وقتی که بد بودم(پست هفتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 2019
بازدید کل : 336276
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : mahtabi22

پسر قد بلند و خوش سیمایی که روبه رویم ایستاده بود شاید همان کسی بود که من همیشه به دنبالش بودم. نه صورتش مثل نیما دخترانه بود نه قدش مثل احسان کوتاه بود. نه بینی عقابی مثل شهروز، نه لبهای اویزان مثل حامد، نه چشمهای ریز مثل وحید و نه مثل هیچ کس دیگر. مثل خودش بود و چقدر به دل من نشست. واقعا برای چه در اینترنت اینهمه وقت تلف کرده بودم؟ با دیدن نگاه خیره ام لبخندی زد: سلام

خودم را جمع و جور کردم: سلام

کنار پدرش دقیقا روبه روی من نشست. زیرچشمی نگاهش کردم. یاد حرفی افتادم که به غزل زده بودم: خاسگار من مال تو

نه آنقدر احمق نبودم که چنین حماقتی کنم. با صدای مادرم به خودم آمدم: خانم امینی  راحت باشین کیفتونو بدین به من بزارم توی اطاق و در برابرچشمان حیرت زده ی مادرم ، عسرین و حتی مرتضی خانم امینی رو به مادرم گفت: ممنونم می خوام مانتو و روسریمو هم  در بیارم. اگه اجازه بدین برم داخل اطاق.

لبخند بی اختیاری روی لبم نشست.

خانم امینی رو به مادرش کرد: شما خسته میشی همین جا مانتو و روسریتو عوض کن.   

نیم نگاهی به سمت مادرم انداختم. با حیرت نگاه می کرد. عسرین با چشمان گرد شده از پشت سر نگاهی به خانم امینی انداخت که به سمت اطاق مهمان می رفت. احساس کردم دلش می خواهد کمی گره ی روسریش را شل تر کند. به جایش دست برد به سمت  گل سر قرمز نگار  و آنرا از موهایش جدا کرد. موهای مشکی نگار دور شانه هایش ریخت. نگار برگشت و به عسرین خیره شد. عسرین یک جمله گفت: اینجوری خوشگلتری.

پوزخندی زدم.  من که می دانستم قضیه چیست.

....

همگی رودر روی هم نشسته بودیم. حالا بهتر فرصت ارزیابی داشتم. خانم امینی حدود 50ساله نشان می داد. موهای فندقی کوتاهش خیلی توی چشم بود. به چهره ی تپلش می آمد. آقای امینی حدود 55 سال داشت. مشخص بود جوانی هایش خیلی خوش قیافه بوده. نگاهش مهربان بود . مدام لبخند می زد. به سعید نگاه کردم. دیگر می دانستم اسمش سعید است. نگاهش را غافلگیر کردم. قلبم  لرزید. اخرین بار کی از نگاه پسری لرزیده بود؟ اصلا هیچ وقت نلرزیده بود .

به رویم لبخند زد. وجودم گرم شد.

صدای مادر خانم امینی بلند شد: ما شنیده بودیم شما یه دختر خوشگل دارین. ماشاالله دختر خانمتون خیلی خوشگلتر از اون چیزیه که تعریفشو کرده بودن.

صدای آقای امینی  در تایید حرف مادرزنش به گوش رسید: بععععع لهههههه، همین که اومدم توی خونه یه خانم زیبا دیدم  روحم تازه شد.

حواسم رفت پی مادرم که عصبی با دستش روی رانش می کشید و از ذهنم گذشت: 60 سال سنته هنوز ادم نشدی. چاره نداری و گرنه الان هم اینا رو از در خونه مینداختی بیرون  هم دوباره میزدی توی دهنم .

لرزشی عصبی بابت این فکر باعث شد سرم را پایین بیاندازم تا آرام شوم: تو اوج سرخوشی من هم بالاخره مثل عقرب نیشتو به من می زنی. چی میشد تو هم مثل اون بی وجود مرده بودی.

به خودم دلداری دادم: عسل جان آروم باش.شب خاسگاریته.ببین سعیدو، ببین چه بانمکه. مگه دنبال کسی نبودی که به دلت بشینه. ذهنتو با حرکات چندش آور مادرت خراب نکن.به حساب اون بعدا هم می تونی برسی.

سرم را بلند کردم و دوباره با سعید چشم در چشم شدم.

باز هم لبخند زد. من هم لبخند زدم.

********* *******

آن شب از خوشحالی خوابم نبرد. همه چیز مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم رژه می رفت: سعید 30 سالشه. مهندس برق. دوتا برادرن. برادر بزرگش 5 ساله رفته سوئد. شغلشم خوبه. مادرش و پدرش چه مهربونن. مادربزرگشو بگو. خدایا خوابه؟ غزل الهی فدات بشم رایمو زدی. داشتم دستی دستی بختو اقبالمو فراری می دادم. خدایا قاطی کردم از خوشی. خودشم از من خوشش اومده بود.

و یاد حرفش افتادم که در اطاق خودم و زمانی که قرار شد کمی باهم خلوت کنیم به من گفته بود: راستشو بخوای من از شما خیلی خوشم اومده. موقع اومدن نه که ناراضی باشم که میام، چون ندیده بودمتون نظر خاصی نداشتم. اما الان فکر می کنم حماقت محض بود اگه نمی یومدم.

و یادم آمد که شماره ام را گرفت.

روی تختم غلت زدم: می گن آدم دلش یهو می لرزه اینه ها. بعد یاد جمله ام افتادم: من شوهر کنم؟ خیال کردین.

ریز ریز خندیدم: من به گور اون بابام بخندم. من شوهر نکنم، خیال کردین.

صدای زنگ گوشی ام بلند شد: ساعت دو شبه. کیه؟ نکنه سعید باشه.

و با ذوق تقریبا روی گوشی ام پریدم. با دیدن پیامی از نیما لبهایم آویزان شد: شیرین بیداری؟ اگه زنگ بزنم جوابمو می دی؟ خواهش می کنم.

با حرص جواب دادم: خفه شو

 

********* *******



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: