دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 54
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 2057
بازدید کل : 336314
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با عجله به آن سوی خیابان رفت. هول و دستپاچه در خانه را باز کرد و به زیر پله ها نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حق با شایان بود. بنفشه خانه نبود. همانطور با کفش از پله ها بالا رفت، حق شایان همین بود که سیاوش با کفش وارد خانه اش شود. همین تنبلی و حواس پرتی اش،باعث شده بود که وقتشان هدر رود. دیگر زمانی برای باز کردن بند کفش و بیرون آوردن آن باقی نمی ماند. سیاوش به سرعت وارد اطاق شایان شد، پارچه را روی تخت پهن کرد و در کمد را باز کرد و به جستجو در کمد پرداخت. به دنبال شومیز ها بود. چند دقیقه همچنان در کمد، کند و کاو کرد. ولی خبری از شومیزها نبود. کلافه و عصبی گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره ی شایان را گرفت:

-الو، شایان، پس این شومیزها کو؟

-تو کمده دیگه

-احمق من الان تا نیم تنه تو کمدم، پس چرا نمی بینم؟

-خوب بگرد، همونجاست،

شایان چند لحظه سکوت کرد و ناگهان:

-وااااااااای، خونه ی خواهرم گذاشتم، تو انباریشه، وای، وای

-آی درد، آی مرگ، الهی خبرت واسه من بیاد، ببین چقدر معطلمون کردی، پاشو برو خونه ی خواهرت بگیرشون، من که عمرا نمیرم اونجا

-وای داداش منو ببخش، بخدا نمی دونم چرا قاطی کردم، من الان خودم میرم از خونه ی خواهرم بسته ها رو میارم، چاکرتم هستم، تا تو اینجا برسی من بسته ها رو، روی پیشخوان مغازه برات گذاشتم

سیاوش با حرص تماس را قطع کرد. به سمت پارچه رفت و آنرا برداشت و خواست از در اطاق خارج شود که صدایی شنید.....

بنفشه با احتیاط در خانه را باز کرد و به زیر راه پله ها جشم  دوخت. لبخندی روی لبش نشست. پدرش خانه نبود. به سمت نیوشا، فواد و پوریا چرخید:

-بیاین تو، بابام نیستش

هر سه وارد خانه شدند. بنفشه در خانه را بست:

-بریم بالا

و خودش جلوتر از آنها از راه پله ها بالا رفت، به دنبال بنفشه، پوریا و فواد از پله ها بالا رفتند. نیوشا زیر راه پله ها معطل کرد، آینه ای از کیفش بیرون آورد و رژ لب صورتی رنگی را در دست گرفت و ناشیانه روی لبهایش کشید. رژ لب از چند قسمت لبهایش، بیرون زده بود. چند بار لبهایش را به هم مالید و به دنبال آنها مسیر راه پله ها را در پیچ گرفت.

بنفشه وارد هال شد. سکوت خانه را فرا گرفته بود. بنفشه برای اطمینان از نبود پدرش فریاد زد: باباااااا، خونه ای؟

صدایی به گوشش نرسید. بنفشه با لبخند گفت:

-خیل خوب، بابام نیستش، خیالتون جمع

سیاوش پشت در اطاق ایستاده بود و به بخت بد خودش لعنت می فرستاد. عجب لحظه ای بنفشه وارد خانه شده بود.

عجب لحظه ای...

اصلا مگر شایان نگفته بود که بنفشه، کلاس فوق برنامه دارد و تا ساعت پنج بعد از ظهر به خانه بر نمی گردد؟ پس بنفشه اینجا چه می کرد؟

خودش جواب خودش را داد، بنفشه دروغ گفته بود. اما دلیل دروغگویی اش چه بود؟

سیاوش گوشهایش را تیز کرد و به صداهای نا آشنا گوش فرا داد. صدای دخترانه ای را شنید:

-هوراااااااااااا، دیگه جشن تولد شروع میشه، کجا مانتومو در بیارم؟

بنفشه جواب داد: نیوشا بریم تو اطاق من، منم مانتومو در بیارم

سیاوش با خودش فکر کرد، پس نیوشا همراه بنفشه است.

اصلا از این دخترک خوشش نمی آمد....

اصلا....

با صدای بسته شدن در اطاق بنفشه، سیاوش نفس راحتی کشید و خواست به آرامی و قبل از اینکه بنفشه او را ببیند، از اطاق شایان خارج شود و به سرعت از خانه بیرون برود که با شنیدن صدای پسرانه ای، میخکوب شد.

پوریا رو به فواد کرد: خونشون خیلی هم بزرگ نیست

فواد جواب داد: آره، اندازه ی خونه ی ماست

-یکم بهم ریخته ست

-اوهوم

سیاوش اخم کرد، با خودش کلنجار رفت که واقعا صدای پسرانه شنیده یا دچار توهم شده است؟

چند لحظه سکوت کرد و اینبار از تعجب چشمانش از هم گشوده شد.

سیاوش کاملا متوجه ی جریان شد....

کاملا....

بنفشه دو پسر را همراه خود به خانه آورده بود.

خاک بر سرت شایان،

خاک بر سرت با اینطور بچه تربیت کردنت...

خاک بر سرت....

بنفشه پسر به خانه آورده بود...

پسر....

پسر....

..............

سیاوش با اخمی که هنوز به چهره داشت، هنوز پشت در اطاق شایان ایستاده بود و به صداها گوش می داد. ته دلش می خواست از اطاق بیرون بیاید و ابتدا با اردنگی هر دو پسر نوجوان را از خانه بیرون کند و بعد یک سیلی زیر گوش بنفشه بخواباند. از سوی دیگر دوست داشت مطمئن شود که این دور هم نشینی، فقط در حد یک دوره ی دسته جمعی است و  یا چیزی بیشتر از آن است.

بهتر نبود صبر کند تا بفهمد ماجرا به کجا کشیده خواهد شد؟

بهتر نبود؟

اگر هم قرار بود اتفاقی بیوفتد، سیاوش که حضور داشت، پس خطری بنفشه را تهدید نمی کرد.

سیاوش گوشهایش را تیز کرد و منتظر ماند....

بنفشه مانتوی مدرسه اش را از تنش خارج کرد. بلوز یقه گرد آبی رنگی به تن داشت. با همان شلوار مدرسه ی پارچه ای به سمت نیوشا چرخید و با دیدن نیوشا ابروهایش بالا رفت. نیوشا تاپ قرمز رنگی پوشیده بود. بند سفیدلباس زیرش، مشخص بود. چشمان بنفشه روی بند ثابت مانده بود و باز هم چیزی شبیه حسرت در دلش نشست.

رو به نیوشا کرد: اینجوری می خوای بیای؟

نیوشا همانطور که گوشواره هایش را به گوشش آویزان می کرد رو به بنفشه کرد: آره مگه چیه؟ حالا تو بگو ببینم اینجوری می خوای بیای؟

-چه جوری؟

-مثه دهاتیها لباس پوشیدی، با شلوار مدرسه می خوای بیای جلوی فواد؟ این چیه؟ نگاش کن توروخدا، دستات چرا اینقدر مو داره؟

بنفشه به دستانش نگاه کرد. به موهای مشکی روی دستانش چشم دوخت:

-مگه چیه؟

-ایشششش، چقدر هپلی هستی، دستای منو ببین چه تمیزه

و دستان سفیدش را جلوی چشمان بنفشه به نمایش گذاشت. بنفشه دچار اضطراب شد. واقعا اینقدر اوضاع بهم ریخته بود؟ صدای نیوشا باعث شد چشم از دستانش برگیرد.

-حالا اینو ببین

و پاچه های شلوارش را کمی به سمت بالا کشید. بنفشه پوست لبش را به دندان گرفت. با سرخوردگی به نیوشا نگاه کرد. چشمش افتاد به رژ لب کج و معوج شده ای که روی لب نیوشا جا خوش کرده بود.

نیوشا متفکرانه به او چشم دوخت:

-حالا ناراحت نباش، برو یه بلوز آستین بلند پیدا کنو بپوش، شلوارتم عوض کن، من میرم پیش بچه ها، در ضمن یه ادکلنی، اسپره ای چیزی به خودت بزن، بوی عرق می دی

نیوشا که از اطاق بیرون رفت بنفشه بغض کرد. چقدر وضعیتش داغان بود. دست و پایش به قول نیوشا هپلی بود و بدتر از آن بوی عرق می داد. با دلخوری به سمت کشوی لباسش رفت و بلوز آستین بلند صورتی رنگی را که چروکیده بود، از بین لباسهای در هم شده بیرون کشید.

نیوشا کنار پوریا نشسته بود و با لبخند پت و پهنی که بر لب داشت شمع های سیزده سالگی اش را روشن می کرد. پوریا دستش را به دور گردن نیوشا حلقه کرد و خودش را به او چسباند.

بنفشه آستینهای بلوز چروکیده اش را، با هر دو دستش می کشید تا ساعدش مشخص نشود. صحبتهای نیوشا بیش از حد رویش تاثیر گذاشته بود....

بیش از حد...

همسالان، بیشترین تاثیر را روی هم می گذارند...

بیشترین تاثیر....

 فواد کنار بنفشه روی کاناپه دو نفره نشسته بود و به حرکات عصبی اش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که بنفشه چرا آستینهایش را می کشید؟

لحن مهربانی به صدایش داد:

-بنفشه چی شده؟ چرا ناراحتی؟

نگاه بنفشه روی دست پوریا ثابت مانده بود که کم کم به زیر بند تاپ نیوشا می لغزید و گفت:

-چیزی نیست

-بهم بگو دیگه، چیزی شده؟

بنفشه به نیوشا نگاه کرد که خودش را خم کرده بود و غش غش می خندید

-می گم چیزی نیست

فواد کمی به بنفشه نزدیکتر شد و دستش را از پشت سر بنفشه روی پشتی کاناپه دراز کرد. بنفشه نفس عمیق کشید و بینی اش را چین داد. از بوی عرق تن فواد چندشش شد. دوباره به نیوشا و پوریا نگاه کرد. پوریا دستانش را دور کمر نیوشا حلقه کرده بود و قلقلکش می داد. بنفشه آب دهانش را قورت داد.

فواد رو به نیوشا کرد که یقه ی تاپش بیش از حد پایین آمده بود و اصلا برایش اهمیتی نداشت:

-شمعا رو فوت کن دیگه، زود باش

نیوشا خنده کنان گفت:

-این نمی ذاره، نکن دیگه، اینقدر قلقلکم نده

پوریا دستانش به دور کمر نیوشا ثابت ماند:

-باشه، بیا، کاریت ندارم، فوت کن

فواد رو به نیوشا کرد: آرزو کردن یادت نره

پوریا و فواد و نیوشا فریاد زدند: یک، دو، سه

تنها بنفشه بود که مغموم و متفکر به شعله های شمع چشم دوخته بود.

نیوشا شمع ها را فوت کرد، هر سه نفر کف زدند. باز هم بنفشه کف نزد. فواد از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد.

پوریا از فرصت استفاده کرد و گفت:

-اولین بوس تبریکو من باید بدم

بنفشه با تعجب به نیوشا نگاه کرد که با پر رویی گونه اش را به سمت لبهای پوریا جلو آورده بود.

پوریا خندید:

-نه لپ قبول نیست، من لب می خوام

بنفشه کمی معذب شد. نیوشا خندید.

بنفشه زیر چشمی به آن دو نگاه کرد. نیوشا با لبخند خودش را به پوریا نزدیک کرد و دوباره عقب کشید و صورتش را بین دستانش پنهان کرد و بلند، بلند خندید. پوریا دستان نیوشا را از روی صورتش کنار زد و روی صورتش خم شد. چشمان بنفشه آنچه را که می دید باور نمی کرد. پوریا لبهای نیوشا را بی پروا بوسید. یک لحظه صحنه هایی از فیلمی که دیده بود از ذهنش گذشت. سرش را به سمت دیگر چرخاند و با فواد چشم در چشم شد. فواد با لبخند مزخرفی روی لبش به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-بوس من چی میشه؟

بنفشه فکر کرد اشتباه شنیده است، به چشمان فواد نگاه کرد:

-یعنی چی؟

-منم بوس می خوام، مگه تولد نیست؟

بنفشه گیج و منگ جواب داد:

-تولد من که نیست، تولد نیوشاست

-نیوشا که پوریا رو بوسید، منو که نباید می بوسید، تو باید بوسم کنی

بنفشه خودش را جمع و جور کرد: نه

فواد کمی خودش را به بنفشه چسباند:

-چرا نه؟ مگه بده؟ اگه بده چرا نیوشا این کارو کرد؟

بنفشه خودش را عقب کشید و به سمت نیوشا نگاه کرد که تقریبا در آغوش پوریا ولو شده بود.

روش را به سمت فواد کرد:

-من دوست ندارم

فواد دست بنفشه را گرفت:

-همش یه دونه، زودی تموم میشه

بنفشه سعی کرد دستش را از دست فواد بیرون بیاورد:

-نه، نمی خوام ، خوشم نمی یاد

صدای نیوشا را شنید که می خندید: پر رو شدیا پوریا

فواد دست بنفشه را محکم فشار داد:

-چیزی نیستش که، خودتم خوشت میاد

بنفشه لحظه ای را به یاد آورد که در اطاقش را گشوده بود و سیاوش را در آن وضعیت دیده بود.

باز هم خودش را به کناره های مبل کشاند:

-نه فواد، مگه نمی گم دوست ندارم

فواد با دستش بنفشه را به سمت خودش کشید:

-حالا چرا فرار می کنی

بنفشه قلبش بی امان می کوبید. رنگش پریده بود. نکند این جا بلایی بر سرش بیاید. آن هم در خانه ی خودشان، آنوقت دیگر کسی نبود که به دادشان برسد. به سمت نیوشا چرخید و با دیدن پوریا که پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نیوشایی که انگار قرص خنده خورده بود، به شدت جا خورد. تصمیم گرفت از روی کاناپه بلند شود. فواد متوجه ی موضوع شد و از بازوی بنفشه گرفت:

-کجا می خوای بری؟

صدای بنفشه می لرزید:

-ولم کن، می خوام پاشم

-پیش من بشین

-نه می خوام پاشم، نیوشا بهش بگو ولم کنه

نیوشا خنده کنان گفت: فواد ولش کن

GetBC(154);

 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش به کوهی از اجناس که وسط مغازه تلنبار شده بود نگاه کرد و آه کشید:

-خیلی کار داریم، تا فردا صبح باید همه رو بچینیم.

شایان آدامسش را باد کرد: حالا فردا نشد، پس فردا، عجله که نداریم

-اتفاقا خیلی هم عجله داریم، من از فردا میرم دنبال کارای تبلیغاتو حساب کتابای دیگه، تو هم که سلیقه نداری، پس همین امشب باید همه چی تموم بشه

-خیل خوب حالا، ببینم تو که خوش سلیقه ای چی کار می کنی

-بیا شروع کنیم جنسها رو بچینیم، این ردیف قسمت لباسهای مجلسیه، برو اون رگالها رو از بیرون مغازه بردار بیار، تا بگم چطور لباسها رو به ترتیب سایزشون بچینی

شایان به سمت در خروجی رفت، سیاوش دوباره او را مورد خطاب قرار داد:

-ببینم شایان، همه ی جنسا رو آوردی؟

-آره همشونو آوردم

..........

بنفشه و  فواد در کنار یکدیگر قدم می زدند و پوریا و نیوشا جلوی آنها گام بر می داشتند. باز هم دستان نیوشا و پوریا در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه چشمانش روی دستان آن دو میخکوب مانده بود. فواد مسیر نگاه بنفشه را گرفت و متوجه ی جریان شد. رو به بنفشه کرد:

-منم می تونم دستتو بگیرم؟

بنفشه چند لحظه در سکوت به معنی سوال فواد فکر کرد.

یعنی دستش را در دست فواد بگذارد؟

خوب او که قبلا با فواد دست داده بود. چه اشکالی داشت دستانش کمی بیشتر در دست فواد باقی بماند. بنفشه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اینبار دستان بنفشه و فواد بود که در یکدیگر قفل شده بودند.

بنفشه اینبار به دستان خودشان نگاه کرد. حس بدی نداشت، هم هیجان زده بود و هم شرمگین.

برای اولین بار، دست یک جنس مخالف را در دست گرفته بود.

برای اولین بار بود که به پسری اینقدر نزدیک شده بود،

یک پسر...

یک جنس مخالف....

چهار پسر و دختر نوجوان دست در دست هم، روی سنگ فرشهای پیاده رو قدم می زدند و دستهایشان را تاب می دادند.

........

سیاوش نگاهی به رگالها کرد و رو به شایان که روی چهار پایه ولو شده بود، گفت:

-کل جنسها همین بود؟

-کمه؟ از ده صبح داریم کار می کنیم، هنوزم یه عالمه مونده که بچینیم

-اینا که همش لباس مجلسیه، پس شومیز مجلسی ها کجان؟

-آوردم دیگه، همون جاست

و با دستش به بسته های لباس روی زمین اشاره کرد.

سیاوش دستانش را به کمرش زد:

-کو؟ پس چرا من چیزی نمی بینم

شایان به زحمت از روی چهارپایه بلند شد و با غر غر به سمت بسته ها رفت و خم شد و یکی از زانوانش را روی زمین تکیه زد:

-کوری دیگه، واسه همین نمی بینی

سیاوش دست به کمر، بالای سر شایان ایستاده بود.

شایان بسته ها را جا به جا می کرد، ولی هنوز چیزی پیدا نکرده بود.

سیاوش با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفت:

-که من کورم؟ تو مطمئنی که همه ی جنسا رو از خونه آوردی؟

-آره بابا، آوردم

-یکم فکر کن، اینا همه ی جنسایی بود که دوستت از ترکیه آورده بود؟ بهش سفارش شومیز ندادی؟ یا از قبل شومیز داشتی؟ یادمه گفتی خودتم تو خونه جنس داری

شایان ناگهان با دستش روی پیشانیش زد:

-وای سیاوش یه سری از جنسا تو خونه موندن، تو کمد اطاقم

-آی بمیری تو که همیشه لنگ می زنی، پاشو برو بیارشون، مگه من سفارش نکردم که همه رو بیاری؟ بعد که بهت می گم کودنی بدتم میاد

-سیا، جون من پاشو برو بیارشون، قربونت برم، من اصلا حال ندارم پشت فرمون بشینم

-حرف نزن بابا، نمی بینی اینجا چقدر کار داریم؟

-من خودم انجام می دم، برو بیارشون دیگه

-تو عجب آدم تنبلی هستی، پاشو برو بیارشون، من نمیرم خونه ات، هنوز دو هفته از گندی که زدیم نگذشته، می خوای دوباره با بنفشه چشم تو چشم بشم؟ پاشو برو

-بنفشه خونه نیست، کلاس فوق برنامه داره، تا چهار و پنج بعد از ظهر هم نمی یاد خونه، دیشب بهم گفت، خیالت راحت

-بابا پاشو برو می گم، چه بی مصرفی شدی تو شایان

-جبران می کنم واست، به جون تو خودم تا صبح، کل مغازه رو واست می لیسم تا تر و تمیز بشه

سیاوش به خنده افتاد:

-دیوانه ای تو، خیل خوب بابا، کلیدو بده، من رفتم

شایان از ترس اینکه نکند سیاوش پشیمان شود، سریع کلید خانه را به او داد.

سیاوش دوباره رو به شایان کرد:

-شایان مطمئنی بنفشه خونه نیست؟ من نرم اونجا ببینمش، بخدا گردنتو میشکنما

-نه مطمئنم، برو خیالت راحت

سیاوش پارچه ی بزرگی را از روی پیشخوان برداشت و بلافاصله از مغازه خارج شد.

........

بنفشه رو به نیوشا کرد:

-یه کیک انتخاب کردن که اینقد دست دست کردن نداره، زود باش دیگه

نیوشا چشم غره رفت:

-هولم نکن دیگه، بذار ببینم دارم چی کار می کنم، می خوام یه کم شیرینی هم بخرم

فواد به دفاع از بنفشه رو به نیوشا کرد:

-خوب راست می گه، یه کم زودتر، شیرینی دیگه چرا؟ همین کیک خوبه، الکی پولتو خرج نکن

پوریا نیم نگاهی به فواد کرد، فقط همین دونفر می دانستند که چرا فواد با بنفشه هم عقیده است.

فواد می خواست هر چه سریعتر به خانه ی خالی برسد...

به خانه ی خالی....

خانه ی خالی از بزرگتر....

..............

 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تختش نشسته بود و به صحبتهای پدرش گوش می داد. صدای پدرش آنقدر بلند بود که نیازی نبود پشت در، فال گوش بایستد.

-خیل خوب بابا غر نزن، پس فردا جنسا رو میارم،

.......

-خوب چند تا بسته هنوز تو راهه، یکی از دوستام داره از ترکیه میاره، بهش سفارش داده بودم

.......

-اینایی که تو خونه دارم زیاد نیستن، تا پس فردا جنسا میرسه، همه رو با هم میارم، شده تا آخر شبم می مونمو می چینمشون، چرا اینقدر غر می زنی سیاوش

پس پدرش با سیاوش صحبت می کرد. چهره اش در هم شد. اصلا دوست نداشت حتی اسم سیاوش را به زبان بیاورد.

باز هم صدای پدرش را شنید: حواسم هست تو چرا فکر می کنی من کودنم؟

......

صدای قهقهه ی پدرش را شنید: بی تربیت نفهم

بنفشه دیگر تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهای پدرش نداشت، همین که می دانست آن سوی خط سیاوش است، کافی بود تا اعصابش بهم بریزد.

گوشی اش را در دست گرفت و وارد پوشه ی بازیها شد.

........

بنفشه به دور از چشم معلم کتابی را که زیر میز باز کرده بود، ورق زد و  بالاخره جواب سوال را پیدا کرد و نوشت:

فلات ایران از شمال به کوه پایه های البرز و از غرب به کوه پایه های زاگرس منتهی می شود(به تصویر شماره ی 1-5 نگاه کنید)

بنفشه ناشیانه شماره و صفحه ی تصویر را در ادامه ی جواب آورده بود و شاید تا پایان امتحان در مورد سه چهار سوال دیگر، همین اشتباه را تکرار کرد.

امتحان که تمام شد با غرور به نیوشا نگاه کرد و گفت: امتحانو خوب نوشتی؟

نیوشا برگه ی مچاله شده ای را از درون جیبش بیرون آورد و گفت:

-آره عالی نوشتم، تو چی؟

بنفشه به کتاب زیر میز اشاره زد و نخودی خندید.

-یعنی بیست میشی دیگه؟

-آره بیست میشم، همه رو نوشتم

و باز هم خندید.

صدای معلم جغرافی به گوش رسید:

-هفته ی دیگه برگه ها رو تصییح می کنمو میارم

نیوشا پچ پچ کرد: واسه تولد آماده ای؟ همش سه روز مونده

-من چرا آماده باشم؟

-مگه قرار نیست تو خونه ی شما باشه، بچه ها منتظرن ببینن تو چه جوابی می دی

-حالا حتما باید خونه ی ما باشه؟

- یه بار تو عمرم یه چیزی ازت خواستما، حالا هی ناز کن

-آخه همش فکر می کنم بابام میاد

-ای بابا، مگه تو نمی گی بابات بعد از ظهرا میره پاساژ؟ ما همش دو ساعت میایم توی خونه بعدش میریم

بنفشه به یاد حرفهای دیروز پدرش افتاد که درمورد جنسها با سیاوش صحبت می کرد. فردا مشغله ی کاری پدرش، خیلی زیاد بود.. احتمالا تا شب هم به خانه بر نمی گشت. شاید بهتر بود فردا قال قضیه را بکند.

-نیوشا به یه شرط راضی میشم

-چه شرطی؟

-به جای اینکه دو سه روز دیگه جشن بگیریم، همین فردا بیاین خونه ی ما. بابام فردا می خواد جنسای مغازه اشو بچینه، منم الکی بهش می گم کلاس فوق برنامه داریم و دیرتر میام خونه که فک نکنه بعد از مدرسه سریع میام خونه

-ای بابا، چرا اینقدر زود، من هنوز خیلی از کارامو نکردم

-مثلا چی کار می خواستی بکنی؟ فردا بعد از مدرسه با هم میریم کیک و شمعو می خریم، بعدش میایم خونه ی ما

-حالا حتما باید فردا باشه؟

-نیوشا من فقط برای فردا مطمئنم که بابام نیستش، همیشه وقتی جنساشو می خواد تو مغازه بچینه دیر میاد خونه، یه سره می مونه، حالا چی میشه دو سه روز زودتر واست تولد بگیریم؟

-باشه، فردا بعد از مدرسه میریم کیک و میوه می خریم، با فواد و پوریا قرار می ذاریم که دسته جمعی با هم بیایم خونه ی شما

بنفشه خیلی هم راضی نبود تا جشن تولد نیوشا را در خانه اشان برگزار کند. اما باز هم ترسید که اگر مخالفت کند، نیوشا به او برچسب بچه بودن بزند.

نیوشا رو به بنفشه کرد: تو واسه فردا چی می پوشی؟

-یه لباس معمولی، بلوز و شلوار

-باشه منم بلوز و شلوار می پوشم، راستی من هنوز به سیاوش زنگ نزدما

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت، اصلا برایش مهم نبود که نیوشا به سیاوش زنگ بزند یا نزند.

سیاوش برایش وجود خارجی نداشت.

نیوشا خندید:

-فردا بعد از تولد بهش زنگ می زنم

-پوریا چی میشه؟

-فعلا که هستش، اگه هم سیاوش خیلی خوب بود که با پوریا بهم می زنم

بنفشه تعجب کرد: تو که فردا می خوای با پوریا عکس بگیری، حالا می گی باهاش بهم می زنی؟

نیوشا باز هم خندید:

-بزار ببینم واسم چه کادویی میاره، بعدش باهاش بهم می زنم

-حالا مگه چه کادویی می خواد بخره؟ واسه  خاطر کادو باهاش موندی؟

- الان طرفدار پوریا شدی؟ یادته بهم می گفتی زشته؟

بنفشه تصمیم گرفت بیشتر از این، به جر و بحث ادامه ندهد. معلوم نبود نیوشا چه در سر دارد.

اصلا بنفشه "چه کاره حسن" بود؟ یک طرف این جریان پوریا بود که لقب "کاراگاه گجت" برازنده اش بود و طرف دیگر سیاوش بخشنده،

که...

که...

توی تمبونش....

بنفشه اینبار اصلا به این شعرش نخندید. عجب شعری برای سیاوش سروده بود،

عجب شعری....

.......

دستان پوریا از خوشحالی، عرق کرده بود. گوشی را محکم در دستش فشار می داد:

-الو فواد، یه خبر خوب

-چی شده؟

-الان نیوشا بهم زنگ زدو گفت فردا بریم خونه ی بنفشه اینا، واسه ی جشن تولد

-هنوز دو سه روز مونده تا روز تولدش، چرا اینقدر زود؟

-نیوشا گفت فردا بابای بنفشه خونه نیست، زودتر می خوان جشن بگیرن

فواد چشمانش برق زد. همه چیز برای یک خوش گذرانی بی دردسر مهیا شده بود،

همه چیز...

-خیلی عالی شد، قرار شد چه ساعتی بریم خونشون؟

-بعد از مدرسه من و تو میریم دنبال نیوشا و بنفشه، تا کیک و میوه بخریم، بعدش چهارتایی میریم خونه ی بنفشه اینا

-خوبه، فردا چه روزی بشه، حسابی خوش می گذره

-فواد من فکر کنم نیوشا خودشم بدش نیاد، آخه یه بار بهش گفته بودم باید بهم لب بدی، اونم خندید

-خوبه، پس تو حسابی با نیوشا بترکون

پوریا از خوشی سرش گیج رفت.

-فواد، ممکنه بنفشه نخواد، اون موقع چی کار می کنی؟

-راضیش می کنم، اگه هم راضی نشد مجبورش می کنم، تو هم باید کمکم کنی

-باشه، منم هستم

-خیلی خوب دیگه برو به خودت برس

-چه جوری؟

-برو بازم همون فیلما رو نگاه کن تا بدونی باید چی کار کنی

پوریا نعره زد: باشه ه ه ه ه ه ه  ه

چند لحظه ی بعد هر دو پسر نوجوان برای بار چندم فیلم های ممنوعه اشان را نگاه می کردند.

...............

 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:21 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و فکر می کرد. آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی متوجه نشد شایان کی زن میانسال را پیاده کرده بود.

صدای شایان رشته ی افکارش را برید: خوب حالا، انگار چی شده، همچین غمبرک زدی هر کی ندونه فک می کنه کی مرده

سیاوش با نفرت به شایان نگاه کرد و گفت: خیلی آدم بی عاری هستی، بخدا حالمو بهم می زنی، من لخت مادر زاد بودم، اینو می فهمی؟ یعنی بنفشه تموم هست و نیست منو دید الاغ

-ای بابا بچه ی دوازده ساله چه می فهمه چی به چیه؟

-همین دیگه، عقل نداری، تو باورت شده که بنفشه بچه است؟ اون تو یه سن بحرانیه، می دونی وقتی یه دختری تو اون سن یه همچین صحنه هایی رو از نزدیک ببینه چقدر تو روحیه اش تاثیر می ذاره؟

-بابا چی می گی تو هم زیادش کردی؟ آخه اون اصلا حالیش میشه؟

-شایان حوصله ی بحث کردن ندارم، تو هیچ چی حالیت نیست، من تا چند روزی جلوی چشم بنفشه آفتابی نمیشم، باور کن اصلا نمی تونم تو چشماش نگاه کنم، تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم

-من که می گم الکی شلوغش کردی، اون هیچ چی نمی فهمه

-خفه شو گوش کن، رفتی خونه نبینم باهاش دعوا کنیا، شایان  به روح بابام اگه روش دست بلند کنی شراکتو بهم می زنم

-خیل خوب بابا، حالا این بنفشه چقدر مهم شده، امروزمون ر...ده شد، واسه خاطر یه الف بچه چه داد و هواری راه انداختی بودی

سیاوش با یاد آوری چهره ی زن میانسال دوباره اخم هایش در هم شد: شایان بعضی وقتها اینقدر ازت بدم می یاد که حد نداره، این زنیکه کی بود؟ چقدر زشت بود. فکر کنم چهل، چهلو پنج ساله بود، تو چقدر فطرتت پایینه آخه اینا کی هستن که میاریشون تو خونه ات؟ چقدر هم چاق و خیکی بود. بعد به مادر بنفشه ایراد می گرفتی؟ این زنیکه که کوه گوشت بود

-هر چی که بود از مادر بنفشه بهتر بود

-چرا شایان؟ چرا اینقدر  ازش بدت میاد، تو که به زور باهاش ازدواج نکردی

-رعنا کم کم دیگه از چشمم افتاد، مشکلات زندگی بهم فشار آورده بود، رعنا هم بهم نمی رسید، یعنی اصلا رو پا نبود که بهم برسه، همش خواب و خواب و خواب، همون روزا بود که منم کم کم رفتم سمت زنای دیگه

-جدی؟ اولین بار چه جوری راضی شدی که این کارو بکنی؟

-راضی شدن نمی خواست، یه نیاز بود که رعنا هیچ جوره بر طرفش نمی کرد. اولین باری که یه زنو آوردم تو خونه رعنا خواب بود، تا لحظه ی آخری که از خونه ببرمش هم بیدار نشد

-واقعا؟ مگه میشه؟

-آره قرص اعصاب با آدم اینطوری می کنه، اون زن هم خیلی زشت بود، اصلا قیافه نداشت، هیکلشم خیلی خیلی معمولی بود، اما من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، بعد از اون هم کم کم واسم عادت شد که برم سمت اینو اون

-خوب چرا همون اوائل زنتو طلاق ندادی؟ اون جوری بهتر نبود؟

-وقتی برای اولین بار کارش کشید به بیمارستان، منم رفتم دنبال کارای طلاق

-بچه رو هم دادی به اون؟

-آره دیگه، پس خودم نگه می داشتم؟

-ببین همین کارا رو می کنی که می گم حالم ازت بهم می خوره، احمق مادره که اونقدر مشکل روانی داشته که تو بیمارستان بستری شده، اونوقت تو رو چه حسابی بچه اتو دادی به اون؟

-پس من نگهش می داشتم؟

-این بچه رو از سر خیابون که نیاورده بودی، بالاخره یه تعهدی نسبت بهش داشتی یا نه؟

-سیاوش من دیگه ازون زندگی زده شده بودم. می خواستم قید همه چیزو بزنم، دیگه واسم مهم نبود بچه دارم یا ندارم، فقط می خواستم خلاص بشم

سیاوش با خودش فکر کرد که شاید برای بنفشه هم بهتر بود که در کنار مادرش زندگی کند. زندگی بی بند و بار شایان، محیط مناسبی برای تربیت بنفشه نبود. هر چند بنفشه در حال حاضر با شایان زندگی می کرد. آن هم در حساس ترین دوره ی رشد...

در حساس ترین دوره....

با زهم به یاد افتضاح یک ساعت پیش افتاد و از خجالت چشمانش را بست. فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشمان بنفشه آفتابی نشود. شاید بنفشه، کم کم فراموش می کرد.

شاید.....

.........

بنفشه گونه اش را روی میز گذاشته بود و با کنجکاوی به حرکات نیوشا نگاه می کرد.

با گذشت پنج روز از آن اتفاق، هنوز هم آن تصاویر از ذهنش پاک نشده بود. سیاوش اگر می فهمید که چه درگیری ذهنی برای این دخترک به وجود آورده است، از شدت عذاب وجدان خفه می شد.

با تمام این اوضاع و احوال، بنفشه تلاش می کرد تا سیاوش را به دست فراموشی بسپارد. فعلا فواد حضور داشت،

فعلا....

فواد اگر چه شبیه مارماهی بود، اما مثل سیاوش به دنبال کارهای آنچنانی نبود. پس همین برایش غنیمت بود.

بیچاره بنفشه نمی دانست که سیاوش هر چه که بود، مثل فواد به فکر دست درازی به بنفشه نبود.

بیچاره بنفشه....

نیوشا با سر خوشی کف زد. بنفشه کم کم  متعجب می شد. نیوشا خل شده بود؟

با این حرکاتی که از خود نشان می داد، بعید هم نبود که خل شده باشد.

بنفشه از نیوشا پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

-تو هم اگه جای من بودی، همینقدر خوشحال می شدی

-مگه چی شده؟

-بهت بگم؟

بنفشه سرش را از روی میز بلند کرد. حس کنجکاوی، حسابی قلقلکش می داد.

-بگو دیگه

-غصه نخوریا

-بگو دیگه، زود باش

نیوشا سرش را به عقب چرخاند و به چند تن از دخترانی که در زنگ تفریح در کلاس باقی مانده بودند، نگاه کرد. به سمت بنفشه خم شد و در گوشش پچ پچ کرد. دهان بنفشه ناخوداگاه نیمه باز شد و آه حسرت از آن بیرون آمد: راس می گی؟ خوش به حالت

-آره راس می گم، ببین

و دو طرف مانتو اش را به سمت جلو کشید و پشتش را به بنفشه کرد.

بنفشه برجستگی ظریفی را روی کمر نیوشا تشخیص داد که از زیر مانتو اش به خوبی نمایان بود. لب برچید. سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد: خوب مبارکه

نیوشا با موذی گری جواب داد: من حسابی خانم شدم، دیروز با مامانم رفتم خریدم، اونم دوتا

همین که نیوشا از مادرش گفت، کافی بود تا غم بنفشه دو چندان شود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد.

نیوشا ادامه داد: تا وقتی ازینا نپوشیدیم، یه خانم کامل نیستیم

-تو از کجا می دونی؟

-برو از هر کی می خوای بپرس

بنفشه اینبار با حرص جواب داد: منم بالاخره از همینا می خرمو می پوشم، تا همین یکی دو ماه دیگه

با نا امیدی به خودش نگاه کرد تا بفهمد آیا زمان آن فرا رسیده، تا او هم همانند نیوشا، برای خودش لباس زیر بخرد؟

نه...

هنوز زمان آن فرا نرسیده بود...

نیوشا متوجه ی جریان شد و با دلسوزی گفت: تا شیش ماه دیگه نوبت تو هم میشه، خوب تو از من لاغرتری

-شیش ماه خیلی زیاده

-دیگه همینه، باید صبر کنی

بنفشه با حرص رویش را چرخاند. نیوشا صدایش را آهسته کرد: از دوست بابات چه خبر؟

بنفشه سرسری جواب داد: هیچ خبر، چه خبری باید باشه

-دیگه ندیدیش؟

بنفشه باز هم تصاویری از سیاوش در ذهنش شکل گرفت. چشمهایش را روی هم فشار داد تا تصاویر را پس بزند: نه ندیدمش

-می گم بنفشه یه چیزی ازت بخوام؟

-چی؟

نیوشا کمی به بنفشه نزدیک شد: شمارشو داری؟

-شماره ی کیو؟

-دوست باباتو

بنفشه با تعجب به نیوشا خیره شد: می خوای چی کار؟

نیوشا با چشم و ابرو برایش ادا در آورد: می خوام بهش زنگ بزنم

نیوشا به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود نیوشا سر و گوشش می جنبید...

راست گفته بود، خیلی هم می جنبید،

خیلی....

-چرا بهش زنگ بزنی، شاید خوشش نیاد

-تو چی کار داری شمارشو بده

-نه نمی دم

-نکنه حسودیت میشه

-چرا حسودیم بشه؟

-اه، شمارشو بده دیگه، مثه بچه نی نی ها شدی که یه چیزی دارنو به کسی نشون نمی دن

بنفشه از این حرف نیوشا خوشش نیامد. نیوشا با این حرف او را تحقیر کرده بود. حال که نیوشا ماهانه می شد و لباس زیر هم استفاده می کرد، خودش را خیلی خانم تر از بنفشه تصور کرده بود. بنفشه نمی خواست در مقابل نیوشا کم بیاورد. باید با رفتارش نشان می داد که بزرگ شده است. بقیه ی مسائل هم تا شش ماه دیگر رو به راه می شد. اتفاقا شاید بهتر بود تا شماره ی سیاوش را به نیوشا بدهد تا کمی سر به سرش بگذارد. سیاوش دیگر برای بنفشه اهمیت نداشت. سیاوش برای همان نیوشا خوب بود که سر و گوشش می جنبید،

برای همان نیوشا خوب بود....

بنفشه رو به نیوشا کرد: خیل خوب بهت می گم، سیوش کن

.......

 
سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش به موهایش چنگ زد. چه افتضاحی به بار آمده بود.

چه افتضاحی....

این همه نقشه کشیده بود تا بنفشه چنین صحنه ای را نبیند و حالا به بدترین شکل ممکن آنرا دیده بود. از خودش و بنفشه خجالت می کشید. بعد از این همه سال خوش گذرانی، اولین باری بود که اینطور غافلگیر شده بود.

خودش را لعنت می کرد.

بابت سهل انگاری اش خودش را لعنت می کرد.

چرا در اطاق را قفل نکرده بود. به سمت مهسا چرخید که روتختی بنفشه را به دور خود پیچیده بود. با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد رو به مهسا کرد: چرا در اطاق قفل نبود؟

مهسا با رنگ پریده جواب داد: مگه به من گفتی قفلش کنم؟

-نه به عمه ام گفتم قفلش کنه، مگه کر بودی که نشنیدی؟

-به من چه ربطی داره؟ خودت چرا قفلش نکردی؟

-من به توئه کودن گفتم قفلش کنی، حالا ببین چی شد، خوب شد که این بچه مارو تو این وضعیت دید؟

-به من چه....

-ساکت شو حرف نزن، امروزم به گند کشیده شد، پاشو خودتو جمع کن باید بریم

مهسا عصبانی جواب داد: با من درست حرف بزنا، مگه من زن خیابونیم؟

-نه تو ملکه الیزابتی، بعد از تماس دوممون پاشدی اومدی روی تخت ولو شدی، حالا حتما انتظار داری قدیسه باشی،

سیاوش متوجه نبود که شرمساری اش را از بنفشه، با عصبانیت سر مهسا خالی می کرد.

مهسا از خشم و خجالت ناشی از این تحقیر، کبود شد. با بغض از روی تخت پایین پرید و به لباسهای پخش و پلا شده ی روی زمین چنگ زد.

سیاوش نفسهای عمیق می کشید. چرا بی احتیاطی کرده بود. حالا چطور این همه فضاحت را از ذهن بنفشه پاک می کرد.

چند ضربه به در خورد و سر شایان بین دو لنگه ی در پدیدار گشت. در حالی که ملحفه ای به دور خود پیچیده بود، به وضعیت غیر معمولی سیاوش و مهسا خیره شد و گفت: سیاوش چی شده؟

-شایان گند زدیم، بنفشه ما رو دید.

چشمان شایان از تعجب گشاد شد: چی؟ بنفشه؟ مگه اینجاست؟

-آره، اگه بدونی تو چه وضعیتی ما رو دید، کاشکی من الان سرمو بکوبم به دیوارو راحت بشم

شایان با خشم جواب داد: غلط کرد که برگشت، مگه من نگفتم تا غروب خونه ی عمه اش بمونه؟ الان کدوم گوریه تا خودم قبرشو بکنم

شایان با گفتن این حرف چرخید و دورتا دور هال را از نظر گذراند. سیاوش از جا پرید و به سمت مهسا رفت و رو تختی را از روی شانه اش کشید: بده من

مهسا جیغ کشید: چی کار می کنی؟

-بده من رو تختیو، لباساتو بپوش

و با شدت رو تختی را از دور بدن مهسا کشید و آنرا به دور خود پیچید و از اطاق بیرون پرید:

-شایان کاریش نداشته باشیا، اگه دست روش بلند کنی، من می دونمو تو

-حرف بیخود نزن، این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، می خوام ادبش کنم

سیاوش بازوی شایان را گرفت و آنرا به سمت اطاقش هدایت کرد:

-برو آماده شو همه با هم از خونه بریم بیرون، اصلا الان نباید حرفی بزنیم، فقط بریم بیرون

شایان که وارد اطاقش شد، سیاوش از پشت شیشه ی در خروجی هال، سایه ی بنفشه را دید. قلبش تیر کشید. سری به نشانه ی افسوس تکان داد و وارد اطاق شد و بی توجه به مهسا که در حال پوشیدن تاپش بود، به سمت لباسهایش رفت.

همانطور که لباسهایش را می پوشید خطاب به مهسا گفت: زود باش آماده شو باید بریم

-لازم نیست زحمت بکشی، من خودم میرم

سیاوش حرفی نزد. حوصله ی ناز کشیدن نداشت. فکرش فقط حول و حوش بنفشه می چرخید.

مهسا روسری اش را روی سرش گذاشت و بدون خداحافظی از سیاوش از اطاق خارج شد. از هال گذشت و در خروجی را باز کرد. با دیدن بنفشه که روی پله ها نشسته بود کمی جا خورد. دختر بچه ی بی نزاکت در عرض ده دقیقه همه چیز را بهم ریخته بود. به تندی از کنار بنفشه رد شد و از پله ها پایین رفت. بنفشه سرش را بالا آورد و از پشت سر به رفتن مهسا نگاه کرد. دلش می خواست می توانست هر چه در دهانش بود نثار مهسا کند، اما دهانش همچنان بسته بود. مدام تصویر برهنه ی سیاوش جلوی چشمانش رژه می رفت.

همه چیز مثل همان فیلمی بود که نیوشا به او داده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود. او هم خوش گذران بود.

واقعا بنفشه چرا کم کم از او خوشش آمده بود.

چرا دلش می خواست که او متوجه ی سفیدی چهره اش شود.

چرا یکی دو ساعت پیش آرزو کرده بود که سیاوش را جلوی در مدرسه اش ببیند.

سیاوش همه ی خاطرات خوب را از ذهن او پاک کرده بود.

سیاوش هم مثل پدرش بود...

مثل پدرش...

.......

شایان به همراه زنی که مشخص بود چندین سال از او بزرگتر است، لباس پوشیده و آماده کنار در خروجی ایستاده بودند. سیاوش با اخم عمیقی که در چهره اش جا خوش کرده بود به سمتشان رفت. صدای زن میانسال بلند شد: شایان یه دفه چی شد؟

-هیچ چی تو راه برات توضیح می دم، راستی سیاوش، مهسا کو؟

-نموند، رفتش، خیل خوب دیگه بریم

شایان در را باز کرد و با دیدن بنفشه که هنوز روی پله ها نشسته بود، سرجایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش دستش را روی بینی اش گذاشت و اشاره زد که فقط از کنارش رد شود. شایان از کنار بنفشه گذشت و به دنبال آن زن میانسال هم از کنارش رد شد. نوبت به سیاوش رسید. همانطور که به آرامی گام بر می داشت به بنفشه نگاه کرد. باز هم قلبش فشرده شد.

باز هم با خودش تکرار کرد که چرا بی مبالاتی کرده است. سرش را پایین انداخت و از کنار بنفشه رد شد. از بنفشه به شدت خجالت می کشید. بنفشه سرش را بالا آورد و با چشمان اشکبار به سیاوش خیره شد که از پله ها پایین می رفت. سیاوش سر پیچ پله یک لحظه سرش را بالا آورد و با بنفشه چشم در چشم شد. چشمان اشک آلود دخترک او را متعجب و شرمسار کرد. نگاهش را دزدید و بقیه ی پله ها را با سرعت طی کرد.

سیاوش با خود فکر کرد:

بنفشه چرا گریه می کرد؟

هر که جای بنفشه بود بیشتر خشمگین و عصبانی و یا گیج و سردرگم می شد.

بنفشه چرا گریه می کرد؟

چرا؟

........

یک ربع گذشته بود و بنفشه هنوز روی پله ها نشسته بود و اشک می ریخت. اینکه سیاوش را برهنه در آغوش مهسا دیده بود، برایش غیر قابل تحمل بود. بنفشه در عرض همین یک ربع تصمیمش را گرفت. دیگر سیاوش برایش اهمیتی نداشت. لیاقتش همان مهسا و نغمه بودند. بنفشه اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست و به سمت اطاقش رفت. در اطاق را باز کرد و به دور تا دور اطاق نگریست. چشمش افتاد به رو تختی اش که کف اطاق افتاده بود. چشمانش از رو تختی به سمت ملحفه و بالش روی تختش چرخید. بنفشه به سمت رو تختی رفت و آنرا از کف اطاقش برداشت. ملحفه و روبالشی اش را هم به دست گرفت و از اطاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. همه ی آنها را در هم مچاله کرد و درون سطل زباله افکند.

سیاوش دیگر برایش تمام شده بود.

.......

 

 
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:29 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه پشت میز نشسته بود و با ناراحتی با غذایش بازی می کرد. عمه شهنازش با کنجکاوی به او خیره شده بود:

-بابات کجاست؟

-خونه

-خونه چرا؟

-نمی دونم، دوستاش می خواستن بیان

شهناز چشمانش را ریز کرد: دوستاش کیا هستن؟

-اسم یکی از اونا سیاوشه، اسم بقیه رو نمی دونم

شهناز با حرص سری تکان داد و دوباره به بنفشه چشم دوخت:

-تورو فرستاد اینجا که رفیقاشو بریزه تو خونه، بابات یه ذره عقل توی اون کله اش نیست، خسته شدم از دستش، این چه طرز بچه داریه، اون دوستای الدنگش کیا هستن که به خاطرشون تورو اینجوری آواره کرده

بنفشه با خودش فکر کرد که عمه شهنازش راست می گفت، به خاطر سیاوش آواره شده بود. او دلش می خواست سیاوش را ببیند اما سیاوش خودش تمایلی نداشت که امروز بنفشه در کنارش باشد.

لبهایش را روی هم فشار داد. صدای عمه شهنازش کمی از حد معمول بالاتر رفت:

-واستا ببینم، به من نگاه کن

بنفشه سرش را بلند کرد و به عمه اش چشم دوخت. شهناز روی چهره ی بنفشه دقیق شد. این دختر با صورتش چه کرده بود که رنگ چهره اش عوض شده بود؟ نگاهش روی خراشیدگی ها جا خوش کرد. تازه متوجه ی جریان شده بود. اخم کرد:

-به صورتت دست زدی؟

بنفشه سرش را خاراند: آره

شهناز از این همه صراحت یکه خورد. شاید انتظار داشت بنفشه حاشا کند.

-چی کار کردی؟

-با تیغ تمیزش کردم

-دختر واسه چی این کارو کردی؟

-واسه چی نداره. یه عالمه پشم و پیلی پشت لبم بود

-خوب باشه، هر کی پشم و پیلی داره باید با تیغ بیوفته به جونش؟

-آره باید تمیزش کنه تا دوستاش مسخرش نکنن

-وای خدایا، دختر من، این کارا واسه تو زوده آخه ببین چی کار کردی، با تیغ صورتتو زخمی کردی دم خطتو چرا زدی؟ دیدی خودتو چقدر زشت شدی؟

بنفشه از دست غرغرهای عمه شهنازش کلافه شد. اصلا به عمه اش چه مربوط بود. صورت خودش بود. دلش می خواست با تیغ اصلاحش کند.

-صورت خودمه، دوست دارم تمیزش کنم

شهناز نفسش تندتر شد. بنفشه خیلی لجباز و حاضر جواب بود. شروع کرد به غرغر کردن. بیشتر از همه، از دست شایان شاکی بود. بنفشه برای نشان دادن اعتراضش بدون اینکه غذا بخورد وارد اطاقی شد که در بدو ورود، لباسش را همان جا تعویض کرده بود و در اطاق را محکم به هم کوبید.

........

سیاوش با لودگی رو به مهسا کرد: بفرمایید خانم خانما، بفرمایید بالا

مهسا با ناز و عشوه گفت: کسی خونست؟

-کسی نیست، شایان و دوست دخترش هستن. کاری به ما ندارن

مهسا به همراه سیاوش خرامان خرامان از پله ها بالا رفت. همین که وارد خانه شدند صدای خنده ی مستانه ای از اطاق شایان به گوششان رسید.

سیاوش با خودش فکر کرد پس بی دلیل نبود که شایان او را زودتر جلوی خانه ی مهسا پیاده کرده بود. آتشش خیلی تند بود.

خیلی.....

کلید خانه را داخل جیبش گذاشت و به سمت اطاق بنفشه رفت. در اطاق را باز کرد و نگاهش افتاد به اطاق بهم ریخته ی بنفشه. لبخندی زد و سر تکان داد.

-مهسا بیا مانتو و روسریتو اینجا عوض کن. یکم بهم ریختست. اطاق یه دختر بچه ی سرتقه.

مهسا لبخند زنان، وارد اطاق بنفشه شد.

........

نزدیک به ده دقیقه بود که عمه شهنازش غر غر می کرد. بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر منفجر خواهد شد. زیر لب با خودش گفت:

-چقد فک می زنه. خسته نمیشه؟

و شهناز واقعا خسته نمی شد. از همه چیز گله می کرد. از بی مسئولیتی شایان تا بی ادبی و گستاخی بنفشه. از خودش گله می کرد و از خانواده ی رعنا. از هر کسی که می توانست به این بچه کمک کند اما خودش را کنار کشیده بود.

بنفشه تحملش به پایان رسید. در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سریع مانتو و مقنعه ی مدرسه اش را پوشید و کوله پشتی اش را روی دوشش آویزان کرد و از اطاقش بیرون پرید:

-عمه من می خوام برم خونه

شهناز ناگهان نطقش بسته شد. به بنفشه نگاه کرد:

-واسه چی بری؟ تو که ناهارتم نخوردی

-عمه از بس غرغر زدی، اعصابمو خورد کردی

شهناز کم مانده بود پس بیوفتد. به زور خودش را جمع و جور کرد:

-تو مگه نگفتی دوستای بابات خونتون هستن، کجا می خوای بری؟ بمون همین جا

-نه می خوام برم خونه، یه آژانس برام بگیر

-بچه جون بمون همین جا، بشین ناهارتو بخور تا بابات بیاد دنبالت

حتی اگر یک درصد احتمال داشت تانظر بنفشه تغییر کند، با شنیدن این حرف از دهان عمه اش همان احتمال یک درصد هم از بین رفت:

-نمی مونم، از غرغرات خوشم نمی یاد، زنگ بزن برام آژانس بگیر، می خوام برم

 

چند دقیقه ی بعد بنفشه داخل آژانس نشسته بود و به سمت خانه حرکت می کرد. برای خالی نبودن عریضه حتی از عمه شهنازش خداحافظی هم نکرده بود.

..........

بنفشه وارد خانه شد. چشمش افتاد به چندین جفت کفش که زیر پله ها جا خوش کرده بود. همه ی کفشها مردانه نبود. دو جفت از آنها زنانه بود.

مگر سیاوش نگفته بود که همه ی مهمانها آقا هستند. پس این کفشهای زنانه....

این کفشهای زنانه، اینجا چه کار می کردند؟

بنفشه با خود فکر کرد که شاید دوستان پدرش بودند. اما فکری مثل خوره به جانش افتاده بود و آن اینکه نکند یکی از این زنها، دوست سیاوش باشد. همان که اسمش مهسا بود. با این فکر دستانش را مشت کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت. همین که وارد هال شد نفس عمیق کشید. بوی عطر زنانه فضا را پر کرده بود. بنفشه گوشهایش را تیز کرد. از سمت اطاق پدرش سر و صدایی به گوش می رسید. نیازی به فکر کردن نبود. حتما پدرش سرگرم انجام همان کارهای درون فیلمها بود. یک لحظه سرش را به شدت تکان داد تا تصاویری که از پدرش در ذهنش جا خوش کرده بود، از ذهنش بیرون رود.

یک پدر هر چقدر هم که بد باشد، دخترش دوست ندارد او را در حال انجام کارهای آنچنانی تصور کند.

اصلا دوست ندارد....

بنفشه باز هم دقت کرد. از طرف اطاق خودش هم سر و صدایی به گوش می رسید. در اطاقش چه خبر بود.

نکند سیاوش داخل اطاقش بود.

با خودش فکر کرد زیر راه پله ها دو جفت کفش زنانه به چشم می خورد.

به خودش فشار آورد تا بتواند آب دهانش را قورت دهد. به سمت اطاقش رفت. سر و صداها بیشتر شده بود. گوشش را به در چسباند. صدای نازکی را شنید: سیاوش

صدای سیاوش را توانست تشخیص دهد: جونم؟

بنفشه چند قدم از در فاصله گرفت. نمی توانست باور کند که صدای سیاوش را شنیده است. از این که به خانه برگشته بود پشیمان بود. ای کاش به حرف عمه شهنازش گوش می کرد. حس کنجکاوی در وجودش نشست. دلش می خواست آن دختری را که به همراه سیاوش در اطاقش بود، ببیند.

اصلا به چه حقی آن دختر وارد اطاق او شده بود؟

مگر از او اجازه گرفته بود؟ با این فکر، کنجکاوی جای خود را به خشم داد.

بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت در اطاقش حمله برد و با یک ضرب در اطاق را گشود....

برای چند لحظه همه چیز متوقف شد.

خون در رگهای بنفشه یخ زد. نفس سیاوش در سینه حبس شد....

مگر چه شده بود؟

بدترین صحنه ای که بنفشه می توانست در ذهنش مجسم کند، حالا در مقابل چشمانش قرار داشت.

سیاوش در چه وضعیت افتضاحی بود و بدتر از آن وضعیت دختری که روی تخت بنفشه دراز کشیده بود.

چشمان بنفشه نزدیک بود از حدقه خارج شود.

سیاوش برای چند لحظه حتی پلک هم نزد. بنفشه اینجا چکار می کرد. مگر قرار نبود در خانه ی عمه اش باشد. اصلا در اطاق چرا قفل نبود؟ سیاوش هول و دستپاچه چشم از بنفشه برگرفت و با یک حرکت خودش را پشت میز تحریر بنفشه رساند و فریاد زد: برو بیرون بنفشه، برو بیرون

مهسا با دیدن بنفشه، دستانش را حائل خود کرد. در آن وضعیت عشوه گری و لوندی از یادش رفت. با صدای گوش خراشی فریاد زد: واااااااای، این دیگه کیه؟ سیاووووششش

سیاوش چشمش افتاد به یکی از تی شرت های بنفشه که روی دسته ی صندلی جا خوش کرده بود. آنرا سریع روی پاهایش انداخت و همانطور که خودش را جمع کرده بود از ته دل فریاد زد: برو بیرون پدرسگ، بهت می گم برو بیرون

بنفشه نفهمید چرا اشک دور چشمش حلقه زد. او کم کم از سیاوش خوشش آمده بود. اما سیاوش همه ی آن تصویرهای زیبا را در عرض چند دقیقه در ذهن بنفشه از بین برده بود. هیچ وقت در خواب هم نمی دید که سیاوش را در چنین وضعیتی غافلگیر کند.

پس دلیل آن همه اصرارهای سیاوش و پدرش برای رفتن به خانه ی عمه اش، همین بود؟

بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و همانطور که پاهایش را روی زمین می کشید به سمت در خروجی رفت. از هال خارج شد و روی اولین پله نشست. سرش را روی زانویش گذاشت و به آرامی اشک ریخت.

........

 
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:27 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش همانطور که به دکور داخل مغازه چشم دوخته بود، با تکان دادن سر رضایتش را نشان می داد. چشمش افتاد به شایان که غرق در گوشی اش بود و با دکمه های آن کلنجار می رفت.

-می گم شایان، بنده خدا مجید دکور خوبی برامون آماده کرد، واقعا سفارشی کار کرد، دستش درد نکنه

-اوهوم

-باید دستمزد درس حسابی بهش بدیما، تو که می دونی رو حساب رفاقت ممکنه پول نگیره

-هوممممم

-دیگه باید جنسا رو بیاریم بچینیم تو مغازه، می خوام پاساژو بترکونیم

 

-هوم م م م م م

-درد، حواست نیستا، با کدوم ملکه الیزابتی اس ام اس بازی می کنی؟ این دفه که میاریش خونه، پول کفششو همون اول باهاش حساب کن

صدای قهقهه اش درون مغازه طنین انداز شد.

شایان تکانی خورد و با قیافه ی چندش آوری به سیاوش خیره شد.

سیاوش موذیانه خندید:

-خبریه؟

-تو فک کن خبریه، حالا می ذاری به کارمون برسیم یا نه؟

-به به، به سلامتی کی؟ امروز یا فردا؟

-تا چشت دراد، شاید همین امروز شایدم فردا

فکری از ذهن سیاوش گذشت. خانه ی شایان چه مکان خالی خوبی بود...

چه مکان خالی خوبی....

اما حضور بنفشه آنرا چندان خوشایند نمی ساخت. برای شایان که مهم نبود. اما سیاوش دوست نداشت جلوی چشمان یک دختر بچه، آن هم دختری مثل بنفشه با زنی....

نه اصلا درست نبود،

اما خوب می توانستند بنفشه را برای چند ساعت پی نخود سیاه بفرستند.

این کار شدنی بود.

-شایان، خونه رو می تونی ردیف کنی واسه دو سه ساعت؟

شایان متوجه ی منظور سیاوش نشد.

-کدوم خونه؟

-خونه ی خودت دیگه

-واسه چه کاری؟

با نگاهی به چشمان سیاوش متوجه ی جریان شد.

پوزخند زد:

-تو مگه جا نداری؟

-نه بابا، مامانم کار دیده واسه خودش، آخر هفته مولودی داره، از الان تو فکر بریز و بپاشه از خونه جم نمی خوره

-خوب بابا، بیارش خونه ی من، تو هم که دو سه روز به خودت نرسی دست و پاهات می لرزه

-بنفشه رو چی کارش می کنی؟

-بنفشه؟ چی کارش کنم؟ میره تو اطاقش

- بنفشه رو بفرست بره دو سه ساعت از خونه بیرون

-اه برو بابا، تو اطاقش افتاده دیگه

-وای تو چقدر احمقی، چطوری جلوی چشم دخترت می تونی خانم بیاری تو خونه؟

-باز تو پیر مرشد شدی واسه من؟

-شایان خیلی حال بهم زنیا، اصلا حرمت پدر دختری نمی فهمی، من این همه کثافت کاری می کنم از تو بهتر می فهمم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت هم اون راحته هم ما. اصلا شاید من می خوام بدون لباس تو خونه بچرخم

-خوب باید بدون لباس بچرخی دیگه، نه پس با لباس؟ اصلا میشه؟ عقلت چی می گه؟

اینبار شایان بود که قهقهه زد. سیاوش خندید:

-نه تورو خدا بیا به من یاد بده، اون موقع که تو .....بچه می شستی من داشتم  دوره ی استادی رو تو این زمینه می گذروندم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت، دو سه ساعته همه چی تمومه

-خیل خوب بابا، اینم واسه من روانشناس شده، به جهنم، می فرستم بره ور دل لقمان حکیم

سیاوش بادی به غبغب انداخت. هر چند شایان به درد هیچ چیز نمی خورد، اما در مواقع بحرانی، یدک کش خوبی به حساب می آمد.

باز هم آفرین به عقل خودش که فکر همه چیز را کرده بود. همه چیز برای یک دیدار خوب و خاطره انگیز مهیا بود. او هم گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی مهسا را گرفت.

باید با او برای فردا هماهنگ می کرد...

.......

 بنفشه رو به روی آینه ایستاده بود و به پشت لبش دست می کشید. تصمیم گرفته بود هر چه سریعتر از دست آن سبیل چنگیزی خلاص شود. ژیلت پدرش را در دستش گرفته بود. هنوز طرز استفاده از آنرا به درستی نمی دانست. بنفشه تیغ را پشت لبش گذاشت و آنرا به سمت پایین کشید. با ظاهر شدن قسمتی از سفیدی پوستش که در بین موهای نه چندان ضخیم خودنمایی می کرد، به وجد آمده بود. باز هم تیغ را پشت لبش گذاشت و به سمت پایین کشید. چند دقیقه ی بعد اثری از سبیل های چنگیزی پشت لبش به جا نمانده بود. بنفشه با خوشحالی به چهره اش نگاه کرد. پشت لبش سفید شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد کار نیمه تمامش را تمام کند.

تیغ را روی گونه اش گذاشت و باز هم کشید،

روی پیشانی اش گذاشت،

روی چانه اش گذاشت،

 روی دم خطش گذاشت،

کشید و کشید و کشید....

به بنفشه ی درون آینه خیره شد. پوست صورتش روشن شده بود. چند جای صورتش خراشیده شده بود اما برایش اهمیتی نداشت. بنفشه در نظر خودش زیبا شده بود. آنچه که اهمیت داشت، موهای زائدی بود که دیگر وجود نداشتند.

.......

مدرسه تعطیل شده بود و باز هم دختران با جیغ و فریاد به سمت درب خروجی مدرسه هجوم آورده بودند. شاید بنفشه از همه ی آن دخترکان خوشحالتر بود. امروز نیوشا با دیدنش متعجب شده بود. دیگر خبری از آن سبیلهای چنگیزی نبود. هیچ کدام از معلمان هم متوجه ی چهره ی روشن شده ی بنفشه نشده بودند. اما بنفشه ته دلش می خواست که عکس العمل سیاوش را ببیند.

آیا در نظر سیاوش هم تغییر کرده بود؟

آرزو کرد که ای کاش سیاوش همین جا پشت در مدرسه منتظرش ایستاده باشد. باز هم به درستی نمی دانست که چرا مشتاق دیدن عکس العمل سیاوش بود.  همین که از مدرسه خارج شد چشمش افتاد به پدرش که آن سوی خیابان، کنار ماشین ایستاده بود. بنفشه تعجب کرد. سابقه نداشت پدرش برای بردنش به خانه، به دنبالش بیاید. شایان با دیدن بنفشه به او اشاره زد و خودش داخل ماشین نشست. بنفشه سلانه سلانه به سمت ماشین رفت. اصلا حوصله ی پدرش را نداشت. هنوز به ماشین نرسیده بود که نگاهش به درون ماشین افتاد و ناگهان بی اراده قدمهایش تندتر شد. سیاوش درون ماشین نشسته بود. با خوشحالی درون ماشین پرید.

چقدر خوب بود که خدا اینقدر سریع آرزویش را بر آورده کرده بود.

چقدر خوب بود....

سیاوش به سمت عقب چرخید و رو به بنفشه کرد: سلام از بنده ست

بنفشه خندید: سلام

-تو هیچ وقت یاد نمی گیری سلام کنی، نه؟

بنفشه باز هم خندید: نه

سیاوش لبخند زد:

-اینم یاد نمی گیری که رو پیرهن کسی فین نکنی، نه؟

بنفشه باز هم ذوق کرد: نه

همان فین کردن باعث شده بود که صحبت کردن سیاوش با مهسا، نیمه تمام باقی بماند.

همان فین کردن....

سیاوش روی چهره ی بنفشه دقیق شد. به نظرش چهره اش تغییر کرده بود. انگار رنگ پوستش روشن شده بود. چشمان سیاوش روی خراشیدگی زیر چانه ی بنفشه جا خوش کرد،

وبعد...

تازه متوجه ی جریان شد. این دخترک شیطان با ژیلت، صورتش را اصلاح کرده بود. این را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود. حتما کار نیوشا بود. نیوشا دست شیطان را از پشت بسته بود.

سیاوش سعی کرد اخم کند اما یک لحظه بنفشه را در حال اصلاح کردن صورتش مجسم کرد و همزمان اخم و خنده با یکدیگر در چهره اش نمایان شد. سریع چرخید تا بنفشه چهره اش را نبیند.

صدای شایان بلند شد:

-می برمت پیش عمه شهنازت

بنفشه اخم کرد:

-اونجا واسه چی؟

-مهمون دارم، دوستام هستن، غروب میام دنبالت، ناهار بخورو بخواب تا بیام

-مهمونات کیا هستن؟

سیاوش مداخله کرد:

-منو یکی دو تا از دوستامون که تو نمیشناسی

بنفشه دوست داشت به همراه آنها به خانه برود. سیاوش خانه ی آنها بود، بنفشه هم می خواست آنجا باشد

-من نمیرم خونه ی عمه شهناز، منم میام خونه

شایان بی حوصله جواب داد:

حرف اضافی نزن، داریم میریم خونه ی عمه شهنازت

بنفشه لج کرد: من نمی رم، منم میام خونه

سیاوش سعی کرد بنفشه را آرام کند:

-عمو جون اونجا ما همه آقا هستیم، واسه شما خوب نیست، حرف گوش کن عمو

بنفشه با حرص جواب داد:

-من یه عمو دارم اونم عمو شاهینمه، تو واسه خودت فکر کردی عموی منی؟

سیاوش نفس عمیق کشید، این دختر خود مصیبت بود.

خود مصیبت....

شایان مسیر خانه ی خواهرش را در پیش گرفت. بنفشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و اخم عمیقی چهره اش را پوشانده بود. جر و بحث کردن فایده ای نداشت، پدرش تصمیم گرفته بود او را به خانه ی عمه اش بفرستد، پس همین کار را می کرد.

برای لحظه ای از سیاوش متنفر شد. بنفشه به خاطر حضور او بود که دلش نمی خواست به خانه ی عمه ی غر غرو اش برود.

اما انگار برای سیاوش اهمیتی نداشت. هیچ رغبتی برای حضور بنفشه از خود نشان نداده بود.

شایان جلوی خانه ی خواهرش توقف کرد و رو به بنفشه گفت:

-دو سه ساعت دیگه میام دنبالت، اگه نتونستم بیام، آژانس بگیر بیا، پول داری؟

بنفشه جواب شایان را نداد از ماشین پیاده شد و همین که خواست در ماشین را ببندد، چشمش افتاد به سیاوش که با کنجکاوی به چهره اش نگاه می کرد. تمام حرصش را در دستش جمع کرد و در ماشین را با قدردت به هم کوبید. سیاوش همزمان از جا پرید. با کلافگی به بنفشه نگاه کرد. بنفشه چرخید و به سمت خانه ی عمه اش رفت و زنگ در را فشار داد.

چند لحظه ی بعد که وارد خانه شد، در خانه را هم با حرص بهم کوبید.

........

 
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:25 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و فکر می کرد.

 یادش آمد وقتی روی پیراهن سیاوش فین کرده بود، سیاوش چطور آنقدر دستپاچه شده بود که گوشی اش از دستش رها شد.

با یاد آوری آن صحنه، دهانش به خنده ای از هم گشوده شد. خوشش آمده بود از اینکه مهسا و سیاوش، نتوانستند درست و حسابی با یکدیگر صحبت کنند.

اما....

بنفشه هنوز نمی دانست چرا صحبت کردن سیاوش با مهسا آنقدر برایش گران تمام شده بود. سیاوش که او را آرام کرده بود. سیاوش که با او مهربانی کرده بود. سیاوش او را به دیدار مادرش برده بود...

پس....

چرا صمیمیت سیاوش با مهسا برای بنفشه گران تمام شده بود؟ دیروز دیدن نغمه در مغازه ی مشترک سیاوش و پدرش این حس را در او به وجود نیاورده بود....

صدای زنگ گوشی اش بلند شد، پیامی از فواد بود:

-سلام حال مامانت چطور بود؟

بنفشه قلبش فشرده شد. با بی حوصلگی برایش نوشت: خوب بود

باز هم پیام رسید: امروز نبودی جات خیلی خالی بود، می تونم فردا ببینمت؟

ذهن بنفشه هنوز درگیر سیاوش بود، هنوز با آن حس ناشناخته کلنجار می رفت، سرسری نوشت: باشه

......

سیاوش به پیراهنش نگاه کرد که رد سفیدی از خراب کاری بنفشه، روی آن جا خوش کرده بود. این دخترک آدم نمی شد. اما این بار نفهمید برای چه تلافی کرده بود. هر چه به ذهنش فشار آورد باز هم چیزی به یادش نیامد. تنها چیزی که به یادش آمد رها شدن گوشی از دستش بود و بنفشه که با بی خیالی به پشتی صندلی اش تکیه زده بود، اصلا نفهمید چطور گوشی را پیدا کرد و با دستپاچگی از مهسا خداحافظی کرد.

خوب شاید بنفشه، به تلافی همان گنجو گفتنش این کار را کرده بود. مطمئن نبود، اما هر چه که بود، سیاوش راضی بود.

راضی بود که بنفشه، دوباره در جلد همان بنفشه ی خرابکار فرو رفته بود.

راضی بود....

این نشان می داد که حالش رو به راه است...

رو به راه....

برای همین بود که با سرعت او را به خانه اش رسانده بود، احتمال می داد تا یک ساعت دیگر، ماشینش را با خاک یکسان می کرد.

سیاوش، سری تکان داد و لبخند زنان به سمت آشپزخانه رفت. نگاهش افتاد به مادرش که مقابل اجاق گاز ایستاده بود:

-سلام مامان

-سلام، گرسنه ای؟ الان ناهار می کشم

-نه مامان، چیزی نمی خورم، می خوام یه سر برم تا پاساژ

-همین جوری شکم خالی؟

-همون جا یه چیزی می خورم، کارام مونده، می گم مامان تا آخر هفته جایی نمی خوای بری؟ شایان و بچه ها می خوان بیان اینجا یه شب دور هم باشیم

-نه تا آخر هفته کار دارم. قراره مولودی بگیرم

سیاوش چشمانش از حرص گشاد شد: مولودی؟ از کی تا حالا مولودی می گیری؟

-مولودی من نیست، خاله سوسنت می خواد مولودی بگیره، قرار شد مولودیش، امسال اینجا باشه

سیاوش تقریبا حس از بدنش رفته بود. برای همین هفته، به شکمش وعده داده بود اما حالا....

نمی توانست تا هفته ی بعد هم صبر کند. صبر سیاوش در این زمینه ها تا سه یا چهار روز بود.

از آخرین بارش، تقریبا ده روز گذشته بود و مهسا هم که بسیار لوند و زیبا بود....

دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.

شاید بهتر بود، فکر دیگری برای خودش می کرد.

جای دیگری....

خانه ی دیگری...

خانه ی خالی دیگری...

بهتر نبود؟

بهتر نبود؟

.....

بنفشه چشم دوخته بود به نیوشا که یک نفس حرف می زد: وااااای، دوست بابات خیلی با نمکه، اصلا دماغش دراز نبود، واقعا با اون چشات چجوری تشخیص دادی که دماغ درازه، صداشم خیلی قشنگ بود. وقتی پیاده شدم در مورد من چیزی نگفت؟ جون من بگو از من حرفی نزد؟

و بنفشه یادش آمد که سیاوش در مورد او چه گفته بود. یک لحظه بدجنس شد:

-چرا، اتفاقا گفتش تو سر و گوشت می جنبه

نیوشا چند لحظه مکث کرد. سیاوش گفته بود که سر و گوشش می جنبد؟ نه این حرف سیاوش نبود، حرف خود بنفشه بود. احتمالا می خواسته با این حرف دلش را بسوزاند. خوب، نیوشا هم می توانست دل بنفشه را بسوزاند.

خوب هم می توانست...

-در مورد خود تو چیزی نگفت؟

-مثلا چی باید بگه؟

-مثلا در مورد این پشم و پیلی های پشت لبت هیچ چی نگفت؟

پشم و پیلی ها؟ مگر خیلی به چشم می آمد؟ چطور تا به حال نیوشا در مورد آن چیزی نگفته بود.

بنفشه به پشت لبش دست کشید:

-خیلی معلومه؟

-آره سیبیلات مدل چنگیزیه

با سرخوشی قهقهه زد.

مدل چنگیزی؟ پس اینقدر سبیل هایش به چشم می آمد.

چقدر افتضاح......

بنفشه پکر شد. اینبار نیوشا دلش خنک شده بود.

بنفشه به بقیه ی صحبتهای نیوشا گوش نمی داد. فکرش روی همان سبیلهای چنگیزی متوقف شده بود.

.......

باز هم چهار نفری پشت همان کوچه ی کذایی دو به دو مقابل هم ایستاده بودند. بنفشه ناشیانه دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا سبیل های پشت لبش را بپوشاند.

چرا تا به حال به سبیلهایش دقت نکرده بود؟

فواد با لبخندی که در نظر بنفشه صورتش را بیش از پیش خنده دار کرده بود، رو به بنفشه گفت:

-چند روزه ندیدمت، واقعا دلم تنگ شده بود

بنفشه سری تکان داد.

-حال مامانت بهتره؟

فواد چه اصراری داشت که مدام از مادرش بپرسد و حال و روزش را به یاد بنفشه بیاورد.

بنفشه باز هم سر تکان داد.

-حالا چرا دستتو گرفتی جلوی دهنت، مگه سیر خوردی؟

با گفتن این حرف پوریا و نیوشا بلند بلند خندیدند. بنفشه با خشم رو به فواد کرد:

-نخیرم، سیر نخوردم، ببین

یک قدم جلو رفت و توی صورت فواد "ها" کرد: ها

-خوب، پس چرا دستتو گرفتی جلو صورتت؟

نیوشا بین حرفشان پرید:

-واسه خاطر سیبیلاشه

بنفشه با خشم به نیوشا نگاه کرد. فواد با لحن دلسوزانه ای گفت:

-بابا بی خیال، زیاد مشخص نیست

بنفشه کلافه شده بود. نیوشا همیشه دهانش را بی موقع باز می کرد.

فواد سعی کرد تا بحث را تغییر دهد:

-می گم، نیوشا جریانو واست نگفته؟

بنفشه با اخم به فواد خیره شد تا بقیه ی صحبتش را بشنود.

-جشن تولد نیوشا نزدیکه می خوایم واسش جشن بگیریم. اونم چهارتایی نظرت چیه؟

بنفشه شانه ای بالا انداخت. نظر خاصی نداشت.

یک جشن تولد بود دیگر...

فواد ادامه داد:

-حالا خونه ی کی باشه، این مهمه

بنفشه بالاخره دهان باز کرد:

-چه فرقی می کنه؟

-خوب ما می خوایم چهارتایی با هم باشیم، اگه بریم بیرون ممکنه پلیس ما رو بگیره، باید توی خونه باشیم دیگه، باید ببینیم، خونه ی کدوممون می تونیم جشن تولد بگیریم

نیوشا زودتر از همه جواب داد:

-خونه ی ما که اصلا نمیشه، مامانم همیشه خونست، اگه هم نباشه بالاخره یکی از خواهر و برادرام هستن

پوریا هم دنباله ی حرف نیوشا را گرفت:

-منم مثه نیوشا، همیشه یه نفر تو خونه هست که بپای خونه باشه

پوریا با زیرکی رو به فواد کرد:

-خونه ی شما خوبه، بریم خونه ی شما؟

فواد قیافه ی متفکرانه به خود گرفت:

-خونه ی ما که تعمیراته، پوریا حواست نیستا، وگرنه خونه ی ما هم خوب بود

نیوشا بی خبر از همه جا ذوق زده گفت:

-خونه ی بنفشه اینا خیلی خوبه، بیشتر اوقات بنفشه تنهاست، مگه نه بنفشه؟

بنفشه متعجب شد:

-خونه ی ما؟

-آره، خونه ی شما، قبول کنه دیگه، یه ساعت میایم شمعو فوت می کنیم، دوتا عکس می گیریم که تموم بشه بره پی کارش

-آخه، بابام ممکنه بیاد

فواد مداخله کرد:

-زیاد نمی مونیم، سریع تموم میشه

بنفشه با دو دلی به نیوشا نگاه کرد:

-تولدت کیه؟

-دوازده روز دیگه

-نمی دونم، باید ببینم اوضاع چطوریه، قول نمی دم

فواد دیگر حرفی نزد. همین هم خوب بود.

همین که بنفشه می خواست اوضاع را بررسی کند نشانه ی خیلی خوبی بود.

بالاخره این دخترک رام می شد. آنوقت فواد به خواسته اش می رسید. بعد می توانست بین پسرک های تازه بلوغ شده از فتوحاتش سخنرانی کند و آنها با لب و لوچه ای که آب از آن جاری بود به جایگاهش حسرت بخورند. می توانست زنگ تفریح بارها و بارها آنچه را با بنفشه انجام داده بود، برایشان توصیف کند. مهمتر از آن شاید بنفشه را راضی می کرد تا برای دفعات بعدی هم او را همراهی کند. اگر راضی نمی شد، تهدیدش می کرد. چقدر فکر فواد خوب کار می کرد.

تا شش ماه آینده را برای خودش برنامه ریزی کرده بود.

تا شش ماه آینده....

خوب نتیجه ی عدم نظارت درست والدین بر روی رفتار و تربیت فرزندانشان، همین می شود...

همین برنامه ریزی های دقیق برای آینده....

.......

 
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 1:5 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با چهره ی برافروخته داخل ماشین نشست. سیاوش با چشمان کنجکاو براندازش می کرد. زمانی که می خواست به دیدار مادرش برود خوشحال بود، با انگشتانش پهلوی سیاوش را سوراخ کرده بود، حالا چه شده بود که اینطور بغ کرده و ساکت برگشته بود؟

با یاد آوری نیشگون وحشتناک بنفشه، داغ دلش تازه شد:

-خدا بگم چی کارت کنه، تنمو کندی، مگه تو گربه هستی که اینطوری پنجول می کشی؟

شاید اگر زمان دیگری بود، بنفشه قهقهه می زد و با حرف درشت تری جواب سیاوش را می داد، اما امروز؟

نه، مسلما امروز روز خوبی برای حاضر جوابی نبود.

اصلا نبود....

ذهن بنفشه درگیر مادرش بود.

چه وضعیت اسفناکی داشت....

-چیه؟ چرا جواب منو نمی دی؟ معلومه که نمی تونی جوابی بدی، تو اصلا حریف زبون من میشی جوجه؟

بنفشه باز هم با خودش فکر کرد که چرا وضعیت مادرش آنطور بهم ریخته بود، همه ی دخترکان هم سن و سال او مادرانشان سالم بودند و در کنارشان زندگی می کردند و تنها او بود که چنین سرنوشت شومی داشت.

گناهش چه بود که نا خواسته، باعث بدتر شدن وضعیت مادرش شده بود؟

حتما برای همین بود که مادرش، نمی خواست او را ببیند،

حتما برای همین بود.....

هرکس که جای مادرش بود، نمی خواست یک چنین دختری را ببیند....

هرکس که جای مادرش بود....

-حالا چرا قیافه ی شکست خورده ها رو گرفتی؟ عیبی نداره من به کسی نمی گم

بنفشه یک لحظه با خودش فکر کرد که ای کاش مرده بود و مادرش را در آن وضعیت نمی دید،

خشم در وجودش خیمه زد. خشمی که دیگر نمی توانست جلوی فوران آنرا بگیرد....

-گنجو، کم آوردی؟ هاهاهاهاها، بالاخره جلوی من کم آوردیو تونستم حالتو بگیرم

انگار بنفشه، منتظر یک بهانه بود. سیاوش چه بهانه ی خوبی به دستش داده بود.

چه بهانه ی خوبی.....

بنفشه ناگهان منفجر شد. درست شبیه یک کوه آتش فشان...

از ته دل جیغ کشید. سیاوش شدیدا یکه خورد. با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. بنفشه جیغ می کشید و با دستانش به سر و صورتش ضربه می زد. سیاوش مات و مبهوت به او خیره شده بود. بنفشه دستش را دراز کرد و هر آنچه را که روی داشبورت ماشین بود با دستانش به یک سو پرت کرد.

جیغ های گوش خراشش مو را به تن سیاوش صاف کرده بود. سیاوش به خود آمد و سعی کرد بنفشه را آرام کند: بنفشه جون، چیه؟ چیه عمو جون؟ چی شده خانم طلا؟

با دستانش دستان بنفشه را گرفت. بنفشه سعی کرد دستانش را رها کند. دوست داشت خودش را بزند.

خودش را که باعث ایجاد این همه مصیبت شده بود.

خود خودش را....

مگر عمه شهنازش نگفته بود که او نباید به دنیا می آمد؟

مگر نگفته بود که دکتر، بارداری و زایمان را برای مادرش قدغن کرده بود،

مسئله همین بود که او به دنیا آمده بود و باعث شده بود که مادرش به بدترین نحو ممکن در بیمارستان بستری شود....

سیاوش بنفشه را به سمت خود کشید: عمو، آروم باش، عمو جون، چی شد آخه؟ از حرفای من دلخور شدی؟ من شوخی کردم بخدا، تو که مامانتو دیدی، دیگه چرا عصبی هستی؟

با شنیدن کلمه ی "مامان" توان بنفشه به انتها رسید، بغض در گلویش شکست و تبدیل به هق هق شد. شانه های کوچکش لرزید. سیاوش با دیدن بیچارگی بنفشه، قلبش شکست.

خدا لعنتت کند شایان....

خدا لعنتت کند....

بنفشه را در آغوش گشید: عمو گریه کن سبک بشی، گریه کن عمو

بنفشه سرش را روی سینه ی سیاوش گذاشته بود و گریه می کرد. چقدر آغوش سیاوش آرام بخش بود. چطور تا به حال این را نفهمیده بود. سیاوش دستان بنفشه را در دست گرفته بود و سر بنفشه بی واسطه روی سینه اش قرار داشت. سیاوش زمزمه کرد: عمو جون، بنفشه جون چی ناراحتت کرد عمو؟ من گفتم گنجو ناراحت شدی؟ من خودم که دماغ درازم، من خودم که مارماهی هستم، دیگه ناراحت نباش، ببین من چقدر ایراد دارم، من باتو شوخی می کنم، تو حرفای منو جدی می گیری؟ می خوام بخندونمت، دیگه عصبی نشیا، دیگه ناراحت نشیا

سیاوش حرف می زد و بنفشه حس می کرد چقدر آرام شده است. آخرین باری که پدر یا مادرش و یا حتی عمه شهنازش او را در آغوش کشیده بودند، چه زمانی بود؟

اصلا تا به حال او را در آغوش کشیده بودند؟

آغوش سیاوش چقدر خوب و دلپذیر بود.

کاش تا قیام قیامت سرش روی سینه ی سیاوش می ماند،

تا قیام قیامت....

................

ده دقیقه گذشته بود.

سیاوش همچنان زیر لب زمزمه می کرد و بنفشه همچنان سرش روی سینه ی سیاوش بود. آرام شده بود. آرامشش آنقدر زیاد بود که حالا چشمانش را بسته بود. بوی عرق تن سیاوش به همراه بوی ادکلنش، در هم ادغام شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، همه ی آغوش های دنیا اینقدر دلپذیر است یا فقط آغوش سیاوش اینطور دلپذیر بود؟

نفس عمیق کشید. به دستانش نگاه کرد، دستان سیاوش به دور مچ هر دو دستش حلقه شده بود. دستانش چقدر کوچک بود، شاید دستان سیاوش خیلی درشت و مردانه بود...

شاید....

صدای سیاوش، بنفشه را به خود آورد: آرومی؟

بنفشه سرش را به آرامی تکان داد.

-خوبه، حالا بهم می گی چرا جیغ کشیدی؟

بنفشه بی حرکت باقی ماند. یاد آوری لحظه ی دیدار با مادرش، به اندازه ی همان لحظه ی دیدار، تلخ و گزنده بود.

-عمو جون اگه سوال می پرسم، واسه اینه که می خوام بدونم واسه خاطر حرف من، اینجوری بهم ریختی یا نه. اگه ازین شوخی ها خوشت نمی یاد بهم بگو، دوست ندارم تورو عصبی کنم

بنفشه سرش را بالا انداخت.

-بنفشه این یعنی چی؟ یعنی از شوخی من ناراحت نشدی؟

بنفشه به زحمت دهان باز کرد: نه، ناراحت نشدم

و بیهوده تلاش کرد، آب کش داری را که از بینی اش سرازیر بود، بالا بکشد.

سیاوش دستانش را از دور مچ دست بنفشه رها کرد:

-منو ترسوندی دختر جون

بنفشه باز در دلش دعا کرد، تا سرش همچنان روی سینه ی سیاوش باقی بماند.

چقدر نیاز داشت تا کسی دلداری اش دهد.

چقدر نیاز داشت...

-حالا به عمو می گی چی عصبیت کرد؟

بنفشه نفهمید چرا از لفظ عمو خوشش نیامد.

-بعدا می گم

-نمیشه الان بگی؟

-نه بعدا می گم

-مطمئن باشم؟

-آره

سیاوش آرنجش را روی لبه ی پنجره ی ماشین تکیه زد. حال که بنفشه از شوخی اش اینطور عصبی نشده بود، پس حدس زدن درباره ی دلیل رفتارش، نمی توانست چندان مشکل باشد. هر چه که بود، به مادرش مربوط می شد. نباید اورا تنها به دیدار مادرش روانه می کرد.

نباید....

اشتباه کرده بود...

اشتباه....

صدای زنگ موبایل سیاوش به گوش رسید:

-الو

-سلام سیاوش

-به به مهسا خانم، خوبی؟

گوشهای بنفشه تیز شد، مهسا که بود؟

-خوبم، کم پیدایی، سراغی از من نمی گیری

-این چه حرفیه مهسا خانم، من همیشه به یاد شمام، مگه میشه یه همچین خانم دوست داشتنی از یادم بره

بنفشه چهره اش در هم شد، سیاوش که دیروز با نغمه بود، پس این مهسا از کجا پیدایش شده بود؟

کم کم آن حس سرکش دوباره در بنفشه بیدار می شد.

-سیاوش کی ببینمت؟

-همین هفته همدیگرو می بینیم،

-یعنی می ریم بیرون؟

-نه عزیزم، بیرون مال جغله هاست، تا خونه هست، بیرون به چه دردی می خوره؟

صدای قهقهه ی مهسا به گوش رسید، سیاوش خودش از حرفش به خنده افتاد. سینه اش بالا و پایین شد و سر بنفشه به موازات آن مثل یو یو به حرکت افتاد.

بنفشه اخم کرده بود.

-تا آخر همین هفته از خجالت هم در میایم

تلفن بی موقع مهسا آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین برده بود. او که به کمترین ها قانع بود، کمترین ها هم از او دریغ شده بود.

کمترین ها هم....

در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سرش را یک ور کرد و آب کش دار بینی اش را روی پیراهن سیاوش کشید.

حقش بود این سیاوش

حقش بود...

هنوز دل بنفشه خنک نشده بود. هر آنچه را که در انتهای بینی اش جا خوش کرده بود با فشار بیرون فرستاد. پیراهن سیاوش به گند کشیده شد....

..........

 

 
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه تقریبا به سیاوش چسبیده بود و با دلهره به زنان آبی پوشی نگاه می کرد که با ظاهر نه چندان عادی، به این سو و آن سو می رفتند. صدای سیاوش را می شنید که با مسئول پذیرش صحبت می کرد:

-سلام خانم، خسته نباشید، برای ملاقات خانم رعنا صباغ، اینجا هستم

مسئول پذیرش، خسته و کسل به سیاوش نگاه کرد: چه کاره اشی؟ شوهرشی؟

-نه، من....من پسرخاله اش هستم، دخترش می خواد ببینتش

و با دستش به بنفشه اشاره زد.

-نمیتونین برین داخل

-چرا؟

-اینجا بخش زنانه، شما رو بفرستم بری تو چی کار کنی؟

-خانم، مگه من می خوام برم تو چی کار کنم؟

-گفتم که، نمی شه برین تو،

-خوب من نمی رم، اجازه بدین دخترش بره تو

-نه، دخترشم خیلی بچه ساله، مسئولیت داره

بنفشه گوشهایش تکان خورد، باز هم کلمه ی ممنوعه بر زبان جاری شده بود....

باز هم....

-ای بابا، پس ما الان چی کار کنیم؟

-نمی دونم

سیاوش با خودش فکر کرد که ای کاش این مسئول پذیرش بد اخلاق، لا اقل زیبا بود تا با یک لبخند و نگاه خیره سر و ته قضیه را به هم می آورد. سیاوش واقعا راضی نمی شد با یک چنین قیافه ی نکیر و منکری دل و قلوه رد و بدل کند....

واقعا راضی نمی شد...

مستاصل به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بغض کرده بود. سیاوش نفس عمیق کشید:

-خانم این دختر یه ماهه مادرشو ندیده، به همین راحتی می گی نمی دونم؟ من با مسئولیت خودم ببرمش داخل بخش؟

-آقا مثل اینکه متوجه نیستی، گفتم، شما نمی تونین برین داخل

سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد.

عجب پرستار ....

عجب پرستار....

نه بهتر بود حرف بدی به زبان نیاورد...

صدایش را ملایم کرد: خانم محترم، می تونم ازتون خواهش کنم یه فکری به حال این بچه بکنین؟ فکر کنین بچه ی خودتونه

بنفشه با شنیدن کلمه ی بچه از دهان سیاوش، به مرز جنون رسید.  انگشتانش را به پهلوی سیاوش چسباند و نیشگون ریزی گرفت. دق دلی

 "بچه" گفتن مسئول پذیرش هم، سر سیاوش خالی کرده بود.

سیاوش سعی کرد فریاد نکشد. رنگ صورتش، سرخ و سفید شد. مسئول پذیرش با دیدن چهره ی سیاوش که گویی فشار فراوانی را متحمل شده است، یک لحظه دلش به حال او سوخت. خدا را خوش نمی آمد باعث عذاب مردم شود.

-خیل خوب، می گم با یکی از پرستارها بره تو اطاق مادرش و اونو ببینه، اما فقط ده دقیقه

سیاوش با همه ی دردی که در وجودش پخش شده بود، لبخند زد و با صدای ضعیفی گفت: خیلی لطف کردین، ممنونم از محبتتون

مسئول پذیرش به یکی از پرستارها که در حال رد شدن از راهرو بود اشاره زد:

-خانم کریمی، این دختر بچه، دختر مریض اطاق 221 هستش، به اسم رعنا صباغ، ببرش ده دقیقه مادرشو ببینه و بیاد، مراقبش باش

بنفشه با شنیدن دوباره ی اسم بچه از زبان مسئول پذیرش فشار انگشتانش را روی پهلوی سیاوش دو چندان کرد. سیاوش احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر از حال خواهد رفت. پرستار رو به بنفشه کرد: بیا دخترم، بیا بریم

بنفشه لبخند زنان دستش را از پهلوی سیاوش آزاد کرد و به همراه پرستار به راه افتاد. سیاوش نفس حبس شده اش را رها کرد. پهلویش ذوق ذوق می کرد. از پشت سر، به رفتن بنفشه نگاه کرد. بنفشه یک لحظه سرش را چرخاند و به سیاوش لبخند زد، دوباره سر برگرداند و به همراه پرستار از پیچ راهرو گذشت.

سیاوش دستش را به پهلویش گرفت و روی نیمکت کنار درب خروجی، ولو شد.

.......

بنفشه به همراه پرستار مهربان پشت در اطاق 221 توقف کرد. پرستار در را به آرامی گشود و وارد اطاق شد. بنفشه با احتیاط قدم به درون اطاق گذاشت. اطاق نیمه تاریک بود. چشمش افتاد به مادرش که روی تختش نشسته بود و زانوانش را در آغوشش جمع کرده بود و چهره اش به سمت پنجره بود. بنفشه قلبش فشرده شد. از زمانی که به یادش می آمد، همینطور بود که مادرش همیشه، زانوانش را در آغوش گرفته بود. بنفشه سعی کرد، جلوی لرزش چانه اش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:

-رعنا خانم، ببین کی اومده، ببین، دختر گلت اومده تورو ببینه

رعنا حتی پلک هم نزد. بنفشه چند قدم به سمت تخت نزدیک شد. صدای پرستار بلند شد:

-ای بابا، این اطاق چرا اینقدر تاریکه؟ پرده ها رو چرا کشیدن؟

و در همان حال پرده ها را به طرفین کشید. هجوم نور به داخل، فضای اطاق را روشن کرد. رعنا با دیدن نور سرش را روی بازوانش گذاشت. بنفشه در فضای روشن شده ی اطاق، نگاهش روی هیکل نحیف مادرش ثابت ماند. از آخرین باری که او را دیده بود، لاغرتر شده بود. موهایش در هم گره خورده بود. گویی چندین هفته بود که رنگ شانه را به خود ندیده بودند. بنفشه دستش را دراز کرد و روی بازوی مادرش گذاشت. رعنا حتی تکان هم نخورد.

-مامان رعنا

صدای لرزان بنفشه بود که مادرش را صدا می کرد.

رعنا در این دنیا نبود. او در دنیای بیمار خودش غرق شده بود.

در دنیای بیمار خودش....

پرستار به کمک بنفشه آمد:

-رعنا خانم، دخترت ناراحت میشه ها، نگاش کن این خانم خوشگلو، ببین چه دختر خانمی داری.

بنفشه از این تعاریف خوشحال نشد.

مگر همیشه آرزویش این نبود که همه او را یک خانم واقعی بدانند.

آرزویش همین بود،

اما نه زمانی که مادرش در این وضعیت بود...

در این صورت حتی برایش اهمیت نداشت که کسی او را بچه بنامد.

بنفشه کم کم بغضش می شکست: مامان رعنا نگام کن

باز هم رعنا تکان نخورد، بنفشه با دستش رعنا را تکان داد: مامانی

پرستار از سوی دیگر تخت دستش را روی شانه ی رعنا گذاشت:

-سرتو بلند کن دیگه رعنا خانم، دخترت این همه راه اومده تورو ببینه

صدای بی حال رعنا شنیده شد: برین بیرون

بنفشه اشکهایش سرازیر شده بود.

پرستار با دیدن اشکهای بنفشه سری به علامت تاسف تکان داد:

-نمی خوای دخترتو ببینی؟ الان میره ها

-برین از اطاقم بیرون

بنفشه باز هم تلاش کرد: مامانی نگام کن دیگه

و دستانش را روی موهای رعنا کشید: مامان جونم

اینبار صدای بی جان رعنا جان گرفت: نمی خوام کسیو ببینم

بنفشه یک قدم عقب رفت. ترسیده بود. با دردمندی به پرستار خیره شد. پرستار با ناراحتی نفسش را بیرون فرستاد:

-رعنا خانم دخترتم نمی خوای ببینی؟

اینبار رعنا فریاد زد: نههههه، ببرش بیرون

بنفشه از ترس دندانهایش به هم برخورد می کرد. دفعه ی قبل مادرش، حداقل به رویش لبخند بی جانی زده بود، اما اینبار دلش نمی خواست او را ببیند...

بنفشه چقدر بدبخت بود....

صدای پرستار را شنید:

-سرتو بلند کن، لااقل نگاش کن

و سعی کرد با دستانش سر رعنا را از روی بازوانش بلند کند. رعنا مقاومت کرد و دوباره فریاد زد: نهههههه

پرستار رو به بنفشه کرد: دخترم حال مامانت خوب نیست، یه دفه دیگه بیا ببینش

بنفشه گوشه ای کز کرده بود.

صدای رعنا باز هم بلند شد: نهههههه، دیگه نیاد، دیگه نیاد

بنفشه مثل کودکان یتیم خودش را جمع کرده بود.

مثل کودکان یتیم؟

او همین حالا هم با وجود داشتن پدر و مادر، یتیم بود....

همین حالا....

پرستار به سمت بنفشه آمد:

-می بینی که دخترم، مامان حالش خوب نیست، بیا بریم یه دفه دیگه بیا

بازوی بنفشه را در دست گرفت و او را به دنبال خود کشید. بنفشه تا آخرین لحظه که از اطاق خارج می شد، نگاهش روی هیکل نحیف رعنا ثابت مانده بود

.........