بنفشه(پست هفتاد و ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 2055
بازدید کل : 336312
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:50 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش رو به روی خانه ی کلنگی که در قهوه ای رنگی داشت، ایستاد و دستی به گردنش کشید. در دلش تا سه شمرد و زنگ خانه را فشار داد. چند دقیقه گذشت و صدای زنی به گوشش رسید:

-کیه؟

-منم

سیاوش از این جوابش به خنده افتاد.

"منم"

"منم" دیگر که بود؟

در خانه باز شد و زن میانسالی که روسری سبز رنگی به سر داشت، بین دو لنگه ی در نمایان گشت. زن میانسال با نگاهی پرسشگر به سیاوش چشم دوخت و گفت:

-بفرمایید، شما؟

سیاوش نگاهی به زن کرد و گفت:

-من بخشنده هستم، دوست شایان

زن کمی خیره به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ادامه داد:

-شایان، بابای بنفشه

اخمهای زن به طور آشکاری درهم شد. اینبار با دقت به سرتاپای سیاوش نگاه کرد و گفت:

-خوب؟

-شما مادربزرگ بنفشه هستین؟

زن به تندی گفت:

-بعله، مادربزرگشم

سیاوش چانه اش را خاراند:

-خانم از وضعیت نوه تون خبر دارین؟

-چرا باید خبر داشتم؟

سیاوش کمی مکث کرد.

زن شمشیر را از رو بسته بود؟

باشد،

بسته باشد،

سیاوش شمشیر را از رو می کشید....

-خانم بنفشه اوضاع خوبی نداره، پدرش کتکش می زنه، این بچه صبح تا شب توی خونه تنهاست، معلوم نیست چی می خوره، چی می پوشه، بنفشه یه دختر بچه است، فردا هزار تا بلا سرش میاد

-خوب، به من چه؟

-یعنی چی به من چه؟ شما مادربزرگ این بچه هستین یا نه؟ این بچه دختر بچه ی خودتونه....

زن حرف سیاوش را قطع کرد:

-که دختر بچه ی منه؟ بچه ی منو دیدی؟ دیدی کجاست؟ تو بیمارستان روانی بستریه، می دونی چرا؟ از دست اون دوست بی همه چیزت

-از دست شایان؟ ولی من شنیدم دخترتون از اول افسردگی داشت

-آره، از اول افسرده بود، اما از وقتی با اون دوست بی خونواده ات ازدواج کرد، وضعیتش بدتر شد، دوستتم خوب دختر منو خوشبخت کرد، کثافت کاری ای نبود که سر بچه ی من در نیاره، دختر من گوشه ی بیمارستانه بعد من برم توله ی اون عوضیو نگه دارم؟

-خانم شما با پدرش مشکل دارین، با این بچه که مشکلی ندارین

-این بچه ی بی صاحاب وضعیت دختر منو بدتر کرده

-خانم، بالاخره پدر مقصر بود یا دختر که بچه ی شما اینجوری بشه

-هر دوتاشون، هر دوتاشون مقصرن، برن گم شن، برن بمیرن، بچه ی من تو بیمارستان داره جون می کنه، دیدی دخترمو؟ مثه برگ گل بود، الان ازش پوست و استخون مونده، از بس که نمی خوابه، یه زمان می خوابید چاق شده بود، الان دیگه اوضاعش افتضاح شده حتی نمی تونه بخوابه، بعد تو می گی از اون بنفشه ی گور به گور شده نگه داری کنم؟ حالا چرا خبرش واسه من نیاد؟

-خانم، این بچه تا همین پنج شش ماه قبل که پیش خودتون بود، شما یه دفه خواب نما شدین که می گین نگهش نمی دارین؟

-اون موقع دخترم گوشه ی بیمارستان نیوفتاده بود، یه ذره هوش و حواس واسش مونده بود، شاید بچه شو می دادم به اون شایان ذلیل مرده، می فهمیدو روحیه اش بهم می ریخت، الان بچه ی من توی اون دخمه است، بعد انتظار داری من واسه ی دخترش مادری کنم؟ میرم بچه ی خودمو تر و خشک می کنم، چرا واسه بنفشه خودمو بکشم؟

سیاوش کم کم عصبانی میشد.

این مادربزرگ که از عمه شهناز هم بدتر بود.

باز صد رحمت به شهناز،

به بنفشه توهین نمی کرد،

این زن حتی روی شایان را هم سفید کرده بود...

سیاوش صدایش را بالا برد:

-خانم اگه الان مادر بنفشه بفهمه بچه شو از خونه انداختی بیرون، اون موقع چه جوابی بهش می دی؟

-تو فضولی مادر بنفشه رو نکن، اصلا به تو چه ربطی داره؟ یک کاره پاشدی اومدی اینجا منو "سیم جین" می کنی

-زن ناحسابی، دومادت داره خون این بچه رو عوض آب می خوره، تو اینجا نشستی می گی به من چه؟ آخه تو باید برای این بچه دل بسوزونی یا من؟حرفمو می فهمی که می گم اوضاع این بچه درست و حسابی نیست یا تو سرت گچ ریختن؟

زن میانسال جیغ کشید:

-دهنتو ببند، اون مردک رذل دوماد من نیست، منم از بچه ی اون از خدا بی خبر مثه خودش متنفرم، تو هم زود باش برو دنبال کارت تا همسایه ها رو نریختم سرت

سیاوش با دهان باز به زن نگاه می کرد.

سرنوشت بنفشه چرا اینطور بود؟

چرا هیچ کس مسئولیت این بچه را قبول نمی کرد؟

بنفشه فقط دوازده سال سن داشت،

بنفشه دخترک خوبی بود،

مهربان بود،

فقط برخی از رفتارهایش، باید اصلاح می شد

صدای مرد میانسالی از درون خانه به گوش رسید:

-عفت، چیه جیغ و داد راه انداختی؟ با کی حرف می زنی؟

زن به سمت خانه چرخید:

-مرد بیا ببین این قلچماغ کیه خراب شده سر ما، هی بنفشه بنفشه می کنه، گور بنفشه و باباش، برن جفتشون بمیرن، بچه ی منو همین دوتا پر پر کردن، حالا این درد بی درمون گرفته اومده می گه اینطوره اونطوره

صدای غرو لند مرد میانسال به گوش سیاوش رسید. چند لحظه بعد در خانه کاملا باز شد و مرد میانسالی که کلاه نمدی روی سرش بود، ظاهر شد و بی مقدمه رو به سیاوش کرد:

-چی می گی تو؟ کی هستی؟

سیاوش به مرد میانسال نگاه کرد و گفت:

-آقا، من به خانمتونم گفتم، من دوست شایانم، بنفشه....

-تو غلط کردی دوست شایانی، اون مرتیکه ی بی شعور خونه خرابمون کرده، دختر منو بیچاره کرده، زندگی همه ی ما رو بهم ریخته

-آقا بنفشه که گناهی نداره، اون طفل معصوم...

-برو دنبال کارت تا نزدم ناکارت نکردم

سیاوش جا خورد.

مرد و زن هر دو عقلشان را خورده بودند.

او می خواست ناکارش کند؟

مگر سیاوش چلاق بود که بایستد و نگاهش کند.

باز هم سیاوش خشمش بر عقلش غلبه کرد:

-منو نا کار کنی؟ مردک تو مثه اینکه عقل نداری

مرد میانسال خم شد و سنگی از روی زمین برداشت و به سمت سیاوش پرت کرد. سنگ به ران سیاوش اصابت کرد و فریاد سیاوش به آسمان بلند شد:

-آی ی ی ی ی، مرتیکه ی روانی داغون شدم

-برو دنبال کارت تا همینجا سنگسارت نکردم

-آخه بشر، تو عجب دل سنگی داری، بنفشه نوه ی توئه

مرد میانسال خم شد و سنگ دیگری در دست گرفت:

-من نوه ای به اسم بنفشه ندارم، همون بابای بی شرفش نگهش داره تا ببینه ما چه بلایی می کشیم، بذار این بچه یکم اذیتش کنه، جونشو به لبش بیاره تا بدونه با دختر مردم نباید این کارو می کرد

و دوباره سنگ را به سمت سیاوش پرت کرد. سیاوش دستش را سپر خود کرد و اینبار سنگ به ساعد سیاوش برخورد کرد.

سیاوش دستش را گرفت:

-مرتیکه ی خل دستمو شکستی، کسی که داره اذیت میشه بنفشه است، حتما باید بمیره تا شما حرف منو باور کنین؟

-بمیره هم مهم نیست، اصلا بمیره ما نفس راحت بکشیم، اگه به دنیا نمیومد که بچه ی من الان اینجوری نبود، چقدر بهش گفتم این شایان وصله ی تن تو نیست به خرجش نرفت که نرفت

مرد میانسال نگاهی به سیاوش کرد که دست و پایش را می مالید:

-باز که اینجایی، برو گمشو

و خم شد و سنگ دیگری برداشت، زن میانسال هم به تبعیت از شوهرش خم شد تا سنگی از روی زمین بردارد. سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست.

میخ آهنین که در سنگ فرو نمی رفت،

می رفت؟

سیاوش به سرعت چرخید و لنگان لنگان به انتهای کوچه رفت. ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. هنوز زن و مرد میانسال جلوی در خانه ایستاده بودند. سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:

-خاک تو سرتون من بریزم، ایکبیری ها

و دوباره چرخید و پا تند کرد.

سیاوش اینها را از چه کسی یاد گرفته بود؟

خوب معلوم است،

از بنفشه

از بنفشه ی کوچک یاد گرفته بود....

از بنفشه ی کوچک....

................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: