بنفشه(پست بیست و دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 2016
بازدید کل : 336273
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش کنار خیابان پارک کرد تا نیوشا پیاده شود. نیوشا از ماشین پیاده شد و رو به سیاوش کرد: دست شما درد نکنه

سیاوش با اخم سر تکان داد. نیوشا رو به بنفشه کرد: فردا می بینمت، خداحافظ

نیوشا که رفت سیاوش از آینه به بنفشه نگاه کرد: بیا جلو بشین

-بیام جلو؟

-آره دیگه بیا جلو، من که سرویس مدارس نیستم

بنفشه خندید و از ماشین پیاده شد و روی صندلی جلو نشست.

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد: با نیوشا تو یه کلاسی؟

-آره

-با هم صمیمی هستین؟

-آره

-چند تا خواهر، برادر داره؟ پدر مادرش چه کاره ان؟

-دوتا خواهرو یه برادر داره، همشون از نیوشا بزرگترن، مامانش خونه داره، باباش راننده کامیونه

سیاوش سرش را تکان داد. وقتی نظارت روی تربیت بچه ها به حداقل برسد، معلوم است که نتیجه اش همین می شود....

همین دلبری از مرد سی و پنج ساله.....

-اون فیلمو از نیوشا گرفته بودی، نه؟

بنفشه جا خورد. چرا سوالات سیاوش، عجیب و غریب شده بود. بنفشه خودش را به آن راه زد:

-کدوم فیلم؟

-همون سی دی زبان تقویتی

بنفشه اخم کرد:

-واسه چی می پرسی؟

-می خوام بدونم

بنفشه با قلدری جواب داد:

- آره مال نیوشا بود

-بازم ازش فیلم گرفتی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: چرا این سوالا رو می پرسی؟

-می گم که می خوام بدونم

-بدونی که چی بشه؟

-خوب من نمی خوام تو باز هم از این فیلما نگاه کنی

-اما من دیگه نگاه نکردم

-همون روزی هم که سی دی رو بهت دادم، بازم نگاه نکردی؟

بنفشه به یاد آن روز افتاد، بشتر از ده بار نگاه کرده بود.

اصلا هم پشیمان نبود...

بزرگ شدن، که جای پشیمانی نداشت...

سیاوش یک لحظه با اخم به بنفشه نگاه کرد: پس نگاه کردی؟

-تو از کجا می دونی؟

-از این نیشت که رفته بغل گوشت

بنفشه رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد تا سیاوش  مابقی خنده ی پت و پهنش را نبیند.

-در ضمن، شما دوتا اون پشت نشسته بودین، با هم چی می گفتین؟

بنفشه رویش را چرخاند: ما؟ چی باید می گفتیم؟

-یعنی می خوای بگی نمی دونی؟

-نخیر، نمی دونم

-بنفشه، چند ساله با نیوشا دوستی؟

-امسال دوست شدم

-زیاد باهاش صمیمی نشو

بنفشه ناگهان آشفته شد:

-منظورت ازین حرفا چیه؟ نیوشا دوست صمیمی منه، خیلی هم باهاش خوبم، چرا باهاش صمیمی نشم؟

-خوب من حس کردم خیلی شیطونه

-یعنی چی خیلی شیطونه؟

-یعنی سر و گوشش می جنبه

بنفشه با خودش فکر کرد، سیاوش که از بنفشه هم شیطنتش بیشتر است.

-تو که خودت سر و گوشت بیشتر می جنبه، یادت رفته تو رو از دست نغمه نجات دادم؟

سیاوش تصمیم گرفت بیشتر از این چیزی نگوید، حریف زبان بنفشه نمی شد. اصلا به او چه ربطی داشت که نیوشا سر و گوشش می جنبید و بنفشه با او صمیمی بود؟

این دختر پدر داشت،

پدرش باید برای او دل بسوزاند، نه دوست پدرش....

عجب پدری هم داشت،

عجب پدری.....

.......

نیوشا مابین پوریا و فواد بود و پا به پایشان قدم می زد. پوریا دست نیوشا را در دست گرفته بود. نیوشا حواسش پی سیاوش بود. با دیدن سیاوش، پوریا در نظرش شبیه کلاغ سیاه شده بود. پسری مثل سیاوش قابل مقایسه با جوجه ای مثل پوریا نبود. واقعا بنفشه اینقدر خنگ بود که نفهمید، سیاوش با نمک است؟

با صدای فواد، نیوشا به خود آمد:

-بنفشه چرا نیومد؟

-بنفشه رفت بیمارستان، عیادت مادرش

-مگه مادرش چشه؟

-بنفشه گفت حال مادرش بهم خورده

-تنها رفت؟

-نه، دوست باباش بعد از مدرسه اومد دنبالشو بردش

-چرا با دوست باباش رفت؟

-خوب پدر و مادرش از هم جدا شدن

-یعنی بنفشه با پدرش زندگی می کنه؟

-آره

-باباش چه کارست؟

-تا جایی که می دونم مغازه داره، قبلا بوتیک لباس مجلسی داشت، الان با دوستش یه مغازه مشترک گرفتن دوباره بوتیک باز کردن

فواد به فکر فرو رفت. چه خوب. بنفشه پیش پدرش زندگی می کرد. شغل پدرش هم خوب بود. یعنی اکثر مواقع خانه اشان خالیست. بشتر مواقع، مادرها هستن که روی دخترانشان نظارت می کنند. مادری که به هر دلیلی در خانه حضور نداشته باشد، کار امثال فواد را راحت تر می کند.

خانه ی خالی، پدر و مادری جدا از هم، پدری شاغل، دختری بچه سال مثل بنفشه،

دیگر چه چیزی کم داشت، تا نقشه اش عملی شود؟

واقعا چه چیزی کم داشت....

فواد با نگاه شیطانی از بالای سر نیوشا که یک نفس حرف می زد، به پوریا نگاه کرد. پوریا متوجه ی نگاه فواد شد. نفهمید جریان چیست اما حدس زد که فکر خوبی به ذهن فواد رسیده است....

باز هم بیچاره نیوشا....

باز هم بیچاره بنفشه....

........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: