بنفشه(پست نود و یکم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 2048
بازدید کل : 336305
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : mahtabi22

شهناز رو به روی روانشناس نشسته بود و با کنجکاوی روانشناس را برانداز می کرد و منتظر بود تا گفته های او را بشنود.

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-خوب، پس شهناز خانم شما هستین، خیلی خوش اومدین

شهناز سری به نشانه ی تشکر تکان داد. روانشناس رو به او کرد:

-می دونین چرا اینجا هستین خانم سماک؟

-آره، دوست برادرم یه چیزهایی گفته

-خوبه، خانم سماک نمی خوام وقت جلسه رو بگیرم، می خوام بدونم تا چه اندازه از وضعیت برادرزادتون با خبرین؟

شهناز کمی سکوت کرد و به کف زمین چشم دوخت. روانشناس منتظر نگاهش می کرد.

شهناز سر بلند کرد:

-می دونم وضعیت خوبی نداره

-میشه بیشتر توضیح بدین؟

-از کجا بگم؟

-از هرجا که فکر می کنین می تونه به حل مشکل کمک کنه

شهناز درون صندلی جا به جا شد:

-راستش داداشم کم سن و سال بود که با رعنا، مادر بنفشه ازدواج کرد. رعنا افسردگی داشت و شایان هم می دونست ولی به زور با هم ازدواج کردن. اوضاع رعنا بعد از ازدواج هم خوب نشد، شایان اصرار کرد که بچه دار بشن و بعدش که بچه به دنیا اومد وضعیت رعنا بدتر شد. شایان هم کم کم از زندگی سرد شد و بعد از چند سال که بنفشه شش هفت ساله بود، از هم جدا شدن. چهار سال بنفشه و رعنا با خونواده ی رعنا زندگی کردن و از هفت، هشت ماه پیش دوباره بنفشه اومده پیش برادرم، مادرش هم که تو بیمارستان بستریه، می دونم که شایان رفتار خوبی با این بچه نداره، چند سال مجردی زندگی کرده، تن لش شده، بی خاصیت شده، الان هم که بنفشه باهاشه به بچه اش نمی رسه، فقط دو متر زبون داره که بیاین این بچه رو ور دارین ببرین، چند وقتم هست که دوستش سیاوش به این بچه نزدیک شده، من واقعا نگرانم

روانشناس لبخند زد:

-خوب تا حالا برای حل مشکل بنفشه کاری کردین؟ فکری به نظرتون رسیده؟

-نه، من چند باری با شایان حرف زدم اما اون به حرف من گوش نمی ده، چند بار توپ و تشر زدم، اما اصلا فایده ای نداشته، دیگه نمی دونم چی کار کنم

-خانم سماک من فکر نمی کنم با حرف زدن مشکل برادر شما حل بشه، شما اگه بخواین کاری هم بکنین صرفا باید تو رفتار نشون بدین

-خانم ینی باید چی کار کنم؟

-ببینید خانم سماک وضعیت زندگی برادرزادتون مساعد نیست، برادرتون هم اصلا حاضر به همکاری نشد، خیلی راحت به من گفت به عمه ی بنفشه یا به مادربزرگش بگید بیان بچه رو ببرن، من نخواستم شما بیاین اینجا و مجبورتون کنم که بچه رو ببرین پیش خودتون و نگهش دارین، من دارم از تک تک کسایی که ممکنه به این بچه کمک کنن سوال می پرسم، بعد از شما میرم سراغ مادربزرگ بنفشه یا حتی ممکنه زنگ بزنم به خاله ها و داییهاش، می خوام بدونم کی حاضر به همکاری با منه

شهناز به میان حرف روانشناس پرید:

-چه جور همکاری خانم؟

-خانم سماک...

روانشناس مکث کرد و دوباره ادامه داد:

-شما می تونین مسئولیت بنفشه رو به عهده بگیرین و اونو پیش خودتون ببرین تا با شما زندگی کنه؟

شهناز به میان حرف روانشناس پرید:

-من؟ نه من نمی تونم، من سنم رفته بالا، اصلا حرفشو نزنین، بنفشه خیلی شیطونه، من اعصاب ندارم

-اگه رفتار بنفشه بهتر بشه چی؟ اگه اوضاعو احوالش خوب بشه، بعضی از کاراشو بذاره کنار، اون وقت چی؟

-وای نه خانم، من اصلا نمی تونم، من که همسن شما نیستم اعصابم سر جاش باشه

روانشناس به شهناز خیره شد:

-پس نمی تونین تو این زمینه همکاری کنین؟

-نه اصلا، نه، نه

روانشناس سری تکان داد:

-باشه خانم سماک، ببینید، محل زندگی بنفشه باید عوض بشه، اصلا درست نیست که بنفشه تو خونه ای زندگی کنه که محل رفت و آمد زنای هرجایی باشه و از نظر خورد و خوراک و پوشاکو هیچ چیزی به این بچه رسیدگی نشه، مدام کتک بخوره، فقط پدرش، روزانه دوهزار تومن سر طاقچه براش می ذاره و خداحافظ، تازه من متوجه شدم که این هم به خاطر اینه که بنفشه به پدرش زنگ نزنه و نگه من پول می خوام، خانم سماک یک نفر باید مسئولیت این بچه رو قبول کنه، در غیر این صورت....

شهناز با چشمان از حدقه در آمده به روانشناس خیره شد.

در غیر این صورت چه؟

آیا روانشناس مراجع کننده اش را تهدید می کرد؟

روانشناس ادامه داد:

-در غیر این صورت از طریق بهزیستی اقدام می کنم، گزارش می دم و مسئولین میان بنفشه رو با خودشون می برن

شهناز حتی پلک هم نزد.

قضیه یک فیلم حادثه ای بود؟

انگار یک فیلم حادثه ای شده بود.

روانشناس می خواست چه کار کند؟

مگر می توانست؟

-یعنی چی؟ بنفشه رو کجا می برن؟ مگه می تونن؟

-بعله خانم، اگه ثابت بشه که پدرش صلاحیت نگهداریشو نداره و کسی هم مسئولیت بچه رو قبول نمی کنه، بنفشه تحویل بهزیستی داده میشه

شهناز تقریبا از روی صندلی جهش کرد و رو به روی میز روانشناس ایستاد:

-ینی چی خانم؟ بهزیستی؟ مگه این بچه بی پدر و مادره؟

روانشناس جوابی به شهناز نداد و فقط خیره نگاهش کرد. شهناز خودش فهمیده بود که حرف خنده داری بر زبان آورده است.

سریع حرفش را اصلاح کرد:

-فکر کردین این بچه بی کس و کاره؟ می دونین چه بچه هایی رو تو بهزیستی نگه می دارن؟ بچه های سر راهیو، مگه بنفشه سر راهیه خانم؟

و "خانم" را تقریبا فریاد زد.

روانشناس احساس رضایت کرد از اینکه بالاخره عمه شهناز تکان خورده بود، یا نه، بهتر بود بگوید بالاخره "کسی" تکان خورده بود،

کسی....

اشک دور چشمان شهناز حلقه زد و بیش از این نتوانست سراپا بایستد و دوباره روی مبل پشت سرش نشست. صدای هق هق شهناز در فضای اطاق پیچید. روانشناس سکوت کرده بود. بهتر بود شهناز خودش را تخلیه می کرد،

بهتر بود....

شهناز همچنان که گریه می کرد، با دستش درون کیفش را برای یافتن دستمال، جستجو کرد. روانشناس جعبه ی دستمال کاغذی روی میز را به سمت شهناز گرفت. شهناز خم شد و دستمالی از درون جعبه بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.

روانشناس متوجه شد که شهناز آرامتر شده است.

دوباره شروع به صحبت کرد:

-خانم سماک من ازتون عذرخواهی می کنم، اما من قصد ندارم شما رو اذیت کنم، من همون چیزی رو دارم می گم که قراره اتفاق بیوفته، من به برادرتون که پدر این دختره زنگ زدم، ایشون فقط منو کتک نزد همین، حرفی نبود که بار من نکرده باشه، تصمیم اولیه ی من این بود که با پدر صحبت کنم تا رفتارهاشو درست کنه، تا بچه کنار خودش زندگی کنه، اما آقای سماک نشون داد که من اصلا نبتید رو ایشون حسابی باز کنم، با شما دارم صحبت می کنم و شما همکاری نمی کنین، خیلی راحت می گین نه من نمی تونم، باشه مسئله ای نیست، من که نمی تونم مجبورتون کنم، بنفشه خاله داره، عمو داره، مادربزرگ داره، من به همه ی اونها زنگ می زنم، اگه کسی مسئولیت قبول نکنه من با 123 تماس می گیرم

-خانم، خونواده ی رعنا مسئولیت بنفشه رو قبول نمی کنن، اونا سایه ی بنفشه رو با تیر می زنن، من از هر کسی بهتر می دونم

روانشناس با جدیت جواب داد:

-من برخلاف وضیفه ام باهاشون تماس می گیرم، اگه قبول نکردن، من با 123 تماس می گیرم

شهناز با دردمندی به روانشناس نگاه کرد.

نه،

روانشناس شوخی نمی کرد،

اصلا شوخی نمی کرد....

..........

شهناز با صدای لرزان رو به روانشناس کرد:

-خانم یه وقت نکنی این کارو، چطوری دلت میاد زنگ بزنی به 123؟ مگه خودت بچه نداری؟ می دونی چقدر محیط بهزیستی بده؟

روانشناس با جدیت جواب داد:

-خانم محیط بهزیستی خیلی بده، ولی شما به من بگو محیط خونه ی داداشت خوبه؟ از کجا معلوم که دو فردای دیگه بنفشه نشه یکی مثل همون زنای هرجایی که شبا میان خونه ی برادرت؟

شهناز دوباره چشمانش پر از اشک شد:

-خانم تورو جون بچه ات زنگ نزن، تورو به جون عزیزت زنگ نزن

روانشناس هیچ نگفت، حتی نگفت که بچه ندارد. او یاد گرفته بود تحت تاثیر احساسات قرار نگیرد. او می خواست به بنفشه کمک کند. اطرافیان بنفش فقط سخنرانان خوبی بودند، اما هیچ کدام عمل، قدمی برنمی داشتند.

و همین بود که بین حرف تا عمل یک دنیا فاصله بود،

یک دنیا....

روانشناس، خودش هم می دانست که اگر کسی همکاری نکند، تماس خواهد گرفت،

خودش هم می دانست.....

...........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: