بنفشه(پست سیزدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 2036
بازدید کل : 336293
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : mahtabi22

شایان تقریبا مرگ را در جلوی چشمانش دیده بود. دوبار استفراغ زده بود و یک بار هم زرداب بالا آورده بود. سیاوش راست می گفت، نتیجه ی تا خرخره خوردن همین بود.

با بی حالی روی مبل افتاده بود و از ترس اینکه دوباره بالا بیاورد حتی آب دهانش را هم قورت نمی داد. صدای زنگ آیفون به گوشش رسید. از همان جا که نشسته بود توانست چهره ی سیاوش را از درون آیفون تصویری تشخیص دهد. به زحمت از روی مبل بلند شد و کشان کشان خودش را به آیفون رساند و دکمه را فشار داد، نتوانست تعادلش را حفظ کند و همانجا کنار دیوار، ولو شد.

سیاوش همانطور که زیر لب آواز می خواند وارد خانه شد، نگاهش افتاد به شایان که گوشه ی دیوار افتاده بود، وحشت کرد و به سویش دوید: شایان چی شده؟ حالت بده؟

شایان به زحمت چشمانش را گشود و دوباره چشمانش را بست.

-آی گندت بزنن که هیچ وقت حد خودتو نمی دونی، بریم درمونگاه

به زحمت شایان را از روی زمین جمع کرد تا او را به درمانگاه برساند.

.......

بنفشه با سرخوشی وارد خانه شد. او امروز با جنس مخالف دیدار کرده بود. این جنس مخالف هر چه قدر هم که زشت بود، اما جنس مخالف بود. دنیای جدید در برابر چشمان بنفشه گشوده شده بود. لی لی کنان به سمت اطاقش رفت و کیفش را به سمت کمد پرت کرد. مانتو و شلوار و مقنعه اش را هم مچاله شده روی تختش رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت. حتما باز هم، مثل همه ی روزهای گذشته، پدرش از فست فود نزدیک منزلشان پیتزا خریده بود. در یخچال را باز کرد و چیزی در یخچال ندید. همان پیتزای بدمزه هم داخل یخچال نبود.

بنفشه اخم کرد. او گرسنه بود. یعنی پدرش سهم غذای او را هم خورده بود؟

شکم گنده ی زشت....

این لقبی بود که به پدرش نسبت داد. حالا با این شکم گرسنه چه می کرد؟

از لجش دوباره درون یخچال را شخم زد. اینبار واقعا یخچال را به گند کشیده بود.

........

سیاوش با شیطنت به پرستار خوشگلی که سرم را از دست شایان بیرون می کشید، نگاه می کرد. آنقدر خیره نگاهش کرد که عاقبت پرستار سرش را بلند کرد و به سیاوش چشم دوخت. سیاوش یکی از آن لبخندهای به اصطلاح دختر کش را نثار پرستار جوان کرد. پرستار سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

چه نشانه ی خوبی بود...

پرستار سرخ شده بود....

می توانست خیلی جدی به سیاوش نگاه کند و یا حتی بپرسد جریان چیست،

ولی....

پرستار سرخ شده بود...

پس می توانست شماره اش را به او بدهد. نغمه کم کم برایش کسل کننده می شد. یادش آمد شب قبل مدام با چشمانش، نگاه سیاوش را می پایید، سیاوش خیلی تیز تر از آن بود که معنی نگاه نغمه را نفهمد. مراقب بود تا سیاوش به آن همه دختر رنگ و وارنگی که در آن مهمانی بودند، نگاه خریدارانه نیفکند. اما نغمه خیلی زرنگ نبود.

مگر می شود در چنین مهمانی تحریک آمیزی، چشمان سیاوش درویش بماند؟

مگر می شود سیاوش شیطنت نکند؟

دیشب در یک فرصت مناسب و دور از چشمان نغمه به دو نفر از دختران زیبا شماره داده بود.

و حالا....

از این پرستار خوشگل هم نمی توانست بگذرد.

صدای پرستار را شنید: خوب، سرم ایشون هم تموم شد، حالشون خوبه می تونن تشریف ببرن

سیاوش تقریبا با نگاهش، چشم پرستار را از حدقه در آورد: خیلی لطف کردین

-خواهش می کنم

-ماشالا معلومه که تو کارتون مهارت دارین، چند ساله پرستارین؟

پرستار لبخند زد: چهار ساله

-آفرین، پس خیلی باهوش و دقیق هستین

شایان با اخم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش اخم شایان را که دید، فهمید باید کمی دست بجنباند، کارتی به سمت پرستار گرفت: این شماره ی بوتیک منه، داشته باشین، شاید خواستین روزی لباسی چیزی بخرین، واسه پیدا کردن یه مغازه ی شیک به زحمت نیوفتین، جنس های ما مستقیما از ترکیه وارد میشه، متناسب با همه ی سلیقه هاست

پرستار باز هم لبخند زد. کارت را از سیاوش گرفت و تشکر کرد و رفت....

سیاوش با نیش تا بناگوش در رفته به سمت شایان چرخید، با دیدن قیافه ی زهوار در رفته اش لبهایش را جمع کرد:

-اوووووه، چیه بابا؟ خوب می خواستی روپا باشی، خودت مخشو بزنی

-من اینجا ولو شدم دارم میمیرم، تو پز بوتیکی رو میدی که هنوز راه نیوفتاده؟

-اولا که می خواستی تا خرخره نخوری، چشمت کور حالا بکش، دوما بوتیک راه میوفته اگه شما اون باسن مبارکو تکون بدی، امروز هم بابت بد مستی دیشب جنابعالی حروم شد، ببینم فردا چه بهونه ای داری

شایان همانطور که زیر لب غرغر می کرد از روی تخت بلند شد.

.......

بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و جواب پیام فواد را می داد.

فواد پیام فرستاده بود: خوبی؟ یادی از ما نمی کنی؟

بنفشه جواب داد: همین دو ساعت پیش دیدمت که، دیگه چرا یادی از تو کنم

احتمالا فواد با دیدن این پیام از بنفشه دهانش از تعجب باز مانده بود. دخترک حتی برای خالی نبودن عریضه ننوشته بود "باور کن به یادتم"

عجب دختر رک و بی پروایی بود.

فواد به روی خودش نیاورد و باز هم پیام فرستاد: اما من از لحظه ی اولی که دیدمت به یادتم

با صدای در ورودی، بنفشه سریع پیام فرستاد: من باید برم فعلا بای

فواد به احتمال نود و نه درصد اینبار لال شده بود....

......

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: