دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 340897
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه همانطور که اشک می ریخت رو به فواد و پوریا فریاد زد:

-بیشعورهای کثافت، از هردوتاتون بدم میاد

فواد به سمت بنفشه رفت:

-دختره ی فین فینی، هنوز ......کبوده، اون سیاوش ...... که الهی پاهاش بشکنه باعث شد، کبود بشه

بنفشه همانطور که شانه اش را می مالید گفت:

-خوب کرد تورو زد، همه ی اینایی هم که گفتی خودتی

فواد با عصبانیت دستش را دراز کرد و مقنعه ی بنفشه را از سرش کشید. موهای بهم ریخته ی بنفشه، از سرش آویزان شد. فواد مقنعه را چند متر آنطرفتر پرت کرد.

نیوشا با غیظ گفت: کیکو شیرینیهای منو چرا انداختی دور؟

بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد،

به نیوشا چه گفته بود؟

گفته بود هرزه....

بنفشه دهان باز کرد: هرزه

قبل از اینکه نیوشا چیزی بگوید، ناگهان پوریا فریاد زد:

-بچه هاااااااااا، ابروهاشو، هاهاهاهاها

فواد و نیوشا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه چشم دوختند. موهای چتری اش عقب رفته بود و ابروهای مداد کشیده ی بنفشه بدجور خودنمایی می کرد. بنفشه با عجله موهایش را روی صورتش ریخت. فواد قهقهه زد:

-اه ه ه ه، چقدر تو زشتی، با اون دماغ دلقکیت، مثه گاوی

هر سه نفر دست زدند و خواندند: گاو، گاو، گاو

بنفشه سعی کرد از جا بلند شود. هنوز هر سه نفر دست می زدند:

-گاو، گاو، گاو

بنفشه بالاخره از جا بلند شد و به سمت نیوشا خیز برداشت و با قدرت او را به عقب هل داد. نیوشا وسط کوچه ولو شد. پوریا به تلافی این کار، به سمت بنفشه پرید و هلش داد. بنفشه دوباره محکم به دیوار برخورد کرد و از ته دل جیغ کشید.

باز هم بیهوده، در دل دعا کرد که سیاوش از سر کوچه، نمایان شود.

بیهوده....

نیوشا از جا بلند شد. دستانش خراشیده شده بودند. او هم می خواست تلافی کند، به سمت بنفشه دوید، بنفشه دوباره جیغ کشید. جیغش گوش خراش بود. نیوشا بین راه ایستاد. از صدای جیغ بنفشه ترسیده بود.

پوریا فریاد زد:

-خفه شو، دهنتو ببند، بدترکیب

بنفشه یک سره جیغ کشید. به یاد فیلمهای جنایی افتاد.

در آن فیلمها شخصیتهای داستان چه می کردند؟

جیغ می کشیدند و کمک می خواستند،

بنفشه به تقلید از شخصیتها فریاد زد: کمک، کممممممک

فواد فریاد زد:

-ببر صداتو، چه صدای زشتی هم داره

اما بنفشه تصمیم نداشت دست از جیغ کشیدن بردارد.

فواد به سمت بنفشه دوید و از یقه ی مانتو اش گرفت و خواست او را روی زمین بکشد. چشم بنفشه به روی سیاهی ته کوچه ثابت ماند. اشتباه کرده بود؟

یا واقعا از ته کوچه سیاهی پدیدار شده بود؟

سیاوشش بود،

واقعا سیاوشش بود؟

سیاوش بود؟

سیاهی ته کوچه نزدیک و نزدیکتر می شد.

صدای پوریا را شنید: فواد بریم، دارن میان

در یک لحظه هر سه نوجوان فرار را بر قرار ترجیح دادند.

بنفشه هنوز گریه می کرد. سیاهی بالای سرش رسید. بنفشه با چشمان اشک آلود سرش را بلند کرد. دو زن میان سال چادری بالای سرش ایستاده بودند. یکی از آنها با نگرانی کنارش زانو زد:

-دخترم چی شده؟ چرا این جوری افتادی اینجا؟ اینا کی بودن؟ اذیتت می کردن؟

زن میانسال، او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که اگر مادرش کنارش بود، باز پوریا جرات می کرد که او را هل دهد؟

یا فواد مقنعه را از سرش بکشد؟

بنفشه به هق هق افتاد.

سیاوش به او قول داده بود که اتفاقی نمی افتد،

سیاوش گفته بود، آنها هیچ چیز نیستند،

اما آنها او را کتک زده بودند،

آنها به او گفته بودند گاو،

به او گفته بودند بدترکیب،

او را مسخره کرده بودند.....

ته دلش از سیاوش دلخور بود، اما همچنان دلش می خواست، سیاوش کنارش بود،

همین جا، همین لحظه.....

بنفشه با گریه از روی زمین بلند شد. زن میانسال هم از ایستاد. بنفشه به سمت مقنعه ی خاک آلودش رفت و آنرا از روی زمین برداشت. با دستان کوچکش خاک را از روی لباسش می تکاند. هر دو زن میانسال به سمتش رفتند. یکی از آنها بازوی بنفشه را گرفت:

-دختر جون خونتون کجاست؟ با این وضعیت چه جوری می خوای بری خونه؟

بنفشه با حرص بازو اش را کشید و همانطور که گریه می کرد به سمت انتهای کوچه رفت. دو زن میانسال همان جا وسط کوچه ایستاده بودند و با تعجب به او نگاه می کردند.

بنفشه می خواست، همین حالا سیاوش او را در این وضعیت ببیند، سیاوش بدجنس او را تنها گذاشته بود،

بنفشه که گفته بود فواد و پوریا او را تهدید کرده اند،

مگر نگفته بود؟

حالا بیاید و بنفشه را ببیند،

بیاید دیگر،

بیاید....

بنفشه موبایلش را بیرون کشید و به دنبال شماره ی سیاوش، دفترچه ی تلفنش را بالا و پایین کرد.....

................

شایان قهقهه زد: هاهاهاها، ببین چی می گه، نوشته به غیر از خونه همه جا میام

صدایش را نازک کرد و انگشت اشاره اش را روی گونه اش گذاشت:

-به غیر از خونه همه جا میام، هاهاهاهاهاها، منم الان می نویسم تو ماشین هم میای؟ ماشین هم قبوله دیگه، قبول نیس سیا؟ هاهاهاهاها

سیاوش حتی لبخند هم نزد.

چه می گفت این شایان؟

سیاوش نگران دختر همین شایان بود،

همین شایان....

همین شایان...

نه چیزی نگوید بهتر است، به گمانش که شایان از نظر عقلی مشکلی داشت.

حکایت این بود که نرود میخ آهنین در سنگ....

صدای گوشی اش بلند شد. دستش را در جیبش شلوارش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید. با نگاهی به صفحه، از ته دل لبخند زد،  بنفشه بود....

چقدر خوب که خودش زنگ زده بود. اما بهتر بود که با او خودمانی برخورد نکند، باید به او می فهماند که کمی زیاده روی کرده است.

سیاوش گوشی را روی گوشش گذاشت و با لحن جدی جواب داد: الو

چند لحظه سکوت و بعد صدای بالا کشیدن بینی، به گوش سیاوش رسید.

سیاوش دوباره گفت: الو

صدای تو دماغی بنفشه را شنید: سیاوش

سیاوش قلبش فرو ریخت. چه شده بود؟

بنفشه گریه می کرد؟

-چی شده؟

-سیاوش، بیا

صدای هق هق بنفشه را شنید.

سیاوش دستش را روی سرش گذاشت و با نگرانی گفت:

-چی شده بنفشه؟ تو کجایی؟

-سیاوش نیوشا(صدای هق هق)، نیوشا گولم زد، من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، میای؟

سیاوش یک لحظه هم درنگ نکرد:

-هفت هشت دقیقه دیگه میرسم

تماس که قطع شد به سمت شایان چرخید:

-بنفشه بود

شایان هنوز با گوشی اش بازی می کرد: خوب؟

-گریه می کرد، مثه اینکه با دوستش دعواش شده

-خوب؟

شایان عصبی شد:

-خوب و درد بی درمون، دخترت با گریه زنگ زده، اونوقت تو می گی خوب؟

-به من که زنگ نزده، به تو زنگ زده، خودت برو ببین چی می گه

-می گه با دوستش دعواش شده

-به خاطر یه دعوای بچه گونه که من نباید آواره بشم، دو تا دختر بچه دعوا کردن دیگه

و سیاوش نمی دانست، چرا باز هم ته دلش باور نمی کرد که قضیه فقط، یک دعوای بچه گانه باشد....

-یعنی نمیای؟

-نخیر، بچه باید یاد بگیره خودش از خودش دفاع کنه، تو هم نرو، الان مشتری میریزه سرمون، من دست تنهام

سیاوش جواب شایان را نداد. مردک کله اش، چدن بود،

مردک پست....

تو پدری شایان؟

تو پدری؟

تو از شمر هم بدتری....

از شمر.....

سیاوش به سمت در مغازه رفت.

شایان صدایش را بلند کرد:

-کجا میری؟

سیاوش دستش را به معنی "برو بابا" برای شایان بالا انداخت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.

............

نظرات (0)
 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:25 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه که تعطیل شد نیوشا دست بنفشه را در دست گرفت و هر دو با هم از در مدرسه خارج شدند.

بنفشه خوشحال بود.

امروز کسی متوجه ی ابروهایش نشده بود.

نه مدیر، نه معلمها و نه حتی نیوشا....

نیوشا هم با او آشتی کرده بود،

دیگر احساس تنهایی نمی کرد.

همین که از در مدرسه خارج شدند، نیوشا از شلوغی و ازدحام دخترکان راهنمایی استفاده کرد و با لحن وحشتزده ای گفت: وای...

بنفشه به سمت نیوشا چرخید:

-چی شده؟

-وای فواد و پوریا اینجان

بنفشه ترسید:

-کو؟ کجان؟

-اونا اونورن، بدو بریم تو کوچه تا مارو ندیدن

بنفشه سعی کرد از لا به لای جمعیت دخترکان سرک بکشد، اما چیزی نمی دید:

-نه، بیا بریم سوار تاکسی بشیم

-تو این شلوغی مگه همین جوری تاکسی گیر میاد؟ می دونی چقدر باید صبر کنیم؟ بعدشم ممکنه الان که اونا ما دو تا رو باهم دیدن، بیان جلو، اونوقت پیش بچه ها آبرومون می ره

بنفشه آنقدر ترسیده بود که نمی توانست درست فکر کند. تنها فکری که در ذهنش جولان می داد، این بود که ای کاش سیاوش، همین جا پیش او بود،

همین جا، پیش او.....

...........

سیاوش دلشوره داشت.

دلشوره از صبح به جانش افتاده بود. دو روز بود که خبری از بنفشه نداشت. حتی از شایان هم چیزی نپرسیده بود. نمی دانست دخترک چه کار می کند.

آیا امروز که باید به مدرسه می رفت، می توانست با مداد تتو ابروهایش را سر و سامان دهد؟

نمی دانست....

اما با همه ی این دلشوره ها، عقیده داشت که بنفشه باید تنبیه شود،

بنفشه باید یاد می گرفت که هر چیزی را که به فکرش می آمد، تبدیل به اس ام اس نکند،

باید تنبیه می شد،

باید با کم محلی، تنبیه می شد.....

اما هنوز دلشوره داشت،

خودش هم نمی دانست، دلشوره اش برای چیست.

صدای شایان را شنید:

-می دونی با کی اس ام اس بازی می کنم؟ سهیلاست، پایه ی خونه نیست، خیلی زبله، خوشم میاد ازش، زود خودشو شل نمی کنه

سیاوش سعی کرد با صحبت کردن، آن حس دلشوره را به عقب براند:

-هه، واسه من کار دو ساعته، تو آماتوری

-توروخدا؟ جون من؟ بابا حرفه ای، بیا خودت دو ساعت رو مخش کار کن، شرط می بندی؟

اما اینبار واقعا سیاوش دلش نمی خواست شرط بندی کند، دلشوره امانش را بریده بود.

به سهیلا و صد برابر زیباتر از سهیلا حتی فکر هم نمی کرد،

فکرش درگیر خنده دار ترین چهره ای بود که به عمرش دیده بود،

درگیر کوچکترین دخترکی که در این سی و پنج سال، درگیرش شده بود،

درگیر گنجوی خودش.....

گنجوی خودش؟

گنجوی خودش بود،

بنفشه اگر دخترک خودش بود، گنجو صدایش می زد....

گنجو.....

...............

نیوشا هنوز دست بنفشه را در دست گرفته بود و به دنبال خود می کشید. وارد کوچه پس کوچه های خلوت شده بودند. بنفشه این کوچه ها را به یاد داشت. همان کوچه ای بود که برای اولین بار با فواد و پوریا ملاقات کرده بود. حتی یک درصد هم به ذهنش خطور نمی کرد، نیوشا برای او تله گذاشته باشد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد. کوچه خلوت بود. همانطور که نفس نفس می زد رو به نیوشا گفت:

-کسی نمیاد که، یکم واستا نفس بگیرم. گممون کردن

نیوشا ایستاد. نفس خودش هم به شماره افتاده بود. بنفشه با دستش چتری هایش را صاف کرد و گفت:

-من اصلا ندیدمشون، مطمئنی فواد و پوریا بودن؟

-آره مطمئنم، خیلی شانس آوردیم، دیگه پیداشون نمیشه

-من می گم باید بریم به خانم عمیدی بگیم که اونا می خوان اذیتمون کنن

-چی می گی؟ بعدش مجبوریم بگیم که ما با اونا دوست بودیم، اون موقع معلوم نیست چی میشه

بنفشه سکوت کرد.

شاید حق با نیوشا بود،

اگر به ناظم و یا حتی مدیرشان حقیقت را می گفتند، آنوقت چه اتفاقی می افتاد؟

اصلا مشخص نبود....

بنفشه با ناراحتی به نیوشا نگاه کرد و گفت:

-خیل خوب، نمی گم

دوباره به پشت سرش نگاه کرد و رو به نیوشا گفت:

-الان بریم خونه، دیگه نیستن

نیوشا کمی این پا و آن پا کرد.

حتما با خودش فکر می کرد که فواد و پوریا چرا دیر کرده اند.

به اجبار گفت:

-باشه بریم. از این یکی کوچه هم می تونیم بریم، تو که نمی خوای این راهو دوباره برگردی؟

-خوب باشه، بریم

نیوشا کمی مکث کرد و به نقطه ای پشت سر بنفشه نگاه کرد. دو هیکل دراز و باریک از انتهای کوچه نمایان شده بودند.

فواد و پوریا بودند.

لبخند شیطنت آمیز روی لبهای نیوشا نشست.

بالاخره زمان تلافی رسید بنفشه خانم،

بالاخره رسید....

حالا به کمک فواد و پوریا انتقام حرفهای سیاوش و افتادن از روی پله ها را از بنفشه، خواهد گرفت،

بنفشه تو برای ما تله گذاشتی؟

تو کیک و شیرینی های مرا داخل سطل آشغال ریختی؟

دنیا خیلی گرد است،

همیشه به هم می رسیم،

این دخترک سرکش هم نمی توانست جملات را درست ادا کند،

نمی توانست.....

بنفشه به لبخند بی ربطی که روی لبهای نیوشا جا خوش کرده بود، نگاه کرد و متوجه ی چشمانش شد که به نقطه ای پشت سرش نگاه می کرد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد،

و.....

بیچاره بنفشه نزدیک بود از ترس سکته کند.

فواد و پوریا در این کوچه چه کار می کردند.

با دلهره به سمت نیوشا چرخید و گفت:

-وای نیوشا، اینا ما رو پیدا کردن، فرار کن

و چرخید تا فرار کند. نیوشا پرید و راهش را سد کرد و با دستانش به عقب هلش داد.

بنفشه گیج شده بود:

-نیوشا فواد و پوریا اینجان، مگه نمی بینیشون؟ بریم دیگه، زود باش

نیوشا به حرف آمد:

-کجا بریم؟ یادته سیاوش جونت چقدر بهم فحش داد؟ من بی پدر و مادرم؟

بنفشه انگار تازه هشیار شده بود،

اینها همه نقشه بود؟

نه حتما اشتباه می کرد،

نیوشا از او عذر خواهی کرده بود،

نیوشا گفته بود که دوباره با هم دوست باشند،

نیوشا برایش کیک و آبمیوه خریده بود،

یعنی،

یعنی،

یعنی، همه ی اینها نقشه بود؟

دیگر مجال فکر کردن نبود. صدای قدمهای پشت سرش، تبدیل به دویدن شده بود. بنفشه به سمت چپ چرخید. نیوشا باز هم راهش را سد کرد. بنفشه با دستش به موی نیوشا چنگ زد. نیوشا فریاد کشید و با دستش به ساعد بنفشه چسبید. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر نباید بیشتر از این دست دست می کرد.

بنفشه موی نیوشا را رها کرد تا فرار کند، اما نیوشا از پشت سر کوله پشتی اش را کشید. بنفشه به خودش فشار آورد تا بدود، نیوشا با تمام قدرت کیفش را می کشید.

بنفشه دهان باز کرد: آشغال کثافت، ولم کن برم

در کمال ناباوری حس کرد که به سرعت به عقب کشیده می شود، رویش را چرخاند و دستان فواد و پوریا را روی کیفش دید که او را به عقب می کشیدند. هر دو پسر نوجوان با قدرت کیف بنفشه را کشیدند و او را به سمت دیوار پرت کردند. بنفشه ی نحیف، محکم به دیوار برخورد کرد. درد توی وجودش نشست. اشکها به چشمانش هجوم آوردند.

ای کاش سیاوش اینجا بود،

ای کاش سیاوش همین حالا سر می رسید و حق هر سه نفرشان را کف دستشان می گذاشت،

ای کاش سیاوش از انتهای کوچه پیدا می شد،

 ای کاش به سمتشان می دوید و با با یک لگد، هر سه نفرشان را لت و پار می کرد....

مثل فیلمهای هندی،

مثل فیلمهای عشقی،

و یا حتی مثل رمانهای ایرانی،

رمانهایی که بنفشه چند جلد از آنها را بارها و بارها خوانده بود....

رمانهایی که قهرمان داستان، درست لحظه ی حساس سر می رسید و دختر زیبای داستان را نجات می داد....

اما....

حقیقت تلختر از همه ی آن فیلمها و رمانها بود،

حقیقت این بود که سیاوش حتی نمی دانست بنفشه هم اکنون در چه وضعیتی است،

حقیقت این بود که بنفشه دخترک زیبای فیلمها و رمانها نبود،

بنفشه دخترک بی پناهی بود که بین سه نوجوان بی فکر، گیر افتاده بود،

حقیقت این بود که بنفشه تنها بود،

تنهای تنهای تنها.....

..............

نظرات (0)
 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش بی حواس پشت در اطاق پرو ایستاده بود. ریشه ی ناخنش را می جوید. فکرش روی حرفهای شهناز می چرخید.

نکند حق با شهناز باشد؟

نه، شهناز دختر که نداشت،

اما او صدها دوست دختر و دوست زن داشت،

شهناز از احساسات یک دختر چه می فهمید؟

اما او بهتر از شهناز می فهمید،

او دنیا دیده بود، او ختم روزگار بود،

اما شهناز چه بود؟

یک زن غرغروی ترسو، که حاضر نبود مسئولیت برادرزاده اش را قبول کند.

خدا خدا می کرد پیامی از بنفشه به دستش نرسد.

نه، نه، این چه فکری بود که به ذهنش رسیده بود؟

بهتر بود پیام برسد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.

خدا کند همین حالا از بنفشه پیامی برسد که سیاوش حق با توست و ما چند ساعت پیش با هم بودیم. در آن صورت دیگر مسئله همین جا ختم به خیر می شد. آوقت سیاوش باید فکرش را روی ابروهای شلم شوربای بنفشه و بهانه ای که باید برای مدیر مدرسه می تراشید، متمرکز می کرد.

شاید یک گواهی قلابی برای مدیر می برد که این دخترک دچار ریزش ابروست،

همین خوب بود،

باید برای مدیر، گواهی قلابی می برد، و گرنه اخراج موقتی بنفشه از مدرسه، روی شاخش بود.

روی شاخش.....

سیاوش بیهوده سعی می کرد تا حواسش را پرت کند.

صدای پیامک قلبش را فرو ریخت. گوشی هنوز توی دستش بود. دلش نمی خواست پوشه را باز کند،

اما مجبور بود،

مجبور....

پوشه را گشود و

و

و

و با دیدن پیام بنفشه قلبش به درون حلقش جهش کرد.

وای خدایا...

دخترک چه نوشته بود؟

حق با شهناز بود؟

حق با او بود؟

مگر همین چند ساعت پیش، برای چند لحظه همین فکر به ذهنش خطور نکرده بود و او با لجبازی آنرا پس زده بود؟

نه، نه، این فقط یک احتمال بود.

باید همین حالا دم دراز بنفشه می چید،

دم درازش را.....

با خشم به بنفشه پیام داد: برو بشین سر درست، من هزارتا کار دارم، نمی تونم باهات اس ام اس بازی کنم، زود باش برو سر درست، دیگه هم اس ام اس نده

پیام را که فرستاد هنوز هم ازخشمش کاسته نشده بود. با رگالی که در دستش بود، با حرص روی رانش ضربه می زد.

صدای دخترک از اطاق پرو به گوش رسید:

-آقا، اینم تو تنم نمیره

................

بنفشه آخرین پیام سیاوش را که دید، با حرص خودش را روی تختش بالا و پایین کرد و باعث شد که تشک، بیشتر درون تخت فرو رفت.

سیاوش اصلا مفهوم حرفهایش را نفهمیده بود.

تقصیر خودش بود. اگر برایش واضح تر توضیح داده بود، اگر نوشته بود که "سیاوش دوستت دارم" سیاوش اینطور جواب نمی داد.

حتما سیاوش از این همه پیچاندن دلخور شده بود.

خوب حق با سیاوش بود.

این بار که گذشت، اما دفعات بعدی هم در راه بود.

بنفشه دقعه ی بعد، روی تک تک پیامهایش وقت می گذاشت و آنها را به بهترین نحو می نوشت. آنوقت سیاوش نمی توانست اینقدر تند با بنفشه صحبت کند.

با این فکر لبخند رضایتی روی لب های بنفشه، نقش بست و خودش را از درون تشکی که تقریبا با سطح زمین مماس شده بود، بیرون کشید و باز هم با رژ لبی که در دستش بود به سمت آینه دوید.

...............

بنفشه با موهای چتری که روی ابروهایش را تا حدودی می پوشاند وارد کلاس شد. از وقتی که سیاوش از مدل ابروهایش خوشش نیامده بود، او هم دیگر اعتماد به نفسش را از دست داده بود. با اضطراب به سایر همکلاسی هایش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی، متوجه ی ابروهایش نشده باشد.

هیچ کس حواسش به بنفشه نبود، به غیر از یک نفر....

به غیر از نیوشا.....

نیوشا موشکافانه به چتری های بنفشه نگاه می کرد. بنفشه با احتیاط روی نیمکت نشست. نیوشا رو به بنفشه کرد:

-سلام صبح بخیر

بنفشه احساس کرد اشتباه شنیده است.

نیوشا با او بود؟

بنفشه خودش را به نشنیدن زد. نیوشا دوباره به حرف آمد:

-سلام کردما

بنفشه به سمت نیوشا چرخید و دستش را کنار مقنعه اش گذاشت.

نیوشا خندید: قهری؟

بنفشه نزدیک بود شاخ در بیاورد.

نیوشا بود که با او صمیمانه برخورد می کرد؟

بنفشه آب دهانش را قورت داد.

-قهر نباش دیگه، من اشتباه کردم. کار بدی کردم باهات بدرفتاری کردمو به سیاوش فحش دادم، ببخشید خوب

بنفشه احساس کرد در خواب و رویاست. هنوز با گیجی به نیوشا نگاه می کرد.

نیوشا خودش را به بنفشه نزدیک کرد و گفت: آشتی دیگه، مثه اونوقتا، باشه؟

بنفشه چند بار پشت سر هم پلک زد. نیوشا باز هم تکرار کرد:

-آشتی کن دیگه، من که گفتم ببخشید

بنفشه تازه به خودش آمد. نیوشا از او عذر خواهی می کرد. نیوشا می خواست که دوباره با او دوست باشد.

به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود دور و بر نیوشا نچرخد، اما سیاوش نگفته بود که اگر نیوشا بابت رفتارهایش از او عذر خواهی کرد، باز هم دور و بر او نچرخد.

گذشته از آن، سیاوش دو روز بود که سراغی از بنفشه نگرفته بود. با تندی به او گفته بود که دیگر به او اس ام اس ندهد. خوب بنفشه خیلی احساس تنهایی می کرد. دوست داشت با کسی صحبت کند. نیوشا هم که بابت رفتارش از او عذر خواهی کرده بود.

بهتر نبود او را ببخشد؟

بهتر نبود؟

بنفشه لبخند زد. نیوشا نفس عمیق کشید. پس بنفشه او را بخشیده بود.

چقدر خوب....

نیوشا سرش را کج کرد: دوستیم؟

بنفشه لبخندش عمیق شد: دوستیم

.................

نیوشا کیک و آب میوه ای را که خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:

-بیا امروز تغذیه مهمون منی

بنفشه با خوشحالی رو به نیوشا کرد: مرسی نیوشا

نیوشا همانطور که روی میز می نشست گفت:

-از فواد و پوریا خبر نداری؟

بنفشه با تعجب گفت:

-مگه تو خبری نداری

-نه منم با پوریا بهم زدم

-چرا؟

-من تو همین چند روز فهمیدم که چه آدمای بدی هستن، دیگه دوست ندارم باهاشون دوست باشم

بنفشه همانطور که با دستش چتری هایش را صاف می کرد گفت:

-منم ازشون خبری ندارم، اما یه روز که از مدرسه تعطیل می شدم هر دوتاشونو اونور خیابون دیدم، سریع با تاکسی رفتم خونه، فواد برام پیام فرستاد بهم گفت ملخک، منم بهش گفتم خودتی

-آره حواست خیلی باید جمع باشه، دیگه ازشون خوشم نمی یاد، من چقدر خنگ بودم که به خاطر اونا با تو قهر کردم، از چهارشنبه که رفتم خونه، همین طوری به تو فکر کردم، دیگه دوست نداشتم باهات قهر باشم، تو خیلی خوبی

بنفشه ذوق کرد. نیوشا از خوبیهای او تعریف می کرد.

چه چیزی از این بهتر؟

باز هم با هم صمیمی می شدند،

مثل گذشته ها....

-نیوشا تو باور می کنی که من اون روز تله نذاشته بودم؟ بخدا من نمی دونستم سیاوش خونه ست

-آره من باور می کنم، منم نباید می رفتم به خانم مدیر می گفتم که تو کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال، من خیلی پشیمونم، دیگه ازم ناراحت نباش، باشه؟

بنفشه با خوشحالی، سر تکان داد.

-از سیاوش چه خبر؟ هنوز ازش می ترسی؟

-نه سیاوش خیلی خوبه، اون روز عصبانی بود

نیوشا پاهایش را تاب داد:

-مدل موهاتو تغییر دادی؟ اینجوری چتری میریزی روی چشات، بعد می تونی خوب ببینی؟ خیل ضایع ریختی ها

بنفشه دستپاچه گفت:

-نه خوبه، می تونم خوب ببینم، اینجوری دوست دارم

-باشه، راستی دیگه به این شهنامی رو نده، بازم من و تو با هم دوستیم، اگه بدونی این چند هفته چقدر دلم برات تنگ شده بود، من خیلی بدم نه؟

-نه، تو خوبی، دیگه ناراحت نباش

نیوشا خندید.

بنفشه به پاکت خالی آب میوه اشاره زد و گفت:

-من برم اینو بندازم تو سطل آشغال، الان میام

بنفشه از پشت میز بلند شد و به سمت سطل آشغال رفت. نیوشا از فرصت استفاده کرد و یواشکی گوشی اش را از جیبش، بیرون کشید و پیام نوشت: همه چی خوبه، میارمش تو همون کوچه ای که روز اول همدیگه رو دیدیم. بعد از تعطیلی مدرسه میایم اونجا

پیام را به چه کسی فرستاده بود؟

فهمیدنش خیلی ساده بود،

خیلی خیلی ساده بود،

پیام را برای پوریا فرستاده بود،

پوریا......

.............

نظرات (0)
 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت هشت شب بود و بنفشه هنوز در خیالات خودش غوطه ور بود.

آنقدر رفتارهای سیاوش در این چند وقت اخیر را، در ذهن خود مرور کرده بود، که همه را از بر شده بود.

به دنبال راهی بود که برای ابراز احساسات، پیش قدم شود.

پیش قدم شود؟

او مطمئن بود که سیاوش به او علاقه مند است،

اما همه چیز را به عهده ی او گذاشته است.

مگر خودش نگفته بود که همه ی مسائلش را با او در میان بگذارد؟

خوب منظور سیاوش این بود که احساساتش را باز گو کند.

الان مهمترین مسئله، همین علاقه ی دو طرفه بود.

او باید پیشقدم می شد و راه را برای ابراز علاقه ی سیاوش، باز می کرد.

بهتر نبود همه چیز با یک پیام کوتاه شروع شود؟

خیلی خوب بود،

از خوب هم آن طرف تر،

عالی بود.

خوب چه پیامی می فرستاد؟

بنفشه یاد پیام های فواد افتاد. پیام هایی را که در همان چند هفته ی کوتاه دوستی اشان، برای بنفشه فرستاده بود، در ذهنش مرور کرد.

فواد یک بار پیام فرستاده بود، به یادتم

بار دیگر فرستاده بود، حسی نسبت به تو دارم

نه، نه....

اینها برای سیاوش مناسب نبود،

باید پیامی می فرستاد تا دل سیاوش زیر و رو شود و همان لحظه با بنفشه تماس می گرفت و از راز دلش پرده بر می داشت.

مثل همه ی فیلمهای...

فیلمهای عشقی یا فیلم های ممنوعه؟

نه...فیلمهای عشقی،

مثل همه ی فیلمهای عشقی....

جمله ای از فواد در ذهنش تکرار شد: دلم برات تنگ شده بود....

چه جمله ی خوبی،

 کاملا برازنده ی سیاوش بود....

همین را برایش می فرستاد،

حتما سیاوش با دیدن همین جمله، قلبش به تپش می افتاد.

حتما....

بنفشه دوباره دستی به چانه اش زد و جای دست سیاوش را نوازش کرد. گوشی را در دستش گرفت و بدون لحظه ای درنگ برای سیاوش نوشت:

-سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده

دکمه ی ارسال را فشار داد. پیام به سوی گوشی سیاوش پرواز کرد،

پرواز.....

..................

سیاوش بی حوصله لباس دکلته ای را از رگال خارج می کرد و به دست دختر جوانی می داد که بی صبرانه منتظر بود تا آنرا، پرو کند. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش لباس را به دست دختر جوان داد. دختر جوان وارد اطاق پرو شد و سیاوش پشت پیشخوان رفت و خواست گوشی اش را چک کند.

صدای شایان را شنید:

-اون دکلته رو به که این دختره دادی، اندازه اش نمیشه ها

-منم بهش گفتم، خودش زور کرد گفت سایزم لارجه(L)

-عیبی نداره همین که ضایع بشه بگه تو تنم نمیره، من کلی کیف می کنم

سیاوش چشم غره ای حواله ی شایان کرد. مردک به فکر چه چیزهایی بود.

گوشی را از جیبش بیرون آورد و خواست پوشه ی پیام های رسیده را باز کند. سر و صدای دختر جوان از درون اطاق پرو به گوش می رسید. گویی با تقلا می خواست، لباس را به تن کند. شایان با موذی گری ابروهایش را چند بار بالا انداخت.

سیاوش باز هم سری تکان داد و پوشه را باز کرد....

پیامی از بنفشه بود،

خوب، پیام بود دیگر،

نه....

انگار اینبار چیزی فراتر از پیام بود،

دخترک چه پیامی برایش فرستاده بود؟

"سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده"

سیاوش چندین ثانیه بی حرکت به صفحه ی گوشی اش چشم دوخت.

بنفشه نوشته بود که دلتنگش است؟

سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند مفهوم این پیام را درک کند. اکثر دوست دخترهایش، در هفته های اول آشناییشان، مشابه همین پیام را برایش ارسال می کردند.

مشابه همین پیام؟

نه، عینا همین پیام را ارسال می کردند،

و آنوقت سیاوش می فهمید که آنها به او کشش و علاقه ای پیدا کرده اند. اصلا همه چیز از همین پیام های دلتنگی، شروع می شد.

اما آنها دوست دخترانش بودند، دختران یا زنانی بیست و چند و یا سی و چند ساله، نه یک دخترک کلاس اول راهنمایی....

چه شده بود؟

بنفشه هم، مثل همان زنان و دختران به او کشش داشت؟

نه، محال بود....

سیاوش نزدیک بود دیوانه شود،

بنفشه اظهار دلتنگی کرده بود

سعی کرد افکارش را جمع و جور کند. باید این سوء تفاهم را اول از همه برای خودش رفع می کرد،

برای خودش....

سریع پیام فرستاد: چند ساعت پیش بردمت بیرون که

این پیام خوبی بود،

بنفشه می خواست به او بگوید که تو عموی خوبی هستی،

بیچاره بچه، بازی با کلمات را بلد نبود و گرنه منظورش آن چیزی نبود که ابتدا به مغز سیاوش، خطور کرده بود.

بیچاره بچه،

صدای جیغ مانند دختر جوان، افکار سیاوش را عقب راند:

-آقا، آقا، یه سایز بزرگترشو ندارین؟ این تو تنم نمی ره

سیاوش بی اختیار به شایان نگاه کرد. باز هم با موذی گری ابروهایش را چندین بار بالا و پایین انداخت.

سیاوش به سمت رگالها رفت.

............

بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و رژ لب قرمز رنگ را به لبانش می مالید. نزدیک بود چانه اش را هم با رژ لب قرمز کند.

دخترک رژ لب مالیدن بلد نبود.

با این رژ لبی که به لبانش مالیده بود، دقیقا شبیه همان گنجو شده بود.

دقیقا.....

در همان حال با خود فکر می کرد که سیاوش با دیدن پیام ارسال شده، چه عکس العملی نشان می دهد. در تخیلات خودش سیاوش را با نیش تا بناگوش در رفته تصور کرد و منتظر بود تا سیاوش با او تماس بگیرد.

تماس می گرفت، سیاوش همین حالا تماس می گرفت،

ناگهان....

صدای گوشی اش بلند شد.

بنفشه با تمام قوا به سمت تختش دوید و خودش را روی گوشی اش پرت کرد. تخت صدا خورد: تخ خ

نکند تختش را شکسته باشد،

نکند....

بنفشه به صدای تختش و حتی تشکش که فرو رفته بود توجه ای نکرد و با ذوق پوشه را باز کرد و پیام را خواند.

ابروهایش در هم شد. این چه پیامی بود که سیاوش فرستاده بود؟

بنفشه اینقدر احساسات خرج سیاوش کرده بود و آنوقت سیاوش چنین پیام مسخره ای به او داده بود؟

نه بنفشه نباید عقب می کشید،

سیاوش متوجه ی منظور بنفشه نشده بود،

حتما همینطور بود....

بنفشه باز هم فکر کرد. باید به این سیاوش کند ذهن می فهماند که منظورش چیست،

باید می فهماند.....

بنفشه همانطور که رژ لب را با دندانش، از روی لبش به درون دهان می کشید، نوشت: دوست داشتم همش پیش تو بودم

دخترک روی مفهوم پیامش فکر هم نکرد،

دکمه ی ارسال را زد

و باز هم پیام،

باز هم پیام، چه کرد؟

باز هم پیام، پرواز کرد.....

..............

نظرات (0)
 
پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : mahtabi22

وقتی که شهناز وارد بوتیک شد، سهیلا در حال خداحافظی بود. شهناز همان جا جلوی در ایستاد و با نگاه مشکوکی به سهیلا خیره شد. صدای شایان را شنید:

-به به، سلام به خواهر عزیز، اومدی به داداشت بابت افتتاح بوتیک، سر سلامتی بدی؟

شهناز آخرین نگاهش را به سهیلا انداخت که از بوتیک خارج شده بود و بدون سلام و احوالپرسی رو به شایان کرد:

-نه، اومدم ببینم تو واسه چی بنفشه رو زدی؟

شایان بی حوصله ابرو بالا انداخت و گفت:

-خوب حالا غیر از این، واسه چی اومدی اینجا؟

-واسه این اومدم اینجا که بدونم تو دیشب باز هم یکی از همون زنای هر جایی رو آورده بودی توی خونه ات؟

-من دیشب با کسی نبودم. کی این اراجیفو سر هم کرده؟

-همون دوست بی تربیتو بی ادبت

و شایان با خودش فکر کرد منظور شهناز، سیاوش است؟

سیاوش چه گفته بود که شهناز تا این حد عصبی شده بود؟

-سیاوشو می گی؟ مگه چی گفته؟

-دیگه چی باید می گفت؟ اومد دم در خونمو چرتو پرتی نبود که نگفته باشه، جلوی بنفشه منو مسخره می کرد، عمه جان عمه جانی نبود که به ریش من نبنده،

-آخه چرا؟

-اول تو بگو ببینم، بنفشه رو زدی؟

-آره زدم،

-تو غلط کردی که زدی، واسه چی زدیش؟ مگه وقتی که بچه بودی، من تو و شاهینو می زدم؟

-به به، تو همیشه یه خواهر خوب بودی، الانم می تونی یه عمه ی خوب باشی، مثه همون وقتا، می تونی برادر زادتو از دست باباش نجات بدی ببری پیش خودت

-من ببرم پیش خودم؟ فکر کردی الکیه؟

و موشکافانه به شایان نگاه کرد و گفت: چونه ات چرا کبوده؟

و شایان فکر کرد باید همان دروغی را که به سهیلا گفته بود، برای شهناز هم دوباره تکرار می کرد:

-شوخی کردم با دوستام، اینجوری شده

کلمه ی دوست کافی بود تا شهناز حرف اصلی را که می خواست، بر زبان بیاورد:

-این دوستت سیاوش کیه که بنفشه اینقدر باهاش صمیمی شده؟ نصفه شب بچه رو ور می داره می بره این ور اونور، مگه یه دختربچه رو باید دست دوستت بسپری؟

-خودت می گی دختر بچه، حالا مگه سیاوش چه بلایی می خواست سرش بیاره؟

-هر اتفاقی ممکنه بیوفته، اصلا ممکنه این بچه به دوستت دل ببنده، با هم خیلی صمیمی بودن، سر به سر هم می ذاشتن، آخه تو چرا حواست به هیچ چی نیست؟

-شهناز باز اومدی مغز منو پیاده کنی، دیگه باید واسه این چیزای مسخره هم حواسمو جم کنم، من نمی تونم، اصلا چرا یه بار نمی ری سراغ مادر این بچه و فک و فامیلاش، برو این غر غراتو سر اونا بزن، تو که دنبال یه کله می گردی که تا صبح براش حرف بزنی

-شایان چقدر به این دوستت اطمینان داری، آخه کدوم پدری ساعت ده شب، دخترشو می فرسته با دوستش بره این ور و اونور؟

-من، من می فرستم بره، ده بار دیگه هم می فرستم بره، اگه بدونم یه ساعتم کمتر می بینمش، همون یه ساعتم می فرستم بره، خیالت راحت شد؟

شهناز نزدیک بود جیغ بکشد.

این همان برادری بود که او تربیت کرده بود؟

عجب تربیتی کردی شهناز،

عجب تربیتی...

...............

بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد. چهره اش با آن مداد مشکی که سیاوش به ابروهایش کشیده بود، خانمانه تر شده بود. بنفشه به مداد تتویی که در دستش بود نگاه کرد و بی اختیار به چانه اش دست کشید.

همان چانه ای که تا همین چند دقیقه ی پیش، سیاوش آنرا در دستش گرفته بود و بنفشه به اشتباه فکر کرده بود که سیاوش قصد دارد که او را ببوسد.

اگر می بوسید،

اگر واقعا می خواست که ببوسد،

عکس العمل بنفشه چه بود؟

چه کار می کرد؟

حالا که به خانه برگشته بود، باز هم دلش گرفت. ای کاش به سیاوش حرف دلش را می گفت. به او می گفت که دوستش دارد. به او می گفت که خیلی هم، دوستش دارد.

یعنی سیاوش هم او را دوست داشت؟

حتما او را دوست داشت،

علاقه اش از بنفشه هم بیشتر بود،

یادش آمد:

همین یک ساعت پیش، چقدر نگران شده بود که بنفشه با تیغ، ابروهایش را خراب کرده بود،

شب قبل به خاطر او با پدرش درگیر شده بود

دستش را در دستش گرفته بود،

برایش ادکلن خریده بود،

به خاطر او به مدرسه آمده بود،

دست نوازش بر سرش کشیده بود،

او را از دست فواد نجات داده بود،

سیاوش حتما به او علاقه مند بود.

حتما....

منتظر بود تا بنفشه زودتر به عشقش اعتراف کند،

می خواست همه چیز را از زبان بنفشه بشنود،

خوب بالاخره زمان اعتراف به عشق هم می رسید،

بالاخره.....

.................

سیاوش که وارد بوتیک شد، شایان را دید که با صورت در هم روی صندلی پشت پیشخوان نشسته است. بی توجه به او پشت پیشخوان رفت. شایان همانطور که دستش را زیر چانه اش زده بود، رو به سیاوش کرد:

-شهناز اینجا بود

سیاوش پوزخند زد.

شهناز....

همان عمه ی تقلبی،

که از عمه بودن، فقط اسمش را یدک می کشید،

به اینجا آمده بود تا باز هم توپ و تشر بزند و وجدانش آرام بگیرد که

بعله...

من به برادرم توپیدم که تو چرا دخترت را کتک زدی.....

شهناز....

هه....

فیل هوا کرده بود این عمه شهناز،

فیل...

-خوب

-الان بهونه ی جدیدش اینه که چرا من اجازه می دم بنفشه با تو بیاد اینور اونور

سیاوش اخم کرد:

-یعنی چی؟ منظورش چی بود؟

-چه می دونم بابا، چرتو پرت می گفت، اینکه این بچه به تو دل می بنده و ازین مسخره بازیا

سیاوش یک لحظه و فقط یک لحظه تکان خورد،

بنفشه دل می بندد؟

نه...

شهناز فقط می خواست به جبران جر و بحث دیشب، با این حرفهایش تلافی کند.

بنفشه می خواست به چه کسی دل ببند؟

به سیاوش؟

تا همین دو سه هفته ی پیش، او و بنفشه مدام سر به سر یکدیگر می گذاشتند.

آنوقت بنفشه می خواست به او، دل ببندد؟

نه محال بود.

سیاوش افکارش را پس زد و رو به شایان کرد:

-خواهرت واسه خودش تخیلی فکر کرده، بی خیال

-از دستت خیلی شاکی بود، چی بهش گفته بودی دیشب؟

سیاوش به سمت شایان چرخید:

-هیچ چی باهم نشستیم یه دور دیگه وظایف عمه بودنو مرور کردیم

شایان با شنیدن این حرف، چهره اش باز شد:

-قربونت داداش، ببین می تونی یه کاری کنی بیاد این بچه رو ور داره با خودش ببره؟ من راحت بشم؟

سیاوش دلش می خواست به شایان فحش و ناسزا بگوید، اما دهانش باز نمی شد.

حرفهای شایان آنقدر ناگهانی و کاری بود که باعث می شد، مغز سیاوش هنگ کند.

سیاوش سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند.

بهتر بود مسیر صحبت را تغییر دهد.

می خواست برای شایان، از ابروهای بنفشه بگوید. نباید شایان با دیدن بنفشه، دوباره دیوانه می شد.

البته با مشتی که دیشب از سیاوش خورده بود، تا مدتی دست روی بنفشه بلند نمی کرد،

اما فقط برای مدتی.....

راستی یادش باشد، از آن پرستار خوشگل هم بپرسد،

بالاخره کارش با شایان به کجا کشید؟

به درون خانه؟

یا فقط در حد تلفن؟

یادش باشد....

..................

نظرات (0)
 
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : mahtabi22

شایان هنوز با پرستار زیبا در حال صحبت بود. صدای خنده ی شایان، کل بوتیک را پر کرده بود.

پرستار جوان هم که اسمش سهیلا بود، تصمیم نداشت از آن بوتیک بیرون برود. او هم پا به پای شایان می خندید و صحبت می کرد.

شایان یک لحظه به بیرون از مغازه نگاه کرد و ناگهان خنده روی لبهایش خشکید.

شهناز بود که به سمت بوتیکش می آمد. شایان دست و پایش را گم کرد. یاد تهدید شهناز افتاد که گفته بود، اینباربا زن های آن چنانی برخورد می کند و کتکشان می زند.

نکند شهناز با دیدن سهیلا، دیوانه شود.

بهتر بود سریع اوضاع را سر و سامان دهد تا بهانه ای به دست شهناز نیوفتد.

قدم اول این بود که سهیلا را از سر خود وا می کرد....

قدم اول....

با قیافه ی به ظاهر ناراحتی به سهیلا نگاه کرد و آماده بود تا بهانه ای را که در همان لحظه به ذهنش رسیده بود، برای سهیلا بگوید.

سهیلا باید از بوتیک بیرون می رفت....

................

سیاوش مقابل فروشگاه لوازم آرایش، پارک کرد. همین که خواست از ماشین پیاده شود، متوجه ی بنفشه شد که زودتر از او در ماشین را باز کرده بود. سیاوش اخم کرد:

-بشین تو ماشین

-منم میام

-تو رو کجا ببرم با این ابروها، بشین تو ماشین، من الان برمیگردم

بنفشه با لجبازی گفت: خوب الان روسریمو تا روی ابروهام می کشم پایین، ببین دیگه ابروهام معلوم نمیشن

و دست برد روسری اش را تا روی ابروهایش پایین کشید و قیافه ی خنده داری پیدا کرد. سیاوش سعی کرد نخندد اما نتوانست، قهقهه زد:

-شبیه حاچ خانوما شدی

بنفشه بی توجه به سیاوش گفت:

-الان بیام پایین؟

سیاوش سر تکان داد:

-خیل خوب بیا

هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت فروشگاه رفتند.

........

سیاوش رو به دختر جوان فروشنده کرد که با تعجب به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه روسری را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود و به همین خاطر برای دیدن فروشنده، سرش را به عقب خم کرده بود و به او زل زده بود.

سیاوش تک سرفه ای کرد:

-خانم، مداد تتو می خوام

دختر جوان به خودش آمد و به سمت قفسه ی مداد تتو رفت. چشمان بنفشه روی اجناس فروشگاه چرخید و روی رژلبهایی که زیر پیشخوان خودنمایی می کرد، ثابت ماند.  باز هم آه حسرت روی لبهایش نشست.  ای کاش سیاوش برایش از همین رژ لبها می خرید،

ای کاش.....

سیاوش پول مداد تتو را به فروشنده داد و رو به بنفشه کرد: بریم

بنفشه با بی میلی رو چرخاند تا به همراه سیاوش از فروشگاه خارج شود. سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. به گمانش که چشم دخترک، اسپری و یا ادکلنی را گرفته باشد رو به او گفت:

-چیزی می خوای؟

بنفشه با ذوق به سمت سیاوش برگشت و سر تکان داد.

-خوب چی می خوای؟

بنفشه با انگشت به رژ لب سرخ رنگی که زیر پیشخوان به چشم می خورد اشاره کرد. باز هم دود از سر سیاوش بلند شد.

بنفشه رژ لب می خواست؟

ای خدا...

رژ لب؟

با درماندگی به بنفشه نگاه کرد:

-می خوای چی کار؟ ولش کن، بریم یه عالمه کار داریم

بنفشه با دلخوری به سیاوش نگاه کرد و شانه هایش آویزان شد. سیاوش آنقدر مستاصل شده بود که بی اختیار به دختر فروشنده نگاه کرد تا نظر او را بداند. دختر فروشنده آنقدر گیج و منگ شده بود که فقط به بنفشه نگاه می کرد و متوجه ی نگاه سیاوش نشد.

سیاوش به سمت در فروشگاه رفت: بریم

بنفشه سلانه سلانه به دنبال سیاوش روانه شد. سیاوش یک لحظه چرخید و به بنفشه نگاه کرد. باز هم دلش سوخت.

باز هم...

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دوباره وارد مغازه شد و گفت: بیا ببینم کدومو می خوای؟

بنفشه ذوق زده شد و به سمت پیشخوان دوید و جلوی چشمان از حدقه درآمده ی فروشنده ی جوان، دوباره به همان رژلب سرخ رنگ اشاره زد:

-اونو می خوام

..............

سیاوش ماشین را در خیابان خلوتی پارک کرد و به بنفشه که رژ لب را برای بار دهم، باز و بسته می کرد گفت:

-بچرخ سمت من ببینم

بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سیاوش خودش را به بنفشه نزدیک کرد و چانه اش را در دست گرفت. قلب بنفشه شروع به تپیدن کرد.

سیاوش می خواست او را ببوسد؟

چی؟

چی؟؟؟؟؟

این دیگر چه فکری بود که به ذهن این دخترک رسیده بود؟

سیاوش او را ببوسد؟

این هم از اثرات دیدن همان فیلمهای ممنوعه بود؟

شاید... شاید...

سیاوش با دست دیگرش روسری بنفشه را از روی ابروهایش بالا زد و با مدادی که در دستش بود روی ابروهای بنفشه کشید. بنفشه مسخ شده به چشمهای سیاوش زل زده بود. بازدم سیاوش، توی صورتش می خورد. بنفشه در این دنیا نبود. چانه اش در دست سیاوش بود و سیاوش روی صورتش نقاشی می کرد.

خوشبختی از این بالاتر، برای بنفشه وجود داشت؟

وجود داشت؟

حتی رژ لبی را که برای داشتنش ذوق زده شده بود، از یاد برد.

فقط به سیاوش نگاه می کرد،

نگاه می کرد،

و

باز هم نگاه می کرد......

سیاوش بی توجه به نگاه خیره ی بنفشه، قسمتهای تراشیده شده ی ابروهایش را با مداد، سیاه می کرد.

همین مانده بود که با مداد تتو، ابرو هم ترمیم کند،

این اتفاق هم که افتاده بود...

خدا بخیر بگذراند...

کار سیاه کردن ابروها که تمام شد، چانه ی بنفشه را رها کرد و به ابروها نگاه کرد. ابروها تقریبا رو به راه شده بود اما کاملا مشخص بود که با مداد طراحی شده اند.

سیاوش با خودش فکر کرد که چقدر چهره ی بنفشه، با مداد کشیدن تغییر کرده بود،

با نمک شده بود....

از این فکر لبخندی بر لبش آمد. چند سال دیگر که بنفشه پا به دبیرستان می گذاشت، دختر با نمکی می شد،

اما چند سال دیگر.....

نه حالا با این دماغ دلقکی و ابروهای نصفه نیمه ی مداد کشیده شده....

سیاوش سرش را کج کرد و به بنفشه گفت:

با مداد بهترش کردم، باید بهت یاد بدم کجاها رو سیاه کنی، تا یکی دو ماه دیگه هم ابروهات مثه قبل نمی شه، وقتی می ری مدرسه هم باید چتری موهاتو، بریزی رو ابروهات تا مشخص نشه

سیاوش با خود فکر کرد که به هر حال به خاطر همین ابروها دوباره به مدرسه فرا خوانده خواهد شد،

دوباره....

به سمت فرمان چرخید و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه همچنان به نیمرخ سیاوش نگاه می کرد. حتی یک کلمه از حرفهای سیاوش را نفهمیده بود. فکرش درگیر نزدیکی چهره ی سیاوش به صورتش بود.

سیاوش باز هم باعث شده بود تا دخترک به عالم هپروت پرواز کند

سیاوش باز هم اشتباه کرده بود،

سیاوش باز هم ندانسته، اشتباه کرده بود

باز هم....

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، بنفشه را مورد خطاب قرار داد:

-حالا واسه چی ابروهاتو، تیغ زده بودی؟

بنفشه نگاهش را از نیمرخ سیاوش گرفت و به رژ لب در دستش نگاه کرد. سیاوش دوباره سوالش را تکرار کرد:

-خجالت کشیدی؟ بگو حالا، دیگه تیغ زدی رفت

و لبخند زد.

بنفشه به یادش آمد که با چه ذوق و شوقی به خاطر سیاوش ابروهایش را تیغ زده بود. آنقدر ذوق و شوق داشت که حتی ناهار هم نخورده بود. اما سیاوش با دیدن او فریاد زده بود و بعد هم با یک مداد عجیب و غریب درون ابروهایش، نقاشی کشیده بود. هرچند که با دستانش چانه اش را گرفته بود و هرچند که صورتش نزدیک صورتش بود، اما با همه ی این اوضاع و احوال، از یادش نرفته بود که سیاوش، چطور نقطه ی ذوقش را کور کرده بود.

بنفشه سرش را پایین انداخت و با لبهای آویزانی گفت:

-می خواستم تو منو ببینی

سیاوش خندید:

-من ببینم که چی بشه؟ آخه تیغ زدن ابرو دیگه دیدن داره؟

بنفشه به خودش فشار آورد تا بتواند حرف دلش را بزند، اما نتوانست. واقعا سیاوش اینقدر خنگ بود که معنی حرف بنفشه را نمی فهمید؟

واقعا؟

خوب دخترک دوستش داشت و می خواست در نظر سیاوش زیبا باشد.

بنفشه باز هم گفت:

-خوب می خواستم منو ببینی

سیاوش دوباره لبخند زد،

که می خواست او را ببیند....

او که همیشه بنفشه را می دید، دیگر تیغ زدن ابرو کجای این معادله بود؟

تیغ بزند که او ببیند و بعد چه شود؟

که او ببیند؟

اصلا برای چه ببیند؟

برای یک ثانیه فکری از ذهن سیاوش گذشت،

خودش به افکارش پوزخند زد.

نه، امکان نداشت قضیه آن چیزی باشد که سیاوش تصور کرده بود.

یک لحظه به سمت بنفشه چرخید که سرش را پایین انداخته بود و دوباره در رژ لب را باز کرده بود و بعد به رو به رو نگاه کرد.

کمی اخم کرد.

نکند همان چیزی بود که به ذهن سیاوش رسیده بود؟

نه محال بود،

این دخترک فقط دوازده سال سن داشت.

سیاوش سی و پنج ساله بود،

اصلا دوست داشتن یک مردی با این همه اختلاف سن، برای بنفشه چیز خنده داری بود.

خنده دار هم نه،

خیلی بعید بود،

خیلی....

بنفشه اگر هم می خواست در این سن و سال به کسی علاقه مند شود، به پسر بچه های شانزده هفده ساله علاقه مند می شد، نه به کسی که جای پدرش بود....

سیاوش باز هم به نیمرخ بنفشه نگاه کرد،

بنفشه لب پایینش را می جوید.

خدا می دانست که در آن لحظه چه فکری در سر داشت.

سیاوش برای بار چندم پوزخند زد.

بنفشه فقط می خواست او را بخنداند،

شیرین کاری هایش از خط قرمز بیرون زده بود،

فقط همین....

یادش باشد به او بگوید برای خنداندن او، به سر و صورتش کاری نداشته باشد،

یادش باشد.....

.......

باز هم اشتباه کردی سیاوش

باز هم.....

باز هم.....

................

نظرات (0)
 
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : mahtabi22

در خانه که باز شد، سیاوش قدم به درون آن نهاد. صدای پای بنفشه ی تخس و شیطان را می شنید که روی پله ها می دوید. سیاوش با لبخند سرش را تکان داد و منتظر ماند تا بنفشه پایین پله ها برسد.

دخترک چه کار مهمی با او داشت؟

خدا می دانست،

فقط امیدوار بود که بنفشه، اینبار کیف کسی را به درون سطل آشغال روانه نکرده باشد،

امیدوار بود...

چشم سیاوش روی بند کفشش ثابت ماند. بند کفشش باز شده بود. خم شد و سرگرم بستن بند کفشش شد. صدای بنفشه را شنید:

-سیاوووووش

سیاوش همانطور که سرش پایین بود گفت:

-علیک سلام

بنفشه خندید:

-سلام سیاوووووش

سیاوش بند کفشش را بست و ایستاد و سرش را بالا آورد و.....

و.....

و.....

وای خدایا....

وای خدا.....

چه می دید....

چه می دید.....

این چه قیافه ای بود که بنفشه برای خودش درست کرده بود؟

این دیگر چه بود؟

سیاوش با دهان باز به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه با ابروهایش چه کار کرده بود؟

گوشه ی ابروی سمت راستش را با تیغ از بین برده بود و ابروی سمت چپش هم وضعیت بهتری نداشت. آن ابروی پر پشت، تبدیل به خط کج و معوجی شده بود.

سیاوش تمام قدرتش را جمع کرد و فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه

بنفشه جا خورد.

چه شده بود؟

سیاوش از خوشحالی فریاد می زد یا از ناراحتی؟

از خوشحالی بود؟

نبود؟

بود؟

بنفشه خودش هم گیج شده بود.

سیاوش سعی کرد صدایش را کنترل کند، اما صدایش بی اختیار بالا می رفت.

-تو چی کار کردی؟ کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟

لبهای بنفشه آویزان شد.

او که در نظر خودش زیبا شده بود.

پس کجای کار، ایراد داشت؟

یعنی سیاوش خوشش نیامده بود؟

سیاوش نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود.

وقتی بزرگتری بالای سر بچه نباشد، نتیجه اش همین کارهای سر خود و افتضاح است....

همین کارهای سرخود و افتضاح...

بنفشه با صدای لرزانی گفت:

-بد شده؟

سیاوش چشمانش را درشت کرد:

-بد شده؟ افتضاح شده، فردا چه جوری می خوای بری مدرسه؟

بنفشه به سادگی گفت:

-فردا پنج شنبه است

سیاوش چند لحظه به صورت بنفشه زل زد.

دخترک افتضاح شده بود...

افتضاح....

حالا باید چه کار می کرد؟

اصلا این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که ابروهایش را به این روز در آورده بود؟

سیاوش با انگشتش به پیشانی اش ضربه می زد. باز هم پای چپش بی اراده تکان می خورد.

چشمان بنفشه پر از اشک شده بود،

سیاوش خوشش نیامده بود،

حالا چه کار می کرد؟

بنفشه به آرامی گفت: سیاوش

سیاش با نفسهایی که از شدت خشم تند شده بود جواب داد:

-هیچ چی نگو، بزار فکر کنم، ببینم چه خاکی باید تو سر جفتمون بریزم، آخه کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟

بنفشه بغض کرد:

-زشت شدم؟

سیاوش یک لحظه دلش به حال مظلومیت بنفشه سوخت. دخترک یاد نگرفته بود که انجام دادن بعضی از کارها درست نیست.

چه کسی باید به او یاد می داد؟

اصلا چه کسی بود که به او یاد دهد؟

با این خانواده ای که او داشت، دیگر چه انتظاری از او می رفت؟

واقعا چه انتظاری؟

سیاوش سعی کرد لحن صحبتش را آرامتر کند:

-بنفشه نباید به ابروهات دست می زدی، دختر خوب، الان وقت ابرو برداشتن نبود، حتی اگه هم بود تو نباید خودت، ابروتو بر می داشتی، پس آرایشگاهو واسه چی ساختن؟

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:

-حالا با چی برداشتی؟ با تیغ؟

-آره

-دختر با تیغ که ابرو بر نمی دارن، با موچین ابرو بر می دارن

-موچین چیه؟

دخترک نمی دانست موچین چیست، آنوقت با تیغ، ابروهای نازنین را به باد داده بود،

به باد....

سیاوش بی توجه به سوال بنفشه، کمی به سمتش خم شد و با دقت به ابروهایش نگاه کرد.

ابروها خراب شده بود،

خراب...

بنفشه با صدای لرزان پرسید:

-الان من چی کار کنم؟

و سیاوش تازه به یادش آمد که باید برای این دخترک فکری می کرد،

برای این دخترک که نه،

برای ابروهای این دخترک،

نمی توانست او را به آرایشگاه ببرد،

به آرایشگاه می برد و به آرایشگر چه می گفت؟

می گفت ابروهای تیغ زده ی این دختر بچه ی دوازده ساله را، مدل هشتی بردارد؟

نه...

باید فکر دیگری می کرد،

باید با ترفندی ابروهایش را رفو می کرد،

رفو؟

رفو؟

فکری از ذهن سیاوش گذشت.

شاید تنها نقطه ی مثبتی که زنان رنگ و وارنگ در زندگی سیاوش به جا گذاشته بودند، آشنا کردن سیاوش با انواع و اقسام لوازم آرایش بود.

سیاوش فهمید که باید چه کار کند،

سیاوش باید یک مداد تتو می خرید،

سیاوش باید یک مداد تتو می خرید و ابروهای بنفشه را رفو می کرد.

باید همین حالا به فروشگاه لوازم آرایشی می رفت و یک عدد مداد مشکی تتو می خرید.

ابروهای بنفشه مشکی بود.

مشکی مشکی مشکی...

................

نظرات (0)
 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه که تعطیل شد بنفشه راه خانه اشان را در پیش گرفت. خودش می دانست که اگر هم به خانه ی عمه اش برود، عمه شهنازش تا غروب او را به خانه بر می گرداند. پس همان بهتر که خودش به خانه می رفت.

همان بهتر....

هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بود که دو چهره ی آشنا دید.

فواد و پوریا گوشه ی دیواری در آن سوی خیابان، ایستاده بودند و به او نگاه می کردند.

بنفشه ترسید. جرات نکرد پیاده به خانه برود. از پیاده رو به سمت خیابان آمد و ایستاد و سوار اولین تاکسی شد.

تاکسی که به راه افتاد صدای زنگ گوشی اش بلند شد. پیامی از فواد بود: یک بار جستی ملخک

بنفشه پیام را برای خودش معنی کرد: آیا یک بار ملخ کوچکی را جستجو کردی؟

منظور فواد چه بود؟

بنفشه در جواب، به همین پیام کوتاه قناعت کرد: ملخک خودتی

...............

بنفشه که به خانه رسید هیجان زده بود. دیدن دوباره ی فواد و پوریا هیجان ترس را در او ایجاد کرده بود،

اما....

هیجان اصلی بابت چیز دیگری بود.

هیجانش آنقدر زیاد بود که گرسنگی، از یاد بنفشه رفته بود.

هیجان بنفشه برای این بود که تصمیم گرفته بود، یک ردیف از ابروهایش را تیغ بزند. حال که پدرش در خانه نبود، فرصت انجام این کار برایش مهیا شده بود.

فرصت انجام همه ی کارها، در این خانه ی خالی، برای بنفشه مهیا بود،

همه ی کارها....

وارد دستشویی شد و به دنبال ژیلت پدرش گشت.

هول و دستپاچه فقط مقنعه را از سرش کشید. ژیلت را در دستش گرفت و به تصویر چهره اش درون آینه ی دستشویی، چشم دوخت. لبخندی روی لبش آمد. تصمیم داشت، بعد از اینکه یک ردیف از ابروهایش را برداشت، به سیاوش زنگ بزند تا بیاید و او را ببیند.

با این فکر که تا چند لحظه ی دیگر چهره اش زیبا خواهد شد، از خوشحالی لرزید. با دهانی که به خنده باز شده بود تیغ را زیر ابرویش گذاشت و کشید،

باز هم کشید،

باز هم....

.........

بنفشه به خودش نگاه کرد.  چقدر تغییر کرده بود. چهره اش اصلا قابل مقایسه با چند لحظه ی پیش نبود. در نظر خودش زیبا شده بود.

آنقدر از کارش راضی و خوشحال بود که بی اراده دوبار به هوا پرید. فردا حال نیوشا را می گرفت،

اما.....

از آن مهمتر عکس العمل سیاوش بود. حتما با دیدن بنفشه خیره خیره نگاهش می کرد و مثل فیلمهای عشقی که بنفشه بارها نگاه کرده بود، با لکنت زبان می گفت:ت..تویی؟ ای...این...تویی؟

از تصور سیاوش در چنین وضعیتی، باز هم نیشش تا بنا گوش باز شد. قلب بنفشه بی امان می کوبید. دیگر نمی توانست انتظار بکشد. باید حتما چهره اش را در برابر سیاوش به نمایش می گذاشت. بنفشه به سمت تلفن رفت و شماره ی سیاوش را گرفت.

سیاوش سرگرم صحبت با زن چاقی بود که بر سر نبودن سایز مورد نظرش، با سیاوش جر و بحث می کرد. سیاوش به شایان نگاه کرد که با مشتری دیگری سرگرم خداحافظی بود. صدای زنگ گوشی اش فرصت مناسبی بود تا از شر آن زن خلاص شود. سیاوش با گفتن "ببخشید" گوشی را روی گوشش گذاشت: الو؟

صدای سرزنده ی بنفشه را از آن سوی گوشی تشخیص داد:

-سیاوووووووش

چقدر خوب بود که بنفشه باز هم روحیه اش را به دست آورده بود.

-عوض سلام گفتنه دیگه؟

-سلاااااااام

سیاوش خندید: سلام، خوبی؟

-خوب خوببببببببم

سیاوش با خود فکر کرد که چرا بنفشه کلمات را کش دار ادا می کند؟

ورود زن جوان و زیبایی به داخل مغازه، حواس سیاوش را پرت کرد. چهره ی زن جوان، آشنا بود. سیاوش به خود فشار آورد تا بفهمد، قبلا او را در کجا دیده است؟

همزمان رو به بنفشه کرد:

-چیه کبکت خروس می خونه؟

بنفشه با خود فکر کرد کبک و خروس چه می کنند؟

بهتر بود روی این جملات فکر نکند،

مهم سیاوش بود...

-سیاوش باهات یه کاری دارم، میای تا خونمون؟

نگاه سیاوش روی شایان لغزید که به گرمی با زن زیبا، سلام و احوالپرسی می کرد.

این زن که بود؟

شایان هم او را می شناخت.

-کارت مهمه بنفشه؟ من اینجا سرم شلوغه

-آره خیلی مهمه، میای؟

سیاوش با تعجب به زن نگاه کرد، که با رویی گشاده برای سیاوش سر تکان می داد. سیاوش با سردرگمی سری برای زن زیبا تکان داد.

-راستی دیشب عمه شهنازت چی گفت؟

-عمه همش غرغر کرد. به تو گفت بی تربیت، منم بهش گفتم خودتی

سیاوش خندید:

-چرا این حرفو زدی بنفشه، کار خوبی نکردی

و باز نگاهش روی چهره ی زن جوان چرخید.

-گفت امروز می خواد بیاد بوتیک بابا، تا بابا رو ادب کنه

پس شهناز امروز به اینجا مشرف می شد؟

با آن برخورد دیشب، بهتر بود که سیاوش لحظه ی ورود شهناز اینجا حضور نداشته باشد. صدای شایان را شنید: سیاوش به جا آوردی؟

سیاوش جواب داد: نه، متاسفانه

بنفشه از پشت تلفن کنجکاوانه به صحبتها گوش می داد.

صدای شایان بلند شد:

-همون خانم پرستار درمونگاه......که زحمت ما افتاده بود به گردنشون.

سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. همان پرستار خوشگله بود. دوباره با لبخند برای پرستار زیبا سر تکان داد و به گرمی احوالپرسی کرد. نگاهش روی شایان ثابت ماند که با چشمانی درخشان، به پرستار زل زده بود. انگار حالا که دیگر حالش رو به راه بود، تازه می توانست چهره ی پرستار را باز بینی کند.

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش نمیای؟

امروز شهناز به اینجا می آمد، و سیاوش دوست نداشت با او رو در رو شود

این پرستار زیبا هم که اینجا بود....

خوب همه ی زیبایی ها که نباید سهم سیاوش باشد،

بنفشه ی کوچک، از همه چیز واجب تر بود،

از همه چیز...

برود ببینید این دخترک چه کار مهمی با او دارد؟

شاید باز هم دسته گلی در مدرسه به آب داده بود.

به هر حال سیاوش با خود عهد کرده بود که حامی اش باشد.

سیاوش تصمیمش را گرفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام

این پرستار هم سهم شایان...

این پرستار هم...

.............

بنفشه موهایش را بالای سرش جمع کرده بود تا در همان لحظه ی اول، ابروانش کاملا در معرض دید سیاوش قرار بگیرد. از شدت ذوق و شوق، بیشتر از ده بار موهایش را باز کرده بود و دوباره بالای سرش بسته بود.

انگار بنفشه دچار وسواس فکری شده بود....

بنفشه در خیالش سیاوش را تصور می کرد که تا چند لحظه ی دیگر او را می دید و اولین جمله ای که با دیدنش بر زبان می آورد، این بود:

-بنفشه چقدر خوشگل شدی

آنوقت بنفشه به سمت سیاوش می دوید....

می دوید؟

خوب می دوید و چه کار می کرد؟

می دوید و....

بنفشه از آنچه که در فکرش جولان می داد، تکان خورد.

می دوید و ...

می دوید و سیاوش را در آغوش می کشید.....

احساسات بنفشه کم کم به غلیان در می آمد.

دخترک دوست داشت سیاوش را در آغوش بگیرد.

یعنی آن روز می رسید که بنفشه سیاوش را در آغوش بگیرد؟

کسی چه می دانست؟

شاید می رسید....

صدای زنگ آیفون به گوش بنفشه رسید. بنفشه برای آخرین بار به چهره اش نگاه کرد و با خوشحالی به سمت آیفون پرید با دیدن تصویرسیاوش، جیغ خفه ای کشید و دکمه ی آیفون را فشار داد و به سمت راه پله ها دوید.

......

نظرات (0)
 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سر سنگین وارد بوتیک شد. شایان داخل بوتیک بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. ساعت 9 صبح بود.

شایان از کی تا به حال اینقدر سحر خیز شده بود؟

زیر چشمی به کبودی چانه اش نگاه کرد.

همان یک مشت حساب کار را به دست شایان داده بود.

همان یک مشت....

سیاوش به یاد یکی از برنامه های طنز سالهای دور افتاد.

"فقط با یک مشت"

جای بنفشه خالی بود تا دنباله ی حرف سیاوش را بگیرد و حرفهای خنده دار بگوید.

شایان زیر لب سلام گفت. سیاوش سر تکان داد و آن سوی پیشخوان ایستاد و خودش را با لباسهای درون قفسه سرگرم کرد. شایان کمی من و من کرد و بالاخره گفت:

-دیشب من تنها بودم

پاسخ سیاوش سکوت بود.

-به کسی نگفتم بیاد پیشم

سیاوش اینبار سر تکان داد.

-سیا مثه بچه ها باهام قهر کردی؟

سیاوش لب باز کرد:

-نه تو مثه بچه ها، زورتو سر یه طفل معصوم خالی می کنی

-تو هم جای من بودی، همین کارو می کردی

-من این کارو نمی کردم شایان، آدم بچه ی خودشو واسه یه چیز بی ارزش اینقدر کتک نمی زنه

-سیا باور کن اون حس پدر دختری رو بهش ندارم. می دونم بچه مه، اما همش فکر می کنم اگه از اول نبود، الان وضعیت منم این نبود

سیاوش با شنیدن این حرف به سمت شایان چرخید:

-منظورت چیه؟

-سیاوش اگه بنفشه به دنیا نمیومد من به این مرحله نمی رسیدم، شاید منم الان با زنم داشتم یه گوشه زندگیمو می کردم

-تو که گفتی زنت از اول، همینطوری بود

-دیگه به این حد نبود که هر دو سال یه بار بیمارستان بستری بشه

-اصلا گیریم حق با تو باشه، خود تو این بچه رو به وجود آوردی دیگه، پس واسه چی از دست بنفشه ناراحتی؟

-خوب من به وجود آوردم، ولی اگه بنفشه نبود اوضاع اینجوری نبود

-باز شر و ور گویی شروع شد؟ خودت فهمیدی چی گفتی؟ تو که قبلا می خواستی از زنت حرف بزنی، انگار می خواستی بیاری بالا، الان می گی اگه بنفش نبود من با زنم خوش بودم؟ باز می خوای بری رو اعصابم؟

-من نمی خوام برم رو اعصابت

-واقعا نمی خوای بری رو اعصابم؟ پس بنفشه که اومد خونه، دیگه کتکش نزن

-مگه میاد خونه؟

-پس نه، رفته واسه همیشه خونه ی خواهرت زندگی کنه؟ تو که می دونی خواهرت اونو برش می گردونه

-جلوی یه الف بچه زدی زیر چونه ام، تازه می گی من رو اعصابتم

-اگه بازم کتکش بزنی، ازینم بیشتر می زنم
شایان کلافه جواب داد:

-اصلا چرا سرنوشت بنفشه اینقدر واسه تو مهمه

سیاوش جا خورد.

عجب سوال سنگینی....

چرا بنفشه اینقدر برای سیاوش مهم بود؟

به خاطرش با شایان درگیر شده بود،

به خاطرش قلبش تیر می کشید،

یک دختربچه ی نحیف و شیطان که بیشتر نبود. با یک دماغ گوشتی شبیه دماغ دلقک ها، چشمانی که برق شرارت آن، از ده قدمی مشخص بود و زبان درازی که کوتاه کردنش کار حضرت فیل بود،

حضرت فیل....

شایان دوباره تکرار کرد:

-بگو دیگه چرا مهمه؟

سیاوش به خودش فشار آورد تا دلیل قانع کننده ای برای این سوال پیدا کند.

بی پناهی بنفشه او را عذاب می داد، به هر حال او هم آدم بود.

خوشگذران بود ولی حس ترحم و دلسوزی اش هنوز فعال بود.

اصلا خوشگذرانی که منافاتی با دلسوزی نداشت،

داشت؟

بنفشه دختر بچه ی طرد شده ای بود که در عین داشتن پدر و مادر یتیم بود،

یتیم....

شاید بنفشه برای سیاوش، جای دختری را که می دانست هیچ گاه نخواهد داشت، در زندگی اش پر کرده بود،

شاید....

سیاوش به حرف آمد: نمی دونم

..................

بنفشه زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد.

چرا چهره ی نیوشا تغییر کرده بود؟

هر چه به خودش فشار می آورد، متوجه ی چیزی نمی شد. از طرفی نمی توانست مستقیما به چهره اش نگاه کند، دلش نمی خواست نیوشا با خود فکر کند که توانسته، توجه بنفشه را به خودش جلب کند.

بنفشه اشتباه می کرد.

نیوشا زرنگتر از این ها بود. دخترک از همان ابتدا متوجه شده بود که بنفشه با کنجکاوی او را زیر نظر گرفته است.

نیوشا رویش را به سمت بنفشه کرد و گفت:

-چیه؟ اینقدر نگام کردی خسته نشدی؟ تموم میشما

بنفشه چشم غره ی عجیب و غریبی حواله ی نیوشا کرد. نیوشا از رو نرفت:

-می دونم چرا اینقدر نگام می کنی، می خوای بدونی من چرا تغییر کردم

بنفشه سعی کرد به روی خودش نیاورد. اما آب دهانش را که قورت داد، نیوشا فهمید که باز هم نقطه ضعف بنفشه را مورد هدف قرار داده است. لبخند پیروزمندانه ای روی لبش نشست. تکانی به گردنش داد و گفت:

-یه ردیف از ابروهامو برداشتم

بنفشه همانطور که به کتابش نگاه می کرد، چشمانش درشت شد.

نیوشا ابروهایش را برداشته بود؟

مگر خانم عمیدی نگفته بود که زیر ابرو برداشتن، در مدرسه ممنوع است؟

نیوشا با چه جراتی این کار را کرده بود؟

و باز هم ته ته ته دلش احساس کرد که او هم تمایل شدیدی برای انجام این کار دارد.

بنفشه فقط به سیاوش فکر می کرد و همه ی تلاشش برای به چشم آمدن در برابر سیاوش بود.

حتی یک ردیف زیر ابرو برداشتن، چهره ی بنفشه را صد و هشتاد درجه تغییر می داد،

صد و هشتاد درجه....

صدای نیوشا دوباره به گوشش رسید:

-ابروهای تو پاچه بزیه

پاچه بزی دیگر چه بود؟

اصلا پاچه ی بز چه شکلی بود.

یادش آمد پدرش بعضی مواقع به او می گفت که شبیه بز است و مثل بز نگاه می کند.

اما اینکه ابروهایش شبیه پاچه ی بز باشد،

بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد.

هر چه که بود. حتما چیز بدی بود،

حتما...

بنفشه با نا امیدی آستین هایش را جلوی چشمان بنفشه تا می کرد تا بلکه با نشان دادن دوباره ی دستان اصلاح شده اش، حس حقارت خود را پنهان کند.

نیوشا با بی رحمی پوزخند زد:

-واقعا که، من می گم ابروهاش پاچه بزیه، اون آستینشو تا می زنه

و بنفشه ی کوچک به این فکر نمی کرد که در کلاسشان شاید اکثریت بچه ها ابروهایشان پاچه بزی است و وصله ی ناجور کلاس، همین نیوشا است.

بنفشه ی  کوچک، فقط در فکر رقابت با نیوشا بود. حرفهای نیوشای دوازده ساله به طور عجیبی روی بنفشه دوازده ساله تاثیر می گذاشت.

بنفشه با سر افکندگی دوباره آستینش را پایین کشید و با لبهای آویزان به خط خطی های روی میزش چشم دوخت.

سمیرا شهنامی از کنار میزشان گذشت. به سمت یکی از بچه ها در انتهای کلاس می رفت. یک لحظه نفس عمیق کشید. بنفشه چه بوی خوبی می داد. با لبخندی بر لب چرخید و با صدای نسبتا بلندی گفت:

-بنفشه، اسم ادکلنت چیه؟ چقدر خوشبوئه

بنفشه از ته دل شاد شد. چه موقعیت خوبی برای سوزاندن دماغ نیوشا نصیبش شده بود،

چه موقعیت خوبی....

سرش را بالا گرفت و گفت: اسم ادکلنم رمیه

-خیلی خوشبوئه، منم ادکلنم تموم شد از همینا می خرم

بنفشه خندید. سمیرا هم خندید.

همسالان چه زود کینه ها از یادشان می رود،

چه زود...

سمیرا از کنار بنفشه گذشت. بنفشه با غرور به سمت نیوشا چرخید که با انزجار بینی اش را چین داده بود و گفت:

-بوی دماغ سوخته میاد

نیوشای حاضر جواب بلافاصله گفت:

-با این ابروهای پاچه بزی سوختن هم داره

بنفشه باز هم دمغ شد. به ابروهایش دست کشید و به ابروهای نیوشا نگاه کرد. بوی ادکلن با ابروهای تمیز شده قابل مقایسه نبود.

اصلا نبود...

اصلا....

ای کاش ابروهایش مثل ابروهای نیوشا بود،

ای کاش....

ای کاش...

...............

نظرات (0)
 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه که داخل ماشین نشست هنوز گرم بود. در دست گرفتن دست سیاوش، اصلا قابل مقایسه با در دست گرفتن دست فواد، نبود.

بنفشه،برای بر طرف کردن حس کنجکاوی، دستان فواد را در دست گرفته بود،

اما امشب،

حسی که از در دست گرفتن دستان سیاوش، به او منتقل شده بود، وصف نشدنی بود.

دستان سیاوش بزرگ و قدرتمند بود،

دستان سیاوش حمایتگر بود،

نه مثل دستان پدرش سنگین و دردناک،

و نه مثل دستان دایی ها و خاله هایش سرد و بی عاطفه،

ونه حتی مثل دستان عمه اش، پیر و لرزان....

دستان سیاوش قدرتمند بود.....

صدای سیاوش، افکار بنفشه را برهم زد:

-خونه ی عمه ات از کدوم خیابونه؟ بلدی دیگه؟

-واسه چی می پرسی؟

-امشب باید بری خونه ی عمه ات دیگه

-مگه قرار نبود بیام خونه ی شما؟

-با این وضعیت خوب نیست، یه دفه دیگه می برمت خونمون

بنفشه پکر شد، باز هم خوشیهایش گذرا بودند.

گذرا.....

-فردا چطوری برم مدرسه؟

-یعنی چی چطوری برم؟

-لباسو کیف مدرسه ام، خونه موندن. تازه موبایلم خونه جا مونده

-خوب الان با هم میریم از خونه بر میداریم

نگاه بنفشه نگران شد، سیاوش متوجه شد:

-نترس، باهات میام بالا، لباستو برمی داریم بعد میریم خونه ی عمه ات

سیاوش با خودش گفت دو کلام حرف حساب با عمه شهناز دارد، که حتما باید به او بگوید.

-بعد کی میای منو ببری خونه ی خودتون؟

-هفته ی بعد می برمت عمو، خوبه؟

-تو عموی من نیستی

-چرا اینقدر از کلمه ی عمو بدت میاد؟

سیاوش هنوز نفهمیده بود که چرا بنفشه از این کلمه خوشش نمی آید،

کم کم می فهمید قضیه چیست،

کم کم...

کم کم....

بنفشه جوابی به سیاوش نداد. سیاوش دیگر اصراری نکرد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

...........

همین که سیاوش وارد هال شد، چشمش افتاد به شایان که با چانه ی کبود شده کنار آیفون ایستاده بود.

شایان با تعجب به سیاوش نگاه می کرد. از لحظه ای که او را درون آیفون تصویری دیده بود، از یک طرف تعجب کرده بود و از طرف دیگر خوشحال شده بود. شایان نگران بود که برخورد امشب، باعث برهم خوردن دوستی و شراکتشان شود.

چه خوب که سیاوش خودش برگشته بود،

چه خوب.....

سیاوش بدون توجه به شایان، رو به بنفشه کرد:

-برو وسایلاتو جمع کن

بنفشه در حالیکه بسته ی حاوی ادکلن را محکم در دستش گرفته بود، با ترس نگاهی به پدرش کرد و به سمت اطاقش رفت.

شایان به آرامی رو به سیاوش کرد:

-سیا ازم دلخوری؟

سیاوش جوابی نداد.

-سیا من معذرت می خوام

سیاوش با بی حوصلگی جواب داد:

-چون دخترتو کتک زدی، از "دوستت" معذرت می خوای؟

"دوستت" را غلیظ ادا کرد.

غلیظ.....

-خوب پس چی کار کنم؟

سیاوش سرش را تکان داد:

-تو آدم نمی شی شایان، تو اصلا نمی دونی الان باید از کی معذرت خواهی کنی، من باید خیلی شوت باشم که از تو بیشتر از این انتظار داشته باشم

شایان بلاتکلیف به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش ادامه داد:

-امشب بنفشه میره خونه ی خواهرت، خودمم دو کلام حرف دارم با خواهرت، تو هم امشب هرکیو می خوای وردار بیار تا صبح باهاش شاهانه سر کن

شایان بی اختیار دست برد به سمت چانه اش و آنرا مالید. سیاوش پوزخند زد. در همین لحظه بنفشه با کیف مدرسه و مانتو اش از اطاق بیرون آمد و به سمت سیاوش رفت.

سیاوش در خروجی را باز کرد و به بنفشه گفت:

-برو پایین، الان میام

بنفشه که از پله ها پایین رفت، سیاوش رو به شایان کرد:

-بردمش بیرون، براش ادکلنو اسپره خریدم

شایان بلافاصله گفت:

-چقدر شد؟ بگو با هم حساب کنیم

سیاوش یک لحظه از حرص به خنده افتاد.

شاید شایان عقب مانده ی ذهنی بود و برای همین چیزی نمی فهمید.

شاید....

سیاوش سرش را تکان داد و گفت:

-برای پولش نگفتم، خواستم بهت بگم به جای کتک زدنش دوتا ادکلن واسش می خریدی، بعدشم تو که اینقد حاتم طایی هستی، برای چی واسه یه ادکلن سی تومنی خودتو جر دادی؟

شایان خواست حرفی بزند اما سیاوش دیگر آنجا نایستاد. در را باز کرد و به سمت پله ها رفت.

.............

شهناز با تعجب به مرد جوانی نگاه می کرد که با طلبکاری به او زل زده بود. نگاهش افتاد به بنفشه، که کوله پشتی اش را روی دوشش انداخته بود.

با نگرانی پرسید:

-چی شده عمه؟ بابات طوری شده؟

سیاوش با لحن نیش داری گفت:

-شما عمه ی این بچه هستین؟

شهناز دوباره به شایان نگاه کرد و گفت:

-بله من عمه اشم، شما کی هستین؟

بنفشه وسط حرفشان پرید:

-عمه این سیاوشه، دوست بابا

شهناز در ذهنش کنکاش می کرد که قبلا این اسم را، از زبان چه کسی شنیده بود؟

افکارش را پس زد و گفت:

-خوب عمه چی شده؟ چرا اینجا اومدی؟ بابات کو؟

اینبار سیاوش به میان حرفشان پرید:

-خانم سماک من از شما یه سوالی دارم

-بفرمایید

-خانم، عمه بودنو واسه من تعریف کنین

شهناز اخم کرد.

این مرد جوان چه می گفت؟

این چه طرز صحبت کردن بود؟

-منظورتون چیه؟

سیاوش منتظر جرقه بود، تا شعله ور شود.

-که منظورم چیه؟ خانم بیا یه نگاه به صورت این دختر بنداز، داداشت زده سیاهو کبودش کرده، اونم واسه خاطر یه ادکلن سی تومنی، که چرا بنفشه از ادکلنش استفاده کرده

شهناز هنوز متوجه ی جریان نشده بود.

شایان بنفشه را کتک زده بود؟

از این کار برادرش، اصلا خوشش نمی آمد.

خودش هیچ وقت دست روی بچه هایش بلند نکرده بود.

سیاوش دستش را روی شانه ی بنفشه گذاشت و او را به سمت روشنایی نور سر در خانه، کشاند و گفت:

-کبودی صورتشو ببین خانم

شهناز اخم کرد و گفت:

-بیخود کرد زدش، الان خودش کجاست؟

-الان خودش ور دل دوست دخترشه، شما به غیر از غر غر کردنو چهار تا توپ و تشر کار دیگه هم بلدی؟

شهناز کم کم عصبانی میشد. مردک چقدر بی ادب بود.

-یعنی چی آقا؟ چرا اینجوری با من حرف می زنی؟

-پس چه جوری حرف بزنم؟ داداشت که لیاقت نداره از این بچه نگهداری کنه، شما هم که خودتو کشیدی عقب، این بچه جذام که نداره

بنفشه با خودش فکر کرد که جذام چیست؟ یک فحش است؟

آنقدر درگیر کلمه ی "جذام" شده بود که کلمه ی "بچه" در برابر آن رنگ باخته بود.

-این بچه مسئولیت داره

-خانم مگه می خوای چی کار کنی که اینقدر دست و پاهات می لرزه؟ پاشو برو گوش برادرتو بکش، شنیدم ازتون حساب می بره، نکنه دوست داری برادرزادت یه جاش ناقص بشه؟

شهناز با عصبانیت جواب داد:

-اصلا به تو په ربطی داره؟ تو چه کاره حسنی؟

-من خود حسنم

بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش، دهانش به قهقهه ی بی موقعی باز شد و صدای قهقهه اش درون کوچه پیچید.

سیاوش خود حسن بود و او خبر نداشت؟

چقدر جالب...

سیاوش، حسن بود.

سیاوش در اوج عصبانیت، با شنیدن صدای قهقهه ی بنفشه لبخند زد. از آن خشم چند لحظه ی اثری باقی نمانده بود.

بنفشه باز هم، همان قهقهه های سرخوشانه را تکرار کرده بود.

سیاوش خوشحال شد.

به شوخی به شانه اش زد:

-نخند گنجو

بنفشه همانطور که می خندید رو به سیاوش کرد:

-حسن دماغ دراز

سیاوش کم کم لبخندش تبدیل به خنده می شد.

باز هم دخترک حرفهای "آس" خود را رو کرده بود.

باز هم....

شهناز با تعجب به بنفشه و سیاوش و صمیمیت بین آن دو نگاه کرد. سیاوش جر و بحثش را با شهناز از یاد برده بود. شهناز به حرف آمد:

-به جای خندیدن، جواب سوال منو بدین

سیاوش خودش را جمع و جور کرد، هنوز ته خنده در صدایش مشخص بود:

-خانم سماک، واسه شما افت داره که دوست برادرتون برای برادرزادتون دل بسوزونه، اونوقت شما به عنوان عمه، کنار گود بشینیو بگی لنگش کن

بنفشه متوجه ی صحبتهای سیاوش نشد. ذهنش هنوز درگیر حسن دماغ دراز بود. شهناز دوباره برزخ شد. قبل از اینکه چیزی بگوید، سیاوش پیش دستی کرد:

-برید بالا از خود بنفشه سوال کنین، ببینین چی شده. کبودی های سر و صورتشم مشخصه، حالا اگه شما می خوای برادرزادت کتک خور بار بیاد، یه چیز دیگه است.

رو به بنفشه کرد:

-خیلی خوب، بسه اینقد نخند

و خودش نیشخند زد.

-دیگه برو پیش عمه ات، واسش توضیح بده چی شده، شاید عمه جان دلش به حالت سوختو یه تکونی به خودش داد، من باید برم باهام کاری نداری؟

بنفشه پکر شد. سیاوش می خواست برود. امشب با همه ی تلخی اش برای بنفشه شیرین بود. سیاوش برایش ادکلن خریده بود. دستش را در دست خود گرفته بود. از او در برابر پدر و عمه اش دفاع کرده بود.

و حالا...

می خواست برود.

سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. دوباره دستی به سرش کشید:

-غصه نخور دیگه، فردا باز هم همدیگه رو می بینیم

در دل بنفشه، قند آب می کردند.

قند...

سیاوش باز هم نوازشش کرده بود و مهمتر از آن فردا دوباره

نظرات (0)