دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 2007
بازدید کل : 336264
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : mahtabi22

پاهایم می لرزید. نه فقط پاهایم نبود. کل بدنم می لرزید. نگاهم هنوز به عکس نیما بود. توی عکس لبخند می زد. فرزین روی تخت نشسته بود و حرکاتم را زیر نظر داشت. نگاهم را از عکس نیما گرفتم و به فرزین خیره شدم. توی نگاه خیره ی فرزین چه بود؟

جراتی به خود دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد رو به فرزین کردم: این کیه تو میشه؟

صدای فرزین را شنیدم: پسرداییم.

صدای سینا را هم شنیدم که از پشت سرم گفت: دوست خیلی خیلی صمیمی منه و داداش نریمان و اشاره ای کرد به پسر 20 ساله ای که کنارش بود.

به نریمان نگاه کردم. این بار با دقت. چشمهایش شبیه نیما بود. مشکی و دخترانه. نگاهم را از نریمان گرفتم. حداقل می دانستم توی نگاه نریمان چیست. جنس نگاهش آشنا بود. خشم و نفرت

صدای فرزین به گوش رسید: نمی خوای بدونی کجاست؟

یادم آمد افسردگی داشت: کارش کشیده به بیمارستان؟ خدایا من از دست این سه تا روانی چه جوری فرار کنم.

فرزین پوزخند زد: خودکشی کرد.

قلبم ریخت: خودشو کشت؟ عسل بدبخت شدی. اینا بهترین بلایی که سرت بیارن اینه که.... اینه که.....

و ناگهان از فکر بلایی که قرار بود سرم بیاید چانه ام ارزید و باعث شد دندانهایم به هم برخورد کند.

نا امید به فرزین نگاه کردم.

دست کشید روی عکس نیما: 110 تا قرص خورد. توی لیوان شیر حل کردش. دیگه با شستشوی معده هم کاری نمیشد واسش کرد. قرصها اثر خودشونو گذاشته بودن.

خیلی بدبخت بود. خیلی ساده بود. مهربون بود. عاشق بود.

دوباره خیره به من نگاه کرد. صدای فریاد نریمان را شنیدم: دختره ی ****خودم تو رو **** . داداش بدبخت منو به کشتن دادی. اون مریض بود. صدو ده تا قرص خورد. مویرگای مغزش ترکید. خودم می دونم باهات چی کار کنم و به سمتم هجوم اورد. به گوشه ی دیگر اطاق دویدم. دهانم به جیغ گوشخراشی باز شد.

صدای فرزین را شنیدم: نریمان بسه.

و سریع به سمت نریمان پرید: بسه برین بیرون هر دوتاتون.

-من نمی رم. کجا برم. من کارم تازه شروع شده.

-گفتم بیرون. سینا بیا ببرش بیرون. خودتم برو بیرون.

نعره زد: ما قرارمون این نبود. بی شرف من باید همین جا اینو ****.

و با سر توی شکم فرزین رفت.

قلبم وحشیانه می تپید. خدایا.خدایا. مثل کودکیم شدم: خدایا منو نجات بده. میرم از همه ی کسایی که اذیتشون کردم حلالیت می گیرم. احسان، کیانوش، شهروز، محمد،.... نیما، وای نیما که مرده. وای نیما، نیما، نیما. خدایا خدایا. میرم میوفتم به پای مامانم بابت تفی که کردم توی صورتش می گم غلط کردم گوه خوردم. خدایا نجاتم بده.

نگاهم کشیده شد به سمت نریمان مشتش توی هوا بلند، فرزین دستش را گرفت و پیچاند.

صورت نیما و فرزین جلوی چشمانم تار شدند، صورت من و مادرم جلوی چشمانم پدیدار شد:

یک سال از فوت پدرم گذشته بود. همه چیز برگشته بود روی روال. همه عادت کرده بودند. من اما خوشحال بودم. کم کم احساس قشنگ آزادی را می خواستم مزه مزه کنم. پدرم مرده بود. دیگر کسی نبود که با کمربندش کتکم بزند. کسی نبود که با مشت روی کمرم بکوبد. کسی نبود که من از او بترسم.

-کجا داری میری؟

-بیرون.

-وایسا ببینم.

مادرم سریع خودش را به کنارم رساند: اونو که می دونم سلیطه خانم. با این سر و وضع کدوم **** خونه داری میری؟

نگاهی به خودم کردم. همه چیز نرمال و معمولی بود. توی چشم نبود.یادم آمد. رژ لب کالباسی روی لبهایم: روانی واسه این رژ لب داری جر می خوری؟

پوزخندی زدم و بی توجه به مادرم به سمت درب خروجی رفتم. به دنبالم دوید و جیغ کشید:

-آهای ی ی ی ی ی.... هوا ورت نداره بابات مرده می تونی هر گهی می خوای بخوریا. من اینجا مثل شیر بالا سرتم. دانشگاه قبول شدی سرخود ثبت نام کردی چیزی نگفتم. دیگه این کاراتو نمی تونم تحمل کنم.

به سمتش چرخیدم. یک سر و گردن از او بلندتر بودم. واقعا اینقدر کودن بود که نمی فهمید دیگر آن دختر ده ساله ی توسری خور نیستم: اگه حرفات تموم شد من برم.

برگشتم که بروم دستم را گرفت و مرا چرخاند به سمت خودش. دستش توی هوا بلند شد. یک لحظه اتفاق افتاد. سریع مچ دستش را گرفتم و پیجاندم. ناباورانه نگاهم کرد. عصبانی فریاد زدم: دست بالای دست زیاده سمیه خانم. نبینم دیگه خیالات برت داره که می تونی ازین غلطا بکنیا.

جیغ کشید: دستمو ول کن سلیطه. چطوری یه همچین گهی می خوری؟ وای دستم شکست گور به گور شده.

دستش را رها کردم و گفتم: دیگه دوره ی فرمانرواییت تموم شده. شوهرتم نیست که تو داد بزنی رسول اونم بیاد به طرفداری از تو. سرت به کار خودت باشه. به منم کاری نداشته باش. هنوز دستش را گرفته بود و نفرینم می کرد. از خانه بیرون زدم.

صدای فریاد فرزین خاطراتم را پراکنده کرد: برو بیرون نریمان. سینا مگه کری می گم بیا اینو ببر.

سینا به سمت نریمان رفت و رو به فرزین کرد: می خوای ولش کنی بره؟

نریمان با گریه گفت: آره نامردی تو. نامردی. داداش برگ گلمو این عوضی به کشتن داد. تو می خوای بزاری بره.

فرزین دو دست نریمان را در دست گرفت: نگام کن نریمان. نگام کن. به روح  نیما قسم نه. نمی خوام این کارو بکنم. اصلا اگه درو وا کرد خواست فرار کنه خودت پشت در هستی دیگه. دیگه میوفته دست تو. اوهوم؟ خوبه؟ راضی شدی؟

نریمان با گریه سرش را تکان داد. فرزین لبخندی به روی نریمان زد: همه چی درس میشه. برو بیرون پسر آفرین.

 سینا و نریمان به سمت در رفتند. فرزین سینا را صدا زد: گوشیشو بهم بده. کلیدو هم بده.

در اطاق را قفل کرد. کلید همچنان روی در بود. به سمت من برگشت که کنج اطاق مچاله شده بودم.  به من هم لبخند زد: عسل خانم، شیرین خانم. البته هر دونا یه معنیو می ده. حالا با هر کدوم که راحتی صدات می زنم. موافقی یه قصه باهم دیگه بشنویم؟

آهسته دست به دیوار گرفتم  و از جایم بلند شدم. از شدت اضطراب سردم شده بود. فرزین آرام آرام به سمتم آمد.  از گوشه ی دیوار حرکت کردم و به سمت درب خروجی رفتم . یک لحظه مسیرم را تغیر دادم و به سمت دیگر اطاق دویدم. فرزین به دنبالم دوید. مکثی کردم و به سمت دیگر دویدم. یک لحظه فرزین جا ماند. به در اطاق رسیدم. دستم به دستگیره نرسیده بود که فرزین با دو دستش مانتو ام را کشید. با شکم محکم روی زمین افتادم. فرزین کف دستش را روی گودی کمرم فشار داد: دختر، دوتا گرگ زخمی بیرون این اطاق دقیقا پشت همین در نشستن. تو که کر نبودی ببینی من چی گفتم؟ اونا رحم و مروت منو ندارنا. بتمرگ سر جات و فکر فرار هم به سرت نزنه.

با قدرت پارچه ی مانتوام را توی چنگش گرفت و مرا از جا کند. دست و پا می زدم. مثل پر کاه بلندم کرد. پرتم کرد کنار عکس نیما. به چشمهای نیما نگاه کردم.

 انگار چشمهایش غمگین بودند.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت  یک بعد از ظهر بود. پنج شنبه بود و شرکت زود تعطیل میشد. اعصابم آرام بود. سعید به من اطمینان داده بود. خانواده اش پشتیبانم بودند: خدایا ممنونم. ممنونم. مثل بچگی هام ازت دلخور نیستم. اه، عسل ول کن بچگی های کوفتیتو.بچسب به سعید به مامان باباش، به ماماناسی. قربون ماماناسی بشم. چند روز پیش که به من زنگ زده بود گفت برم موهاشو واسش رنگ کنم. آخی جان. چقدر دلش جوونه. برعکس اون عفریته. وای عسل ولش کن اون ننتو.

داشتم کارت خروج را می زدم که چشمم افتاد به غزل. یک لحظه یاد آن روز و برخورد تندم با او افتادم: ای بمیری عسل گناه داشت. تا حالا ازش بدی دیدی؟ چرا این کارو باهاش کردی؟ برم از دلش در بیارم. خر خودمه. زود می بخشه.

قیافه ام را شبیه آدم های پشیمان کردم: منو ببخش پدر روحانی. اومدم واسه اعتراف به گناه. می دونم که می بخشی. اینو بدون که از ته دل پشیمونم.

لبخند مهربانی زد: واسه چی؟

-واسه اونروز که عصبی بودم.

کارتش را کشید: پیش میاد دیگه. من ناراحت نیستم عسلی.

-خوب حالا که تو اینقدر خوبی می خوام ببرمت شام بیرون.

-دست و دلباز شدی.

-هم جبران کارم میشه. هم اینکه شیرینی نامزدی ازم طلب داری. یادت نرفته که اگه تو نبودی سعید پر......پپپپپپپپپپر. امشب تنهام.مامان و عسرین رفتن مسافرت.

توی دلم گفتم: ننه رفته ددر تا خرخرشو نجوئم.

-عسل داشت فکر می کرد.

-اه، غزل نکنه داری دودوتا چهارتا می کنی ببینی مامان بابت می ذارن یا نه.

-نه باباجون. مامان بابام می ذارن یعنی چی؟ دارم فکر می کنم ببینم امشب جایی کار دارم یا نه.

-من الان دارم میرم یکی از دوستای قدیمیمو ببینم. شب ساعت 8 میام دنبالت.

-باشه. تا اون موقع فعلا بای بای.

********* *******

 

هم دلهره داشتم ، هم هیجان. دلهره از اینکه نکند زمانی سعید سر برسد. یا آشنایی مرا ببیند. هیجان از اینکه فرزین را بعد از سه سال میبینم. به خودم دلداری دادم: عسل یه دوست قدیمی رو داری می بینی. اصلا هم کارت بد نیست. ایندفعه دیگه بد نیستی، خیلی هم خوبی.

قلبم تاپ تاپ می زد. کنار خیابان خلوتی پارک کردم. خودم این خیابان را پیشنهاد داده بودم. رفت و آمد در این خیابان کم بود. عینک آفتابی ام را به چشمم زدم و منتظر ماندم. با انگشتم روی فرمان ضرب گرفتم. دقایقی گذشت. شاید یک ربع. پیام رسید: شیرین جان، واقعا دیگه از من بریدی؟ من هنوز هم بعد از سه ماه نتونستم فراموشت کنم.

نیمای مزاحم. سگ محلت کنم آدم میشی.

ضربه ای به پنجره ی کنارم خورد. سریع برگشتم. فرزین بود؟ مرد جوانی که شاید 35 ساله به نظر میرسید. از پشت عینک آفتابی خوب نمی توانستم تشخیص دهم. عینک را از روی چشمم برداشتم. نگاهش کردم. می خندید: آره فرزینه.

صورت پری داشت. صورت مردانه و بانمک. ته ریش چقدر به صورتش می امد.

لبخند زدم و خواستم از ماشین پیاده شوم. با دستش اشاره کرد: صبر کن.

ماشین را دور زد . در ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشست. بوی تند ادکلنش فضای ماشین را پر کرد.

به سمتش چرخیدم: فرزیییییییییین

-سلام عسلک، خر.

غش غش خندیدم: دیوونه. واقعا این تویی؟

-پس ننه بزرگمه؟ منم دیگه. فرزین فدایی. بالاخره منو دیدی.

-آره دیدمت. گوسفند واسه چی سه سال نذاشتی ببینمت؟

-می دونستم جنبه نداری، نخواستم عاشقم بشی.

چشمانش از برق شیطنت می درخشید.

-زهر مار بگیری.حالا بعد از سه سال چی شد رو سر من منت گذاشتی؟

چهره اش در هم شد. نگاهش غمگین: حرفامو بهت گفتم قبلا. خیلی دست دست کردم. خیلی خریت کردم.

 با مشت آهسته روی پایش زد: خیلی دیر فهمیدم. دیگه دیر شده. نه عسل؟

در سکوت به نیمرخش خیره شدم و دوباره با خودم فکر کردم: بانمکه.

دستش را توی جیب پالتو اش فرو برد. به سمتم چرخید: اگه نمی دیدمت یه عمر حسرت رو دلم می موند. نمی دونم چرا اینجام. نمی دونم از حالا به بعد  که از نزدیک دیدمت اوضام چطور میشه. هرچند الانم می گم معمولی هستی.

و توی چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من هم لبخند زدم. نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهم کرد. کمی معذب شدم: چیه بابا نگام می کنی همچین.

-عسل راهی نیست نه؟

گردنم را کرج کردم و با لحنی که حس می کردم اندکی خواهش چاشنی اش شده گفتم: فرزین.

سرش را تکان داد و چشمهایش را بست. زیر لب گفت: می دونم. می فهمم. نیومدم اینجا چیزی رو تغییر بدم. با اینکه خیلی دلم می خواد. دوست دارم زمان برگرده عقب و همه چیزو عوض کنم. نمیشه. به تو هم نمی خوام فشار بیارم. باید با خودم کنار بیام. الان که دیدمت آرومترم. می دونم. آرومترم میشم.

در سکوت به حرفهایش گوش دادم. چشمهایش را باز کرد و زل زد به صورتم. کمی ابروهایش را در هم کشید: عادت داری جوش صورتتو بکنی؟

-چی؟ جوش صورتمو؟

-آره، پس این لکه ی خون چیه کنار دماغ چماغت؟

دست بردم سمت کیفم تا آینه ام را بیرون بکشم. صدای فرزین را شنیدم: نمی خواد بابا چرمنگ. بیا من دستمال دارم. مثل این دختر فین فینیا شده. باشه بابا فهمیدم نمی خوای به دل من بشینی. دیگه چرا خودتو شبیه هپلی ها می کنی. همانطور که غرغر می کرد دستمال را از جیبش بیرون آورد و کنار بینی ام گذاشت.

 

********* *******

 

چشمهایم را باز کردم. سرگیجه داشتم. دوباره چشمانم را بستم. یک لحظه فکر کردم و دوباره چشمانم را گشودم: من کجام؟

چشم چرخاندم دور تا دور اطاق. با همان لباسی که تنم بود روی تخت دراز کشیده بودم. ترسیدم: خاک به سرم ، اینجا کجاست.

تلو تلو خوردم و از تخت پایین آمدم به سمت در رفتم. دستگیره را بالا پایین کردم. قفل بود. به شدت دستگیره را بالا پایین کردم. محکم با مشت به در کوبیدم: آشغالا ، من کجام. این درو باز کنین.

از ذهنم گذشت: اصلا مخاطب من کیه؟

یک لحظه چشمانم را بستم. چه اتفاقی افتاده بود؟ فرزین گفت لکه ی خون کنار دماغته، بعد گفت من دسمال دارم. وای.....نه. فرزین؟ ما سه ساله با هم دوستیم. فرزین با من اینکارو نمی کنه.

و بیهوده سعی کردم  به ذهنم فشار بیارم بلکه چیز دیگری به خاطرم بیاید. به یاد کیف و موبایلم افتادم دوباره رویم را به سمت اطاق برگرداندم. موشکافانه نگاه کردم. کیفم نبود. به سمت تخت هجوم بردم و تشک را سر و ته کردم. زیر تخت را نگاه کردم. نه اثری از کیف و موبایلم نبود. عصبانی و ترسیده پشت در رسیدم: آشغالا کثافتها این درو وا کنین. فرزین، فرزین. این کار توئه؟فرزیییییییییییییییییین.

صدای چرخیدن کلید را شنیدم. یک قدم عقب تر رفتم. در به ضرب باز شد.

فرزین در چارجوب در ایستاده بود با تخته ی بزرگی توی دستش. پشت سرش دو پسر جوان ایستاده بودند. یکی به نظر 20 ساله بود. آن یکی 25 ساله به نظر رسید. با دیدن فرزین حسی آمیخته به بیم و امید توی دلم نشست. فرزین به همراه دونفر دیگر داخل اطاق شد. نگاهم کرد. بدون هیچ حرفی: فرزین اینجا کجاست. یعنی چی این کارا؟ کیفم کو، موبایلم کو. اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ فرزین اینا کین؟ لالی؟ احمق، با تو دارم حرف می زنم. بی شرف تو منو دزدیدی؟ اون دسمال چی بود؟ اتر زده بودی روش؟

فرزین نفس عمیقی کشید و از کنارم رد شد. خواستم به سمتش برگردم صدایش را شنیدم: سینا موبایلشو نشونش بده. به سمت سینا چرخیدم. همان پسری که بزرگتر به نظر می رسید. گوشی ام توی دستش بود. دستش را دراز کرد و گوشی ام را به سمتم گرفت. به سرعت سعی کردم گوشی را از دستش بقاپم. دستش را عقب کشیدو خیلی آرام با صدای بمی گفت: گوشیت زنگ می خوره، نگاه کن ببین کیه.

توی چشمهای سینا نگاه کردم. هیچ چیز نبود. آب دهانم را قورت دادم با دقت به شماره نگاه کردم: نیما بود.

دوباره نفرت وجودم را پر کرد. صدای فرزین را شنیدم: عسل

به سمتش برگشتم. موبایلش روی گوشش بود. موبایل را قطع کرد. سینا صدایم زد: به گوشیت نگاه کن.

ترسیده به گوشی نگاه کردم. تماس نیما قطع شده بود.

-چی شده؟این آرتیست بازیا چیه فرزین؟

دوباره به فرزین نگاه کردم. لبخند تلخی زد و یک قدم به سمت چپ رفت. چشمانم از حدقه درامد. عکس قدی نیما بود. درست پشت سر فرزین. به پایه ی فلزی تخت تکیه داده شده بود.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : mahtabi22

بی حوصله و عصبی پشت میزم نشسته بودم. خجالت می کشیدم به سعید زنگ بزنم. دلهره امانم را بریده بود. با هر صدای زنگی سریع روی گوشی ام می پریدم. به جز پیامهای همیشگی از نیما پیام دیگه ای نبود: وای نیمااااا. الهی بمیری. تو این هاگیر واگیر هم دست از سر من بر نمی داری.

و ناگهان میل شدیدی پیدا کردم که خشمم را روی سرش خالی کنم.

دوباره بد شدم: سگ ولگرد بازم داری وق وق می کنی که. آهان یادم نبود هر دفعه باید بزنم تو پوزت. خوب زودتر می گفتی. هه هه هه هه

دیگر پیام نداد.

کلافه پرونده ها را جابه جا کردم. غزل وارد اطاق شد: عسلی بیکارم، بیام پیشت؟

بی اختیار لحنم تند شد: غزل حوصله ندارم. اعصابم اومد سرجاش صدات می کنم.

بیچاره غزل. با لبهای آویزان از اطاقم بیرون رفت.

با نا امیدی به سمت گوشی رفتم: یعنی سعید ؟ای خدا . ای خدای مهربونم. سعید باشه خدا جونم.

سعید نبود.فرزین بود.

نفسم را حبس کردم: مگه قرار نبود دیگه زنگ نزنه.

دودل بودم: جواب بدم؟ من دیگه نشون یکی دیگه هستم. قرار بود این کارای بدمو بزارم کنار.....ای بابا حالا قبلا که نشون سعید نبودم مگه چه رابطه ی عاشقانه ای با فرزین داشتم؟ شاید اتفاقی افتاده. منم دیگه زیادی شورش کردم.

-الو

-سلام عسل

-سلام، یادی از ما کردی.

صدایش غمگین بود: عسل...

-چی شده فرزین؟

-عسل یادمه بهم گفتی همه چی تمومه. گفتی می خوای ازدواج کنی. گفتی دیگه زنگ نزنم. عسل نتونستم طاقت بیارم. مردم به خدا. تازه فهمیدم  چقدر تو زندگیم جا خوش کرده بودی.

مغزم هنگ کرد: چی؟ این احمق چی می گه؟

-چی می گی فرزین؟ خوبی؟

زد زیر گریه: عسل سه سال کم زمانی نیست. من سه سال با صدات زندگی کردم. تو نامرد بودی از بی اف های رنگ و وارنگت توی نت واسم می گفتی. من همش گفتم نکن. عسل مغرور بودم . نگفتم نکن چون من می خوامت. گفتم نکن چون این کار بده. عسلم غلط کردم. ببخش

سرم درد گرفت: همینم مونده بود. فرزین خدا ذلیلت کنه. من تو چه حالیم ، تو ، تو چه حالی هستی. وای بمیری الهی فرزین.

-فرزین چرا زنگ زدی؟ من خودم هزارو یک گرفتاری دارم. این اراجیف چیه داری می گی؟ تو چهل و یک سالته. بچه شدی احمق؟

-نه من احمق دارم چوب غرور الکیمو می خورم. اوائل واسم مهم نبودی. انگار باید سه ماه ازت دور می موندم تا می فهمیدم  احساسم نسبت بهت چیه.

-فرزین مستی؟

-نه به روح مرده و زندم مست نیستم. عسل. عسلم. خانمی کن. عسل جان بزار ببینمت. تورو به جان همون سعید....

-که چی بشه آخه؟گیرم منو ببینی چیزی عوض میشه؟ اه دماغتو نکش بالا.

دوباره هق هق کرد. انگار کسی با مته سرم را سوراخ می کرد.

-فرزین. من باهات خاطره ی خوب زیاد دارم. داری گند می زنی به همه چی.

-عسل می خوام فقط ببینمت. تو نمی خوای منو ببینی؟ یعنی اون سه سال همه کشک؟

فکر کردم: چه روزایی با هم داشتیم. یادمه از دستم عصبانی می شد واسم پیام میفرستاد:خر

با همه ی بیحالیم لبخند کم رنگی روی لبم آمد.

-فرزین به خدا من خودم گرفتاریام زیاده.

-عسل....

-اه فرزین گندت بزنه. گریه نکن دیگه. اعصابم به اندازه ی کافی خورده.

-فقط یه بار ببینمت. از دور هم ببینم کافبه

صدای بوق پشت خطی دستپاچه ام کرد:

-خیل خوب بزار فکرامو بکنم. بهت می گم میام یا نه.

-عسل خیلی خانمی.

-دیگه اشکاتو پاک کن. خر

با صدایی گرفته خندید.

گوشی را قطع کردم و با دیدن شماره به مرز جنون رسیدم: نیما الهی بمیری.

********* *******

 

 بالاخره سعید تماس گرفت:

-عسلم سلام، خوبی خانمی

-سلام سعید جان من شرمندم به خدا.

-واسه چی؟

-واسه رفتار مامان

-من چیزی یادم نمی یاد

-دیگه بیشتر از این خجالتم نده سعید تو خیلی خوب....

-عسل گوش کن گل من ، تا آخر ماه میایم برای قرار عقد

قلبم از آرامش پر شد: واقعا؟

-آره ، گفتم همه چی درست میشه. با مامان بابا حرف زدم. مشتاقن و اماده.مشکلی ندارن.تا اون موقع هم بعد از ظهرها که از شرکت اومدی بیرون میام دنبالت میریم دور می زنیم حسابی. دیگه نبینم خانم خوبم نگران باشه ها. حالا گوشی دستت ماماناسی کارت داره.

صدای ماماناسی تو گوشی پیچید: عروس خانم ملوس خانم  حالت چطوره.

 

********* *******

 

روی مبل پشت به مادرم و رو به عسرین نشسته بودم. عسرین سرش پایین بود و حرف می زد:

اینجا خونه نیست. تیمارستانه. خسته شدم. از دست هر دوتاتون. از دست تو مامان که هنوزم مثل قدیمایی. تا وقتی بابا زنده بود مینداختیش به جون این بدبخت. تا می تونستی خودت اذیتش می کردی. کم میاوردی از بابا مایه می ذاشتی. اون خدا بیامرز هم دهن بین بود و مریض. اشکالتون این بود که سر پیری دوباره یادتون اومده بود بچه دار بشین. من مطیع بودم رام بودم. ده سال بعد از من عسل به دنیا اومد. دوره ی اون با من فرق می کرد. من دوبار کتک خوردم فهمیدم چطوری رفتار کنم که ازم راضی باشین. عسل نتونست با این وضعیت کنار بیاد.

عسرین داشت حرف میزد و من بی اختیار نگاهم رفت روی قاب عکس پدرم و در گذشته غرق شدم:

-عسرین، عسرین حال بابات بدتر شده. نکنه نفس های آخرشه.

صدای هراسان مادرم بود.

گوشه ی اطاق ایستاده بودم  و زل زده بودم به پدرم که روی تخت دراز کشیده بود و داشت جان می داد . عسرین به سرعت وارد اطاق شد و بالای سرش آمد. با چشمان نگران به پدرم نگاه کرد. سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد و رو به مادرم گفت: خیلی حالش بده برم به مرتضی بگم ببینم چی کار کنیم دکتر بیاریم بالا سرش یا می تونیم با این وضعیت تکونش بدیم.

ناگهان بغضش ترکید: بابام داره از دست میره.

از اطاق خارج شد. مادرم رو به من کرد و گریان گفت: بالا سر بابات بمون.

 و به دنبال عسرین رفت.

آهسته به تخت پدرم نزدیک شدم و نگاهش کردم. صورتش تکیده بود. حضورم را بالای سرش احساس کرد. چشمان بی فروغش را گشود. خیره در چشمان سردم نگاه کرد. به زحمت دهان باز کرد: عسل.....عسل

کمی سرم را خم کردم.

به سختی نفس می کشید. بریده بریده در حالی که با هر کلمه ای که می گفت نفس صداداری می کشید ادامه داد: عسل.....بابا..... از من......راضی..... هستی؟.....از من .....راضی....باش.....بابا....حلال ....کن

یک قدم جلوتر رفتم. خم شدم روی صورتش و به تک تک اعضای صورتش خیره شدم. چشمانم را تا آخرین حد ممکن گشاد کردم.چشمانم داشت از حدقه خارج میشد. خندیدم و تا جایی که ممکن بود گوشه های لبم را به طرفین کش دادم. تمام دندانهای ردیف بالا و پایینم نمایان شد: ازت راضی نیستم. خوشحالم که تا چند لحظه دیگه میمیری.

چشمانش گشاد شد.سریع خودم را عقب کشیدم. نفسهایش کوتاهتر و پرصداتر شد. به صورتش که درد می کشید نگاه کردم و خندیدم.

با ظاهری هراسان فریاد زدم: مامان مامان، عسرین، بیاین ، بیاین

مادرم، عسرین و مرتضی به سرعت وارد اطاق شدند. کسی حواسش به من نبود. عقب عقب رفتم و پشتم را به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم. صدای جیغ عسرین و هق هق مادرم را شنیدم.نفس عمیقی کشیدم و بوی مرگ پدرم را با لذت بلعیدم.

لبخندی که یادآور آن خاطره بود روی لبم نشست. دوباره متوجه ی عسرین شدم: عسل کینه ای هستی.بد اخلاقی. گیریم اینا خیلی هم کتکت زدن. آخه این چه رفتاریه که با یه زن 60 ساله داری؟معلومه که تو زورت ازش بیشتره. اینجوری داری تلافی می کنی؟ اونم به بدترین نحو. تف کردی تو صورتش. اصلا تصورش هم واسم سخته. وقتی یادم میاد دوست دارم بمیرم. من به خاطر درگیریهاتون از خونه ی خودم اواره شدم. همش اینجام. می ترسم تنهاتون بذارم یه وقت....

صدای هق هق آرام مادرم را شنیدم. برزخ شدم و کلام عسرین را قطع کردم:

بلبل زبونی نکن. دخالتهای الکیتو پای آوارگیت از خونت نذار. اصلا تا حالا یه بار از من پرسیدی چرا باهات سر لجم؟خانم معلم نمونه؟اسطوره ی علم و دانش. می دونی چرا؟ چون تمام سالهایی که نیاز به یه حامی داشتم چند صد کیلومتر دورتر ازین سلاخ خونه داشتی اون درس کوفتیتو می خوندی. وقتی این دوتا جلاد واسه خاطر روسریو عادت ماهانه و نگاه احمد و اکبر داشتن زجر کشم می کردن تو با خیال راحت داشتی تو کلاسهای فوق لیسانست جزوه های مرتضی جونتو کپی می کردی. نبودی خواهر بدبختتو ببینی که چطور بین غریبه و آشنا خورد میشه. من بچه بودم. هنوز این دوتا عوضی نمی دونستن که خیلی چیزها رو یه بچه تو اون سن درک نمی کنه.

فریاد زدم: اگه مثلا من با میلاد بازی می کردم چه اتفاق مهمی میوفتاد؟حامله میشدم؟اون هم سن خودم بود. ده سالش بود. جلوی شهاب و پرهامو علی رضا وقتی روسری نمی ذاشتم چی می شد؟ عذاب نازل میشد؟اگه شوهر عمه نسرینو شوهر خاله سرور می فهمیدن من عادت ماهانمه چی میشد؟مگه خودشون دختر نداشتن؟ زن نداشتن؟

به نقطه ای بی هدف خیره شدم. عسرین ترسیده و شرمگین نگاهم کرد: می دونی چرا مثل این دوتا ازت متنفر نیستم؟ فقط واسه اینه که کتکم نزدی. اما همیشه یادم موند که پشتمو خالی کردی. اونم در برابر چیزی که خودتم بهش اعتقادی نداری.

 به موهایش اشاره کردم که جلوی سرش کاکل شده بود و از زیر روسری اش پیدا بود: حالا نشستی اینجا شر و ور می بافی؟ وقتی چیزی رو نمی دونی لطفا فقط خفه شو. شدت خشم من از همتون اونقدر زیاده که حتی با کسایی که به هر دلیلی با شماها مربوط میشنو هیچ دخالتی تو این قضایا هم ندارن میونه ی خوبی ندارم.

کنایه ام به مرتضی و نگار بود.

ایستادم: ننتو وردار یه هفته ده روز ببر خونت. هم از خونت آواره نمیشی. هم من چشمم به ریختش نمیوفته. اگه نبریش تضمین نمی کنم بلایی سرش نیارم.

عسرین فقط یک کلمه گفت: باشه.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : mahtabi22

سعید با لبخند مهربانی نگاهم کرد. قلبم از نگاهش به تپش افتاد: دوست داشتن اینه؟ چقدر لذت بخشه.

همانطور که پشت فرمان نشسته بود دست راستش را به سمتم دراز کرد. با شرم نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی به من زد.آهسته دست چپم را توی دستش گذاشتم. دستم را محکم توی دستش گرفت و با انگشت شصتش به آرامی روی دستم کشید.

چشمم به حلقه ی نشان سعید افتاد که به انگشتم بود. حلقه ی ظریف و زیبا که در انگشتان کشیده ام خودنمایی می کرد. دقیقا یک ماه از بله بران من و سعید گذشته بود. به یاد روز بله بران افتادم. قلبم پر از شادی شد. خانواده ی  سعید چه هدایای گرانقیمتی برایم خریده بودند. اما هیچ کدام به اندازه ی مهربانیهای مادر و پدرش و حتی ماماناسی برایم ارزشمند نبود. نکته ی جالب تضاد عجیب دو خانواده بود. فامیلهای سعید بی حجاب و طبق مد روز و فامیل های من یکی در میان با چادر و چاقچور و هیچ کس به اندازه ی مادرم  از این مراسم ناراضی نبود. مادر سعید که من او را مامان صدا می زنم خودش حلقه ی نشان را به دستم کرد. پیشانی ام را بوسید. نمی دانم چه شد که با همه ی وجود در آغوشش گرفتم و بوییدمش. چه آغوش آرامش بخشی برای من حسرت زده بود: سعید به خاطر داشتن یه همچین مادری بهت حسودیم میشه. کاشکی مادر منم مثل مادر تو بود. ای خدا همیشه باید به خاطر یه همچین مادری عذاب بکشم. نه عسل بازم داری عصبی میشیا. خره بله برونته. آروم باش. مامان سعید هم میشه مامان تو.

از این فکر حلقه ی آغوشم را تنگتر کردم. چشمم افتاد به نگاه خیره ی مادرم. من هم خیره نگاهش کردم. توی نگاهش چه بود. حسرت یا کینه؟

و باز به یاد پدر سعید افتادم که چطور دستش را دور شانه ام حلقه زده بود: عروس گل خودمی عسل من.

و ماماناسی با لحن شوخش: منم شدم ماماناسی تو و سعید. سر سهیل بی کلاه موند.

چشمم افتاد به عسرین و مرتضی و نگار. عسرین شالش را خیلی شلتر از گذشته روی سرش گذاشته بود. حتی می توانستم موهایش را که دمده مش شده بود از زیر شالش ببینم. مرتضی با دهان نیمه باز بین فامیلهای سعید چشم می چرخاند. حتما دیدن زن سرلخت آن هم خانه ی خودمان برایش مثل خواب بود.

و نگار. رژ لب صورتی کمرنگش را از این فاصله هم می توانستم روی لبهایش تشخیص دهم.

با فشار دست سعید به خودم آمدم: جانم؟

-بریم شام بخوریم عسل؟

-بریم گلم.

-بریم سفره خونه سنتی که چندماهه باز شده یا بریم رستوران؟

یک لحظه و فقط یک لحظه یاد نیما افتادم. بلافاصله خاطرات گذشته را پس زدم: بریم همین سفره خونه سنتیه.

-چشم خانم خودم.

......

سعید برای سفارش غذا تنهایم گذاشت. صدای زنگ گوشی ام بلند شد: اه ه ه . هی می خوام همه چیو فراموش کنم اما انگار این پسر حالیش نمیشه.

پیام از نیما بود: شیرین خیلی داغونم. تورو خدا بزار صداتو بشنوم.

جوابش را ندادم. زنگ زد. کلافه دکمه  را زدم: الو....

چند لحظه سکوت. و بعد تماس قطع شد.

********* *******

 

آنقدر ناخنم را در کف دستم فشار داده بودم که احساس می کردم در گوشتم فرو می رفت. با دلواپسی به سعید نگاه کردم. سعید لبخند شرمگینانه ای زد و رو کرد به  سوی مادرم  که بالای پله ها استاده بود: متوجه نشدم حاج خانم.

صدای مادرم مثل سوهان، روی بند بند وجودم کشیده شد: منظورم اینه که شما الان نشون هم هستین. این دختر دست من امانته و با دستش به سمتم اشاره کرد: من باید جواب بابای خدا بیامرزشو اون دنیا بدم.خدای نکرده اگه به خاطر رفت و آمد شما تو این خونه حرفی پشت سرش زده بشه من یه عمر مدیون باباش میشم. ازم دلخور نشیا سعید خان. راستش نه که هنوز صیغه محرمیت هم نخوندین من هم یه مقدار معذبم. می دونی که بعد از خوندن خطبه، مادر عروس به داماد محرم میشه.

بعد با چشمهایی موذی اش به سعید که سرش را پایین انداخته بود و پایین پله ها به همراه من ایستاده بود نگاه می کرد.

سرم گیج رفت. مستاصل به سعید نگاه کردم . از عکس العملش می ترسیدم: نکنه دلخور بشه. وای خدا، الهی لال بشی زن. بچگی و نوجوونیم بست نبود داری زندگی آیندمو هم تباه می کنی. من می دونم آخرش یه کاری دستت می دم. خدا جونم  تورو به بزرگیت قسم یه کاری کن سعید ناراحت نشه.

صدای عسرین را شنیدم که دستپاچه گفت: مامان حالا چه کاریه؟ بزار آقا سعید بیان بالا. جلوی پله ها نگهشون داشتی درست نیست. بالا صحبت می کنیم.

باز هم صدای مزخرفش بلند شد: نه دختر جون من که نمی خوام ایشونو ناراحت کنم. فقط خواستم گفتنی ها رو بگم. راستش می گن نگاه کردن به صورت کسی که محرمت نباشه حتی تو دوره ی نشون و نامزدی هم کار خوبی نیست.

با شنیدن این حرف تکان سختی خوردم و ذهنم پر کشید به گذشته. گذشته ی تلخی که از آن بیزار بودم:

-کجا میریم؟

-میریم سر قبر من. میریم خرید دیگه. صبح نشنیدی عسرین گفت فردا راه میوفته؟ یخچال خالیه. بچم از راه دور داره میاد. بمیرم واسش. واسه خاطر یه درس و دانشگاه کوفتی افتاده 1000 کیلومتر اونور تر.

نیم نگاهی به من انداخت: روسریتو درست کن. اون موهای پشم گوسفندیتو ببر تو.

چشمی گفتم و با بی میلی طره ای از موهایم را که روی پیشانیم بود، به زیر روسری بردم.

جلوی سوپرمارکت بزرگی ایستادیم. مادرم به داخل مغازه نگاهی کرد: همین جا بمون داخل شلوغه.

و من با خودم فکر کردم: سوپر مارکته دیگه. نباید شلوغ باشه؟

ده دقیقه گذشته بود و من همچنان بیرون سوپرمارکت ایستاده بودم. کلافه شدم و رفتم داخل. چشم چرخاندم تا مادرم را پیدا کنم. نگاه خیره ی پسرکی 16 17 ساله روی چهره ام سنگینی می کرد. گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. زنی چادری دقیقا پشت سر همان پسرک در مقابل قفسه ی لوازم بهداشتی ایستاده بود: اهان، پیداش کردم.

به سمتش رفتم. بی اعتنا از کنار پسرک رد شدم. سرش همزمان با صورتم چرخید. زن به سمتم برگشت: ای بابا اینکه مامانم نیست. 

صدای بی روحی از پشت سرم به گوش رسید: اینجام.

سریع برگشتم. مادرم بود: مامان کجا بودی فکر کردم اینجا.....

-آه ه ه ه ه ه

چنگ زد به صورتم.

صدای زن را از پشت سرم شنیدم: وای خانم ....

صورتم می سوخت.

-می دونی چرا گفتم نیای تو؟ می دونستم هرزه گی می کنی.  کثافت دیدی این دیلاق داره نگات می کنه واسه من با ناز و عشوه اومدی سمتش؟

-نه مامان، به خدا من فکر کردم اون خانم تویی...

-خفه شو سلیطه. من جنس خراب تورو نمیشناسم؟

به سمت پسرک برگشت: چیو بر و بر زل زدی نگاه می کنی؟ خودت ناموس نداری؟ مگه تیاتره؟

-من که نگاش نکردم. حالت خوبه حاج خانم؟

در را که باز کرد محکم زد پس سرم. پرت شدم روی پله ها.

در را بست و جیغ کشید: رسول..... رسوووووووووول

ناگهان زدم زیر گریه: مامان به بابا نگو. کتکهاش خیلی درد داره. من اومدم دنبال تو. به خدا راس می گم.

دوباره جیغ کشید: گور به گور بشی. کفنت کنم با دستام. من اینو که دیگه با چشمهای خودم دیدم. قسم دروغ واسه من می خوری؟ تو می خوای هرزه بار بیای. خدا الهی منو بکشه که  بعد از ده سال تازه یادم اومد دوباره بچه پس بندازم. عسرینو ببین. پاشو کج نذاشته. می گم بمیر می گه چشم. فرستادمش تنهایی بره درس بخونه. تو چرا می خوای منو دق بدی؟

صدای پدرم را شنیدم: چته سمیه؟ صدات رفت اون سر دنیا.

-کلاهتو بزار بالاتر. اگه دیر رسیده بودم این انتر خانمت وسط سوپر مارکت جلو اون همه چشم با پسر  غریبه بگو بخند هم می کرد.

صدای ترسناک پدرم :چی شنیدم؟

عقب عقب رفتم پشت سر مادرم. مادرم خودش را کنار کشید. دوباره پشتش پناه گرفتم. گوشه ی مانتو ام را گرفت و به سمت پدرم هلم داد. گوشه ی چشمم می پرید. به سختی نفس کشیدم: دهان باز کردم تا حرفی بزنم. اما اصوات نامفهومی از دهانم خارج شد. بین دو پایم گرم شد. پایین پایم را نگاه کردم. با شانزده سال سن خودم را خیس کرده بودم.

صدای سعید بهانه ای شد که به زمان حال بازگردم: حاج خانم حق با شماست. ایشاالله این مساله به زودی حل بشه. کاش زودتر به من می گفتین من اینطور شرمنده نمی شدم.

و رو به من کرد که با درماندگی نگاهش می کردم: عسل جان. حل میشه. حل میشه گلم. این چه قیافه ایه. برو بالا عزیزم. برو بالا. سعی می کنم زود این مساله رو حل کنم. فدای چشات بشم من.

نفهمیدم چطور خداحافظی کرد و رفت.  به سمت عسرین و مادرم برگشتم. عسرین تند از پله ها پایین آمد: عسل جان گفت حل میشه. خواهرم  شنیدی که سعید خودش گفت همه چیزو زود حل می کنه.

لبخند زدم: حل میشه.

عسرین به چشمانم نگاه کرد و پیام را گرفت: عسلم  فدات بشم. تو الان عصبی هستی.

صدایش می لرزید. به سمت مادرم چرخیدم و سریع از پله ها بالا رفتم. عسرین دستم را گرفت. به شدت دستم را پس کشیدم. تا مادرم بجنبد به یک قدمی اش رسیدم.

لبخندم عمیق شد.

توی صورتش تف کردم.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : mahtabi22

با چشمان از حدقه درامده به مادرم خیره شدم:

-چی گفتی؟

-گفتم اینا نه.

و کمی عقب عقب رفت. سعی کردم عصبی نشوم. نفس عمیقی کشیدم و باعث شد آب دهانم توی حلقم بپرد. شروع کردم به سرفه کردن و عصبی شدم. بریده بریده لابه لای سرفه هایم گفتم:

-میشه....بپرسم چرا؟

از شنیدن سرفه ام جرات پیدا کرد: واقعا نمی دونی چرا؟ ندیدی سرلخت بودن. جلوی مرتضی اصلا انگار نه انگار. یه دفه میومدن مینشستن تنگ دلش دیگه.اون مادربزرگرو بگو تو دیگه چرا هاف هافو. تو که یه پات لب گوره. ما تو خونواده اینجوری نداریم.

و بعد انگار تازه یاد من افتاد و بقیه ی حرفش را خورد. همانطور که تک سرفه می کردم لبخند پیروزمندانه ای به لب آوردم:

-اما من خیلی خوشم اومده.کاملا راضیم

-یعنی چی راضیم؟می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟من می خوام امروز به خانم طهماسبی جواب آخرمو بدم. می خوام بگم نه. نکنه می خوای ملت ما رو که دیدن بگیرن زیر دلشونو به ریش ما بخندن.

حرفش مثل پتک روی سرم کوبیده شد: زیر دلشون؟زیر دلشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و دوباره رفتم به گذشته:

-عسل جان دختر خوشگل من چی شده عمو رنگت پریده.

بی حال به شوهر عمه ام نگاه کردم. درد ماهانه ام امانم را بریده بود. از زیر شکمم تا پهلوهایم تیر می کشید. با چهره ای که از درد مچاله شده بود گوشه ای از خانه ی عمه ام کنار دیوار کز کرده بودم. چهارده سالم بود. دومین ماهی بود که عادت ماهانه می شدم.

-چیزی نیست عمو، زیر دلم درد می کنه.

بیچاره شوهر عمه ی ساده ی من:

-ای بابا بزار برم به نسرین بگم نبات داغی چیزی درست کنه. اینجوری که نمیشه.نکنه سردی کردی و به سمت آشپزخانه رفت. صدایش را شنیدم: نسرین خانم، عسل زیر دلش درد می کنه بچه. گمونم سردی کرده یه نبات داغ درست کن واسش.

سرم پایین بود. سایه ای روی سرم افتاد.سرم را بالا کردم. مادرم بود. با چشمان به خون نشسته. ترسیدم.دلم ریخت. نگاهش خیلی آشنا بود. نگاه گرگ به بره. آب دهانم را قورت دادم.

-بیا حیاط خلوت

-چ...چرا

نگاه تندش باعث شد خفه شوم و به دنبالش راه بیوفتم. درد پیچید توی کمرم. از شدت درد تا شدم.

-اینو می زنم بهت که هرزگی رو بزاری کنار

چشمانم دو دو زد.هنوز نفهمیده بودم چه شده.

انتظارم زیاد طول نکشید: واسه من دریده میشی؟ هوا ورت داشته دو بار عادت شدی دیگه چه گهی شدی؟

و همزمام موهای بلندم را ناغافل کشید. گردنم صدا خورد: تق

و صدای ناله ی من: اخ مامان موهام

-سلیطه خانم باید خفت کنم دارت بزنم. آخه تو چرا اینطور هرزه در اومدی؟شیپور گرفتی دستت همه جا ، جار می زنی زیر دلم درد می کنه؟ مردم بفهمن خونریزی داری؟ از الان داری چی یاد می گیری؟ احمق اون شوهر عمت بود.هنوز نمی دونی جلوی مرد غریبه نباید از زنانگیت بگی.

با گریه در حالیکه بیهوده سعی می کردم موهایم را از دستانش رها کنم گفتم: به خدا من چیزی نگفتم. به من گفت چته. گفتم زیر دلم درد می کنه.

-تو غلط کردی

دوباره سیلی اش روی صورتم نشست. به التماس افتادم:

-مامان ببخشید غلط کردم

-بگو گه خوردم

-گه خوردم.دیگه لال میشم.موهامو ول کن.

موهایم را رها کرد.اما انگار دلش خنک نشده بود. با پشت دست توی دهنم کوبید. انگشتر فیروزه اش لبم را خراش داد.

پدرم سر رسید. نگاهی به وضعیت آشفته ام کرد: سمیه چی شده؟

مادرم دستش را روی قلبش گذاشت : وای...وای....از این نکبت بپرس.... وای ....خدا....نمی میره راحتم نمی کنه......آخر منو می کشه......با این کاراش.... با این بی آبروگریش.....

و پدرم حتی نپرسید کدام بی آبروگری. عقب عقب رفتم. پدرم  به سمتم آمد. کمربندش را از کمر کشید و داشت دور دستش می پیچید: تو باز هرزگی کردی؟

مجال توضیح دادن نبود. او که حرف مرا باور نمی کرد. تند تند جملاتی را که از بر بودم به زبان اوردم: بابا غلط کردم.گه خوردم.به پات میوفتم. دیگه اینکارو نمی کنم. ببخشید توروخدا باباجونم.بابایی.

اولین ضربه فرود امد: آخخخخخ

وضربه ی بعدی:آیییییییییی

وضربه ی سوم کمرم را خم کرد .

مشتی که پدرم روی کمرم کوبید باعث شد دوزانو کف حیاط بیوفتم.........

پلک زدم. دیگر چهارده ساله نبودم. تا دو ماه دیگر بیست و هفت سالم هم تمام می شد. چشمهایم از یادآوری خاطرات پر از اشک شد. مادرم روبه رویم ایستاده بود. با نفرت نگاهش کردم و به سمتش رفتم. خطر را حس کرد و عقب عقب رفت: چی شده؟ چیه؟ چرا همچین می کنی؟

دندانهایم را با حرص روی هم فشار دادم و گفتم: باز تو زر زر کردی؟ من می گم خوشم اومده تو واسه من قصه ی حسین کرد شبستری می گی؟بشنوم یه کلمه به خانم طهماسبی گفتی نه من می دونم و تو.

-حالا ببین چطور من می گم....

با یک جهش به سمتش پریدم و بازوی لاغرش را توی دستم گرفتم و به شدت تکان دادم. می خواستم با اینکار جلوی عطش کتک زدنش را در وجودم بگیرم:

-تو نمی ترسی از من اینجوری سر به سر من می ذاری؟ عسرین نیست به دادت برسه ها.من اعصاب ندارم.سربه سر من نذار. فهمیدی؟

و با ضرب هلش دادم.روی مبل پهن شد. چانه اش از شدت ترس می لرزید.دوباره به سمتش رفتم.خودش را جمع کرد. دستانم را مشت کردم. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم: به خانم طهماسبی زنگ می زنی میگی راضی هستیم.فهمیدی؟

 ر ا     ضی      هس       تیم.

********* *******

 

تقریبا روی میز محل کارم پخش شده بودم  و مثل گربه بدنم را کش می دادم. با یک دست گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و با دست دیگرم روی برگه ها خط خطی می کردم. مخاطبم سعید بود و من محو صدایش قند در دلم آب می کردم:

-عسل جان، ایشاالله تو همین هفته میایم واسه صحبت در مورد مراسم اولیه ی بله برون. نمی دونی وقتی خانم طهماسبی به مامان زنگ زد گفت جواب خونواده مثبته مامان چقدر ذوق کرد. بابا هم همینطور.ماماناسی که دیگه نگو.

-ماماناسی کیه؟

-مادربزرگم دیگه. مامان به من و سهیل وقتی بچه بودیم یاد داده بود ماماناسیو مامان بزرگی صدا کنیم. زبونمون نمی چرخید بگیم مامانبزرگی می گفتیم ماماناسی. دیگه از همون بچگی اسمش روش موند.

به آرامی خندید.

توی دلم گفتم: چقدر متین می خنده. چه صدای قشنگی داره.

-همه ی خونواده ازت خوششون اومده. منم که ....منم که فکر می کنم تو فوق العاده ای.

گرمای لذت بخشی وجودم را در بر گرفت. برای لحظه ای سعید را با همه ی پسرهایی که در زندگی ام با آنها آشنا شده بودم مقایسه کردم: نه سعید دلمو برده.نمی تونم ایرادی بهش بگیرم.

گوشی را که قطع کردم هنوز از حس و حال صحبت با سعید بیرون نیامده بودم. صدایم را توی سرم شنیدم: عسلی، بالاخره اونی که دنبالش بودی پیداش شد. وای قرار بله برون. وای، وای، وای. دیگه می خوای عروس بشی. دیگه شیطونی بسه.

و بعد انگار تازه به خودم آمدم: آه ه ه ه ه .باید دور همه ی کارامو خط بکشم. دیگه نت و چتو بی اف بازی تعطیل. دیگه بازی دادن بدبخت بیچاره ها تعطیل. دیگه فرزین و نیما کیانوش تعطیل. آره بهتره از الان همه چیزو راستو ریست کنم.

پیامی از نیما رسید: شیرین جان، توروخدا جواب بده.

سری به تاسف تکان دادم: خدایا گیر عجب دیوونه ای افتادم.

خواستم دوباره بنویسم خفه اما منصرف شدم: دیگه جوابشو نمی دم. خودش کم کم خسته میشه.

و با کمال تعجب احساس کردم هیچ تمایلی برای خورد کردن نیما و هیچ پسر دیگری در وجودم باقی نمانده است. ابروهایم را بالا بردم. لب پایینم را جلو آوردم. برایم جالب بود. احساس جدیدی جایگزین حس سرکشم شده بود. احساس قشنگ دوست داشتن.

 

********* *******

 

گوشی توی دستم را فشردم: سلام فرزین

-سلام عسل، چطوری تو؟ خوبی؟ حالا تو قهر کردیا.

-قهر بابت چی؟

-یادت نیست؟اون شب انلاین بودم. بی حوصله بودم. یه کم تند حرف زدم.

-آهان. الان یادم اومد.بچه شدیا. من اصلا یادم نیود.

-پس قهر نیستی؟

-نه نیستم. خوب چی شد یادی از من کردی؟

-من همیشه به یادتم عسل خانممممممم

انگار سرحال بود.

-خوب بگو ببینم دیگه کدوم خری، خر تو شده؟

سکوت کردم.

-هوی ی ی ی ی، شنیدی؟ نترس بابا دیگه لقمان نمی شم. بگو واسم.

خوب بهترین موقعیت بود. باید هرچه سریعتر همه چیز را برایش توضیح می دادم.باید می فهمید که می خواهم عوض شوم. حتما خوشحال می شد.خودش همیشه می گفت من حیفم.می خواستم  بداند کسی پیدا شده که به دل من نشسته.

و با این فکر از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم:

-فرزین

-هوم؟

-یادته همیشه منو نصیحت می کردی؟

-آره. یادمه.تو هم یادته چقدر نصیحتامو گوش می کردی؟هاهاهاها

-آره. خیلی خنگ بودم که حرفاتو گوش نمی کردم.

-خوب حالا که چی؟اینا رو ول کن از دیوونه بازیات بگو

-فرزین ...چندشب پیش واسم خاسگار اومد.

صدای خنده اش را شنیدم: هاهاهاها. خوب، خوب. جالب شد. تو چطوری راضی شدی خاسگار بیاد؟ تو که می گفتی عمرناش شوهر کنی.

-دوستم باهام حرف زد. یه دفعه ای شد.

-کدوم دوستت؟همون غزل خله؟همون که می گفتی هنوز با ننه باباش می پره؟

-اه. گوش می دی یا نه؟

-آره آره بگو.

مثل وروره جادو به کار افتادم: فرزین پسره اومد خاسگاریم. اسمش سعیده. وای فرزین وقتی دیدمش دست و دلم لرزید. اگه بدونی چقدر بانمکه. فکرشو بکن منی که می گفتم عاشقی کشکه دیوونش شدم. باورت میشه؟ جواب مثبت دادم. دوهفته دیگه قرار بله برونه.فرزین بالاخره آدم شدم. من الان ده روزه با یاهو بالا نیومدم. باورت میشه؟ لقمان جون آدمم کردی. دیگه دور همه ی احمق بازیامو خط کشیدم.پسربازی تعطیل. کلا می خوام با گذشتم بای بای کنم.

توی دلم گفتم: حتی با تو

سکوت سنگینی که در آن سوی خط بود باعث شد کمی گوشی را محکمتر به گوشم بچسبانم: فرزین. هستی، شنیدی چی گفتم؟

صدای نفسهایش به گوشم رسید.

-اهای

-شنیدم

-برام خوشحال نیستی؟

-خوشحالم

-چیه بابا؟مثل لشکر شکست خورده شدی.

-پس یعنی دیگه تصمیمتو گرفتی؟

-آره. خونوادشم خیلی خوبن. راستش واسطه ای به ما معرفی شدن. واسطه ی ما کارش حرف نداره. همه جوره خودشو خونوادش تایید شدن.

باز هم سکوت.

-فرزین چی شده؟

-خوب این یعنی که من و تو هم کم کم باید غزل خداحافظیو بخونیم؟

صدایم شرمنده شد: خوب.. خوب می دونی. هیچ کی مثل تو نمیشه واسه من. یعنی توی دوستی کسی مثل تو پیدا نمیشه. ما سه ساله باهم دوستیم. البته یه بارم ندیدمت ولی سه ساله صداتو شنیدم و یه اسم و فامیل ازت دارم فرزین فدایی. البته تو که ناقلایی وبکم دادم بهت منو دیدی. آخرشم گفتی معمولیم.

-الانم می گم معمولی هستی.

-از نزدیک میدیدم اینو نمیگفتیا.

-اون موقع هم همینو می گفتم. شک نکن

احساس کردم صدایش تلخ شد.

-فرزین بداخلاق شدیا.

-عسل سوالمو جواب بده. این جریان نامزدی تو یعنی من و تو باید خداحافظی کنیم؟

-فرزین ...خوب

-آره یا نه.

-چرا اینجوری می کنی. خوب منو درک کن

-پس یعنی آره.

سکوت کردم.فرزین هم.

صدای نفس عمیقی راکه کشید از پشت گوشی شنیدم.

-باشه عسل . برو برس به خوشبختیت. من هم میرسم به گرفتاریم.

-فرزین...الو.... وا....فرزین.

گوشی را قطع کرده بود.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : mahtabi22

پسر قد بلند و خوش سیمایی که روبه رویم ایستاده بود شاید همان کسی بود که من همیشه به دنبالش بودم. نه صورتش مثل نیما دخترانه بود نه قدش مثل احسان کوتاه بود. نه بینی عقابی مثل شهروز، نه لبهای اویزان مثل حامد، نه چشمهای ریز مثل وحید و نه مثل هیچ کس دیگر. مثل خودش بود و چقدر به دل من نشست. واقعا برای چه در اینترنت اینهمه وقت تلف کرده بودم؟ با دیدن نگاه خیره ام لبخندی زد: سلام

خودم را جمع و جور کردم: سلام

کنار پدرش دقیقا روبه روی من نشست. زیرچشمی نگاهش کردم. یاد حرفی افتادم که به غزل زده بودم: خاسگار من مال تو

نه آنقدر احمق نبودم که چنین حماقتی کنم. با صدای مادرم به خودم آمدم: خانم امینی  راحت باشین کیفتونو بدین به من بزارم توی اطاق و در برابرچشمان حیرت زده ی مادرم ، عسرین و حتی مرتضی خانم امینی رو به مادرم گفت: ممنونم می خوام مانتو و روسریمو هم  در بیارم. اگه اجازه بدین برم داخل اطاق.

لبخند بی اختیاری روی لبم نشست.

خانم امینی رو به مادرش کرد: شما خسته میشی همین جا مانتو و روسریتو عوض کن.   

نیم نگاهی به سمت مادرم انداختم. با حیرت نگاه می کرد. عسرین با چشمان گرد شده از پشت سر نگاهی به خانم امینی انداخت که به سمت اطاق مهمان می رفت. احساس کردم دلش می خواهد کمی گره ی روسریش را شل تر کند. به جایش دست برد به سمت  گل سر قرمز نگار  و آنرا از موهایش جدا کرد. موهای مشکی نگار دور شانه هایش ریخت. نگار برگشت و به عسرین خیره شد. عسرین یک جمله گفت: اینجوری خوشگلتری.

پوزخندی زدم.  من که می دانستم قضیه چیست.

....

همگی رودر روی هم نشسته بودیم. حالا بهتر فرصت ارزیابی داشتم. خانم امینی حدود 50ساله نشان می داد. موهای فندقی کوتاهش خیلی توی چشم بود. به چهره ی تپلش می آمد. آقای امینی حدود 55 سال داشت. مشخص بود جوانی هایش خیلی خوش قیافه بوده. نگاهش مهربان بود . مدام لبخند می زد. به سعید نگاه کردم. دیگر می دانستم اسمش سعید است. نگاهش را غافلگیر کردم. قلبم  لرزید. اخرین بار کی از نگاه پسری لرزیده بود؟ اصلا هیچ وقت نلرزیده بود .

به رویم لبخند زد. وجودم گرم شد.

صدای مادر خانم امینی بلند شد: ما شنیده بودیم شما یه دختر خوشگل دارین. ماشاالله دختر خانمتون خیلی خوشگلتر از اون چیزیه که تعریفشو کرده بودن.

صدای آقای امینی  در تایید حرف مادرزنش به گوش رسید: بععععع لهههههه، همین که اومدم توی خونه یه خانم زیبا دیدم  روحم تازه شد.

حواسم رفت پی مادرم که عصبی با دستش روی رانش می کشید و از ذهنم گذشت: 60 سال سنته هنوز ادم نشدی. چاره نداری و گرنه الان هم اینا رو از در خونه مینداختی بیرون  هم دوباره میزدی توی دهنم .

لرزشی عصبی بابت این فکر باعث شد سرم را پایین بیاندازم تا آرام شوم: تو اوج سرخوشی من هم بالاخره مثل عقرب نیشتو به من می زنی. چی میشد تو هم مثل اون بی وجود مرده بودی.

به خودم دلداری دادم: عسل جان آروم باش.شب خاسگاریته.ببین سعیدو، ببین چه بانمکه. مگه دنبال کسی نبودی که به دلت بشینه. ذهنتو با حرکات چندش آور مادرت خراب نکن.به حساب اون بعدا هم می تونی برسی.

سرم را بلند کردم و دوباره با سعید چشم در چشم شدم.

باز هم لبخند زد. من هم لبخند زدم.

********* *******

آن شب از خوشحالی خوابم نبرد. همه چیز مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم رژه می رفت: سعید 30 سالشه. مهندس برق. دوتا برادرن. برادر بزرگش 5 ساله رفته سوئد. شغلشم خوبه. مادرش و پدرش چه مهربونن. مادربزرگشو بگو. خدایا خوابه؟ غزل الهی فدات بشم رایمو زدی. داشتم دستی دستی بختو اقبالمو فراری می دادم. خدایا قاطی کردم از خوشی. خودشم از من خوشش اومده بود.

و یاد حرفش افتادم که در اطاق خودم و زمانی که قرار شد کمی باهم خلوت کنیم به من گفته بود: راستشو بخوای من از شما خیلی خوشم اومده. موقع اومدن نه که ناراضی باشم که میام، چون ندیده بودمتون نظر خاصی نداشتم. اما الان فکر می کنم حماقت محض بود اگه نمی یومدم.

و یادم آمد که شماره ام را گرفت.

روی تختم غلت زدم: می گن آدم دلش یهو می لرزه اینه ها. بعد یاد جمله ام افتادم: من شوهر کنم؟ خیال کردین.

ریز ریز خندیدم: من به گور اون بابام بخندم. من شوهر نکنم، خیال کردین.

صدای زنگ گوشی ام بلند شد: ساعت دو شبه. کیه؟ نکنه سعید باشه.

و با ذوق تقریبا روی گوشی ام پریدم. با دیدن پیامی از نیما لبهایم آویزان شد: شیرین بیداری؟ اگه زنگ بزنم جوابمو می دی؟ خواهش می کنم.

با حرص جواب دادم: خفه شو

 

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : mahtabi22

عسرین این پا و آن پا کرد. مثل میرغضب نگاهش کردم. از آخرین باری که با یکدیگر دعوا کرده بودیم تا به امروز ندیده بودمش. البته او که با من دعوا نکرده بود.من دمش را قیچی کرده بودم: مگه جرات داره با من دعوا کنه؟

شوهرش مرتضی هم کنارش نشسته بود.توی دلم گفتم: بادیگارد آوردی؟مثلا من دوزار واسه این داماد مشنگ خونواده ارزش قائلم و ازش حساب می برم؟

-عسرین زود حرفتو بزن کار دارم.

-عسل جان.راستش خانم طهماسبی امروز با مامان تماس گرفت.

-خوب

-خوب،خوب  اجازه خواستن واسه یکی از آشناهاشون بیان خواسگاری.

آب دهانش را قورت داد.

چشمانم را تنگ کردم: واسه کی؟

-نمی دونم والله.منم مثل تو بی خبرم.خود خانم طهماسبی واسطه شده. پسره هم تورو ندیده.اما خانم طهماسبی خیلی تعریف می کنه ازش. میگه نجیب و خوبه.

پشت چشمی نازک کردم: لازم به اومدن نیست. بگین نیان

-اما آخه....

محکم گفتم: عسرین گفتم بگین نیان. من که نمی خوام شوهر کنم.

عسرین درمانده نگاهم کرد.شوهرش مرتضی تک سرفه ای کرد و گفت: عسل جان شاید آدم خوبی باشه. حالا همین فردا که حتما نمی خوای عقدش بشی.یه نظر ببینش هم خودشو هم خونوادشو

به سمت مرتضی برگشتم. دهان باز کردم تا حرفی بزنم عسرین حرفم را توی هوا قاپید. ترسیده بود به شوهرش بی احترامی کنم. باید هم می ترسید. دقیقا می خواستم همین کار را بکنم: البته نظر اصلی و نهایی با خودته .تا تو نخوای که کسی نمی یاد.

بی اعتنا به هردو  از کنارشان بلند شدم و به سمت اطاقم رفتم: هه.،خواسگار داره میاد.به آخرین چیزی که توی دنیا بخوام فکر کنم همین ازدواجه. اگه می خواستم ازدواج کنم که اینقدر  واسه چزوندن پسرهای بدبخت خودمو به آب و آتیش نمی زدم. حتما چه ذوقی هم کرده این ننه ی کودنم. خواسگاری واسطه ای. اینجوری اون آبرویی که مادر و پدرم به خاطرش منو زجر کش کردن همیشه حفظ میشه. دیگران از محاسن من میرن تعریف می کنن پسرهای خونواده دار هم ترغیب میشن که این اسطوره ی خوبیو از نزدیک ببینن. الان حتما روح پدر عزیزم توی اون دنیا از خوشی بال بال می زنه.مادرم هم سر سجادش دست به دعا بلند می کنه و شاکر خداست. نکنه ته دلش خوشحاله که شوهر می کنمو از دستم خلاص میشه. به همین خیال باش. تا ابد بیخ ریشتم واسه تلافی اذیتهات.

سرم را به شدت به چپ و راست چرخاندم  تا بشتر از این موضوعات مختلف توی ذهنم جولان ندهد. به جای این فکرها بهتر بود سری به نت می زدم. آخرین بار  احسان برایم  آف گذاشته بود: دختره ی عوضی واسه چی منو سر کار گذاشتی؟ اگه گیرم بیوفتی دهنتو صاف می کنم.

من هم در جوابش نوشته بودم: آخه از کوتوله هایی که اعتماد به نفس بالایی دارن خوشم نمی یاد.از این به بعد هم نیا یاهو دنبال جی اف. یه سر به لی لی پوت بزنی بیشتر کارت راه میوفته. هه هه هه هه

بعد از ان سریع ایگنورش کرده بودم.

به به به، چه شانس خوبی.فرزین چراغش روشنه

-سلام مست پاتیل

-سلام عسل خوبی؟

-پیدا نیستی

-یه کم گرفتارم.تو کجایی، ایندفعه کدوم بدبختو ناکار کردی؟

-نمی گم. تو جنبه نداری می زنی تو پرم.

-اره نگی بهتره.خودمم حوصله ندارم. ممکنه حرفات عصبیم کنه به پروپات بپیچم

-چی شده مگه؟خیلی دمغی

-یه گرفتاری برام پیش اومده. فکرم مشغوله

-چی شده.بگو شاید تونستم حلش کنم

-نمی خواد خودم حلش می کنم تو حواست به کلاهت باشه باد نبردش

-چه گند دماغی فرزین.یکی دوتا خوبی نداری که.من برم تا پاچمو بیشتر ازین نگرفتی.فعلا بای

********* *******

داشتم پرونده های مالیاتی را دسته بندی می کردم. صدای زنگ موبایلم هر از گاهی سکوت اطاقم را می شکست. می دانستم نیماست.هر روز حداقل 10 بار تماس می گرفت.آمار پیامهایش که از دستم خارج شده بود. زیر لب غرغر می کردم: چقدر یه پسر می تونه حقیر و بدبخت باشه آخه.اه ه ه . اینهمه حرف بارش کردم مثه سیب زمینی بی رگ حتی بهم نگفت خودتی. خاک تو سررررت

-خاک تو سر کی؟ زود بگو

جاخوردم. سریع برگشتم. غزل بود. کی وارد اطاق شد که من نفهمیدم. یعنی همه ی غرغرهایم را شنید؟ اصلا چرا در نزد و با این فکر  اخم هایم در هم رفت.

-ترسیدم غزل.بی هوا چرا میای تو؟

-اول در زدم بعدش اومدم تو.فکر کردم شنیدی.

خواستم به او تشر بزنم مگه من گفتم بفرمایید؟ اما جلوی خودم را گرفتم. غزل مادرم نبود.پدرم هم نبود. دوستم بود. با دوستم که مشکلی نداشتم.

-بیا بشین بینم. چشم  خانم رضایی رو دور دیدی جیم شدی؟

همزمان چشمکی حواله اش کردم.

-بابا من مثل تو لردی کار نمی کنم که. تو اطاق مجزا داری. مسئول درامدی. من یه حسابدار ساده بیشتر نیستم. تازه اطاق مجزا هم ندارم.بدتر از همه مافوقم هم توی اطاق ور دلمه.

بعد به مسخره سرش را پایین انداخت و با دستانش بازی کرد.

خندیدم: گمشو. چه فیلمی هم واسه من بازی می کنه.

غزل هم خندید.

اخرین پوشه ها را در فایلشان قرار دادم و پشت میزم نشستم: خوب چته. اینورا.

چشمانش شوخ شد و لبخند شیطنت آمیزی زد. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: خلی؟ این قیافه چیه؟ دلقک

بی مقدمه گفت: خواسگار اومده ه ه ه ه ؟

-چییییییییی؟

و همزمان در حال فکر کردن بودم که چطور به گوش غزل رسیده. خودم را زدم به آن راه.

-کی می گه خواسگار اومده؟

-کلاغه می گه. من که می دونم خواسگار اومده.دقیقا هم واسه همین اینجام.دیگه واسه چی زدی جاده خاکی؟

-از این اصطلاحاتم بلدی؟ راه افتادی غزلک.

-کی هست این خواسگاره؟شنیدم خیلی موقعیت خوبیه.

خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.نیما بود. رد تماس زدم.

-کی بهت گفته؟

-عسرین دیروز بهم زنگ زد.

از عصبانیت در حال انفجار بودم: عسرین دستم بهت برسه گور باباتو دوباره می کنم.

سعی کردم جلوی غزل خونسرد باشم: چی گفت؟

-گفت یه خواسگار خوب اومده ، اما تو مخالفی، خواست باهات حرف بزنم بلکه راضی بشی. می گه موقعیت خیلی خوبی داره. دختر اگه خوبه چرا دست دست می کنی؟کم سنی هم نداریا. دوباره شوخ شد: 27 سالته. خانم بزرگ

دوباره موبایلم به صدا درامد: آخ نیما.الهی با دستام کفنت کنم.آبرومو جلوی غزل بردی.

رد تماس زدم. غزل به گوشیم نگاه کرد: جواب بده.شاید کار واجب داره.

سرم را به علامت نه بالا انداختم: خوب غزل خانم، اگه اینقدر ازدواج خوبه توچرا هنوز مجردی.

-واسه ما که ازین خواسگارا نمیاد.مردم شانس دارن.هم از نظر شغلی هم خاسگار.

وباز هم با شیطنت خندید.

-ول کن بابا حوصله داری. خاسگارم مال تو

-لوس شدیا عسل. عسرین می گه بی دلیل مخالفت کردی. دیگه یه خاسگار تو خونه راه دادن که اینقدر طاقچه بالا گذشتن نداره. بزار بیان برن بعد ایراد بزار  سرشون. تازه پزت میره بالا که خاسگار میاد توی خونه جواب رد می دم. عسرین که خیلی تعریف می کرد. شایدم می خوان زودتر از شرت خلاص شن ، راس بگو چه بلایی سرشون میاری مگه؟

رنگم پرید: عسرین چه گهی جلوی غزل خوردی؟ قبرتو با دستات کندی. اگه غزل از اختلافاتمون بفهمه بیچارت می کنم.

با دلهره به چشمانش نگاه کردم. چشمانش هنوز خندان بود. نفس عمیقی کشیدم. نه عسرین خریت نکرده بود.

دوباره نیما زنگ زد. هر وقت رد تماس می زدم تماسهایش بی وقفه و پشت سر هم می شد.

باز هم رد تماس زدم. غزل کنجکاو شد: بابا خفه کرد خودشو . جواب بده. من می مونم بعد از صحبتت بقیه ی حرفهامو می گم.

کمی دستپاچه شدم: نه نه، تا آخرشو فهمیدم. می خوای این خاسگار نمونمو از دست ندم. باشه بابا خر شدم. اجازه می دم بیان اونم به خاطر گل روی تو.راضی شدی؟

-بچه گول می زنی؟ از عسرین می پرسما.

از ذهنم گذشت: نکنه دوباره عسرین زنگ بزنه بهش ایندفعه سوتی بده. درسته مثل سگ ازم می ترسه.اما اتفاق یه باره دیگه. بزار این بدفعه بیانو برن. شر بخوابه منم یه زهر چشم از عسرین بگیرم  تا دفعه ی آخری باشه که زنگ می زنه به غزل.

و با این فکر  رو به غزل کردم: خیالت راحت خودم همه ی گزارشا رو مو به مو بهت می دم. راس می گی یه دور بیانو برن ضرر نمی کنم که.

گوشی دوباره توی دستم زنگ خورد.غزل از جایش بلند شد: من برم تا رضایی نرسیده.تو هم جواب اون بدبختو بده.

اینبار تماس را قطع نکردم. به محض اینکه غزل رفت تلفن را جواب دادم : آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری.

برای لحظاتی صدای هق هق گریه به گوشم رسید و بعد صدای لرزان  نیما: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس.

برو بابا اینم واسه من شده فیلسوف .لفظ قلم حرف می زنه.فحش رکیکی دادم و باز هم تماس را قطع کردم.

جلوی آینه ایستاده بودم  و به خودم نگاه می کردم. امشب شب خواستگاریم بود. از اسم خواستگاری هم خنده ام می گرفت: من شوهر کنم؟ خیال کردین.

تصمیم داشتم به بهترین نحو در برابر پسری که هرگز ندیده بودم ظاهر شوم.: بزار منو ببینه کفش ببره. بعدش می گم نه. عسل تو عجب مارمولکی هستی. حتی اینجا هم  بلدی از موقعیت استفاده کنی. اصلا تو خود چرچیلی. تو باید رییس جمهور می شدی. البته اون موقع باید روی همه ی پسرهای بدبخت حکمرانی می کردی. به یه سال نمی کشید همشون دیوونه می شدن مثل نیما افرنچه. از این فکر دهانم به خنده ی عمیقی باز شد.

ریملم را برداشتم و دوباره روی مژه هایم کشیدم. چقدر زیبا شده بودم. موهایم را مثل آبشاری در اطراف شانه ام رها کردم و از اطاقم خارج شدم. مادرم روی مبل دونفره در کنار عسرین نشسته بود با دیدنم آهسته به عسرین چیزی گفت. عسرین نگاهی به من کرد.

-عسل جان. خواهری. می گم یه شال نازک اگه داری روی سرت میندازی؟

پر از کینه به مادرم نگاه کردم: باز هم .... باز هم؟؟؟؟ مثل گذشته ها؟

صدای عذاب آوری با بی رحمی توی سرم به جریان درامد: عسل ذلیل بمیری. درد بی درمون بگیری .روسریت کو جلوی شهاب؟ مگه پسرخالتو نمی بینی؟ آخ کاش با دستام کفنت کنم که اینقدر بی آبرویی. دوازده سیزده سالته هنوز سرلخت می گردی.

صدای سنگین سیلی، چشمهای دلسوزانه ی شهاب، چشمان شرمگین خودم و صدای ترسناک پدرم: سمیه باز این چشم سفید چه غلطی کرده؟

از یادآوری این خاطره شقیقه هایم تیر کشید. چشمانم را بستم و با هر دو دستم شقیقه هایم را به آرامی فشار دادم. عسرین نگران شد. فکر کرد دوباره آماده ام برای  فوران. خودش را جمع و جور کرد: خوب نمی خواد. موهات خراب میشه. همینم خوبه.

مرتضی هم با عسرین هم صدا شد: آره موهاشو خوشگل درست کرده. خانم شما هم روسری نزار من که صدبار بهت گفتم.

با خودم گفتم: مرتضی این حرفو زدی شرو بخوابونی یا از ته دل گفتی؟ تو هم بعد از این همه مدت فهمیدی آبم با اینا تو یه جو نمی ره.

دوباره به مادرم نگاه کردم. بی صدا نشسته بود. تمام نفرتم را توی چشمهایم ریختم. با تکان دست نگار که آستینم را می کشید نگاهم را ازش گرفتم: خاله چقدر خوشگل شدی. منم بزرگ بشم  می تونم ازین ماتیک ها به لبم بزنم؟

-تو همین الان هم می تونی ازینا استفاده کنی خاله.

هیچ کس حرفی نزد.اعتراضی نکرد. شاید همه به طعنه ی توی کلامم پی برده بودند. نگار بیخبر از همه جا ذوق می کرد.

صدای زنگ در جو خشک و سردمان را به خود آورد.

مادر و عسرین و مرتضی به پیشواز رفتند. من سر جایم ایستاده بودم . برایم مهم نبود که برای استقبال جلو بروم: بالاخره میان تو باهاشون سلام و علیک می کنم دیگه.

نگار جست و خیز کنان به سمت در ورودی رفت. چند لحظه گذشت. درب باز شد. صدای مادرم را شنیدم: بفرمایید خواهش  می کنم. خیلی خوش اومدین. صدای مرتضی را هم شنیدم : بفرمایید

درب ورودی باز شد. زن میانسال و تپلی وارد اطاق شد. با دیدنم لبخند مهربانی زد. بی اختیار سلام کردم.

-سلام عزیزم.

همانطور که چشم ازمن بر نمی داشت  کنار در ایستاد تا پیرزنی را که از شباهتش فهمیدم مادرش است همراهی کند. نگاهی به مادرش کردم: سلام حاج خانوم

-سلام دختر من.

هردو آرام به سمت مبلها حرکت کردند.با دستم اشاره کردم: بفرمایید خواهش می کنم.

زن میانسال دوباره به من لبخند زد.

دوباره با صدای بفرمایید مرتضی به سمت در ورودی نگاه کردم. مرد میانسالی وارد شد. شیک پوش و خوش سیما بود. حدس زدم همسر همین خانم تپل باشد: سلام ، خوش اومدین

-سلام خانم.

جعبه ی بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت: قابل شما رو نداره

جعبه ی شیرینی را گرفتم: ممنونم زحمت کشیدین.

پشت سرش پسری که چهره اش پشت دسته گل بزرگی پنهان بود  وارد اطاق شد. و بعد مادر ، عسرین ، مرتضی و نگار.

پسر جوان به سمت مادرم رفت و دست گل را به دستش داد: خدمت شما

صدایش در صدای تعارفات مادرم گم شد و خوب به گوشم نرسید. به سمتم برگشت.

مات و مبهوت با دهان باز نگاهش کردم.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : mahtabi22

پیامی برای فرزین فرستادم: قهری؟
پنج دقیقه بعد جوابش آمد: خر
خنده ام گرفت.سریع شماره اش را گرفتم. بعد از دو بوق صدای فرزین را شنیدم: مرگ
-
مرگ به من یا تو؟می خوام برات یه دامن  چیندار بخرم بپوشی.مثل دخترها قهر کردی؟
-
قهر نکردم. خواستم اعصاب خودم از دست کارات آروم بشه.
-
الان آرومی؟
-
الان؟.....
-
الو، هستی؟چرا ساکت شدی؟
-
عسل پاتیل پاتیلم
-
مستی؟
-
چه جورم.تا خرخره خوردم.
چندشم شد:اه ه ه  فرزین.گندت بزنن.یکی باید بیاد تورو نصیحت کنه.
-
چرااااااا؟ من مست می کنم.به کسی کاری ندارم که.
-
از آدم مست باید ترسید
-
نه خره من الان می گیرم می خوابم. بی آزار بی آزارم امشب.
-
برو بابا. بعدا زنگ می زنم.فکر کردم آدمی می خواستم باهات حرف بزنم.
-
حرفاتو می دونم دختر. الان می خوای از اسکول کردن یه احمق دیگه واسم بگی.به جای این شر و ورا بیا یه دهن اواز بخونیم.و خودش با لحن کش داری شروع کرد به خواندن: من مست مستتتتم آررررررره من مست مستتتتتتتم. کم کم صدای چندنفر دیگر که همراهیش می کردند به گوشم رسید.نخیر.حالش خیلی خراب بود.چند بار صدایش زدم. اما فایده ای نداشت.گوشی را قطع کردم.
وارد آشپزخانه شدم .گرسنه شده بودم: نیمای مسخره ساعت پنج بعدازظهر مارو بردی سفره خونه. با اون هول و تکونی که من خوردم غذا مگه از گلوم پایین رفت؟
غذایی روی گاز نبود: به درک واسه من جمع کردی رفتی خونه ی عسرین غذا درست نکردی؟به یه ورم. مرده شور خودتو ببره و اون غذاهای داغونتو. زنگ میزنم واسم پیتزا بیارن.
صدای زنگ موبایلم باعث شد به سمت گوشی بروم.نیما بود.نفس عمیقی کشیدم: بله؟
-
شیریییییین؟؟؟؟
صدایش هراسان بود.
-
بله؟
-
تو دستبندو توی داشبورت گذاشتی؟
-
بله
-
چرا؟شیرین جان حتما یادت رفته بود آره؟
-
نه
-
پس جی؟
-
نخواستم.
-
خانمی خوشت نیومده بود؟به من زودتر می گفتی دیگه، ترسی....
-
مسئله دستبند نبود.
-
پس چی شیرین جان؟
-
تورو نخواستم.
صدایش نگران بود: منو؟شیرینم چیزی شده؟نگرانم کردی.
-
نیما اینقدر خنگی؟ نمی خوام دیگه باهات ادامه بدم.
سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفت: کاری کردم؟
-
نه کاری نکردی.من پشیمون شدم. از تو بهترم واسم پیدا میشه.
-
آخه یه دفعه هم مگه میشه؟امروز ما باهم مشکلی نداشتیم.من حرفی زدم کاری کردم؟بگو همین جا عذرخواهی کنم.
-
حوصلمو داری سر می بریا. می گم نمی خوام دیگه باهات باشم.اصلا ازون قیافت خوشم نیومد.
-
شوخیه شیرینم؟آره؟
-واقعا اینقدر کودنی؟برو دیگه به من زنگ نزن.بار آخری بود که تماس گرفتیا.تو چی داری که من بخوام باهات ادامه بدم؟
صدایش بریده بریده به گوشم رسید: یعنی چی؟....شیرین...می فهمی چی می گی؟.... ما امروز رفتیم باهم دور زدیم....داشتم پیادت می کردم......بهم گفتی مراقب خودم باشم.....الان این حرفها یعنی چی؟
-
یعنی هرررری ی ی ی ی ی
-
خونه دعوا کردی؟با کسی حرفت شده؟ می خوای بعد زنگ بزنم.الان عصبی هستی.
-نه، نمی خوام دیگه به من زنگی بزنی. پسره ی بزغاله از همون روزی که اولین بار دیدمت ازت بدم اومد.دلم سوخت واست باهات ادامه دادم. با اون قیافه ی داغونت. شبیه عروسک باربی هستی.تو باید بری ....بدی. واقعا فکر کردی مردی؟با اون قد درازت. الکی درازش کردی.بی قواره.
صدایش ملتمسانه بود: شیرین جان نگو اینارو به من. من حالم خوب نیست به خدا. من چه جوریم؟بدم؟ خوب میشم.همونی که تو می خوای.
چرا به من توهین نمی کرد مثل دیگر پسرها.ان موقع با لج بیشتری جوابش را می دادم و خشمم را به طور کامل خالی می کردم.
-
شیرین جان من بهت نگفتم دارو می خورم؟بعد از فوت بابام اینجوری شدم.
بعد از فوت پدرش؟اینقدر برایش عزیز بود؟پس چرا من بعد از فوت پدرم حتی یک قطره اشک هم نریختم؟ چون من از پدرم بیزار بودم و او عاشق پدرش بود؟ یعنی پدرش خوب بود که عاشقش بود؟درست برعکس پدر من. پدرش را دوست داشت و به خاطر فوتش افسرده شده بود؟پس چرا من ککم هم نگزیده بود؟چرا دعا می کردم مادرم هم مثل پدرم بمیرد؟ چرا؟
و حواسم نبود که چرا را بلند بر زبان آوردم.
و نیما با حرفش جگرم را سوزاند: اخه خیلی خوب بود خیلی دوسش داشتم.
از ذهنم گذشت: آره این بهتره.قبلی ها به من فحش می دادن منم جری میشدم جواب میدادم.اما تو دست گذاشتی روی نقطه ضعفم.بدجوری منو سوزوندی.
فریاد زدم: به درک که حالت بده.پسره ی روانی، تیمارستانی.مرده شور خودتو بدم با اون بابای گور به گور شدتو. تخم سگ عوضی.یه بار دیگه به من زنگ بزنی دهنت سرویسه.
گوشی را قطع کردم.دستانم میلرزید.چقدر عصبی بودم. صدای نیما توی گوشم می پیچید: آخه خیلی خوب بود، خیلی دوسش داشتم.
بی اختیار فریاد زدم: اما من از بابام متنفرم. خیلی هم خوشحالم که مرده.
دستم را روی گوشم فشار دادم تا صدای نیما را که در گوشم تکرار می شد نشنوم.اما بیهوده بود.

نیما دوباره زنگ زد. اما جواب ندادم.پیام داد: شیرین اینا رو به من و بابام گفتی؟قلبم اومد توی دهنم.چرا این حرفها رو به من زدی؟

جواب ندادم.زنگ زد.باز هم جواب ندادم. دوباره پیام داد: توروخدا گوشی رو بردار.

بی توجه به زنگ مداوم گوشی حوله را برداشتم و وارد حمام شدم. شاید دوش گرفتن آرامم می کرد.

...... .

 زیر دوش حمام بودم.چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم.آب وارد دهانم می شد.دست بردم از روی سرم به سمت عقب کشیدم.هنوز چشمهایم بسته بود.چشمانم را به هم فشار دادم و به آرامی بازشان کردم. خشمم خالی شده بود.اما کمبودهایم با بی رحمی به من دهن کجی می کردند. یاد عقده هایم افتادم.یاد کودکی ام .یاد همبازی دوره ی ابتدایی ام:

-خاله سمیه میذاری عسل بیاد با من و مریم بازی کنه؟

صدای جیغ مادرم توی سرم پیجید:

-چیییییییییییییییییییییییییییییییییی؟عسل با تو بازی کنه؟

با ذوق به مادرم نگاه کردم: اره مامانی برم؟من و میلاد و مریم با هم بازی می کنیم.زود میام خونه.

دریک ثانیه اتفاق افتاد برق از چشمم پرید. سیلی مادرم  صورتم را یه ور کرده بود.با خجالت به میلاد نگاه کردم.با دهان باز و چشمان ترسیده به جای سرخ سیلی روی صورتم نگاه می کرد.

با صدای لرزان گفت: خاله چرا می زنیش؟مگه عسل چی کار کرده؟

-بدو برو خونه.دیگه نبینم بیای دم در ما بخوای با عسل بازی کنی. بدو ببینم.

ملتمسانه به میلاد نگاه کردم.چشمانم فریاد می زد که نرود.کاش همه چیز به همان سیلی ختم میشد.اما زهی خیال باطل. همین که درب خانه بسته شد مادرم به سرعت به سمتم آمد.یاد گرفته بودم فرار نکنم وگرنه اوضاع بدتر می شد. دستان کوچکم را سپر خودم کردم: مامانی ببخشید.دیگه نمی رم با کسی بازی کنم.هرچی تو گفتی همون کارو می کنم.

با بی رحمی موهایم را در چنگش گرفت: دختره ی بی ابرو ، چندبار با این پسره میلاد بازی کردی؟راستشو بگو.

-مامانی آی، آی، آی  دردم می گیره. ما قبلا کوچیکتر بودیم بازی می کردیم.تو خودت اجازه می دادی.

-احمق قبلا بچه بودی، الان ده سالته. ای بمیری که همش باعث خجالت منی.خدا داغتو به دلم بزاره.

دوباره سیلی سنگینی روی صورتم نشست و باعث شد از شدت درد و رنج چشمانم پر از اشک شود. کشان کشان مرا از پله ها بالا برد: عسرین یه کدوم از این غلطهای تورو نمی کرد. تو می خوای بی آبرویی به بار بیاری؟ بزار امشب پدرت بیاد. اون می دونه چه جوری آدمت کنه. تن لش

همزمان با گفتن این کلمه به داخل اطاقم هلم داد: برو بتمرگ تا بابات بیاد.

توی ذهن کودکانه ام بی آبرویی را معنی می کردم: بی آبرویی یعنی کسی که ابرو نداره؟ ابرو نداشتن بده؟اما من که ابرو دارم.و با دستم به ابروهای پرپشتم کشیدم. و بعد ذهنم به آمدن پدرم معطوف شد: وای امشب بابا میاد بازم با کمربندش .با اون سگک کمربندش محکم می زنه روی انگشتام. لگدم می زنه.اونم بهم می گه بی آبرو.

چانه ام لرزید.درمانده سرم را روی پایم گذاشتم و گریه کردم: خدایا امشب بابام نیاد.قول می دم اون پاکنی که زهره تو کلاس ازش خوشش اومده بودو بهش بدم.خدایااااااااا کمکم کن.

اما پدرم می آمد. و مادرم....آخ مادرم .همیشه حرف توی آستین داشت که به پدرم بزند. همیشه خبرهای دست اول داشت.همیشه من در صدر اخبارش بودم. دعاهایم بی نتیجه بود.می دانسنم خدا به فکرم نیست.

.....

از حمام که بیرون آمدم سبکتر بودم. به گوشی نگاه کردم.15 تا تماس ناموفق از نیما. 9 تا پیام هم بود. نخوانده همه را حذف کردم.  می خواستم زنگ بزنم پیتزا سفارش بدهم.مرور خاطرات تلخ گذشته اشتهایم را بیشتر باز کرده بود.

 

 

********* *******

 

با عصبانیت جواب دادم: تو چرا اینقدر مزاحم من میشی؟ مگه من حرفامو باهات ده روز پیش نزدم؟ چرا حرف حساب حالیت نمیشه؟

صدای ملتمس نیما را شنیدم: شیرین تورو خدا بزار ببینمت.دارم دیوونه میشم.نامرد پنج کیلو کم کردم. من چی کار کردم؟ چرا با من این کارو می کنی؟

-چه پسر سیریشی هستی؟ دست بکش از من دیگه. حوصلتو ندارم.

-شیرین من عاشقت شدم.چرا اینقدر بی انصافی. یه بلایی سر خودم میارما.

-برو بینم نفله. ببو گلابی.چی کار می خوای بکنی؟ از بالای فرش خودتو پرت می کنی رو موکت .هه هه هه هه

بغضش ترکید. با هق هق گریه گفت: خدا ازت نگذره. من دوست دارم.تو که خوب بودی.تو که باهام مهربون بودی. تو نمی گفتی مواظب خودت باش؟ یادته می گفتی باهات میام بیرون پسری؟ شیرین دلم داره می ترکه.نکن با من این کارارو.

-می خوای دوباره باهات باشم؟

-آره عزیزم .الهی فدات شم.هرچی بگی گوش می دم.

-التماسم کن

-چی؟

-التماسم کن

سکوت کرد. صدای یالا کشیدن بینی اش را شنیدم.صدای هق هق گریه اش را هم . صدایش می لرزید: التماست می کنم

-نشنیدم چی گفتی

-به پات میوفتم.التماست می کنم.

-همین؟

-توروخدا.تورو جون هرکی دوست داری.

-بگو گهتو می خورم.

فریاد زد: می خورم می خورم.توروخدا برگرد.داغونم کردی.

مثل شیطان شدم. نه، نه، خود شیطان شدم: متاسفم تو آزمون ورودی رد شدین. میزان گهی که خوردین از حد مجاز پایین تر بود. هه هه هه هه

گوشی را قطع کردم.

چقدر لذت بخش بود.نیما از بقیه بدبخت تر و بی دست و پاتر بود. ضعیف کشی هم عالمی داشت.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:54 :: نويسنده : mahtabi22

به جعبه ی کادو شده ی توی دستم خیره ماندم. صدای نیما توی گوشم پیجید: شیرین جان قابل تورو نداره. بازش کن ببین خوشت میاد؟ به چشمانش نگاه کردم.به چشمان مشکی دخترانه اش. گیج و منگ گفتم: کادو واسه چیه؟
-
همینجوری واست گرفتم. بازش کن خانمی.
بازش کردم.خدای من.چه دستبند شیک و گرانی. حتما خیلی هزینه بابتش پرداخته بود. نگاهم را از دستبند گرفتم: نیما واقعا احتیاجی به این کار نبود. پسری حالا کادو هم می خواستی بگیری اینقدر گرون؟
-
خواستم چیزی بگیرم در حد و اندازه ی خودت شیرینم.تو خیلی بیشتر ازین ها برام ارزش داری.بیا، بیا ببندم دور دستت.
-
نه، نه.نمی خواد یعنی خودم می بندم.
-
سخته واست گلم کمکت می کنم.
دستبند را به دور دستم بست و ذوق زده گفت: چقدر به دستت میاد.اینقدر تو طلا فروشی ها گشتم تا از همه قشنگتر و واست پیدا کنم.اول می خواستم واست انگشتر بخرم. اما اندازه ی انگشتتو نداشتم. حالا به موقعش که همه چی اکی شد با خونواده ها میریم می خریم.
گوشم تکان خورد: با خونواده؟چی می گه این احمق؟
نگذاشت بیشتر فکر کنم.با هیجان گفت :تازه ه ه ه ه ، اینجا رو نگاه کن. و به زیر دستبندم اشاره کرد:گفتم اسمتم این زیر واست حک کنن.اسم منم کنارش.
به پشت دستبند نگاه کردم به انگلیسی نوشته بود نیما شیرین.
سردرد بدی گرفتم.این پسر دیوانه چه فکری پیش خودش کرده بود؟من بروم زنش شوم؟از این فکر واقعا نزدیک بود عق بزنم.
دستانم یخ زد. امروز چه روز گندی بود. دعوای با عسرین، احسان کوتوله، دیدن غزل و حالا خواستگاری غیر مستقیم نیما.
توی خودم رفتم و لام تا کام حرف نزدم.نیما اصلا نفهمید.مدام وراجی می کرد.برای خودش موزیک گذاشته بود و بشکن می زد. همراه خواننده می خواند.کاش خفه می شد.داخل پمپ بنزین شدیم: شیرینم بنزین بزنم الان میام.
سرم را تکان دادم. نیما از ماشین پیاده شد. از آینه ی بغل ماشین نگاهش کردم. سریع دست به کار شدم و دستبند را از دستم باز کردم و توی جعبه گذاشتم. داشبورت را باز کردم و جعبه را تقریبا پرت کردم داخلش.خواستم درش را ببندم که چشمم خورد به تایلونی از دارو.اول خواستم بی توجه باشم اما کنجکاو شدم.نایلون را سریع بیرون کشیدم و نگاهی به داروها کردم: عجججججججب
آلپرازولام، فلوکستین، نوروتریپتیلین....قرصهای ضد افسردگی بود. سالها پدرم از همین داروها مصرف می کرد. این داروها برای نیما بود؟دوز همه اشان هم بالاست. دفترچه ی توی نایلون را بیرون کشیدم و به صفحه اش نگاه کردم: نیما افرنچه.

مال خودش بود.یعنی اینقدر افسردگی اش حاد بود؟
دودل شدم: من می خوام امشب باهاش کات کنم.نکنه وضعش بدتر بشه بیوفته گردن من. نه بابا چیزیش نیست.
نگاهی به داروها برایم ثابت کرد که اشتباه می کنم.
باز هم بد شدم: به من چه.من مگه مسئول روح و روان دیگرونم.دوماه چت کردیم نزدیک یه ماه هم باهم بودیم.خوشم نیومد ازش.زور نیست که.نایلون را داخل داشبورت گذاشتم و درش را بستم.نیما داخل ماشین نشست و با لبخندی گفت: خانمی ببخشید معطل شدی.

....
میدان گلها بودیم.از ماشین پیاده شدم.نیما نمی رفت: شیرینم بیا برسونمت خونه.
همین مانده بود که خانه مان هم نشانش دهم: نه عزیزم خرید دارم.بابت امروز ممنونم.خیلی خوش گذشت.مراقب خودت باش.بابت کادوی خوشگلت هم ممنون.
و برای اینکه مجبور نشوم دستم را نشانش دهم سریع خداحافظی کردم. و به سمت یکی از خیابانهای اصلی رفتم: امشب با تلفن هم می توانستم شرش را از سرم کم کنم.

دوباره صدای خبیثم توی گوشم پیجید: این افسردگی هم داره ببین چجوری به پات بیوفته از امشب.به به به.تا تو باشی نیما خان زرتی خودشیرینی نکنی دستبند بخری بگی با خونواده انگشتر می خریم.احمق کودن.کم مونده بود عاقد بیاره عقدم کنه.
ساعت نزدیک 8 بود که وارد خانه شدم.کسی خانه نبود.حتما مادرم دوباره رفته بود خانه ی عسرین.همیشه وقتی خیلی از من حرف می شنید برای چندروزی جلوی چشمم آفتابی نمی شد: بهتر قیافه ی نکیر و منکرشو نمی بینم.امشب هم ممکنه بخوام سر این نیمای پپه داد و قال کنم.همون بهتر خونه خالی باشه.
چشمانم برق زد.کم کم داشتم فکر می کردم من بد نبودم، بیمار روحی بودم.

....

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : mahtabi22

عصبی و کلافه دستهایم را مشت کردم.زل زده بودم به پسر لاغر اندام و قد کوتاهی که کنار پراید یشمی رنگش ایستاده بود و هر از گاهی به ساعتش نگاه می کرد. این احسان بود؟باز صد رحمت به نیما.یعنی من تمام مدت با این کوتوله چت می کردم و قربان صدقه اش می رفتم؟نکبت وب قدی هم به من نداده بود.هرچه بود از صورتش بود. چشمانم را برای لحظه ای محکم روی هم فشار دادم. از پشت یک پرادوی مشکی نگاهش می کردم.

هنوز مرا ندیده بود: خوب شد عقلم رسید مثل قرار با نیما سریع خودمو بهش نشون ندادم.اسممو چی بهش گفتم؟اهان همون شیرین.شمارمو هم که نداره.فکر می کنه لیسانسه ی بیکارم نشستم تنگ دل ننم. کوتوله ی بدبخت اینقدر اینجا بمون تا زیر پاهات علف در بیاد. هم بنزین ضرر کردی تا  برگردی شهرتون هم موندی تو خماری. باز هم به عادت همیشگی به مسخره خندیدم: هه هه هه
موبایل را در آوردم و به نیما پیام دادم: زودتر بیا میدون گلها.من تا نیم ساعت دیگه می رسم.
انگار منتظر پیامم بود به سه ثانیه نکشید: من میدون گلها هستم.طاقت نیاوردم تا 6 صبر کنم.

....
داخل ماشین نیما نشسته بودم و داشتم فکر می کردم امشب ایدی احسان را ایگنور کنم. نیما با ذوق نگاهم می کرد: شیرین، شیرین جونم. دلم تنگ شده بود واست.
اه، چرا اینقدر بی نمک بود.
-
منم همینطور
-
تا کی وقت داری گلم؟نیم ساعت نباشه ها.
-
یک ساعت خوبه؟
-
نه کمه.به خاطر من دوساعت
سکوت کردم.شاید بهتر بود دیرتر به خانه می رفتم.از جر و بحث و درگیری دوباره که بهتر بود:باشه دوساعت
-
هوراااااا.نفسی، نفس.دوست داشتنی من.می خوام ببرمت یه جای خوب.
با تردید به او چشم دوختم: کجا؟
-
نگران نباش خانمی.میریم  همین دورو بر. یه سفره خونه ی خیلی شیک باز شده.دیدی تاحالا؟
یادم آمد.سفره خانه ای به سبک مدرن بود .اکثرا خانواده ها به آنجا می آمدند.
-
نیما ،اونجا اکثرا خانواده ها میان. ممکنه آشنایی مارو ببینه.جای دیگه بریم.
-
ما هم خانواده هستیم دیگه.نترس شهر بزرگه کی می خواد ما رو ببینه.تازه ببینه.بهتره که.
همزمان با گفتن این جمله لبخند زد.حوصله ی دقیق شدن در حرفهایش را نداشتم.

....
روی تختی که به طور سنتی تزیین شده بود نشستم.نیما رفته بود تا دستهایش را بشورد.با دلهره به اطرافم نگاه می کردم مبادا چهره ی آشنایی ببینم.صدای نیما را شنیدم: شیرییییییییییییییین
به طرفش برگشتم و همزمان صدای شنیدن چیلیک به گوشم رسید.
با دهان باز نگاهش کردم.موبایلش توی دستش بود:آخی نازی، شیرین ببین چه مظلوم افتادی تو عکس.
تازه متوجه ی جریان شدم اخم کردم :چرا بی هوا ازم عکس گرفتی؟خوشم نیومد.بده من موبایلو.
دستپاچه شد: شیرین جان ناراحت شدی؟خواستم یه عکس ازت داشته باشم.
-
بدون اجازه هم مگه عکس کسی رو می گیرن؟
-
گلم حق با توئه.بیا خودت بگیر پاکش کن.فقط اخماتو وا کن.
موبایل را به سمتم دراز کرد خواستم موبایل را از او بگیرم که خشکم زد.غزل بود
کمی دورتر از من ایستاده بود .هنوز مرا ندیده بود.سریع دستم را پس کشیدم. روسری ام را تا روی پیشانی پایین کشیدم و سرم را چرخاندم.از گوشه ی چشم حواسم به غزل بود.نیما با تعجب نگاهم کرد: چی شده؟
-سییییس.بیا روبه روم واستا .همکارم اینجاس نمی خوام منو ببینه.
-
همکارت؟ تو که گفتی منشی خانم دکتر هستی.
اه ه ه ه ه .الان چه وقت سوتی دادن بود: خوب توی ساختمونی که مطب خانم دکتر هستش دیگه مطب هیچ دکتری نیست؟این منشی مطب واحد کناریمه.
-
آهان. بابا نگرانی نداره که. فوقش ببینه مگه چ....
با نگاهی به قیافه ی درهمم بقیه ی حرفش نیمه کاره ماند. سریع روبه روی من ایستاد و حرفی نزد. غزل با خانواده اش به سمت درب خروجی حرکت کردند.مطمئنم مرا ندیده بود.از پشت نگاهش کردم: اه ه ه دختر به این بزرگی هنوز با ننه باباش می ره اینور اونور و مثل برق از ذهنم گذشت: حتما پدر و مادرشو دوست داره. نه مثل پدر و مادر من احمق....
سرم را پایین انداختم.نیما نگاهی به پشت سرش انداخت.شیرین خانمی رفتن.نگران نباش.همانطور که سرم پایین بود سری تکان دادم.نیما روبه رویم نشست. بیا خانمی غذا رو هم به موقع آوردن.

.......