بنفشه(پست سی و هفتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 2030
بازدید کل : 336287
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به خانه که رسید، پکر و دلخور بود. نیوشا نامردترین دوستی بود که در دنیا، وجود داشت. با خودش فکر کرد که بهتر بود خودش هم جریان دوست پسر نیوشا را، به خانم مدیر می گفت. در آن صورت نیوشا هم مجبور می شد که پدر یا مادرش را به مدرسه بیاورد. و باز هم فکر کرد که ممکن بود نیوشا ماجرای جشن تولد را برای خانم مدیر تعریف کند.

همان بهتر که چیزی نگفته بود،

همان بهتر....

هنوز مانتو و مقنعه اش را از تنش خارج نکرده بود. چشمش افتاد به آستین مانتو اش که دیگر تا نشده بود. همه ی ذوق و شوقش بابت تمیزی دستانش از بین رفت بود.

به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ی پیتزایی را که پدرش، دیشب برای نهار امروزش خریده بود، روی میز دید. با لبهای آویزان به سمت میز رفت و در جعبه را گشود. پیتزا سرد بود اما شکم گرسنه که سرد و گرم نمی شناسد. به سرعت تکه ای از آن را برداشت و به سمت دهان برد. هنوز تکه ی اول را به طور کامل نخورده بود که ناگهان، در ورودی باز شد. شایان بود که وارد خانه شده بود. همانطور که به سمت اطاقش می رفت صدایش بلند شد:

-اومدی خونه؟

بنفشه با دهان پر فریاد زد: آهااااا

-آها و درد بی درمون، این چه طرز جواب دادنه؟

بنفشه فریاد زد: این پیتزا سرده، من یه چیز دیگه می خوام

شایان که وارد اطاقش شده بود از همان جا جواب بنفشه را داد:

-من وقت ندارم دوباره برات پیتزا بگیرم. همونو بخور، سیاوش پایین منتظره، باید سریع برم، یه عالمه کار دارم

پس سیاوش بیرون از خانه بود؟

چه خوب بود اگر بنفشه همین حالا، همه چیز را به سیاوش می گفت.

سیاوش خیلی مهربان بود. حتما کمکش می کرد.

حتما...

بنفشه بلافاصله به سمت پله ها دوید و از آن پایین رفت و در اصلی را گشود. چشم چرخاند بین ماشین های پارک شده ی کنار خیابان.  چشمش افتاد به سیاوش که درون ماشینش نشسته بود و روی فرمان ضرب می زد. بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید.

باز هم قلبش پر از شادی شد. دیدار دوباره ی سیاوش برایش هیجان انگیز بود.

بنفشه در چند قدمی ماشین پرش بلندی کرد و فریاد زد: سیاووووش

سیاوش جا خورد. سرش را چرخاند و چشمش افتاد به دخترک خندانی که ذرات غذا کنار لبش به چشم می خورد.

سیاوش خندید: باز تو منو ترسوندی؟

بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون پرید.

سیاوش دستش را روی لبه ی پنجره ی ماشین گذاشت:

-خوبی؟ اون چیه چسبیده به لبت؟

بنفشه هول و دستپاچه به صورتش دست کشید. نگاه سیاوش روی دستان بنفشه ثابت ماند. دستانش چقدر سفید شده بودند. بنفشه دستانش را پایین آورد. چشمان سیاوش به همراه دستان بنفشه پایین آمد.

خراشیدگی های روی دستش همه چیز را مشخص می کرد. دخترک دستانش را اصلاح کرده بود.

سیاوش نمی دانست بخندد یا اخم کند. تجربه ی برخورد با دخترکان هم سن و سال بنفشه را نداشت. دخترانی که با آنها در ارتباط بود، همگی بالای بیست سه سال سن داشتند.

سیاوش سعی کرد بخندد.

بهترین کار این بود که بنفشه را حساس نکند.

- اینا چین؟

بنفشه جواب داد: چیا؟

-این خراشیدگی های روی دستت

بنفشه ذق زده شد. سیاوش متوجه ی دستانش شده بود:

-با تیغ زدمشون

عجب دخترک بی پروایی

عجب دخترکی...

سیاوش سرش را تکان داد: چرا زدی؟

-هر کی دستاش مو داشته باشه، کثیفه

-الان منم که دستام این همه پشم و پیلی داره، کثیفم؟

بنفشه تک سرفه ای کرد و گفت:

-تو مردی، اما من خانم هستم، من باید تمیز باشم

سیاوش نمی دانست چه بگوید. از طرفی حق با بنفشه بود و از طرف دیگر انجام دادن برخی از کارها برای او زود بود.

-خوب تو موهای دستت خیلی زیاد نبود، من فکر می کنم باید یکی دو سال صبر می کردی

بنفشه دلخور شد: یعنی تو خوشت نیومد؟

- من نباید خوشم بیاد یا بدم بیاد، تو خودت چی فکر می کنی؟ فکر می کنی، باید این کارو می کردی؟

-آره باید این کارو می کردم. من الان تمیز شدم، تازه پاهامم تمیز شدن

سیاوش سرش را به اجبار تکان داد.

بنفشه دوباره پرسید: تو خوشت نیومد؟

سیاوش دیگر نمی دانست در جواب بنفشه چه بگوید:

-چی بگم آخه؟ تو دیگه این کارو انجام دادی، من نمی دونم چی بگم

بنفشه لبهایش آویزان شد.

سیاوش سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند:

-خوب دیگه چه خبر، مدرسه خوب بود؟ نیوشا که دیگه اذیتت نکرد

بنفشه یادش آمد که برای چه، می خواست سیاوش را ببیند، با ناراحتی گفت:

-سیاوش یه چیزی شده

-چی شده؟

-سیاوش خانم مدیرمون گفته من فردا باید بابامو بیارم مدرسه، وگرنه دیگه منو تو مدرسه راه نمی ده

-مگه چی کار کردی؟

-خوب...خوب می دونی....

بنفشه تصمیم نداشت به سیاوش دروغ بگوید. دفعه ی قبل، سیاوش بابت راستگویی اش او را تحسین کرده بود.

اصلا دلش نمی خواست دروغ بگوید،

اصلا...

-خوب سیاوش من کیف یکی از همکلاسیامو چند هفته پیش، انداختم تو سطل آشغال

سیاوش چشمانش درشت شد.

بنفشه ادامه داد:

-نیوشا جریانو به مدیر مدرسه گفت، اونم بهم گفت باید بابامو بیارم مدرسه، بابام نمیاد، من می دونم، تازه اگه بفهمه کتکم می زنه، تو به جای بابام میای؟

-این چه کاری بود که کردی؟

-حقش بود، دختره همش چاپلوسی می کنه، منم حالشو گرفتم

صدای بنفشه رنگ التماس گرفت:

-سیاوش میای؟ تورو خدا، فردا میای مدرسه؟

سیاوش می توانست بگوید نه؟

مگر خودش نمی خواست که حامی این دختر شود،

مگر خودش نگفته بود که بنفشه،همه ی مشکلاتش را با او در میان بگذارد،

پس دیگر جایی برای مخالفت وجود نداشت. فردا حتما به مدرسه می رفت.

حتما.....

-باشه، فردا میام، قبل از هشت میام دنبالت که با هم بریم

بنفشه ذوق کرد: وای سیاوش مرسی، آخ جون، مرسی

-خیل خوب، دیگه برو بالا

بنفشه باز هم پکر شد. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت کند. با بی میلی چرخید تا برود.

سیاوش دوباره صدایش زد: بنفشه

بنفشه با ذوق به سمتش برگشت: ها؟

-ها نه بله، بیا جلوتر

بنفشه یک قدم به جلو برداشت. سیاوش دستش را دراز کرد و تکه ی کوچکی از پیتزا را که به کناره ی لبش چسبیده بود، با دستش پاک کرد.

-حالا برو

بنفشه برود؟

چه کار کردی سیاوش؟

دل بنفشه را زیر و رو کردی سیاوش،

زیر و رو....

قلب بنفشه فرو ریخت. احساس ضعف کرد و در عالم هپروت فرو رفت. سیاوش دستش را کنار لبش گذاشته بود و خرده غذای کنار صورتش را، با دستش تمیز کرده بود. کاری که حتی پدرش هم برای او انجام نداده بود،

حتی پدرش....

بنفشه ی کوچک به چشمان سیاوش زل زده بود.

همه چیز از یادش رفت،

از یادش رفت که باید به درون خانه برود،

از یادش رفت.....

سیاوش لبخند زد: برو خونه دیگه

بنفشه تکان خورد: ها؟

-برو خونه عمو، برو باباتم اومد

حتی گفتن کلمه ی "عمو" هم آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین نبرده بود. بنفشه سرش را تکان داد و برگشت و به سمت در خانه رفت. آنقدر در خیالات خودش غوطه ور شده بود که حتی نیم نگاهی هم به سوی پدرش نینداخت.

.........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: