتی؟ ورش دار ببرش خونت بزرگش کن، تو که دوتا پسرات زن گرفتنو ایران نیستن، شوهرتم که چند ساله مرده، واسه چی اینو نمی بری پیش خودت؟ هم خوب تربیت میشه، هم خیال تو راحته، هم اعصاب من از دست غرغرای تو در آرامش خانه ی عمه اش زندگی کند؟ عمه اش پیر و غر غرو بود، اما خوب هر چه بود از این پدر بداخلاق که بهتر بود. درون خانه اش هم زنان آنچنانی رفت و آمد نمی کردند. -این بچه مسئولیت داره، من که یه زن سی ساله نیستم. بالای پنجاه سال سن منه، این بچه پدر می خواد، مادر می خواد. آخه عمه می تونه واسش چی کار کنه؟ عمه اش هم او را بچه خطاب کرده بود.... به حساب عمه اش هم خواهد رسید.... -پس وقتی نمی تونی کاری براش انجام بدی، چرا دخالت می کنی؟ -آخه تو پدری؟ عاطفه داری؟ فقط عیاشی و خوش گذرونی رو خوب بلدی، خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت می گم، یه روز بیام اینجا یه کدوم ازون زنای هرجایی رو اینجا ببینم با دستای خودم خفه اش می کنم. فکر نکن سنم رفته بالا ضعیف شدم، همزمان سه نفرو حریفم -شهناز بالاخره حرف حسابت چیه؟ پاشدی اومدی اینجا بنفشه رو ببری خونه ی خودت نگهش داری، یا اومدی مغر منو صیقل بدی؟ شهناز از عصبانیت کبود شد: آخه مگه این بچه ی منه که اینطوری با طلبکاری ازم می خوای با خودم ببرمش؟ پس تو این وسط چکاره حسنی؟ بنفشه با شنیدن کلمه ی "چکاره حسن" به خنده افتاد. عمه اش از چه کلمه ی جالبی استفاده کرده بود. شایان کلافه از روی مبل برخاست و وسط هال قدم زد. بحث کردن با شهناز بی فایده بود. فاصله ی سنی اش با شایان خیلی زیاد بود و حتی به گردن شایان و برادر دیگرش شاهین حق مادری داشت، زمانی که پدرشان را در کودکی از دست داده بودند، شهناز پا به پای مادرشان کار کرده بود تا او و برادرش در آسایش باشند و بعد از فوت مادرش، شهناز واقعا جای مادر و پدرشان را برای آن دو پر کرده بود. بیشتر از این نمی توانست رو در روی شهناز جر و بحث کند. از شانس بد شایان، شهناز راضی نمی شد که از بنفشه نگهداری کند. البته که حق با شهناز بود، یک دختر بچه ی دوازده ساله آن هم دختری مثل بنفشه نیاز به یک تربیت اصولی و همه جانبه داشت که از عهده ی شهناز پنجاه و هفت ساله بر نمی آمد. گذشته از آن، بر عهده گرفتن مسئولیت تربیت بنفشه، کار خطیری بود. اگر اتفاقی برای این دختر می افتاد، آن وقت شهناز هرگز خودش را نمی بخشید. و مهمتر از همه شهناز عقیده داشت، تا زمانی که پدر این دختر بالای سرش است، برای چه بنفشه آواره ی خانه ی این و آن شود. نه، او نمی توانست از بنفشه نگهداری کند.... نمی توانست.... شایان یکباره به یاد بنفشه افتاد و رو به شهناز کرد: این بچه چرا نیومد بالا؟ من خیلی وقته دکمه ی آیفونو زدم. شهناز اخم کرد و به سمت در خروجی رفت، همین که در را گشود بنفشه را پشت در دید، در حالی که در دستش زر ورقی به چشم می خورد که نشان می داد، نیمی از ساندویچ را نخورده است. شهناز با خودش فکر کرد، یعنی تمام وقت پشت در ایستاده بود و به حرفهای آن دو گوش می داد؟ سعی کرد لبخند بزند: عمه جون اینجایی؟ بنفشه سرش را تکان داد. -عمه، سلام نکردی که بنفشه دهانش را کج کرد: سلام -چرا پشت در مونده بودی عمه جون؟ بنفشه ابروهایش را بالا داد و به سمت چپ نگاه کرد و لبهایش را به هم فشار داد: داشتم به حرفاتون گوش می کردم از کنار شهناز گذشت و وارد هال شد. شهناز سری به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر بنفشه اینقدر بی ادب و سرکش نبود، شاید شهناز می توانست برایش کاری انجام دهد، اما با این وضعیت.... نه، امکان پذیر نبود. بنفشه باز هم ته دلش خنک شد، عمه اش به او گفته بود بچه، او هم با این حرکت، دق دلش را خالی کرده بود. شایان با دیدن بنفشه داغ دلش تازه شد. حضور فعلی شهناز در اینجا، به خاطر خبرچینی این بچه ی گستاخ بود. با نگاه تهدید آمیز به بنفشه خیره شد. بنفشه نیشخندی زد و چشمانش را چند لحظه بست و با آرامش به سمت اطاقش رفت. خیالش راحت بود. پدرش در حضور خواهرش جرات نداشت، دست روی او بلند کند.
![]()
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه کنار ماشین سیاوش ایستاده بود و منتظر بود تا او از خانه بیرون بیاید. چند دقیقه ی بعد، سیاوش از خانه بیرون آمد. همانطور که به بنفشه نزدیک می شد، سرش را تکان داد: دخترجون، آخه چرا یه کاری می کنی که بابات عصبانی بشه و سرت داد بزنه بنفشه اخم کرد. سیاوش با ریموت ماشین، قفل در را باز کرد: -خیل خوب، برو بشین تو ماشین و خودش سوار ماشین شد. بنفشه داخل ماشین نشست و خواست کمربندش را ببندد. سیاوش خطاب به بنفشه گفت: کمربندتو ببند -خودم می دونم سیاوش نفس عمیق کشید. تا برای بنفشه چیزی بخرد و دوباره او را به خانه برگرداند، احتمالا نیمی از موهایش از دست رفتارهای بنفشه سفید می شد. -چرا اینقدر شیطونی می کنی؟ بنفشه آفتابگیر را پایین زد و در آینه به خودش نگاه کرد: -دوست دارم سیاوش یک لحظه به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روبه رویش خیره شد: -دوست داری شیطونی کنی تا همه از دستت ناراحت بشن؟ بنفشه اینبار آفتاب گیر را بالا فرستاد -آره دوست دارم -خوب ناراحت بشن که چی بشه؟ بنفشه دست برد به سمت داشبورت ماشین و آنرا گشود: -ناراحت بشن تا من خوشحال بشم چشم بنفشه به چند قطعه عکس افتاد که درون داشبورت ماشین بود. خواست آنها را بردارد. ناگهان سیاوش متوجه ی بنفشه شد: -ای بابا، کی بهت گفت داشبورتو باز کنی؟ درشو ببند. به اون عکسها هم دست نزن. مگه آدم بدون اجازه هم به وسایلای یکی دیگه دست می زنه؟ و بعد عکسها را از دست بنفشه کشید. بنفشه با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید: حالا نگاه کنم طلاهاش میریزه؟ سیاوش سعی کرد نخندد: آره میریزه بنفشه با حرص رویش را به سمت پنجره ی ماشین چرخاند و زیر لب گفت: خسیس چند لحظه به سکوت گذشت. بنفشه همچنان سرش را به سمت پنجره چرخانده بود. سیاوش سعی کرد از دلش، بیرون بیاورد: -گنجو، گنجو قهر کردی؟ گنجو؟ دوباره او را گنجو خطاب کرده بود؟ این سیاوش چقدر پر دل و جرات بود، به چه جراتی دوباره به او گفته بود گنجو؟ بنفشه به سمت سیاوش چرخید: به من می گی گنجو؟ -آهان، باهام آشتی کردی گنجو؟ -من گنجو ام؟ تو هم یه مارماهی هستی، با اون چشای ریزت در دل از نیوشا تشکر کرد که کلمه ی مارماهی را به او یاد داده بود. سیاوش نزدیک بود سکته کند. او سرشار از ایراد بود و خودش خبر نداشت؟ کاش می توانست گوشه ای بایستد و به دور از چشم این بنفشه ی شیطان، با دقت به فرم چشمانش نگاه کند. کاش می توانست..... تا رسیدن به فست فود کلمه ای از دهان سیاوش خارج نشد. بنفشه بدجور نوکش را قیچی کرده بود. ....... بنفشه ساندویچ زبان را با لذت به دندان گرفت. به خاطر پوشیدن لباسهای راحتی، از ماشین پیاده نشده بود. سیاوش داخل ماشین نشست و منتظر ماند تا بنفشه ساندویچ را کامل بخورد. می خواست زمان را تلف کند تا از خشم شایان هم کاسته شده باشد. بنفشه با دهان پر رو به سیاوش کرد: نمی خوری؟ سیاوش چانه اش را بالا انداخت. بنفشه مثل قحطی زده ها به ساندویچش حمله ور شده بود، یک لحظه چشمش افتاد به سیاوش که بی هدف به نقطه ای خیره شده بود و فکر می کرد. دلش به حالش سوخت. سیاوش تا الان، دوبار جلوی کتک خوردنش را گرفته بود و حالا هم برایش ساندویچ خریده بود. اما بنفشه به او گفته بود مارماهی. حتما برای همین بود که سیاوش دمغ شده بود. حتما برای همین بود.... با همان دهان پر، باز هم رو به سیاوش کرد: می گم، به خاطر اینکه بهت گفتم مارماهی ناراحتی؟ سیاوش تکان خورد: هوم؟ -خوب تو شبیه مارماهی نیستی سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد. -مارماهی، مگه بهت نگفتم شبیه مارماهی هستی؟ تو شبیه اش نیستی، دیگه ناراحت نباش سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. دوباره لبخند زد. پس هنوز می توانست به چهره اش امیدوار باشد. در همین موقع صدای زنگ موبایل بنفشه که داخل جیب شلوار گرم کنش بود به گوش رسید. بنفشه به شماره نگاه کرد. فواد بود. سریع رد تماس زد. این حرکت از چشم تیزبین سیاوش دور نماند. .......
![]()
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه از اطاق بیرون آمد و چشمش افتاد به پدرش که به همراه سیاوش وارد خانه شده بود. سیاوش.... همان دماغ دراز معروف.... یاد جمله ی خنده دارش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد. سیاوش هم با دیدن بنفشه، آناتومی بدن به یادش آمد و سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. از نظر بنفشه این پیرمرد خیلی سر به سرش می گذاشت و باید دمش را قیچی می کرد. از نظر سیاوش این دخترک با کارهای عجیب و غریبش، او را سرگرم می کرد. با صدای بی حال پدرش چشم از سیاوش برداشت: سلامت کو؟ به پدرش نگاه کرد، انگار حالش چندان خوب نبود، لبهایش را غنچه کرد: -سلام شایان سرش را تکان داد. بنفشه اخم کرد: جواب سلامم کو؟ سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد. شایان بی توجه به بنفشه روی مبل نشست. سیاوش به جای شایان پاسخ داد: علیک سلام بنفشه قیافه اش را به شکل خرگوش در آورد و به سیاوش نگاه کرد. سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و قهقهه زد. این دخترک دیوانه بود... دیوانه ی دیوانه.... شایان بی حوصله رو به سیاوش کرد: -گوشم کر شد، اه، مگه نمی بینی حالم بده؟ -ببخشید، یادم نبود دیشب تا خرخره خوردیو به خاطر همین رفتی درمونگاه بنفشه قیافه ی خرگوشی اش را به حالت نرمال در آورد و با نگاهی پرسشگر به شایان چشم دوخت. شایان بی توجه به بنفشه رو به سیاوش کرد: -گرسنمه -دیدی که پرستار چی گفت، تا دو ساعت دیگه نباید چیزی بخوری و گرنه بازم بالا میاری شایان با حرص جواب داد: آهان همون پرستار خوشگله؟ -آره خود خود خوشگلش گفت و دوباره قهقهه زد. بنفشه با خودش فکر کرد، پس با این حساب تا دو ساعت دیگر هم از غذا خبری نخواهد بود. درون یخچال هم هندوانه و چند تکه کاهو بود، که آنها را خورده بود. بنفشه دستهایش را به کمرش زد: من گشنمه شایان بی حوصله تر از آن بود که جواب بنفشه را بدهد. سیاوش رو به بنفشه کرد: چیزی تو یخچال نبود؟ -نخیر نبود -یه تخم مرغ هم نبود که واسه خودت نیمرو درست کنی؟ -مگه ناهار هم نیمرو می خورن؟ -پس چی می خورن؟ -من به جای ناهار هندونه خوردم، اینم شد ناهار؟ -بچه جون بابات حالش خوب نیست، الان که وقت لجبازی نیست -بچه خودتی، تازشم، بابای من همیشه حالش بده سیاوش متفکرانه به بنفشه زل زد، دخترک بیش از حد گستاخ بود. کسی که می خواست با او سر و کله بزند باید اعصاب فولادین داشته باشد. صدای زنگ تلفن خانه به گوش رسید. بنفشه به عادت همیشه زودتر از هرکسی، خودش را به گوشی تلفن رساند. شایان رو به سیاوش کرد: هیچ چی تو یخچال نداریم چونه ی اینو ببندم، می بریش بیرون یه چیزی براش بخری؟ بیرون رفتن؟ آن هم با بنفش؟ بیرون رفتن با بنفشه دیوانگی محض بود. دیوانگی محض.... سیاوش از روی مبل برخاست: خودم میرم یه چیزی می گیرمو میارم براش، چی دوست داره؟ -چه می دونم، یه پیتزای کوفتی بخر براش دیگه اینقدر زر زر نکنه -باشه تو هم برو استراحت کن، اینجا نشین همین که سیاوش خواست به سمت در خروجی برود بنفشه با صدای بلند فریاد زد: عمه شهناز بود، بهش گفتم تو دیشب تا خرخره خوردی حالت بهم خورده، عصبانی شد بهت فحش داد، الانم داره میاد اینجا شایان چند لحظه با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد تا معنی حرفش را دریابد. شهناز، خواهر بزرگترش که همیشه در نقش لقمان حکیم برایش ظاهر می شد. شهناز بد اخم غر غرو.... حالا بنفشه به او گفته که شایان تا خرخره خورده و حالش هم مساعد نیست؟ در این موقعیت همین شهناز را کم داشت. همین شهناز را.... شایان تقریبا نعره کشید: تو چه غلطی کردی؟ تو واسه چی این حرفو به عمه ات زدی؟ با همان حال خرابش از روی مبل پرید تا به سمت بنفشه یورش برد، سیاوش سریع به سمت بنفشه چرخید: بدو برو پایین، بدو برو تا بیام و سعی کرد شایان را آرام کند: آروم بابا، چیه چته؟ چی شد حالا؟ بنفشه ماندن را جایز ندانست و از پله ها پایین دوید. بدون روسری و با همان لباس خانه، از پله ها پایین دوید.... هنوز صدای نعره ی پدرش را می شنید: چرا جلوی منو می گیری سیاوش، خواهرم الان میاد اینجا اعصاب منو میریزه بهم، وای خدا این بچه منو دیوونه کرد.... بنفشه دیگر صدای پدرش را نشنید، از در اصلی هم خارج شده بود.... ......
![]()
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : mahtabi22
شایان تقریبا مرگ را در جلوی چشمانش دیده بود. دوبار استفراغ زده بود و یک بار هم زرداب بالا آورده بود. سیاوش راست می گفت، نتیجه ی تا خرخره خوردن همین بود. با بی حالی روی مبل افتاده بود و از ترس اینکه دوباره بالا بیاورد حتی آب دهانش را هم قورت نمی داد. صدای زنگ آیفون به گوشش رسید. از همان جا که نشسته بود توانست چهره ی سیاوش را از درون آیفون تصویری تشخیص دهد. به زحمت از روی مبل بلند شد و کشان کشان خودش را به آیفون رساند و دکمه را فشار داد، نتوانست تعادلش را حفظ کند و همانجا کنار دیوار، ولو شد. سیاوش همانطور که زیر لب آواز می خواند وارد خانه شد، نگاهش افتاد به شایان که گوشه ی دیوار افتاده بود، وحشت کرد و به سویش دوید: شایان چی شده؟ حالت بده؟ شایان به زحمت چشمانش را گشود و دوباره چشمانش را بست. -آی گندت بزنن که هیچ وقت حد خودتو نمی دونی، بریم درمونگاه به زحمت شایان را از روی زمین جمع کرد تا او را به درمانگاه برساند. ....... بنفشه با سرخوشی وارد خانه شد. او امروز با جنس مخالف دیدار کرده بود. این جنس مخالف هر چه قدر هم که زشت بود، اما جنس مخالف بود. دنیای جدید در برابر چشمان بنفشه گشوده شده بود. لی لی کنان به سمت اطاقش رفت و کیفش را به سمت کمد پرت کرد. مانتو و شلوار و مقنعه اش را هم مچاله شده روی تختش رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت. حتما باز هم، مثل همه ی روزهای گذشته، پدرش از فست فود نزدیک منزلشان پیتزا خریده بود. در یخچال را باز کرد و چیزی در یخچال ندید. همان پیتزای بدمزه هم داخل یخچال نبود. بنفشه اخم کرد. او گرسنه بود. یعنی پدرش سهم غذای او را هم خورده بود؟ شکم گنده ی زشت.... این لقبی بود که به پدرش نسبت داد. حالا با این شکم گرسنه چه می کرد؟ از لجش دوباره درون یخچال را شخم زد. اینبار واقعا یخچال را به گند کشیده بود. ........ سیاوش با شیطنت به پرستار خوشگلی که سرم را از دست شایان بیرون می کشید، نگاه می کرد. آنقدر خیره نگاهش کرد که عاقبت پرستار سرش را بلند کرد و به سیاوش چشم دوخت. سیاوش یکی از آن لبخندهای به اصطلاح دختر کش را نثار پرستار جوان کرد. پرستار سرخ شد و سرش را پایین انداخت. چه نشانه ی خوبی بود... پرستار سرخ شده بود.... می توانست خیلی جدی به سیاوش نگاه کند و یا حتی بپرسد جریان چیست، ولی.... پرستار سرخ شده بود... پس می توانست شماره اش را به او بدهد. نغمه کم کم برایش کسل کننده می شد. یادش آمد شب قبل مدام با چشمانش، نگاه سیاوش را می پایید، سیاوش خیلی تیز تر از آن بود که معنی نگاه نغمه را نفهمد. مراقب بود تا سیاوش به آن همه دختر رنگ و وارنگی که در آن مهمانی بودند، نگاه خریدارانه نیفکند. اما نغمه خیلی زرنگ نبود. مگر می شود در چنین مهمانی تحریک آمیزی، چشمان سیاوش درویش بماند؟ مگر می شود سیاوش شیطنت نکند؟ دیشب در یک فرصت مناسب و دور از چشمان نغمه به دو نفر از دختران زیبا شماره داده بود. و حالا.... از این پرستار خوشگل هم نمی توانست بگذرد. صدای پرستار را شنید: خوب، سرم ایشون هم تموم شد، حالشون خوبه می تونن تشریف ببرن سیاوش تقریبا با نگاهش، چشم پرستار را از حدقه در آورد: خیلی لطف کردین -خواهش می کنم -ماشالا معلومه که تو کارتون مهارت دارین، چند ساله پرستارین؟ پرستار لبخند زد: چهار ساله -آفرین، پس خیلی باهوش و دقیق هستین شایان با اخم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش اخم شایان را که دید، فهمید باید کمی دست بجنباند، کارتی به سمت پرستار گرفت: این شماره ی بوتیک منه، داشته باشین، شاید خواستین روزی لباسی چیزی بخرین، واسه پیدا کردن یه مغازه ی شیک به زحمت نیوفتین، جنس های ما مستقیما از ترکیه وارد میشه، متناسب با همه ی سلیقه هاست پرستار باز هم لبخند زد. کارت را از سیاوش گرفت و تشکر کرد و رفت.... سیاوش با نیش تا بناگوش در رفته به سمت شایان چرخید، با دیدن قیافه ی زهوار در رفته اش لبهایش را جمع کرد: -اوووووه، چیه بابا؟ خوب می خواستی روپا باشی، خودت مخشو بزنی -من اینجا ولو شدم دارم میمیرم، تو پز بوتیکی رو میدی که هنوز راه نیوفتاده؟ -اولا که می خواستی تا خرخره نخوری، چشمت کور حالا بکش، دوما بوتیک راه میوفته اگه شما اون باسن مبارکو تکون بدی، امروز هم بابت بد مستی دیشب جنابعالی حروم شد، ببینم فردا چه بهونه ای داری شایان همانطور که زیر لب غرغر می کرد از روی تخت بلند شد. ....... بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و جواب پیام فواد را می داد. فواد پیام فرستاده بود: خوبی؟ یادی از ما نمی کنی؟ بنفشه جواب داد: همین دو ساعت پیش دیدمت که، دیگه چرا یادی از تو کنم احتمالا فواد با دیدن این پیام از بنفشه دهانش از تعجب باز مانده بود. دخترک حتی برای خالی نبودن عریضه ننوشته بود "باور کن به یادتم" عجب دختر رک و بی پروایی بود. فواد به روی خودش نیاورد و باز هم پیام فرستاد: اما من از لحظه ی اولی که دیدمت به یادتم با صدای در ورودی، بنفشه سریع پیام فرستاد: من باید برم فعلا بای فواد به احتمال نود و نه درصد اینبار لال شده بود.... ......
![]()
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : mahtabi22
نیوشا دست بنفشه را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. بنفشه همانطور که قدمهایش تند شده بود رو به نیوشا کرد: کجا میریم آخه؟ -تو بیا خودت می فهمی، اینقدر سوال نکن وارد کوچه پس کوچه های پشت مدرسه شده بودند، کوچه ها خلوت بود. بنفشه یک لحظه متوجه ی چهره ی نیوشا شد که دهانش را به خنده باز کرده بود: خوب، اوناهاش بنفشه به مسیر نگاه نیوشا خیره شد. دو پسر نوجوان انتهای کوچه ایستاده بودند. -اینا کین نیوشا؟ -یکیشون بی اف منه، اون یکی هم پسردائیشه، حالا با هردوتاشون آشنا میشی -من خجالت می کشم - لوس نشو، جلوشون امل بازی درنیاریا، مثه یه خانم رفتار کن، یه کاری کن فکر نکنن بچه ای همین جمله کافی بود تا بنفشه عزمش را جزم کند تا نشان دهد یک بچه نیست. اصلا کسی که فیلمهای آنچنانی نگاه می کند مگر می تواند بچه باشد؟ می تواند؟ مگر بچه ها فیلمهای آنچنانی نگاه می کنند؟ بنفشه و نیوشا روبه روی دو پسر نوجوان ایستادند. نیوشا اولین نفری بود که به حرف آمد: سلام هر دو پسر سلام کردند. نیوشا با آرنجش به آرنج بنفشه ضربه زد. بنفشه به خود آمد: سلام نیوشا به بنفشه اشاره کرد: دوست صمیمیم بنفشه خانم کلمه ی "خانم" را غلیظ ادا کرد. می خواست روی بزرگ بودن بنفشه، تاکید کند. رو به بنفشه گفت: ایشون بی اف من آقا پوریا بنفشه نگاهش روی پوریا لغزید، پسرکی در حدود سیزده چهارده ساله. بنفشه با خودش فکر کرد چرا پوریا اینقدر زشت است؟ دستها و پاهایش به نسبت بدنش دراز تر بود. پشت لبش کرک های ریزی به چشم می خورد. رنگ چهره اش تیره بود. با لباسهایی که از گشادی به تنش زار می زد. صدای نیوشا باعث شد بنفشه چشم از پوریا بردارد. -ایشون هم پسر دایی آقا پوریا هستن، آقا فواد بنفشه اینبار به فواد چشم دوخت. سن و سالش از پوریا بیشتر بود. شاید پانزده یا شانزده ساله. در نظر بنفشه،فواد هم مثل پوریا زشت بود. با این تفاوت که دیگر آنقدر لاغر و مردنی نبود. دست و پایش هم مثل کاراگاه گجت دراز نبود. کاراگاه گجت.... چه اسم خوبی برای پوریا انتخاب کرده بود. از فکر اسمی که به پوریا نسبت داده بود، لبخند زد. فواد با دیدن این لبخند جرات پیدا کرد، دستش را دراز کرد: خوشبختم، بنفشه خانم بنفشه به دست دراز شده به سمتش نگاه کرد. یعنی دست فواد را در دستش بگیرد و با او دست دهد؟ اگر این کار را انجام نمی داد، در نظر آنها یک بچه ی لوس و امل به چشم می آمد. اما او نمی خواست چنین باشد. دستش را دراز کرد و دست فواد را در دستش فشار داد: منم خوشبختم -نیوشا از شما خیلی واسه من تعریف کرده، دوست داشتم شما رو ببینم مگر نیوشا با فواد هم صحبت کرده بود؟ بنفشه یک لحظه به نیوشا نگاه کرد، نیوشا موذیانه خندید. بنفشه بلاتکلیف به فواد نگاه کرد که هنوز دستش را رها نکرده بود و زورکی لبخند زد. فواد دوباره به حرف آمد: باهم بیشتر آشنا بشیم؟ بنفشه بالاخره دهان باز کرد: نمی دونم نیوشا وسط حرفشان پرید: آره، آره، حتما، پس واسه چی اومدیم اینجا؟ و نگاه تهدید آمیزی حواله ی بنفشه کرد. پوریا با ذوق گفت: خوبه دیگه، اینطوری جمعمون، جور میشه، چهارتایی اینور اونور میریم. بنفشه سرش را به معنای "باشه" کج کرد. فواد از بنفشه پرسید: شماره می دی؟ چقدر سریع خودمانی شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، چطور می تواند با این پسرک زشت دوستی کند؟ -بنفشه خانم، می گم شماره می دی؟ -ها؟ آره، باشه خوب شاید برای اولین تجربه بد نباشد. اگر می خواست ثابت کند که در این زمینه هم بزرگ شده است، باید از یک جایی شروع می کرد. فواد می توانست تجربه ی خوبی باشد. مگر نمی گفت که دلش نمی خواهد با پسر بچه های سیزده ساله مثا پوریا دوستی کند؟ خوب این پسرک که دیگر سیزده ساله نبود. دو سال از پوریا بزرگتر بود. حق با خودش بود، دوستی با فواد، یک تجربه ی خوب محسوب می شد. یک تجربه ی خیلی خیلی خوب.... حرفش را ادامه داد: خوب شمارمو سیو کن، یه میس بنداز واسم چند دقیقه ی بعد هر چهار دختر و پسر نوجوان از یکدیگر جدا شدند و هر کدام دو به دو به سمتی رفتند. نیوشا با هیجان گفت: خوب، نظرت چی بود؟ خوب بود؟ بنفشه لب زیرینش را جلو داد: زشت بود -کی زشت بود؟ پوریا یا فواد؟ -هر دو تا زشت بودن. -چی؟؟؟؟؟ هر دوتا؟ پوریا زشت بود؟ -نه خوشگل بود؟ منو یاد کاراگاه گجت مینداخت، با اون دست و پای درازش وسط کوچه قهقهه زد. نیوشا با حرص گفت: فکر می کنی آقا فواد خوشگل بود؟ قیافش شبیه مارماهی بود بنفشه با شنیدن اسم مارماهی قهقه اش شدید تر شد: وای راس می گی، فواد کپ مارماهیه نیوشا متعجب شد: واست مهم نیست که گفتم شبیه مارماهیه؟ -نه، مهم نیست، من که خودم گفتم هر دو تا زشتن نیوشا دمغ شد: پوریا خیلی زشته؟ بنفشه با دلسوزی به نیوشا نگاه کرد: آره خیلی زشته، تو خیلی ازون خوشگلتری نیوشا گوشه ی لبش را به سمت پایین کشید. -می گم نیوشا، چی شد تصمیم گرفتی منو با فامیل پوریا آشنا کنی؟ راست می گفت که تعریف منو پیشش کردی؟ -آره چند باری فواد و پوریا با هم اومدن سر قرار، از تو واسه پوریا و فواد گفتم، حالا اگه اینقدر زشته چرا بهش شماره دادی؟ بنفشه بادی به غبغب انداخت: من که دیگه بچه نیستم، چند وقت باهاش حرف می زنم، بعدش یه جوری می پیچونمش، می خوام بدونم بی اف داشتن چجوریه، نظرت چیه؟ خوبه؟ -آره، خوبه ....... پوریا رو به فواد کرد: چطوری بود؟ خوشت اومد؟ -قیافش یه جوری بود، دماغش خنده دار بود، شبیه دماغ دلقکا -خوشت نیومد ازش؟ -نمی دونم خوشم اومد یا نیومد، -خوب می خواستی شماره ندی، چرا این کارو کردی؟ فواد چشمکی زد: این دختره واسه اون کاری که می خوام انجام بدم، به دردم می خوره پوریا متوجه ی منظور فواد نشد: چه کاری؟ -همون کار تو فیلما پوریا نیشش تا بناگوش باز شد: راس می گی؟ -آره پس چی که راس می گم، پس پسرا چرا دوست دختر می گیرن؟ می ذارنش روی طاقچه نگاش کنن؟ پوریا با سر حرفهای فواد را تایید کرد. هر چه نباشد، فواد دو سال از او بزرگتر بود، خیلی بیشتر از او می فهمید. -می گم فواد به نظرت منم با نیوشا همین کارو بکنم؟ -نه، تو هم بذارش رو طاقچه نگاش کن بعد از گفتن این حرف، پفی زیر خنده زد. انگار پوریا منتظر تاییدیه از طرف فواد بود، هول و دستپاچه گفت: خوب، کی، کجا این کارو بکنیم؟ -خیل خوب حالا، رودل نکنی، هنوز خیلی زوده، باید عملیات کار کردن روی مخ رو انجام بدیم. خودم هواتو دارم. دو پسر نوجوان با نقشه های شیطانی در ذهنشان قدم زنان به راهشان ادامه دادند. بیچاره نیوشا..... بیچاره بنفشه..... .......
![]()
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه اینبار دلش کاملا خنک شده بود. سیاوش به او گفته بود، دماغش شبیه گنجوی فیلم دزد عروسکهاست؟ او هم درازی دماغش را به رخش کشیده بود. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت، مهم سی دی نیوشا بود که فردا صبح آنرا به دستش می رساند. خیالش راحت شد. هم از بابت سی دی و هم از اینکه پوزه ی سیاوش را برای بار چندم به خاک مالیده بود. دیگر فکر کردن در مورد این مسائل کافی بود. بهتر نبود یکبار دیگر با آرامش این فیلم را نگاه کند؟ دفعه ی اول که خوب متوجه نشده بود، دفعه ی اول هیجان زده بود. حال که به لطف نیوشا متوجه ی همه چیز شده بود، بهتر نبود که در کمال آرامش دوباره این فیلم را باز بینی کند؟ خانه خالی بود.... بزرگتری در خانه نبود..... تا دو ساعت بعد از نیمه شب هم خانه خالی بود.... کارهای ممنوعه در خانه های خالی از بزرگتر، قابل اجراست... خانه های خالی از بزرگتر.... بزرگترهای غافل..... بنفشه سی دی را در پخش گذاشت و این بار با لذت به تماشای فیلم چشم دوخت، باز هم زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و صحبت می کرد.... ........ صبح که از خواب بیدار شد، هنوز تلویزیون روشن بود. یادش آمد شب قبل جلوی تلویزیون خوابیده بود. وقتی بیش از ده بار آن فیلم را نگاه کرده بود، نباید هم در اطاقش می خوابید. به یاد پدرش افتاد. به سمت اطاق پدرش رفت و در اطاق را باز کرد. شایان با همان لباس مهمانی اش روی تخت به حالت دمر، خوابیده بود. ساعت سه صبح از پارتی به خانه برگشته بود. آنقدر مست و لایعقل بود که لباسهایش را هم تعویض نکرده بود. بنفشه در اطاق را بست و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید و مسواک بزند. ....... نیوشا پچ پچ کرد: سی دی رو آوردی؟ بنفشه سرش را تکان داد. -بعد از مدرسه سریع نری خونه، یه برنامه ی جالب برات دارم بنفشه با کنجکاوی پرسید: برنامه در مورد چیه؟ -باید خودت ببینی، اینطوری فایده نداره -توروخدا بگو ببینم چیه -نچ، بباید بمونی، اگه نمونی سرت کلاه رفته -چه مسخره شدی نیوشا، خوب بهم بگو دیگه صدای معلم زبان فارسی در کلاس پیچید: چه خبره اون ته، سماک و سمیع زادگان، ساکت باشین بنفشه به اجبار ساکت شد، فکرش درگیر برنامه ی جالبی بود که نیوشا از آن حرف زده بود. ...... صدای زنگ گوشی بهانه ی خوبی بود، تا شایان از خواب بیدار شود. با بد اخمی گوشی را روی گوشش گذاشت و جواب داد: الو صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: اه، تو که هنوز خوابی، پاشو بریم شرکت مجید، سفارش دکور بدیم شایان با صدای گرفته ای گفت: سرم درد می کنه، اصلا حال ندارم، خودت برو -بعله، اگه منم تا خرخره می خوردم، الان سرم درد می کرد -خوب تو مگه یه گیلاس خوردی؟ تو هم مثه من خوردی دیگه -من ظرفیتم بالاست، ببین اون همه خوردم، اما ساعت نه پاشدم، تو چی؟ ساعت دوازده ظهره، هنوز تو رختخواب افتادی، پاشو بریم دکورو سفارش بدیم -جون داداش خودت برو، من خوابم میاد -همه ی کارا که نباید رو دوش من باشه، آماده شو تا یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم، باید یه سر بریم میز و صندلی هم سفارش بدیم شایان بدون اینکه جواب سیاوش را بدهد، تماس را قطع کرد. گیج و منگ روی تختش نشست تا کمی حالش رو به راه شود. حس بدی داشت، سیاوش راست می گفت، دیشب تا خرخره خورده بود و تازه به غیر از بد مستی، آن همه فعالیت جسمی با زنان رنگ و وارنگ او را حسابی خسته و کوفته کرده بود. چند لحظه به همان حال باقی ماند. کم کم در دل و روده اش، حسی شبیه دل بهم خوردگی را مزه مزه کرد. آب دهانش را قورت داد، دل بهم خوردگی شدیدتر شده بود. حس استفراغ زدن در وجودش نشست، از روی تختش بلند شد و به سمت دستشویی دوید. ..........![]()
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه به ساعت گوشی اش نگاه کرد، هفت و بیست دقیقه را نشان می داد. بیش تر از دو ساعت بود که روی تختش دراز کشیده بود. با صدای بلند به سیاوش ناسزا گفت. با تمام وجودش از او متنفر شده بود. سیاوش، سی دی نیوشا را شکسته بود. ای کاش سی دی برای نیوشا بود، سی دی دوست پسرش بود و حالا نمی دانست فردا که نیوشا را در مدرسه دید، به او چه بگوید. از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. رو به روی آینه ایستاد و به چهره اش نگاه کرد. نوک بینی اش قرمز شده بود. بینی گوشتی اش ورم کرده بود و توی ذوق می زد. چشمانش از زور گریه کوچک شده بود. با دیدن چهره اش دوباره لب برچید. مشتی آب به صورتش پاشید. صدای زنگ آیفون باعث شد سریع از دستشویی بیرون بیاید. به سمت آیفون رفت. با تعجب به تصویر سیاوش درون آیفون تصویری، نگاه کرد. بنفشه زیر لب گفت: این عقده ای اینجا چی کار می کنه؟ از کنار آیفون رد شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست جوابش را بدهد. هر چه زودتر گورش را گم می کرد، بهتر بود. در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را بیرون آورد و همانطور با شیشه، آب را سر کشید. یکباره گوشهایش تیر کشید. نه، گوشهایش نبود، صدای بی امان زنگ آیفون بود. سیاوش دستش را یک سره روی دکمه ی آیفون فشار داده بود. بنفشه با عصبانیت شیشه را درون یخچال گذاشت و به سمت آیفون دوید و گوشی را برداشت: چه خبرته؟ آیفونو سوزوندی تصویر سیاوش را دید که با لبخند شیطنت آمیزی جواب داد: پس خونه هستی و جواب نمی دی؟ -آره خونه ام، دلم نمی خواست جواب بدم، اصلا بابام خونه نیستش، دیگه بفرما برو سیاوش با همان لحن شیطنت آمیز گفت: باشه، پس سی دی رو هم می برم، آورده بودم بهت پسش بدم، اما انگار بهش احتیاجی نداری بنفشه ابروهایش بالا رفت، سی دی؟ سی دی را آورده بود؟ اما خودش گفته بود که آنرا شکسته. متوجه ی سیاوش شد که چرخیده بود و به سمت پیاده رو می رفت، بلافاصله فریاد زد: نرو، واستا، واقعا سی دی رو آوردی؟ سیاوش نایستاد اما صدایش به گوش بنفشه رسید: تو که نمی خوایش، پس می برمش، خداحافظ بنفشه نفهمید چطور دکمه ی آیفون را فشار داد و پله ها را دو تا یکی دوید، دوبار نزدیک بود کله پا شود، مدام در دلش خدا، خدا می کرد که سیاوش نرفته باشد. در را که باز کرد چشمش افتاد به سیاوش که به ماشین 206 مشکی اش دست به سینه تکیه زده بود. باز هم، همان لبخند تمسخر آمیز روی لبش بود. پس سیاوش نمی خواست که برود. فقط بنفشه را دست انداخته بود. بنفشه چشمش به درون ماشینش افتاد. دختر جوانی حدودا بیست و پنج ساله درون ماشین نشسته بود. بیست و پنج ساله برای بنفشه جوان محسوب می شد؟ خوب، هر چه بود از سیاوش سی و پنج ساله جوانتر بود، پس جوان بود... بنفشه آنقدر دقیق به آن دختر چشم دوخته بود که حتی رنگ موهایش را هم، توانست تشخیص دهد. موهای فکل کرده ی کرم کاهی این را هم مدیون نیوشا بود که انواع رنگ مو را به او شناسانده بود. سیاوش با دیدن قیافه ی هراسان بنفشه تکیه اش را از ماشین برداشت و با لبخند به سمتش آمد. بنفشه بینی اش را بالا کشید: مگه نگفتی که شکستیش؟ سیاوش نگاهش روی چهره ی بنفشه چرخید. مشخص بود که بیشتر از نیم ساعت یک نفس گریه کرده است. -سلامت کو؟ بنفشه دماغش را چین داد. مردک مسن او را تا دست انداخته بود و حالا از او انتظار سلام داشت. بی توجه به سوال سیاوش تکرار کرد: گفته بودی که شکستیش سیاوش از خیر سلام کردن بنفشه گذشت: ترسوندمت تا دفعه ی دیگه از این شکر خوریها نکنی، این دفه سی دی رو بهت می دم و به بابات چیزی نمی گم، دفه ی بعد ازین خبرا نیستا دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و سی دی را به سمتش گرفت، بنفشه سی دی را از دست سیاوش قاپید و با گستاخی به سیاوش زل زد. سیاوش رو به بنفشه کرد: دستم درد نکنه بنفشه اخم کرد. -امشب پدرت دیر میاد خونه، نمی ترسی تنها بمونی؟ -نخیر سیاوش با خود فکر کرد، شایان هیچ مسئولیتی در قبال این بچه قبول نکرده است. -بیا ببرمت خونه ی مادربزرگت، یا خونه ی عمه ات، امشب تا ساعت دو سه صبحم بابات نمیادا -تو از کجا می دونی؟ -خوب، منم دارم میرم همون جا بنفشه به دختر درون ماشین اشاره زد: با اون داری میری؟ سیاوش یک لحظه به سمت ماشینش نگاه کرد و دوباره به سمت بنفشه چرخید: آره، دوستمه، اسمش نغمه ست بنفشه به نغمه زل زد، گویی نغمه متوجه شد که صحبت در مورد اوست، به روی بنفشه لبخند زد و دستی تکان داد. بنفشه باز هم اخم کرد و رویش را چرخاند. سیاوش باز هم به خنده افتاد: -خیل خوب، برو بالا، دیگه هم گریه نکن، سی دی هم صحیح و سالمه، -من که گریه نکردم -آره از دماغ سرخت معلومه، شبیه گنجو شدی تو فیلم دزد عروسکها، دیدی فیلمشو؟ خیلی قدیمیه بنفشه دوباره طغیان کرد، این سیاوش همیشه حرفی برای چزاندن بنفشه در آستین داشت، باز هم بنفشه سرکش شد: -از دماغ دراز تو که بهتره، انگار داره میره تو دهنت بعد از گفتن این حرف دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و سی و دو دندان و احتمالا حلق و زبان و لوزه ها و شاید حتی مری و معده اش را در معرض دید سیاوش قرار داد و بعد در برابر چشمان حیرت زده ی سیاوش وارد خانه شد و در خانه را محکم به هم کوبید. سیاوش چند لحظه گیج و منگ رو به روی در خانه ایستاد. این دخترک دیوانه بود؟ یا شاید چیزی شبیه به دیوانه.... دو ساعت پیش برای اسم و فامیلی اش شعر خنده دار سروده بود و حالا نمایش آناتومی حلق و مری و معده به راه انداخته بود. سلانه سلانه به سمت ماشینش رفت و داخلش نشست. هنوز صدای بنفشه توی گوشش بود: انگار داره میره تو دهنت آینه ی ماشین را به سمت خودش کج کرد و به دماغش نگاه کرد، یعنی دماغش اینقدر دراز بود؟ حتما دراز بود که بنفشه به رخش کشیده بود، از قدیم گفته بودند، که حرف راست را باید از دهان بچه شنید بنفشه هم یک بچه بود، یک بچه ی سرکش و چموش صدای نغمه بلند شد: چی شد سیاوش؟ چرا دماغتو نگاه می کنی؟ این بچه چرا یهو درو محکم بست؟ سیاوش بی مقدمه، رو به نغمه چرخید: می گم نغمه، به نظرت من دماغم اونقدر درازه که انگار داره میره تو دهنم؟ نغمه با تعجب نگاهش کرد: وا...چرا یه دفه یاد دماغت افتادی؟ -جون من دماغم خیلی درازه؟ -نه، دماغت نرماله، خیلی خوب و شکیله سیاوش قانع نشده بود، اگر دماغش خرطوم فیل هم بود، البته که باز هم نغمه از آن تعریف می کرد، مجبور بود تعریف کند. اگر تعریف نمی کرد که سیاوش او را به راحتی کنار می گذاشت. از نظر سیاوش، آن چیزی که به آسانی همه جا پیدا می شود، یک شریک احساسی، عاطفی و صد البته ...نسی است. نغمه نباشد کس دیگر... سر کوی تو نباشد، سر کوی دگری.... سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد، هنوز فکرش درگیر حرف بنفشه بود: دماغ دراز.... ........
![]()
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:46 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه گوشهایش را تیز کرد. پدرش داخل حمام بود. بهترین فرصت برای اجرای نقشه اش فرا رسیده بود. به سرعت وارد اطاق پدرش شد. نیازی نبود برای پیدا کردن آنچه که می خواست، معطل شود. گوشی پدرش روی تخت دو نفره اش بود. سریع گوشی را برداشت و به دنبال شماره ی مورد نظر گوشی را زیر و رو کرد. چشمانش روی اسامی درون گوشی لغزید و لغزید و لغزید.... و عاقبت با دیدن اسم آشنای سیاوش مکث کرد: سیاوش بخشنده پس فامیلی سیاوش، بخشنده بود.... ناگهان جمله ای از ذهنش گذشت و خودش با تکرار آن به خنده افتاد. سیاوش بخشنده، توی تمبونش ر...ده بنفشه از شدت خنده خم شد. این هم از شیطنتهای مخصوص همین دوره بود که با شنیدن یک کلمه، سریع برای آن شعر و قافیه می ساختند. بنفشه چند بار این جمله را با خودش تکرار کرد و حسابی خندید. ناگهان یادش آمد برای چه در گوشی پدرش سرک کشیده است، شماره ی سیاوش را بلند بلند برای خودش تکرار کرد تا بتواند آنرا در حافظه ی گوشی خودش، ذخیره کند. گوشی پدرش را روی تخت گذاشت و سریع از اطاق خارج شد. ....... صدای پدرش را شنید: بنفشه بینی اش را چین داد و فریاد زد: هاااااااا؟ -ها و درد، این چه طرز جواب دادنه بنفشه بی صدا خندید. اینبار پدرش در اطاقش را باز کرد و به بنفشه چشم دوخت: مگه با تو نیستم؟ چرا مثل بز جواب می دی؟ بنفشه با یاد آوری قیافه ی بز نیشش تا بنا گوش باز شد. شایان با دیدن حرکات بنفشه به مرز انفجار رسید: وای که تو چه بچه ی بی مصرفی هستی بنفشه از خودش صدا در آورد: پوررررت شایان حس کرد چند لحظه ی دیگر دیوانه خواهد شد، چشمانش را به پارکت کف اطاق بنفشه دوخت تا بتواند کمی بر اعصابش مسلط شود: من میرم بیرون تا شب خونه نمیام، اگه ترسیدی آژانس بگیر برو خونه ی عمه شهنازت، یا می خوای همین الان لباس بپوش سر راهم برسونمت بنفشه ابروهایش را دوبار، بالا انداخت. شایان چشمانش را ریز کرد: یعنی چی؟ میای یا نمیای؟ بنفشه دوباره ابروهایش را بالا انداخت. شایان اخم کرد: به جهنم در اطاق بنفشه را محکم به هم کوبید. بنفشه ته دلش خنک شد. ........ گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای بوق آزاد به گوش رسید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد همه ی توانش را به کار گیرد، تا بتواند با سیاوش صحبت کند. بعد از شنیدن سه بوق آزاد صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: بله؟ بنفشه دستپاچه شد: س...سلام سیاوش با شنیدن صدای ناشناس مکث کرد و با کنجکاوی جواب داد: سلام، شما؟ -چیز....من بنفشه هستم سیاوش کمی فکر کرد، بنفشه که بود؟ بنفشه... تازه به یادش آمد، بنفشه، دختر سرتق شایان... لبخند پت و پهنی روی لبش نشست. حدس زدن برای اینکه چرا بنفشه به او زنگ زده، کار دشواری نبود. دخترک شیطان به دنبال همان سی دی کذایی اش بود. سیاوش با خود فکر کرد، بد نیست کمی سر به سرش بگذارد، تا درس عبرتی برایش شود. یک لحظه به یادش آمد که روز قبل چطور او را ترسانده بود. سیاوش گلویش را صاف کرد: اهمم....خوب شناختمت، حالت خوبه؟ -خوبم بنفشه سکوت کرد. سیاوش با موذی گری پرسید: چیزی شده؟ بنفشه نمی دانست چطور بحث سی دی را به میان بکشد. سیاوش دوباره پرسید: چرا جواب نمی دی؟ راستی شماره ی منو از کجا آوردی؟ بنفشه جرات پیدا کرد: از گوشی بابام برداشتم -خوب، من منتظرم، کاری داشتی؟ -آره، چیز...می دونین چیه، دیروز من یه سی دی تقویتی زبان تو دستگاه پخش گذاشته بودم.... سی دی تقویتی زبان... سیاوش با خود فکر کرد که البته، بنفشه دروغ هم نمی گفت، بالاخره فیلم به زبان انگلیسی بود. سیاوش ریز ریز خندید، -خوب -خوب...می دونین چیه؟ شما...اشتباهی سی دی منو بردین بنفشه با گفتن این حرف نفسش را بیرون فرستاد. اصل مطلب را گفته بود، سی دی اش را می خواست. سیاوش به زور خنده اش را خورد: مطمئنی سی دی تقویتی بود؟ بنفشه قلبش به تپش افتاد. از جواب پس دادن، بیزار بود. آن هم برای یک همچین مسئله ی افتضاحیف آن هم برای سیاوش.... همان مردک از خود متشکر، که کارش سر به سر گذاشتن امثال بنفشه بود. سعی کرد صدایش محکم باشد: آره سی دی تقویتی بود -سی دی تقویتی نبودا... بنفشه به تته پته افتاد: سی دی...پس چی بود، تقویتی...، سیاوش باز هم خودش را کنترل کرد تا قهقهه نزند: آره سی دی تقویتی نبود بنفشه لبهایش را به هم فشرد و تصمیم گرفت کار را یکسره کند: اصلا هر چی که بود، من سی دیمو می خوام سیاوش ابروهایش را بالا برد، عجب دخترک پر رویی بود. احتمالا شایان با این طور تربیت کردن دخترش، آپولو هوا کرده بود. لحن صدای سیاوش جدی شد: که سی دیتو می خوای؟ این کجاش سی دی تقویتی بود؟ بابات می دونه تو چه جور سی دی هایی نگاه می کنی؟ بنفشه قلبش فرو ریخت، سیاوش شمشیر را از رو کشیده بود. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد: -سی دیمو بده -می دونی اگه دیشب به بابات می گفتم، چه بلایی سرت می آورد؟ بنفشه به سوالات پشت سر هم سیاوش توجه ای نکرد، اینبار لحنش رنگ التماس گرفت: اون سی دی مال دوستمه، باید فردا بهش پس بدم -به به به، که تو مدرسه به جای درس خوندن ازین سی دی ها رد و بدل می کنین؟ خوب گوش کن، دیگه رنگ اون سی دی رو تو خواب می بینی، شکستمش آه از نهاد بنفشه بلند شد. سی دی را شکسته بود. این سیاوش... این سیاوش بدجنس.... این سیاوش بدجنس، سی دی را شکسته بود. بنفشه به یاد نیوشا افتاد. فردا به او، چه جوابی می داد؟ می گفت دوست پدرش یک عقده ای است که سی دی اش را شکسته؟ بنفشه از خشم به لرزه در آمد. دوباره سرکش شد، با عصبانیت فریاد زد: واسه چی شکستیش؟ عقده ای سیاوش تعجب کرد. این دخترک چقدر بی ادب بود: بچه، درست حرف بزن -بچه تویی، عقده ای، من فردا جواب دوستمو چی بدم؟ باهام قهر می کنه -بچه جون این سی دی ها به درد تو نمی خوره، بشین درستو بخون -به تو چه ربطی داره، تو چه کاره ی منی؟ سی دیمو چرا شکستی سیاوش اخم کرد: بچه جون خیلی بیشتر از کوپونت داری حرف می زنیا بنفشه فریاد زد: عقده ای، حقت همینه که بهت بگم سیاوش بخشنده توی تمبونش ر...ده و گوشی را قطع کرد. خودش را روی تخت پرت کرد و زار زار گریست. سیاوش برای چند ثانیه مات و مبهوت به گوشی تلفنش زل زد. این دختر به او چه گفته بود؟ سیاوش بخشنده، توی تمبونش.... چه کرده؟ چه کرده؟ دهان سیاوش به قهقهه باز شد و با خود فکر کرد این دختر چه ذهن خلاقی دارد. چطور توانسته بود برای فامیلی اش قافیه بسازد. آن همه با یک همچین شعر خنده داری. ظاهرا در این چند روزه، همه ی مسائل مربوط به بنفشه با دلیل و بی دلیل به دستشویی ختم می شد. سیاوش گوشی تلفن را رها کرد و از ته دلش خندید... از ته ته دلش.... ........![]()
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:11 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه قلبش بی امان می کوبید. سیاوش فهمیده بود. حتما فهمیده بود که سرش را به سمت اطاق او چرخاند. مگر می شود مردی به سن و سال سیاوش آنقدر ابله باشد که نفهمد این سی دی برای بنفشه است. بنفشه منتظر بود که هر لحظه پدرش پشت در اطاقش بیاید و با فحش و ناسزا از او بخواهد که در اطاق قفل شده اش را باز کند. چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از آمدن پدرش نشد. صدای سیاوش و پدرش را می شنید. ده دقیقه گذشت... پانزده دقیقه گذشت.... بیست دقیقه گذشت.... دیگر صدایشان به گوش بنفشه نرسید. با احتیاط در اطاقش را باز کرد و سرک کشید. کسی داخل هال نبود. هر دو از خانه بیرون رفته بودند. بنفشه با دیدن خانه ی خالی با عجله به سمت دستگاه پخش یورش برد. دکمه ی خروج را فشار داد. دستگاه خالی از سی دی بود. دستپاچه شروع کرد به گشتن. سی دی نبود... نیاز نبود به مغزش فشار بیاورد، واضح بود که سیاوش سی دی را با خودش برده. جواب نیوشا را چه می داد... بدتر از همه چطور می توانست سی دی را از سیاوش پس بگیرد. به یاد لحن تمسخر آمیز سیاوش افتاد که او را بچه خطاب کرده بود. چطور می توانست سی دی را از او پس بگیرد اصلا چه شد که سیاوش به پدرش قضیه را نگفته بود... ...... زنگ تفریح بود. نیوشا روی میز نشسته بود و پاهایش را تاب می داد: خرکیفی نه؟ بنفشه با بی حوصلگی جواب داد: نه حوصله ندارم -سی دی رو آوردی؟ باید بدم به بی افم بنفشه آب دهانش را قورت داد: چیز...جا گذاشتم -ای بابا، حواست کجاست آخه، فردا حتما بیارش بنفشه کلافه سرش را تکان داد. در کلاس باز شد و خانم عمیدی ناظم مدرسه با آن هیبت ترسناکش بین چهار چوب در ظاهر شد: سماک و سمیع زادگان بیاین دفتر کوچیکه بنفشه و نیوشا بهم نگاه کردند. هر دو یک چیز از ذهنشان گذشت. آخرین خرابکاریشان در مورد کیف سبز رنگ شهنامی بود. حتی اگر کار این دو نفر هم نبود، به دلیل سابقه ی شرارتشان همیشه اولین نفراتی بودند که بعد از هر مورد مشکوکی به دفتر فرا خوانده می شدند. هر دو سلانه سلانه به سمت خانم عمیدی حرکت کردند. ...... شهنامی گوشه ی از اطاق ایستاده بود. بنفشه با دیدنش اخم کرد. صدای خانم شفیقی مدیر مدرسه به گوش رسید: خوب، سماک خودت بگو کار تو بوده یا سمیع زادگان؟ بنفشه با قیافه ی حق به جانبی گفت: کدوم کار خانم؟ -خودتو نزن به اون راه دختر، الان چهار ماهه میای مدرسه، هر هفته یه دسته گل به آب می دی، کدوم کارتو واست بگم؟ -خانم مگه هر اتفاقی که میوفته تقصیر ماست -حوصله ی منو داری سر می بریا، چرا کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال؟ بنفشه چشمانش را درشت کرد: ما خانم؟ ما اینکارو کرده باشیم؟ به جون آبجیم اگه ما از چیزی خبر داشته باشیم. نیوشا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، این کلمه ی آبجی یکباره از کجا به ذهن بنفشه رسیده بود. خانم شفیقی رو به نیوشا کرد: تو بگو ببینم کیف شهنامی رو کی انداخته تو سطل آشغال نیوشا با بی قیدی جواب داد: خانم به ما چه مربوطه، می خواست مواظب کیفش باشه، ما چه می دونیم خانم خانم شفیقی عصبانی شد: درست صحبت کن، اون موهاتو ببر تو، این دستبند مسخره چیه که بستی به دستت؟ مگه مدرسه جای اینجور مسخره بازیاست -خانم، ما بالاخره واسه چی اینجاییم، واسه اینکه کی کیف شهنامی رو انداخته تو سطل آشغال یا واسه اینکه چرا دستبند بستم به دستم -واقعا که چقدر تو پر رویی، اسامی هر جفتتونو تو دفترچه یادداشت می کنم، بالاخره که من مطمئن میشم کار شما دو تا بوده، اون موقع باید با پدر مادراتون بیاین تا تکلیفتونو معلوم کنم خانم شفیقی چرخید و به سمت میزش رفت. بنفشه هر دو دستش را به حالت بشکن بالای سرش برد و کمرش را چرخاند و باسنش را دو مرتبه به سمت راست، کج کرد. نیوشا با دستش برای خانم شفیقی بوسه فرستاد. شهنامی دهانش از دیدن حرکات آن دو باز مانده بود. یکباره شفیقی به سمت هر سه چرخید. بنفشه با دستهای بالا فرستاده شده خشکش زده بود. خانم شفیقی از خشم کبود شد: برین بیرون، هر دوتا بیرووووون.... چند دقیقه ی بعد نیوشا و بنفشه پشت در دفتر، از خنده تقریبا روی زمین ولو شده بودند. نگاه کنجکاو بچه های مدرسه برای هیچ کدامشانمهم نبود. مهم ضایع شدن شفیقی و شهنامی بود. بنفشه برای چند لحظه همه چیز را از یاد برد. حتی سی دی نیوشا را که هم اکنون در دست سیاوش بود... سیاوش.... سیاوش مسن.... ........ ![]()
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : mahtabi22
با سر و صدای درهم و برهمی چشمانش را از هم گشود. نزدیک سه ساعت بود که روی تختش خوابیده بود. گوشهایش را تیز کرد. صدای پدرش بود که با کسی صحبت می کرد. آن دیگری که بود؟ باز هم دقت کرد. اینبار اخمهایش در هم شد. صدای سیاوش بود. از روی تختش بلند شد و دوباره گوشش را به در چسباند. صدای سیاوش را شنید: این مرتیکه سهرابی عجب پول پرستیه، یه میلیون هم با ما راه نیومد -اگه این کارا رو می کرد که میلیونر نمی شد -با همه ی این حرفا، مغازه ی خوبی گرفتیم، اینجوری نگاش نکن، ما هنوز دکوراسیونشو انتخاب نکردیم -امروز که پیش مجید بودیم، می خواستی انتخاب کنی دیگه من از مدلای تو شرکت مجید، خوشم نیومد، مغازه ی به اون بزرگی رو که نباید به گند بکشیم، نا سلامتی بوتیک لباسه، مغازه ی سبزی فروشی که نیست -فقط همون دکورها که نبود، بازم مدل هست، نگاه کن ببین کدوم بهتره -از کجا نگاه کنم؟ -تو دستگاه دی وی دی، سی دی طرح ها داخلشه، مجید بهم داد، یه دور نگاه کردم، چیزی چشممو نگرفت -تو فقط خانمها چشمتو می گیرن -شما هم که خواجه -زهر مار، یه چایی بهم بده، تا دکورها رو نگاه کنم قلب بنفشه به تپش افتاد، یادش آمد هنوز آن سی دی کذایی درون دستگاه جا خوش کرده بود. آنقدر از دیدن فیلم هیجان زده شده بود که یادش رفته بود آنرا از درون دستگاه خارج کند. به آرامی در اطاقش را باز کرد و به بیرون از اطاق سرک کشید. متوجه ی پدرش شد که درون آشپزخانه بود و همانطور که در یخچال را باز کرده بود، غرغر می زد: -نگاه کن توروخدا، این بچه تموم یخچالو با آب هندونه به گند کشید، وااااای دلم می خواد خفش کنم، انگار اسب افتاده تو یخچال نگاه نگرانش روی سیاوش ثابت ماند که با شنیدن حرفهای پدرش، با لبخندی بر لب، دستگاه را روشن کرده بود. کار از کار گذشته بود... تصویر زنی که رو به روی دکتر نشسته بود، دوباره از تلویزیون پخش شد. بنفشه ناخنش را به دندان گرفت. سیاوش با ابروهای گره شده به تلویزیون خیره شده بود و با خود فکر می کرد، کجای این سی دی شبیه کاتالوگ دکوراسیون داخلی است؟ فیلم جلوتر رفت و صحنه های غیر متعارف شروع شد. سیاوش با نگاهی به فیلم فهمید که قضیه از چه قرار است. سریع سی دی را خاموش کرد. یک لحظه از دست شایان به خنده افتاد. مردک با سی و پنج سال سن، هنوز سی دی های آنچنانی نگاه می کرد. نگاهش رفت روی شایان که سرگرم ریختن چای بود و باز هم در ذهنش با خود فکر کرد که او دیشب دلی از عزا بیرون آورده است، پس دیگر نیازی به دیدن اینگونه فیلمها ندارد. جرقه ای در ذهنش زده شد. بلافاصله سرش را به عقب چرخاند و نگاه دستپاچه ی بنفشه را غافلگیر کرد. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش سرش را دزدید و به سرعت در اطاقش را بست. قلبش دیوانه وار کوبید... سیاوش جریان را فهمیده بود... چه سوتی تابلویی بود... این هم از اصطلاحات دخترانه ی این دخترکان دوره ی راهنمایی بود... این دخترکان دوره ی راهنمایی..... سیاوش با دیدن حرکت بنفشه شکش تبدیل به یقین شد. این سی دی ممنوعه برای بنفشه بود. دختر تخس شیطان با این سن و سال کمش چه چیزهایی نگاه می کرد. با این پدر خوشگذران بعید هم نبود که اینگونه تربیت شود. صدای شایان را شنید: داری نگاه می کنی؟ بزار منم بیام دوتایی با هم نظر بدیم. سیاوش سریع سی دی را از دستگاه بیرون آورد و لای کتابچه ای که در دستش بود، گذاشت. معلوم نبود اگر جریان را به شایان می گفت، چه اتفاقی می افتاد. هرچند شایان آنقدر سرگرمی داشت که دیگر به کارهای دخترش اهمیت نمی داد، اما امروز فرق می کرد. شاید بابت کار دیشب بنفشه بهانه ی خوبی به دست شایان می افتاد و بنفشه را به باد کتک می گرفت. شایان با سینی چای وارد هال شد و رو به سیاوش گفت: چی شد؟ هنوز نگاه نکردی که -میرم خونه نگاه می کنم، اینطوری هولکی نمی تونم، باید بشینم سر فرصت یه دکور خوب انتخاب کنم، -باشه، پس بیا چایی بخور تا سرد نشده ...... ![]() ![]() |