کبک ها(پست دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 2047
بازدید کل : 336304
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 10 اسفند 1392برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : mahtabi22

فیلتر سیگارم را پرت کردم و از روی نیمکت بلند شدم. قدم زنان به سوی خانه حرکت کردم. هوا سرد بود اما در دلم انگار آتش روشن کرده بودند، از گلرخ کینه داشتم، کینه ام خیلی شدید بود، به این راحتی ها هم از بین نمی رفت. همیشه همینطور بود، اگر کسی سر به سرم می گذاشت، تا تلافی نمی کردم، ارام نمی شدم، حالا مرور خاطرات گذشته هم عصبی ام کرده بود. مقابل در خانه رسیدم، گوشی ام به صدا در آمد، ایرج بود، بی حوصله جواب دادم:

-هوم؟

-ایمان، پیامم رسید؟

در خانه را باز کردم:

-اوهوم

-خوب تصمیمت چیه؟ می خوای چی کار کنی؟

نگاهی به خانه انداختم، پریوش رفته بود. پوزخند زدم، مثل سگ از من می ترسید، می دانست اگر بماند صد در صد با اردنگی پرتش می کردم بیرون. با صدای ایرج به خودم آمدم:

-میگم بهتر نیست کاری....

حرفش را قطع کردم:

-می رم سراغش

برای چند لحظه صدایی از آن سوی خط، به گوش نرسید. مرا خوب می شناخت، می دانست کینه ای هستم.

-ایمان مطمئنی؟ فکر نمی کنی دیگه وقت انتقام گرفتن نیست؟

پوزخند زدم:

-از کجا می دونی می خوام انتقام بگیرم؟ اصلا می خوام برم سراغ عشق قدیمیم،

باز هم چیزی نگفت. به سمت آشپزخانه رفتم و مقابل یخچال ایستادم.

-ایمان من تو رو میشناسم، کینه شتریت معروفه

لبخند زدم:

-این دفه اشتباه کردی، منتظرش بودم که جدا بشه، می خوام باهاش ازدواج کنم

صدایش بالا رفت:

-الان بری سراغش که بهت جواب مثبت نمی ده، تازه دو هفته است جدا شده

شیشه ی آب را از یخچال بیرون کشیدم:

-به وقتش می رم سراغش، الان کجا زندگی می کنه؟

-خونه ی باباشه

شیشه را سر کشیدم، خانه ی پدری اش برایش جای خوبی نبود، از همان دوران دانشجویی هم آنجا را دوست نداشت.

-اطلاعاتت خوبه، مثه دوران دانشجویی زبر و زرنگی، الحق که دست راست پدر خوانده ای

با صدای گرفته ای گفت:

-اون الان خودش داغونه ها، ایمان تو که یه ب...

اخم کردم:

-از من داغون تر نیست، تازه اینجوری بیشتر همدیگه رو درک می کنیم

-میگم...

فریاد زدم:

-تو نمی خواد چیزی بگی، برو دنبال کارت، خودم بهت زنگ می زنم

-شرکت نمیای؟

-میام، امروز نه، فردا میام،

تماس که قطع شد، خودم را روی مبل پرت کردم. دستم را روی پیشانی گذاشتم و دوباره خاطرات مرا بین خود کشیدند....

ایرج زنجیر طلایش را بین دو انگشتش گرفته بود:

-اسمش گلرخه، گلرخ ملکی، ترم سوم کارشناسی دبیری زبان و ادبیات،

و به من زل زد. همانطور که زیپ کوله پشتی ام را می بستم، گفتم:

-همین؟

-خوب پس چی؟

-بچه کجاس؟

-همشهریمونه

-خونه اش کجاس؟

ایرج کلافه شد:

-چرت می گیا، مگه من باند مافیا دارم؟ همینم به زور پیدا کردم، فقط می دونم خیلی خودشو می گیره، ناز و عشوه داره

پوزخند زدم:

-عشوه خرکی داره، خرکی شَم نشونش می دم

ایرج یقه اش را صاف کرد:

-چه خوابی واسش دیدی؟ دهن مَهَنِشو سرویس نکنی

با مشت به بازویش کوبیدم:

-واستا نگاه کن، فعلا یه سر بریم دانشکده ادبیات، ببینم برنامه کلاسی این گلرخ حانوم چجوریه

ایرج سری تکان داد:

-فاتحه اش خوندس....

ایرج زیر گوشم پچ پچ کرد:

-بخدا تو مخت ....ده، اومدی بین این جوجه دانشجوهای کارشناسی نشستی که چی بشه؟ آخه دانشجوی ارشد عمران میاد بین اینا؟ اونم چه رشته ی زپرتی، دبیری ادبیات

نگاهم روی در کلاس ثابت مانده بود، هر لحظه امکان داشت گلرخ ملکی سر برسد.

-من که می گم ولش کن این دختره ی نیم متری رو، شنیدم خیلی از خودش می خوره، به ...ش می گه دنبال من نیا بو میدی

به صندلی تکیه زدم:

-ایرج کمتر زر بزن، پاشو برو بذار حواسم باشه که می خوام چه غلطی بکنم

و همزمان متوجه ی گلرخ شدم که با دوستش وارد کلاس شد. سرش را بالا گرفته بود و بی توجه به سایر دانشجویان از لا به لای صندلی ها می گذشت، به یک قدمی ام رسید، خیره نگاهش کردم، آنقدر با غرور راه می رفت که به هیچ کس نگاه نمی کرد. متوجه ی من نشد. به یک قدمی ام رسید و خواست از کنارم رد شود که یک باره از روی صندلی بلند شدم و راهش را سد کردم، ترسید و دستش را روی قلبش گذاشت:

-هیـــــــع

با خشم به من زل زد، مرا شناخت، با دیدنم یکه خورد. پوزخندی زدم و با تحقیر نگاهش کردم. خودش را جمع و جور کرد و دوباره سرش را بالا گرفت، قبل از اینکه چیزی بگوید، از کنارش گذشتم و از کلاس خارج شدم، چند لحظه ی بعد ایرج خودش را به من رساند:

-ای ول، خوب حالشو گرفتی، دیگه جرات نمی کنه از دو قدمیت رد بشه

سر چرخاندم با لبخند به او زل زدم:

-هنوز حالگیری نکردم، تازه کارم باهاش شروع شده، امروز باید بفهمیم خونه اش کجاست

ایرج با سردرگمی گفت:

-بابا بی خیال، عجب کینه شتری داری تو ایمان، من به جای اون بهت می گم گه خوردم که اون روز زر زدم

دندانهایم را روی هم فشردم:

-به گه خوردن میندازمش....

......................

آرزو هق هق کرد:

-داداش، فشار بابا رفت بالا، زیر زبونی بهش دادم، خیلی نگرانشم

عصبی شدم:

-مگه بالا سرش نبودی که فشارش رفت بالا؟ اون شوهر مفت خورت کدوم گوری بود؟ اگه نمی تونستی ازش نگهداری کنی بیخود کردی که اومدی از خونه ی من بردیش

نالید:

-داداش، بخدا سریع بردمش درمونگاه، دکتر گفت خوبه، آوردیمش خونه ولی بی تابی می کنه

از روی مبل پایین پریدم:

-دارم میام اونجا

و تماس را قطع کردم.  پدرم مریض بود، حواس پرتی داشت، خواهرم از او نگهداری می کرد. بعد از مرگ مادرم اوضاع و احوالش بهم ریخته بود. با یادآوری مرگ مادرم، فکم منقبض شد. جریان من و گلرخ که به هم خورد، مادرم سکته کرد.

وارد اطاق خواب شدم و سوئیچ را از مقابل میز توالت برداشتم. به تصویر خودم در آینه، نگاه کردم. چشمانم پر از نفرت و کینه بود. دستم را مشت کردم. مادرم را من کشتم، به خاطر دیوانه بازی های من رفت، به خاطر بی فکری من رفت. آن روزها فقط به فکر خودم بودم، به فکر عشقی که از دستم پریده بود، به دور و برم توجه ای نداشتم. هزار بار مردم و زنده شدم و مادرم، مادر برگ گلم هم بابت حماقتم پر پر شد.

پشت ماشین نشستم، استارت زدم و دوباره هجوم خاطرات، مرا به گذشته برد....

حامد تماس را قطع کرد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-بچه ها من باید برم، پدرم درومد از بس صبر کردم

سرم را به سمت پنجره ی ماشین چرخاندم و چیزی نگفتم. فریبرز دنباله ی حرفش را گرفت:

-داداش به مرگ خودت منم کار دارم باید برم

از آینه ی ماشین نگاهشان کردم:

-کارتونم می دونم چیه، باز با کی قرار ....خوا*بی گذاشتین؟

حامد قهقهه زد:

-قربون آدم چیز فهم، پس درکمون می کنی، قرارمون مهمتره یا کشیک دادن یه نیم تری؟ تازه معلوم نیس کجا مونده، دیگه کسی تو دور و بر دانشگاه پیدا نیست

و چشمکی حواله ام کرد:

-تو خودت یه تنه حریفشی

پوزخند زدم:

-خیل خوب، خوش اومدین

فریبرز و حامد از خدا خواسته از ماشین پیاده شدند، رو به ایرج کردم:

-می خوای تو هم برو

چانه بالا انداخت:

-نه، نمیرم

با انگشتانم روی فرمان ضرب گرفتم، بیشتر از یک ساعت بود که بیرون دانشگاه منتظر گلرخ بودم، ساعت اتمام کلاسش را می دانستم، ساعت از هفت غروب گذشته بود و هنوز از دانشگاه بیرون نیامده بود. خمیازه کشیدم:

-کدوم گوری مونده،

ایرج به رو به رو اشاره زد:

-داره میاد

به سرعت سر را چرخاندم. خودش بود، مانتوی سفید رنگی به تن داشت. با موذی گری گفتم:

-برم روی چاله آبو بپاشم روی سرش که همچین ر...ده بشه به مانتوش؟

و استارت زدم و خواستم ماشین را به حرکت در بیاورم که گلرخ به سمت رنوی مشکی رنگ مدل قدیمی رفت که چند متر آن طرف تر از در دانشگاه، پارک شده بود. قهقهه زدم:

-خانوم پرادو داشتن و ما نمی دونستیم؟

و ماشین را به حرکت در آوردم و به سمتش رفتم، ایرج با نگرانی گفت:

-می خوای چی کار کنی؟

زیر لب گفتم:

-حرف نزن نیگا کن

چند متر بیشتر با او فاصله نداشتم، صدای ایرج بالا رفت:

-نزنیش ایمان

و دستش را به سمت فرمان دراز کرد، فریاد زدم:

-دستتو بکش،

گلرخ با شنیدن صدای ماشین، سر چرخاند و یکباره وحشت زده خودش را عقب کشید و به بدنه ی رنو چسبید. مثل برق از کنارش گذشتم، از آینه نگاهش کردم، روی پنجه ی پا نشست، کیفش از دستش رها شد و روی زمین افتاد. پر صدا خندیدم:

-از ترس زا*یید

ایرج ترسیده گفت:

-قلبم اومد تو دهنم، اگه بهش می زدی چه غلطی می کردی؟

داخل یکی از کوچه ها پیچیدم و با سرخوشی گفتم:

-ببند بابا، نمی زدم بهش، حالا حالا ها باهاش کارها دارم

ایرج کلافه شد:

-بسشه دیگه، یه دور تو کلاس حالشو گرفتی یه دورم الان

خودم را به سمت آینه جلو کشیدم و با پنجه هایم موهایم را به سمت بالا هدایت کردم:

-هنوز نگفته گه خوردم

-ایمان دیگه داری نامردی می کنی، ولش کن دیگه

عصبی شدم:

-برو پایین، برو فقط می ری رو مخم، یالله

-اگه برم پایین بعد تو چی کار می کنی؟

یکی از ابروهایم بالا رفت:

-هیچ چی، من دنبال این خوشگله میرم تا ببینم خونه اش کجاست، بعد هم میرم خونه ی خودمون و خواهرمو تا آموزشگاه می رسونم، بعد هم میرم یه چرخی تو خیابون می زنم

حالت نگاهش عوض شد:

-میری خونه؟ منم بیام باهات؟

شانه بالا انداختم:

-بیا، ولی تا وقتی کارم تموم نشده چونه تو وا نمی کنیا

ایرج سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه ی بعد، رنوی مشکی رنگی از مقابل کوچه گذشت، گلرخ با هر دو دستش به فرمان اتومبیل چسبیده بود، ترس را در چشمانش دیدم، نیشخند زدم.

....................

آرزو دوباره تماس گرفت، می خواست بداند کجا هستم، گفت عجله نکنم و آهسته برانم، پدر ارام شده بود. من هم انگار از خدا خواسته سر ماشین را کج کردم و به سمت یکی از محله های قدیمی شهر رفتم...

سر کوچه پارک کردم و به در قهوه ای رنگ چشم دوختم. بعد از چند سال به اینجا آمده بودم؟ شاید سه چهار سال می گذشت، این کوچه و این در قهوه ای رنگ، یاد آور خاطرات کهنه ام بود که همچون دمل چرکی، بیرون زده بود. دوباره سیگاری آتش زدم و کنج لبم گذاشتم. این کوچه هنوز مثل قدیم بود و آن در قهوه ای رنگ هم همانطور دست نخورده باقی مانده بود. قلبم از یادآوری خاطرات گذشته فشرده شد، کام عمیقی از سیگارم گرفتم و به گذشته رفتم....

همانطور که با فاصله پشت سر رنوی مشکی حرکت می کردم، قهقهه زدم:

-خونه شون پایین شهره، چه جای درب و داغونی هم هست، واسه خاطر همین پایین شهر کلاس میاد؟

ایرج دستی به صورتش کشید:

-من و تو مگه کجا زندگی می کنیم؟

براق شدم:

-دیگه همچین محله ی ناله ای هم زندگی نمی کنیم

-خیل خوب بابا، حواستو بده به رانندگیت، ما رو به کشتن ندی حالا

پشت سر ماشین گلرخ، وارد کوچه شان شدم، ماشین را مقابل خانه ی قدیمی با در قهوه ای رنگ، پارک کرد. انتهای کوچه ماشینم را متوقف کردم و با خنده گفتم:

-خونه شونم ازون کلنگی های به درد نخوره

گلرخ از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت، دوباره ماشین را به حرکت در آوردم و مقابل خانه رسیدم، همزمان در خانه باز شد و زن میانسالی بیرون آمد. از مقابل خانه گذشتم و از آینه نگاه کردم، زن میانسال بی هوا دستش را عقب برد و زیر گوش گلرخ کوبید، هیجان زده گفتم:

-اوه دیدی؟ زدش

و همانطور که با یک دست به فرمان چسبیده بودم، سرم را به عقب چرخاندم، ایرج فریاد زد:

-جلوتو بپا، الان چپه می شیم

با عجله دوباره سرم را برگرداندم و به آینه نگاه کردم، اما دیگر چیزی ندیدم، گلرخ به داخل خانه رفته بود. مثل کسی که کشف بزرگی کرده باشد، گفتم:

-فیلم هندی شد، عجب خوابوند زیر گوشش، عجب آتویی ازش گرفتم، چه شود

ایرج با حواسپرتی گفت:

-خیل خوب، بریم خونه، کلاس خواهرت دیر میشه

صدای پخش را بلند کردم و همصدا با خواننده، خواندم:

"اگه یه وقت بغض می کنم، گاهی تبسم می کنم، می خوام بگم عاشقتم"

و فریاد زدم:

-عاشقتم گلـــــــــــرخ

لبخند شیطانی روی لبم نشست. بیچاره اش می کردم، فردا داخل دانشکده که می دیدمش می دانستم چه لیچاری بارش کنم. تا آخر هفته به پایم می افتاد، تا او باشد در مقابل من، زر زر نزند.

...................

دست به کمر وسط هال ایستاده بودم و به آرزو نگاه می کردم که با دستپاچگی پشت کمر پدرم بالش می گذاشت. با اخمهای در هم گفتم:

-بابا خوبی؟ فشارت چرا رفته بود بالا؟

پدرم خندید:

-ایمان، مادرت کو؟ مادرت نیومد؟

ابروهایم را بالا فرستادم:

-غذای شور خوردی بابا؟

دستهایش را به هم زد:

-برو مادرتو بیار، راهش دوره

آرزو با احتیاط گفت:

-از دیشب همینجوری از مامان می گه، همش یه سره اسم مامانو می بره، صبح دیدم صورتش قرمزه

با خشم نگاهش کردم، نگاهش را دزدید. در یکی از اطاقها باز شد و چند لحظه ی بعد، صدای شاد پرند را شنیدم:

-وای دایی اومده، دایی ایمان جونم

نفس عمیق کشیدم و به سمتش چرخیدم و سعی کردم لبخند بزنم:

-بدو بیا بغلم دایی دخمله

و خم شدم و دستانم را از هم گشودم. پرند به آغوشم پرید:

-دایی، واسم چی خریدی؟

-هیچ نخریدم دایی، یادم رفت، فردا برات می گیرم

پکر شد:

-بابامم برام چیزی نمی گیره، همش یه گوشه می خوابه

دوباره اخمهایم در هم شد، از پشت سر پرند، به آرزو نگاه کردم:

-این مرتیکه جلوی این بچه...

آرزو به میان حرفم پرید:

-نه داداش، مطمئن باش

پرند را روی زمین گذاشتم و گفتم:

-کدوم گوری هست الان؟

آرزو به سمتم آمد و دستانش را در هم گره کرد:

-داداش تو رو خدا دوباره بلوا به پا نکن

عصبی شدم:

-حرف اضافه نزن بابا

و به سمت یکی از اطاقها رفتم:

-کیومرث، کیو

آرزو به دنبالم دوید:

-داداش، جلوی بچه دعوا نکن

صدایم بالا رفت:

-بچه ات خر نیس، خودش می دونه یه بابای....

آرزو به التماس افتاد:

-داداش

فریاد زدم:

-داداش و درد بی درمون،

و دوباره صدایش کردم:

-کیومرث، لش صاب مرده ات کجاس؟

و در اطاق را یک ضرب باز کردم. چشمم افتاد به کیومرث که کنج اطاق نشسته بود و چرت می زد. با صدای در، سرش را بلند کرد و کش دار گفت:

-مشتـــــــــــی، سر که نیـــــــــاوردی، چه خبــــــــــــــــره؟

به سمتش هجوم بردم:

-معتاد بی غیرت، خواهرمو که بدبخت کردی، لا اقل از دخترت خجالت بکش

بی توجه به من سرش را پایین انداخت، پای راستم را بلند کردم و خواستم با لگد به فرق سرش بکویم که آرزو خودش را بین ما انداخت:

-داداش، تو رو ارواح خاک مامان تمومش کن

با شنیدن اسم مادرم، چهره ام در هم شد. صدای گریه ی پرند را شنیدم که با هق هق گفت:

-دایی می خوای با بابا دعوا کنی؟

 آرزو تند و سریع گفت:

-مامانی، چیزی نیس، دایی داره شوخی می کنه، مگه نه ایمان؟

و دستش را روی ساعدم گذاشت و به آرامی فشرد. به چشمان خسته ی خواهرم زل زدم، انگار با چشمانش التماس می کرد که این جریان را تمام کنم. دستم را پس کشیدم و چرخیدم و به سمت در اطاق رفتم، بی توجه به پرند که مثل ابر بهار می گریست از اطاق خارج شدم. چشمم افتاد به پدرم که نیم خیز شده بود، با دیدنم گفت:

-ایمان، صدای مادرت بود؟ نرفتی بیاریش؟

جوابش را ندادم و به سمت در خروجی رفتم، آرزو به دنبالم دوید:

-داداش، صبر کن، کجا میری؟

در را با غضب باز کردم و خم شدم تا کتانیهایم را به پا کنم. زیر لب غر زدم:

-مفت خور عوضی، از حقوق بابای من داره می خوره، بی شرف بی غیرت، شیطونه میگه بزنم دندوناشو بریزم تو شکمش،

آرزو صدایم زد:

-داداش

بی توجه به او ادامه دادم:

-بی خانواده، از دخترشم خجالت نمی کشه

آرزو دوباره صدایم زد:

-داداش کجا میری؟

قد راست کردم:

-بعد تو به من میگی جلوی بچه ات نمی کشه؟ قیافه اش داد می زنه که همین نیم ساعت پیش کشیده، این همه خاسگار رنگ و وارنگو رد کردی که زن این مرتیکه بشی؟ که دو سال بعد از عروسیت بشه یه تریاکیِ بدبخت؟ همینو می خواستی؟

انگار طاقت آرزو تمام شد که صدایش بالا رفت:

-اینو که خودت تایید کرده بودی، خودت گفتی خوبه، جوون سر به راهیه، مثل بقیه نبود که به درد من نخورن

و روی کلمه ی "بقیه" تاکید کرد و باعث شد تکان بخورم و اینبار با دقت به چشمان درشت و عسلی اش زل بزنم که انگار دنیایی از حرفهای ناگفته بود. باز هم گذشته ها مقابل چشمانم، ظاهر شدند....

مقابل در خانه پارک کردم و با دیدن آرزو که کلاسور قهوه ای اش را به سینه چسبانده بود، گفتم:

-دیر کردم؟

به آرامی سلام کرد و سرش را بالا انداخت:

-نه داداش

به ماشین اشاره زدم:

-پس بیا بالا برسونمت

متوجه ی ایرج شدم که تند و سریع از ماشین پیاده شد و با تته پته گفت:

-سلام آرز...چیز خانوم یوسفی، خوبین؟ خانواده خوبن؟ بفرمایید جلو بشینین، عقب بده

رو به ایرج کردم:

-بشین، عقب می شینه

ایرج با عجله گفت:

-آخه عقب چرا، بیان جلو بشینن

آنقدر بابت جریان گلرخ، خر کیف بودم که حوصله ی دقیق شدن در احوال ایرج را نداشتم، همانطور که دوباره داخل ماشین می نشستم، گفتم:

-بشین تعارف خرکی نکن

و رو به آرزو گفتم:

-بشین آرزو

آرزو داخل ماشین نشست و به راه افتادم....

ایرج با عجله صدای پخش را کم کرد:

-ایمان، خواهرت انگار یه چیزی گفت

از آینه به آرزو زل زدم:

-چیه؟

آرزو به آرامی گفت:

-جلوی یه نوشت افزاری بمون من یه بسته کاغذ کلاسور بخرم

سری تکان دادم و دوباره صدای پخش را بالا بردم، چند دقیقه ی بعد، مقابل نوشت افزاری پارک کردم، قبل از اینکه آرزو در ماشین را باز کند، ایرج از ماشین بیرون پرید:

-من می می خرم، شما صبر کنین

با ابروی بالا رفته نگاهش کردم:

-بیا بشین تو ماشین واسه من فردین نشو

همانطور که به سمت پیاده رو می رفت، گفت:

-سریع میام

سری تکان دادم و پوزخند زدم. با آن هیکل درشت و چهار شانه، نیم مثقال هم عقل نداشت. الحق که خوب اسمی برایش گذاشته بودیم، ایرج گاومیش....

.........................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: