بنفشه(پست بیست و ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 2020
بازدید کل : 336277
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:27 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش همانطور که به دکور داخل مغازه چشم دوخته بود، با تکان دادن سر رضایتش را نشان می داد. چشمش افتاد به شایان که غرق در گوشی اش بود و با دکمه های آن کلنجار می رفت.

-می گم شایان، بنده خدا مجید دکور خوبی برامون آماده کرد، واقعا سفارشی کار کرد، دستش درد نکنه

-اوهوم

-باید دستمزد درس حسابی بهش بدیما، تو که می دونی رو حساب رفاقت ممکنه پول نگیره

-هوممممم

-دیگه باید جنسا رو بیاریم بچینیم تو مغازه، می خوام پاساژو بترکونیم

 

-هوم م م م م م

-درد، حواست نیستا، با کدوم ملکه الیزابتی اس ام اس بازی می کنی؟ این دفه که میاریش خونه، پول کفششو همون اول باهاش حساب کن

صدای قهقهه اش درون مغازه طنین انداز شد.

شایان تکانی خورد و با قیافه ی چندش آوری به سیاوش خیره شد.

سیاوش موذیانه خندید:

-خبریه؟

-تو فک کن خبریه، حالا می ذاری به کارمون برسیم یا نه؟

-به به، به سلامتی کی؟ امروز یا فردا؟

-تا چشت دراد، شاید همین امروز شایدم فردا

فکری از ذهن سیاوش گذشت. خانه ی شایان چه مکان خالی خوبی بود...

چه مکان خالی خوبی....

اما حضور بنفشه آنرا چندان خوشایند نمی ساخت. برای شایان که مهم نبود. اما سیاوش دوست نداشت جلوی چشمان یک دختر بچه، آن هم دختری مثل بنفشه با زنی....

نه اصلا درست نبود،

اما خوب می توانستند بنفشه را برای چند ساعت پی نخود سیاه بفرستند.

این کار شدنی بود.

-شایان، خونه رو می تونی ردیف کنی واسه دو سه ساعت؟

شایان متوجه ی منظور سیاوش نشد.

-کدوم خونه؟

-خونه ی خودت دیگه

-واسه چه کاری؟

با نگاهی به چشمان سیاوش متوجه ی جریان شد.

پوزخند زد:

-تو مگه جا نداری؟

-نه بابا، مامانم کار دیده واسه خودش، آخر هفته مولودی داره، از الان تو فکر بریز و بپاشه از خونه جم نمی خوره

-خوب بابا، بیارش خونه ی من، تو هم که دو سه روز به خودت نرسی دست و پاهات می لرزه

-بنفشه رو چی کارش می کنی؟

-بنفشه؟ چی کارش کنم؟ میره تو اطاقش

- بنفشه رو بفرست بره دو سه ساعت از خونه بیرون

-اه برو بابا، تو اطاقش افتاده دیگه

-وای تو چقدر احمقی، چطوری جلوی چشم دخترت می تونی خانم بیاری تو خونه؟

-باز تو پیر مرشد شدی واسه من؟

-شایان خیلی حال بهم زنیا، اصلا حرمت پدر دختری نمی فهمی، من این همه کثافت کاری می کنم از تو بهتر می فهمم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت هم اون راحته هم ما. اصلا شاید من می خوام بدون لباس تو خونه بچرخم

-خوب باید بدون لباس بچرخی دیگه، نه پس با لباس؟ اصلا میشه؟ عقلت چی می گه؟

اینبار شایان بود که قهقهه زد. سیاوش خندید:

-نه تورو خدا بیا به من یاد بده، اون موقع که تو .....بچه می شستی من داشتم  دوره ی استادی رو تو این زمینه می گذروندم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت، دو سه ساعته همه چی تمومه

-خیل خوب بابا، اینم واسه من روانشناس شده، به جهنم، می فرستم بره ور دل لقمان حکیم

سیاوش بادی به غبغب انداخت. هر چند شایان به درد هیچ چیز نمی خورد، اما در مواقع بحرانی، یدک کش خوبی به حساب می آمد.

باز هم آفرین به عقل خودش که فکر همه چیز را کرده بود. همه چیز برای یک دیدار خوب و خاطره انگیز مهیا بود. او هم گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی مهسا را گرفت.

باید با او برای فردا هماهنگ می کرد...

.......

 بنفشه رو به روی آینه ایستاده بود و به پشت لبش دست می کشید. تصمیم گرفته بود هر چه سریعتر از دست آن سبیل چنگیزی خلاص شود. ژیلت پدرش را در دستش گرفته بود. هنوز طرز استفاده از آنرا به درستی نمی دانست. بنفشه تیغ را پشت لبش گذاشت و آنرا به سمت پایین کشید. با ظاهر شدن قسمتی از سفیدی پوستش که در بین موهای نه چندان ضخیم خودنمایی می کرد، به وجد آمده بود. باز هم تیغ را پشت لبش گذاشت و به سمت پایین کشید. چند دقیقه ی بعد اثری از سبیل های چنگیزی پشت لبش به جا نمانده بود. بنفشه با خوشحالی به چهره اش نگاه کرد. پشت لبش سفید شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد کار نیمه تمامش را تمام کند.

تیغ را روی گونه اش گذاشت و باز هم کشید،

روی پیشانی اش گذاشت،

روی چانه اش گذاشت،

 روی دم خطش گذاشت،

کشید و کشید و کشید....

به بنفشه ی درون آینه خیره شد. پوست صورتش روشن شده بود. چند جای صورتش خراشیده شده بود اما برایش اهمیتی نداشت. بنفشه در نظر خودش زیبا شده بود. آنچه که اهمیت داشت، موهای زائدی بود که دیگر وجود نداشتند.

.......

مدرسه تعطیل شده بود و باز هم دختران با جیغ و فریاد به سمت درب خروجی مدرسه هجوم آورده بودند. شاید بنفشه از همه ی آن دخترکان خوشحالتر بود. امروز نیوشا با دیدنش متعجب شده بود. دیگر خبری از آن سبیلهای چنگیزی نبود. هیچ کدام از معلمان هم متوجه ی چهره ی روشن شده ی بنفشه نشده بودند. اما بنفشه ته دلش می خواست که عکس العمل سیاوش را ببیند.

آیا در نظر سیاوش هم تغییر کرده بود؟

آرزو کرد که ای کاش سیاوش همین جا پشت در مدرسه منتظرش ایستاده باشد. باز هم به درستی نمی دانست که چرا مشتاق دیدن عکس العمل سیاوش بود.  همین که از مدرسه خارج شد چشمش افتاد به پدرش که آن سوی خیابان، کنار ماشین ایستاده بود. بنفشه تعجب کرد. سابقه نداشت پدرش برای بردنش به خانه، به دنبالش بیاید. شایان با دیدن بنفشه به او اشاره زد و خودش داخل ماشین نشست. بنفشه سلانه سلانه به سمت ماشین رفت. اصلا حوصله ی پدرش را نداشت. هنوز به ماشین نرسیده بود که نگاهش به درون ماشین افتاد و ناگهان بی اراده قدمهایش تندتر شد. سیاوش درون ماشین نشسته بود. با خوشحالی درون ماشین پرید.

چقدر خوب بود که خدا اینقدر سریع آرزویش را بر آورده کرده بود.

چقدر خوب بود....

سیاوش به سمت عقب چرخید و رو به بنفشه کرد: سلام از بنده ست

بنفشه خندید: سلام

-تو هیچ وقت یاد نمی گیری سلام کنی، نه؟

بنفشه باز هم خندید: نه

سیاوش لبخند زد:

-اینم یاد نمی گیری که رو پیرهن کسی فین نکنی، نه؟

بنفشه باز هم ذوق کرد: نه

همان فین کردن باعث شده بود که صحبت کردن سیاوش با مهسا، نیمه تمام باقی بماند.

همان فین کردن....

سیاوش روی چهره ی بنفشه دقیق شد. به نظرش چهره اش تغییر کرده بود. انگار رنگ پوستش روشن شده بود. چشمان سیاوش روی خراشیدگی زیر چانه ی بنفشه جا خوش کرد،

وبعد...

تازه متوجه ی جریان شد. این دخترک شیطان با ژیلت، صورتش را اصلاح کرده بود. این را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود. حتما کار نیوشا بود. نیوشا دست شیطان را از پشت بسته بود.

سیاوش سعی کرد اخم کند اما یک لحظه بنفشه را در حال اصلاح کردن صورتش مجسم کرد و همزمان اخم و خنده با یکدیگر در چهره اش نمایان شد. سریع چرخید تا بنفشه چهره اش را نبیند.

صدای شایان بلند شد:

-می برمت پیش عمه شهنازت

بنفشه اخم کرد:

-اونجا واسه چی؟

-مهمون دارم، دوستام هستن، غروب میام دنبالت، ناهار بخورو بخواب تا بیام

-مهمونات کیا هستن؟

سیاوش مداخله کرد:

-منو یکی دو تا از دوستامون که تو نمیشناسی

بنفشه دوست داشت به همراه آنها به خانه برود. سیاوش خانه ی آنها بود، بنفشه هم می خواست آنجا باشد

-من نمیرم خونه ی عمه شهناز، منم میام خونه

شایان بی حوصله جواب داد:

حرف اضافی نزن، داریم میریم خونه ی عمه شهنازت

بنفشه لج کرد: من نمی رم، منم میام خونه

سیاوش سعی کرد بنفشه را آرام کند:

-عمو جون اونجا ما همه آقا هستیم، واسه شما خوب نیست، حرف گوش کن عمو

بنفشه با حرص جواب داد:

-من یه عمو دارم اونم عمو شاهینمه، تو واسه خودت فکر کردی عموی منی؟

سیاوش نفس عمیق کشید، این دختر خود مصیبت بود.

خود مصیبت....

شایان مسیر خانه ی خواهرش را در پیش گرفت. بنفشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و اخم عمیقی چهره اش را پوشانده بود. جر و بحث کردن فایده ای نداشت، پدرش تصمیم گرفته بود او را به خانه ی عمه اش بفرستد، پس همین کار را می کرد.

برای لحظه ای از سیاوش متنفر شد. بنفشه به خاطر حضور او بود که دلش نمی خواست به خانه ی عمه ی غر غرو اش برود.

اما انگار برای سیاوش اهمیتی نداشت. هیچ رغبتی برای حضور بنفشه از خود نشان نداده بود.

شایان جلوی خانه ی خواهرش توقف کرد و رو به بنفشه گفت:

-دو سه ساعت دیگه میام دنبالت، اگه نتونستم بیام، آژانس بگیر بیا، پول داری؟

بنفشه جواب شایان را نداد از ماشین پیاده شد و همین که خواست در ماشین را ببندد، چشمش افتاد به سیاوش که با کنجکاوی به چهره اش نگاه می کرد. تمام حرصش را در دستش جمع کرد و در ماشین را با قدردت به هم کوبید. سیاوش همزمان از جا پرید. با کلافگی به بنفشه نگاه کرد. بنفشه چرخید و به سمت خانه ی عمه اش رفت و زنگ در را فشار داد.

چند لحظه ی بعد که وارد خانه شد، در خانه را هم با حرص بهم کوبید.

........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: