دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 2056
بازدید کل : 336313
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش کنار خیابان پارک کرد تا نیوشا پیاده شود. نیوشا از ماشین پیاده شد و رو به سیاوش کرد: دست شما درد نکنه

سیاوش با اخم سر تکان داد. نیوشا رو به بنفشه کرد: فردا می بینمت، خداحافظ

نیوشا که رفت سیاوش از آینه به بنفشه نگاه کرد: بیا جلو بشین

-بیام جلو؟

-آره دیگه بیا جلو، من که سرویس مدارس نیستم

بنفشه خندید و از ماشین پیاده شد و روی صندلی جلو نشست.

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد: با نیوشا تو یه کلاسی؟

-آره

-با هم صمیمی هستین؟

-آره

-چند تا خواهر، برادر داره؟ پدر مادرش چه کاره ان؟

-دوتا خواهرو یه برادر داره، همشون از نیوشا بزرگترن، مامانش خونه داره، باباش راننده کامیونه

سیاوش سرش را تکان داد. وقتی نظارت روی تربیت بچه ها به حداقل برسد، معلوم است که نتیجه اش همین می شود....

همین دلبری از مرد سی و پنج ساله.....

-اون فیلمو از نیوشا گرفته بودی، نه؟

بنفشه جا خورد. چرا سوالات سیاوش، عجیب و غریب شده بود. بنفشه خودش را به آن راه زد:

-کدوم فیلم؟

-همون سی دی زبان تقویتی

بنفشه اخم کرد:

-واسه چی می پرسی؟

-می خوام بدونم

بنفشه با قلدری جواب داد:

- آره مال نیوشا بود

-بازم ازش فیلم گرفتی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: چرا این سوالا رو می پرسی؟

-می گم که می خوام بدونم

-بدونی که چی بشه؟

-خوب من نمی خوام تو باز هم از این فیلما نگاه کنی

-اما من دیگه نگاه نکردم

-همون روزی هم که سی دی رو بهت دادم، بازم نگاه نکردی؟

بنفشه به یاد آن روز افتاد، بشتر از ده بار نگاه کرده بود.

اصلا هم پشیمان نبود...

بزرگ شدن، که جای پشیمانی نداشت...

سیاوش یک لحظه با اخم به بنفشه نگاه کرد: پس نگاه کردی؟

-تو از کجا می دونی؟

-از این نیشت که رفته بغل گوشت

بنفشه رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد تا سیاوش  مابقی خنده ی پت و پهنش را نبیند.

-در ضمن، شما دوتا اون پشت نشسته بودین، با هم چی می گفتین؟

بنفشه رویش را چرخاند: ما؟ چی باید می گفتیم؟

-یعنی می خوای بگی نمی دونی؟

-نخیر، نمی دونم

-بنفشه، چند ساله با نیوشا دوستی؟

-امسال دوست شدم

-زیاد باهاش صمیمی نشو

بنفشه ناگهان آشفته شد:

-منظورت ازین حرفا چیه؟ نیوشا دوست صمیمی منه، خیلی هم باهاش خوبم، چرا باهاش صمیمی نشم؟

-خوب من حس کردم خیلی شیطونه

-یعنی چی خیلی شیطونه؟

-یعنی سر و گوشش می جنبه

بنفشه با خودش فکر کرد، سیاوش که از بنفشه هم شیطنتش بیشتر است.

-تو که خودت سر و گوشت بیشتر می جنبه، یادت رفته تو رو از دست نغمه نجات دادم؟

سیاوش تصمیم گرفت بیشتر از این چیزی نگوید، حریف زبان بنفشه نمی شد. اصلا به او چه ربطی داشت که نیوشا سر و گوشش می جنبید و بنفشه با او صمیمی بود؟

این دختر پدر داشت،

پدرش باید برای او دل بسوزاند، نه دوست پدرش....

عجب پدری هم داشت،

عجب پدری.....

.......

نیوشا مابین پوریا و فواد بود و پا به پایشان قدم می زد. پوریا دست نیوشا را در دست گرفته بود. نیوشا حواسش پی سیاوش بود. با دیدن سیاوش، پوریا در نظرش شبیه کلاغ سیاه شده بود. پسری مثل سیاوش قابل مقایسه با جوجه ای مثل پوریا نبود. واقعا بنفشه اینقدر خنگ بود که نفهمید، سیاوش با نمک است؟

با صدای فواد، نیوشا به خود آمد:

-بنفشه چرا نیومد؟

-بنفشه رفت بیمارستان، عیادت مادرش

-مگه مادرش چشه؟

-بنفشه گفت حال مادرش بهم خورده

-تنها رفت؟

-نه، دوست باباش بعد از مدرسه اومد دنبالشو بردش

-چرا با دوست باباش رفت؟

-خوب پدر و مادرش از هم جدا شدن

-یعنی بنفشه با پدرش زندگی می کنه؟

-آره

-باباش چه کارست؟

-تا جایی که می دونم مغازه داره، قبلا بوتیک لباس مجلسی داشت، الان با دوستش یه مغازه مشترک گرفتن دوباره بوتیک باز کردن

فواد به فکر فرو رفت. چه خوب. بنفشه پیش پدرش زندگی می کرد. شغل پدرش هم خوب بود. یعنی اکثر مواقع خانه اشان خالیست. بشتر مواقع، مادرها هستن که روی دخترانشان نظارت می کنند. مادری که به هر دلیلی در خانه حضور نداشته باشد، کار امثال فواد را راحت تر می کند.

خانه ی خالی، پدر و مادری جدا از هم، پدری شاغل، دختری بچه سال مثل بنفشه،

دیگر چه چیزی کم داشت، تا نقشه اش عملی شود؟

واقعا چه چیزی کم داشت....

فواد با نگاه شیطانی از بالای سر نیوشا که یک نفس حرف می زد، به پوریا نگاه کرد. پوریا متوجه ی نگاه فواد شد. نفهمید جریان چیست اما حدس زد که فکر خوبی به ذهن فواد رسیده است....

باز هم بیچاره نیوشا....

باز هم بیچاره بنفشه....

........

 
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه در فکر بود. به فکر مادرش بود، ای کاش کسی بود که او را به دیدن مادرش می برد. دلش برای دیدن همان مادر همیشه خواب آلودش، تنگ شده بود.

از چه کسی درخواست می کرد تا او را به دیدن مادرش ببرد؟

از مادربزرگش؟

نه، تحمل شنیدن توهین های مادربزرگش را نداشت. او هم فکر می کرد، حضور بنفشه باعث به وجود آمدن این همه مشکلات شده است.

پس از چه کسی کمک می گرفت؟

عمه شهناز؟

عمه شهناز هم تا چند روز پس از دعوا با پدرش بد اخم و غیر قابل تحمل می شد.

به پدرش می گفت؟

چه حرف خنده داری، به پدرش چه می گفت؟ اینکه او را به بیمارستان برای عیادت مادرش ببرد؟ پدرش برای خالی نبودن عریضه حتی یکبار هم به مدرسه اش نیامده بود،

آنوقت او انتظار داشت که او را به بیمارستان ببرد....

بنفشه آه کشید....

هم اینکه بنفشه می دانست هیچ کس به فکرش نیست، برایش خیلی عذاب آور بود....

بنفشه سلانه سلانه به سوی مغازه ی پدرش می رفت. با خودش فکر کرد، شاید بد نباشد یکبار دیگر شانسش را امتحان کند و از پدرش بخواهد تا او را به دیدن مادرش ببرد. شاید دل پدرش به حالش بسوزد و اینبار قبول کند.

چشمان بنفشه برق زد. شاید پدرش راضی می شد،

شاید....

شاید....

.........

سیاوش فنجان قهوه را که از کافی شاپ پاساژ خریده بود به دست نغمه داد. نغمه به فنجان نگاه کرد و با احتیاط آنرا به لبش نزدیک کرد:

-قهوه اش اصل نیست، نه؟

سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد: نه، متاسفانه

نغمه به سر و گردنش تکانی داد: باشه، اشکالی نداره می خورم

سیاوش احساس کرد ممکن است از شدت خشم منفجر شود. نغمه پایش را از گلیم خودش دراز تر کرده بود. یک هم خوابه بودن که اینقدر فیس و افاده نداشت. مثل نغمه و حتی خیلی بهتر از آن به سادگی پیدا می شد.

به سادگی....

صدای آشنایی به گوش رسید.

صدای یک دختر بچه ی دوازده ساله...

صدایی که می توانست صدای بنفشه باشد...

دقیقا بنفشه بود....

یکی از ترانه های خواننده معروف رپ را با غلطهای فراوان باز خوانی می کرد. سیاوش سرش را بلند کرد و با بنفشه چشم در چشم شد. بنفشه چشم از سیاوش برداشت و نگاهش افتاد به نغمه که وسط مغازه روی چهارپایه نشسته بود و فنجانی در دستش بود. چشمانش را ریز کرد، یادش آمد، این خانم جوان، دوست سیاوش بود....

نگاهش روی موهای کرم کاهی نغمه سر خورد. سیاوش با شیطنت گفت: علیک سلام

بنفشه چشمانش را برای سیاوش، چپ کرد. سیاوش به خنده افتاد. نغمه ابرویش را بالا برد و جرعه ای از قهوه اش نوشید.

از این حرکت بنفشه خوشش نیامده بود. مخصوصا که در نظرش بنفشه آنقدر بی ادب بود، که به هیچ کدام سلام هم نکرده بود.

شایان رو به بنفشه کرد: بازم کلیدتو جا گذاشتی؟

-من اولین بارمه کلیدمو جا می ذارم

شایان بینی اش را پر صدا بالا کشید.

سیاوش رو به بنفشه کرد: قهوه می خوری؟

بنفشه عق زد: اییییییی، خوشم نمی یاد

نغمه ابرو در هم کشید: من دارم ازین قهوه می خورما، وسط خوردن که از این اداها در نمیارن

بنفشه خواست جواب نغمه را بدهد، شایان میانه را گرفت: ناهار خوردی؟

بنفشه با اخم جواب داد: نه، ناهار نخوردم

-چی می خوری؟ ساندویچ سوسیس می خوری؟

-نه، چیزی نمی خورم، می خوام یه چیزی بهت بگم

قبل از اینکه شایان جواب دهد، نغمه به میان حرفشان پرید: آقا شایان، اینجا رو با سیاوش دنگی خریدین

شایان با حواس پرتی پاسخ داد: بعله، دنگیه

بنفشه پافشاری کرد: بابا، گوش کن، من می خوام منو یه جایی ببری

دوباره نغمه به میان حرفشان پرید: به نظرتون بوتیک شما تو این پاساژ جواب می ده؟ اینجا بوتیک زیاده ها

-آره، همه جانبه بررسی کردیم

نغمه کم کم عصبانی می شد: بابا، منو می بری پیش مامان تا ببینمش؟

شایان با تعجب به بنفشه نگاه کرد.

او را به نزد رعنا ببرد؟

باز هم همان خواسته ی همیشگی؟

این بچه چرا نمی فهمید که او رعنا را به همراه همه ی خاطراتش، در زباله دانی ذهنش، دفن کرده است.

قبل از اینکه شایان جواب دهد، صدای نغمه دوباره پنجه به اعصاب بنفشه کشید: فکر سود و زیانش هستین؟

ناگهان بنفشه منفجر شد: اه، مگه نمی بینی دارم با بابام حرف می زنم؟ با اون صدای زشتت همش می پری وسط حرف ما

با شنیدن این حرف نغمه سنکوب کرد. سیاوش سعی کرد خودش را کنترل کند تا نخندد، اما ثمره ی تلاشش صدای ناهنجاری بود که از گلویش خارج شد. نغمه احساس حماقت کرد. در برابر یک دختر بچه ی بی ادب اینطور ضایع شده بود. و بدتر از آن حرکت سیاوش بود که هیچ عکس العملی نشان نداد، به جز همان صدای خنده داری که از ته حلقش به گوش رسیده بود.

نغمه از روی صندلی بلند شد: چه بچه ی بی ادبی هستی

سیاوش با قیافه ی خنده داری به نغمه زل زده بود. خوب می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، از ذهنش گذشت که نغمه با چه جراتی بنفشه را بچه خطاب کرده بود.

چه سناریوی جالبی....

شاید همان اتفاقی می افتاد که سیاوش به دنبال آن بود....

او که می خواست کم کم نغمه را کنار بگذارد، جایگزین هم که پیدا شده بود،

مهسا ...

پس....

پس....

نگاه سیاوش موذی شد، آنقدر خیره به بنفشه نگاه کرد تا چشمان بنفشه که با حرص به نغمه دوخته شده بود و آماده بود تا جواب دندان شکنی به او بدهد، روی چشمان سیاوش ثابت ماند. سیاوش ابرویش را بالا برد و با ذوق سرش را به معنای تایید، برای بنفشه تکان داد.

بنفشه هم گیج شده بود....

از تایید سیاوش گیج شده بود، اما این باعث نشد که آنچه را که می خواست به زبان بیاورد، فراموش کند

بنفشه باز هم حلقش را به نمایش گذاشت و این بار فریاد زد: من بچه ام؟ از تو که بهترم، با اون موهات که شبیه کاهه، زشت ایکبیری،

شایان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، بنفشه زیاده روی کرده بود، سیاوش سریع خودش را به سیاوش رساند و دستش را محکم در دستش گرفت و مانع از صحبتش شد، شایان با سردرگمی به سمت سیاوش چرخید. سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد.

نغمه با چشمان گشاد شده صدایش را بالا برد: ساکت شو، بی تربیت بی حیا، چشاتو از کاسه در میارما

چشم بنفشه دوباره به روی چشمان سیاوش چرخید. سیاوش با نیش تا بنا گوش باز شده، باز هم با سر تکان دادن، تاییدش کرد.

بنفشه فریاد زد: تو غلط می کنی، بی حیا تویی که همش تو ماشین سیاوش پلاسی

اینبار بنفشه جو گیر شد، به سمت سیاوش چرخید: خاک تو سرت سیاوش که با این زشت بدترکیب دوستی، خاک تو سرت

سیاوش لال شده بود، قرار نبود که اینطور ضایع شود، خنده و خجالت همزمان در دل سیاوش نشست، با ابروهایش اشاره زد که تمام کند....

بنفشه تعجب کرد، کجای حرفش اشتباه بود؟

سیاوش که خودش تاییدش کرده بود....

مگر غیر از این بود....

باز هم صدای نغمه در مغازه پیچید: الان با دستام خفه ات می کنم

اینبار سیاوش مداخله کرد: چی کار می کنی؟ مغازه رو گذاشتی روی سرت

نغمه نفسش بند آمد: نمی بینی این نیم وجبی بهم چی می گه؟

-حرفی نزد که، تو زیادی شلوغش کردی

-چیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی سیاوش؟ حرفی نزد؟

و خواست دوباره اوج بگیرد، سیاوش او را به بیرون از مغازه هدایت کرد: بیا برو خونه، الان عصبی هستی، برو آروم میشی

-داری بیرونم می کنی؟

-نه دارم وضعیتو آروم می کنم، شب بهت زنگ می زنم، برو آروم میشی، برو

نغمه از شدت خشم به لکنت افتاد: سیا...منو...بیرون...منو....

سیاوش لبخند زد: این فنجونو بهم بده، قربون دستت، می زنی میشکنیش، بعد من مجبور میشم خسارت بدم

نغمه نابود شد......

.......

 

 
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : mahtabi22

معلم عربی هنوز وارد کلاس نشده بود. داخل کلاس همهمه بود. بنفشه زل زده بود به نیوشا که بی حس و حال سرش را روی میز گذاشته بود.

-چیه نیوشا؟

-دل درد دارم

-چی خوردی مگه؟

-چیزی نخوردم، ماهانه هستم

بنفشه با حسرت به نیوشا نگاه کرد: خوش به حالت، کاش من جای تو بودم

نیوشا با همه ی بی حالی اش چشمانش را از تعجب گشاد کرد: خاک تو سرت، جای من باشی که درد بکشی؟

-نه، جای تو باشم که هر ماه ماهانه بشم، اون موقع دیگه واقعن واقعن واقعن بزرگ شدم

-باور کن الان راحتی، هر ماه اینقدر درد نداری

-نگو، من دوست دارم زود ماهانه بشم، چی کار کنم زودتر ماهانه ام شروع بشه؟ قرصی، چیزی هست؟

-اه برو بابا، خل و چل

-نیوشا تورو خدا راس بگو من حتما سال دیگه ماهانه میشم؟

-آره بابا احمق جونم، اصلا شاید همین امسال ماهانه شدی

-وای، راس می گی؟

نیوشا با خودش فکر کرد، حتما سر بنفشه به جایی اصابت کرده است. دختر دیوانه، از خدایش بود تا ماهانه شود...

-آره راس می گم، خیالت راحت

-وای خدا کنه همین ماه منم ماهانم شروع بشه، باور کن می برمت بیرون بهت پیتزا می دم

-وای تورو خدا خفه شو، من دارم از درد میمیرم، تو چرتو پرت می گی؟

بنفشه به حرف نیوشا اعتنا نکرد، او فقط دلش می خواست خانم بودن را با تمام وجود احساس کند. او می خواست زمانی که معلم پرورشی یا مشاور مدرسه اشان وارد کلاسشان می شد و می پرسید" بچه ها، کیا دوره ی ماهانه دارن" با افتخار دستش را بلند کند و نشان دهد که واقعا بزرگ شده است. حتی شهنامی چاپلوس هم دوره ی ماهانه داشت. آنوقت برای بنفشه خیلی سنگین بود که هنوز در دوره ی نیمه کودکی اش به سر می برد. شاید برای همین بود که اطرافیانش او را بچه خطاب می کردند. دیگر وقت این بود که خانم شود.

دورازده سالگی، سن مناسبی برای خانم شدن بود...

معلم عربی وارد کلاس شد، مبصر فریاد زد: برپا....

........

سیاوش وسط مغازه ایستاده بود و دور تا دورش را نگاه می کرد. مغازه خیلی کثیف بود. شاید یک روز کامل طول می کشید، تا آنرا تمیز کنند. چاره ای نبود، باید دست به کار می شدند. سیاوش آستینهایش را بالا زد و رو به شایان کرد: من این طرفو تمیز می کنم، تو هم از اون گوشه شروع کن

و با دستش به سمتی از مغازه اشاره کرد.

شایان لبش را کج کرد: یه کارگر بگیریم، خودش بیاد تمیز کنه دیگه.

-اه، ...شاد بازی در نیار، کاری نداره که. خونه تکونی که نیست. زود باش تمومش کنیم بره، تا چند روز دیگه دکور میرسه. بعد هم باید جنسا رو  بیاریم تو مغازه.

شایان، عصبی به سیاوش نگاه کرد که جاروی دسته بلندی را در دست گرفته بود. صدای زنگ موبایل شایان بلند شد:

-الو

صدای بنفشه بود که از آن سوی خط جواب داد: الو، بابا

-ها؟ چیه؟

-من پشت در موندم، کلید ندارم

-کلیدتو کدوم قبرستون گذاشتی؟

سیاوش نیم نگاهی به سمت سیاوش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد.

-کلید تو قبرستون خونه، جا مونده

چشمان شایان گشاد شد: ای ورپریده ی بی ادب

-اه، من الان چی کار کنم؟ پشت در موندم

-وای، از دست تو، پاشو بیا اینجا، من تو مغازه هستم، می دونی کجاست؟

-نه نمی دونم،

-مغازه قبلیم کجا بود؟ تو همون پاساژم، اما یه طبقه بالاتر

-باشه الان میام

بنفشه بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.

سیاوش همانطور که جارو می زد پرسید: پشت در جا مونده؟

-آره، دختره ی خنگ معلوم نیست حواسش کجاست

-شایان چرا با دخترت خوب نیستی؟

-یعنی چی خوب نیستم؟

-چرا باهاش بداخلاقی، باهاش بد حرف می زنی، چرا رفتارت باهاش اینقدر بده؟

-شهناز کم بود تو هم شروع کردی؟

-شایان به خدا رفتارت باهاش خوب نیست، یعنی هر کسی ایرادتو بگه دروغ گفته؟ من که به تو دروغ نمی گم، این بچه همش دوازده سالشه، گناه داره

شایان به سمت سیاوش رفت: بده من این جارو رو، خودم جارو می زنم، تو معلوم نیست چته، نطقت باز شده می خوای چرند تحویلم بدی

-من معلومه چمه، تو معلوم نیست چرا با کل دنیا دعوا داری،

-سیاوش، نمی بینی این بچه چقدر بی ادبه؟

-خوب این بچه رو خودت اینجوری بار آوردی

-چرت و پرت نگو سیاوش، این بچه چهار سال با مادرش خونه ی مادربزرگش زندگی می کرد. من اون موقع کجا بودم که تربیتش کنم

سیاوش با خود فکر کرد: یعنی در این چهار سال سیاوش حتی یکبار هم سراغی از دخترش نگرفته بود؟ مگر می شود؟

 -یعنی تو، تو این چهار سال اصلا سراغی از دخترت نگرفتی؟

-تلفنی باهاش صحبت می کردم، بعضی وقتها هم برای یه نصفه روز میومد پیش من

سیاوش باز هم با خودش فکر کرد، که به احتمال زیاد شایان با همین اندازه رفتار پدری اش، کوه جابه جا کرده است.

-حال مادرش چطوره، گفته بودی بیمارستانه، آره؟

-خبر مادرشو ندارم، بنفشه و مادرش، از همون چهار سال پیش که جدا شدیم، خونه ی مادربزرگش زندگی می کردن، از یه سال پیش که حال رعنا بدتر شد و بیمارستان بستری شد، مادربزرگه هم بنفشه رو انداخت سر من

-چرا مادربزرگه از بنفشه نگهداری نکرد؟

-می گه وقتی دخترم تو بیمارستان افتاده، از بچه ی مردم چرا نگهداری کنم؟ از دختر خودم مراقبت می کنم. کلا با من میونه ی خوبی نداره

-پدربزرگه چی؟

-هر چی می گم در مورد هردوتا می گم دیگه، هم زنه هم مرده، خواهر برادرهای رعنا هم که دنبال زندگی خودشونن، اما اونا هم با من میونه ی خوبی ندارن

-والله منم بودم با تو میونه ی خوبی نداشتم

-باز شروع شد؟ چارو رو بده من

و به سمت سیاوش رفت تا جارو را از دستش بیرون بیاورد.

سیاوش خودش را عقب کشید:

-اه ول کن این جارو رو، بگو ببینم با مادر بنفشه چجوری آشنا شدی؟

-خاطرات بدو یاد من ننداز

-بگو دیگه، بگو قول می دم کل مغازه رو خودم جارو بزنم

-چه می دونم بابا تو کوچه، خیابون آشنا شدیم

-یادمه یه بار گفتی از اول حالش خوب نبود، چه می دونم خل و دیوونه بود، منظورت چی بود؟

-رعنا افسردگی داشت، منم می دونستم، اما کم سن و سال بودم، فکر می کردم با" نیروی عشقم" از این رو به اون روش می کنم،

"نیروی عشقم" را به تمسخر ادا کرد.

-اما نتونستم این کارو بکنم، افسرده بود، یه روز خیلی خوب بود، یه روز تو خودش بود، دارو می خورد، کسل و بی حوصله بود مدام گریه می کرد، با عقل نداشته ام گفتم بچه دار بشیم خوب میشه، رفتیم دکتر، دکتر گفت فعلا بارداری براش خوب نیست، ممکنه وضعیتشو بدتر کنه، باز هم ما دوتا عقلمونو گذاشتیم رو هم، گفتیم مگه میشه؟ مهر مادری به دلش میوفته دیگه نمی تونه از بچه دل بکنه، دوره ی حاملگی و زایمان و بعد از زایمانش خیلی بد بود بنفشه که بدنیا اومد من واقعا دو دستی زدم تو سر خودم

-چرا؟

-ای بابا، انگار تو واقعا خنگی؟ یه زن عادی بعد از زایمان، افسردگی بعد از زایمان می گیره، چه برسه به زنی که افسردگی شدید داره و دکتر بهش هشدار داده که فعلا بچه دار نشو، تمام کارهای بنفشه افتاد رو دوش من، مادر رعنا و خواهرم به جای اینکه بچه داری رو به رعنا یاد بدن به من یاد می دادن که چی کار کنم، از حموم کردنو پوشک گرفتنو، شیر دادن به بچه و بردن به دکترو خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنی، همه رو خودم انجام دادم

-نه بابا، .....بچه هم شسته بودیو ما خبر نداشتیم؟

سیاوش با گفتن این حرف بلند بلند، خندید.

شایان سرش را تکان داد:

-آره، من بدبخت، همزمان از مادر و دختر نگهداری می کردم، اما دیگه به یه جایی رسیدم که کم آوردم، من مرد بودم، برای خودم کار داشتم، عملا کار خونه، بچه داری، مریض داریو کار بیرون افتاده بود رو دوش من، از خودم بدم اومده بود. دورو بریام زیاد کمکم نمی کردن، دوست داشتم مثه همه ی مردا وقتی از سر کار بر می گردم، زن و بچمو شاد و خندون ببینم، نه اینکه درو باز کنم، مادر زن فولاد زره رو ببینم که با بداخلاقی بنفشه رو می ده بغلم، غر می زنه که از کارو زندگیش افتاده، زنمو ببینم که طبق معمول یه گوشه خوابیده، با وزنی که از مرز هشتاد کیلو هم گذشته بود، از اون طرف، بنفشه هم که خودشو خراب کرده

سیاوش با شنیدن این حرف قهقهه زد و گفت: پس الان فهمیدیم که این روده های بنفشه چرا اینقدر کار می کنه

شایان سر تکان داد.

در همین لحظه صدای ظریف دخترانه ای شنیدند: سلام

حرفشان نیمه تمام ماند. هر دو سر چرخاندند. بنفشه بین چهار چوب در مغازه ایستاده بود.

سیاوش اولین نفری بود که سلام کرد. شایان هم از او تبعیت کرد.

هر دو تعجب کرده بودند.

-مزاحم که نیستم؟ از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شاید تو مغازه سرگرم باشی، که دیدم آره از شانس خوبم اینجایی

سیاوش جواب داد: خواهش می کنم، بیا تو فقط شرمنده اینجا کثیف و خاکیه

نغمه با ادا و اطوار وارد مغازه شد. شایان با حرص گوشه ی لبش را جوید. به نظرش نغمه خیلی اطواری و افاده ای بود. اصلا حوصله ی نغمه را نداشت.

اصلا....

سیاوش چطور بنفشه را تحمل می کرد و از همه مهمتر بعضی شبها را با او می گذراند....

با آن همه رنگ روغنی که روی صورتش پیاده کرده بود، به نظرش چندش آور شده بود.

اما خوب، سیاوش در همان شبها، به تنها چیزی که نگاه نمی کرد، صورت نغمه بود....

سیاوش در آن لحظه تنها به خودش فکر می کرد....

تنها به خودش....

پس چه اهمیتی داشت که نغمه اطواری و افاده ای بود و روی صورتش مینیاتور کار می کرد؟

واقعا چه اهمیتی داشت.....

نگاه شایان رفت روی سیاوش که چهار پایه ی خاک گرفته را کنار نغمه گذاشت و گفت: بیا اینجا بشین

نغمه هم جواب داد: ایشششششش، خاک گرفته

شایان چانه اش را کج کرد و از مغازه خارج شد.

.......

 

 
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه ساندویچ نیم خورده اش را روی میز تحریرش گذاشت و خودش را روی تختش پرت کرد. صدای غرغرهای عمه اش به گوش می رسید. اما صدای پدرش را نمی شنید. حتما بی صبرانه منتظر بود تا خواهرش نطقش را تمام کند و به دنبال کار و زندگی اش برود.

صدای زنگ موبایلش بلند شد. فواد بود. بنفشه اینبار جواب داد: بله؟

صدای بم فواد درون گوشی پیچید: سلام، بنفشه خانم، خوبی؟

-سلام، خوبم

-تحویل نمی گیری، اس ام اسامو سرسری جواب می دی، یه بار هم، تماسمو رد کردی

بنفشه همانطور که با زبانش تکه ای از ساندویچ را که لای دندانش گیر کرده بود، چپ و راست می کرد گفت: الان که جواب دادم

-امروز که دیدمت، ازت خوشم اومد

-چه خوب

-تو هم از من خوشت اومد؟

بنفشه تکه ی ساندویچ را بالاخره به ته حلقش فرستاد: هی...همچین

-یعنی خوشت نیومد؟

این بار بنفشه از بن جگر خمیازه کشید و با صدای عجیب و غریبی گفت:

-می گم که....هی...همچین

-ای بابا، تو داری چی کار می کنی؟ هر دفعه صدات یه مدله

بنفشه نیشخند زد: خمیازه می کشم

فواد به شوخی گفت: خوب، جلوی دهنتو بگیر

بنفشه اخم کرد: تو نمی خواد به من یاد بدی چی کار کنم

-چه خشن

-بعله، من خشنم

-من که حرفی نزدم، داشتم شوخی می کردم

-دیگه ازین شوخیا نکن، خوشم نمیاد

فواد از آن سوی خط با خودش فکر کرد، برای کار کردن روی مخ چنین دختری چقدر باید وقت و انرژی صرف کند....

اما مهم نبود...

بالاخره که رام می شد...

بالاخره....

........

سیاوش روی تخت خوابش طاقباز دراز کشیده بود. هر دو دستش زیر سرش بود و فکر می کرد. به فکر بنفشه بود. دلش برای این دختر بچه می سوخت. شایان چه پدر بی مسئولیتی بود. زندگی که فقط در خوشگذرانی و عیاشی خلاصه نمی شود. باید پای مسئولیتی که به عهده می گیریم، تا انتهای آن بایستیم. بنفشه یک دختر بچه ی بی ادب بود. ولی هر دختر بچه ی دیگری هم که به جای بنفشه بود، از این بهتر، تربیت نمی شد. شایان خودش رعایت هیچ چیز را نمی کرد. خوب مشخض بود که بچه ای که چنین پدری داشته باشد، چگونه تربیت خواهد شد. خود سیاوش هم دست کمی از شایان نداشت. به اندازه ی تار موهای سرش خوشگذرانی کرده بود و هنوز هم خوشگذرانی می کرد. اما هرچقدر هم که بد بود، یک پسر مجرد بود، دختری نداشت تا نگران تربیتش باشد. حتی زمانهایی که می خواست شیطنت کند، باید  اول مطمئن می شد که خانه کاملا خالی است و مادر و برادر کوچکش تا چندین ساعت در خانه حضور نخواهند داشت، نه اینکه خانم های رنگ و وارنگ و آنچنانی را جلوی چشمان یک دختر در سن بلوغ، رژه دهد. شایان واقعا هیچ چیز نمی فهمید.

هیچ چیز.....

شایان حتی برای بوتیک مشترکشان هم قدم از قدم بر نمی داشت. اگر سیاوش به دنبال کارها نبود که شایان تا یک ماه دیگر هم خودش را تکان نمی داد. بعضی مواقع پشیمان می شد از اینکه پیشنهاد شایان را مبنی بر افتتاح بوتیک مشترک پذیرفته بود. خودش که یک مغازه ی کوچک داشت، مغازه ی شایان هم دقیقا چسبیده به مغازه ی خودش بود. شاید به طمع پیشنهاد شایان بود که مغازه اش را فروخته بود و هر دو با هم این مغازه ی بزرگ را شراکتی خریده بودند.

اگر سیاوش نبود، آب شایان را با خود برده بود....

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر پدر بودن، همین بود که شایان از خود نشان می داد، همان بهتر که سیاوش هرگز پدر نشود...

هرگز...

صدای زنگ موبایل بلند شد. حتما یکی از سه دختری بود که سیاوش از  دیشب تا همین امروز بعد از ظهر به هرسه نفرشان شماره داده بود، اینبار قرعه به نام کدامیک خواهد بود؟

-سلام،

-سلام،شما؟

-مگه به چند نفر شماره دادی که منو یادت نمی یاد؟

عجب دختر زرنگی بود. اما سیاوش از او هم زرنگتر بود.

-من فقط شماره دادم، اسمتونو که نپرسیدم.

چه حاضر جواب بود این سیاوش....

چه حاضر جواب بود....

-آهان، من مهسا هستم

-به به مهسا خانم، فکر نمی کردم زنگ بزنین

همزمان با خود فکر کرد، مهسا کدام یک است؟ یکی از دختران پارتی دیشب، یا پرستار امروز بعد از ظهر؟

-چرا فکر نمی کردی، اگه نمی خواستم زنگ بزنم که دیشب شماره نمی گرفتم

خوب، پس اسم پرستار از لیست حدش شوندگان خط می خورد...

در این لحظه سیاوش باید دقت می کرد. کوچکترین خطا به معنی ناک اوت شدن، بود.

-خوب شما اینقدر خوشگلین که فکر نمی کردم به این راحتی بتونم افتخار هم صحبتی با شما رو داشته باشم

در یک لحظه صدای بنفشه در گوشش پیچید، دماغ دراز مارماهی با چشمای ریز

وای....خودش که پر از ایراد بود...

پر از ایراد....

حتما مهسا نمره ی چشمانش خیلی ضعیف بود که این همه ایراد را در سیاوش، ندیده بود، شاید هم اثرات افراط در مشروب بود که روی ادراک مهسا تاثیر گذاشته بود.

سیاوش به خود نهیب زد: چرا اینقدر اعتماد به نفستو از دست دادی؟ بنفشه خودش گفت تو شبیه مارماهی نیستی، اما خوب نگفت که دماغم دراز نیست و چشمامم ریز نیست، اصلا از کی تا حالا حرف یه الف بچه واسه من مهم شده؟

سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را پس بزند.

صدای مهسا را شنید: خواهش می کنم، شما هم خیلی خوش تیپ هستین

سیاوش نفسش بالا آمد. پس اوضاع آنطور که بنفشه می گفت، خراب نبود...

امان از دست این بنفشه...

-شما لطف دارین مهسا خانم، دیشب مهمونی خوش گذشت؟

-آره خیلی خوب بود، مخصوصا اون لحظه که اشتباهی لیوان مشروب شما رو خورده بودم

خوب، قضیه حل شد.

سیاوش فهمید با چه کسی صحبت می کند. از نحوه ی آشنایی و لحن صحبتش هم مشخص بود که تا چه حد می تواند با مهسا خانم مدارا کند، باید در عرض یک هفته مادر و برادرش را پی نخود سیاه بفرستد...

به همین سادگی...

از ساده هم ساده تر....

.......

 
یک شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش زنگ خانه را فشار داد. صدای شایان به گوش رسید: بیا بالا سیاوش

-خواهرت نیومده؟

-چرا، اینجاست

-خوب پس من دیگه میرم، فردا زنگ می زنم اگه حالت روبه راه بود، میریم دنبال بقیه ی کارا

-باشه منتظر تماسم

سیاوش رو به بنفشه کرد: خیل خوب، ناهارتم که خوردی، دیگه برو بالا، سر به سر بابا شایانت نمی ذاریا، دیگه عمه اتم اومده، بابات کاری به کارت نداره

بنفشه سرش را تکان داد و وارد خانه شد. سیاوش صدایش را بالا برد: خداحافظت کو؟

بنفشه با ژست انگشتانش را تکان داد: باااای

سیاوش باز هم سعی کرد نخندد.

......

پشت در ورودی ایستاده بود و به صحبتهای عمه و پدرش گوش می داد:

-دیگه از دست این حماقتهای تو خسته شدم، تو چرا یاد نمی گیری چجوری زندگی کنی؟

-خواهر من، من الانم دارم زندگی می کنم، مشکلی هم با اینجور زندگی کردن، ندارم

-این زندگیه؟ از زنت جدا شدی، این بچه رو ولش کردی، هر شب دنبال پارتیو کثافت کاری هستی، آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟

-انتظار داشتی با اون زنیکه ی دیوونه زندگی کنم؟ از اولشم همینجوری خل و دیوونه بود

بنفشه با شنیدن این حرف چهره اش در هم شد.

تقریبا یک ماه می شد که مادرش را ندیده بود، کسی نبود که او را برای عیادت مادرش به بیمارستان ببرد.

کسی نبود....

-تو مگه از اول کور بودی، نمی دونستی رعنا مریضه؟ پس چرا باهاش ازدواج کردی؟ حالا که ازدواج کردی چرا بچه دار شدی که این بچه اینجوری بین شما دوتا آواره باشه، این یه دختر بچه است، دو روز دیگه نمی تونی کنترلش کنی، حالا مادرش بیمارستان بستریه، مگه تو هم روانی هستی و تو بیمارستانی؟ دیشب چه غلطی می کردی که حالت بد شده بود؟

-چرا اینقدر سر من غرغر می زنی؟من اون موقع خیلی کم سن و سال بودم، خریت کردم ازدواج کردم، من که نباید پاسوز رعنا می شدم. مریض بود، قرصی بود، از صبح داروی خواب آور می خورد تا آخر شب خواب بود، از زندگی باهاش خسته شده بودم

بنفشه آه کشید. پدرش راست می گفت، مادرش همیشه در رختخواب خوابیده بود. وزنش زیاد شده بود و صحبت کردنش کش دار بود، بعضی مواقع فراموش می کرد که بنفشه دخترش است، اما عمه شهناز هم راست می گفت، مگر پدرش از ابتدا از وضعیت مادرش با خبر نبود؟ پس چرا از مادرش جدا شده بود؟

-دکتر که گفته بود حاملگی و زایمان وضعیتشو بدتر می کنه، چرا حرف گوش نکردین؟ مگه شما دوتا بچه نمی خواستین؟ خوب این هم بچه، پس تو چرا اینطوری ولش کردی به امون خدا، این بچه می خواد چی از تو یاد بگیره

پس بنفشه باعث شده بود که وضعیت مادرش بدتر شود؟

یعنی او مقصر بود؟

اگر او به دنیا نمی آمد، مادرش در بیمارستان بستری نمی شد؟

بنفشه بغض کرد.

همین بنفشه ی دوازده ساله....

-خیلی واسه این بچه ناراحتی؟ ورش دار ببرش خونت بزرگش کن، تو که دوتا پسرات زن گرفتنو ایران نیستن، شوهرتم که چند ساله مرده، واسه چی اینو نمی بری پیش خودت؟ هم خوب تربیت میشه، هم خیال تو راحته، هم اعصاب من از دست غرغرای تو در آرامش

خانه ی عمه اش زندگی کند؟

عمه اش پیر و غر غرو بود، اما خوب هر چه بود از این پدر بداخلاق که بهتر بود. درون خانه اش هم زنان آنچنانی رفت و آمد نمی کردند.

-این بچه مسئولیت داره، من که یه زن سی ساله نیستم. بالای پنجاه سال سن منه، این بچه پدر می خواد، مادر می خواد. آخه عمه می تونه واسش چی کار کنه؟

عمه اش هم او را بچه خطاب کرده بود....

به حساب عمه اش هم خواهد رسید....

-پس وقتی نمی تونی کاری براش انجام بدی، چرا دخالت می کنی؟

-آخه تو پدری؟ عاطفه داری؟ فقط عیاشی و خوش گذرونی رو خوب بلدی، خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت می گم، یه روز بیام اینجا یه کدوم ازون زنای هرجایی رو اینجا ببینم با دستای خودم خفه اش می کنم. فکر نکن سنم رفته بالا ضعیف شدم، همزمان سه نفرو حریفم

-شهناز بالاخره حرف حسابت چیه؟ پاشدی اومدی اینجا بنفشه رو ببری خونه ی خودت نگهش داری، یا اومدی مغر منو صیقل بدی؟

شهناز از عصبانیت کبود شد: آخه مگه این بچه ی منه که اینطوری با طلبکاری ازم می خوای با خودم ببرمش؟ پس تو این وسط چکاره حسنی؟

بنفشه با شنیدن کلمه ی "چکاره حسن" به خنده افتاد. عمه اش از چه کلمه ی جالبی استفاده کرده بود.

شایان کلافه از روی مبل برخاست و وسط هال قدم زد. بحث کردن با شهناز بی فایده بود. فاصله ی سنی اش با شایان خیلی زیاد بود و حتی به گردن شایان و برادر دیگرش شاهین حق مادری داشت، زمانی که پدرشان را در کودکی از دست داده بودند، شهناز پا به پای مادرشان کار کرده بود تا او و برادرش در آسایش باشند و بعد از فوت مادرش، شهناز واقعا جای مادر و پدرشان را برای آن دو پر کرده بود. بیشتر از این نمی توانست رو در روی شهناز جر و بحث کند.

از شانس بد شایان، شهناز راضی نمی شد که از بنفشه نگهداری کند. البته که حق با شهناز بود، یک دختر بچه ی دوازده ساله آن هم دختری مثل بنفشه نیاز به یک تربیت اصولی و همه جانبه داشت که از عهده ی شهناز پنجاه و هفت ساله بر نمی آمد. گذشته از آن، بر عهده گرفتن مسئولیت تربیت بنفشه، کار خطیری بود. اگر اتفاقی برای این دختر می افتاد، آن وقت شهناز هرگز خودش را نمی بخشید. و مهمتر از همه شهناز عقیده داشت، تا زمانی که پدر این دختر بالای سرش است، برای چه بنفشه آواره ی خانه ی این و آن شود.

نه، او نمی توانست از بنفشه نگهداری کند....

نمی توانست....

شایان یکباره به یاد بنفشه افتاد و رو به شهناز کرد: این بچه چرا نیومد بالا؟ من خیلی وقته دکمه ی آیفونو زدم.

شهناز اخم کرد و به سمت در خروجی رفت، همین که در را گشود بنفشه را پشت در دید، در حالی که در دستش زر ورقی به چشم می خورد که نشان می داد، نیمی از ساندویچ را نخورده است. شهناز با خودش فکر کرد، یعنی تمام وقت پشت در ایستاده بود و به حرفهای آن دو گوش می داد؟

سعی کرد لبخند بزند: عمه جون اینجایی؟

بنفشه سرش را تکان داد.

-عمه، سلام نکردی که

بنفشه دهانش را کج کرد: سلام

-چرا پشت در مونده بودی عمه جون؟

بنفشه ابروهایش را بالا داد و به سمت چپ نگاه کرد و لبهایش را به هم فشار داد: داشتم به حرفاتون گوش می کردم

از کنار شهناز گذشت و وارد هال شد. شهناز سری به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر بنفشه اینقدر بی ادب و سرکش نبود، شاید شهناز می توانست برایش کاری انجام دهد، اما با این وضعیت....

نه، امکان پذیر نبود.

بنفشه باز هم ته دلش خنک شد، عمه اش به او گفته بود بچه، او هم با این حرکت، دق دلش را خالی کرده بود.

شایان با دیدن بنفشه داغ دلش تازه شد. حضور فعلی شهناز در اینجا، به خاطر خبرچینی این بچه ی گستاخ بود. با نگاه تهدید آمیز به بنفشه خیره شد. بنفشه نیشخندی زد و چشمانش را چند لحظه بست و با آرامش به سمت اطاقش رفت. خیالش راحت بود. پدرش در حضور خواهرش جرات نداشت، دست روی او بلند کند.

 

 
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه کنار ماشین سیاوش ایستاده بود و منتظر بود تا او از خانه بیرون بیاید. چند دقیقه ی بعد، سیاوش از خانه بیرون آمد. همانطور که به بنفشه نزدیک می شد، سرش را تکان داد: دخترجون، آخه چرا یه کاری می کنی که بابات عصبانی بشه و سرت داد بزنه

بنفشه اخم کرد. سیاوش با ریموت ماشین، قفل در را باز کرد:

-خیل خوب، برو بشین تو ماشین

و خودش سوار ماشین شد. بنفشه داخل ماشین نشست و خواست کمربندش را ببندد. سیاوش خطاب به بنفشه گفت: کمربندتو ببند

-خودم می دونم

سیاوش نفس عمیق کشید. تا برای بنفشه چیزی بخرد و دوباره او را به خانه برگرداند، احتمالا نیمی از موهایش از دست رفتارهای بنفشه سفید می شد.

-چرا اینقدر شیطونی می کنی؟

بنفشه آفتابگیر را پایین زد و در آینه به خودش نگاه کرد:

-دوست دارم

سیاوش یک لحظه به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روبه رویش خیره شد:

-دوست داری شیطونی کنی تا همه از دستت ناراحت بشن؟

بنفشه اینبار آفتاب گیر را بالا فرستاد

-آره دوست دارم

-خوب ناراحت بشن که چی بشه؟

بنفشه دست برد به سمت داشبورت ماشین و آنرا گشود:

-ناراحت بشن تا من خوشحال بشم

چشم بنفشه به چند قطعه عکس افتاد که درون داشبورت ماشین بود. خواست آنها را بردارد.

ناگهان سیاوش متوجه ی بنفشه شد:

-ای بابا، کی بهت گفت داشبورتو باز کنی؟ درشو ببند. به اون عکسها هم دست نزن. مگه آدم بدون اجازه هم به وسایلای یکی دیگه دست می زنه؟

و بعد عکسها را از دست بنفشه کشید. بنفشه با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید: حالا نگاه کنم طلاهاش میریزه؟

سیاوش سعی کرد نخندد: آره میریزه

بنفشه با حرص رویش را به سمت پنجره ی ماشین چرخاند و زیر لب گفت: خسیس

چند لحظه به سکوت گذشت. بنفشه همچنان سرش را به سمت پنجره چرخانده بود. سیاوش سعی کرد از دلش، بیرون بیاورد:

-گنجو، گنجو قهر کردی؟

گنجو؟ دوباره او را گنجو خطاب کرده بود؟

این سیاوش چقدر پر دل و جرات بود، به چه جراتی دوباره به او گفته بود گنجو؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: به من می گی گنجو؟

-آهان، باهام آشتی کردی گنجو؟

-من گنجو ام؟ تو هم یه مارماهی هستی، با اون چشای ریزت

در دل از نیوشا تشکر کرد که کلمه ی مارماهی را به او یاد داده بود.

سیاوش نزدیک بود سکته کند. او سرشار از ایراد بود و خودش خبر نداشت؟ کاش می توانست گوشه ای بایستد و به دور از چشم این بنفشه ی شیطان، با دقت به فرم چشمانش نگاه کند.

کاش می توانست.....

تا رسیدن به فست فود کلمه ای از دهان سیاوش خارج نشد. بنفشه بدجور نوکش را قیچی کرده بود.

.......

بنفشه ساندویچ زبان را با لذت به دندان گرفت. به خاطر پوشیدن لباسهای راحتی، از ماشین پیاده نشده بود. سیاوش داخل ماشین نشست و منتظر ماند تا بنفشه ساندویچ را کامل بخورد. می خواست زمان را تلف کند تا از خشم شایان هم کاسته شده باشد.

بنفشه با دهان پر رو به سیاوش کرد: نمی خوری؟

سیاوش چانه اش را بالا انداخت.

بنفشه مثل قحطی زده ها به ساندویچش حمله ور شده بود، یک لحظه چشمش افتاد به سیاوش که بی هدف به نقطه ای خیره شده بود و فکر می کرد. دلش به حالش سوخت. سیاوش تا الان، دوبار جلوی کتک خوردنش را گرفته بود و حالا هم برایش ساندویچ خریده بود. اما بنفشه به او گفته بود مارماهی. حتما برای همین بود که سیاوش دمغ شده بود.

حتما برای همین بود....

با همان دهان پر، باز هم رو به سیاوش کرد: می گم، به خاطر اینکه بهت گفتم مارماهی ناراحتی؟

سیاوش تکان خورد: هوم؟

-خوب تو شبیه مارماهی نیستی

سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد.

-مارماهی، مگه بهت نگفتم شبیه مارماهی هستی؟ تو شبیه اش نیستی، دیگه ناراحت نباش

سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. دوباره لبخند زد.

پس هنوز می توانست به چهره اش امیدوار باشد.

در همین موقع صدای زنگ موبایل بنفشه که داخل جیب شلوار گرم کنش بود به گوش رسید. بنفشه به شماره نگاه کرد. فواد بود. سریع رد تماس زد.

این حرکت از چشم تیزبین سیاوش دور نماند.

.......

 

 
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه از اطاق بیرون آمد و چشمش افتاد به پدرش که به همراه سیاوش وارد خانه شده بود.

سیاوش....

همان دماغ دراز معروف....

یاد جمله ی خنده دارش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد.

سیاوش هم با دیدن بنفشه، آناتومی بدن به یادش آمد و سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد.

از نظر بنفشه این پیرمرد خیلی سر به سرش می گذاشت و باید دمش را قیچی می کرد.

از نظر سیاوش این دخترک با کارهای عجیب و غریبش، او را سرگرم می کرد.

با صدای بی حال پدرش چشم از سیاوش برداشت: سلامت کو؟

به پدرش نگاه کرد، انگار حالش چندان خوب نبود، لبهایش را غنچه کرد: -سلام

شایان سرش را تکان داد.

بنفشه اخم کرد: جواب سلامم کو؟

سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد.

شایان بی توجه به بنفشه روی مبل نشست. سیاوش به جای شایان پاسخ داد: علیک سلام

بنفشه قیافه اش را به شکل خرگوش در آورد  و به سیاوش نگاه کرد. سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و قهقهه زد.

این دخترک دیوانه بود...

دیوانه ی دیوانه....

شایان بی حوصله رو به سیاوش کرد:

-گوشم کر شد، اه، مگه نمی بینی حالم بده؟

-ببخشید، یادم نبود دیشب تا خرخره خوردیو به خاطر همین رفتی درمونگاه

بنفشه قیافه ی خرگوشی اش را به حالت نرمال در آورد و با نگاهی پرسشگر به شایان چشم دوخت. شایان بی توجه به بنفشه رو به سیاوش کرد:

-گرسنمه

-دیدی که پرستار چی گفت، تا دو ساعت دیگه نباید چیزی بخوری و گرنه بازم بالا میاری

شایان با حرص جواب داد: آهان همون پرستار خوشگله؟

-آره خود خود خوشگلش گفت

و دوباره قهقهه زد.

بنفشه با خودش فکر کرد، پس با این حساب تا دو ساعت دیگر هم از غذا خبری نخواهد بود. درون یخچال هم هندوانه و چند تکه کاهو بود، که آنها را خورده بود.

بنفشه دستهایش را به کمرش زد: من گشنمه

شایان بی حوصله تر از آن بود که جواب بنفشه را بدهد. سیاوش رو به بنفشه کرد: چیزی تو یخچال نبود؟

-نخیر نبود

-یه تخم مرغ هم نبود که واسه خودت نیمرو درست کنی؟

-مگه ناهار هم نیمرو می خورن؟

-پس چی می خورن؟

-من به جای ناهار هندونه خوردم، اینم شد ناهار؟

-بچه جون بابات حالش خوب نیست، الان که وقت لجبازی نیست

-بچه خودتی، تازشم، بابای من همیشه حالش بده

سیاوش متفکرانه به بنفشه زل زد، دخترک بیش از حد گستاخ بود. کسی که می خواست با او سر و کله بزند باید اعصاب فولادین داشته باشد.

صدای زنگ تلفن خانه به گوش رسید. بنفشه به عادت همیشه زودتر از هرکسی، خودش را به گوشی تلفن رساند.

شایان رو به سیاوش کرد: هیچ چی تو یخچال نداریم چونه ی اینو ببندم، می بریش بیرون یه چیزی براش بخری؟

بیرون رفتن؟

آن هم با بنفش؟

بیرون رفتن با بنفشه دیوانگی محض بود.

دیوانگی محض....

سیاوش از روی مبل برخاست: خودم میرم یه چیزی می گیرمو میارم براش، چی دوست داره؟

-چه می دونم، یه پیتزای کوفتی بخر براش دیگه اینقدر زر زر نکنه

-باشه تو هم برو استراحت کن، اینجا نشین

همین که سیاوش خواست به سمت در خروجی برود بنفشه با صدای بلند فریاد زد: عمه شهناز بود، بهش گفتم تو دیشب تا خرخره خوردی حالت بهم خورده، عصبانی شد بهت فحش داد، الانم داره میاد اینجا

شایان چند لحظه با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد تا معنی حرفش را دریابد.

شهناز، خواهر بزرگترش که همیشه در نقش لقمان حکیم برایش ظاهر می شد.

شهناز بد اخم غر غرو....

حالا بنفشه به او گفته که شایان تا خرخره خورده و حالش هم مساعد نیست؟ در این موقعیت همین شهناز را کم داشت.

همین شهناز را....

شایان تقریبا نعره کشید: تو چه غلطی کردی؟ تو واسه چی این حرفو به عمه ات زدی؟

با همان حال خرابش از روی مبل پرید تا به سمت بنفشه یورش برد، سیاوش سریع به سمت بنفشه چرخید: بدو برو پایین، بدو برو تا بیام

و سعی کرد شایان را آرام کند: آروم بابا، چیه چته؟ چی شد حالا؟

بنفشه ماندن را جایز ندانست و از پله ها پایین دوید.

بدون روسری و با همان لباس خانه، از پله ها پایین دوید....

هنوز صدای نعره ی پدرش را می شنید: چرا جلوی منو می گیری سیاوش، خواهرم الان میاد اینجا اعصاب منو میریزه بهم، وای خدا این بچه منو دیوونه کرد....

بنفشه دیگر صدای پدرش را نشنید، از در اصلی هم خارج شده بود....

......

 

 
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : mahtabi22

شایان تقریبا مرگ را در جلوی چشمانش دیده بود. دوبار استفراغ زده بود و یک بار هم زرداب بالا آورده بود. سیاوش راست می گفت، نتیجه ی تا خرخره خوردن همین بود.

با بی حالی روی مبل افتاده بود و از ترس اینکه دوباره بالا بیاورد حتی آب دهانش را هم قورت نمی داد. صدای زنگ آیفون به گوشش رسید. از همان جا که نشسته بود توانست چهره ی سیاوش را از درون آیفون تصویری تشخیص دهد. به زحمت از روی مبل بلند شد و کشان کشان خودش را به آیفون رساند و دکمه را فشار داد، نتوانست تعادلش را حفظ کند و همانجا کنار دیوار، ولو شد.

سیاوش همانطور که زیر لب آواز می خواند وارد خانه شد، نگاهش افتاد به شایان که گوشه ی دیوار افتاده بود، وحشت کرد و به سویش دوید: شایان چی شده؟ حالت بده؟

شایان به زحمت چشمانش را گشود و دوباره چشمانش را بست.

-آی گندت بزنن که هیچ وقت حد خودتو نمی دونی، بریم درمونگاه

به زحمت شایان را از روی زمین جمع کرد تا او را به درمانگاه برساند.

.......

بنفشه با سرخوشی وارد خانه شد. او امروز با جنس مخالف دیدار کرده بود. این جنس مخالف هر چه قدر هم که زشت بود، اما جنس مخالف بود. دنیای جدید در برابر چشمان بنفشه گشوده شده بود. لی لی کنان به سمت اطاقش رفت و کیفش را به سمت کمد پرت کرد. مانتو و شلوار و مقنعه اش را هم مچاله شده روی تختش رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت. حتما باز هم، مثل همه ی روزهای گذشته، پدرش از فست فود نزدیک منزلشان پیتزا خریده بود. در یخچال را باز کرد و چیزی در یخچال ندید. همان پیتزای بدمزه هم داخل یخچال نبود.

بنفشه اخم کرد. او گرسنه بود. یعنی پدرش سهم غذای او را هم خورده بود؟

شکم گنده ی زشت....

این لقبی بود که به پدرش نسبت داد. حالا با این شکم گرسنه چه می کرد؟

از لجش دوباره درون یخچال را شخم زد. اینبار واقعا یخچال را به گند کشیده بود.

........

سیاوش با شیطنت به پرستار خوشگلی که سرم را از دست شایان بیرون می کشید، نگاه می کرد. آنقدر خیره نگاهش کرد که عاقبت پرستار سرش را بلند کرد و به سیاوش چشم دوخت. سیاوش یکی از آن لبخندهای به اصطلاح دختر کش را نثار پرستار جوان کرد. پرستار سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

چه نشانه ی خوبی بود...

پرستار سرخ شده بود....

می توانست خیلی جدی به سیاوش نگاه کند و یا حتی بپرسد جریان چیست،

ولی....

پرستار سرخ شده بود...

پس می توانست شماره اش را به او بدهد. نغمه کم کم برایش کسل کننده می شد. یادش آمد شب قبل مدام با چشمانش، نگاه سیاوش را می پایید، سیاوش خیلی تیز تر از آن بود که معنی نگاه نغمه را نفهمد. مراقب بود تا سیاوش به آن همه دختر رنگ و وارنگی که در آن مهمانی بودند، نگاه خریدارانه نیفکند. اما نغمه خیلی زرنگ نبود.

مگر می شود در چنین مهمانی تحریک آمیزی، چشمان سیاوش درویش بماند؟

مگر می شود سیاوش شیطنت نکند؟

دیشب در یک فرصت مناسب و دور از چشمان نغمه به دو نفر از دختران زیبا شماره داده بود.

و حالا....

از این پرستار خوشگل هم نمی توانست بگذرد.

صدای پرستار را شنید: خوب، سرم ایشون هم تموم شد، حالشون خوبه می تونن تشریف ببرن

سیاوش تقریبا با نگاهش، چشم پرستار را از حدقه در آورد: خیلی لطف کردین

-خواهش می کنم

-ماشالا معلومه که تو کارتون مهارت دارین، چند ساله پرستارین؟

پرستار لبخند زد: چهار ساله

-آفرین، پس خیلی باهوش و دقیق هستین

شایان با اخم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش اخم شایان را که دید، فهمید باید کمی دست بجنباند، کارتی به سمت پرستار گرفت: این شماره ی بوتیک منه، داشته باشین، شاید خواستین روزی لباسی چیزی بخرین، واسه پیدا کردن یه مغازه ی شیک به زحمت نیوفتین، جنس های ما مستقیما از ترکیه وارد میشه، متناسب با همه ی سلیقه هاست

پرستار باز هم لبخند زد. کارت را از سیاوش گرفت و تشکر کرد و رفت....

سیاوش با نیش تا بناگوش در رفته به سمت شایان چرخید، با دیدن قیافه ی زهوار در رفته اش لبهایش را جمع کرد:

-اوووووه، چیه بابا؟ خوب می خواستی روپا باشی، خودت مخشو بزنی

-من اینجا ولو شدم دارم میمیرم، تو پز بوتیکی رو میدی که هنوز راه نیوفتاده؟

-اولا که می خواستی تا خرخره نخوری، چشمت کور حالا بکش، دوما بوتیک راه میوفته اگه شما اون باسن مبارکو تکون بدی، امروز هم بابت بد مستی دیشب جنابعالی حروم شد، ببینم فردا چه بهونه ای داری

شایان همانطور که زیر لب غرغر می کرد از روی تخت بلند شد.

.......

بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و جواب پیام فواد را می داد.

فواد پیام فرستاده بود: خوبی؟ یادی از ما نمی کنی؟

بنفشه جواب داد: همین دو ساعت پیش دیدمت که، دیگه چرا یادی از تو کنم

احتمالا فواد با دیدن این پیام از بنفشه دهانش از تعجب باز مانده بود. دخترک حتی برای خالی نبودن عریضه ننوشته بود "باور کن به یادتم"

عجب دختر رک و بی پروایی بود.

فواد به روی خودش نیاورد و باز هم پیام فرستاد: اما من از لحظه ی اولی که دیدمت به یادتم

با صدای در ورودی، بنفشه سریع پیام فرستاد: من باید برم فعلا بای

فواد به احتمال نود و نه درصد اینبار لال شده بود....

......

 

 
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : mahtabi22

نیوشا دست بنفشه را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. بنفشه همانطور که قدمهایش تند شده بود رو به نیوشا کرد: کجا میریم آخه؟

-تو بیا خودت می فهمی، اینقدر سوال نکن

وارد کوچه پس کوچه های پشت مدرسه شده بودند، کوچه ها خلوت بود.

بنفشه یک لحظه متوجه ی چهره ی نیوشا شد که دهانش را به خنده باز کرده بود: خوب، اوناهاش

بنفشه به مسیر نگاه نیوشا خیره شد. دو پسر نوجوان انتهای کوچه ایستاده بودند.

-اینا کین نیوشا؟

-یکیشون بی اف منه، اون یکی هم پسردائیشه، حالا با هردوتاشون آشنا میشی

-من خجالت می کشم

- لوس نشو، جلوشون امل بازی درنیاریا، مثه یه خانم رفتار کن، یه کاری کن فکر نکنن بچه ای

همین جمله کافی بود تا بنفشه عزمش را جزم کند تا نشان دهد یک بچه نیست.

اصلا کسی که فیلمهای آنچنانی نگاه می کند مگر می تواند بچه باشد؟

می تواند؟

مگر بچه ها فیلمهای آنچنانی نگاه می کنند؟

بنفشه و نیوشا روبه روی دو پسر نوجوان ایستادند. نیوشا اولین نفری بود که به حرف آمد: سلام

هر دو پسر سلام کردند. نیوشا با آرنجش به آرنج بنفشه ضربه زد. بنفشه به خود آمد: سلام

نیوشا به بنفشه اشاره کرد: دوست صمیمیم بنفشه خانم

کلمه ی "خانم" را غلیظ ادا کرد. می خواست روی بزرگ بودن بنفشه، تاکید کند.

رو به بنفشه گفت: ایشون بی اف من آقا پوریا

بنفشه نگاهش روی پوریا لغزید، پسرکی در حدود سیزده چهارده ساله. بنفشه با خودش فکر کرد چرا پوریا اینقدر زشت است؟ دستها و پاهایش به نسبت بدنش دراز تر بود. پشت لبش کرک های ریزی به چشم می خورد. رنگ چهره اش تیره بود. با لباسهایی که از گشادی به تنش  زار می زد.

صدای نیوشا باعث شد بنفشه چشم از پوریا بردارد.

-ایشون هم پسر دایی آقا پوریا هستن، آقا فواد

بنفشه اینبار به فواد چشم دوخت. سن و سالش از پوریا بیشتر بود. شاید پانزده یا شانزده ساله. در نظر بنفشه،فواد هم مثل پوریا زشت بود. با این تفاوت که دیگر آنقدر لاغر و مردنی نبود. دست و پایش هم مثل کاراگاه گجت دراز نبود.

کاراگاه گجت....

چه اسم خوبی برای پوریا انتخاب کرده بود. از فکر اسمی که به پوریا نسبت داده بود، لبخند زد. فواد با دیدن این لبخند جرات پیدا کرد، دستش را دراز کرد: خوشبختم، بنفشه خانم

بنفشه به دست دراز شده به سمتش نگاه کرد. یعنی دست فواد را در دستش بگیرد و با او دست دهد؟

اگر این کار را انجام نمی داد، در نظر آنها یک بچه ی لوس و امل به چشم می آمد.

اما او نمی خواست چنین باشد.

دستش را دراز کرد و دست فواد را در دستش فشار داد: منم خوشبختم

-نیوشا از شما خیلی واسه من تعریف کرده، دوست داشتم شما رو ببینم

مگر نیوشا با فواد هم صحبت کرده بود؟ بنفشه یک لحظه به نیوشا نگاه کرد، نیوشا موذیانه خندید.

بنفشه بلاتکلیف به فواد نگاه کرد که هنوز دستش را رها نکرده بود و زورکی لبخند زد.

فواد دوباره به حرف آمد: باهم بیشتر آشنا بشیم؟

بنفشه بالاخره دهان باز کرد: نمی دونم

نیوشا وسط حرفشان پرید: آره، آره، حتما، پس واسه چی اومدیم اینجا؟

و نگاه تهدید آمیزی حواله ی بنفشه کرد.

پوریا با ذوق گفت: خوبه دیگه، اینطوری جمعمون، جور میشه، چهارتایی اینور اونور میریم.

بنفشه سرش را به معنای "باشه" کج کرد.

فواد از بنفشه پرسید: شماره می دی؟

چقدر سریع خودمانی شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، چطور می تواند با این پسرک زشت دوستی کند؟

-بنفشه خانم، می گم شماره می دی؟

 -ها؟ آره، باشه

خوب شاید برای اولین تجربه بد نباشد. اگر می خواست ثابت کند که در این زمینه هم بزرگ شده است، باید از یک جایی شروع می کرد. فواد می توانست تجربه ی خوبی باشد. مگر نمی گفت که دلش نمی خواهد با پسر بچه های سیزده ساله مثا پوریا دوستی کند؟ خوب این پسرک که دیگر سیزده ساله نبود. دو سال از پوریا بزرگتر بود.

حق با خودش بود، دوستی با فواد، یک تجربه ی خوب محسوب می شد.

یک تجربه ی خیلی خیلی خوب....

حرفش را ادامه داد: خوب شمارمو سیو کن، یه میس بنداز واسم

چند دقیقه ی بعد هر چهار دختر و پسر نوجوان از یکدیگر جدا شدند و هر کدام دو به دو به سمتی رفتند. نیوشا با هیجان گفت: خوب، نظرت چی بود؟ خوب بود؟

بنفشه لب زیرینش را جلو داد: زشت بود

-کی زشت بود؟ پوریا یا فواد؟

-هر دو تا زشت بودن.

-چی؟؟؟؟؟ هر دوتا؟ پوریا زشت بود؟

-نه خوشگل بود؟ منو یاد کاراگاه گجت مینداخت، با اون دست و پای درازش

وسط کوچه قهقهه زد.

نیوشا با حرص گفت: فکر می کنی آقا فواد خوشگل بود؟ قیافش شبیه مارماهی بود

بنفشه با شنیدن اسم مارماهی قهقه اش شدید تر شد: وای راس می گی، فواد کپ مارماهیه

نیوشا متعجب شد: واست مهم نیست که گفتم شبیه مارماهیه؟

-نه، مهم نیست، من که خودم گفتم هر دو تا زشتن

نیوشا دمغ شد: پوریا خیلی زشته؟

بنفشه با دلسوزی به نیوشا نگاه کرد: آره خیلی زشته، تو خیلی ازون خوشگلتری

نیوشا گوشه ی لبش را به سمت پایین کشید.

-می گم نیوشا، چی شد تصمیم گرفتی منو با فامیل پوریا آشنا کنی؟ راست می گفت که تعریف منو پیشش کردی؟

-آره چند باری فواد و پوریا با هم اومدن سر قرار، از تو واسه پوریا و فواد گفتم، حالا اگه اینقدر زشته چرا بهش شماره دادی؟

بنفشه بادی به غبغب انداخت: من که دیگه بچه نیستم، چند وقت باهاش حرف می زنم، بعدش یه جوری می پیچونمش، می خوام بدونم بی اف داشتن چجوریه، نظرت چیه؟ خوبه؟

-آره، خوبه

.......

پوریا رو به فواد کرد: چطوری بود؟ خوشت اومد؟

-قیافش یه جوری بود، دماغش خنده دار بود، شبیه دماغ دلقکا

-خوشت نیومد ازش؟

-نمی دونم خوشم اومد یا نیومد،

-خوب می خواستی شماره ندی، چرا این کارو کردی؟

فواد چشمکی زد: این دختره واسه اون کاری که می خوام انجام بدم، به دردم می خوره

پوریا متوجه ی منظور فواد نشد: چه کاری؟

-همون کار تو فیلما

پوریا نیشش تا بناگوش باز شد: راس می گی؟

-آره پس چی که راس می گم، پس پسرا چرا دوست دختر می گیرن؟ می ذارنش روی طاقچه نگاش کنن؟

پوریا با سر حرفهای فواد را تایید کرد. هر چه نباشد، فواد دو سال از او بزرگتر بود، خیلی بیشتر از او می فهمید.

-می گم فواد به نظرت منم با نیوشا همین کارو بکنم؟

-نه، تو هم بذارش رو طاقچه نگاش کن

 بعد از گفتن این حرف، پفی زیر خنده زد.

انگار پوریا منتظر تاییدیه از طرف فواد بود، هول و دستپاچه گفت: خوب، کی، کجا این کارو بکنیم؟

-خیل خوب حالا، رودل نکنی، هنوز خیلی زوده، باید عملیات کار کردن روی مخ رو انجام بدیم. خودم هواتو دارم.

دو پسر نوجوان با نقشه های شیطانی در ذهنشان قدم زنان به راهشان ادامه دادند.

بیچاره نیوشا.....

بیچاره بنفشه.....

.......

 

 
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه اینبار دلش کاملا خنک شده بود. سیاوش به او گفته بود، دماغش شبیه گنجوی فیلم دزد عروسکهاست؟ او هم درازی دماغش را به رخش کشیده بود. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت، مهم سی دی نیوشا بود که فردا صبح آنرا به دستش می رساند. خیالش راحت شد. هم از بابت سی دی و هم از اینکه پوزه ی سیاوش را برای بار چندم به خاک مالیده بود.

دیگر فکر کردن در مورد این مسائل کافی بود. بهتر نبود یکبار دیگر با آرامش این فیلم را نگاه کند؟

دفعه ی اول که خوب متوجه نشده بود،

دفعه ی اول هیجان زده بود.

حال که به لطف نیوشا متوجه ی همه چیز شده بود، بهتر نبود که در کمال آرامش دوباره این فیلم را باز بینی کند؟

خانه خالی بود....

بزرگتری در خانه نبود.....

تا دو ساعت بعد از نیمه شب هم خانه خالی بود....

کارهای ممنوعه در خانه های خالی از بزرگتر، قابل اجراست...

خانه های خالی از بزرگتر....

بزرگترهای غافل.....

بنفشه سی دی را در پخش گذاشت و این بار با لذت به تماشای فیلم چشم دوخت، باز هم زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و صحبت می کرد....

........

صبح که از خواب بیدار شد، هنوز تلویزیون روشن بود. یادش آمد شب قبل جلوی تلویزیون خوابیده بود. وقتی بیش از ده بار آن فیلم را نگاه کرده بود، نباید هم در اطاقش می خوابید. به یاد پدرش افتاد. به سمت اطاق پدرش رفت و در اطاق را باز کرد. شایان با همان لباس مهمانی اش روی تخت به حالت دمر، خوابیده بود. ساعت سه صبح از پارتی به خانه برگشته بود. آنقدر مست و لایعقل بود که لباسهایش را هم تعویض نکرده بود. بنفشه در اطاق را بست و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید و مسواک بزند.

.......

نیوشا پچ پچ کرد: سی دی رو آوردی؟

بنفشه سرش را تکان داد.

-بعد از مدرسه سریع نری خونه، یه برنامه ی جالب برات دارم

بنفشه با کنجکاوی پرسید: برنامه در مورد چیه؟

-باید خودت ببینی، اینطوری فایده نداره

-توروخدا بگو ببینم چیه

-نچ، بباید بمونی، اگه نمونی سرت کلاه رفته

-چه مسخره شدی نیوشا، خوب بهم بگو دیگه

صدای معلم زبان فارسی در کلاس پیچید: چه خبره اون ته، سماک و سمیع زادگان، ساکت باشین

بنفشه به اجبار ساکت شد، فکرش درگیر برنامه ی جالبی بود که نیوشا از آن حرف زده بود.

......

صدای زنگ گوشی بهانه ی خوبی بود، تا شایان از خواب بیدار شود. با بد اخمی گوشی را روی گوشش گذاشت و جواب داد: الو

صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: اه، تو که هنوز خوابی، پاشو بریم شرکت مجید، سفارش دکور بدیم

شایان با صدای گرفته ای گفت: سرم درد می کنه، اصلا حال ندارم، خودت برو

-بعله، اگه منم تا خرخره می خوردم، الان سرم درد می کرد

-خوب تو مگه یه گیلاس خوردی؟ تو هم مثه من خوردی دیگه

-من ظرفیتم بالاست، ببین اون همه خوردم، اما ساعت نه پاشدم، تو چی؟ ساعت دوازده ظهره، هنوز تو رختخواب افتادی، پاشو بریم دکورو سفارش بدیم

-جون داداش خودت برو، من خوابم میاد

-همه ی کارا که نباید رو دوش من باشه، آماده شو تا یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم، باید یه سر بریم میز و صندلی هم سفارش بدیم

شایان بدون اینکه جواب سیاوش را بدهد، تماس را قطع کرد.

گیج و منگ روی تختش نشست تا کمی حالش رو به راه شود. حس بدی داشت، سیاوش راست می گفت، دیشب تا خرخره خورده بود و تازه به غیر از بد مستی، آن همه فعالیت جسمی با زنان رنگ و وارنگ او را حسابی خسته و کوفته کرده بود. چند لحظه به همان حال باقی ماند. کم کم در دل و روده اش، حسی شبیه دل بهم خوردگی را مزه مزه کرد. آب دهانش را قورت داد، دل بهم خوردگی شدیدتر شده بود. حس استفراغ زدن در وجودش نشست، از روی تختش بلند شد و به سمت دستشویی دوید.

..........