بنفشه(پست چهل و یکم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 2038
بازدید کل : 336295
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت نه شب بود.

شایان با خستگی وارد خانه شد و رو کرد به بنفشه که رو به روی تلویزیون نشسته بود و بی مقدمه گفت:

-پاشو سریع آماده شو، سیاوش پایین منتظرته، می خواد ببرتت خونشون

بنفشه ابتدا متوجه منظور پدرش نشد.

سیاوش منتظر بود تا او را به خانه اشان ببرد؟

ناگهان بی اختیار لبخند زد.

چه چیزی بهتر از این؟

با سیاوشش می خواست به خانه اشان برود.

آن هم برای اولین بار....

بنفشه با عجله از روی کاناپه بلند شد و به سمت اطاقش دوید. در بین کشوی لباسش به دنبال تمیزترین و مناسبترین لباسش می گشت. آنقدر لباسهای به هم پیجیده را زیر و رو کرد تا بالاخره بلوز آبی تر و تمیزی پیدا کرد.

بنفشه رو به روی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. ای کاش می توانست از همان رژ لبهایی که نیوشا روی لبش مالیده بود، به لبش بمالد. بنفشه آه کشید. اینبار مجبور بود با همین چهره ی ساده به خانه ی سیاوش برود. اما دفعه ی بعد، با پول توجیبی اش حتما رژ لب می خرید،

حتما....

بنفشه از اطاقش بیرون آمد و سرک کشید. از سر و صدای آواز خواندن پدرش متوجه شد که داخل دستشویی است. بنفشه به سرعت وارد اطاق پدرش شد، تا دوباره از ادکلنش استفاده کند.

باز هم به سمت پاتختی رفت و ادکلن را از آن بیرون کشید و روی لباسش پاشید....

-بنفشه ه ه ه ه ه ه

صدای فریاد پدرش بود. بنفشه از ترس از جا پرید و ادکلن از دستش رها شد. شایان با عصبانیت به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه خودش را به گوشه ی کمد کشاند. شایان خم شد و ادکلن را از روی زمین برداشت و به آن نگاه کرد. چشمان خشمگینش را به بنفشه دوخت:

-پس تو هی میای ادکلن منو می زنی؟ واسه همینه که نصف شده؟

بنفشه از ترس زبانش بند آمده بود.

شایان فریاد زد:

-مگه با تو نیستم؟ کی بهت اجازه داد از ادکلن من استفاده کنی؟ بی شرف

چند قدم به سمت بنفشه رفت. بنفشه دستانش را سپر خود کرده بود. دخترک از ترس نمی توانست حرف بزند.

ای کاش سیاوش اینجا بود تا جلوی پدرش را می گرفت،

ای کاش سیاوش اینجا بود....

چشمان بنفشه پر از اشک شد.

شایان دستش را بلند کرد و بی هوا زیر گوش بنفشه کوبید.

بغض بنفشه ی کوچک شکست.

هنوز دل شایان خنک نشده بود.

امشب، به خاطر این موجود اضافی مجبور بود که به خانه ی یکی از آن زنان هم خوابه اش برود.

سیاوش او را مجبور کرده بود....

از وقتی که بنفشه به خانه اش آمده بود، از زمین و زمان بد شانسی بر سرش فرو می ریخت،

از زمین و زمان....

تمام برنامه هایش زیر و زبر شده بود.

شایان اینبار با پشت دست به طرف دیگر صورت بنفشه کوبید. بنفشه دهانش به جیغ گوشخراشی باز شد.

جیغ بنفشه کافی بود تا شایان، تلافی کتکهای نزده ی چند وقت اخیر را روی هیکل نحیف بنفشه خالی کند.

ضربه های بی رحمانه ای بود که بر بدن بنفشه فرود می آمد،

و بنفشه ی بی دفاع، جیغ می کشید،

می کشید،

می کشید....

سیاوش پشت فرمان نشسته بود و به زن جوان خوش اندامی نگاه می کرد که آن سوی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. با خودش فکر کرد، چه خوب بود اگر می توانست با چنین زنی، امشب خوش بگذراند.

اگر بنفشه ای نبود،

اگر قرار ملاقات با مادرش نبود،

اگر نبود، حتما با ماشین، جلوی پای آن زن می ایستاد و او را سوار می کرد.

حیف،

حیف.....

صدای جیغ، افکار سیاوش را بر هم زد. سرش را به سمت خانه ی شایان چرخاند.

صدای جیغ گوشخراش دخترانه ای بود.

یعمی صدای چه کسی بود؟

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که باز هم صدای جیغ به گوش رسید. فکری که از ذهن سیاوش گذشت تنش را لرزاند.

نکند صدای بنفشه باشد،

نکند...

نکند شایان،

نکند،

نکند شایان کتکش می زند....

سیاوش هول و دستپاچه از ماشین بیرون پرید و بدون اینکه در ماشین را قفل کند به سمت خانه ی شایان دوید و دستش را روی دکمه ی زنگ فشار داد. هنوز صدای جیغ به گوش می رسید.

سیاوش پای چپش را بی امان تکان می داد.

در خانه باز نشد. سیاوش با مشت به در خانه کوبید. چند رهگذر با تعجب به سیاوش نگاه کردند. سیاوش دستش را یکسره روی دکمه ی زنگ فشار داد و همزمان با دست دیگرش به در ضربه زد. جند لحظه ی بعد در خانه باز شد و سیاوش هول و دستپاچه با کفشهایی که به پا داشت از پله ها بالا رفت.....

بنفشه آنقدر تن و بدنش ضربه خورده بود که از درد به خود می پیچید. همان گوشه ی اطاق شایان، کنار کمد، در هم مچاله شده و کز کرده بود.

از پدرش بیزار بود،

از پدر زشت بی شعورش،

دوست داشت پدرش جلوی چشمانش تصادف کند و بمیرد،

دوست داشت پدرش قطعه قطعه شود...

پدر گاو خرش،

ای کاش بمیرد...

جیغ ها تبدیل به هق هق شده بود. شانه اش تیر می کشید.

چقدر بی پناه بود،

بی پناه...

یک لحظه با خود فکر کرد، که سمیرا شهنامی هم در خانه اشان از پدرش اینگونه کتک می خورد؟

یا نیوشا،

و یا حتی فواد و پوریا؟

یا در این دنیای بزرگ، فقط او بود که در سن دوازده سالگی بدنش متحمل ضربات دردناک پدرش می شد؟

صدای غر غر شایان را می شنید. هنوز به او فحش و ناسزا می گفت و بنفشه زیر لب تکرار می کرد: خودتی

اما تنها زیرلب، جرات نداشت "خودتی" را با صدای بلند بر زبان بیاورد.

صدای باز شدن در ورودی به گوشش رسید و به دنبال آن صدای آشنایی شنید:

-شایان، چی شده؟ صدای بنفشه بود که جیغ می کشید؟

سیاوشش بود،

سیاوش عزیزش بود،

سیاوش بیا مرا ببین که چطور کتک خورده ام،

سیاوش بیا ببین که پدرم، چطور با دست سنگینش، تمام تنم را کبود کرده است،

بیا ببین سیاوش،

بیا ببین....

شایان روی کاناپه نشسته بود. هنوز ادکلن کذایی دویست و دوازده در دستش بود. با دیدن سیاوش گویی گوش شنوایی پیدا کرده باشد، از روی کاناپه بلند شد و بلافاصله گفت:

-سیا، من از دست این دختره، آخر خود کشی می کنم

سیاوش با خود فکر کرد که بنفشه چه کار کرده؟

نکند دوباره پسری را به خانه آورده باشد؟

نکند، نکند....

-چی شده؟ صدای بنفشه تو کل خیابون پیچیده بود

سیاوش ادکلن را به سمت سیاوش گرفت:

-ببین، ادکلنم تموم شد، همشو رو سر و شکل نحسش خالی کرده، من می گم خدایا چرا این ادکلن اینقدر کم شده، مثه خلها فکر کردم تبخیر شده، نگو این میمون استفاده می کرده

بنفشه با شنیدن کلمه ی میمون از زبان پدرش دوباره اشکهایش جاری شد،

یعنی چهره اش اینقدر زشت بود؟

اینقدر؟

مثل میمون؟

میمون؟

سیاوش ادکلن را از دست شایان گرفت و گیج و منگ پرسید:

-بنفشه کجاست؟

-تو اطاقم افتاده

سیاوش به سمت اطاق شایان دوید.

یعنی بنفشه کتک خورده بود که جیغ می کشید یا شایان فقط بر سرش فریاد می زد؟

شاید فقط یک لجبازی بچه گانه بود که باعث شده بود بنفشه جیغ بکشد.

سیاوش قدم در اطاق گذاشت و نفسش بند آمد....

دخترک کوچکی را می دید که در هم شکسته کنج دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. یقه ی پیراهنش کج شده بود. دستانش می لرزید. هر دو طرف صورتش سرخ بود و جای پنج انگشت دست خود نمایی می کرد. بنفشه با دیدن سیاوش گریه اش شدید شد:

-سیاوش ش ش ش ش

سیاوش به ادکلن در دستش نگاه کرد و دوباره به بنفشه زل زد. باورش نمی شد که پدری، دخترش را به خاطر یک ادکلن بی ارزش، این چنین کتک بزند.

این چنین....

صدای بنفشه روان سیاوش را بهم ریخت: بابام منو زد د د د د د

...........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: