دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 2005
بازدید کل : 336262
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به ساعت گوشی اش نگاه کرد، هفت و بیست دقیقه را نشان می داد. بیش تر از دو ساعت بود که روی تختش دراز کشیده بود. با صدای بلند به سیاوش ناسزا گفت. با تمام وجودش از او متنفر شده بود. سیاوش، سی دی نیوشا را شکسته بود. ای کاش سی دی برای نیوشا بود، سی دی دوست پسرش بود و حالا نمی دانست فردا که نیوشا را در مدرسه دید، به او چه بگوید.

از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. رو به روی آینه ایستاد و به چهره اش نگاه کرد. نوک بینی اش قرمز شده بود. بینی گوشتی اش ورم کرده بود و توی ذوق می زد. چشمانش از زور گریه کوچک شده بود. با دیدن چهره اش دوباره لب برچید. مشتی آب به صورتش پاشید. صدای زنگ آیفون باعث شد سریع از دستشویی بیرون بیاید. به سمت آیفون رفت. با تعجب به تصویر سیاوش درون آیفون تصویری، نگاه کرد.

بنفشه زیر لب گفت: این عقده ای اینجا چی کار می کنه؟

از کنار آیفون رد شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست جوابش را بدهد. هر چه زودتر گورش را گم می کرد، بهتر بود.

در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را بیرون آورد و همانطور با شیشه، آب را سر کشید. یکباره گوشهایش تیر کشید. نه، گوشهایش نبود، صدای بی امان زنگ آیفون بود. سیاوش دستش را یک سره روی دکمه ی آیفون فشار داده بود. بنفشه با عصبانیت شیشه را درون یخچال گذاشت و به سمت آیفون دوید و گوشی را برداشت: چه خبرته؟ آیفونو سوزوندی

تصویر سیاوش را دید که با لبخند شیطنت آمیزی جواب داد: پس خونه هستی و جواب نمی دی؟

-آره خونه ام، دلم نمی خواست جواب بدم، اصلا بابام خونه نیستش، دیگه بفرما برو

سیاوش با همان لحن شیطنت آمیز گفت: باشه، پس سی دی رو هم می برم، آورده بودم بهت پسش بدم، اما انگار بهش احتیاجی نداری

بنفشه ابروهایش بالا رفت، سی دی؟ سی دی را آورده بود؟ اما خودش گفته بود که آنرا شکسته.

متوجه ی سیاوش شد که چرخیده بود و به سمت پیاده رو می رفت، بلافاصله فریاد زد: نرو، واستا، واقعا سی دی رو آوردی؟

سیاوش نایستاد اما صدایش به گوش بنفشه رسید: تو که نمی خوایش، پس می برمش، خداحافظ

بنفشه نفهمید چطور دکمه ی آیفون را فشار داد و پله ها را دو تا یکی دوید، دوبار نزدیک بود کله پا شود، مدام در دلش خدا، خدا می کرد که سیاوش نرفته باشد. در را که باز کرد چشمش افتاد به سیاوش که به ماشین 206 مشکی اش دست به سینه تکیه زده بود. باز هم، همان لبخند تمسخر آمیز روی لبش بود.

پس سیاوش نمی خواست که برود. فقط بنفشه را دست انداخته بود. بنفشه چشمش به درون ماشینش افتاد. دختر جوانی حدودا بیست و پنج ساله درون ماشین نشسته بود. بیست و پنج ساله برای بنفشه جوان محسوب می شد؟

خوب، هر چه بود از سیاوش سی و پنج ساله جوانتر بود،

پس جوان بود...

بنفشه آنقدر دقیق به آن دختر چشم دوخته بود که حتی رنگ موهایش را هم، توانست تشخیص دهد. موهای فکل کرده ی کرم کاهی

این را هم مدیون نیوشا بود که انواع رنگ مو را به او شناسانده بود. سیاوش با دیدن قیافه ی هراسان بنفشه تکیه اش را از ماشین برداشت و با لبخند به سمتش آمد.

بنفشه بینی اش را بالا کشید: مگه نگفتی که شکستیش؟

سیاوش نگاهش روی چهره ی بنفشه چرخید. مشخص بود که بیشتر از نیم ساعت یک نفس گریه کرده است.

-سلامت کو؟

بنفشه دماغش را چین داد. مردک مسن او را تا دست انداخته بود و حالا از او انتظار سلام داشت.

بی توجه به سوال سیاوش تکرار کرد: گفته بودی که شکستیش

سیاوش از خیر سلام کردن بنفشه گذشت: ترسوندمت تا دفعه ی دیگه از این شکر خوریها نکنی، این دفه سی دی رو بهت می دم و به بابات چیزی نمی گم، دفه ی بعد ازین خبرا نیستا

دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و سی دی را به سمتش گرفت، بنفشه سی دی را از دست سیاوش قاپید و با گستاخی به سیاوش زل زد.

سیاوش رو به بنفشه کرد: دستم درد نکنه

بنفشه اخم کرد.

-امشب پدرت دیر میاد خونه، نمی ترسی تنها بمونی؟

-نخیر

سیاوش با خود فکر کرد، شایان هیچ مسئولیتی در قبال این بچه قبول نکرده است.

-بیا ببرمت خونه ی مادربزرگت، یا خونه ی عمه ات، امشب تا ساعت دو سه صبحم بابات نمیادا

-تو از کجا می دونی؟

-خوب، منم دارم میرم همون جا

بنفشه به دختر درون ماشین اشاره زد: با اون داری میری؟

سیاوش یک لحظه به سمت ماشینش نگاه کرد و دوباره به سمت بنفشه چرخید: آره، دوستمه، اسمش نغمه ست

بنفشه به نغمه زل زد، گویی نغمه متوجه شد که صحبت در مورد اوست، به روی بنفشه لبخند زد و دستی تکان داد. بنفشه باز هم اخم کرد و رویش را چرخاند. سیاوش باز هم به خنده افتاد:

-خیل خوب، برو بالا، دیگه هم گریه نکن، سی دی هم صحیح و سالمه،

-من که گریه نکردم

-آره از دماغ سرخت معلومه، شبیه گنجو شدی تو فیلم دزد عروسکها، دیدی فیلمشو؟ خیلی قدیمیه

بنفشه دوباره طغیان کرد، این سیاوش همیشه حرفی برای چزاندن بنفشه در آستین داشت، باز هم بنفشه سرکش شد:

-از دماغ دراز تو که بهتره، انگار داره میره تو دهنت

بعد از گفتن این حرف دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و سی و دو دندان و احتمالا حلق و زبان و لوزه ها و شاید حتی مری و معده اش را در معرض دید سیاوش قرار داد و بعد در برابر چشمان حیرت زده ی سیاوش وارد خانه شد و در خانه را محکم به هم کوبید.

سیاوش چند لحظه گیج و منگ رو به روی در خانه ایستاد. این دخترک دیوانه بود؟ یا شاید چیزی شبیه به دیوانه....

دو ساعت پیش برای اسم و فامیلی اش شعر خنده دار سروده بود و حالا نمایش آناتومی حلق و مری و معده به راه انداخته بود.

سلانه سلانه به سمت ماشینش رفت و داخلش نشست. هنوز صدای بنفشه توی گوشش بود: انگار داره میره تو دهنت

آینه ی ماشین را به سمت خودش کج کرد و به دماغش نگاه کرد، یعنی دماغش اینقدر دراز بود؟

حتما دراز بود که بنفشه به رخش کشیده بود، از قدیم گفته بودند، که حرف راست را باید از دهان بچه شنید

بنفشه هم یک بچه بود، یک بچه ی سرکش و چموش

صدای نغمه بلند شد: چی شد سیاوش؟ چرا دماغتو نگاه می کنی؟ این بچه چرا یهو درو محکم بست؟

سیاوش بی مقدمه، رو به نغمه چرخید: می گم نغمه، به نظرت من دماغم اونقدر درازه که انگار داره میره تو دهنم؟

نغمه با تعجب نگاهش کرد: وا...چرا یه دفه یاد دماغت افتادی؟

-جون من دماغم خیلی درازه؟

-نه، دماغت نرماله، خیلی خوب و شکیله

سیاوش قانع نشده بود، اگر دماغش خرطوم فیل هم بود، البته که باز هم نغمه از آن تعریف می کرد، مجبور بود تعریف کند. اگر تعریف نمی کرد که سیاوش او را به راحتی کنار می گذاشت. از نظر سیاوش، آن چیزی که به آسانی همه جا پیدا می شود، یک شریک احساسی، عاطفی و صد البته ...نسی است. نغمه نباشد کس دیگر...

سر کوی تو نباشد، سر کوی دگری....

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد، هنوز فکرش درگیر حرف بنفشه بود: دماغ دراز....

........

 

 
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:46 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه گوشهایش را تیز کرد. پدرش داخل حمام بود. بهترین فرصت برای اجرای نقشه اش فرا رسیده بود. به سرعت وارد اطاق پدرش شد. نیازی نبود برای پیدا کردن آنچه که می خواست، معطل شود. گوشی پدرش روی تخت دو نفره اش بود. سریع گوشی را برداشت و به دنبال شماره ی مورد نظر گوشی را زیر و رو کرد.

چشمانش روی اسامی درون گوشی لغزید و لغزید و لغزید....

و عاقبت با دیدن اسم آشنای سیاوش مکث کرد: سیاوش بخشنده

پس فامیلی سیاوش، بخشنده بود....

ناگهان جمله ای از ذهنش گذشت و خودش با تکرار آن به خنده افتاد.

سیاوش بخشنده، توی تمبونش ر...ده

بنفشه از شدت خنده خم شد. این هم از شیطنتهای مخصوص همین دوره بود که با شنیدن یک کلمه، سریع برای آن شعر و قافیه می ساختند.

بنفشه چند بار این جمله را با خودش تکرار کرد و حسابی خندید. ناگهان یادش آمد برای چه در گوشی پدرش سرک کشیده است، شماره ی سیاوش را بلند بلند برای خودش تکرار کرد تا بتواند آنرا در حافظه ی گوشی خودش، ذخیره کند.

گوشی پدرش را روی تخت گذاشت و سریع از اطاق خارج شد.

.......

صدای پدرش را شنید: بنفشه

بینی اش را چین داد و فریاد زد: هاااااااا؟

-ها و درد، این چه طرز جواب دادنه

بنفشه بی صدا خندید.

اینبار پدرش در اطاقش را باز کرد و به بنفشه چشم دوخت: مگه با تو نیستم؟ چرا مثل بز جواب می دی؟

بنفشه با یاد آوری قیافه ی بز نیشش تا بنا گوش باز شد.

شایان با دیدن حرکات بنفشه به مرز انفجار رسید: وای که تو چه بچه ی بی مصرفی هستی

بنفشه از خودش صدا در آورد: پوررررت

شایان حس کرد چند لحظه ی دیگر دیوانه خواهد شد، چشمانش را به پارکت کف اطاق بنفشه دوخت تا بتواند کمی بر اعصابش مسلط شود: من میرم بیرون تا شب خونه نمیام، اگه ترسیدی آژانس بگیر برو خونه ی عمه شهنازت، یا می خوای همین الان لباس بپوش سر راهم برسونمت

بنفشه ابروهایش را دوبار، بالا انداخت.

شایان چشمانش را ریز کرد: یعنی چی؟ میای یا نمیای؟

بنفشه دوباره ابروهایش را بالا انداخت. شایان اخم کرد: به جهنم

در اطاق بنفشه را محکم به هم کوبید.

بنفشه ته دلش خنک شد.

........

گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای بوق آزاد به گوش رسید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد همه ی توانش را به کار گیرد، تا بتواند با سیاوش صحبت کند.

بعد از شنیدن سه بوق آزاد صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: بله؟

بنفشه دستپاچه شد: س...سلام

سیاوش با شنیدن صدای ناشناس مکث کرد و با کنجکاوی جواب داد: سلام، شما؟

-چیز....من بنفشه هستم

سیاوش کمی فکر کرد، بنفشه که بود؟ بنفشه...

تازه به یادش آمد، بنفشه، دختر سرتق شایان...

لبخند پت و پهنی روی لبش نشست. حدس زدن برای اینکه چرا بنفشه به او زنگ زده، کار دشواری نبود. دخترک شیطان به دنبال همان سی دی کذایی اش بود. سیاوش با خود فکر کرد، بد نیست کمی سر به سرش بگذارد، تا درس عبرتی برایش شود.

یک لحظه به یادش آمد که روز قبل چطور او را ترسانده بود.

سیاوش گلویش را صاف کرد: اهمم....خوب شناختمت، حالت خوبه؟

-خوبم

بنفشه سکوت کرد.

سیاوش با موذی گری پرسید: چیزی شده؟

بنفشه نمی دانست چطور بحث سی دی را به میان بکشد.

سیاوش دوباره پرسید: چرا جواب نمی دی؟ راستی شماره ی منو از کجا آوردی؟

بنفشه جرات پیدا کرد: از گوشی بابام برداشتم

-خوب، من منتظرم، کاری داشتی؟

-آره، چیز...می دونین چیه، دیروز من یه سی دی تقویتی زبان تو دستگاه پخش گذاشته بودم....

سی دی تقویتی زبان...

سیاوش با خود فکر کرد که البته، بنفشه دروغ هم نمی گفت، بالاخره فیلم به زبان انگلیسی بود.

سیاوش ریز ریز خندید،

-خوب

-خوب...می دونین چیه؟ شما...اشتباهی سی دی منو بردین

بنفشه با گفتن این حرف نفسش را بیرون فرستاد.

اصل مطلب را گفته بود، سی دی اش را می خواست.

سیاوش به زور خنده اش را خورد: مطمئنی سی دی تقویتی بود؟

بنفشه قلبش به تپش افتاد. از جواب پس دادن، بیزار بود. آن هم برای یک همچین مسئله ی افتضاحیف آن هم برای سیاوش....

همان مردک از خود متشکر، که کارش سر به سر گذاشتن امثال بنفشه بود.

سعی کرد صدایش محکم باشد: آره سی دی تقویتی بود

-سی دی تقویتی نبودا...

بنفشه به تته پته افتاد: سی دی...پس چی بود، تقویتی...،

سیاوش باز هم خودش را کنترل کرد تا قهقهه نزند: آره سی دی تقویتی نبود

بنفشه لبهایش را به هم فشرد و تصمیم گرفت کار را یکسره کند: اصلا هر چی که بود، من سی دیمو می خوام

سیاوش ابروهایش را بالا برد، عجب دخترک پر رویی بود. احتمالا شایان با این طور تربیت کردن دخترش، آپولو هوا کرده بود.

لحن صدای سیاوش جدی شد: که سی دیتو می خوای؟ این کجاش سی دی تقویتی بود؟ بابات می دونه تو چه جور سی دی هایی نگاه می کنی؟

بنفشه قلبش فرو ریخت، سیاوش شمشیر را از رو کشیده بود. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد:

-سی دیمو بده

-می دونی اگه دیشب به بابات می گفتم، چه بلایی سرت می آورد؟

بنفشه به سوالات پشت سر هم سیاوش توجه ای نکرد، اینبار لحنش رنگ التماس گرفت: اون سی دی مال دوستمه، باید فردا بهش پس بدم

-به به به، که تو مدرسه به جای درس خوندن ازین سی دی ها رد و بدل می کنین؟ خوب گوش کن، دیگه رنگ اون سی دی رو تو خواب می بینی، شکستمش

آه از نهاد بنفشه بلند شد. سی دی را شکسته بود.

این سیاوش...

این سیاوش بدجنس....

این سیاوش بدجنس، سی دی را شکسته بود.

بنفشه به یاد نیوشا افتاد. فردا به او، چه جوابی می داد؟ می گفت دوست پدرش یک عقده ای است که سی دی اش را شکسته؟

بنفشه از خشم به لرزه در آمد. دوباره سرکش شد، با عصبانیت فریاد زد: واسه چی شکستیش؟ عقده ای

سیاوش تعجب کرد. این دخترک چقدر بی ادب بود: بچه، درست حرف بزن

-بچه تویی، عقده ای، من فردا جواب دوستمو چی بدم؟ باهام قهر می کنه

-بچه جون این سی دی ها به درد تو نمی خوره، بشین درستو بخون

-به تو چه ربطی داره، تو چه کاره ی منی؟ سی دیمو چرا شکستی

سیاوش اخم کرد: بچه جون خیلی بیشتر از کوپونت داری حرف می زنیا

بنفشه فریاد زد: عقده ای، حقت همینه که بهت بگم سیاوش بخشنده توی تمبونش ر...ده

و گوشی را قطع کرد. خودش را روی تخت پرت کرد و زار زار گریست.

سیاوش برای چند ثانیه مات و مبهوت به گوشی تلفنش زل زد. این دختر به او چه گفته بود؟

سیاوش بخشنده،

توی تمبونش....

چه کرده؟

چه کرده؟

دهان سیاوش به قهقهه باز شد و با خود فکر کرد این دختر چه ذهن خلاقی دارد. چطور توانسته بود برای فامیلی اش قافیه بسازد. آن همه با یک همچین شعر خنده داری.

ظاهرا در این چند روزه، همه ی مسائل مربوط به بنفشه با دلیل و بی دلیل به دستشویی ختم می شد.

سیاوش گوشی تلفن را رها کرد و از ته دلش خندید...

از ته ته دلش....

........

 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:11 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه قلبش بی امان می کوبید. سیاوش فهمیده بود.

حتما فهمیده بود که سرش را به سمت اطاق او چرخاند. مگر می شود مردی به سن و سال سیاوش آنقدر ابله باشد که نفهمد این سی دی برای بنفشه است.

بنفشه منتظر بود که هر لحظه پدرش پشت در اطاقش بیاید و با فحش و ناسزا از او بخواهد که در اطاق قفل شده اش را باز کند.

چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از آمدن پدرش نشد. صدای سیاوش و پدرش را می شنید.

ده دقیقه گذشت...

پانزده دقیقه گذشت....

بیست دقیقه گذشت....

دیگر صدایشان به گوش بنفشه نرسید. با احتیاط در اطاقش را باز کرد و سرک کشید. کسی داخل هال نبود.

هر دو از خانه بیرون رفته بودند.

بنفشه با دیدن خانه ی خالی با عجله به سمت دستگاه پخش یورش برد. دکمه ی خروج را فشار داد. دستگاه خالی از سی دی بود. دستپاچه شروع کرد به گشتن.

سی دی نبود...

نیاز نبود به مغزش فشار بیاورد، واضح بود که سیاوش سی دی را با خودش برده.

جواب نیوشا را چه می داد...

بدتر از همه چطور می توانست سی دی را از سیاوش پس بگیرد.

به یاد لحن تمسخر آمیز سیاوش افتاد که او را بچه خطاب کرده بود.

چطور می توانست سی دی را از او پس بگیرد

اصلا چه شد که سیاوش به پدرش قضیه را نگفته بود...

......

زنگ تفریح بود. نیوشا روی میز نشسته بود و پاهایش را تاب می داد: خرکیفی نه؟

بنفشه با بی حوصلگی جواب داد: نه حوصله ندارم

-سی دی رو آوردی؟ باید بدم به بی افم

بنفشه آب دهانش را قورت داد: چیز...جا گذاشتم

-ای بابا، حواست کجاست آخه، فردا حتما بیارش

بنفشه کلافه سرش را تکان داد.

در کلاس باز شد و خانم عمیدی ناظم مدرسه با آن هیبت ترسناکش بین چهار چوب در ظاهر شد: سماک و سمیع زادگان بیاین دفتر کوچیکه

بنفشه و نیوشا بهم نگاه کردند. هر دو یک چیز از ذهنشان گذشت. آخرین خرابکاریشان در مورد کیف سبز رنگ شهنامی بود. حتی اگر کار این دو نفر هم نبود، به دلیل سابقه ی شرارتشان همیشه اولین نفراتی بودند که بعد از هر مورد مشکوکی به دفتر فرا خوانده می شدند.

هر دو سلانه سلانه به سمت خانم عمیدی حرکت کردند.

......

شهنامی گوشه ی از اطاق ایستاده بود. بنفشه با دیدنش اخم کرد. صدای خانم شفیقی مدیر مدرسه به گوش رسید: خوب، سماک خودت بگو کار تو بوده یا سمیع زادگان؟

بنفشه با قیافه ی حق به جانبی گفت: کدوم کار خانم؟

-خودتو نزن به اون راه دختر، الان چهار ماهه میای مدرسه، هر هفته یه دسته گل به آب می دی، کدوم کارتو واست بگم؟

-خانم مگه هر اتفاقی که میوفته تقصیر ماست

-حوصله ی منو داری سر می بریا، چرا کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال؟

بنفشه چشمانش را درشت کرد: ما خانم؟ ما اینکارو کرده باشیم؟ به جون آبجیم اگه ما از چیزی خبر داشته باشیم.

نیوشا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، این کلمه ی آبجی یکباره از کجا به ذهن بنفشه رسیده بود.

خانم شفیقی رو به نیوشا کرد: تو بگو ببینم کیف شهنامی رو کی انداخته تو سطل آشغال

نیوشا با بی قیدی جواب داد: خانم به ما چه مربوطه، می خواست مواظب کیفش باشه، ما چه می دونیم خانم

خانم شفیقی عصبانی شد: درست صحبت کن، اون موهاتو ببر تو، این دستبند مسخره چیه که بستی به دستت؟ مگه مدرسه جای اینجور مسخره بازیاست

-خانم، ما بالاخره واسه چی اینجاییم، واسه اینکه کی کیف شهنامی رو انداخته تو سطل آشغال یا واسه اینکه چرا دستبند بستم به دستم

-واقعا که چقدر تو پر رویی، اسامی هر جفتتونو تو دفترچه یادداشت می کنم، بالاخره که من مطمئن میشم کار شما دو تا بوده، اون موقع باید با پدر مادراتون بیاین تا تکلیفتونو معلوم کنم

خانم شفیقی چرخید و به سمت میزش رفت. بنفشه هر دو دستش را به حالت بشکن بالای سرش برد و کمرش را چرخاند و باسنش را دو مرتبه به سمت راست، کج کرد. نیوشا با دستش برای خانم شفیقی بوسه فرستاد. شهنامی دهانش از دیدن حرکات آن دو باز مانده بود.

یکباره شفیقی به سمت هر سه چرخید. بنفشه با دستهای بالا فرستاده شده خشکش زده بود. خانم شفیقی از خشم کبود شد: برین بیرون، هر دوتا بیرووووون....

چند دقیقه ی بعد نیوشا و بنفشه پشت در دفتر، از خنده تقریبا روی زمین ولو شده بودند. نگاه کنجکاو بچه های مدرسه برای هیچ کدامشانمهم نبود. مهم ضایع شدن شفیقی و شهنامی بود.

بنفشه برای چند لحظه همه چیز را از یاد برد.

حتی سی دی نیوشا را که هم اکنون در دست سیاوش بود...

سیاوش....

سیاوش مسن....

........

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : mahtabi22

با سر و صدای درهم و برهمی چشمانش را از هم گشود. نزدیک سه ساعت بود که روی تختش خوابیده بود. گوشهایش را تیز کرد. صدای پدرش بود که با کسی صحبت می کرد.

آن دیگری که بود؟

باز هم دقت کرد. اینبار اخمهایش در هم شد. صدای سیاوش بود.

از روی تختش بلند شد و دوباره گوشش را به در چسباند.

صدای سیاوش را شنید: این مرتیکه سهرابی عجب پول پرستیه، یه میلیون هم با ما راه نیومد

-اگه این کارا رو می کرد که میلیونر نمی شد

-با همه ی این حرفا، مغازه ی خوبی گرفتیم، اینجوری نگاش نکن، ما هنوز دکوراسیونشو انتخاب نکردیم

-امروز که پیش مجید بودیم، می خواستی انتخاب کنی دیگه

من از مدلای تو شرکت مجید، خوشم نیومد، مغازه ی به اون بزرگی رو که نباید به گند بکشیم، نا سلامتی بوتیک لباسه، مغازه ی سبزی فروشی که نیست

-فقط همون دکورها  که نبود، بازم مدل هست، نگاه کن ببین کدوم بهتره

-از کجا نگاه کنم؟

-تو دستگاه دی وی دی، سی دی طرح ها داخلشه، مجید بهم داد، یه دور نگاه کردم، چیزی چشممو نگرفت

-تو فقط خانمها چشمتو می گیرن

-شما هم که خواجه

-زهر مار، یه چایی بهم بده، تا دکورها رو نگاه کنم

قلب بنفشه به تپش افتاد، یادش آمد هنوز آن سی دی کذایی درون دستگاه جا خوش کرده بود. آنقدر از دیدن فیلم هیجان زده شده بود که یادش رفته بود آنرا از درون دستگاه خارج کند. به آرامی در اطاقش را باز کرد و به بیرون از اطاق سرک کشید.

متوجه ی پدرش شد که درون آشپزخانه بود و همانطور که در یخچال را باز کرده بود، غرغر می زد:

-نگاه کن توروخدا، این بچه تموم یخچالو با آب هندونه به گند کشید، وااااای دلم می خواد خفش کنم، انگار اسب افتاده تو یخچال

نگاه نگرانش روی سیاوش ثابت ماند که با شنیدن حرفهای پدرش، با لبخندی بر لب، دستگاه را روشن کرده بود.

کار از کار گذشته بود...

تصویر زنی که رو به روی دکتر نشسته بود، دوباره از تلویزیون پخش شد. بنفشه ناخنش را به دندان گرفت. سیاوش با ابروهای گره شده به تلویزیون خیره شده بود و با خود فکر می کرد، کجای این سی دی شبیه کاتالوگ دکوراسیون داخلی است؟

فیلم جلوتر رفت و صحنه های غیر متعارف شروع شد. سیاوش با نگاهی به فیلم فهمید که قضیه از چه قرار است. سریع سی دی را خاموش کرد. یک لحظه از دست شایان به خنده افتاد. مردک با سی و پنج سال سن، هنوز سی دی های آنچنانی نگاه می کرد. نگاهش رفت روی شایان که سرگرم ریختن چای بود و باز هم در ذهنش با خود فکر کرد که او دیشب دلی از عزا بیرون آورده است، پس دیگر نیازی به دیدن اینگونه فیلمها ندارد.

جرقه ای در ذهنش زده شد. بلافاصله سرش را به عقب چرخاند و نگاه دستپاچه ی بنفشه را غافلگیر کرد. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش سرش را دزدید و به سرعت در اطاقش را بست.

قلبش دیوانه وار کوبید...

سیاوش جریان را فهمیده بود...

چه سوتی تابلویی بود...

این هم از اصطلاحات دخترانه ی این دخترکان دوره ی راهنمایی بود...

این دخترکان دوره ی راهنمایی.....

سیاوش با دیدن حرکت بنفشه شکش تبدیل به یقین شد. این سی دی ممنوعه برای بنفشه بود.

دختر تخس شیطان با این سن و سال کمش چه چیزهایی نگاه می کرد. با این پدر خوشگذران بعید هم نبود که اینگونه تربیت شود.

صدای شایان را شنید: داری نگاه می کنی؟ بزار منم بیام دوتایی با هم نظر بدیم.

سیاوش سریع سی دی را از دستگاه بیرون آورد و لای کتابچه ای که در دستش بود، گذاشت.

معلوم نبود اگر جریان را به شایان می گفت، چه اتفاقی می افتاد. هرچند شایان آنقدر سرگرمی داشت که دیگر به کارهای دخترش اهمیت نمی داد، اما امروز فرق می کرد. شاید بابت کار دیشب بنفشه بهانه ی خوبی به دست شایان می افتاد و بنفشه را به باد کتک می گرفت.

شایان با سینی چای وارد هال شد و رو به سیاوش گفت: چی شد؟ هنوز نگاه نکردی که

-میرم خونه نگاه می کنم، اینطوری هولکی نمی تونم، باید بشینم سر فرصت یه دکور خوب انتخاب کنم،

-باشه، پس بیا چایی بخور تا سرد نشده

......

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:28 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه کیفش را گوشه ی اطاقش پرت کرد و با مانتوی مدرسه روی تختش دراز کشید. از سیاوش بدش آمده بود، حتی با اینکه مانع از کتک خوردنش شده بود. به چه حقی او را بچه خطاب کرده بود، آن هم بیشتر از سه بار...

خطای غیر قابل بخششی را مرتکب شده بود....

غیر قابل بخشش....

زیر لب به سیاوش و پدرش ناسزا می گفت. هر دو نفرشان زشت و بدجنس بودند. مخصوصا سیاوش با آن موهایی که با ژل به سمت بالا حالت داده بود و آن خنده ی تمسخر آمیزش.

بنفشه ته دلش خنک نشده بود. آنطور که می خواست رفتار سیاوش را تلافی نکرده بود.

دوست داشت فرصتی پیدا کند و با یک تلافی درست و حسابی دلی از عزا بیرون بیاورد.

ای کاش این فرصت برایش مهیا می شد...

ای کاش.....

.......

بنفشه سرش را داخل یخچال فرو برده بود و تقریبا در حال شخم زدن یخچال بود. آب را با شیشه سر کشیده بود و با قاشق در دستش، هندوانه را همانجا سرپایی بلعیده بود. درون یخچال دریایی از آب هندوانه به را افتاده بود. تقریبا ده دقیقه می شد که آلارم یخچال یکسره سوت می کشید ولی برای بنفشه اهمیتی نداشت و شاید اگر صدای زنگ موبایلش که روی اپن گذاشته بود به گوشش نمی رسید، آلارم یخچال  تا یک ساعت بعد هم خاموش نمی شد.

بنفشه با دهانی پر از هندوانه به سمت گوشی اش رفت، آب هندوانه روی بلوزش ریخته بود. با آستینش دهانش را پاک کرد و به گوشی اش نگاه کرد. پیامی از نیوشا بود: نگاه کردی؟

بنفشه در ذهنش جستجو کرد، منظور نیوشا چه بود؟

پیام فرستاد: چیو؟

چند ثانیه بعد پیام رسید: فیلمو دیگه

بنفشه تازه متوجه شده بود. با آن همه موش و گربه بازی با سیاوش و پدرش، کلا قضیه ی فیلم را از یاد برده بود.

به نیوشا پیام داد: نگاه می کنم، ماجراش چیه، عشقیه؟

نیوشا آخرین پیام را فرستاد: آره عشقیه، نگاه کردی، بعدش برام زنگ بزن

.......

بنفشه هندوانه ی نصفه را جلوی دستش گذاشته بود و با قاشقی که در دستش بود، تقریبا یک چاله ی عمیق درونش حفر کرد. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون تا فیلم عشقی که نیوشا آنهمه اصرار به دیدنش داشت، شروع شود.

فیلم شروع شده بود.

بنفشه قاشقش را درون هندوانه فرو برد.

زنی در مطب رو به روی دکترش روی صندلی نشسته بود و با او صحبت می کرد. صحبتها به زبان خارجی بود و بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد. احتمالا در مورد بیماریش حرف می زد.

بنفشه قاشق پر از هندوانه را درون دهانش فرو برد.

دکتر سرش را تکان داد و بعد از آن از رن خواست تا برای معاینه روی تخت دراز بکشد. بنفشه با خودش فکر کرد که این فیلم چرا زیر نویس فارسی ندارد، تا او بتواند مفهوم فیلم را بفهمد.

بنفشه دوباره قاشقش را درون چاله ی هندوانه فرو برد.

زن روی تخت دراز کشیده بود

بنفشه قاشق را وارد دهانش کرد.

یکباره محتویات هندوانه به درون حلقش پرید. از آنچه که روی صفحه ی تلویزیون می دید، دهانش باز مانده بود.

قاشق از دستش رها شد. با چشمان گشاد شده زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. فیلم عشقی که نیوشا از آن صحبت می کرد، همین بود؟

این فیلم که اصلا عشقی نبود.

این فیلم چه بود؟

ضربان قلبش شدت گرفته بود. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود.

این فیلم چه بود؟

آب دهانش خشک شد. دو حس متضاد همزمان در وجودش شکل گرفته بود. حس می کرد دوست دارد بخندد ولی به زحمت سعی می کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. احساساتش قلقلک می شد. همزمان خجالت زده می شد. چند بار چشمانش را از تلویزون به روی گلهای قالی چرخاند، اما صداهایی که به گوشش می رسید او را به دیدن ادامه ی فیلم ترغیب می کرد. مثل مجسمه همانجا نشسته بود و زل زده بود به آنچه که می دید.

چقدر گذشته بود...بیست دقیقه؟ یا نیم ساعت؟

فیلم تمام شده بود و بنفشه همچنان به صفحه ی سیاه روی تلویزیون نگاه می کرد. در این بیست دقیقه به زحمت فقط یک بار آب دهانش را قورت داده بود و حال بعد از اینکه فیلم تمام شد، فهمیده بود آب دهانش یک سره از روی لبانش جاری بوده و روی پیراهنش ریخته.

نیوشا چه فیلمی به او داده بود؟

مگر روابط زن و مرد در حد بوسیدن و در آغوش کشیدن نبود؟

این فیلم دیگر چه بود؟

بنفشه با خود فکر کرد، پس پدرش با زنان آنچنانی، همین کارهایی را که دیده بود....

همین کارها؟

یعنی باور کند؟

بنفشه گیج بود. آنچه فهمیده بود بیش از تحمل ظرفیتش بود. با احساس سنگین بودن از جا بلند شد. تلفنش را از روی اپن برداشت و وارد اطاقش شد. می خواست با نیوشا تماس بگیرد ولی نیازمند این بود که روی تخت دراز بکشد، نمی توانست تعادلش را حفظ کند. صحنه های فیلم جلوی چشمش رژه می رفتند و بنفشه بی اختیار با یاد آوری آن صحنه ها لبخند می زد.

روی تختش دراز کشیده بود: الو، نیوشا

نیوشا از نحوه ی صحبت کردن بنفشه متوجه شد، که او آن فیلم عشقی را دیده: چیه؟ فیلمو دیدی؟

-نیوشا این که عشقی نبود، این فیلم اصلا چی بود؟

-گیج شدی نه؟ منم مثل تو اولین بار گیج شده بودم.

-اصلا این فیلمو از کجا آوردی؟

-بی افم بهم داده

-نیوشا من یه جوری ام، سرم گیج میره

-عیبی نداره، حالت خوب میشه، یکم بخواب

-داشتم فیلمو نگاه می کردم قلبم تند تند می زد

نیوشا با موذی گری خندید: منم اولش مثه تو بودم، اما الان عادیه

-مگه تو بازم نگاه می کنی؟

-آره، بی افم هر هفته یکی دوتا بهم میده، تازه....

و همین جا بود که نقد فیلم شروع شد و دو دختر نوجوان، از سکانس اول تا سکانس آخر را برای یکدیگر تشریح کردند. این همان حرفهای از خط قرمز گذشته بود....

همان حرفهای در گوشی ممنوعه....

همان حرفهایی که دیگر دخترانه نبود.....

-وای من سرم گیج میره، می خوام بخوابم،

-آره برو بخواب، واسه اولین بار دیدی، رودل کردی

تماس که قطع شد، بنفشه هنوز لبخند می زد. دیگر مطمئن بود که بزرگ شده. او امروز چیزهایی را فهمیده بود که شاید یک دختر در سن پانزده، شانزده سالگی در مورد آن کنجکاوی نشان می داد.

 در نظر بنفشه، او دیگر از خیلی از همکلاسی هایش بزرگتر و فهمیده تر بود. نه مثل آن شهنامی چاپلوس که تمام فکر و ذکرش حل کردن مسئله های تهوع آور ریاضی بود.

و نه مثل هیچ کس دیگر....

او دیگر مثل هیچ کدام از دخترکان بچه سال کلاسشان نبود....

در نظر خودش، او واقعا بزرگ شده بود....

.......

 

 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : mahtabi22

مرد غریبه با رنگ پریده به بنفشه زل زده بود. بنفشه تا حد مرگ او را ترسانده بود. با خودش فکر کرد که نکند این دختر بچه با آن قیافه ی خنده دارش، دختر شایان باشد، همان دخترکی که در کفش هم خوابه ی شایان خرابکاری کرده بود. با این فکر کمی خودش را جمع و جور کرد و خواست قیافه ی جدی به خود بگیرد:

-این چه کاریه عمو؟ من ترسیدم

بنفشه با بی ادبی شانه اش را بالا انداخت و به مرد چشم دوخت.

ولی مرد باز هم به صحبتش ادامه داد: عمو نباید از من عذر خواهی کنی؟

عذر خواهی؟ این کلمه از آن کلمات خنده داری بود که در دایره ی لغات بنفشه، محلی از اعراب نداشت.

به نظر بنفشه این مرد، با گفتن این حرف لطیفه ی خنده داری برای او تعریف کرده بود.

و واقعا عجب لطیفه ی خنده داری بود...

نیشخندی روی لبهای بنفشه نمایان شد. صدای پدرش از اطاقش به گوش بنفشه رسید: سیاوش، صدای چی بود؟ واسه خودت ادا اطوار در میاری؟ عجب کره خری هستی

بنفشه با خودش فکر کرد، پس این مرد مسن اسمش سیاوش است. سیاوش همانطور که به این دخترک چموش نگاه می کرد، با صدای بلندی گفت: صدای من نبود، صدای گربه بود.

بنفشه چشمانش گرد شد. به او گفته بود گربه؟

این سیاوش هنوز نمی دانست با چه کسی طرف شده؟

با چه جراتی به او گفته بود گربه؟

بنفشه زبانش را بیرون آورد و به سیاوش دهن کج کرد. سیاوش به خنده افتاده بود.

عجب دخترک تخسی بود این دختر....

همان لحظه شایان که در حال بستن کمربند شلوارش بود، از اطاق خارج شد و چشمش افتاد به بنفشه که وسط هال ایستاده بود. با دیدن بنفشه دسته گل صبحش را به یاد آورد و شراره های خشم در چشمانش زبانه کشید. همان کمربند را از کمرش باز کرد: آی بچه ی اعصاب خورد کن، اون چه غلطی بود که کردی؟ مگه بچه ی چهار ساله ای که همه جا می ..ینی؟

و به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه به سرعت پشت مبل پناه گرفت. هیچ چیز دردناک تر از این نبود که یک خانم محترم در برابر چشمان یک مرد هرچند مسن کتک بخورد.

صدای سیاوش بلند شد: این چه کاریه شایان؟ خل شدی؟ می خوای بزنیش؟

-آره می خوام بزنمش، من بابت کفش اون زنیکه، صد تومن پیاده شدم، کفش خودمو ماه پیش نزدیک صد و پنجاه تومن خریده بودم، آخه مگه کفش من چاه مستراحه؟

سیاوش به خنده افتاد: خیل خوب حالا، آقای چاه مستراح، بیا بریم یه عالمه کار داریم

-نه، من اول اینو آدم می کنم بعد میام

و به دنبال بنفشه دوید.

بنفشه جیغ کشید و پشت مبل سیاوش پناه گرفت و فریاد زد: خوب کردم

-تو غلط کردی، الان آدمت می کنم

سیاوش از روی مبل بلند شد و بازوی شایان را گرفت: بیا بریم، یه عالمه کار داریم، تو که خودت ازین بچه هم، بچه تری

بنفشه رو به ساوش فریاد زد: بچه خودتی، من بزرگم

شایان غرید: دیدی سیاوش، دیدی چقدر پروئه؟ من اگه حریف این نشم که کلام پس معرکست

و دوباره خواست به سمت بنفشه هجوم برد. سیاوش رو به بنفشه کرد: برو تو اطاقت دیگه بچه جون، برو دیگه،

بنفشه با خودش فکر کرد، این مرد چقدر لجباز است که تا لحظه ی آخر او را بچه خطاب می کند. دوباره زبانش را برای سیاوش بیرون آورد و به همراه آن صداهای عجیب و غریبی از حلقش خارج شد. سیاوش از دیدن کارهای بنفشه به خنده افتاده بود.

بنفشه به سرعت به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد و گوشش را به در چسباند.

سیاوش شایان را به سمت راه پله ها هل داد: بیا بریم یه عالمه کار داریم، دیوونه ای تو، واقعا من نبودم با کمربند می زدیش؟

شایان کمربندش را دوباره به کمرش می بست: آره می زنم کبودش می کنم

سیاوش سرش را تکان داد: من جای این بچه بودم عوض کفش، روی سرت می ر...دم

جواب شایان به گوش بنفشه نرسید، شایان و سیاوش از پله ها پایین رفتند.

.......

 
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : mahtabi22

همین که وارد خانه شد، چشمش افتاد به یک جفت کفش غریبه، اما اینبار برخلاف همیشه، کفشها زنانه نبودند. کفشهای مردانه زیر پله ها جا خوش کرده بود. پاورچین، پاورچین از پله ها بالا رفت و پشت در ورودی منتظر ایستاد تا اوضاع درون خانه را بررسی کند.

صدای غریبه ای را شنید، صدایی که با خنده می گفت: پس واسه همین صبح نیومدی در مغازه؟ یه سره موندی که بچه ات بیاد خونه تلافی دسته گل دیشبو سرش در بیاری؟

صدای پدرش را شنید: می خندی؟ بایدم بخندی تو که یه همچین بچه ی سرتقی نداری. من صبح پاشدم که برم این زنه رو برسونم، فکرشو بکن چی دیدم، قد کله ی خودش تو چهار جفت کفش ما ر...ده بود.

صدای قهقه ی مرد غریبه بلند شد: وای، عجب بچه ایه، خیلی دلم می خواد ببینشم،

بنفشه اخم کرد، مرد غریبه کلمه ی ممنوعه را به کار برده بود: بچه...

این کلمه برای بنفشه، ممنوعه بود...

ممنوعه....

-اه برو بابا تو ام، صبح با این کارش مستی دیشب از سرم پرید، مجبور شدم پول یه کفشو هم به خانم بدم

-ای بابا، همچین می گه مجبور شدم پول کفشو بدم که انگار تا الان خانما مفت و مجانی به آقا سرویس می دادن، خوب پول کفش هم روش، تو یه زن خیابونی آوردی تو خونت دیگه، ملکه الیزابتو نیاوردی که حالا ناراحتی چرا دخترت تو کفشش ر...ده

و دوباره صدای قهقهه اش به گوش بنفشه رسید.

-خوب اون زنه خیابونی بوده، من که نبودم، من پدرشم، تو کفش من چرا ر...ده؟

مرد غریبه با قهقهه گفت: تو هم لنگه ی همونی، منم مثل تو، وقتی با زنای خیابونی می پریم می خوای اولوالعزم باشیم؟ تازه یکی مثل این دخترت پیدا شده به هیکلت ر...ده، منم بودم همین کارو می کردم، آخه شایان تو مگه عقل نداری؟ جلوی چشم یه دختر بچه که تو سن بلوغه خانم میاری خونه؟ اصلا واسه چی این بچه رو از مادرش گرفتی؟

-من نگرفتم که تو هم. فکر می کنی من از خدامه این سرخرو نگه دارم؟ مادرش بیمارستان روانی بستریه، من که همون چهار سال پیش اینو دادم به مادره، البته همون موقع هم حالش خوب نبود، اما من اهل بچه داری نبودم، الان دیگه اوضاعش خیلی ناجوره که بازم بستری شده، حدود پنج شش ماهه مادربزرگه اینو انداخته سر من

-عجب...

-عجب و زهره مار، من که نمی تونم به خاطر این بچه از خوشیهام بگذرم، من چند ساله همینجوری زندگی می کنم، همون موقع هم که با مادرش زندگی می کردم همین جوری بودم، مادرش از اول هم خل و دیوونه بود

بنفشه با شنیدن این حرف قلبش فشرده شد.

مادرش خل و دیوانه بود؟

مادرش مریض بود...

خل و دیوانه نبود....

-پس خوش به حال خودم که نه زنی داشتمو نه بچه ای، تو دیوونه ای، همش سی و پنج سالته ببین چه بساطی برای خودت درست کردی، منم سی و پنج سالمه ولی از هفت دولت آزادم.

بنفشه باز هم فکر کرد که چرا سی و پنج سال در نظر آن دو سن و سال زیادی محسوب نمی شود،

سی و پنج ساااال....

سن و سال زیادی بود این سی و پنج سال....

-خریتمو یادم ننداز دیگه

-به جای این کارا پاشو لباس بپوش بریم دنبال کارای مغازه، باید بریم پیش آقای سهرابی واسه کارای قولنامه، تو مگه نمی دونی کار شراکتی یعنی چی؟ یعنی همه چی نصف نصف، نه اینکه منو تا دو بعد از ظهر تو پاساژ بکاری خودت بشینی منتظر یه دختر بچه که از مدرسه بیادو، واسه اینکه دیشب تو کفش هم خوابه ات ر...ده، کتکش بزنی

دوباره قهقه اش به گوش رسید.

اینبار بنفشه از خشم کبود شده بود. چندمین بار بود که او را بچه خطاب کرده بود. از این کلمه بیزار بود.

او که هنوز بنفشه را ندیده بود،

او که نمی دانست بنفشه در کلاس در ردیف سوم می نشیند.

او که نمی دانست بنفشه یک خانم است.

نکند او هم دلش می خواهد بنفشه به خاطر بچه خطاب شدن، تلافی اش را سرش در بیاورد.

-حالا یه سر اومدی اینجا گردنتو شکوندی؟

-من تو این هفت، هشت ماهی که با تو آشنا شدم، کی اومده بودم در خونه ی تو که این بار دوم باشه، اونم به خاطر کاری که وظیفه ی تو بوده انجام بدی، من واسه مادرم نمیرم اینور، اونور، حالا به خاطر ....شاد بودن آقا مجبور شدم بیام

-خیل خوب بابا، صبر کن برم شلوارمو بپوشم بزن بریم

صدای قدمهای پدرش را شنید که دور تر می شد، الان زمان مناسبی بود که یک ضرب وارد اطاقش شود، تا از کتکهای احتمالی پدرش در امان بماند.

در ورودی را باز کرد و یواشکی سرک کشید. متوجه ی مرد "مسنی" شد که روی کاناپه نشسته بود. مردی که همسن پدرش بود ولی خوب، در نظر او یک مرد سی و پنج ساله خیلی مسن بود.

اصلا جوان نبود.

اصلا...

مرد روی کاناپه نشسته بود و دکمه های شلوارش را جا به جا می کرد، هنوز متوجه ی بنفشه نشده بود، بنفشه زل زده بود به مرد که به گمانش، کسی درون هال نظاره گرش نیست.

بنفشه موذیانه نگاهش کرد، باز هم فکرهای خبیثانه در مغزش جولان داد. یادش آمد او را چه خطاب کرده بود: بچه، دختر بچه....

زمان تلافی

دوباره...

دوباره...

دوباره...

فرا رسیده بود.

کمی لای در را باز کرد و با یک جهش وسط هال پرید و فریاد زد: یاااااااه

مرد به معنای واقعی کلمه قلبش از حرکت باز ایستاد. چهار دست و پایش همزمان باز و بسته شد. یک لحظه معده اش از ترس، بهم پیچید.

چه اتفاقی افتاده بود...

به گمانش چیزی شبیه زلزله بر سرش آوار شده بود....

چیزی شبیه زلزله...

با وحشت  سرش را چرخاند و چشمش به دختر بچه ی حدودا دوازده ساله ای افتاد که روپوش مدرسه به تنش و کیف کوله پشتی اش روی دوشش بود. با قلبی که دیوانه وار می تپید روی دخترک دقیق شد. دختری باریک و با قدی نه چندان بلند. با چهره ای که زیبا نبود و از آمادگی صاحبش برای نزدیک شدن به دوره ی بلوغ، خبر می داد و برای همین حالت چهره اش تغییر کرده بود.

مرد چند لحظه به همان حال باقی ماند و بعد انگار تازه متوجه ی جریان شده بود، لبهایش را روی هم فشار داد.

این دخترک دوازده ساله او را ترسانده بود....

همین دخترک دوازده ساله....

........

 
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : mahtabi22

از دست پدرش و آن زن جوان به قول خودش زشت و بی ریخت، کفری بود. هر دو نفر او را بچه خطاب کرده بودند. اگر از بداخلاقی های پدرش و خنده های چندش آور زن جوان هم می گذشت، از اینکه او را بچه خطاب کرده بودند، نمی توانست بگذرد. فکر تلافی کردن ذهنش را لحظه ای رها نکرد.

همیشه همینطور بود، زمانی که کسی باعث رنجشش می شد، تمام تلاشش را به کار می برد تا با تلافی کردن، روح کوچک آزرده اش را تسکین ببخشد....

و حالا....

زمان تلافی کردن فرا رسیده بود.....

پاورچین پاورچین پشت در اطاق پدرش رفت و گوشش را به در چسباند. صدای خنده ی مستانه ی زن را شنید.

صدای از خود بی خود شده ی پدرش را هم شنید.

لبخند کجی روی چهره اش جا خوش کرد. از در اطاق فاصله گرفت و از هال گذشت و از پله ها پایین رفت. به دنبال کفشهای زن جوان  و پدرش درون جاکفشی را کاوید. با یک نگاه کفشهای پاشنه بلند زن را پیدا کرد و هر دو را در دست گرفت و یک جفت از کفشهای پدرش هم در دست دیگرش جا خوش کرد. با سرخوشی از پله ها بالا دوید و وارد دستشویی شد.....

........

با لذت به خرابکاری اش که روی هر دو کفش جا خوش کرده بود نگاه کرد.

چه افتضاحی به بار آورده بود،

چه افتضاحی....

با استشمام بوی گندی که ناشی از خرابکاریش بر روی کفی هر دو جفت کفش بود، با لذت خندید.

چه منظره ی چندش آوری بود....

چه منظره ی چندش آوری....

دوباره از دستشویی خارج شد و با شتاب از پله ها پایین رفت و کفشها را با فاصله درون جاکفشی گذاشت.

فردا صبح زودتر از هر دو نفرشان از خواب بیدار می شد و تا آن دو نفر بفهمند، که چه اتفاقی افتاده، او پشت میزش نشسته بود و مسئله های ریاضی اش را حل می کرد.

با یاد آوری درس ریاضی چهره اش را در هم کشید و حالت عق زدن را نشان داد.

ریاضی....

از این درس متنفر بود....

مثل همه ی دروس دیگرش...

کلا از مدرسه بیزار بود....

فقط برای گذران وقتش، به مدرسه می رفت....

گذران وقتش....

شاید هم برای حرفهای درگوشی که در زنگهای تفریح به همراه نیوشا در گوش هم زمزمه می کردند.

حرفهای در گوشی....

همان حرفهای در گوشی ممنوعه....

و شاید هم برای این بود که در خانه کمتر جلوی چشمان همیشه خشمگین پدرش رژه برود، تا او با بهانه و بی بهانه سرش فریاد نزند و یا او را به باد کتک نگیرد.

انگار تقصیر او بود که مادرش به دلیل بیماری افسردگی عمیق در بیمارستان بستری شده بود و پدرش بعد از چندین سال زندگی مشترک از او جدا شده بود،

و حالا....

این بنفشه ی دوازده ساله بود و پدری که رنگ رژ لب زنان هر جایی را بهتر از نیازها و خواسته های دخترش می توانست به یاد بیآورد.

پس مجبور بود که به مدرسه برود،

مجبور بود....

خودش می گفت یک خانم متشخص شده و واقعا برای یک خانم متشخص هیچ چیز دردناک تر از این نبود که کسی به او توهین کند و بدتر از همه او را به باد کتک بگیرد.

پس مدرسه با تمام سختی هایش برایش بهترین مکان بود....

بهترین مکان....

اگر می توانست در مدرسه دوام بیاورد...

اگر می توانست....

با یاد آوری رفتار پدرش کمی کسل شده بود، اما همین که دوباره ذهنش به این معطوف شده بود که چه دسته گلی را روی کفشهای هر دو نفرشان کاشته بود، لبخند شیطنت آمیز روی لبش نشست.

وارد اطاقش شد. سر و صدای درون اطاق پدرش به اوج خود رسیده بود. سعی کرد به صداها بی توجه باشد، ولی محال بود. روی تختش دراز کشید و دستان کوچکش را روی گوشهایش گذاشت. هنوز صداها به گوش می رسید.

صدای شهوت...

صدای هرزگی...

آب دهانش را قورت داد و اینبار سرش را زیر بالش فرو کرد. صداها کمتر شده بود.

آنقدر در همان حال باقی ماند تا بالاخره به خواب رفت.....

……..

 
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : mahtabi22

بر مبنای یک جریان واقعی

اسمم بنفشه ست، دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم، هنوز دوره ی ماهانه ام شروع نشده، ولی این دلیل نمیشه که بزرگ نشده باشم. از خیلی ازین دخترهای لوس و ننر هم بزرگتر و خانم ترم. درسته بابام همش بهم می گه اه برو اونور بچه، اه چه بچه ی اعصاب خورد کنی، اما من که خودم می دونم بچه نیستم، شما فکر می کنی خانم بودن به سن و ساله؟ یا به قد و هیکله؟ تازه من خیلی هم ریزه میزه نیستم، اگه یه بار بیاین کلاسمون می فهمین که از خیلی از همکلاسیام قدم بلندتره. خانم معلممون منو میز سوم نشونده. دوستم نیوشا بهم گفته سال دیگه همین موقع منم بالغ میشمو دوره ی ماهانه دارم، اون موقه دیگه کسی نمی تونه بهم بگه کوچولو، نیوشا خودش کلاس پنجم بالغ شده، من می دونم برم کلاس دوم راهنمایی دیگه بزرگ میشم، پس دیگه بهم نگین خانم کوچولو

یک نفس حرف زده بود. آن هم در مقابل سوال یکی از آن زنان آنچنانی، که هر شب به همراه پدر جوانش وارد خانه اشان می شدند: خانم کوچولو اسمت چیه

همین سوال بهانه ی خوبی بود تا آنچه را که در دل داشت، بیرون بریزد.

این بنفشه ی دوازده ساله...

این بنفشه ی دوازده ساله که پس از جدایی والدینش مجبور شده بود به همراه پدر خوشگذرانش زندگی کند.

این بنفشه ی دوازده ساله که سایه ی مادری بالای سرش نبود،

این بنفشه ی دوازده ساله که خیلی خیلی بیشتر از یک کودک دوازده ساله می فهمید.....

همین بنفشه ی دوازده ساله که با زندگی کردن در کنار پدرش با خیلی از مسائلی که شاید متناسب با سن و سالش نبود، آشنا شده بود....

همین بنفشه ی دوازده ساله.....

زنی که به همراه پدرش وارد خانه شده بود با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. شاید دیدن این همه بلبل زبانی از یک دخترک دوازده ساله برایش دور از ذهن بود.

رو به پدر بنفشه کرد: شایان، دخترت ماشالا چه سر زبون داره

شایان با اخم به بنفشه نگاه کرد: واسه چی تا این وقت شب بیداری؟ مگه فردا مدرسه نداری؟ برو تو اطاقت، تا نگفتم هم بیرون نیا

باز هم مثل همیشه، پدرش فقط بد اخلاقیهایش را برای بنفشه گلچین کرده بود.

باز هم مثل همیشه.....

بنفشه لج کرد: نمی رم تو اطاقم، می خوام برنامه ی تلویزیون نگاه کنم

-می گم برو تو اطاقت، بگو چشم

-نمی رم، من که به تو کاری ندارم، تو الان با این خانمه میری تو اون اطاق دیگه، تا فردا صبحم ازون اطاق بیرون نمیای

زن جوان با تمام وقاحتی که در چهره اش نمایان بود، با شنیدن این حرف از بنفشه چشمانش از تعجب گرد شد و زیر لب گفت: ورپریده با نیم وجب قد چه زبونی داره

بنفشه براق شد: من نیم وجبی نیستم، من یه خانم "مختشصم"، من یه خانم بزرگم

زن با شنیدن کلمه ی "مختشص" به جای کلمه ی متشخص از زبان بنفشه پر صدا خندید.

خنده ای لوند و کش دار....

بنفشه دوباره لج کرد: چرا می خندی؟ من....

شایان دوباره صدایش را بالا برد: بسه دیگه بیا برو تو اطاقت، اینقدر اعصاب منو خورد نکن بچه

-نمیرم

-نمیری؟ با اردنگی می فرستمت که بری

و به سمت بنفشه گام برداشت. بنفشه خودش را عقب کشید. زن جوان میانه را گرفت: شایان ولش کن بچه رو ، وقتمونو چرا داریم هدر میدیم عزیزم، کارای مهمتری هم هست

و با عشوه دستش را دور کمر شایان حلقه کرد، گرمای تن زن، شایان را از خود بیخود کرده بود.

گرمای تن همه ی زنان، شایان را از خود بیخود می کرد.....

گرمای تن همه ی زنان.....

همه ی زنان....

بنفشه ی دوازده ساله از یاد شایان رفت....

باز هم مثل هر شب بنفشه از یاد شایان رفته بود...

مثل هر شب....

دستش را دور گردن زن حلقه کرد و هر دو باهم به سمت اطاق خواب رفتند.

بنفشه با بغض سرجایش ایستاده بود.

باز هم مثل همه ی شبهای گذشته، شاهد هم آغوشی های پدرش با زنان آن چنانی و این چنینی بود.

اما بغضش برای شنیدن همان کلمه ای بود که همیشه مایه ی آزارش می شد: بچه

پشت دستش را به بینی اش کشید و باعث شد آب بینی اش روی دستانش، رد درخشانی باقی بگذارد.

زیر لب با صدای آهسته ای گفت: بچه تویی زن زشت بیریخت، با اون بابای بد من

بچه....

بچه....

بچه....

…….

 
یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش نزدیک مدرسه پارک کرده بود و منتظر بود تا بنفشه از مدرسه بیرون بیاید. از دست شایان دلخور بود. یادش آمد وقتی به او زنگ زده بود تا آدرس مدرسه ی بنفشه را بپرسد، با تمسخر گفته بود به رعنا سلام برساند. حتی وقتی سیاوش به او گفت که رعنا هر چه نباشد، هنوز مادر دخترش است، بی رحمانه گفته بود:

-الان که بیمارستان بستریه، اما حتی اگه بمیره، سر قبرش نمیرم، بنفشه هم اگه خواست بره سر قبرش تو ببرش....

سیاوش با دستش روی فرمان ضرب می زد. شایان چقدر بی مسئولیت بود.

خوش به حال خودش که پدر نبود....

خوش به حال خودش....

هجوم دخترکان مقطع راهنمایی که از در مدرسه بیرون می آمدند منظره ی جالبی به وجود آورده بود. عده ای جیغ می کشیدند، عده ای دست در دست دوستانشان آواز می خواندند، عده ای می دویدند. برخی از آنها با دیدن ماشین سیاوش با کنجکاوی به درون آن نگاه می کردند، و حتی برخی از آنها به سیاوش ایما و اشاره می زدند.

سیاوش بین چهره های تازه بالغ شده، به دنبال چهره ی بنفشه بود. چند دقیقه گذشت و بالاخره چهره ی بنفشه را در حالی که دستش در دست دخترکی هم سن و سال خودش بود، تشخیص داد. سیاوش دستش را روی بوق گذاشت و چند بار پیاپی بوق زد. بنفشه متوجه ی سیاوش شد و با خوشحالی به سمتش آمد.

......

بنفشه رو به نیوشا کرد: خوب نیوشا دوست بابام اومد دنبالم، من دیگه برم

-کو؟ نمی بینمش

-اوناهاش دیگه، داخل 206 مشکی نشسته. الان بوق زد

-خوب منم میام ببینمش، می خوام بدونم چه شکلیه

-چه شکلی باید باشه؟ آدمه دیگه

-زن داره؟

-نه زن نداره، اما پیره

-پیره؟ چند سالشه؟

-سی و پنج سالشه

-سی و پنج ساله که پیر نیست

-چی می گی؟ پیر نیست؟

-نه، حالا بزار بیام ببینمش، قیافه اش چه جوریه؟

بنفشه به یاد لقبهای مختلفی افتاد که به سیاوش نسبت داده بود: مارماهی، دماغ دراز، چشم ریز

-امممم، قیافه اش خنده داره، خوشگل نیست، دماغ درازه، شبیه مارماهیه، چشماشم ریزه

نیوشا چشمانش گرد شد:

-واقعا این شکلیه؟ چقدر وحشتناک، واجب شد حتما بیام ببینمش

-باشه بیا بریم، اما یه عالمه دوست دختر داره ها

-حالا اینقدر زشته، این همه دوست دختر داره؟ اصلا من به اونو دوست دختراش چی کار دارم، فقط می خوام ببینمش

-باشه بیا ببینش، اما تابلو بازی در نیاریا

دو دختر نوجوان به سمت ماشین سیاوش قدم برداشتند و به نزدیکی آن رسیدند. بنفشه دست نیوشا را رها کرد و  کمی قدمهایش تندتر شد:

-اومدی؟

سیاوش زل زد به صورت بنفشه که با مقنعه خنده دار شده بود و با خنده گفت: تو کی یاد می گیری سلام کنی؟

-خیل خوب بابا، سلام

-علیک سلام، بیا بالا تا بریم بیمارستان

همان لحظه چشمش افتاد به نیوشا که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. دختر بچه ای با قد متوسط و صورت پر و موهایی که به صورت کج روی صورتش ریخته بود. حتما پیش خودش فکر می کرد که با این مدل مو چقدر جذاب شده است. سیاوش از این فکر خودش خنده ی ریزی کرد:

-این دوستته؟

و همزمان با سرش به نیوشا اشاره زد.

بنفشه به سمت نیوشا چرخید: آره، اسمش نیوشاست

نیوشا با صدای بلند سلام کرد. سیاوش جواب سلامش را داد.  

نیوشا با خودش فکر کرد، دوست پدر بنفشه آنقدرها هم که بنفشه می گفت، زشت و خنده دار نیست، اتفاقا قیافه ی بانمکی داشت.

بنفشه کور بود؟

حتما کور بود که تشخیص داده بود، دوست پدرش زشت است. هر چه که بود از پوریا خیلی بهتر بود. بنفشه خودش گفته بود که نیوشا از پوریا خوشگلتر است.

با صدای بنفشه به خود آمد: نیوشا من رفتم، فردا می بینمت

نیوشا به میان حرفش پرید: منم تا یه جایی می رسونین؟

بنفشه چند لحظه مکث کرد، نمی دانست چه بگوید. به سیاوش نگاه کرد. سیاوش سرش را تکان داد: آره، حتما، بیا بالا

نیوشا ذوق کرد. سریع در عقب را باز کرد، بنفشه چرخید تا به سمت جلو برود، نیوشا دستش را گرفت:

-بیا عقب پیشم بشین دیگه، من تنها بشینم عقب؟

-خوب هر دو تا عقب بشینیم بد نمیشه؟

-نه بیا پیشم،

بنفشه به ناچار به همراه نیوشا روی صندلی عقب نشست. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

......

نیوشا با جسارت زل زده بود به آینه و به سیاوش نگاه می کرد. آنقدر ناشیانه نگاهش می کرد که بنفشه متوجه شد و به آهستگی گفت:

-چرا اینجوری نگاش می کنی؟ می فهمه

نیوشا همانطور که به سیاوش نگاه می کرد گفت: بذار بفهمه، قیافش خوبه، تو چرا گفتی خنده داره؟

بنفشه اخم کرد. قیافه ی سیاوش خوب بود؟

پس چرا تا به حال خودش متوجه نشده بود. ناخوداگاه به آینه نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی دو دختر نوجوان شده بود. با خودش فکر کرد، چه اتفاقی افتاده؟ چه شده که این دو وروجک او را زیر نظر گرفته اند. نکند آب دماغش سرازیر شده باشد. شاید هم چیزی به صورتش چسبیده. با عجله دستی به صورتش کشید. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش چشمانش را از آینه به سمت دیگر چرخاند. اما نیوشا همچنان به آینه خیره شده بود. بنفشه با آرنج به پهلوی نیوشا کوبید:

-دیوونه فهمید، چرا اینجوری نگاش می کنی؟

-ازش خوشم اومده

بنفشه جیغ خفه ای کشید: چی ی ی ی ی ی ی؟؟؟؟؟؟؟؟

نیوشا حتما دیوانه شده بود.

سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. رفتار این دو دختر شک بر انگیز بود. چرا به او زل زده بودند؟

-خوشم اومده دیگه، تو گفتی دوست بابات دماغ درازه و شبیه مارماهیه

سیاوش نزدیک بود فرمان را رها کند. بنفشه به دوستش چه گفته بود؟

نکند به هر کس که می رسید از دماغ دراز سیاوش برایش قصه می گفت؟

نیوشا ادامه داد: گفتی چشماش ریزه، اما این قیافش خیلی خوبه

سیاوش با خودش فکر کرد: پس قیافه اش خوب است. اگر قرار بود به این گفته اعتماد کند که"حرف راست را باید از دهان بچه شنید"  حرف کدام یک از آنها را باور می کرد؟

-خیل خوب حالا، اینقد نگاش نکن

نیوشا موذیانه خندید و باز هم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش شاخک هایش تکان خورد. نیوشا سر و گوشش ناجور می جنبید. این که دیگر سر و گوش جنبیدن نبود، دخترک بی حیا از مرد سی و پنج ساله هم نمی گذشت. اصلا از رفتار این دخترک خوشش نیامده بود. اخمهایش در هم شد:

-بنفشه از کدوم طرف برم؟

بنفشه رو به نیوشا کرد: از کجا بره؟

نیوشا لبخند زد:

-تا انتهای همین خیابون برین، من همونجا پیاده میشم، دست شما درد نکنه

سیاوش باز هم اخم کرد. با خودش فکر کرد که معلوم نیست مادرها و پدرها چطور دخترانشان را تربیت می کنند. یک دختر دوازده ساله داخل ماشین یک پسر سی و پنج ساله نشسته بود و با کمال وقاحت دلبری می کرد. همین دخترک ها بزرگ می شدند و تبدیل می شدند به امسال مهسا و نغمه.

سیاوش خودش جواب خودش را داد: چقدرم که تو از دخترهایی مثه مهسا و نغمه بدت میاد

سیاوش باز هم با خودش فکر کرد که هر چیزی، هر چقدر هم که بد باشد، رده ی سنی می طلبد، یک دخترک دوازده ساله....

دو سال دیگر همین دختر یک محله را آباد می کرد....

یک محله را....

..........