دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 246
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 337
بازدید ماه : 337
بازدید کل : 334594
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : mahtabi22

پوف عمیقی کشیدم و زیر لب شروع کردم به غرغر کردن: شیرین چه نازی، چه خوشگلی ، خاک تو سر دختر ندیدت بریزم. با اون قیافش.انگار عروسک باربی بود. توی وب تصویرش اینجوری نبود. عسل بمیری با این دوستی هات. حالا شانس آوردم اسم واقعیمو بهش نگفتم. خودش از بس خره اسم واقعیشو بهم گفته.هه هه هه هه.حق همینجور پسرهاس که بازی بخورن.پسر هم اینقدر داغون؟دوتا چشم و ابرو اومدم غش و ضعف کرد.اه اه اه .باید دنبال طعمه ی بعدی ام باشم. اما قبلش یه حال اساسی به این بابا بدم.

پر از خشم بودم.می خواستم خشمم را روی سر کسی خالی کنم.نیما زمان بدی وارد زندگی ام شد.

زنگ موبایل مرا به خود اورد.به شماره نگاه کردم: اه...نیما بود

- جانم نیما؟   

-شیرین دلم تنگ شد زنگ زدم صداتو بشنوم.   

–هنوز 5 دقیقه نیست که رفتم.   

–دلم تنگ میشه زود زود.الان صداتو شنیدم حالم خوبه.    

بی صدا عقی زدم و بلافاصله با عشوه گفتم همیشه خوب باش نیما حالا حالاها لازمت دارم.

با اشتیاق گفت: چشم عزیزم.مراقب خودت باش.   

– توهم گلم.   

گوشی را روی صندلی کنارم پرت کردم. چند دقیقه بعد دوباره صدای موبایلم بلند شد: وای باز هم نیما؟ به گوشی نگاه کردم.فرزین بود.لبخندی زدم: الو...     

–زهر مار کجایی تو دختر؟   

-هاها خوبی؟    

-خوبم کجایی پیدا نیستی.    

–دنبال شکارم فرزین. غش غش خندیدم.      

–باز هم این پسرهای بدبختو گیر اوردی؟     

-آرررررررره ولی اینم بهم فاز نداد.  

–عسل نکن این کارارو یه جا گیر میوفتی ها.    

 –بابا ولمون کن توروخدا یه عمره تنهام دنبال کسی ام که منو بفهمه.      

–اینجوری دنبالشی با بازی دادن یه مشت بدبخت ضعیف؟ اگه راست می گی چرا دنبال کله گنده هاش نمی ری؟   

 -من حریف اونا نیستم یه لقمه ی چپشون میشم.     

–به خدا احمقی تو چوبشو می خوری ببین کی گفتم     

-خوب لقمان حکیم نصیحت ها تموم شد؟واسه همین زنگ زدی بودی؟    

-عسل تو دختر خوبی هستی.اهل چیزی نیستی.فقط عادت کردی به این کارات.حیفی به خدا    

-اه تموم کن فرزین چی کارم داشتی زنگ زدی    

باصدای گرفته جواب داد: زنگ زدم حالتو بپرسم خبری ازت نبود.     

–حالا که پرسیدی خوبم.   

–خوبه که خوبی. مراقب خودت باش    

-کاری باری    

-نه به سلامت      

زودتر از او گوشی را قطع کردم. همیشه وقتی فرزین زنگ می زد همینطور بود.قطاری از نصیحت و تشر و سرزنش پشت سر هم.با فرزین هم توی محیط نت اشنا شدم.سه سال پیش می خواستم همین همین بازی را سرش در بیاورم اما او خیلی زرنگتر از این حرفها بود و دم به تله نداد.چهره ام را نشانش دادم.خیلی سرد گفت: معمولی ام.  و بعد که دید پاپی اش شدم  تا بیرون از نت ببینمش رک به من گفت: ببین دختر زور نزن من گرگ بارون دیدم نه این پسرهای 25 26 ساله که یه دختری ببینن رم می کنن.38سالمه. آردامو الک کردم و الکمو آویزون کردم.

دستم برایش رو شده بود.کم کم از زیر زبانم حرف کشید و فهمید که چه شخصیتی دارم.ته دلم خیلی هم ناراحت نبودم.لااقل یکی توی این دنیا بود که مرا اآنجوری که واقعا هستم ببیند.بدون نقاب و ظاهر سازی.برایش از کارهایم، اذیتهایم و بدجنسی هایم می گفتم. همه را گوش می کرد و همیشه سرزنش و نصیحت بود که برسرم میبارید. کار من از این حرفها گذشته بود پس بگذار کسی هم باشد که دلش را خوش کند به اینکه شاید روزی سر عقل بیایم. من که همان عسل همیشگی ام و عوض نمی شوم.اینطور بود که من دندان طمع از فرزین کشیدم.هیچ وقت از نزدیک ندیدمش اما همیشه یک صدای غائب توی زندگی ام بود.او هم به قول خودش صدای وجدان خفته ی من بود.وجدان خفته.به این باور رسیدم که وجدانی نداشتم تا خفته باشد.من بد بودم.

جلوی خانه رسیدم و ماشین را پارک کردم.وارد خانه شدم.زیر لب سلامی گفتم و بی حوصله به سمت اطاقم رفتم. صدای مادرم را شنیدم: باز چی شده عنقی.حوصله ی مادرم را که اصلا نداشتم.با لباس خودم را روی تخت پرت کردم.لپ تاپم به من چشمک می زد.دودل بودم که توی نت بروم یا نه.می دانستم به محض بالا امدن یاهو احسان، کیانوش سعید و چندنفر دیگر پی ام خواهند داد.همه علافان نت بودند.می خواستم اینبار روی مخ احسان کار کنم.وبم را که نشان داده بودم ذوق زده شده بود.همشهری نبود.می کشاندمش همین جا.از فکر نت بیرون امدم.اعصاب خالی بستن برایشان را نداشتم: عزیزم دلم برات تنگ شده همیشه توی فکرتم.شدی همه ی فکرم.اه ه ه ه .احمقهای زودباور.
اعصابم از دست فرزین بهم ریخته بود.زده بود توی برجکم: اه فرزین خروس بی محل. واسه من جانماز آب می کشه.خودش ختمه روزگاره.خودش ده بار گفته اندازه ی موهای سرش با زن و دختر در ارتباط بوده.مجرد و مطلقه بیوه و متاهل.یاد حرفش افتادم: عسل تو ازون دختر ترسوهای پرادعایی.تن و بدن به حراج نمی ذاری و گرنه تا الان ده بار زیرم بودی.

در جواب جیغ و فریاد من گفته بود: دختر زبون به دهن بگیر.تا اینجا زرنگی که طعمه هات پسرهای بی دست و پا هستن.واسه همینه که هنوز بهت امید دارم.کسی و تیغ نمی زنی خودتو حراج نمی کنی.سرگرمیت شده بازی با احساسات پسرها.انگار یه عقده شده واست.اگه بخوای می تونی خوب باشی.

در جوابش گفته بودم: نگران اصلاح شدن منی؟پرونده ی تو که سیاهتره.
-
من رسیدم به پوچی.بعد از این همه سال روابط ازاد داشتن دیگه چیزی واسم لذت بخش نیست.سنم رفت بالا تازه عاقل شدم.تو چرا می خوای به نحو دیگه راه منو بری تا به الان من برسی.من از الان می گم نکن.اگه بدونم ده سال نصیحتت کنم بعد از ده سال آدم میشی عین ده سال نصیحتت می کنم.
-
لقمان جون حالا چرا منو نصیحت می کنی مثل من زیاده.
-
تو راه برگشت داری.بچه بازیات زیاده.خودت فکر می کنی ذاتت خرابه.اما من می گم مثل توپ داری دور خودت می چرخی. کاری نکن پشیمونی به بار بیاره.
-اه.برو بابا مغزمو خوردی.
آنقدر به فرزین و حرفهایش فکر کردم که کم کم چشمانم سنگین شد و با همان مانتو و شلوار لی خوابم برد.

چقدر خوابیده بودم نمی دانم.صدای زنگ موبایل از خواب بیدارم کرد.پیامی از نیما بود: سلام شیرین جونم.کجایی چرا خبری ازت نیست.فراموشم کردی؟
دوباره چشمانم را بستم.اما خواب از سرم پریده بود. از اطاقم بیرون امدم.مادرم در حال پاک کردن سبزی بود.نگاهی به من انداخت: با مانتو خوابیده بودی؟ نگاهی به خودم کردم: اه مانتو چروک شده بود. مادرم دلخور نگاهم کرد و گفت: از سر کار اومدی رفتی چپیدی تو اطاقت. برای ناهار هم نیومدی. نگو خانم خواب بودن.تنها ناهار خوردم.اخه این کارت درسته؟
جوابش را ندادم.اهی کشید و گفت: مگه دارم با تو حرف نمی زنم؟ از کنارش رد شدم و به سمت دسشویی رفتم در همان حال گفتم: حوصله ی شنیدن غرغراتو ندارم.روی اعصابمی.
-
من روی اعصابتم؟ صدایش خش دار بود.احساس کردم آماده ی گریه کردن است.دلم برایش نسوخت.هیچ وقت دلم برای او و پدرم نسوخته بود.حتی حالا که زیر خروارها خاک خوابیده بود.از هر دوشان بدم می آمد: آره روی اعصابی.دوست داری هی دهن به دهن هم بزاریم؟
-
مگه من چی گفتم؟می گم چرا ناهار باهم نخوردیم.
-
دلم نمی خواست با تو یه نفر سر یه میز باشم.
با خشم نگاهش کردم.چانه اش لرزید.با سبزی در دستانش بی حرکت به من خیره شد.احساس کردم چشمانش از اشک پر شده بود.ته دلم خنک شد.لبخندی از سر بدجنسی زدم و وارد دسشویی شدم و در را محکم به هم کوبیدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.چشمانم برق شرارت داشت.مشتی آب به صورتم پاشیدم.

********* *******



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : mahtabi22

اولین رمانم که بر مبنای یک اتفاق واقعی نوشته شده:

وقتی که بد بودم

 

کنار خیابان پارک کردم و چشم چرخاندم.به ماشین های پارک شده ی اطرافم نگاه می کردم.به دنبال یک 206 مسی رنگ بودم.چند لحظه با دقت همه جا را زیر نظر گرفتم اما نبود.با اخم دست بردم داخل کیفم و موبایلم را بیرون کشیدم.به دنبال شماره ی نیما بودم که ناگهان گوشی توی دستم لرزید.نیما بود:

- الو، سلام نیما.داشتم تازه بهت زنگ می زدم.من سر میدون گلها هستم.تو کجایی.    

–من درست پشت سرتم الان رسیدم.پرشیا سفیدرنگه تویی دیگه؟

از آینه ی ماشینم به پشت سرم نگاهی انداختم.چشمم افتاد به یک 206 مشکی رنگ و پسری که پشت فرمان نشسته بود: آره منم.پیاده میشم.     

تماس را قطع کردم و از ماشین پیاده شدم و با کنجکاوی به 206 مسی رنگ زل زدم. درب ماشین باز شد و پسری حدود بیست و هفت، هشت ساله از ماشین پیاده شد.با پالتوی بلندی که پوشیده بود خیلی قدبلند به نظر می رسید.همانطور که به من خیره شده بود درب ماشین را به آرامی بست و به سمتم آمد.محطاطانه پرسید: شیرین خانم؟   

-اره خودمم.پس فکر کردی کیم؟     

دهانش به لبخند عمیقی باز شد: واااااااای...چقدر با تصویر وبکمت فرق می کنی.

دماغم را چین دادم: زشتم؟     

-نه، نه، اصلا.خیلی خوشگلی، خیلیییییییییی.  

لبخند کجی زدم و به چهره اش خیره شدم. نه خوشم نیامده بود.چهره ی بی نهایت دخترانه ای داشت. با ان قد بلندش چهره اش به نظرم خیلی توی ذوق می زد. نیما دستپاچه گفت: من چی من خوبم؟مثل وبکمم هستم؟

باخودم فکر کردم: مثل وبکمت؟توی وبکم طور دیگه بود.حداقل اینقدر دخترونه نبود وگرنه باهاش قرار بیرون از نت نمی ذاشتم که. نکنه خودش نبود برادرش بود.حتما وبکمش ازین بی بخارا بوده.اه ه ه ه ه .

 با بی میلی گفتم : آره خوبی .

دوباره نیشش تا بناگوش باز شد: راست می گی؟یعنی پسندیدی؟  

-آره چرا نپسندم.     

باز هم دروغ، باز هم نقش بازی کردن.باز هم دوستی اینترنتی.قرار بیرون از نت و دلزدگی.چرا اینطور بودم.واقعا چرا؟با پسرهای مختلف توی اینترنت دوست می شدم و بعد از چند مدت دوستی در محیط نت و دیدار از نزدیک در نهایت رابطه ام را با آنها قطع می کردم ان هم به بهانه های واهی دقیقا زمانی که شدیدا به من وابسته شده بودند.بعد از کلی توهین و تحقیر از جانب من و التماس از طرف آنها. و بعد به دنبال فرد دیگر و این چرخه همچنان ادامه داشت.

پسرها برایم حکم اسباب بازی داشتند.با ذوق اسباب بازی ام را انتخاب می کردم و و بعد وسوسه ی داشتن اسباب بازی جدید کم کم مرا نسبت به اسباب بازی قبلی ام زده می کرد.از کی اینقدر بد شده بودم؟چندسالی بود که این ذات خرابم را رو کرده بودم.برایم عادت شده بود.عادت به بازی دادن پسرها.به خیال خودم چقدر هم زرنگ بودم.توی اینترنت به دنبال پسرهای ضعیف بودم.کسانی که مشکلات زیادی داشتند و به نت پناه می آوردند. می دانستم حریف شارلاتانش نمی شوم.حداقل این را می دانستم.طعمه هایم ضعیف بودند و من به معنای واقعی کلمه ضعیف کش.از زیبایی و خوش اخلاقیم در برابر انها استفاده می کردم.اوائل عذاب وجدان رهایم نمی کرد اما کم کم دیگر وجدانی وجود نداشت تا عذابی در پی آن باشد.

با صدای نیما از خاطراتم کنده شدم: شیرین جان، کجایی خانم؟    

-ها...اینجام. چیزی گفتی؟    

- آره خانمی، گفتم بریم دور بزنیم.یا با ماشین من یا با ماشین شما.خیلی ذوق دارم.چقدر بانمکی شیرین جونی. 

– نه بابا اینجورام نیست.قیافم معمولیه.     

–نه گلم خیلی نازی عزیزم.خدا خیلی دوسم داره به خدا.اینقدر دعا کردم اونوقتها که تنها بودم یه فرشته ی مهربون نصیبم بشه.خدا تورو داد به من.با مهربونیات تنهاییامو پر کردی.الانم که از نزدیک میبینمت.وای خدا مثل خوابه.

به چهره اش دقیق نگاه کردم.چشمان مشکی درشت، بینی قلمی، لبهای قرمز و نازک و ابروهای کشیده.صورت گرد و موهای کوتاه مشکی.قیافه ی جمع و جور دخترانه و شاید دخترپسند اما به دل من ننشست: اه ه ه ه عسل باز هم تیرت خورد به سنگ.چرا اونی که می خوام پیدا نمی شه.

به خودم قول داده بودم اگر کسی را که می خواهم پیدا کنم، دست از این کارهایم بردارم. اما نشد و من اینبار با چشمان خبیثم به نیمای مظلوم نگاه می کردم که مثل بچه ها ذوق می کرد.انگار گناه از اوست که من اینقدر ذاتم خراب است: باشه نیما بالاخره یکی باید وقتی که از من گرفته شده رو جبران کنه.حالتو بد می گیرم.   با این فکر لبخند شیطانی روی لبهایم نشست: نیما گلی با ماشین تو بریم بچرخیم.اما یادت باشه نیم ساعن وقت دارما.      

–شیرین جونم من تازه پیدات کردم.می خوای زود بری؟

-همین یه بار که نیست پسری باز هم همدیگرو میبینیم.    

–دلم نمی خواد شیرینی.توروخدا بیشتر باهام باش.   

 –وقت زیاده نیما.به جای تعارف و چونه زدن بریم سوار ماشینت بشیم و یه چرخی بزنیم.نیم ساعتمون تموم میشه ها.

توی ماشین نشستم.نیما همچنان ذوق زده ماشین را روشن کرد.توی فکر بودم و حوصله نداشتم.نیما هر دقیقه به سمتم برمی گشت و با لبخند به من نگاه می کرد.حرفهایش تمام نمی شد: عزیزم کجا بریم؟اخه همش نیم ساعت وقت داریم.بریم کافی شاپ؟سیرین ذوق مرگ شدم بخ خدا. خودش ریز ریز خندید.

زورکی لبخندی زدم: بازم باهات میام بیروم.همین یه بار که نیست. 

– وای شیرین اگه بدونی چقدر دوست دارم.  

یک تای ابرویم را بالا بردم و با خودم گفتم اینو نگاه داره منو رنگ می کنه.دوسم داره توی همین 5 دقیقه

-توی همین 5 دقیقه اینقدر دوسم داری؟   

-نه ، نه گلم ما الان دوماهه چت می کنیم و تلفنی حرف می زنیم.اونقدر بهم محبت کردی که دوماهه توی فکرمی. امروزم که دیدمت فکر نمی کردم تو باشی.کلک اون وبکمت چه مدلیه اینقدر بی کیفیته.البته اونموقع هم قشنگ بودی اما الان.وااااای خیلی نازی.الهی من فدات بشم.

دستش را دراز کزد تا دستم را بگیرد، به بهانه ی موبایلم سریع دستم را توی کیفم کردم و گوشی را توی دستم گرفتم.

نیم ساعت بعد درست جلوی ماشین من ایستاده بودیم.نیما دل نمی کند تا برود و من این پا و ان پا می کردم تا زودتر از شرش خلاص شوم.    –شیرینم، باز هم میریم بیرون دیگه    

-آره پسری حتما میریم. 

–شیرین زنگ می زنی بهم؟   

-آره زنگ می زنم. حالا برو به کارات برس منم برم به کارام برسم.   

–دلم نمی یاد برم به خدا.      

 با غیض گفتم :حالا اینبارو دلت بیاد.     

متوجه ی خشم کلامم نشد.

 –شیرین جونم زنگ می زنم تو زنگ نزن هزینه برات میاد من زنگ میزنم.اس ام اس یادن نره.

–چشم حتما.مراقب خودت باش گلم.من رفتم بای بای. 

سریع توی ماشین پریدم و راه افتادم.از آینه نگاه کردم نیما هنوز ایستاده بود و به ماشینم نگاه می کرد.

********* *******

 

صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 14 صفحه بعد