بنفشه(پست چهل و ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 2013
بازدید کل : 336270
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : mahtabi22

در خانه که باز شد، سیاوش قدم به درون آن نهاد. صدای پای بنفشه ی تخس و شیطان را می شنید که روی پله ها می دوید. سیاوش با لبخند سرش را تکان داد و منتظر ماند تا بنفشه پایین پله ها برسد.

دخترک چه کار مهمی با او داشت؟

خدا می دانست،

فقط امیدوار بود که بنفشه، اینبار کیف کسی را به درون سطل آشغال روانه نکرده باشد،

امیدوار بود...

چشم سیاوش روی بند کفشش ثابت ماند. بند کفشش باز شده بود. خم شد و سرگرم بستن بند کفشش شد. صدای بنفشه را شنید:

-سیاوووووش

سیاوش همانطور که سرش پایین بود گفت:

-علیک سلام

بنفشه خندید:

-سلام سیاوووووش

سیاوش بند کفشش را بست و ایستاد و سرش را بالا آورد و.....

و.....

و.....

وای خدایا....

وای خدا.....

چه می دید....

چه می دید.....

این چه قیافه ای بود که بنفشه برای خودش درست کرده بود؟

این دیگر چه بود؟

سیاوش با دهان باز به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه با ابروهایش چه کار کرده بود؟

گوشه ی ابروی سمت راستش را با تیغ از بین برده بود و ابروی سمت چپش هم وضعیت بهتری نداشت. آن ابروی پر پشت، تبدیل به خط کج و معوجی شده بود.

سیاوش تمام قدرتش را جمع کرد و فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه

بنفشه جا خورد.

چه شده بود؟

سیاوش از خوشحالی فریاد می زد یا از ناراحتی؟

از خوشحالی بود؟

نبود؟

بود؟

بنفشه خودش هم گیج شده بود.

سیاوش سعی کرد صدایش را کنترل کند، اما صدایش بی اختیار بالا می رفت.

-تو چی کار کردی؟ کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟

لبهای بنفشه آویزان شد.

او که در نظر خودش زیبا شده بود.

پس کجای کار، ایراد داشت؟

یعنی سیاوش خوشش نیامده بود؟

سیاوش نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود.

وقتی بزرگتری بالای سر بچه نباشد، نتیجه اش همین کارهای سر خود و افتضاح است....

همین کارهای سرخود و افتضاح...

بنفشه با صدای لرزانی گفت:

-بد شده؟

سیاوش چشمانش را درشت کرد:

-بد شده؟ افتضاح شده، فردا چه جوری می خوای بری مدرسه؟

بنفشه به سادگی گفت:

-فردا پنج شنبه است

سیاوش چند لحظه به صورت بنفشه زل زد.

دخترک افتضاح شده بود...

افتضاح....

حالا باید چه کار می کرد؟

اصلا این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که ابروهایش را به این روز در آورده بود؟

سیاوش با انگشتش به پیشانی اش ضربه می زد. باز هم پای چپش بی اراده تکان می خورد.

چشمان بنفشه پر از اشک شده بود،

سیاوش خوشش نیامده بود،

حالا چه کار می کرد؟

بنفشه به آرامی گفت: سیاوش

سیاش با نفسهایی که از شدت خشم تند شده بود جواب داد:

-هیچ چی نگو، بزار فکر کنم، ببینم چه خاکی باید تو سر جفتمون بریزم، آخه کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟

بنفشه بغض کرد:

-زشت شدم؟

سیاوش یک لحظه دلش به حال مظلومیت بنفشه سوخت. دخترک یاد نگرفته بود که انجام دادن بعضی از کارها درست نیست.

چه کسی باید به او یاد می داد؟

اصلا چه کسی بود که به او یاد دهد؟

با این خانواده ای که او داشت، دیگر چه انتظاری از او می رفت؟

واقعا چه انتظاری؟

سیاوش سعی کرد لحن صحبتش را آرامتر کند:

-بنفشه نباید به ابروهات دست می زدی، دختر خوب، الان وقت ابرو برداشتن نبود، حتی اگه هم بود تو نباید خودت، ابروتو بر می داشتی، پس آرایشگاهو واسه چی ساختن؟

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:

-حالا با چی برداشتی؟ با تیغ؟

-آره

-دختر با تیغ که ابرو بر نمی دارن، با موچین ابرو بر می دارن

-موچین چیه؟

دخترک نمی دانست موچین چیست، آنوقت با تیغ، ابروهای نازنین را به باد داده بود،

به باد....

سیاوش بی توجه به سوال بنفشه، کمی به سمتش خم شد و با دقت به ابروهایش نگاه کرد.

ابروها خراب شده بود،

خراب...

بنفشه با صدای لرزان پرسید:

-الان من چی کار کنم؟

و سیاوش تازه به یادش آمد که باید برای این دخترک فکری می کرد،

برای این دخترک که نه،

برای ابروهای این دخترک،

نمی توانست او را به آرایشگاه ببرد،

به آرایشگاه می برد و به آرایشگر چه می گفت؟

می گفت ابروهای تیغ زده ی این دختر بچه ی دوازده ساله را، مدل هشتی بردارد؟

نه...

باید فکر دیگری می کرد،

باید با ترفندی ابروهایش را رفو می کرد،

رفو؟

رفو؟

فکری از ذهن سیاوش گذشت.

شاید تنها نقطه ی مثبتی که زنان رنگ و وارنگ در زندگی سیاوش به جا گذاشته بودند، آشنا کردن سیاوش با انواع و اقسام لوازم آرایش بود.

سیاوش فهمید که باید چه کار کند،

سیاوش باید یک مداد تتو می خرید،

سیاوش باید یک مداد تتو می خرید و ابروهای بنفشه را رفو می کرد.

باید همین حالا به فروشگاه لوازم آرایشی می رفت و یک عدد مداد مشکی تتو می خرید.

ابروهای بنفشه مشکی بود.

مشکی مشکی مشکی...

................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: