|
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:28 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه کیفش را گوشه ی اطاقش پرت کرد و با مانتوی مدرسه روی تختش دراز کشید. از سیاوش بدش آمده بود، حتی با اینکه مانع از کتک خوردنش شده بود. به چه حقی او را بچه خطاب کرده بود، آن هم بیشتر از سه بار... خطای غیر قابل بخششی را مرتکب شده بود.... غیر قابل بخشش.... زیر لب به سیاوش و پدرش ناسزا می گفت. هر دو نفرشان زشت و بدجنس بودند. مخصوصا سیاوش با آن موهایی که با ژل به سمت بالا حالت داده بود و آن خنده ی تمسخر آمیزش. بنفشه ته دلش خنک نشده بود. آنطور که می خواست رفتار سیاوش را تلافی نکرده بود. دوست داشت فرصتی پیدا کند و با یک تلافی درست و حسابی دلی از عزا بیرون بیاورد. ای کاش این فرصت برایش مهیا می شد... ای کاش..... ....... بنفشه سرش را داخل یخچال فرو برده بود و تقریبا در حال شخم زدن یخچال بود. آب را با شیشه سر کشیده بود و با قاشق در دستش، هندوانه را همانجا سرپایی بلعیده بود. درون یخچال دریایی از آب هندوانه به را افتاده بود. تقریبا ده دقیقه می شد که آلارم یخچال یکسره سوت می کشید ولی برای بنفشه اهمیتی نداشت و شاید اگر صدای زنگ موبایلش که روی اپن گذاشته بود به گوشش نمی رسید، آلارم یخچال تا یک ساعت بعد هم خاموش نمی شد. بنفشه با دهانی پر از هندوانه به سمت گوشی اش رفت، آب هندوانه روی بلوزش ریخته بود. با آستینش دهانش را پاک کرد و به گوشی اش نگاه کرد. پیامی از نیوشا بود: نگاه کردی؟ بنفشه در ذهنش جستجو کرد، منظور نیوشا چه بود؟ پیام فرستاد: چیو؟ چند ثانیه بعد پیام رسید: فیلمو دیگه بنفشه تازه متوجه شده بود. با آن همه موش و گربه بازی با سیاوش و پدرش، کلا قضیه ی فیلم را از یاد برده بود. به نیوشا پیام داد: نگاه می کنم، ماجراش چیه، عشقیه؟ نیوشا آخرین پیام را فرستاد: آره عشقیه، نگاه کردی، بعدش برام زنگ بزن ....... بنفشه هندوانه ی نصفه را جلوی دستش گذاشته بود و با قاشقی که در دستش بود، تقریبا یک چاله ی عمیق درونش حفر کرد. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون تا فیلم عشقی که نیوشا آنهمه اصرار به دیدنش داشت، شروع شود. فیلم شروع شده بود. بنفشه قاشقش را درون هندوانه فرو برد. زنی در مطب رو به روی دکترش روی صندلی نشسته بود و با او صحبت می کرد. صحبتها به زبان خارجی بود و بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد. احتمالا در مورد بیماریش حرف می زد. بنفشه قاشق پر از هندوانه را درون دهانش فرو برد. دکتر سرش را تکان داد و بعد از آن از رن خواست تا برای معاینه روی تخت دراز بکشد. بنفشه با خودش فکر کرد که این فیلم چرا زیر نویس فارسی ندارد، تا او بتواند مفهوم فیلم را بفهمد. بنفشه دوباره قاشقش را درون چاله ی هندوانه فرو برد. زن روی تخت دراز کشیده بود بنفشه قاشق را وارد دهانش کرد. یکباره محتویات هندوانه به درون حلقش پرید. از آنچه که روی صفحه ی تلویزیون می دید، دهانش باز مانده بود. قاشق از دستش رها شد. با چشمان گشاد شده زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. فیلم عشقی که نیوشا از آن صحبت می کرد، همین بود؟ این فیلم که اصلا عشقی نبود. این فیلم چه بود؟ ضربان قلبش شدت گرفته بود. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. این فیلم چه بود؟ آب دهانش خشک شد. دو حس متضاد همزمان در وجودش شکل گرفته بود. حس می کرد دوست دارد بخندد ولی به زحمت سعی می کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. احساساتش قلقلک می شد. همزمان خجالت زده می شد. چند بار چشمانش را از تلویزون به روی گلهای قالی چرخاند، اما صداهایی که به گوشش می رسید او را به دیدن ادامه ی فیلم ترغیب می کرد. مثل مجسمه همانجا نشسته بود و زل زده بود به آنچه که می دید. چقدر گذشته بود...بیست دقیقه؟ یا نیم ساعت؟ فیلم تمام شده بود و بنفشه همچنان به صفحه ی سیاه روی تلویزیون نگاه می کرد. در این بیست دقیقه به زحمت فقط یک بار آب دهانش را قورت داده بود و حال بعد از اینکه فیلم تمام شد، فهمیده بود آب دهانش یک سره از روی لبانش جاری بوده و روی پیراهنش ریخته. نیوشا چه فیلمی به او داده بود؟ مگر روابط زن و مرد در حد بوسیدن و در آغوش کشیدن نبود؟ این فیلم دیگر چه بود؟ بنفشه با خود فکر کرد، پس پدرش با زنان آنچنانی، همین کارهایی را که دیده بود.... همین کارها؟ یعنی باور کند؟ بنفشه گیج بود. آنچه فهمیده بود بیش از تحمل ظرفیتش بود. با احساس سنگین بودن از جا بلند شد. تلفنش را از روی اپن برداشت و وارد اطاقش شد. می خواست با نیوشا تماس بگیرد ولی نیازمند این بود که روی تخت دراز بکشد، نمی توانست تعادلش را حفظ کند. صحنه های فیلم جلوی چشمش رژه می رفتند و بنفشه بی اختیار با یاد آوری آن صحنه ها لبخند می زد. روی تختش دراز کشیده بود: الو، نیوشا نیوشا از نحوه ی صحبت کردن بنفشه متوجه شد، که او آن فیلم عشقی را دیده: چیه؟ فیلمو دیدی؟ -نیوشا این که عشقی نبود، این فیلم اصلا چی بود؟ -گیج شدی نه؟ منم مثل تو اولین بار گیج شده بودم. -اصلا این فیلمو از کجا آوردی؟ -بی افم بهم داده -نیوشا من یه جوری ام، سرم گیج میره -عیبی نداره، حالت خوب میشه، یکم بخواب -داشتم فیلمو نگاه می کردم قلبم تند تند می زد نیوشا با موذی گری خندید: منم اولش مثه تو بودم، اما الان عادیه -مگه تو بازم نگاه می کنی؟ -آره، بی افم هر هفته یکی دوتا بهم میده، تازه.... و همین جا بود که نقد فیلم شروع شد و دو دختر نوجوان، از سکانس اول تا سکانس آخر را برای یکدیگر تشریح کردند. این همان حرفهای از خط قرمز گذشته بود.... همان حرفهای در گوشی ممنوعه.... همان حرفهایی که دیگر دخترانه نبود..... -وای من سرم گیج میره، می خوام بخوابم، -آره برو بخواب، واسه اولین بار دیدی، رودل کردی تماس که قطع شد، بنفشه هنوز لبخند می زد. دیگر مطمئن بود که بزرگ شده. او امروز چیزهایی را فهمیده بود که شاید یک دختر در سن پانزده، شانزده سالگی در مورد آن کنجکاوی نشان می داد. در نظر بنفشه، او دیگر از خیلی از همکلاسی هایش بزرگتر و فهمیده تر بود. نه مثل آن شهنامی چاپلوس که تمام فکر و ذکرش حل کردن مسئله های تهوع آور ریاضی بود. و نه مثل هیچ کس دیگر.... او دیگر مثل هیچ کدام از دخترکان بچه سال کلاسشان نبود.... در نظر خودش، او واقعا بزرگ شده بود.... .......
![]()
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : mahtabi22
مرد غریبه با رنگ پریده به بنفشه زل زده بود. بنفشه تا حد مرگ او را ترسانده بود. با خودش فکر کرد که نکند این دختر بچه با آن قیافه ی خنده دارش، دختر شایان باشد، همان دخترکی که در کفش هم خوابه ی شایان خرابکاری کرده بود. با این فکر کمی خودش را جمع و جور کرد و خواست قیافه ی جدی به خود بگیرد: -این چه کاریه عمو؟ من ترسیدم بنفشه با بی ادبی شانه اش را بالا انداخت و به مرد چشم دوخت. ولی مرد باز هم به صحبتش ادامه داد: عمو نباید از من عذر خواهی کنی؟ عذر خواهی؟ این کلمه از آن کلمات خنده داری بود که در دایره ی لغات بنفشه، محلی از اعراب نداشت. به نظر بنفشه این مرد، با گفتن این حرف لطیفه ی خنده داری برای او تعریف کرده بود. و واقعا عجب لطیفه ی خنده داری بود... نیشخندی روی لبهای بنفشه نمایان شد. صدای پدرش از اطاقش به گوش بنفشه رسید: سیاوش، صدای چی بود؟ واسه خودت ادا اطوار در میاری؟ عجب کره خری هستی بنفشه با خودش فکر کرد، پس این مرد مسن اسمش سیاوش است. سیاوش همانطور که به این دخترک چموش نگاه می کرد، با صدای بلندی گفت: صدای من نبود، صدای گربه بود. بنفشه چشمانش گرد شد. به او گفته بود گربه؟ این سیاوش هنوز نمی دانست با چه کسی طرف شده؟ با چه جراتی به او گفته بود گربه؟ بنفشه زبانش را بیرون آورد و به سیاوش دهن کج کرد. سیاوش به خنده افتاده بود. عجب دخترک تخسی بود این دختر.... همان لحظه شایان که در حال بستن کمربند شلوارش بود، از اطاق خارج شد و چشمش افتاد به بنفشه که وسط هال ایستاده بود. با دیدن بنفشه دسته گل صبحش را به یاد آورد و شراره های خشم در چشمانش زبانه کشید. همان کمربند را از کمرش باز کرد: آی بچه ی اعصاب خورد کن، اون چه غلطی بود که کردی؟ مگه بچه ی چهار ساله ای که همه جا می ..ینی؟ و به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه به سرعت پشت مبل پناه گرفت. هیچ چیز دردناک تر از این نبود که یک خانم محترم در برابر چشمان یک مرد هرچند مسن کتک بخورد. صدای سیاوش بلند شد: این چه کاریه شایان؟ خل شدی؟ می خوای بزنیش؟ -آره می خوام بزنمش، من بابت کفش اون زنیکه، صد تومن پیاده شدم، کفش خودمو ماه پیش نزدیک صد و پنجاه تومن خریده بودم، آخه مگه کفش من چاه مستراحه؟ سیاوش به خنده افتاد: خیل خوب حالا، آقای چاه مستراح، بیا بریم یه عالمه کار داریم -نه، من اول اینو آدم می کنم بعد میام و به دنبال بنفشه دوید. بنفشه جیغ کشید و پشت مبل سیاوش پناه گرفت و فریاد زد: خوب کردم -تو غلط کردی، الان آدمت می کنم سیاوش از روی مبل بلند شد و بازوی شایان را گرفت: بیا بریم، یه عالمه کار داریم، تو که خودت ازین بچه هم، بچه تری بنفشه رو به ساوش فریاد زد: بچه خودتی، من بزرگم شایان غرید: دیدی سیاوش، دیدی چقدر پروئه؟ من اگه حریف این نشم که کلام پس معرکست و دوباره خواست به سمت بنفشه هجوم برد. سیاوش رو به بنفشه کرد: برو تو اطاقت دیگه بچه جون، برو دیگه، بنفشه با خودش فکر کرد، این مرد چقدر لجباز است که تا لحظه ی آخر او را بچه خطاب می کند. دوباره زبانش را برای سیاوش بیرون آورد و به همراه آن صداهای عجیب و غریبی از حلقش خارج شد. سیاوش از دیدن کارهای بنفشه به خنده افتاده بود. بنفشه به سرعت به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد و گوشش را به در چسباند. سیاوش شایان را به سمت راه پله ها هل داد: بیا بریم یه عالمه کار داریم، دیوونه ای تو، واقعا من نبودم با کمربند می زدیش؟ شایان کمربندش را دوباره به کمرش می بست: آره می زنم کبودش می کنم سیاوش سرش را تکان داد: من جای این بچه بودم عوض کفش، روی سرت می ر...دم جواب شایان به گوش بنفشه نرسید، شایان و سیاوش از پله ها پایین رفتند. ....... ![]()
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : mahtabi22
همین که وارد خانه شد، چشمش افتاد به یک جفت کفش غریبه، اما اینبار برخلاف همیشه، کفشها زنانه نبودند. کفشهای مردانه زیر پله ها جا خوش کرده بود. پاورچین، پاورچین از پله ها بالا رفت و پشت در ورودی منتظر ایستاد تا اوضاع درون خانه را بررسی کند. صدای غریبه ای را شنید، صدایی که با خنده می گفت: پس واسه همین صبح نیومدی در مغازه؟ یه سره موندی که بچه ات بیاد خونه تلافی دسته گل دیشبو سرش در بیاری؟ صدای پدرش را شنید: می خندی؟ بایدم بخندی تو که یه همچین بچه ی سرتقی نداری. من صبح پاشدم که برم این زنه رو برسونم، فکرشو بکن چی دیدم، قد کله ی خودش تو چهار جفت کفش ما ر...ده بود. صدای قهقه ی مرد غریبه بلند شد: وای، عجب بچه ایه، خیلی دلم می خواد ببینشم، بنفشه اخم کرد، مرد غریبه کلمه ی ممنوعه را به کار برده بود: بچه... این کلمه برای بنفشه، ممنوعه بود... ممنوعه.... -اه برو بابا تو ام، صبح با این کارش مستی دیشب از سرم پرید، مجبور شدم پول یه کفشو هم به خانم بدم -ای بابا، همچین می گه مجبور شدم پول کفشو بدم که انگار تا الان خانما مفت و مجانی به آقا سرویس می دادن، خوب پول کفش هم روش، تو یه زن خیابونی آوردی تو خونت دیگه، ملکه الیزابتو نیاوردی که حالا ناراحتی چرا دخترت تو کفشش ر...ده و دوباره صدای قهقهه اش به گوش بنفشه رسید. -خوب اون زنه خیابونی بوده، من که نبودم، من پدرشم، تو کفش من چرا ر...ده؟ مرد غریبه با قهقهه گفت: تو هم لنگه ی همونی، منم مثل تو، وقتی با زنای خیابونی می پریم می خوای اولوالعزم باشیم؟ تازه یکی مثل این دخترت پیدا شده به هیکلت ر...ده، منم بودم همین کارو می کردم، آخه شایان تو مگه عقل نداری؟ جلوی چشم یه دختر بچه که تو سن بلوغه خانم میاری خونه؟ اصلا واسه چی این بچه رو از مادرش گرفتی؟ -من نگرفتم که تو هم. فکر می کنی من از خدامه این سرخرو نگه دارم؟ مادرش بیمارستان روانی بستریه، من که همون چهار سال پیش اینو دادم به مادره، البته همون موقع هم حالش خوب نبود، اما من اهل بچه داری نبودم، الان دیگه اوضاعش خیلی ناجوره که بازم بستری شده، حدود پنج شش ماهه مادربزرگه اینو انداخته سر من -عجب... -عجب و زهره مار، من که نمی تونم به خاطر این بچه از خوشیهام بگذرم، من چند ساله همینجوری زندگی می کنم، همون موقع هم که با مادرش زندگی می کردم همین جوری بودم، مادرش از اول هم خل و دیوونه بود بنفشه با شنیدن این حرف قلبش فشرده شد. مادرش خل و دیوانه بود؟ مادرش مریض بود... خل و دیوانه نبود.... -پس خوش به حال خودم که نه زنی داشتمو نه بچه ای، تو دیوونه ای، همش سی و پنج سالته ببین چه بساطی برای خودت درست کردی، منم سی و پنج سالمه ولی از هفت دولت آزادم. بنفشه باز هم فکر کرد که چرا سی و پنج سال در نظر آن دو سن و سال زیادی محسوب نمی شود، سی و پنج ساااال.... سن و سال زیادی بود این سی و پنج سال.... -خریتمو یادم ننداز دیگه -به جای این کارا پاشو لباس بپوش بریم دنبال کارای مغازه، باید بریم پیش آقای سهرابی واسه کارای قولنامه، تو مگه نمی دونی کار شراکتی یعنی چی؟ یعنی همه چی نصف نصف، نه اینکه منو تا دو بعد از ظهر تو پاساژ بکاری خودت بشینی منتظر یه دختر بچه که از مدرسه بیادو، واسه اینکه دیشب تو کفش هم خوابه ات ر...ده، کتکش بزنی دوباره قهقه اش به گوش رسید. اینبار بنفشه از خشم کبود شده بود. چندمین بار بود که او را بچه خطاب کرده بود. از این کلمه بیزار بود. او که هنوز بنفشه را ندیده بود، او که نمی دانست بنفشه در کلاس در ردیف سوم می نشیند. او که نمی دانست بنفشه یک خانم است. نکند او هم دلش می خواهد بنفشه به خاطر بچه خطاب شدن، تلافی اش را سرش در بیاورد. -حالا یه سر اومدی اینجا گردنتو شکوندی؟ -من تو این هفت، هشت ماهی که با تو آشنا شدم، کی اومده بودم در خونه ی تو که این بار دوم باشه، اونم به خاطر کاری که وظیفه ی تو بوده انجام بدی، من واسه مادرم نمیرم اینور، اونور، حالا به خاطر ....شاد بودن آقا مجبور شدم بیام -خیل خوب بابا، صبر کن برم شلوارمو بپوشم بزن بریم صدای قدمهای پدرش را شنید که دور تر می شد، الان زمان مناسبی بود که یک ضرب وارد اطاقش شود، تا از کتکهای احتمالی پدرش در امان بماند. در ورودی را باز کرد و یواشکی سرک کشید. متوجه ی مرد "مسنی" شد که روی کاناپه نشسته بود. مردی که همسن پدرش بود ولی خوب، در نظر او یک مرد سی و پنج ساله خیلی مسن بود. اصلا جوان نبود. اصلا... مرد روی کاناپه نشسته بود و دکمه های شلوارش را جا به جا می کرد، هنوز متوجه ی بنفشه نشده بود، بنفشه زل زده بود به مرد که به گمانش، کسی درون هال نظاره گرش نیست. بنفشه موذیانه نگاهش کرد، باز هم فکرهای خبیثانه در مغزش جولان داد. یادش آمد او را چه خطاب کرده بود: بچه، دختر بچه.... زمان تلافی دوباره... دوباره... دوباره... فرا رسیده بود. کمی لای در را باز کرد و با یک جهش وسط هال پرید و فریاد زد: یاااااااه مرد به معنای واقعی کلمه قلبش از حرکت باز ایستاد. چهار دست و پایش همزمان باز و بسته شد. یک لحظه معده اش از ترس، بهم پیچید. چه اتفاقی افتاده بود... به گمانش چیزی شبیه زلزله بر سرش آوار شده بود.... چیزی شبیه زلزله... با وحشت سرش را چرخاند و چشمش به دختر بچه ی حدودا دوازده ساله ای افتاد که روپوش مدرسه به تنش و کیف کوله پشتی اش روی دوشش بود. با قلبی که دیوانه وار می تپید روی دخترک دقیق شد. دختری باریک و با قدی نه چندان بلند. با چهره ای که زیبا نبود و از آمادگی صاحبش برای نزدیک شدن به دوره ی بلوغ، خبر می داد و برای همین حالت چهره اش تغییر کرده بود. مرد چند لحظه به همان حال باقی ماند و بعد انگار تازه متوجه ی جریان شده بود، لبهایش را روی هم فشار داد. این دخترک دوازده ساله او را ترسانده بود.... همین دخترک دوازده ساله.... ........ ![]()
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : mahtabi22
از دست پدرش و آن زن جوان به قول خودش زشت و بی ریخت، کفری بود. هر دو نفر او را بچه خطاب کرده بودند. اگر از بداخلاقی های پدرش و خنده های چندش آور زن جوان هم می گذشت، از اینکه او را بچه خطاب کرده بودند، نمی توانست بگذرد. فکر تلافی کردن ذهنش را لحظه ای رها نکرد. همیشه همینطور بود، زمانی که کسی باعث رنجشش می شد، تمام تلاشش را به کار می برد تا با تلافی کردن، روح کوچک آزرده اش را تسکین ببخشد.... و حالا.... زمان تلافی کردن فرا رسیده بود..... پاورچین پاورچین پشت در اطاق پدرش رفت و گوشش را به در چسباند. صدای خنده ی مستانه ی زن را شنید. صدای از خود بی خود شده ی پدرش را هم شنید. لبخند کجی روی چهره اش جا خوش کرد. از در اطاق فاصله گرفت و از هال گذشت و از پله ها پایین رفت. به دنبال کفشهای زن جوان و پدرش درون جاکفشی را کاوید. با یک نگاه کفشهای پاشنه بلند زن را پیدا کرد و هر دو را در دست گرفت و یک جفت از کفشهای پدرش هم در دست دیگرش جا خوش کرد. با سرخوشی از پله ها بالا دوید و وارد دستشویی شد..... ........ با لذت به خرابکاری اش که روی هر دو کفش جا خوش کرده بود نگاه کرد. چه افتضاحی به بار آورده بود، چه افتضاحی.... با استشمام بوی گندی که ناشی از خرابکاریش بر روی کفی هر دو جفت کفش بود، با لذت خندید. چه منظره ی چندش آوری بود.... چه منظره ی چندش آوری.... دوباره از دستشویی خارج شد و با شتاب از پله ها پایین رفت و کفشها را با فاصله درون جاکفشی گذاشت. فردا صبح زودتر از هر دو نفرشان از خواب بیدار می شد و تا آن دو نفر بفهمند، که چه اتفاقی افتاده، او پشت میزش نشسته بود و مسئله های ریاضی اش را حل می کرد. با یاد آوری درس ریاضی چهره اش را در هم کشید و حالت عق زدن را نشان داد. ریاضی.... از این درس متنفر بود.... مثل همه ی دروس دیگرش... کلا از مدرسه بیزار بود.... فقط برای گذران وقتش، به مدرسه می رفت.... گذران وقتش.... شاید هم برای حرفهای درگوشی که در زنگهای تفریح به همراه نیوشا در گوش هم زمزمه می کردند. حرفهای در گوشی.... همان حرفهای در گوشی ممنوعه.... و شاید هم برای این بود که در خانه کمتر جلوی چشمان همیشه خشمگین پدرش رژه برود، تا او با بهانه و بی بهانه سرش فریاد نزند و یا او را به باد کتک نگیرد. انگار تقصیر او بود که مادرش به دلیل بیماری افسردگی عمیق در بیمارستان بستری شده بود و پدرش بعد از چندین سال زندگی مشترک از او جدا شده بود، و حالا.... این بنفشه ی دوازده ساله بود و پدری که رنگ رژ لب زنان هر جایی را بهتر از نیازها و خواسته های دخترش می توانست به یاد بیآورد. پس مجبور بود که به مدرسه برود، مجبور بود.... خودش می گفت یک خانم متشخص شده و واقعا برای یک خانم متشخص هیچ چیز دردناک تر از این نبود که کسی به او توهین کند و بدتر از همه او را به باد کتک بگیرد. پس مدرسه با تمام سختی هایش برایش بهترین مکان بود.... بهترین مکان.... اگر می توانست در مدرسه دوام بیاورد... اگر می توانست.... با یاد آوری رفتار پدرش کمی کسل شده بود، اما همین که دوباره ذهنش به این معطوف شده بود که چه دسته گلی را روی کفشهای هر دو نفرشان کاشته بود، لبخند شیطنت آمیز روی لبش نشست. وارد اطاقش شد. سر و صدای درون اطاق پدرش به اوج خود رسیده بود. سعی کرد به صداها بی توجه باشد، ولی محال بود. روی تختش دراز کشید و دستان کوچکش را روی گوشهایش گذاشت. هنوز صداها به گوش می رسید. صدای شهوت... صدای هرزگی... آب دهانش را قورت داد و اینبار سرش را زیر بالش فرو کرد. صداها کمتر شده بود. آنقدر در همان حال باقی ماند تا بالاخره به خواب رفت..... …….. ![]()
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : mahtabi22
بر مبنای یک جریان واقعی اسمم بنفشه ست، دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم، هنوز دوره ی ماهانه ام شروع نشده، ولی این دلیل نمیشه که بزرگ نشده باشم. از خیلی ازین دخترهای لوس و ننر هم بزرگتر و خانم ترم. درسته بابام همش بهم می گه اه برو اونور بچه، اه چه بچه ی اعصاب خورد کنی، اما من که خودم می دونم بچه نیستم، شما فکر می کنی خانم بودن به سن و ساله؟ یا به قد و هیکله؟ تازه من خیلی هم ریزه میزه نیستم، اگه یه بار بیاین کلاسمون می فهمین که از خیلی از همکلاسیام قدم بلندتره. خانم معلممون منو میز سوم نشونده. دوستم نیوشا بهم گفته سال دیگه همین موقع منم بالغ میشمو دوره ی ماهانه دارم، اون موقه دیگه کسی نمی تونه بهم بگه کوچولو، نیوشا خودش کلاس پنجم بالغ شده، من می دونم برم کلاس دوم راهنمایی دیگه بزرگ میشم، پس دیگه بهم نگین خانم کوچولو یک نفس حرف زده بود. آن هم در مقابل سوال یکی از آن زنان آنچنانی، که هر شب به همراه پدر جوانش وارد خانه اشان می شدند: خانم کوچولو اسمت چیه همین سوال بهانه ی خوبی بود تا آنچه را که در دل داشت، بیرون بریزد. این بنفشه ی دوازده ساله... این بنفشه ی دوازده ساله که پس از جدایی والدینش مجبور شده بود به همراه پدر خوشگذرانش زندگی کند. این بنفشه ی دوازده ساله که سایه ی مادری بالای سرش نبود، این بنفشه ی دوازده ساله که خیلی خیلی بیشتر از یک کودک دوازده ساله می فهمید..... همین بنفشه ی دوازده ساله که با زندگی کردن در کنار پدرش با خیلی از مسائلی که شاید متناسب با سن و سالش نبود، آشنا شده بود.... همین بنفشه ی دوازده ساله..... زنی که به همراه پدرش وارد خانه شده بود با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. شاید دیدن این همه بلبل زبانی از یک دخترک دوازده ساله برایش دور از ذهن بود. رو به پدر بنفشه کرد: شایان، دخترت ماشالا چه سر زبون داره شایان با اخم به بنفشه نگاه کرد: واسه چی تا این وقت شب بیداری؟ مگه فردا مدرسه نداری؟ برو تو اطاقت، تا نگفتم هم بیرون نیا باز هم مثل همیشه، پدرش فقط بد اخلاقیهایش را برای بنفشه گلچین کرده بود. باز هم مثل همیشه..... بنفشه لج کرد: نمی رم تو اطاقم، می خوام برنامه ی تلویزیون نگاه کنم -می گم برو تو اطاقت، بگو چشم -نمی رم، من که به تو کاری ندارم، تو الان با این خانمه میری تو اون اطاق دیگه، تا فردا صبحم ازون اطاق بیرون نمیای زن جوان با تمام وقاحتی که در چهره اش نمایان بود، با شنیدن این حرف از بنفشه چشمانش از تعجب گرد شد و زیر لب گفت: ورپریده با نیم وجب قد چه زبونی داره بنفشه براق شد: من نیم وجبی نیستم، من یه خانم "مختشصم"، من یه خانم بزرگم زن با شنیدن کلمه ی "مختشص" به جای کلمه ی متشخص از زبان بنفشه پر صدا خندید. خنده ای لوند و کش دار.... بنفشه دوباره لج کرد: چرا می خندی؟ من.... شایان دوباره صدایش را بالا برد: بسه دیگه بیا برو تو اطاقت، اینقدر اعصاب منو خورد نکن بچه -نمیرم -نمیری؟ با اردنگی می فرستمت که بری و به سمت بنفشه گام برداشت. بنفشه خودش را عقب کشید. زن جوان میانه را گرفت: شایان ولش کن بچه رو ، وقتمونو چرا داریم هدر میدیم عزیزم، کارای مهمتری هم هست و با عشوه دستش را دور کمر شایان حلقه کرد، گرمای تن زن، شایان را از خود بیخود کرده بود. گرمای تن همه ی زنان، شایان را از خود بیخود می کرد..... گرمای تن همه ی زنان..... همه ی زنان.... بنفشه ی دوازده ساله از یاد شایان رفت.... باز هم مثل هر شب بنفشه از یاد شایان رفته بود... مثل هر شب.... دستش را دور گردن زن حلقه کرد و هر دو باهم به سمت اطاق خواب رفتند. بنفشه با بغض سرجایش ایستاده بود. باز هم مثل همه ی شبهای گذشته، شاهد هم آغوشی های پدرش با زنان آن چنانی و این چنینی بود. اما بغضش برای شنیدن همان کلمه ای بود که همیشه مایه ی آزارش می شد: بچه پشت دستش را به بینی اش کشید و باعث شد آب بینی اش روی دستانش، رد درخشانی باقی بگذارد. زیر لب با صدای آهسته ای گفت: بچه تویی زن زشت بیریخت، با اون بابای بد من بچه.... بچه.... بچه.... ……. ![]() ![]() |