بنفشه(پست هشتاد و نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 2044
بازدید کل : 336301
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : mahtabi22

-اگه تو واقعا دکتری بدون کمک منم می تونی یه فکری به حال این بچه بکنی،  دیگه به من زنگ نزن خانم، من که خل و دیوونه نیست پاشم بیام اونجا، چیه نکنه مشکل پول ویزیتو داری؟ هان؟ می خوای بکشونیم مطبت پول ویزیت ازم بگیری؟

سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید و همزمان یکی از لباسها را از رگال خارج کرد و رگال را با قدرت  به سمت سیاوش پرتاب کرد. شایان باز هم خودش را کنار کشید. رگال به قفسه ی پشت سرش برخورد کرد. روانشناس با خودکار در دستش، به آرامی روی میز می کوبید. توهین ها سخت و بی رحمانه بود. اما او از این توهین ها بارها و بارها شنیده بود. وظیفه ی او نبود تا با شایان تماس بگیرد، او از روی دلسوزی برای بنفشه این کار را انجام داده بود.

اگر شایان این را نمی فهمید که تقصیر او نبود،

بی ادبی شایان هم تقصیر او نبود،

اصلا هیچ چیز تقصیر او نبود،

پس بهتر بود دیگر بحث و جدل نکند.

بیش از حد توهین های شایان را تحمل کرده بود. او هم ظرفیتش تا یک اندازه ای بود. او هم آدم بود، او که نمی توانست نقش انسانهایی را بازی کند که خویشتن داری اشان، همه را حیرت زده می کرد.

بهتر بود به بحث خاتمه دهد.

روانشناس دهان گشود:

-آقای سماک من از شما خداحافظی می کنم، گویا اینقدر عصبانی و به هم ریخته هستین که نمی تونین تصمیم منطقی بگیرین و لحن صحبتتون هم گویای همینه، خداحافظ

شایان خواست جواب کوبنده ای به او بدهد اما روانشناس تماس را قطع کرده بود....

............

بعد از اینکه تماس قطع شد، شایان زیر لب کلمه ی نامفهومی را بر زبان آورد و گوشی را با حرص روی پیشخوان سر داد.

ناگهان سیاوش منفجر شد:

-احمق واسه چی باهاش اونجوری حرف زدی؟ مگه اون کلفت خونه ات بود؟ وای وای وای آبرو نذاشتی واسه من

شایان صدایش را بالا برد:

-دلم خواست باهاش اونجوری حرف بزنم، به من می گه آقای فلانی بیا مطب با هم صحبت کنیم، اینا رو من میشناسم، اینا به خاطر دوزار پول ویزیت سر می برن

سیاوش تقریبا روی پیشخوان آویزان شده بود و نزدیک بود خرخره ی شایان را بجود:

-می خواستی باهاش تلفنی صحبت کنی تا نری مطبش، آخه کودن، تو که از پشت تلفن هم باهاش خوب حرف نزدی، اون یه خانم محترمه، فکر کردی مثل این زنای خیابونیه که هر شب میاریشون خونه؟ ای تو روحت شایان، آبروی منم پیشش رفت

-زیادش نکن بابا، دم اینا رو نچینی واست تا صبح موعظه می کنن، اصلا همه اش تقصیر توئه که رفتی پیشش سفره ی دلتو باز کردی، بی خود رفتی از زندگی من براش گفتی

سیاوش دوباره سعی کرد از پیشخوان خم شود، اما نتوانست. اینبار پایین پرید و به سمت پشت پیشخوان دوید. شایان از طرف دیگر پیشخوان خارج شد و وسط مغازه ایستاد و با صدای بلند گفت:

-چیه بابا وحشی؟ چیه واسه خاطر یه روانشناس داری دهن منو سرویس می کنی؟ اصلا دلم نخواست برم پیشش، تو چی می گی حالا؟

سیاوش خم شد و رگالی را که زیر پیشخوان افتاده بود در دست گرفت و ایستاد و آنرا به سمت شایان پرت کرد. شایان به سرعت پشتش را به سیاوش کرد و رگال محکم بین دو کتفش برخورد کرد.

شایان فریاد زد:

-آی گردنت بشکنه سیاوش، دهنم صاف شد، چی کار داری می کنی تو؟

سیاوش با چشمان به خون نشسته به شایان نگاه کرد و گفت:

-خیلی پست فطرتی شایان، ازت بدم اومده، لیاقت نداری

شایان در حالی که سعی می کرد قسمتی را که دردناک شده بود با دستش بمالد به سمت در بوتیک رفت.

صدای سیاوش دوباره به گوش رسید:

-حیف که اینجا پاساژه وگرنه با مشت و لگد میوفتادم به جونت

شایان بقیه ی حرفهای سیاوش را نشنید، از بوتیک بیرون رفته بود.

.............

بنفشه با ناامیدی به سمیرا نگاه کرد و گفت:

-سمیرا خیلی سخته، بقیه اش بمونه برای زنگ تفریح فردا

سمیرا دسته ای از موهایش را از زیر مقنعه بیرون کشید و رو به بنفشه کرد:

-فردا امتحان قرآن داریم، همین الان بیا یاد بگیر دیگه، همه اش دوتا فرمول مونده

-خسته شدم سمیرا

سمیرا لبخند عجیبی زد:

-اگه حرفمو گوش کنی منم یه خبر خوب بهت میدم

بنفشه کنجکاو شد:

-چی، چی؟ توروخدا

-اول قول بده بقیه ی ریاضی رو هم یاد می گیری تا من بگم

-قول می دم

-دست علی بده

و دستش را به سمت بنفشه دراز کرد، بنفشه دست سمیرا را در دست گرفت:

-دست علی می دم

سمیرا چشمانش برق زد:

-خاله شادونه داره میاد انزلی

بنفشه ذوق زده شد:

-راس می گی؟ کی داره میاد؟ کجا میاد؟

-دو روز دیگه میاد، تو منطقه ی آزاد انزلی میخواد برنامه اجرا کنه، مامان و بابام گفتن که می خوان منو ببرن

چهره ی بنفشه درهم شد. پس مادر و پدر سمیرا می خواستند او را به منطقه ی آزاد ببرند تا سمیرا "خاله شادونه" را ببیند؟

پس تکلیف بنفشه چه بود؟

چه کسی او را به آنجا می برد؟

حتما پدرش؟

عجب حرف خنده داری زده بود،

اینبار چشمان بنفشه برق زد.

خوب معلوم است با چه کسی خواهد رفت،

با سیاوش خواهد رفت، سیاوش حتما او را می برد تا او خاله شادونه را ببیند.

حتما....

بنفشه دو دستش را بالای سرش برد و همانطور که نشسته بود کمرش را دو سه دور چرخاند و آواز خواند:

-میریم خاله شاهدونه ببینیییییییییییم

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-سیییییس، الان خانم عمیدی میادا، اصلا تو با کی می خوای بری منطقه آزاد؟

بنفشه اینبار با دستانی که هنوز بالای سرش بود، بشکن زد:

-با سیاووووووووووووش

سمیرا سر تکان داد:

-خیل خوب، پس بیا بقیه ی ریاضی رو بهت یاد بدم

لبهای بنفشه آویزان شد.

سمیرا فوری گفت:

-دست علی دادی، مگه یادت رفته؟

بنفشه یادش نرفته بود،

او دیگر بر سر قولش می ماند،

بنفشه با غرغر خودکارش را در دست گرفت.....

............

سیاوش کف دستش را به دیوار  تکیه داده بود و با نوک کفشش، سنگریزه های زیر پایش را عقب و جلو می کرد. چند دقیقه ی بعد شهناز در خانه را باز کرد و با تعجب به سیاوش چشم دوخت. از همان ابتدا که شهناز صدای سیاوش را از پشت آیفون شنیده بود، متعجب شده بود. اما احتمال می داد که سیاوش برای یک جر و بحث و دخالت بی جا دوباره به در خانه اش آمده باشد. در عین حال که متعجب بود، خود را برای یک دعوای حسابی هم آماده کرده بود.

سیاوش با دیدن شهناز دستش را از دیوار جدا کرد و با کمی مکث سلام کرد:

-سلام

شهناز لبهایش را بهم فشرد و سری تکان داد.

سیاوش این پا و آن پا کرد:

-چیز...من نمی خوام حاشیه برم، یه راست میرم سر اصل مطلب، من رفتم پیش همون روانشناسی که شما آدرسشو دادین، باهاش حرف زدم، بنفشه رو هم بردم پیشش، الان روانشناس خواسته شما رو ببینه

شهناز جا خورده بود. انتظار نداشت سیاوش اینقدر صلح آمیز با او برخورد کند و از آن گذشته از او بخواهد که پیش روانشناس برود. پس سیاوش پیش روانشناس رفته بود و حتی بنفشه را نیز با خود برده بود؟

چرا روانشناس می خواست اورا ببیند؟

صدای سیاوش او را به خود آورد:

-من به خانم روانشناس گفتم شما تو فامیلهای بنفشه از همه عاقلتری، ایشون گفتن از عمه خانم انتظار دارم با من همکاری کنن

شهناز رو به سیاوش کرد:

-چرا می خواد منو ببینه؟ اصلا چرا بنفشه رو بردی پیشش؟

-به خاطر وضعیت بدی که تو خونه داشت بردمش، شما که می دونی داداشت چطوریه، مگه نمی دونی؟

و به زحمت خودش را کنترل کرد تا نگوید "همه چیز را می دانی و فقط نگاه می کنی"

اگر می گفت دوباره او و شهناز با یکدیگر درگیر می شدند و این اصلا به نفع بنفشه ی کوچک نبود.

شهناز گفت:

-حتما باید بیام؟

-آره خانمه گفت بیاین، به شایان هم گفت بیاد اما شایان نرفت، خانمه بهش زنگ زد ولی شایان هرچی دلش خواست بهش گفت

شهناز با تاسف سر تکان داد.

چرا شایان به این وضعیت رسیده بود

چرا اوضاع و احوالش چنین شده بود؟

صدای سیاوش او را دوباره به خود آورد:

-خانم سماک میرین پیش روانشناس؟

شهناز سر تکان داد:

-میرم

سیاوش لبخند زد

لبخندی از سر رضایت

...............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: