کبک ها(پست دوازدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 2034
بازدید کل : 336291
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 16 بهمن 1394برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده : mahtabi22

راس ساعت هشت صبح وارد شرکت شدم. حسابی به خودم رسیده بودم. بوی ادکلنم تا چند فرسخی به مشام می رسید. از در شرکت که وارد شدم، چشمم افتاد به ایرج که مقابل منشی شرکت ایستاده بود و به چند برگه اشاره می کرد. با ورودم سر چرخاند و از سر تا به پا نگاهی به من انداخت و ابروانش بالا رفت. نیشخند زدم و به سمت اطاقم رفتم. به دنبالم وارد اطاق شد:

-به، داش، چه به خودت رسیدی

یقه ی اور کتم را مرتب کردم:

-گلرخ پسند شدم ایرج؟

خندید:

-با اون بلایی که دیروز سرش آوردی فکر می کنی این ورا پیداش میشه که حالا پسندت کنه؟

اخم کردم:

-مگه دیشب از حامد آمارشو نگرفتی؟ گفت نمیاد؟

دستی به سرش کشید:

-والله حامد که گفت گلرخ به طناز گفته میام تو انتشارات کار می کنم، مثه اینکه اوضاعش تو خونه خیلی رو به راه نیست

کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم:

-پس میاد، به عابدی بگو هواشو داشته باشه

و همانطور که پشت میزم می نشستم، گفتم:

-یه ساعت دیگه یه سر میرم پیش عابدی، می خوام ببینم اوضاع احوال گلرخ خانوم چطوره، بعدشم میرم جایی کار دارم

ایرج دستش را به کمر زد:

-باید بریم سر پروژه، دیروز که نیومدی، ینی امروز هم نمی خوای بیای؟

به چشمانش زل زدم:

-باید برم خونه، کیومرث حالش خوب نیس، خواهرم دست تنهاست

هول شد:

-چشه؟

کشوی میزم را بیرون کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم:

-دو شب پیش حالش بهم خورد بردمش بیمارستان

و با نفرتی که سعی در پنهان کردنش نداشتم، ادامه دادم:

-نمی میره خلاصمون نمی کنه

ایرچ برای چند لحظه چیزی نگفت. دندان هایم را روی هم فشردم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. نباید همه چیز بهم می ریخت. به آرامی گفتم:

-برگه قرار دادهای اون یارو تورانی دست توئه؟

بی توجه به سوالم، گفت:

-اوضاعش خیلی داغونه، نه؟

چانه ام لرزید. اوضاع کیومرث داغان هم نبود، افتضاح بود:

-آره داغونه، کم آوردم، دلم می خواد بمیره و خیال همه راحت بشه

و با حسرت گفتم:

-بیچاره بچه اش که دو فردای دیگه باید به همه نشونش بده و بگه این بابامه

و یکباره گر گرفتم:

-قراردادهای تورانی دست توئه؟

به آرامی گفت:

-آره دست منه، دنبالش نگرد

 و با احتیاط گفت:

-چرا کمکش نمی کنی ترک کنه؟

به بهانه ی پاک کردن کفشم، خم شدم، دوست نداشتم چهره ی شکست خورده ام را ببیند:

-به اندازه ی کافی کمکش کردم

 و نفسم را بیرون فرستادم:

-پشیمون شدم از اینکه به عنوان دومادم انتخابش کردم

و گذشته ها جان گرفتند...

مادر لا به لای شلوغی مرا به گوشه ای کشاند و گفت:

-ایمان، شوهر خانوم محسنی پیغام داده میگه یه آقایی بیرون تالاره، کارت داره

اخم کردم:

-بیرون تالار؟

صحبتمان با رسیدن مهمانان، قطع شد. رو به آنها کردم:

-خیلی خوش اومدین، بفرمایید داخل، لطف کردین اومدین

مادر هم چرخید:

-بفرمایید خواهش می کنم، الان خدمت می رسم

و رو به من گفت:

-مادر من سرم شلوغه، برو ببین کیه، منم به مهمونا برسم

از آن شلوغی و همهمه و ضرب و آهنگ، فاصله گرفتم و از تالار عروسی بیرون آمدم. عروسی آرزو و کیومرث بود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. بالاخره کیومرث دامادم شد. به پشتوانه ی او، شهر را در دست می گرفتم. مهندس کرمی هم پشتمان بود. دیگر کسی نمی توانست رقیبمان باشد. از تالار خارج شدم، یکی دو تن از آشنایان بیرون تالار بودند، یکی از آنها رو به من گفت:

-احوالِ داداش عروس؟

خندیدم:

-چاکرم، کسی اینجا با من کاری داره؟

به کوچه ی تنگ و نیمه تاریک کنار تالار اشاره زد:

-یه آقایی بود، گفت اومدی بیرون بهت بگیم بیای کوچه بغلی

سری تکان دادم و تند و سریع به آنجا رفتم. یعنی چه کسی بود؟ فکرم مشغول شد. وارد کوچه شدم. کسی داخلش نبود، سر چرخاندم و دوباره به انتها نگریستم که یک باره کسی از عقب به یقه ی کتم چسبید. خودم را عقب کشیدم، غافلگیرم کرده بود.

-داداشِ عروس، بالاخره کار خودتو کردی، نه؟

با شنیدن صدای ایرج، دیوانه شدم و دست و پا زدم:

-ولم کن نالوطی، به چه حقی اومدی جلوی تالار عروسی خواهرم

و تلاش کردم دستش را از پشت یقه ام بردارم، خودش مرا به جلو پرت کرد. به سرعت برگشتم و زیر نور تک چراغ کوچه، با دیدن چشمان خیس از اشکش، جا خوردم. اما زود به خودم مسلط شدم و خواستم به سمتش حمله کنم که گفت:

-واسه دعوا نیومدم

و با آستین لباسش، اشکش را پاک کرد:

-فقط اومدم بهت بگم یه روزی پشیمون میشی

چهره در هم کشیدم:

-بی نام...س، منو تهدید می کنی؟ دهنتو گِل می گیرم

و یک قدم به سمتش رفتم که یکباره بغضش ترکید و فریاد زد:

-پشیمون می شی ایمان، پشیمون می شی که کیومرث دومادت شده

و عقب عقب رفت. خواستم به دنبالش بروم، اما با خودم گفتم که آخرش چه؟ می خواستم شب عروسی خواهرم کتک کاری کنم؟ آن هم با چه کسی، این گاو میشِ بی مغز؟

دست به کمر وسط کوچه ایستادم و به ایرج خیره شدم که همانطور که عقب عقب می رفت، هق هق مردانه اش در کوچه پیچیده بود...

دوباره به زمان حال برگشتم. راست گفت، این ایرجِ عوضی، راست گفت. پشیمان شدم، مثل سگ پشیمان شدم از اینکه کیومرث دامادم شد. که اگر به خاطر خواهر بدبختم نبود، تا الان هزار بار می کشتمش. همانطور خم شده زیر میز ماندم، دوست نداشتم به چشمان ایرج نگاه کنم. دوست نداشتم در چشمانم پشیمانی را ببنید، دوست نداشتم چهره ی سرخورده ام را ببیند.

..................

دست سردم را روی در انتشارات گذاشتم و به آرامی هل دادم. باز هم تپش قلبم شدید شده بود. نگاهم روی بسته های کتاب و کاغذی که وسط سالن، تلنبار شده بود، چرخید. سر بلند کردم و چشمم به آقای عابدی، عاقل مرد پنجاه و چند ساله افتاد که با چند برگه در دستش، مقابل مرد جوانی ایستاده بود:

-صفحات چهل تا چهل و هفت اصلا چاپ نشده، به بچه ها بگو همه ی اون صفحاتی که چاپ کردن نگه دارن، کتاب نره واسه صحافی، حواستون کجاست رفیعی؟ از شماها دیگه انتظار ندارم

زنگوله ی کوچک بالای در، به صدا درآمد و باعث شد عابدی به سمتم بچرخد. با دیدنم، سری تکان داد:

-به، سلام مهندس جوان، خوبی؟

وارد سالن شدم:

-سلام جناب عابدی، خوبین؟ چی کار می کنین با زحمتهای ما؟

دستی به بازوی پسر جوان زد:

-برو الان میام

و رو به من گفت:

-زحمت چیه جوون؟ خوب چطوری، اوضاع خوبه؟

-شکر خوبه، فامیلمون چطوره؟

نگاهی به برگه های در دستش انداخت:

-خوبه، تو اطاقشه، از همین اول بهش یه عالمه کار سپردم

و عینکش را جا به جا کرد:

-نگران نباش، هواشو دارم

و با سر به اطاق آن گوشه ی سالن اشاره زد:

-تو اون اطاقه، می خوای برو بهش سر بزن، من باید برم یه سر تا پیش بچه ها، حسابی خرابکاری کردن

و از من خداحافظی کرد و رفت. نگاهم روی دری که به آن اشاره زده بود، ثابت ماند. یعنی با گلرخ فقط یک در و چند قدم فاصله داشتم؟ خواستم برگردم و از انتشاراتی خارج شوم. اما پاهایم انگار تحت اختیار من نبودند. به سمت اطاق کشیده شدم. یکی دو بار به بسته های کتاب سر راهم برخورد کردم و در نهایت پشت در اطاق ایستادم. دستم برای ضربه زدن به در بلند کردم اما پشیمان شدم و یکباره در اطاق را باز کردم و وارد شدم. نگاهم روی گلرخ ثابت ماند که روی میز خم شده بود و چیزی یاد داشت می کردۀ با ورود ناگهانی ام سرش را بلند کرد و با دیدنم، به شدت جا خورد. در اطاق را بستم و به آن تکیه زدم. هر دو دستم را داخل جیب شلوارم فرو بردم و به او خیره شدم. اصلا انگار به جز گلرخ نه می دیدم و نه می شنیدم. گلرخ همانطور خم شده به من زل زد. غافلگیر شده بود و تکان نمی خورد. فرصتی پیدا کردم و با دقت اجزای صورتش را از نظر گذراندم، نگاهم روی لب .هایش ثابت ماند. لب.های که آرزو داشتم، روزی ببو.سمشان. گلرخ به خودش آمد و قد راست کرد، خودکار از دستش ولو شد و روی زمین افتاد. وحشت زده به من چشم دوخت. رنگش پریده بود و با دهان باز نفس می کشید. لبخند زدم:

-خوبی خانوم ملکی؟

جز اصوات نامفهوم، چیزی از دهانش بیرون نیامد. سرم را کج کردم:

-از محیط راضی هستی؟ ایرج خوب جایی براتون پیدا کرده

یک قدم عقب رفت، سرم را به در اطاق تکیه زدم:

-حقوقشم مناسبه، ماهی سیصد تومن

دست ظریفش تا روی سینه بالا آمد و مشت شد. صدای نفسهای تندش در فضای اطاق پیچید. پوزخند زدم:

-چند وقته جدا شدین؟ شنیدم شوهر سابقتون زندونیه،

و سری تکان دادم:

-چی کار کرده بود؟

-من...، ایما...من...

تکیه ام را از در اطاق جدا کردم و به سمتش رفتم. ترسید و یک قدم عقب رفت. به سطل آشغال پشت سرش برخورد کرد، تلو تلو خورد و دوباره عقب رفت و ملتمسانه گفت:

-تو رو خدا اذیتم نکن، خواهش می کنم

صدایش مثل تیزی چاقو، قلبم را خراش داد، همان صدای ظریفی که وقتی می شنیدم، جان می گرفتم. قلم از درد مچاله شد. با قدمهای بلند فاصله مان را طی کردم و مقابلش ایستادم و با غضب گفتم:

-اذیتت نکنم؟ ببین کی حرف از اذیت می زنه، من اذیت کردم یا تو؟

دستانش می لرزید، چسبیده بود به دیوار و تکان نمی خورد، سعی کردم صدایم بالا نرود:

-الان با چه رویی به من میگی اذیتت نکنم؟

با چانه ی لرزان گفت:

-به پات میوفتم، اذیتم نکن، من به اندازه ی کافی سرم شکسته است

فاصله ام با او کم شد، کف دستم را کنار سرش به دیوار تکیه دادم و خودم را خم کردم:

-سرت چرا شکسته؟ چون نتونستی شوهرتو نگه داری و ازش جدا شدی، یا به عشقت نارو زدی؟

سرش به عقب خم شد و به من نگاه کرد:

-الان می خوای تلافی کنی؟ زدن کسی که خورده زمین چه فایده ای داره؟

-تو مگه نمی دونستی این انتشاراتی رو به روی شرکت منه؟ پس چرا پاشدی اومدی اینجا واسه کار؟

به آستین اور کتم چسبید و به هق هق افتاد:

-اوضام تو خونه خرابه، اذیتم می کنن، به گه خوردن افتادم، اینجا که سهله تو قبرستونم برام کار پیدا می شد می رفتم

با تمسخر گفتم:

-مگه از اون شوهر بی پدرت مهریه نگرفتی؟ اون که کیلو کیلو پول داشت، مگه واسه اون پولا نزدی در... من، نرفتی زنش نشدی؟ چی شد؟ یه پاپاسی هم دستت نیومد؟

اشکهایش روی گونه چکید:

-نه، نمی دونم چه غلطی کرد که پونزده سال زندون واسش بریدن، اموالش هم مصادره شد، منم فقط می خواستم از دستش خلاص شم، مهرمو بخشیدمو و جدا شدم

چشمانم را تنگ کردم:

-بدبخت به خاطر پول خودتو فروختی

و آستینم را از دستش بیرون کشیدم:

-حق نداری اینجا کار کنی، می رم به عابدی می گم عذرتو بخواد، ایرج گه خورد تو رو آورد اینجا سر کار، همیشه خروس بی محله

اینبار به بازویم چسبید:

-تو رو خدا این شغلو ازم نگیر، من که به قول تو بدبختم، چرا می خوای به فلاکت بیوفتم

ته دلم از این نقش بازی کردنم راضی بودم. این شروع کار بود، باید همینطور تحقیرش می کردم، زجر کشش می کردم:

-باید همون موقع که شوهر می کردی و می رفتی، بفکر اینجاشم  می کردی، دیدی دنیا چه کوچیکه؟ بعد از سه سال بازم بهم رسیدیم

و دستم را از کنار سرش برداشتم و خواستم بروم که یکباره گوشه ی مقنعه اش را پایین کشید:

-ببین چی کارم کردن، ببین

نگاهم روی چهار خراش عمیقی که از زیر گوش تا گردنش، به چشم می خورد، ثابت ماند. دستش از روی مقنعه پایین آمد. نفسم در سینه حبس شد، با اعصاب داغان، دستم را به سمت مقنعه اش بردم، سرش را عقب کشید و مقاومت کرد. عصبی شدم:

-صبر کن ببینم

و با یک دست چانه اش را یک ور کردم و نیمرخش را به دیوار چسباندم با دست دیگر، مقنعه اش را پایین کشیدم. خراش گردنش عمیق بود، انگار کسی با چهار ناخنش زیر گردنش چنگ انداخته بود. به نیمرخش نگاه کردم، پلکش را روی هم فشار داده بود و به سختی گریه می کرد. کلافه شدم. از دست خود احمقم کلافه شدم که هنوز نگرانش بودم و با دیدن گریه اش، روح و روانم بهم می ریخت. دستم از روی مقنعه اش شل شد. سر چرخاند و با گریه گفت:

-اونقدر تو خونه اذیتم می کنن که از زندگی سیر شدم

این جمله چقدر برایم آشنا بود، مرا به گذشته می برد، در چشمان ترسیده اش گم شدم...

دست گلرخ را در دست گرفتم:

-دختری، چشم رو هم بذاری سربازیم تموم میشه، گریه نکن دیگه

با هق هق گفت:

-ایمان تو رو خدا منو تنها نذاری

اخم کرد:

-گلی؟ دیوونه شدی؟ دختر تو زندگی منی، تنهات بذارم؟ بخدا تو نباشی من می میرم، چی میگی؟

و خم شدم و سعی کردم بخندانمش:

--نگاش کن، دختر دماغو، هو هو،

میان گریه خندید:

-کی میری؟

-هفته ی دیگه اعزام میشم،

و دستش را فشردم:

-مراقب خودت باش، مدام بهت زنگ می زنم،

دوباره به هق هق افتاد:

-اونقدر تو خونه اذیتم می کنن که از زندگی سیر شدم

و آه کشید:

-دیدی که عروسی خواهرت هم نتونستم بیام

با دو انگشتم، صورتش را نوازش کردم:

-گلی، بسه دیگه، میرم سربازی میام همه چی تموم میشه، بهترین عروسی رو برات می گیرم

و یکباره چیزی از ذهنم گذشت:

-می خوای قبل از سربازی بیام جلو؟ بخدا بهم بگی بیا، همین الان دست مادر و پدرمو می گیرم میام خونه تون

چانه بالا انداخت:

-نه، تو الان کار نداری، اگه بیای جلو بابام میگه نه، تازه حوریه و دخترش هم بلای جونم میشن، منتظر می مونم بری و بیای،

و بینی اش را بالا کشید:

-مراقب خودت باش، منتظرتم

نفسم را بیرون فرستادم و دوباره به زمان حال برگشتم. دروغ گفت. این دخترک نامرد به من دروغ گفت. منتظرم نماند، بیشتر از شش ماه منتظرم نماند. برای سربازی، به یکی از شهرهای مرکز کشور، اعزام شدم، در یکی از این رفت و آمدها فهمیدم مرا تنها گذاشت و برای همیشه رفت.

از گلرخ فاصله گرفتم که همچنان گریه می کرد. عقب عقب رفتم، کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست. چانه ی من هم می لرزید. کنار در اطاق ایستادم، دهان باز کردم تا چیزی بگویم، اما پشیمان شدم. در اطاق را باز کردم و خودم را داخل سالن پرت کردم. از بین آن سالن شلوغ گذشتم و از انتشارات خارج شدم....

وقتی وارد اطاقم شدم، آن ماسکی که به چهره زده بودم، از هم وا رفت. دستم را روی میزم گذاشتم و کمرم تا شد. این دخترکِ نامرد را دوست داشتم، هنوز دوستش داشتم. خراشیدگی های روی گردنش لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمی رفت. پشت سر هم نفس عمیق کشیدم، دوستش داشتم، باز هم آن عشق قدیمی در دلم نشست و من چقدر بیهوده تلاش می کردم آنرا پس بزنم. کمرم صاف شد، سری تکان دادم و زمزمه کردم:

-باشه، من دوست دارم گلرخ، خودمو که نمی تونم گول بزنم، باشه، به جاش اینجوری به قضیه نگاه می کنم که یه عاشق زخم خورده می خواد حالتو بگیره، نه یه آدمی که عشقشو از دست داده...

لبخند شیطانی روی لبم نشست...

 .....................

استارت زدم و خواستم راه بیوفتم که در ماشین باز شد و ایرج داخل ماشین نشست. با طلبکاری نگاهش کردم. یکی از ابروانش بالا رفت:

-جون داداش باید منو برسونی، نمی بینی چه بارونی می باره؟ تا ماشینم درست بشه خرابتم

چند لحظه به صورتش زل زدم، چقدر پست و حقیر بود. زندگی من و خانواده ام را به هم ریخته بود و اصلا به روی خودش نمی آورد. صدایم بالا رفت:

-تو که پولت از پارو میره بالا، یه آژانس نمی تونی بگیری؟

-چیه بابا باز خروس جنگی شدی پاچه می گیری؟

دستم را مشت کردم تا به صورتش بکوبم، دلم می خواست تا سرحد مرگ کتکش بزنم، اما به موقع به خودم آمدم. الان وقت این کار نبود، من که این همه سال صبر کرده بودم، چند ماه هم دندان روی جگر می گذاشتم. چشم از او گرفتم و راهنما زدم، صدایش را شنیدم:

-ئه ببین ایمان، گلرخ کنار خیابون مونده

از آینه به عقب نگاه کردم. گلرخ کنار خیابان زیر باران ایستاده بود. باز هم ته دلم خالی شد اما اینبار با لگد زیر همه ی دلرحمی هایم کوبیدم:

-به درک که مونده

-ای بابا، مگه نمی خوای مخشو بزنی؟ برو سوارش کن،

فرمان را چرخاندم:

-خودم می دونم چجوری بکشمش سمت خودم، الان حوصله شو ندارم

مکث کرد و چیزی نگفت. برف پاک را روشن کردم. باران تند شده بود.

-داداش تو که اعصابت خورد میشه آخه واسه رفتی تو انتشارات ببینیش؟

از لفظ "داداش" که به زبان آورد، آتش گرفتم. تا نوک دهانم آمد که بگویم "من داداشت نیستم نا رفیق"، اما باز هم حرفم را قورت دادم. نباید بی گدار به آب می زدم. به وقتش حق ایرج را هم کف دستش می گذاشتم.

-تا یه جایی می رسونمت، می خوام برم جایی کار دارم

کنجکاو شد:

-کجا؟

-می خوام برم قبرستون

-اَه زر بزن بگو کجا می خوای می ری؟

-راس گفتم، می خوام برم قبرستون سر خاک مادرم

سکوت کرد و چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. چند دقیقه ی بعد، پشت چراغ قرمز ترمز کردم. نگاهم روی پسر جوانی ثابت ماند که گوشی موبایل روی گوشش بود و فریاد می زد:

-دیوونه ام نکن، کدوم گوری می خوای بری؟ بخدا دارم دیوونه می شم

همه ی وجودم منقبض شد، به پسرک درشت اندام خیره شدم و گذشته های سیاه، سر کشیدند...

با ذوق و شوق به خانه برگشته بودم و می خواستم تا عصر به سراغ گلرخ بروم و ببینمش. مرخصی دو روزه داشتم. شش ماه از سربازی برایم سخت گذشته بود. دیگر نم یتوانستم مدام با گلرخ باشم. دوری اذیتم می کرد. این اواخر هم تماس های گلرخ کمتر شده بود و هر بار می گفت داخل خانه نمی تواند صحبت کند و فشار حوریه و دخترش نگین، روز به روز بیشتر شده اشت. اما دیگر اینها برایم مهم نبود، یکی دو ساعت دیگر می دیدمش. از خوشحالی روی پا بند نبودم. خودم را روی تخت پرت کردم و شماره ی گلرخ را گرفتم، بعد از هفت هشت بو،ق بالاخره جواب داد:

-الو

با شنیدن صدای ظریفش، جان گرفتم:

-سلام نفس، خوبی عزیز دلم؟ می دونی کجام؟ رسیدم خونه، یکی دو ساعت دیگه می بینمت

بر خلاف انتظارم، ذوق زده نشد. سکوت کرد.

-الو گلی خانمم، می تونی بیای بیرون دیگه؟ با ماشین میام دنبالت عروسکم

باز هم سکوت، جواب این همه شور و اشتیاقم بود.

-خانوم، نمی تونی حرف بزنی؟ نگین و مادرش دور و برتن؟ می خوای اس ام اس بدیم؟

-اس ام اس بدیم که چی بشه؟

از سردی صدایش جا خوردم، اما به روی خودم نیاوردم:

-عروسک پس زبونتو موش نخورده، گلی دلم برات یه ذره شده، اگه می تونی آماده شو بیام یه ربع ببینمت، فدای تو بشم

باز هم مکث کرد. کم کم نگران می شدم:

-خانوم، گلرخم، عزیز چیزی شده؟

-آره یه چیزی شده

از روی تخت نیم خیز شدم:

-قربونت برم چی شده خانوم؟ بازم اذیتت کردن؟ پدرشونو در میارم،

صدای نفسش درون گوشی پیچید:

-ایمان میشه این رابطه تموم بشه؟

آنقدر جا خوردم که تا چند لحظه در همان وضعیت نیم خیز، میخکوب ماندم. گلرخ دیوانه شده بود؟ با صدای خفه ای گفتم:

-چی خانوم؟

-گفتم این رابطه تموم بشه

رعشه ی عصبی از سر تا نوک پا مرا در بر گرفت:

-گلی، حالت خوبه؟ سرت جایی خورده؟

یک باره منفجر شد:

-آره سرم جایی خورده تازه هوش و حواسم اومده سر جاش، من رابطه رو بهم می زنم،

صدای من هم بالا رفت:

-تو چه مرگته؟ چی شده؟

و سعی کردم اوضاع را آرام کنم:

-گلی دوریم اذیتت کرده؟ می دونم نتونستم زیاد بهت زنگ بزنم، بخدا شرمنده ام، پادگانه دیگه، می دونی که اوضاع چجوریه، بیام دنبالت بریم بستنی بخوریم؟ ازون بستنی پدر مادر دارا؟

جیغ کشید:

-نه نمیام بستنی بخورم، همه ی هنرت این بود که واسه من بستنی سه تومنی بخری، فکر کردی چه خبره؟ هفته ی دیگه عروسیمه، بهم زنگ نزن، هر چی بینمون بوده تموم شده

قبلم تیر کشد. سرم گیج رفت. عروسی اش بود؟ عروسی؟ نه این یک شوخی احمقانه بود. از همان شوخی هایی که خودم با حامد و فریبرز و گاو میش انجام می دادم. یکباره خبری بهشان می دادم که تا مرز سکته بروند. این هم از همان شوخی های خرکی بود:

-گلی، گلرخ جان، آروم باش، با هم حرف می زنیم،

دوباره جیغ کشید:

-چه حرفی؟ میگم هفته ی دیگه عروسیمه، الانم حلقه ی نشون نامزدم دستمه، انتظار داشتی منتظرت بمونم و بعد بیام زنت بشم و با یه قرون دو زارت زندگی کنم؟ هر چی بینمون بود فراموش کن

نفسم بند آمد. دهانم را باز کردم تا نفس عمیق بکشم، چرا هوای اطاق، سنگین شده بود؟

-گلرخ چی میگی؟ منو دیوونه نکن، این حرفا ینی چی؟

و صدایم لرزید:

-عروسی ینی چی؟ گلرخ تو زن منی

-من زن تو نیستم، اصلا چه کشکی چه دوغی؟ برو دنبال زندگیت، منم راهمو پیدا کردم

نعره زدم:

-گلرخ، خدا لعنتت کنه، داری منو سکته میدی، عروسی ینی چی؟ من چی کار کردم؟ من چه غلطی کردم؟

-تو هیچ کاری نکردی، فقط بی پولی، از تو پولدارتر به پستم خورده

از روی تخت خم شدم و روی زمین افتادم و به سجده رفتم:

-گلی منم پولدار میشم، گلی با من این کارو نکن، اصلا بذار بیام دنبالت بریم بیرون...

به میان حرفم پرید و با بی رحمی گفت:

-بریم بیرون بستنی سه تومنی بخوریم؟ ده تومن بشمری بذاری کف دستم؟ فقط ده تومن؟ با ده تومن گه هم به من نمی دن

آب دهانم از گوشه ی لبم جاری شد، تند و پشت سر هم گفتم:

-هر چی تو بگی من همونو واست می گیرم، فرصت می خوام، یه ذره وقت بده، گلی این دی...ث کیه دو روزه اومده مخ تو رو زده؟ من به تو اعتماد داشتم

-این دی...ث پولش از پارو میره بالا

و بعد از چند لحظه مکث گفت:

-اون روزی که پول چهارتا لاستیکو دادی به طناز که واسم بیاره یادته، ما فکر کردیم تو بچه مایه داری، فکر کردیم پولداری، بینمون جر و بحث شد که کدوممون مختو بزنه، اوضاع من از طناز بی ریخت تر بود، واسه همین راضیش کردم دست از سر تو برداره و من بیام سمتت، اما نمی دونستم وضع مالی تو فرقی با ما نداره، تنها فرقش این بود که تو خسیس نبودی، ولی با جیب خالی نمیشه لارژ بود ایمان یوسفی، من نمی تونم تو خونه ی شوهرم با ده تومن بیست تومن سر کنم،

و حس کردم صدایش لرزید:

-نمی خوام حسرت به دلم باشه، دوست دارم وقتی به شوهرم می گم پول بنزین می خوام، یه باره دست کنه تو جیبش پنج تا تراول بکشه بیرون بگه بیا این پول بنزینت با بقیه هم برو شکلات بخر

به گریه افتادم:

-گلی من به همه ی اینا می رسم، جونمو برات میدم، گلرخ یه ذره صبر کن، یه سال صبر کن، گلرخ

دوباره جیغ کشید:

-نمی خوام صبر کنم، همه چی تموم شد، من می رم دنبال زندگیم، خداحافظ

از بن جگر نعره زدم:

-گلرخ، دیوونه ام نکن، کدوم گوری می خوای بری؟ بخدا دارم دیوونه می شم

صدایی از آن سوی خط به گوش نرسید، تماس را قطع کرده بود. با صدای ایرج به خودم آمدم:

-ایمان چراغ سبز شد برو دیگه، ماشینا بوق می زنن، حواست کجاس؟

دندانهایم را روی هم فشردم و به راه افتادم. گلرخ به همین راحتی مرا فروخت. هم مرا فروخت و هم خودش را. بازی ام داده بود، او و طناز دو نفری بازی ام داده بودند. فکر کرده بودند من پولدارم. منِ احمق از پولِ کلاسِ خواهرم، پول لاستیک هایش را جور کردم، خودم کفش و کمربند و شلوار نخریدم تا او در مضیقه نباشد. چطور مرا مثل تفاله چایی، پس انداخت. پولدار می شدم، اگر گلرخ مهلت می داد پولدار می شدم، مثل همین حالا که به هر آنچه می خواستم رسیدم. اما به من امان نداد. من هم به او امان ندادم. من هم زندگی اش را با خاکستر یکسان کردم.

-ایمان، می خوای با کیومرث چی کار کنی؟

با صدای ایرج، از گرداب افکارم بیرون آمدم:

-هوم؟

-میگم میخوای با کیومرث چی کار کنی؟

اخمهایم در هم شد:

-چی کار باید بکنم؟

همانطور که خودش را بی خیال نشان می داد و زیپ کیفش را باز می کرد، گفت:

-طلاق خواهرتو ازش بگیر، بخدا من اگه جای تو بودم نمی ذاشتم خواهرم با همچین انگلی زندگی کنه

چشمانم گشاد شد. چشمانم آنقدر گشاد شد که حس کردم هر لحظه ممکن است از حدقه بیرون بزند.

-خواهر بدبختت مگه چند سالشه؟ فرصتهای خوبی داره واسه ازدواج

دستم از فرمان جدا شد تا به دهان ایرج کوبیده شود که ادامه داد:

-تا جوونه باید ازدواج کنه، ببین مثلا من، تو فکر ازدواج با خانوم حق دوستم، همین منشی خودمون، دختر خوبیه

دستم در هوا معلق ماند. ایرج می خواست با خانم حق دوست ازدواج کند؟

-تو هم طلاق خواهرتو بگیر، بچه رو بنداز سر بابا مامان کیومرث، چشمشون کور بزرگش کنن، یا اگه خواهرت خیلی بی تابی می کنه بچه شو هم بگیر، وکیل خوب تو این شهر زیاده، راحت طلاقشو می گیره، اونوقت ببین چجوری همه منت خواهرتو میکشن

دستی به سر و صورتم کشیدم. نزدیک بود دیوانه شوم. آتش گرفته بودم. منظور گاومیش از این چرندیات چه بود؟

-راستی پرونده ی خانوم حقدوست هم تو اطاق توئه، فردا یادت باشه بهم بدی می خوام برم واسه تحقیق، دیشب با پدر و مادرم حرف زدم، گفتم می خوام با منشی شرکت ازدواج کنم، گفتن هر وقت تصمیمت قطعی شد بگو تا برگردیم ایران

و خندید:

-دارم دوماد میشم

و آواز خواند:

-خر رو ببین داره چشمک می زنه،

و به خودش اشاره زد:

-گاوه رو ببین داره تنبک می زنه، خره و گاوه همدیگه رو ندیده بودن، حالا که دیدن، همدیگه رو پسندیدن...

نفسم مقطع شد، چه دل خوشی داشت. زندگی مان به لجن کشیده بود و حالا با خیال راحت از طلاق خواهرم و ازدواج خودش می گفت. صدایش روانم را بهم ریخت:

-بادا بادا مبارک بادا...

یکباره ماشین را به کنار خیابان کشاندم و محکم روی ترمز کوبیدم و نعره زدم:

-گمشو پایین، گمشو اعصاب ندارم

جا خورد:

-چته باز گه مرغی شدی؟

-برو گمشو پایین گاو میش، برو

با عصبانیت گفت:

-دهنت سرویس زیر بارون کجا برم؟

یکباره خم شدم و دستگیره ی ماشین را کشیدم:

-برو پایین تا اون روی سگم نیومده

-کره خر تو الان پس چه روت اومده که داری پاچه می گیری؟

کیفش را از دستش کشیدم و از در باز ماشین، به بیرون پرت کردم، کیف وسط پیاده رو ولو شد، ایرج عصبی شد و از ماشین پایین پرید:

-کره بز، چته، خیل خوب دارم میرم، گه می خوری میری سراغ گلرخ وقتی اعصابت بهم میریزه، بی همه چیزو ببین

و خم شد و کیفش را برداشت:

-بی شرف، توش برگه های قرارداده اگه خیس بشه چه خاکی به سرمون می ریزی؟

یک نفس فحش میداد. معطل نکردم، در ماشین را بستم و ماشین را به سرعت به حرکت درآوردم. از ایرج بیزار بودم. از این نارفیق بی وجدان که مثل طوفان از زندگی مان را نابود کرد، بیزار بودم.

...............


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: