بنفشه(پست سی و هشتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 56
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 2059
بازدید کل : 336316
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : mahtabi22

شایان رو به سیاوش کرد که در حال رانندگی بود:

-من می گم کیف و کفش هم برای فروش،تو بوتیک بیاریم

سیاوش به آینه ی بغل ماشین نگاه کرد و گفت:

-نه، دیگه شلم شوربا نکنش، همین لباس مجلسی و شومیز کافیه

-آخه چرا؟

-مغازه ی ما مگه چقدره که تو می خوای کیف و کفش هم برای فروش بیاری؟ کیف و کفش به اندازه ی لباس مجلسی فروش نداره، می تونیم هر دفه یکی دو تا بیاریم، اونم جنس تاپشو، بیشتر از یکی دو تا نه

شایان شانه هایش را بالا انداخت:

-باشه، خوب حالا اینو چی می گی؟ فردا پایه ای؟

-واسه چی؟

-واسه یه حال اساسی

-کی؟ کجا؟ با کی؟

-فردا صبح خونه ی من، آدمشم خودم واست جور می کنم، اون دفه که همه چی بهم خورد

-واقعا الاغی، اون دفه عبرت نگرفتی؟ باز می خوای بنفشه همه چیزو ببینه

-دیوونه می گم فردا صبح، می دونستم الان همینو می گی، فردا صبح بنفشه مدرسه ست، اصلا تو برو همون مهسا رو دوباره وردار بیار

-اولا که من فردا صبح جایی کار دارم، بعدشم تو که تا ده صبح می خوابی، بعدشم می خوای خانم ب...زی کنی، دیگه کی می خوای بیای در مغازه؟ در ضمن، قابل توجه شما، من همون روز با مهسا بهم زدم

-اووووووه، پس واسه همین اینقدر عنقی، گفتم که اون با من

و شروع کرد به آواز خواندن: سینیوریتا....اون با من

و بعد قهقهه زد.

سیاوش سرش را به نشانه ی مخالفت بالا انداخت:

-گفتم که فردا باید برم جایی، تو هم باید بری مغازه، شب یه فکری می کنیم که کجا بریم. خونه ی شما که مطلقا ممنوع

شایان دمغ شد.

سیاوش اینبار اصلا پایه نبود،

اصلا....

..............

بنفشه که به خانه برگشت، دیگر برایش مهم نبود که پیتزا سرد است.

دیگر دلش نمی خواست پیتزای دیگری بخورد،

دیگر حتی گرسنه هم نبود،

بنفشه هیجان زده بود.

سیاوش با دستش تکه غذای روی لبش را پاک کرده بود.

بنفشه با خودش فکر کرد که حتما سیاوش از او خوشش می آید. اگر غیر از این بود، که این کار را انجام نمی داد.

حتما سیاوش هم دوست داشت که او را ببیند. اگر غیر از این بود، که با دیدن بنفشه لبخند نمی زد.

و باز با خودش فکر کرد که اصلا قیافه اش در آن حدی است که سیاوش از او خوشش بیاید؟

بنفشه به سمت آینه ی قدی درون هال دوید و خودش را بر انداز کرد. نگاهش به بینی گوشتی اش افتاد. صدای سیاوش در گوشش پیچید که او را گنجو خطاب می کرد. به صورت استخوانی اش نگاه کرد. احساس کرد چقدر زشت شده است.

او نباید در چشم سیاوش زشت به نظر می رسید.

چه کار می کرد تا زیبا شود؟

تا سیاوش بیشتر از او خوشش بیاید.

با همین چهره هم، سیاوش از او خوشش آمده بود،

با همین چهره...

و می خواست از این هم بهتر شود،

از این هم بهتر....

صدای گوشی اش بلند شد. بک لحظه با خودش فکر کرد که شاید سیاوش باشد. با خوشحالی به سمت گوشی دوید و آنرا در دست گرفت. پیامی از فواد بود: فکر کردی خیلی زرنگی؟ حالا دیگه واسه ما تله می ذاری؟ بیچاره شدی، خودم تو رو.....

بنفشه معنی جمله ی آخر فواد را نفهمید. اما هر چه که بود حتما تهدید یا ناسزا بود. بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود، فواد و پوریا با رخش رستم هم نمی توانند در بیوفتند.

همین را گفته بود دیگر؟

مگر همین را نگفته بود؟

شاید جمله ای مثل همین بود، اما بالاخره منظورش این بود که آنها جوجه هستند.

دقیقا همین بود، آنها جوجه هستند

بنفشه پیام فرستاد: برو بابا، جوجه

پیام رسید: حالا می بینی

بنفشه دیگر جوابش را نداد. او سیاوش را داشت. سیاوش حسابشان را می رسید.

از چه می خواست بترسد؟

از چه؟

........

ساعت هفت و نیم صبح بود و بنفشه با احتیاط وارد اطاق پدرش شد. صدای خر و پف پدرش در اطاق پیچیده بود. بنفشه پاورچین پاورچین به سمت پاتختی رفت و ادکلن دویست و دوازده را بیرون آورد و آنرا روی مقنعه اش، تقریبا خالی کرد.

امروز می خواست به همراه سیاوش به مدرسه برود. باید از همیشه خوشبوتر در برابرش ظاهر می شد.

.......

بنفشه که داخل ماشین نشست، سیاوش نفس عمیق کشید. بوی ادکلن شایان فضای ماشین را پر کرده بود. سیاوش لبخند زد:

-با ادکلن بابات دوش گرفتی دیگه؟

بنفشه با نیش تا بناگوش در رفته سر تکان داد. سیاوش به راه افتاد. بنفشه به سمت سیاوش چرخیده بود و به نیمرخش نگاه می کرد. چند دقیقه گذشت.  حواس سیاوش پرت شده بود.

به شوخی اخم کرد: چیه دخترک؟ چرا زل زدی به من

-همین جوری

-عجب، نکنه رو سر و کله ی من چیزی چسبیده؟

بنفشه خندید: نه چیزی نچسبیده

-اونورو نگاه کن، حواسم پرت میشه

بنفشه کمی دلخور شد. اما ایرادی نداشت. همین که کنار سیاوش نشسته بود به هر چیزی می ارزید.

به هر چیزی.....

سیاوش رانندگی می کرد و بنفشه به روبه رو چشم دوخته بود. سر چهار راه و پشت چراغ قرمز توقف کردند. پراید یشمی رنگی کنار ماشین سیاوش متوقف شد. دختر جوانی با موهای فکل کرده پشت فرمان نشسته بود. سیاوش سرش را چرخاند و به دختر جوان زل زد. دختر  جوان نیم نگاهی به سیاوش کرد و گوشی اش را در دست گرفت. بنفشه متوجه ی نگاه سیاوش شده بود. با ناراحتی رو به سیاوش کرد:

-کجا رو نگاه می کنی سیاوش؟

سیاوش کمی دستپاچه شد:

-چیز، می گم بنفشه، نگاه کن ببین چقدر این دختره زشته، یه اسمی واسش انتخاب کن، یه دماغ درازی، یه مارماهی، یه چیزی

بنفشه خندید. سیاوش هم خندید.

سیاوش دوست نداشت دوباره وجهه اش را در نظر بنفشه، خراب کند.

دوست نداشت....

سیاوش جلوی در مدرسه پارک کرد و رو به بنفشه گفت:

-اسم خانم مدیرتون چیه؟

-خانم شفیقی

-خیل خوب، ببین من به خانم مدیر می گم که دایی تو هستم باشه؟

دایی اش؟

سیاوش یا دلش می خواست عمویش باشد، یا دایی اش،

بنفشه این را دوست نداشت.

-خوب بگو دوست بابامی

-دختر خوب، اگه بگم دوست باباتم که وضع بدتر میشه. بعد مدیرتون نمی گه بابات کجاست؟

-خوب اگه بگی داییم هستی هم، همینو می پرسه

-نگران نباش، می دونم چی بگم، فقط بگو ببینم مدیرتون می دونه پدر و مادرت از هم جدا شدن؟

-نه نمی دونه

 -خیل خوب، همه چی حله، پیاده شو

بنفشه به همراه سیاوش قدم به داخل مدرسه گذاشت. دخترکان سه مقطع راهنمایی با کنجکاوی فراوان به این مرد جوان نگاه می کردند. نگاه خیره اشان سیاوش را متعجب ساخته بود. سیاوش سعی کرد به آنان توجه ای نشان ندهد. صدای برخی از آنها را می شنید که لودگی می کردند:

-به به، آقا خوش تیپه رو

-عجب جیگریه

-اینورو یکم نگاه کن دیگه، جیگر

-زن من میشی؟

صدای خنده های شیطنت آمیز، از هر طرف حیاط، به گوش می رسید. سیاوش به یاد نداشت که در دوره ی خودش، دخترکان به این اندازه گستاخ شده باشند.

اما حقیقت همین بود که اغلب دخترکان امروزی گستاخ بودند.

گستاخ....

بنفشه با غرور در کنار سیاوش قدم بر می داشت. گمان می کرد سیاوش مهمترین فرد زندگی اش است. خوشش آمده بود که همه ی دختران به سیاوش نگاه می کردند، اما سیاوش به هیچ کدام از آنها توجه نمی کرد. بنفشه فکر می کرد سیاوش بزرگترین گنج روی زمین است که تنها نصیب خودش شده است.

بنفشه خوشحال بود،

خوشحال....

.........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: