|
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : mahtabi22
شایان رو به سیاوش کرد و با هیجان گفت: -امشب خونه برنامه دارم، پایه ای؟ سیاوش خمیازه کشید: -نه، حس و حالشو ندارم، همین دو سه هفته پیش برنامه داشتم که -اه برو بابا، چه برنامه ای؟ وسط کار رفتی که، زنیکه هر جی تو دهنش بود عوض تو بار من کرد، اصلا معلوم هست چته؟ و سیاوش خودش می دانست که دردش چیست. دردش این بود که کم کم می خواست سر به راه شود. هنوز هم شیطنت می کرد و هنوز هم چشم چران بود اما دلش می خواست از این هم بهتر شود. خیلی سخت بود که بعد از چندین سال زندگی بی بند و بار، به یک باره تغییر کند. شاید چند سال طول می کشید تا سیاوش یک مرد سر به زیر و جا افتاده می شد اما مهم این بود که تصمیم گرفته بود تغییر کند. نیت، قدم اول بود، نیت.... شایان رو به سیاوش کرد: -من برم از حسابم پول بردارم، باید غروب برم در خونه ی شهناز، پول بدم بهش، به بنفشه قول داده واسش دوچرخه بخره، نمی دونم دیگه دوچرخه خریدنش چیه با شنیدن اسم بنفشه چشمان سیاوش برق زد. با کنجکاوی پرسید: -چرا دوچرخه بخره؟ -چه می دونم، مثل اینکه با بنفشه قرار گذاشته که اگه نمره هاش بالای پونزده بشه براش دوچرخه می خره، می گه از درساش راضیه و از این چرندیات سیاوش با شنیدن این حرف لبخند زد. گنجویش در درس پیشرفت کرده بود. ای کاش او هم می توانست برای بنفشه هدیه ای بخرد اما روانشناس او را از این کار منع کرده بود. امان از دست این روانشناس..... آخرین بار کی با بنفشه صحبت کرده بود؟ دو هفته پیش؟ سیاوش آه کشید..... صدای شایان او را به خود آورد: -جهنمو ضرر، همین که شر این بچه از سرم کم شده کافیه، نمی دونی دارم چه نفس راحتی می کشم، ماهی 500 تومن که سهله ماهی یه میلیون هم خرجش بشه میدم، فقط شهناز بچه رو نگه داره سیاوش در جواب شایان چیزی نگفت. دیگر چه اهمیتی داشت که شایان اینقدر کوته فکر بود؟ او همین بود،تغییر هم نمی کرد. اما بنفشه جایش مطمئن بود، غذایش مطمئن بود، تربیتش هم مطمئن بود. شایان از بوتیک خارج شد، سیاوش به یاد بنفشه لبخند زد. ............. شهناز با صبر و حوصله ی تحسین بر انگیزش به صحبتهای بی امان بنفشه گوش می داد. بنفشه یک سره صحبت می کرد، شاید نیمی از سخنانش تکراری بود، از امتحانش دیروزش می گفت و از مسابقه ای که با سمیرا گذاشته بود و خودش در آن تقلب کرده بود. از تعداد غلطهایش می گفت و از گربه ی سیاه رنگی می گفت که بالای دیوار حیاط نشسته بود و بنفشه با یک جهش و گفتن همان کلمه ی معروف "یوهااااه" گربه ی بخت برگشته را ترسانده بود. شهناز با صبوری به حرفهای بنفشه گوش می داد اما فقط خدا می دانست که که چه فشاری را تحمل می کند. آفرین به عمه شهناز، آفرین.... بنفشه مکثی کرد و نفس عمیق کشید. از صحبت زیاد، دهانش خشک شده بود. شهناز از فرصت استفاده کرد و گفت: -عمه جون اگه حرفات تموم شد برو لباس بپوش می خوایم بریم پیش خانم مشاور، ساعت یازده و نیم نوبت داریم بنفشه خندید: -عمه سرت درد گرفت یه عالمه حرف زدم؟ هاهاهاهاها شهناز باز هم لبخند زد: -نه عمه جون، شما باید برای من حرف بزنی دیگه، خیلی هم کار خوبی می کنی که همه چیزو به من می گی، شما دختر خوبی هستی عمه بنفشه خندید: -هییییی، پس من برم لباس بپوشم بریم پیش خانم مشاور، بقیه شو تو راه می گم و جست و خیز کنان به سمت اطاقش رفت. بنفشه همانطور که لباس می پوشید به یاد سیاوش افتاد. یک لحظه دلش گرفت. چند روز بود که خبری از سیاوش نداشت؟ بهتر بود به سیاوش زنگ می زد و با او صحبت می کرد. او از نمراتش با خبر نبود، او حتی از دوچرخه ای که قرار بود عمه اش برایش بخرد، با خبر نبود. آخرین بار دو هفته ی پیش بود که با او صحبت کرده بود، هرچند سیاوش سریع تماس را قطع کرده بود و بنفشه هم آنقدر درگیر درس و امتحاناتش شده بود که دیگر وقتی برای زنگ زدن دوباره، باقی نمانده بود. اما خوب بهتر بود یک بار دیگر شانسش را امتحان کند... بنفشه گوشی اش را در دست گرفت و به سیاوش زنگ زد. ............ سیاوش به چهره ی زن جوانی که پشت ویترین بوتیک ایستاده بود و به لباسها نگاه می کرد، خیره شده بود. زن لوند و جذابی بود که آرایش غلیظی داشت. نگاه سیاوش روی اجزای چهره ی زن جوان می چرخید. با صدای زنگ تلفنش چشم از زن جوان برداشت و به گوشی اش چشم دوخت. نفس در سینه ی سیاوش حبس شد. گنجویش بود... زن لوند و جذاب از یاد سیاوش رفت، همه ی زنان لوند و جذاب از یاد سیاوش رفتند، فقط گنجو بود و گنجو.... صدای سیاوش درون بوتیک پیچید: -الو صدای پر شور بنفشه لبخند بر لب سیاوش آورد: -سلام سیاوش جونم -سلام بنفشه حالت خوبه؟ -من خیلی خوبم -چی کار می کردی؟ -دارم لباس می پوشم با عمه برم پیش خانم مشاور -آفرین بنفشه، درسهاتو می خونی؟ -آره سیاوش جونم، دو روز دیگه آخرین امتحانمو دارم، تازه عمه بهم قول داده برام دوچرخه بخره، آخه من همه ی درسهامو بالای پونزده میشم سیاوش نفس عمیق کشید، خدار را شکرف خدا را شکر که این بچه سر و سامان گرفت.... خدا را شکر.... به یاد صحبتهای روانشناس افتاد، روانشناس گفته بود کم کم از بنفشه فاصله بگیرد و از حاشیه به زندگی اش نگاه کند. سیاوش دهان باز کرد: -خوبه بنفشه، خیلی خوشحالم که اینقدر تو درسهات پیشرفت می کنی، همیشه مثه حالا دختر خوبی باش، آفرین به تو دختر، حرف عمه و خانم مشاورو گوش کنیا، باشه؟ -هیییی، باشه سیاوش با خود فکر کرد که باز هم گفته بود "هییییی" باز هم بگو بنفشه، باز هم بگو.... سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند این جمله را بگوید: -خوب بنفشه با من کاری نداری؟ برام مشتری اومده، تو هم زود لباس بپوش برو تا سر موقع پیش خانم مشاور باشی بنفشه کمی مکث کرد، شاید دلش نمی خواست تا تماس را قطع کند، اما خانم مشاور منتظر بود: -باشه سیاوش جونم، پس من برم، فعلا خداحافظ تماس که قطع شد، هنوز دل سیاوش گرفته بود. اما راضی بود. بنفشه هم بزرگ می شد و این علاقه ی کودکانه از سرش می افتاد. خودش هم کم کم عاقلانه تر از این رفتار می کرد. همه فکر می کردند که سیاوش روی بنفشه تاثیر گذاشته است اما خودش بهتر می دانست که تاثیری که بنفشه روی او گذاشته بود، به مراتب بیشتر بود. معصومیت و سادگی بنفشه، سیاوش را زیر و رو کرده بود، زیر و رو.... زن لوند و جذاب هنوز پشت ویترین ایستاده بود، سیاوش دیگر به او نگاه نمی کرد. ............... شهناز دست بنفشه را در دست گرفت و گفت: -بریم عمه جون بنفشه به هوا پرید: -عمه برام کیکو شیر کاکائو و پفک می خری؟ شهناز به یاد گفته های روانشناس افتاد. او گفته بود قبل از اینکه با بنفشه بیرون برود، با او قرار بگذارد که فقط می تواند یک چیز برای خوردن انتخاب کند. شهناز قاطعانه گفت: -عمه جون من فقط می تونم یه چیز برات بخرم، تا وقتی که به مطب خانم مشاور می رسیم فکر کن ببین کدومو انتخاب می کنی، بعد از اونجا هم می خوام ببرمت بیمارستان مامانتو ببینی بنفشه ذوق زده شد: -عمه راس می گی؟ عمه جون جونم شهناز خندید: -آره عمه جون راس می گم، پس زود بریم به مطب برسیم، تو هم فکر کن ببین برات کیک بخرم یا شیر کاکائو یا پفک بنفشه بپر بپر می کرد. شهناز همچنان می خندید. دست عمه و برادرزاده در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه همچنان شلنگ تخته زنان در کنار عمه شهنازش قدم بر می داشت. شهناز یک لحظه خواست غرغر کند اما منصرف شد. روانشناس گفته بود که بنفشه کم کم رفتارهای خانمانه هم یاد می گیرد. چند روز دیگر سومین ماهانه ی بنفشه شروع می شد و دخترک دیگر نمی توانست خوب بپرد، پس بگذار بپرد شهناز، بگذار بپرد... چند سال دیگر که یک دختر جوان هجده ساله می شد هم نمی توانست مثل حالا وسط خیابان بپرد، پس بگذار بپرد شهناز، بگذار بپرد... سی سال دیگر، بنفشه مادر یک بنفشه ی دوازده ساله ی دیگری می شد و آن زمان به پریدن های کودک خودش نگاه می کرد و می خندید، پس باز هم بگذار بپرد شهناز، باز هم بگذار بپرد.... هنوز دست عمه و برادر زاده در یکدیگر قفل شده بود، هنوز بنفشه می پرید، هنوز شهناز می خندید، مقصدشان، مطب روانشناس بود....
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:54 :: نويسنده : mahtabi22
باد سیاوش خالی شد. به روانشناس نگاه کرد: -خانم ینی اصلا نبینمش؟ باهاش حرف نزنم؟ -گوش کن آقای بخشنده، بنفشه از یه دوستش برام می گفت که گویا اسمش سمیراست، شما هم سمیرا رو دیدین درسته؟ -بعله دیدمش، چطور؟ -شما اگه یه روز سمیرا رو تو خیابون ببینین چی کار می کنین؟ سیاوش گیج شده بود: -عجب سوالی، خوب اگه بهم سلام کرد جواب سلامشو می دم -بهش لبخند می زنین؟ -آره دیگه خانم، منم می خندم، چرا این سوالو می پرسین؟ -دقیقا رفتار شما با بنفشه باید اینجوری باشه، رفتار شما باید نه جوری باشه که این دختر خبر خصوصی ترین اتفاقات بدنشو بیاد به شما بگه، نه جوری باشه که اگر شما بنفشه رو جایی دیدین صورتتونو برگردونین، هر جوری با سمیرا رفتار می کنین، با بنفشه هم باید همون رفتارو داشته باشین -خوب خانم شما خودتون می گین سمیرا، بنفشه برای من با سمیرا فرق می کنه، من بنفشه رو خیلی دوست دارم، مثه بچه مه -اما واقعا بچه ی شما نیست آقای بخشنده، اینو قبول کن، کم کم این حس تغییر می کنه و برای هر دو نفرتون تبدیل به یه معضل میشه، اگه واقعا بنفشه رو دوستش داری بذار یه زندگی نرمال داشته باشه، با هیچ اسمی تو زندگیش حضور مداوم نداشته باش، نه با اسم سیاوش، نه با اسم عمو، نه با اسم عشق، نه با اسم پدر، همه ی اینها هم باید کم کم اتفاق بیوفته نه اینکه یه دفهه تماستونو با بنفشه قطع کنین سیاوش به روانشناس خیره شد و با خود فکر کرد او چطور می توانست اینقدر خالی از احساس صحبت کند؟ خوب، اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. ممکن بود بنفشه برای همیشه از دست برود. خوب او می توانست دورا دور مراقب بنفشه باشد. او می توانست اطمینان داشته باشد که از این به بعد بنفشه هر روز پیتزای سرد نمی خورد، شهناز دست پخت خوبی داشت... بنفشه هر روز کتک نمی خورد، شهناز به شدت با کتک زدن مخالف بود.... بنفشه دیگر به سمت کسی مثل نیوشا کشیده نمی شود، شهناز و روانشناس یه او رفتار درست با همسالان را یاد خواهند داد..... خوب او هم باید همکاری می کرد، نباید زندگی بنفشه، فدای خودخواهی هایش می شد. این حس قوی که به بنفشه داشت شاید یک حس پدرانه بود و شاید هم یک عاشقانه ی ناباورانه. شاید او به بنفشه همانند دختری که نداشت، عشق می ورزید و شاید هم سیاوش برای اولین بار در عمرش به دخترکی هر چند کم سن و سال علاقه مند شده بود. اما هر چه که بود بهتر بود از مقابل زندگی بنفشه کنار برود و از حاشیه به زندگی اش نگاه کند. شاید چندین سال می گذشت و سیاوش هم زن زندگی اش را پیدا می کرد و آنوقت اگر ازدواج می کرد، اگر بچه دار میشد، اگر کودکش دختر بود، اسم او را بنفشه می گذاشت، کسی چه می دانست، اگر..... ............. یک ماه گذشت..... بنفشه و سمیرا وسط حیاط مدرسه ایستاده بودند. بنفشه کتاب جغرافیا را تند تند ورق می زد. سمیرا رو به بنفشه کرد: -چی شده بنفشه، امتحانو خراب کردی؟ بنفشه با لبهای آویزان به سمیرا نگاه کرد: -سمیرا دو تا سوالو اصلا ننوشتم، آخه بلد نبودم، یکی رو هم نصفه نیمه نوشتم، الانم نگاه کردم دیدم جواب یه سوالم غلطه -بقیه چی، بقیه رو درست نوشتی؟ بنفشه قهقهه زد: -آره ه ه ه ه ه ، درست نوشتم، بالای 15 میشم، تازه خانم جغرافی گفت اگه نمره ام بالای پونزده بشه اون امتحانو که شدم ده و نیم واسه نمره مستمر حساب نمی کنه سمیرا خندید: -آفرین، سه روز دیگه هم آخرین امتحانو داریم که ریاضیه، دیگه امتحانا تموم میشه -آره، من که همه ی درسا رو بالای 15 میشم، این ریاضیو هم خوب بدم دیگه یوهاه میشم -یوهاه چیه؟ -یوهاه یعنی خوشحال میشم و سمیرا با خودش فکر کرد کجای این کلمه شبیه خوشحال شدن است. صدای بنفشه او را به خود آورد: -عمه ام به من قول داده اگه معدلم بالای پونزده شد، برام دوچرخه بخره سمیرا لبخند زد: -حتما بالای پونزده میشی، مطمئن باش بنفشه من و من کرد: -می گم سمیرا تو که از راز دلم به کسی نمی گی؟ هان؟ فقط تو می دونی که من با عمه ام زندگی می کنما سمیرای مهربان گفت: -من دست علی دادم، هیچ وقت قولمو نمیشکنم بنفشه خندید. سمیرا رو به بنفشه کرد: -راستی بنفشه عمه ات رو دوست داری؟ -آره، دیگه غر غر نمی کنه، یه کم بهم گیر می ده ولی کلا خوبه، دوسش دارم ناگهان بنفشه گفت: -سمیرا بیا یه بازی -چه بازی ای؟ -بیا بپر بپر کنیم تا جلوی در مدرسه بگیم یوهااااه یوهااااه، هرکی زودتر به در مدرسه رسید، برنده است -حتما باید بگیم "یوهااااه، یوهااااه"؟ -آره اصلش همونه، بیا یک، دو .... هنوز سه را نگفته بود خودش اولین پرش را کرد و بعد: -یوهااااه، سه سمیرا هم پرید و با خنده فریاد زد: -یوهاااه، حساب نیست تو تقلب کردی بنفشه جیغ کشید: -یوهااااااااااااااه و باز هم پرید، سمیرا هم پرید، بنفشه هم پرید، دخترکان مهربان همچنان می پریدند... ..........
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : mahtabi22
روانشناس رو به شهناز کرد و گفت: -خوب خانم سماک حالتون بهتره؟ الانم که تو اطاق من تنها هستیم، اگه شرایط خوبی دارینو می تونین صحبت کنین، بهتون بگم که برنامه چیه شهناز سرش را تکان داد و خودش را به سمت لبه ی مبل کشاند و سراپا گوش شد: -من خوبم، بگید خانم -خوب ببینیند خانم سماک، اول از همه باید با خود بنفشه صحبت کنیم و بهش بگیم که تصمیم گرفتیم که بیاد با شما زندگی کنه، البته من فکر می کنم خودش هم دوست داره از اون خونه بیاد بیرون، با همهی این احوال باید باهاش حرف بزنیم، بعد از اون باید با برادرتون صحبت کنیم و بهش بگیم خرجی بنفشه رو ماهانه تقبل کنه، قرار نیست از نظر مالی به شما فشار بیاد، آقا شایان هم وضع مالی بدی نداره، بعدش هم وسایلهای بنفشه رو جا به جا کنیم و در نهایت بنفشه هم میاد خونه ی شما و کم کم به شما و خونه تون عادت می کنه شهناز با نگرانی پرسید: -خانم، رفتارهاش چی؟ کاراش چی؟ اون خیلی شیطنت می کنه -خانم سماک خیلی داری سخت می گیری، یه دختربچه ی دوازده ساله که نباید مثه یه زن سی ساله رفتار کنه، اونم مثه بقیه ی بچه های هم سنش شیطنت می کنه، من به شما می گم در برابر اشتباهاتش چه رفتاری داشته باشین، باور کنین اصلا سخت نیست، شما دو تا پسر بچه بزرگ کردین، شیطنت بنفشه از اون دو تا خیلی کمتره، شما که باید خودتون اینا رو بدونین -خوب پس من باید چی کار کنم؟ -شما باید از غرغرهاتون کم کنین خانم سماک و به بنفشه فرصت بدین تا بتونه با محیط زندگیش سازگار بشه، اون دختر از اول زندگیش آسیب دیده، فقط در عرض هفت ماه دو بار محل زندگیش عوض شده و قراره باز هم عوض بشه، بنفشه طلاق پدر و مادرشو دیده، بنفشه بیماری مادرشو دیده، اون بارها از طرف پدرش تحقیر شده و توهین شنیده، اون بچه خیلی سختی کشیده، باید تحمل کنین تا اوضاعش بهتر بشه -یعنی شما می گی بهتر میشه؟ -آره شهناز خانم، بنفشه الان رفتارش خیلی از قبل بهتر شده، حتی نمره هاشم به گفته ی خودش داره کم کم بهتر میشه، مشکل اینجا بود که کسی نبود تا بهش چیزی یاد بده، اما ما به کمک همدیگه به بنفشه یاد می دیم که چطور رفتار کنه شهناز محطاطانه پرسید: -خانم من تا کی باید بنفشه رو نگه دارم؟ روانشناس لبخند زد: -شما تا زمانی که پدر بنفشه سرش به سنگ بخوره و بیاد دنبال بچه اش باید بنفشه رو نگه دارین یا حتی ممکنه مادر بنفشه حالش بهتر بشه و بخواد با بچه اش زندگی کنه، البته بایدی در کار نیست، این محبت شما رو نسبت به بنفشه نشون میده که می خواین سرپرستیشو به عهده بگیرین شهناز روی مبل جا به جا شد: -خانم ینی ممکنه مادر بنفشه حالش خوب بشه و بیاد سراغ بچه اش؟ -هیچ چیز غیر ممکن نیست خانم، راستی در مورد مادر بنفشه می خوام نکته ای بهتون بگم، باید وقتتونو تنظیم کنین تا حداقل ماهی یکبار بنفشه مادرشو ببینه، البته باید از قبل شرایط مادرشو در نظر بگیرین تا زمانهایی بنفشه رو به ملاقات مادرش ببرین که رفتار بدی از خودش نشون نده، اول خودتون مادر رو میبینین بعد بنفشه رو میبرین -خانم ممکنه مادر و پدر رعنا تو بیمارستان باشن -شهناز خانم نترس، شما ساعتهایی برو که مطمئن بشی اونا نیستن، وقتی می خوای وارد بخش بشی از مسئول پذیرش سوال کن که کسی از فامیلهای رعنا اونجا هستن یا نه، این که کاری نداره، چرا اینقدر خودتو با این فکرها اذیت می کنی؟ شهناز سری تکان داد و به دست هایش خیره شد. ناگهان سرش را بلند کرد و گفت: -اون پسره سیاوش اون چی؟ با اون باید چی کار کنم؟ روانشناس سرش را تکان داد: -بعله، آقای بخشنده، ایشون باید کم کم ارتباطشو با بنفشه کم کنه، دیگه باید آقا سیاوش بره تو حاشیه شهناز فوری گفت: -آره منم نگرانم، می ترسم اتفاقی برای بنفشه بیوفته، نکنه سیاوش بلایی سرش بیاره روانشناس لبخند زد: -نه شهناز خانم، سیاوش بخشنده آدم مهربان و درستیه، خیلی اشتباهات داشته و هنوز هم داره، اما هیچ وقت نظر بدی نسبت به بنفشه نداشته، به نظر من سیاوش بخشنده از خیلی از کسایی که ادعای خوب بودن می کنن بهتره، آدم بی ادعائیه، یادتونه گفتم خیلی از رفتارهای بنفشه تغییر کرده؟ همه ی اینا نتیجه ی حضور سیاوشه، سیاوش خیلی کمک کرد، در موردش اینجوری نگین، اما دیگه باید کم کم سیاوش از این بچه فاصله بگیره، بنفشه تو سن حساسیه، باید بحران بلوغ رو از سر بگذرونه شهناز باز هم به روانشناس خیره شد. گویا دلش می خواست جمله ی اطمینان بخشی از زبانش بشنود. روانشناس متوجه ی معنی نگاه شهناز شد و گفت: -نگران نباش شهناز خانم، هر چیزی اولش سخته، وقتی بری وسط گود اونقدرها هم سخت نیست، همه با هم همکاری می کنیم، حتی خود آقای بخشنده هم کمکمون می کنه شهناز در دل دعا کرد که روانشناس درست پیش بینی کرده باشد یعنی همه چیز درست می شد؟ ............ سیاوش مقابل منزل شایان پارک کرد و به سمت بنفشه چرخید که بستنی سه رنگش را با ولع می خورد و با صدای گرفته ای گفت: -بنفشه بنفشه به سمت سیاوش چرخید: -هااااااخ سیاوش لبخند محوی زد. هاااااخ این نوع جواب دادن هم، اختراع دخترک بود. -هاااااخ نه و بعله، بنفشه می خوام یه قولی بهم بدی بنفشه با کنجکاوی به سیاوش نگاه کرد و گفت: -چه قولی؟ چشمان سیاوش روی لکه ی بستنی گوشه ی دهان بنفشه ثابت ماند و گفت: -هیچ وقت منو یادت نره، باشه؟ بنفشه چند لحظه به چهره ی سیاوش خیره ماند. دخترک با خود فکر کرد که سیاوش حتما از خوشحالی دیوانه شده است. خوب سیاوش چرا باید خوشحال باشد؟ برای نمره ی دوازدهی بود که از درس ریاضی گرفته بود؟ خوب شاید برای آن همه ورجه ورجه های خنده داری بود که تا همین چند دقیقه ی پیش اجرا می کرد. سیاوش تکرار کرد: -قول می دی؟ بنفشه سرسری جواب داد: -باشه قول می دم سیاوش نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و گفت: -خیل خوب، دیگه برو بنفشه متوجه ی گرفتگی سیاوش شد. او نمی دانست جریان چیست. فقط این را فهمیده بود که سیاوش در حال حاضر ناراحت است. خوب او می توانست سیاوش را بخنداند. بنفشه رو به سیاوش کرد: -یه چیزی بهت نشون بدم تا حالتو بهم بزنم؟ سیاوش به آرامی گفت: -چی؟ بنفشه در ماشین را باز کرد و یک پایش را از ماشین بیرون گذاشت و در همان حال یک قاشق از بستنی اش را به دهان برد. سیاوش با کنجکاوی به بنفشه نگاه می کرد. چند لحظه ی بعد سیاوش هاج و واج به بنفشه چشم دوخته بود. بنفشه دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد. از نوک زبان تا ته حلق بنفشه آغشته به بستنی و آب دهانش شده بود. از ته حلقش هم صدایی همچون قرقره کردن به گوش می رسید. بنفشه تا چند لحظه حلقش را برای سیاوش به نمایش گذاشت و بعد به سرعت از ماشین بیرون پرید و به سمت خانه دوید. سیاوش به خود آمد، بی اختیار دهانش به خنده گشوده شد. دخترک در این لحظات آخر هم او را خندانده بود. به بنفشه ی کوچک نگاه کرد که در خانه را باز کرده بود و همانطور که وارد خانه میشد فریاد زد: -سیاوش جونم می دوستمت بنفشه وارد خانه شد و در را بست. سیاوش ماند و جایی خالی بنفشه، سیاوش ماند و دل شکسته اش، سیاوش ماند و صدای زنگ ممتد گوشی اش، سیاوش به گوشی اش نگاه کرد و قلبش فرو ریخت. تماس از مرکز مشاوره بود. حتما قرار بود بنفشه را با خود ببرند، سیاوش سرش را روی فرمان گذاشت..... ........... سیاوش مقابل روانشناس نشسته بود و با اضطراب به او نگاه می کرد. روانشناس با لبخند اطمینان بخشی رو به سیاوش کرد و گفت: -خوب آقای بخشنده، دوست داری الان چه خبری در مورد بنفشه بشنوی؟ سیاوش روی مبل جا به جا شد: -من خانم؟ من دوست دارم الان شما بگی بنفشه نمیره بهزیستی، خانم من الان آرزومه همین جمله رو از زبون شما بشنوم روانشناس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. سیاوش با صدای گرفته ای ادامه داد: -خانم من امروز رفتم در مدرسه ی بنفشه تا واسه آخرین بار ببینمش، چیزی در مورد رفتنش بهش نگفتم، بردمش بیرون براش بستنی خریدم، آهنگ این یارو ساسی، ساسان کی هست این، اینم گذاشت تو ماشین واسه خودش رقصید، بعد هم بردمش در خونه پیاده اش کردم سیاوش با گفتن این حرف آرنجش را روی رانش گذاشت و کف دستش را به پیشانی اش چسباند. شاید باز هم آماده برای گریستن بود، شاید.... روانشناس اخم کرد: -آقای بخشنده باز شما رفتی دنبال بنفشه بردیش اینور و اونور؟ یعنی حرفهای من همه باد هوا؟ سیاوش با همان سر به زیر افکنده گفت: -خانم دیگه چه فرقی می کنه؟ ما که دیگه هیچ وقت همدیگه رو نمی بینیم، اون داره میره بهزیستی اخمهای روانشناس از هم باز شد: -نه آقای بخشنده، بنفشه داره میره پیش عمه اش زندگی کنه، شهناز خانم قبول کرد که سپرستی بنفشه رو به عهده بگیره چشمان سیاوش گشاد شد. حتما اشتباه شنیده بود. روانشناس چه گفت؟ گفت بنفشه به بهزیستی نمی رود؟ گفت عمه اش سرپرستی اش را قبول کرده؟ نه حتما اشتباه شنیده بود، عمه تقلبی؟ نه خوب، او دیگر عمه نیمه تقلبی بود. خوب، خوب، نه.... اصلا به تقلبی بودنش چه کار داشت؟ بنفشه می خواست پیش شهناز زندگی کند؟ صدای روانشناس سیاوش را به خود آورد: -حواستون با منه؟ سیاوش به سرعت سرش را بالا آورد و به روانشناس چشم دوخت: -خانم راس می گین؟ -بعله آقای بخشنده، خانم سماک تصمیم دارن بنفشه رو ببرن پیش خودشون، نمی دونم اگه ایشون مشئولیت بنفشه رو قبول نمی کردن چه تصمیمی می گرفتم، الان هم دیگه وقت فکر کردن به این چیزا نیست سیاوش تقریبا از روی مبل جهش کرد: -خانم تورو خدا راست می گی؟ وای خدا بغض دارم و واقعا هم سیاوش بغض داشت. خودش هم نمی دانست چرا در این چند هفته ی اخیر، با شنیدن نام بنفشه، بغض سنگینی در گلویش خانه می کرد. روانشناس با دستش به مبل اشاره زد و گفت: -بشینین آقای بخشنده، از شما خواستم بیاین اینجا تا در مورد یه سری مسائل، خیلی جدی با هم حرف بزنیم سیاوش به سرعت روی مبل نشست. آنقدر خوشحال بود که دوست داشت هم گریه کند و هم بخندد. گنجو به بهزیستی نمی رفت، گنجویش به بهزیستی نمی رفت، گنجویش. سیاوش با خنده به دورو بر اطاق نگاه کرد، سرش را پایین انداخت و بغض کرد. دوباره سرش را بالا آورد و به روانشناس خیره شد. چشمانش از اشک پر شده بود. اما اینبار اشکهایش از سر شوق بود. روانشناس چند لحظه صبر کرد تا سیاوش به حالت عادی برگردد و آنگاه شروع به صحبت کرد: -خوب آقای بخشنده، بنفشه داره سر و سامون می گیره، عمه اش میبرتش پیش خودش و از الان کار همه ی ما شروع میشه، کار خود خانم سماک، کار من و کار شما، اگر در آینده پدرش یا مادربزرگ پدربزرگ بنفشه بخوان کمکمون کنن، من استقبال می کنم، اما فعلا خبری از کمکهای اونا نیست، ببینید آقای بخشنده من اینا رو به خانم سماک هم گفتم، بنفشه هر هفته روزهای پنج شنبه صبح که مدرسه اش تعطیله میاد پیش من و ما چهل و پنج دقیقه با هم صحبت می کنیم، من سعی می کنم تا جایی که بتونم رفتارهای درست رو در قالب صحبتهای دوستانه و نه به صورت نصیحت وار براش توضیح بدم، خود خانم سماک هم روزهای دیگه ای که بنفشه مدرسه است میاد پیشم تا خودشونم یه سری رفتارها رو کنار بزارن و بدونن چطور با یه دختر بچه ی آسیب دیده ی دوازده ساله رفتار کنن و ترسش از نگداری بنفشه بریزه، البته مسئولیت نگهداری یه بچه، که از قضا بچه ی خودش هم نیست، سنگینه، ما می خوایم کاری کنیم که خانم سماک حس نکنه تنهاست، خوب حالا میرسیم به شما سیاوش با لبخندی از ته دل، به روانشناس نگاه کرد. روانشناس ادامه داد: -آقای بخشنده رفت و آمدت رو با بنفشه کم می کنی، دیگه قرار نیست برای دوره ی ماهانه و لباس زیر و دوست پسرشو فلان مسئله، شما به بنفشه راهکار بدی، من و عمه اش هستیم با ما صحبت می کنه باد سیاوش خالی شد. به روانشناس نگاه کرد: -خانم ینی اصلا نبینمش؟ باهاش حر
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : mahtabi22
روانشناس روسری اش را شل کرد: -نه زنگ نمی زنم ............ معلم ریاضی رو به سمیرا کرد: -شهنامی پاشو بیا برگه های تصحیح شده رو بین بچه ها پخش کن بنفشه با دلهره به سمیرا نگاه کرد که از پشت میز بلند شد و به سمت معلم رفت. باز هم دستان بنفشه یخ زده بود. باز هم دست به سینه شد و باز هم خودش را به عقب و جلو تکان داد. سمیرا هم مشتاق بود تا نمره ی بنفشه را بداند. یعنی بنفشه در درس ریاضی پیشرفت می کرد؟ سمیرا برگه ها را در دست گرفت و به اولین برگه نگاه کرد و خواند: -آزاد سرو 17/5 صدای اعتراض دخترکان بلند شد: -نخون نمره ها رو دیگه -آره بابا نخون، فقط برگه ها رو بده -نخون نمره هامونوووووووووو صدای دخترکی از پشت سر بنفشه، به گوش رسید: -این شهنامی می خواد خود شیرینی کنه بنفشه به تندی به عقب چرخید و با حرص به دخترک نگاه کرد و گفت: -ایندفه در مورد دوستم ازین حرفها بزنی، میرم به خانم شفیقی می گما دخترک پشت چشمی برای بنفشه نازک کرد و چیزی نگفت. بنفشه با غرور به سمت سمیرا چرخید که با مهربانی برگه ها را به دست دخترکان کلاس می داد. چند لحظه بعد برگه ای روی میز قرار گرفت. بنفشه با دلهره به سمیرا نگاه کرد و گفت: -برگه ی منه؟ -نه مال منه -چند شدی؟ -یه نمره ای شدم دیگه، الان برگه ی تورو هم می دم سمیرا بعد از گفتن این حرف به سمت دیگر کلاس رفت. بنفشه برگه ی تا شده ی سمیرا را باز کرد. دخترک مهربان بیست شده بود و نمی خواست به بنفشه چیزی بگوید. بنفشه دوباره به سمیرا چشم دوخت که همچنان برگه ها را بین دخترکان کلاس پخش می کرد. ناگهان متوجه شد که سمیرا دوباره به سمتش می آید. قلب بنفشه تپید و تپید و تپید.... یعنی برگه ی خودش بود؟ موشکافانه به چهره ی سمیرا نگاه کرد تا بفهمد آیا نمره اش زیر ده شده یا نه؟ از چهره ی سمیرا چیزی مشخص نبود، اما نه... انگار سمیرا لبخند می زد، اما باز هم نه، سمیرا می خندید.... واقعا می خندید؟ سمیرا بالای سر بنفشه ایستاد و برگه را به سمتش گرفت و گفت: -ساندویچ کالباسم یادت نره و دوباره به سمت دیگر کلاس رفت. بنفشه گیج و منگ از حرف سمیرا به برگه اش نگاه کرد و دهانش به خنده ای به اندازه ی دریای خزر انزلی، گشوده شد.... بنفشه از درس ریاضی نمره ی 12 گرفته بود. آفرین به بنفشه.... آفرین به سمیرا.... ................ سیاوش رو به روی مدرسه ی راهنمایی پارک کرد و منتظر ماند تا مدرسه تعطیل شود. آنقدر کلافه و عصبی بود که نمی دانست باید چه کار کند. مدام این جمله در ذهنش جولان می داد که امروز آخرین دیدار با بنفشه است. او دیگر این دخترک را نمی دید. به یاد اولین دیدارشان افتاد که بنفشه او را ترسانده بود. یادش آمد چطور با او جر و بحث کرده بود و برایش ادا در آورده بود. اولین بار هم به او گفته بود که دماغش دراز است. سیاوش آه کشید. بنفشه را برای همیشه از دست می داد، بنفشه ای که مثل دختر خودش بود نمی دانست چقدر در افکار خودش غوطه ور شده بود که با شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه به خودش آمد. چند دقیقه ی بعد، هجوم دخترکان راهنمایی به بیرون از مدرسه تماشایی بود. اما سیاوش با چشمانش فقط به دنبال بنفشه بود. چشمانش بین دخترکان چرخید و چرخید و بالاخره روی چهره ی خندان بنفشه که به همراه سمیرا از مدرسه بیرون آمده بود، ثابت ماند. با دیدن چهره ی خندان بنفشه، قلب سیاوش ریش شد. یعنی این دخترک باز هم می توانست بخندد؟ اصلا در بهزیستی، دخترکان می توانستند بخندند؟ سیاوش به سرعت از ماشین پیاده شد و دست به سینه کنار ماشین ایستاد تا بنفشه متوجه ی حضورش شود. دخترکان راهنمایی با کنجکاوی و شیطنت به سیاوش نگاه می کردند و هرکدام به نحوی سعی داشتند با نگاه خیره اشان توجه او را به سمت خود جلب کنند. اما سیاوش فقط به بنفشه نگاه می کرد، به دخترک کوچک اندام خنده داری نگاه می کرد، در حالیکه دستانش را در هوا تکان می داد، برای سمیرا صحبت می کرد. ........... بنفشه رو به سمیرا کرد: -سمیرا می خوام درس بخونم تا شبیه خانم مشاور بشم -خانم مشاور کیه؟ -خانم مشاور یه خانمه که خیلی مهربونه سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد: -خانم مشاور کیه؟ -خانم مشاور دوستمه، یه میز داره اینقدر و دستانش را به دو طرف دراز کرد. -پشت میزش میشینه همش می خنده، من هر چی می گم اون خنده می کنه -خوب بعد چی؟ -گفتم دیگه، می خوام درسمو بخونم منم مثه اون خانمه بشم، تو هم باید کمکم کنیا -باشه منم کمکت می کنم بنفشه خندید و رویش را به سمت دیگر چرخاند و ناگهان با دیدن سیاوش که دست به سینه به ماشینش تکیه زده بود، سر جایش میخکوب شد. سیاوش بود؟ سیاوش آمده بود تا او را ببیند؟ سیاوش عزیزش، سیاوش عزیزش بود... بنفشه با ذوق رو به سمیرا کرد: -سمیرا سیاوش اومده دنبالم، من برم، فردا می بینمت باشه؟ -باشه برو منم میرم، خداحافظ بنفشه به سمت سیاوش پرواز کرد. ................. سیاوش با چشمانی غمگین به دخترک نگاه می کرد که با خوشحالی به سمتش می دوید. بنفشه به دوقدمی سیاوش رسید و پرید: -هاااااه، سلام سیاوش لبخند تلخی زد. دخترک بالاخره یاد گرفته بود تا سلام کند. او یادش داده بود. حالا این انصاف بود که بنفشه را به بهزیستی ببرند؟ این انصاف بود که او را از سیاوش جدا کنند؟ -سلام بنفشه، خوبی؟ بنفشه با ذوق و شوق جواب داد: -آره خوبم، اومدی دنبالم؟ -آره، سوار شو بریم و بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید و سوار ماشین شد. .............. سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، هر از چند گاهی صورتش را می چرخاند و به بنفشه نگاه می کرد که با خوشحالی درون داشبورت ماشینش را شخم می زد. سیاوش دیگر به او نمی گفت که بدون اجازه به داشبورت ماشینش دست نزند. بگذار دست بزند، بگذار کودکی کند، او که دیگر بعد از این کودکی نمی کرد. بنفشه ناگهان به یاد نمره ی ریاضی اش افتاد و گفت: -سیاوش، سیاوش من ریاضیو دوازده شدم، سمیرا کمکم کرد سیاوش با شنیدن این حرف بغض کرد. بنفشه کم کم می خواست در درس ریاضی پیشرفت کند، ولی از چند روز دیگر در بهزیستی دوباره افت تحصیلی پیدا می کرد. سیاوش به زحمت لب باز کرد: -آفرین بنفشه، هر جا که رفتی درستو بخونیا، باشه؟ بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد ولی با خوشحالی گفت: -باشه سیاوش آه کشید. نگاهی به لباسهای بنفشه کرد و فکری از ذهنش گذشت. با صدای لرزانی گفت: -بنفشه لباس گرم داری؟ بنفشه با سردرگمی به سوال بی ربط سیاوش فکر کرد و در نهایت گفت: -آره دارم -کاپشن، شلوار، همه چی داری؟ -دارم، سیاوش جونم سیاوش با شنیدن کلمه ی "سیاوش جونم " گلویش سنگین شد. همیشه از شنیدن این کلمه دچار اضطراب میشد. اما از این به بعد باید برای شنیدن این کلمه حسرت می کشید. چرا قدر روزهای با بنفشه بودن را ندانست؟ چرا؟ بنفشه دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد. آهنگی از خواننده ی مورد علاقه اش پخش شد: چی شده کسی نیگا نیگا کرده تورو برم بکنم ادبش..... بنفشه ذوق کرد: -وای من این شعرو خیلی دوست دارم، تو از کجا می دونستی؟ و سیاوش به یادش آمد که چند روزی می شد که او این سی دی را تهیه کرده بود و درون ماشینش گوش می داد. او دیگر از این خواننده بیزار نبود. بنفشه این خواننده را دوست داشت، پس سیاوش هم دوستش داشت. بنفشه به سمت سیاوش چرخید و دستانش را بالای سرش برد و چرخاند و به همراه خواننده خواند: -آهان زنگو بزن، می شناسی خرچنگو؟ بین غذاها چطور هان و هان و هانو هان؟ سیاوش به دخترک نگاه کرد و خندید، خندید و خندید و خندید.... بنفشه خودش را تکان داد و صدای پخش را بلند کرد. باز هم خواند و خواند و خواند..... سیاوش میان خنده ناگهان بغضش ترکید و سریع به روبه رویش نگاه کرد تا بنفشه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش می چکید، نبیند. بنفشه همچنان می خواند. دستانش را مشت کرده بود و بالا و پایین می کرد. سیاوش چانه اش می لرزید، بنفشه خوشحال بود، سیاوش چشمانش را روی هم فشار می داد، بنفشه قهقهه می زد، سیاوش می گریست.... بنفشه می خندید.... .............
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : mahtabi22
روانشناس بی توجه به سیاوش ادامه داد: -فعلا هم قرار نیست من زنگ بزنم به هیچ ارگانی، شما هم فکر نگهداری بنفشه رو از سرت بیرون کن، به جای این کارا هم کمکم کن، بزار مشکلو حل کنیم، شماره ی مادربزرگو به من بده سیاوش با بی حالی شماره را به روانشناس داد. روانشناس دوباره با گفتن "خداحافظ " چرخید تا برود. سیاوش دست دراز کرد و کیفش را گرفت: -خانم روانشناس اینبار نگاهش جدی تر از قبل شد: -کیفمو ول کن آقای بخشنده سیاوش با خجالت دستش را از روی کیف عقب کشید: -خانم ببخشید، منظوری نداشتم، فقط خواستم مطمئن بشم که.... -من حواسم هست دارم چی کار می کنم، اینقدر سعی نکنین به من چیزی رو یاد بدین، خداحافظ روانشناس بعد از گفتن این حرف داخل ماشین نشست. دوستش با دیدن چهره ی روانشناس حتی نپرسید جریان چیست، سریع ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. سیاوش هنوز مقابل مطب ایستاده بود و به ماشینی که در حال دور شدن بود نگاه می کرد. بیچاره سیاوش، بیچاره سیاوش..... ............. شهناز قاب عکس شوهر مرحومش را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد. روی قاب عکس شوهرش دست کشید. به یاد دو پسر جوانش افتاد که هر کدام در یک گوشه ی این دنیا و به دور از او زندگی می کردند. شهناز آه کشید. تنهایی خیلی سخت و دردناک بود. اگر همسرش از دنیا نرفته بود و یا اگر یکی از پسرانش در همین انزلی کنارش زندگی می کرد، حتی اگر در رشت یا تهران هم زندگی می کرد، تنهایی را می توانست بهتر تحمل کند. اما حیف که هر دو پسرش از او فرسنگها دور بودند. حیف..... به یاد گفته های روانشناس افتاد که به او پیشنهاد داده بود تا بنفشه را به نزد خود بیاورد. بنفشه خیلی تخس و شیطان بود. شهناز مطمئن نبود تا بتواند از عهده ی تربیت بنفشه برآید. شهناز یک لحظه با خود فکر کرد که اگر دختری داشت، دخترش هرگز او را رها نمی کرد تا عازم غربت شود. دختران همیشه از پسران عاطفی تر بودند. شهناز باز هم به عکس شوهرش دست کشید و اینبار به این فکر کرد که ای کاش سن و سال بنفشه بیشتر بود تا لااقل رفتارهای پخته تری از خودش نشان می داد، یا ای کاش سن و سال خودش کمتر از این بود، تا حوصله ی نگهداری از دخترک دوازده ساله ی برادرش را داشت. اما روانشناس به او گفته بود که همه با هم کمک خواهند کرد تا رفتار بنفشه از این هم بهتر شود. شهناز به شدت فکرش درگیر شده بود، راه حل درست چه بود؟ ............. صورت روانشناس از خشم و خجالت کبود شده بود. هنوز گوشی تلفن در دستش باقی مانده بود و بوق ممتد آن به گوش می رسید. حرفهای مادربزرگ بنفشه همچنان در گوشش صدا می کرد. آخر او چه گناهی کرده بود که روانشناس شده بود؟ اما نه... با همه ی سختی های این شغل، روانشناس به شغلش عشق می ورزید، خوب مگر چه شده بود؟ چه نشده بود؟ واقعا، چه نشده بود.... مادربزرگ بنفشه چه نسبتهای بدی به او بسته بود. حتی اجازه نداده بود تا روانشناس هدف از تماس تلفنی اش را به طور کامل برایش شرح دهد. چه زن بد دهانی بود. صدای مادربزرگ بنفشه در گوشش پیچید: -آهان پس اون پسره ی بی پدر مادرو تو روونه کردی بودی در خونه ی من؟ روانشناس چشمانش را روی هم فشار داد. اما باز هم صداها در گوشش به جریان در آمد: -تو بیخود کردی که واسه خاطر بنفشه مزاحم من شدی و باز هم روانشناس نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند، اما واقعا سخت و دشوار بود: -تو با بابای بیشرف بنفشه دستتون تو یه کاسه است روانشناس دست چپش را مشت کرد: -دفعه ی آخری بود که اینجا زنگ زدیا زنیکه ی...... روانشناس دست مشت شده اش را آزاد کرد: -گور بابای خودتو بنفشه و اون پسره ی عوضی روانشناس دستش را روی میز گذاشت: -اگه بنفشه مرد هم به من زنگ نزن، من خون اون بچه ی نکبتو عوض آب می خورم، فهمیدی فوضول خانم؟ روانشناس به خودش آمد، هنوز گوشی تلفن در دستش بود، هنوز بوق ممتد آن به گوش می رسید، هنوز صورت روانشناس از خشم و خجالت کبود بود.... بیچاره روانشناس، بیچاره روانشناس.... .............. بنفشه زیر میز خم شده بود و ناخنش را می جوید. سمیرا با تعجب نگاهی به حرکات بنفشه کرد و رو به او گفت: -چی کار می کنی بنفشه؟ بنفشه همچنان که ناخنش را می جوید، گفت: -خانم بهداشت می خواد زنگ دیگه ناخنها رو نگاه کنه، یادم رفته بود ناخنهامو کوتاه کنم سمیرا چشمانش گرد شد: -با دندون داری می چینیشون؟ ناخنات زشت میشن -اشکال نداره، عوضش از نمره ی بهداشتم کم نمیشه -حالا زنگ دیگه بهداشت داریم، الان خانم ریاضی میاد تو کلاس نمره ها رو میگه، ول کن ناخنهاتو بنفشه از زیر میز صداهای عجیب و غریبی از خود بیروت آورد: -یوها ها هی، می ترسم سمیرا باز هم تعجب کرد: -الان تو ترسیدی؟ بنفشه کمرش را صاف کرد و با قیافه ی خنده داری به سمیرا نگاه کرد. تکه ای از ناخنش رو لبهایش آویزان شده بود و بنفشه با دندانش آنرا می چرخاند. سمیرا خندید: -ای ی ی ی ی، اون چیه، حالم بد شد بنفشه خندید: -می خوام بخورمش، مقویه سمیرا نزدیک بود از حال برود، چقدر این بنفشه تخس و شیطان بود، چقدر..... ................ شایان برگه ای را به به سمت سیاوش گرفت و گفت: -یه نگاه به این لیست بنداز ببین همین لباسا رو باید بخرم یا نه؟ من برای بیست روز دیگه بلیط گرفتم سیاوش نگاه خالی اش را به شایان دوخت. در نگاه سیاوش هیچ چیز نبود. سیاوش از شدت ترس و اضطراب در این چند روز از هر حسی خالی شده بود. او فقط منتظر شنیدن این خبر بود که از بهزیستی برای بردن بنفشه خواهند آمد. در ذهنش صحنه ی رفتن بنفشه را مجسم کرد، در حالیکه دخترک بی پناه، جیغ می کشید و به سیاوش التماس می کرد تا نگذارد او را به بهزیستی ببرند. سیاوش همه ی این اتفاقات را از چشم روانشناس می دید. او باعث شده بود تا ماجرا به اینجا کشیده شود. اما دیگر گفتن اینها چه فایده ای داشت؟ حتما تا الان روانشناس با مادربزرگ بنفشه تماس گرفته بود و فهمیده بود که آنها مسئولیت بنفشه را قبول نخواهند کرد. مطمئنا روانشناس با 123 تماس خواهد گرفت. خدا این شایان بی همه چیز را لعنت کند. دیگر بنفشه برای همیشه از دست خواهد رفت. دیگر دخترک نمی توانست آزادانه با او تماس بگیرد و او را بخنداند. بنفشه به بهزیستی رشت تحویل داده میشد. این روزها، آخرین روزهای حضور بنفشه در انزلی بود.... آخرین روزها.... سیاوش با بی حالی از روی صندلی بلند شد و از پشت پیشخوان بیرون آمد. شایان با تعجب رو به او کرد: -کجا داری میری؟ مگه من با تو نیستم؟ سیاوش به شایان توجهی نکرد، او می خواست به دیدار بنفشه برود. می خواست بعد از تعطیلی مدرسه او را ببیند، شاید این آخرین دیدارشان باشد، شاید.... چه دیدار دردناکی خواهد بود، چه دیدار دردناکی..... گنجویش برای همیشه از این شهر می رفت، گنجویش از این هم بی پناه تر می شد.... شایان همچنان سیاوش را به اسم صدا می زد، سیاوش از بوتیک خارج شده بود. .............. روانشناس رو به منشی اش کرد: خانم......لطف کنین با خونواده ی آقای محمودی تماس بگیرین نوبت فردا رو جا به جا کنین، من باید تا جایی برم، نوبت 10/30 رو بذارین ساعت 11/30 -باشه، راستی از مهدکودک......هم تماس گرفتن گفتن برای مشاوره با والدین بچه های مهدکودکی، یه وقتی بهشون بدین تا تشریف ببرین اونجا، -باشه اتفاقا باید اونجا هم در مورد 123 صحبت کنم، چه موقعیت خوبی ......... شهناز از پله های مطب بالا آمد و پشت در ورودی ایستاد تا نفسی تازه کند. نمی دانست آنچه که او را دوباره به مطب کشانده است، حس دلسوزی بود یا حس علاقه به برادرزاده اش. اما هرچه که بود او هم اکنون، پشت در مطب ایستاده بود. صدای روانشناس را از درون مطب شنید: -در مورد 123 صحبت کنم، جه موقعیت خوبی شهناز لرزید. پس روانشناس می خواست تهدیدش را عملی کند. او بالاخره تصمیم گرفته بود تا بنفشه را به هر قیمتی از پدرش بگیرد. از پدر... از پدر... از پدر بد ذاتش، از شایان بد ذات... بغض بدی به گلوی شهناز چنگ زد، بغض بد.... چه بغض بدی هم بود، چه بغض بدی.... شهناز احساس کرد نفسش بالا نمی آید، یعنی اینقدر بنفشه برایش اهمیت داشت؟ شاید بنفشه او را به یاد تنهایی های خودش انداخته بود، شاید هم بنفشه می توانست همدم خوبی برایش شود، کسی چه می دانست، شاید می توانست.... اما انگار دیر شده بود. روانشناس می خواست با 123 تماس بگیرد. اما نه.... او دقیقا پشت در مطب ایستاده بود، بهتر بود همین حالا وارد مطب شود و از تصمیمی که گرفته بود برای روانشناس بگوید. تا دیر نشده بود، باید کاری می کرد. شهناز دیگر معطل نکرد و در ورودی را یک ضرب باز کرد و با عجله وارد مطب شد. ............ با شنیدن صدای در، روانشناس و منشی اش یکباره به سمت در ورودی چرخیدند. روانشناس بین چهارچوب در، چهره ی رنگ پریده و آماده برای گریستن شهناز را دید که با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد، رو به او کرد و گفت: -خانم، خانم، تورو جون عزیزت زنگ نزن کلانتری، من تصمیمو گرفتم روانشناس گیج شده بود. شهناز چه می گفت، او چرا باید با کلانتری تماس می گرفت؟ اصلا مگر او حرفی از تماس با کلانتری، به میان آورده بود؟ انتظارش زیاد طول نکشید، شهناز با بغض گفت: -من بنفشه رو می برم پیش خودم نگهش می دارم لبخندی از سر آسودگی بر چهره ی روانشناس نشست. بعد از آن همه توهین ها و کلنجار رفتن ها چه خبری به جز این خبر می توانست خوشحالش کند؟ صدای شهناز دوباره بلند شد: -فقط باید قول بدی کمکم کنیا، من دختر نداشتم نمی دونم چه جوری باید تربیتش کنم، قول می دی؟ روانشناس ذوق زده شده بود، مگر می توانست قول ندهد؟ -آره خانم سماک قول می دم، بیاین بشینین روی مبل نفستون تازه بشه، ما دونفر با هم خیلی کار داریم شهناز با چشمان خیس از اشک، روی مبل وسط اطاق انتظار نشست و دوباره دهان باز کرد: -دیگه زنگ نمی زنی 123؟ روانشناس روسری اش را شل کرد: |