بنفشه(پست هشتاد و یکم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 2041
بازدید کل : 336298
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:59 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با دستان یخ زده، دست سمیرا را در دست گرفته بود و با تمام وجود به دهان معلم جغرافیا چشم دوخته بود. سمیرا به آرامی گفت:

-قبول میشی، نگران نباش

-سمیرا من خیلی غلط غولوط نوشته بودم، چندتا از سوالا رو هم جواب ندادم، یعنی ده میشم؟

-آره، من مطمئنم، اصلا شاید بیشتر شدی، شاید چهارده پونزده شدی

بنفشه به گفته ی سمیرا اطمینان نداشت. او خودش بهتر از هر کسی خبر برگه ی امتحانی اش را داشت.

معلم جغرافیا شروع به صحبت کرد:

-خیل خوب، برگه ها رو تصحیح کردم، دو نفرتون از رو دست هم تقلب کرده بودین که من به هر دوتا نمره ی صفر دادم، نوشته هاتون دقیقا عین هم بود، فکر کردین من نمی فهمم؟

معلم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و در ادامه گفت:

-خیل خوب نمره ها رو می خونم

-کارگر 16

و برگه را به سمت دختری که در ردیف دوم نشسته بود دراز کرد.

بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر بیهوش خواهد شد.

سمیرا باز هم او را به آرامش دعوت کرد.

صدای معلم دوباره بلند شد:

-پور میرزا و پاک سرشت جفتتون صفر شدین، اونم به خاطر تقلب

بنفشه با حق شناسی به سمیرا نگاه کرد. سمیرا مانع از تقلب کردن بنفشه شده بود،

چقدر خوب....

در غیر این صورت او و سمیرا هر دو نمره ی امتحانشان صفر می شدف

ممنون سمیرا، ممنون....

-برزویی 20

-آزاد سرو 5/18

-قنبر نژاد 19

بنفشه دستانش را از بین دست سمیرا آزاد کرد و دست به سینه، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.

-شهنامی 20

بنفشه از ته دل خوشحال شد،

سمیرای مهربان بیست شده بود،

حقش بود که بیست شود،

دخترک با محبت.....

-کریم بخش 9

-فرزام 5/13

-جهانی 5/7

سمیرا بر خلاف دخترکانی که به برگه ی امتحانی اشان نگاه می کردند، به ملاحظه ی بنفشه آنرا تا کرد و درون کیفش گذاشت.

-احسان پور 15

-توکلی 20

بنفشه احساس کرد که دلش به هم می پیچد، اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود.

مدام زیر لب تکرار می کرد:

-بخونش دیگه، بخونش دیگه

سمیرا لبهایش را روی هم فشرده بود، بنفشه سرش را روی میز گذاشت و چشمهایش را بست.

-سماک 5/10

بنفشه ناگهان چشمهایش را از هم گشود.

سماک چند؟

5/10؟

یعنی از آن درس نمره ی قبولی گرفته بود؟

واقعا 5/10؟

سمیرا با خوشحالی دستش را دراز کرد و برگه ی بنفشه را از دست معلم گرفت و به بنفشه که هنوز سرش روی میز بود گفت:

-بنفشه دیدی نمره قبولی گرفتی، دیدی؟

برای بنفشه باور نکردنی بود، سرش را از روی میز بلند کرد و به برگه ای که به سمتش دراز شده بود چشم دوخت.  گیج و منگ برگه را در دست گرفت و به آن نگاه کرد، نمره ی ده و نیم که با خودکار قرمز نوشته شده بود واقعی بود،

واقعی واقعی واقعی...

بنفشه ی کوچک به گریه افتاده بود،

اما اینبار اشکهایش از سر ذوق بود، سمیرا با خوشحالی دستهایش را در هم قفل کرد و با دیدن اشکهای بنفشه خودش هم چشمانش پر از اشک شد و گفت:

-حالا من موندم اون نیم نمره بابت چی بوده که شدی ده و نیم

بنفشه میان گریه لبخند زد.

صدای معلم جغرافیا بلند شد:

-سماک چیه؟ گریه می کنی؟

قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سمیرا جواب داد:

-خانم، بنفشه خوشحاله، این درسو بدون تقلب شد ده و نیم

معلم جغرافی از روی رضایت لبخند زد و سری تکان داد.

بنفشه در آن لحظه فقط به سیاوش فکر می کرد. سیاوش اگر می فهمید که او از این درس نمره ی قبولی گرفته است چقدر خوشحال می شد.

سمیرا خوشحال شده بود،

خودش خوشحال شده بود

سیاوش....

سیاوش هم خوشحال می شد.

صدای معلم جغرافیا بلند شد:

-پور اکبری 25/17

-حمیدی 14

-غلامی 5/19

............

بنفشه و سمیرا جلوی بوفه ایستاده بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:

-دو تا ساندویچ کالباس می خرم، باشه؟

-نه، تو واسه من نخر، من خودم می خرم

-نه من ده شدم، باید امروز به تو هم شیرینی بدم

-تو ده و نیم شدی

دو دختر نوجوان خندیدند.

چند لحظه ی بعد هر دو قدم زنان و با ساندویچ هایی در دستشان، به سمت کلاس رفتند. ناگهان سر و صدای یکی از بچه های کلاس، توجه هر دو نفرشان را به خود جلب کرد.

-بچه ها، نگاه کنین، نیوشا سمیع زادگانو ببینین

بنفشه سریع سرش را چرخاند و نگاهش روی چهره ی رنگ پریده ی نیوشا که به همراه مادرش وارد سالن مدرسه شده بود، ثابت ماند. نیوشا بود که بی توجه به نگاه خیره ی دخترکان مدرسه، در کنار مادرش گام بر می داشت. مادر نیوشا با اخمی که بر چهره داشت دست نیوشا را در دست گرفته بود و به سمت دفتر می رفت. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-نگاه کن، نیوشاست، ینی چی شده؟

بنفشه جواب سمیرا را نداد. هنوز به نیوشا نگاه می کرد. نیوشا و مادرش به نزدیک بنفشه رسیدند. نیوشا متوجه ی بنفشه شد و برای چند لحظه به او خیره ماند. بنفشه هم به نیوشا نگاه کرد. نیوشا نگاهش را از بنفشه به سمت سمیرا شهنامی که در کنار بنفشه ایستاده بود، چرخاند و پوزخند زد و به همراه مادرش به سمت دفتر رفت.

سمیرا دوباره از بنفشه پرسید:

-تو می گی چی شده بنفشه؟

-نمی دونم

بنفشه از پشت سر به نیوشا و مادرش نگاه کرد. هر دو وارد دفتر شدند و در دفتر را بستند.

................

بنفشه با ذوق گفت:

-سیاوش جونم، سلام سلام

سیاوش لبخند بی جانی زد:

-سلام دختر، حالت خوبه؟

-آره، سیاوش من ده و نیم شددددددم

سیاوش آنقدر بی حوصله بود که روی حرفهای بنفشه فکر نمی کرد. او حتی امروز به بوتیک هم نرفته بود.

شهناز حرفهای خیلی بدی به او گفته بود، حرفهایش آنقدر بی رحمانه و خشن بود که سیاوش را از پا انداخته بود.

-یعنی چی ده و نیم شدی بنفشه؟ درس نخوندی؟

-نه سیاوش جونم، من درسمو خودم خوندم، دیگه تقلب هم نکردم

-آفرین بنفشه، پس بدون تقلب ده و نیم شدی؟

-آره سیاوش جونننننم

سیاوش لبخند زد.

دخترک برای نمره ی ده و نیم ذوق زده شده بود، آنوقت عمه اش .......

نه دیگر نباید اینقدر به عمه جان فکر می کرد،

اما نمی شد

حرفهای شهناز مدام در ذهنش تکرار می شد،

همان حرفهای بی رحمانه و خشن....

صدای بنفشه افکارش را پس زد:

-سیاوش سر قولت هستی؟

-کدوم قولم؟

-یکی از پرنده هاتو به من می دی؟

-باشه، بهت می دم

-امروز بهم می دی؟

-یه روز خودم میارم در خونه بهت می دم

بنفشه بلافاصله گفت:

-نه، قرار بود من خودم انتخاب کنم، تورو خدا سیاوش، بیا دنبالم منو ببر خونتون، تورو خدا

سیاوش کلافه جواب داد:

-بنفشه امروز حوصله ندارم، باشه برای یه روز دیگه

-سیاوش تورو خدا تو قول دادی من ده و نیم شدم مگه تو نمی خواستی من درسامو بخونم؟

سیاوش بی حوصله گفت:

-بنفشه، من خسته ام، می خوام بخوایم

-سیاوش توروخدا، سیاوش جونم

سیاوش دستش را روی سرش گذاشت.

چه کار می توانست بکند؟

باید به دنبال دخترک می رفت، خودش به او قول داده بود،

مگر قول نداده بود؟

-باشه، میام دنبالت

بنفشه از خوشحالی جیغ کشید:

-سیاوش جونم، مرسی

سیاوش با همه ی بی حوصلگی اش، دوباره لبخند زد.

بنفشه دوباره گفت:

-راستی سیاوش، امروز نیوشا و مامانش اومدن مدرسه، نیوشا دوروز بود پیدا نبود، معلوم نبود کجا رفته بود، مامانش چند روز پیش با خانم مدیر دعوا می کرد، امروز بابا مامانش اومد مدرسه، رفتن دفتر، دیگه نمی دونم چی شد

سیاوش دیگر حوصله ی دقیق شدن در احوالات نیوشا را نداشت. در کار همین بنفشه مانده بود، چه برسد به دوستان و همکلاسی های بنفشه.

سیاوش بی توجه به صحبتهای بنفشه، درحالیکه خمیازه می کشید، گفت:

-میام دنبالت، ولی تا غروب مجبوری اینجا بمونیا، می خوام بخوابم، حوصله هم ندارم، نباید شیطونی کنی، باشه؟

-آخ جون، باشه

واقعا سیاوش فکر می کرد بنفشه از اینکه مجبور بود چندین ساعت در خانه اشان بماند، حوصله اش سر می رود؟

او اشتباه می کرد،

بنفشه از خدایش بود تا برای همه ی عمر، در کنار سیاوش زندگی کند،

برای همه ی عمر.....

تماس که قطع شد، بنفشه سریع به سمت کشو اش دوید و لباسهای بهم ریخته اش را زیر و رو کرد و بالاخره بلوز قرمز رنگی را انتخاب کرد و آنرا اطو نکرده و چروکیده پوشید. به سمت میز تحریرش رفت و رژ لب معروفش را از درون کشو بیرون آورد و به جلوی آینه دوید و آنرا چند بار به لبش کشید.

رژ لب قرمز با لباس قرمز رنگ چه هم خوانی داشت.

بنفشه نگاهی به خود کرد و از فکرش گذشت که ای کاش موهایش شرابی رنگ بود. از سر حسرت آه کشید.

بنفشه دوباره به سمت میز تحریرش رفت و عکس سیاوش را از آن بیرون کشید و با خوشحالی عکس را بوسید. تمام پیراهن سیاوش در عکس قرمز شده بود.

............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: