بنفشه(پست هشتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 2042
بازدید کل : 336299
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:11 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه قلبش بی امان می کوبید. سیاوش فهمیده بود.

حتما فهمیده بود که سرش را به سمت اطاق او چرخاند. مگر می شود مردی به سن و سال سیاوش آنقدر ابله باشد که نفهمد این سی دی برای بنفشه است.

بنفشه منتظر بود که هر لحظه پدرش پشت در اطاقش بیاید و با فحش و ناسزا از او بخواهد که در اطاق قفل شده اش را باز کند.

چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از آمدن پدرش نشد. صدای سیاوش و پدرش را می شنید.

ده دقیقه گذشت...

پانزده دقیقه گذشت....

بیست دقیقه گذشت....

دیگر صدایشان به گوش بنفشه نرسید. با احتیاط در اطاقش را باز کرد و سرک کشید. کسی داخل هال نبود.

هر دو از خانه بیرون رفته بودند.

بنفشه با دیدن خانه ی خالی با عجله به سمت دستگاه پخش یورش برد. دکمه ی خروج را فشار داد. دستگاه خالی از سی دی بود. دستپاچه شروع کرد به گشتن.

سی دی نبود...

نیاز نبود به مغزش فشار بیاورد، واضح بود که سیاوش سی دی را با خودش برده.

جواب نیوشا را چه می داد...

بدتر از همه چطور می توانست سی دی را از سیاوش پس بگیرد.

به یاد لحن تمسخر آمیز سیاوش افتاد که او را بچه خطاب کرده بود.

چطور می توانست سی دی را از او پس بگیرد

اصلا چه شد که سیاوش به پدرش قضیه را نگفته بود...

......

زنگ تفریح بود. نیوشا روی میز نشسته بود و پاهایش را تاب می داد: خرکیفی نه؟

بنفشه با بی حوصلگی جواب داد: نه حوصله ندارم

-سی دی رو آوردی؟ باید بدم به بی افم

بنفشه آب دهانش را قورت داد: چیز...جا گذاشتم

-ای بابا، حواست کجاست آخه، فردا حتما بیارش

بنفشه کلافه سرش را تکان داد.

در کلاس باز شد و خانم عمیدی ناظم مدرسه با آن هیبت ترسناکش بین چهار چوب در ظاهر شد: سماک و سمیع زادگان بیاین دفتر کوچیکه

بنفشه و نیوشا بهم نگاه کردند. هر دو یک چیز از ذهنشان گذشت. آخرین خرابکاریشان در مورد کیف سبز رنگ شهنامی بود. حتی اگر کار این دو نفر هم نبود، به دلیل سابقه ی شرارتشان همیشه اولین نفراتی بودند که بعد از هر مورد مشکوکی به دفتر فرا خوانده می شدند.

هر دو سلانه سلانه به سمت خانم عمیدی حرکت کردند.

......

شهنامی گوشه ی از اطاق ایستاده بود. بنفشه با دیدنش اخم کرد. صدای خانم شفیقی مدیر مدرسه به گوش رسید: خوب، سماک خودت بگو کار تو بوده یا سمیع زادگان؟

بنفشه با قیافه ی حق به جانبی گفت: کدوم کار خانم؟

-خودتو نزن به اون راه دختر، الان چهار ماهه میای مدرسه، هر هفته یه دسته گل به آب می دی، کدوم کارتو واست بگم؟

-خانم مگه هر اتفاقی که میوفته تقصیر ماست

-حوصله ی منو داری سر می بریا، چرا کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال؟

بنفشه چشمانش را درشت کرد: ما خانم؟ ما اینکارو کرده باشیم؟ به جون آبجیم اگه ما از چیزی خبر داشته باشیم.

نیوشا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، این کلمه ی آبجی یکباره از کجا به ذهن بنفشه رسیده بود.

خانم شفیقی رو به نیوشا کرد: تو بگو ببینم کیف شهنامی رو کی انداخته تو سطل آشغال

نیوشا با بی قیدی جواب داد: خانم به ما چه مربوطه، می خواست مواظب کیفش باشه، ما چه می دونیم خانم

خانم شفیقی عصبانی شد: درست صحبت کن، اون موهاتو ببر تو، این دستبند مسخره چیه که بستی به دستت؟ مگه مدرسه جای اینجور مسخره بازیاست

-خانم، ما بالاخره واسه چی اینجاییم، واسه اینکه کی کیف شهنامی رو انداخته تو سطل آشغال یا واسه اینکه چرا دستبند بستم به دستم

-واقعا که چقدر تو پر رویی، اسامی هر جفتتونو تو دفترچه یادداشت می کنم، بالاخره که من مطمئن میشم کار شما دو تا بوده، اون موقع باید با پدر مادراتون بیاین تا تکلیفتونو معلوم کنم

خانم شفیقی چرخید و به سمت میزش رفت. بنفشه هر دو دستش را به حالت بشکن بالای سرش برد و کمرش را چرخاند و باسنش را دو مرتبه به سمت راست، کج کرد. نیوشا با دستش برای خانم شفیقی بوسه فرستاد. شهنامی دهانش از دیدن حرکات آن دو باز مانده بود.

یکباره شفیقی به سمت هر سه چرخید. بنفشه با دستهای بالا فرستاده شده خشکش زده بود. خانم شفیقی از خشم کبود شد: برین بیرون، هر دوتا بیرووووون....

چند دقیقه ی بعد نیوشا و بنفشه پشت در دفتر، از خنده تقریبا روی زمین ولو شده بودند. نگاه کنجکاو بچه های مدرسه برای هیچ کدامشانمهم نبود. مهم ضایع شدن شفیقی و شهنامی بود.

بنفشه برای چند لحظه همه چیز را از یاد برد.

حتی سی دی نیوشا را که هم اکنون در دست سیاوش بود...

سیاوش....

سیاوش مسن....

........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: