دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 2006
بازدید کل : 336263
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : mahtabi22

سرسنگین بودیم. هر دو. من با او و او با من. گفته هایمان از یک سلام و خداحافظ معمولی فراتر نمی رفت. اما نگاهش.....نگاهش بود که با من حرف می زد و نگاه من با او. بارها از خودم پرسیده بودم نهایت من و او به کجا خواهد کشید.

بالاخره مادرم رسید. و من دلتنگ مهربانی هایش  به آغوشش پناه بردم.

سامین مادرم را که دید معمولی برخورد کرد. و مادرم سعی داشت هم خانه ی دخترش را بشناسد. دخترش می خواست چند سال در کنار این همخانه درس بخواند. برایش مهم بود بداند شخصیت او چگونه است. ولی سامین سرسخت تر از آن بود که کسی به درونش نفوذ کند.

دور میز آشپزخانه نشسته بودیم. من یک طرف و سامین درست روبه روی من. مادرم  غذایی را که درست کرده بود توی ظرف می کشید تا سر میز بگذارد. سرم پایین بود به سامین نگاه نمی کردم. نمی خواستم چشمانم به چشمانش بیوفتد.

صدای مادرم: سامین جان، نازنین داره از تمام وسائلهای این خونه استفاده می کنه. اینجوری که نمی شه. تو همش 5 میلیون گرفتی. لا اقل ما بقی رو هم حساب کن. اینجا همه چیز تکمیله وگرنه من چیزایی داشتم توی خونه که بیارم.

صدای سامین بلند شد: خانم رسولی، همون 5 میلیون کافیه. این وسایلها رو من واسه راحتی خودم گرفتم. نازنین هم ازشون استفاده می کنه. چه اشکالی داره.

مادرم ظرف را روی میز گذاشت و خودش کنار سامین نشست. به مادرم نگاه کردم. لبخند زد. دلم گرم شد. من هم لبخند زدم.

مادرم رو به سامین کرد: دخترم خواستم بگم یه وقت فکر نکنی خدای نکرده نازنین سو استفاده می کنه.

صدای سرد سامین توی گوشم پیجید: من یه همچین فکری نمی کنم. نازنین خیلی خوبه.

قلبم زد و زد و زد.....

سر بلند نکردم. سامین پایش را از زیر میز روی پایم گذاشت و فشار مختصری داد. قلبم دیوانه وار زد و زد و زد......

سامین فشار پایش را بیشتر کرد. سرم را بلند کردم. مادرم  حواسش نبود. سامین نگاهم کرد. نگاهش کردم. فقط یک لحظه. سامین با پایش پای مرا نوازش کرد.

اشتهایم کور شد.....

********* *******

مادرم  صدایم زد: نازنین بیا ببینم دختر من.

از اطاق بیرون آمدم. سامین توی اطاقش بود. مادرم بافتنی را که دستش بود روی سینه ام گذاشت: می خوام تا فردا که اینجام این ژاکتو تموم کنم واست که خیالم راحت بشه. شمال که بودم داشتم می بافتمش.

به بافتنی توی دستش نگاه کردم: سبز فسفری.

ذوق کردم: آخ جون یه کفش فسفری هم باهاش ست می کنم.

صدای مادرم را شنیدم: هوا داره خیلی سرد میشه. اینورا زمستونای سردی داره. ما هم توی رطوبت بودیم به زمستونای اینجا عادت نداریم. خیلی حواست به لباسات باشه.

چیزی به خاطرم آمد: مامان کارنامه ی منو پست نیاورد در خونه؟

-کارنامه ی چی؟

-همینی که انتخاب رشته کرده بودم. می خوام اگه بشه از این شهر انتقالی بگیرم جای دیگه. اینجا خیلی دوره. شاید جای نزدیک تر هم قبول شده باشم. اصلا شاید گیلان قبول شده باشم.

مادرم خوشحال شد: جدی؟ اگه بشه که خیلی عالیه. صبح میری دانشگاه شب میای خونه ی خودت.

صدای در را شنیدم. سامین بود. دستهایش را در شلوار گرمکن طوسی اش فرو برده بود. باز هم سر بلند نکردم. قدم زنان از کنارم گذشت و روی مبل کناری مادرم نشست.

-خانم رسولی چی می بافی؟

-ژاکت می بافم واسه نازنین.

زیرچشمی نگاهش کردم. نگاهش روی ژاکت قفل شده بود. نگاهم را غافلگیر کرد. لبهایش فشرده شد. مادرم رو به او کرد: یه شالگردن هم می خوام برای تو ببافم سامین جان. چه رنگی دوست داری؟

-زحمت نباشه.

-نه عزیزم

-سورمه ای

-خیلی تیرست که.

-این رنگو دوست دارم.

مادرم رو به من کرد: برو اون شالگردن زردتو بیار سامین ببینه، ببینم این مدلی دوست داره یا نه.

به سمت اطاق رفتم. صدای سامین را شنیدم: میرم همون جا ببینم.

قلبم دوباره تپید: داره میاد تو اطاقم؟

خودم را سرگرم کند و کاو توی کشوی دراور نشان دادم. سامین در را باز کرد. به یک قدمی ام رسید. سرم داغ شد. دستانم داغ شد......وجودم داغ شد.

-یه چیزی شنیدم.

سر برنگرداندم: چی؟

-بحث انتقالی بود. اونروز با دوستت ، اون دختره نکیسا، آره با اون هم داشتی همین بحثو می کردی.

کشوی دوم را بیرون کشیدم و کمی خم شدم: خوب

-جریان چیه؟ می خوای بری؟

نفسم حبس شد: شاید

-واقعا؟

تمسخر توی صدایش بود. نگاهش نکردم.

-می تونی بری؟

چشمانم را چند بار به هم زدم: منظورت چیه؟

-فکر می کنی من بذارم بری؟

دستانم ثابت ماند. سرم را چرخاندم. نگاهش کردم.

لبخند زد: نمی ذارم بری.

دست گذاشت روی کمرم، بی اراده صاف شدم. دست کشید پشت کمرم، چشمانم بسته شد: نمی ری....خودتم می دونی.

از اطاق بیرون رفت، صدایش را شنیدم: خانم رسولی همون مدلی برام ببافین خیلی شیکه، البته اگه زحمتی نیست.

 
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

 

-سلام مامانم، خوبی؟

-سلام دخترم، تو چطوری نازنین مامان.

-دلم خیلی تنگ شده واستون.

-دل ما هم تنگ شده واست.

بغض کردم: کاش میومدم پیشتون.

-عادت می کنی دخترم. خودتو اذیت نکن.

-بابا خوبه؟

-اونم خوبه بیرونه نیومده هنوز. تو بگو تو خوابگاه با کسی دوست شدی؟ جات راحته؟

-نه مامان، من از خوابگاه اومدم بیرون. تو خونه دانشجویی ام با یه دختری که ترم سه هستش. دو نفریم.

-آخه اونجا که رفتی چه جور جاییه؟ امن هستش که رفتی؟

-به نظر امن میاد. مامان خوابگاه خیلی افتضاح بود. اصلا اینجا شهرش افتضاحه. شبیه دهاته.

-نارنین جان، می ری سر کلاسا حال و روزت عوض میشه. عادت می کنی، دوست شمالی پیدا می کنی، حالا واسم از این خونه که گرفتی بگو

.....

گوشی را که قطع کردم، هنوز چشمانم خیس از اشک بود. سرم را روی لبه ی تخت گذاشته بودم و بی صدا گریه می کردم.

 ساعت 8 صبح بود که از خواب پریدم: وای ی ی ی خدا دیرم شد. اولین روز دانشکده دیر برسم نحسیش می گیره منو تا آخر ترم.

لجوجانه در سرم کنکاش می کردم که این جمله را از چه کسی شنیده ام.

سامین رفته بود. از بی معرفتیش دلخور شدم: فکر نکرد ممکنه منم کلاس داشته باشم؟ نگفت بیدارم کنه.

سریع لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. سوز سردی بود. تا دانشکده راه زیادی نبود. خوشحال بودم که این خانه نصیبم شده بود. حتی با تمام بداخمی های سامین.

وارد دانشکده شدم. دانشکده ی کوچکی بود. با سه رشته . حیاط کوچک دانشکده مملو از دانشجو بود. در آن شلوغی چهره ی فهیمه را شناختم. از دیدن چهره ی آشنا لبخند زدم. سریع به سمتش رفتم: سلام فهیمه خانم.

-به به ، سلام دختر شمالی. دیر کردیا. کلاست شروع شده.

-شما از کجا می دونین؟

چند تا از همکلاسیات هم خوابگاهی منن. بدو برو کلاس 305. استادتون تو کلاسه. راستی با سامین کنار اومدی؟

یاد چهره ی همیشه اخموی سامین افتادم: خیلی بد اخلاقه.

خندید: دختر بدی نیست، اما خصوصیات خاص خودشو داره. باهاش مدارا کنه. وگرنه خونه ی به اون خوبی رو از دست می دی. حالا برو برس به کلاست.

از پله ها بالا رفتم. به دنبال کلاس 305 می گشتم: کجاست؟ کجاست؟ وای دیرم شد.

آهان پیدا کردم. در زدم و به آرامی وارد کلاس شدم: سلام استاد، ببخشید دیر کردم. بیش از پنجاه جفت چشم به من دوخته شد. از خجالت سرخ شدم. صدای استاد را شنیدم: از این به بعد بعد از من کسی وارد کلاس نشه.

اولین صندلی خالی را که پیدا کردم نشستم. از بس پله ها را سریع دویده بودم نفسم بالا نمی آمد. چند لحظه سرم را پایین نگه داشتم و به آرامی چند نفس عمیق کشیدم. سرم را که بالا کردم خشکم زد: سامین ردیف جلوی من نشسته بود. به عقب برگشته بود و با نگاهی تحقیر آمیز بر اندازم می کرد.

با چشمان گرد شده نگاهش کردم: این مگه ترم سه نیست؟ تو این کلاس چی کار می کنه؟.... باور کن افتاده....نمره نیاورده، خوب اگه تو این کلاسه باید می دونست منم امروز همین کلاسو دارم، عجب آدم بی خودیه. بیدارم نکرده. قیافشو نگاه کن، انگار مقنعه گذاشتن سر یه پسر. چقدر مضحک شده.

نگاهش کردم. سرش را به علامت تاسف تکان داد و رویش را برگرداند.

…..

آنقدر در فکر رفتار سامین بودم که نفهمیدم استاد برای بار چندم اسمم را صدا زد: خانم رسولی.

مثل فنر صاف شدم: بله؟؟

-حواست کجاست خانم؟ می گم اهل کجا هستین؟

-چطور مگه؟

شلیک خنده ی بچه ها مرا دستپاچه کرد.

-خانم، تو کلاس نیستیا. از همه می پرسم اهل کجا هستن. الان نوبت شماست.دارم حضور و غیاب می کنم. کلاس تموم شده. اگه توضیحات کامله لطف کنید بگید اهل کجایین.

خجالت زده سرم را پایین انداختم: ببخشید، استاد. اهل گیلان، شهرستان....

حواسم رفت پی سامین. با اینکه پشتش به من بود پوزخندش را می توانستم تشخیص دهم.

********* *******

روی نیمکت حیاط نشسته بودم. بی هدف بین دانشجوها چشم می چرخاندم. به نوع لباس پوشیدنشان نگاه می کردم. چقدر با نوع لباسهایی که من پوشیده بودم متفاوت بود. اکثرا چادر روی سرشان بود. بقیه لباسهای تیره پوشیده بودند. به خودم نگاه کردم: ژاکت و کفشهای صورتی:

چقدر خودمو تابلو کردم. می گم چرا اینا همچین نگام می کنن. اصلا فدای سرم. چی کار کنم. لخت که نیومدم تو دانشکده.

سایه ای روی صورتم افتاد: سلام.

لهجه ی آشنایی بود. لهجه ی گیلکی. با ذوق سرم را بلند کردم. دختر باریک اندامی روبه رویم ایستاده بود. موهایش را کج توی صورتش ریخته بود.

-سلام، گیلک هستی. درسته؟

-آره، تو کلاس حواست نبود. وگرنه خودمو معرفی کردم گفتم از کجام.

با یاد آوری سوال مسخره ای که از استاد پرسیده بودم، دوباره خجالت کشیدم.

-حواسم تو کلاس نبود. خیلی ضایع کردم ؟

-نه، پیش میاد خوب. بقیه هم مثل تو، حالا مونده تا سوتی های بقیه رو هم ببینی. تو خوابگاه نیستی نه؟

-نه من تو خونه دانشجویی هستم.

-آره می گم ندیدمت تو حوابگاه. ماشا لا خوابگاه همش 7 تا اطاقه که صد نفرو چپوندن توش. خیلی شانس آوردی که سریع خونه پیدا کردی. کاش منم مثل تو خوش شانس بودم.

لبخند زدم.

-آدم هم زبونشو تو یه شهر غریب می بینه دلش میاد بالا. البته شهر که چه عرض کنم....

کسی صدایش زد: بیا دیگه

فریاد زد: الان میام

 رو به من کرد: من المیرا هستم. تو هم که نازنینی.

چشمکی زد: من حواسم جمه. می بینمت بازم فعلا من برم.

منتظر پاسخم نماند. به سمت دوستش دوید.

دوباره بی هدف چشم چرخاندم. پسر جوانی روی چمنهای کنار حیاط نشسته بود و خمیازه می کشید. چهره اش کشیده شده بود. برای اینکه با نگاه کردن به او نخندم رویم را برگرداندم. چشمم افتاد به سمت دیگر. سامین را دیدم که با پسر جوانی گرم صحبت بود. کنجکاو شدم. به سامین نگاه کردم. مانتوی کوتاه خاکی با شلوار شش جیب قهوه ای پوشیده بود. جلیقه ی خاکی رنگی هم روی مانتو اش. از ذهنم گذشت: چه مدل لباس پوشیدنه؟

حتی در این هوای سرد پاییزی آستین هایش را  تا زیر آرنج تا کرده بود. هم قد پسر جوان به نظر می رسید. خوب دقت کردم انگار صحبت نمی کردند. جر و بحث می کردند. سامین دستهایش را مدام در هوا تکان می داد. چند دقیقه بعد پسر جوان از سامین جدا شد. سامین دستش را به درخت گوشه ی حیاط تکیه داد. یکباره به سمت من چرخید و از همان فاصله نگاهم را غافلگیر کرد. رو به من دستهایش را از هم گشود. لب خوانی کردم: چیه؟چیه؟

سریع نگاهم را دزدیدم: خدا بخیر بگذرونه.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : mahtabi22

باز هم شنیدم:

-عسرین جون باید بریم رشت، اینجوری نمیشه. باید بستری شه.

-حتما باید بستری بشه؟ راه دیگه ای نیست؟

-عسرین جون خوبه دیشب دیدی چی شد. هیچ کدوم از ترس تا صبح نخوابیدیم.

-بیمارستان روانیه رشت خوب نیست. می ترسم اوضاعش بدتر بشه.

-امشب فقط اونجا می مونه. باید ترتیب رفتنش به تهرانو بدیم. چاره ای نیست. باهاتون میام تا بیمارستان. اما شبو مجبورم برگردم. شما باید امشب بمونین بالا سرش. تنهاش نذارین. اونجا دکترها بالا سرشن. کنترلش می کنن. باید خیلی هواسمون باشه.

-غزل...

-جانم؟

-اسکیزوفرنی خوب میشه؟

-اسکیزوفرنی کنترل میشه. اگه کمکش کنیم، اوضاعش از این خیلی بهتر میشه.

-چقدر طول می کشه تا اوضاعش از اینی که هست بهتر بشه؟

-نمی دونم.....

********* *******

 

ساکت و مغموم زل زده بودم به غزل. همانطور که لباسهایم را تنم می کرد برایم حرف می زد: چه دختر خوبی داریم ما...می خواد بره بیمارستان که حالش خوب خوب بشه.مگه نه؟ دوباره بیاد تو شرکت کار کنه. اطاقش همونجوری دست نخورده توی شرکته، درشو قفل کردیم تا کسی نره تو اطاق این دختر خوشگل ما. میاد اوجا خودش میره پشت میزش میشینه. بعد این غزل حسود میاد تو اطاقش بهش می گه چرا تو مسئول درامدی من یه حسابدار ساده هستم؟

به اینجا که رسید خندید.

نخندیدم. باز هم نگاهش کردم. سرد و یخی.

کلاه گیسم را روی سرم مرتب کرد. روسری آبیم را روی سرم گذاشت. خواست دستش را پایین بیاورد، دستش را گرفتم: غزل؟؟؟؟

-جانم؟

-تو خیلی به من خوبی کردی. اما من باهات بد بودم.

سعی کرد شوخی کند: ای بابا، دختر گنده، من که چیزی یادم نمی یاد. حرفایی می زنیا.

-اما من یادمه. کتکت زدم، بهت فحش دادم. منو می بخشی.

باز هم چشمهایش پر از اشک شد: عسل بسه. من ازت دلخور نیستم.

-می خوام ازم راضی باشی.

نگاهم کرد. اشکش روی گونه اش سر خورد: به یه شرط ازت راضی میشم.

-چه شرطی؟

-اینکه زود خوب بشی.

سرم را تکان دادم. من هم دوست داشتم خوب شوم.

یعنی من خوب می شدم؟ مثل قدیم؟

********* *******

 

وسط کوچه ایستاده بودم. به عسرین نگاه می کردم که با نگار صحبت می کرد: دختر خوبی باشیا. مثل همیشه که دختر خوب مامانی. امشب مامان پیشت نیست. اما فردا که میاد می خواد از بابا بشنوه که چقدر دخترش خانم بوده.

صدای نگار را شنیدم: مامانی من می خوام خاله عسل خوب بشه. منم می خوام کمک کنم.

-همین که دختر خوب مامان و بابا باشی خودش کمکه عزیزم.

به مادرم نگاه کردم. بین چهار چوب در ایستاده بود. به من نگاه نمی کرد. نگار به سمتم دوید: خاله زود خوب میشی؟

به غزل نگاه کردم. به ساعتش نگاه کرد. یک لحظه لبهایش به هم فشرده شد. متوجه ی نگاهم شد. لبخند زد.

رو به نگار کردم: خوب میشم خاله.

مرتضی به سمتم آمد: منتظریم دوباره همون عسل بداخلاق همیشگی رو ببینیما. همونی که خروس جنگی بود.

لبخند بی جانی زدم. به سمت ماشین غزل رفتم. در عقب را باز کردم. دوباره به غزل نگاه کردم. چشمانش گریان بود.اما....

انگار از ذوق گریه می کرد. نگاهم به سمت عسرین رفت. عسرین هم گریه می کرد.

به من نگاه نمی کردند. نگاهم را از هر دو گرفتم تا سوار ماشین شوم. گریه ی غزل شدیدتر شد. کلافه شده بودم. غزل با دست به پشت سرم اشاره کرد. رویم را برگرداندم.

چشمانم آنچه را که می دید باور نمی کرد. ماشین سعید بود.

دقیقا پشت سر من.

 سعید، سعید من پشت فرمان نشسته بود و خیره نگاهم می کرد. نفسم بند آمده بود. گیج و منگ بودم. چشمانم به غیر از سعید کسی را نمی دید. اشک توی چشمانم نشست.

به سمت غزل برگشتم. غزل میان گریه لبخند زد. دوباره به سمت سعید برگشتم. صدای ماماناسی را شنیدم: عروسم، ملوسم، کجا داری میری تنهایی؟

صدای مادر سعید را شنیدم: دخترم ما کنارتیم تا وقتی خوب بشی. پدر سعید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی در آغوشم گرفت.

دورم حلقه زده بودند. دقیقا وسط کوچه ایستاده بودیم. گریه ام شدیدتر شده بود. چشمانم به دنبال سعید بود.

سعیدم، سعید من به کنارم رسید. نگاهش کردم، لبخند اطمینان بخشی زد. لرزیدم. از سرما نبود. ته دلم قرص  شده بود.

صدای ماماناسی را شنیدم: غزل به ما زنگ زد امروز صبح. ما همه چیزو می دونیم. همه ی ما اشتباه کردیم. فرصت برای جبران هست.

دوباره به سمت غزل چرخیدم. چانه اش به سینه چسبیده بود و اشک می ریخت.

سعید دستم را گرفت. حرکت چیزی را روی انگشتم احساس کردم. چشمانم درخشید. حلقه ی نامزدیم بود.

با لبهای به هم فشرده به سعید نگاه کردم. صدایم لرزید: سعیید

-جانم؟ گریه بسه عسل. خیلی کار داریم. تو باید خوب بشی مثل قبل. حتی از قبل هم بهتر.

-دیگه ازم دلخور نیستی؟

-دلخوریم خیلی معمولیه. ماماناسی راست می گه. ما هممون مقصریم. همه می تونیم جبران کنیم.

پدر سعید رو به سعید کرد: بریم بیمارستان. وقت نداریم. راست می گی کارامون زیاده.

به سمت غزل چرخید: دخترم ممنونیم ازت. دوست خوب عروس ما هستی. کمکهات همیشه یادمون می مونه.

غزل اشکهایش را پاک کرد: کاری نکردم. عسل واسم خیلی عزیزه.

-ما عسلو میبریم بیمارستان با ماشینمون. دیگه زحمت نکش.

-میام باهاتون. عسرین جون هم می خواد بیاد. من دوباره بر می گردم ، چون کار دارم.

 

********* *******

 

روی صندلی عقب بین ماماناسی و  مادر سعید نشسته بودم. پدرش صندلی جلو نشسته بود. سعید آینه را روی صورتم تنظیم کرده بود. نگاهم کرد. با نگاهش گرم شدم: من خوب میشم. مثل قبل. از قبل هم بهتر میشم. دیگه مثل قبل بد نمیشم. وقتی که بد بودم، دیگه مال قدیماس. من دختر خوبی میشم. همونی که لایق سعید باشه.

غزل تک بوقی زد و زودتر از ما از کوچه خارج شد. عسرین کنارش نشسته بود. مرتضی و نگار هم سوار ماشین شدند و به راه افتادند. سعید آرام آرام از کوچه خارج میشد.

 لحظه ی آخر چشمم به مادرم افتاد. رویش را محکم با چادرش پوشانده بود و از لای در نگاهمان می کرد.

پایان

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:21 :: نويسنده : mahtabi22

 از اطاق که خارج شدم چشمم افتاد به عسرین که وسط هال خوابیده بود: اه، عسرین....اینجا چرا خوابیدی؟ من می خوام قربونی کنم. نگار کو؟نمی بینشم. حتما گذاشتتش ور دل مرتضی. اونم واسه قربونی خوب بودا. نه نه ، مادرم از همه بهتره. امشب همه چی درست میشه. از فردا باز هم سعید رو دارم.

می کشی ی ی ی ی ی، درست میشه ه ه ه ه ، بکش ش ش ش،

وارد آشپزخانه شدم، کورمال کورمال به سمت سینک ظرفشویی رفتم: اینجا باید چاقو باشه.

چشمانم را ریز کردم. هنوز چشمم چیزی را نمی دید. با احتیاط دست بردم بین ظرفهای شسته شده: کو، چاقو کجاست...آهان پیدا شد.

با احتیاط چاقو را برداشتم. ناغافل صدای قیژژژ روی سینک کشیده شد: اوه ه ه ه ه

برگشتم به سمت هال نگاه کردم. عسرین هنوز خوابیده بود. چشمانم را برای لحظه ای بستم: خوبه، کسی بیدار نشد. برم سراغ مادرم. حتما توی اون یکی اطاق خوابیده.

چاقو را عمودی توی دستم گرفتم و به سمت اطاق رفتم. در اطاق نیمه باز بود. در را آهسته با دستم هل دادم. نور مهتاب از پنجره اطاق را نیمه روشن کرده بود. مادرم را دیدم. پشت به در به پهلو خوابیده بود. هر دودستش زیر گونه اش بود. روسری به سرش بسته بود. لبخند زدم. بالای سرش رسیدم. آهسته نفس می کشید. انگشتانم را روی دسته ی چاقو جابه جا کردم. صداها...صداها....

بکش ش ش ش، بکش ش ش ش ش

یک قدم دیگر برداشتم.....

-عسسسسسل....

سریع سر برگرداندم. غزل بود: بمیری غزل.... باید تورو می کشتم. این جا چی کار می کنی.

بکش ش ش ش ش، به غزل توجه نکن، بکش ش ش ش ش

غزل با احتیاط به سمتم آمد: چی کار می کنی؟

-قربونی می کنم. بیا کمکم.

-عسل...چاقو رو بده...

-می گم بیا کمکم، باید قربونی کنم.

غزل نیم چرخی زد. به همراهش چرخیدم. بین من و مادرم ایستاد. یکی از دستانش را به جلویش به عنوان دفاع نگه داشته بود. با پاهایش به مادرم ضربه زد: خانم پارسایی، پاشو...

خشمگین شدم: چی کار داری می کنی؟

همانطور که به مادرم ضربه می زد رو به من کرد:

-عسل من یه قربونی بهتر بیرون اطاق برات دارم. بیا بریم اونو بکشیم.

-من می خوام اینو بکشم. سعید بر می گرده. من می دونم. اگه قربونی بدم.

صدای خواب آلود مادرم را شنیدم: چیه؟ چی شده؟ نصف شبی می خوام بتمرگم. چرا نمی ذارین....

چشمش به من افتاد با چاقویی که دستم بود.

به تته پته افتاد: وای خاک به سرم....عسل....چی کار می خوای بکنی؟

غزل رو به مادرم کرد: خانم پارسایی پاشو حرف نزن.

چشمانم درشت شده بود. صداها شورش کرده بودند: قربانی ی ی ی ی ی، کشتن ن ن ن ن

مادرم از جا جست و پشت غزل پناه گرفت. مثل بید می لرزید. به غزل نگاه کردم. به گریه افتاده بود. ترس را در صورتش به وضوح می دیدم.

-عسل جونم، چاقو رو بده، باهم میریم بیرون قربونی می کنیم. تو دستات ضعیفه، من خودم واست قربونی می کنم.

-نه... من خودم باید بکشم...

-فرقی نمی کنه گلم. من و تو نداریم. یادته تو اداره روی بعضی از پرونده ها باهم شریکی کار می کردیم؟ اینم مثل اونه دیگه. تازه این چاقویی که آوردی تیز نیست. من یه چاقوی خوب دارم. خیلی هم بزرگتره.

دو دل شدم: صداها....اگه بخوام قربونی کنم باید چاقوم تیز باشه. شاید چاقوی غزل تیز تره...

دستم را کمی پایینتر آوردم: کو چاقویی که می گی.

چشمان غزل یک لحظه به پشت سرم نگاه کرد، سریع برگشتم، عسرین بود. با چشمان گشاد شده از ترس.

دوباره چاقو را بالا آوردم: داری کلک می زنی غزل؟

دندان های غزل به هم برخورد می کرد، انگار سردش بود، نه، نه، از ترس بود که دندانهایش به هم برخورد می کرد: عسل ، اون چاقو خوب نیست. کنده، سر مرغ رو هم نمی بره، چه برسه به آدم. من می خوام کمکت کنم. بده به من چاقو رو. بریم خودم برات چاقو بیارم می دم دستت.

به مادرم نگاه کردم، تقریبا به غزل چسبیده بود: قول بده، قسم بخور.

غزل مکث کرد.

-قسم نمی خوری؟

-قسم می خورم.

-بگو به جون داداشم، تو خیلی داداشتو دوست داری.

غزل باز هم مکث کرد.

-پس داری کلک می زنی؟

-نه، به جون داداشم راست می گم.

نیم نگاهی به عسرین کردم. چسبیده بود به چهار چوب در.

به مادرم نگاه کردم و گفتم: تو واسم مثل گوسفندی.

غزل بریده بریده گفت: چاقو رو بنداز پایین....باهم بریم از تو ماشین من..... یه چاقوی بزرگ بیاریم.

مادرم به لباس غزل چنگ زده بود. صداها جولان نمی دادند. آرام شده بودند. چاقو را رها کردم. به زمین افتاد و عمودی در فرش فرو رفت. به غزل نگاه کردم، همچنان گریه می کرد.

-نمی خوام....چاقو دیگه نمی خوام.....می خوام بخوابم....سعید فردا میاد ببرتم بیرون.....

چرخیدم تا از اطاق بیرون بروم. از کنار عسرین که رد می شدم به رویش خم شدم.

از ترس ناله ی خفیف کرد. گونه اش را بوسیدم.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : mahtabi22

 

نگار زل زده بود به کلاه گیس مشکی که روی سرم بود. کلاه گیس بدی نبود. حسنش موهای چتری اش بود که روی پیشانیم می ریخت و جای خالی ابروهایم را تا حدی می پوشاند. هرچند برای من چیزی عوض نشده بود: من که می دونم ابرو ندارم.

-خاله میذاری دست بزنم به موهات.

حوصله ی نگار را نداشتم. حوصله ی هیچ کس را نداشتم: نه، تو درسو مشق نداری مگه؟ پاشو برو دنبال درست.

دلم نمی خواست کسی به خلوت تنهاییم وارد شود. می خواستم فکر کنم: عسل از این به بعد چی میشه؟ این سعید چند وقته تو خودشه. خیلی راحت می گه چیزی نیست پیش میاد.

فکری توی سرم جولان داد: عسل خودت بهم بزن نامزدیتو. حلقتو پس بده. اینجوری مجبور نمیشی به خونواده ی سعید و خودش جواب پس بدی.وای....وای....چجوری بهم بزنم. با چه دلی اینکارو بکنم. قرار بود آخر این ماه واسه قرار عقد بیان خونمون. حالا برم بگم همه چی کشک؟.... احمق جون با این گندی که بالا اومده دیگه راهی واست نمونده.....نه چرا راهی نمونده. سعید اصلا دیگه ازم نپرسید چی شده. جلوی مادرشم  درومد. دیگه واسه چی بخوام نامزدیو بهم بزنمو حلقمو پس بدم؟

نگاهم به حلقه ام افتاد.

صدای نگار بلند شد: خاله بزار یه دونه دست بزنم دیگه.

-ای بابا. بیا برو بیرون بچه. عسرین...عسرین....بیا این نوبرتو ور دار ببر بیرون.

-خاله همش یه کوچولو.

-عسرییییین...کر شدی ایشالا؟

در اطاقم باز شد: اوهو، عفریته تشریف آورد تو. اونم بدون دعوت.

مادرم بود. با لبهای بهم فشرده: چه خبرته؟ صداتو انداختی رو سرت؟

-نکنه باید بهت جواب پس بدم؟

-نه، با این شکل و قیافه ی نکیر و منکرت نباید این کارو بکنی.

صدایی را ته مغزم شنیدم: زشت...زشت....زشت....فقط نکیر و منکرا زشتن....زشت....زشت

سرم را به شدت تکان دادم: عسل دوباره اونجوری نشی. نفس عمیق بکش.

-چیه؟بدت اومد از حرفم که مور مور شدی؟

سرم را برگرداندم: خدایا این زن می خواد یه کاری دست خودش بده. چرا داره منو عصبی می کنه. اصلا من بهش الان کاری نداشتم که دیوونه شده.

-قبلا بلبل زبون بودی. صدتای منو حریف بودی. بچگیات یادته؟

چشمانم درشت شد: بچگیام...کتکام....کمربند بابام.....مگه میشه یادم بره.

-از بچگی چقدر حرصم میدادی. می گفتم هرزه ای، می گفتی نه. الانتو ببین. به گمونت من خرم؟

دهانش را به حالت چندش آوری کج کرد: نه؟

صدای مغزم اوج گرفت: هرزه....هرزه.....عسل هرزه......

-به بهونه ی هرزگیات این آقا سعید شما رو باید مدام تحمل کنیم؟ خوب شد از شکل و قیافه افتادی بهونه دستش اومد که مدام بیاد تنگ دلت.

اشاره به چادرش کرد: من هر روز توی خونه ی خودم باید چادر بذارم سرم؟ اصلا بیا یه کاری کنیم، ساعتهایی رو که نمی خواد بیادو واسه من بنویس بزنم رو در یخچال حواسم باشه.

چقدر نفرت انگیز بود: واسه اینکه سعید هر روز میاد اینجا جز جگر می زنی؟ آخه تو مادری؟ تو از مادری چی حالیته؟جز کتک زدن.

از روی تخت جستم. نگار را سپر خودش کرد و عقب رفت: چیه؟بدت اومد؟

چادرش را محکم چسبیده بود. صداهای مغزم کم کم ضعیف تر شدند.

به میان چهارچوب در رسید. به آرامی گفتم: وقتی سعید اومد میری دوتا لیوان چایی میریزی میدی دست نگار یا عسرین برام بیارن. دیگه نبینم چونت وا بشه. حالا برو بیرون.

آب دهانش را قورت داد و بی کلامی حرف به همراه نگار از در بیرون رفت.

********* *******

 

سعید کنارم روی تخت نشسته بود. نگاهش کردم. چهره اش جدی بود: چرا امروز این مدلیه.

به لیوان چای روی پاتختی ام اشاره کردم: سعید چایی بخور.

حرفی نزد. به چشمانم خیره شد. انگشت پایم را توی دستش گرفت. از این حرکتش لبخند زدم.

-عسل هنوزم نمی خوای بگی چی شده دیگه؟

چه غافلگیرانه. به تته پته افتادم: چیز....خوب....یعنی.....

-یادمه اونروز گفتی فرزین این کارو کرده. فرزین کیه؟

-من؟ من گفتم؟اشتباه نمی کنی؟

-نه. دقیقا یادمه خودت گفتی.

ساکت شدم.

سعید انگشت پایم را رها کرد: واقعا حرفی نداری بزنی؟

-تو اونروز به ماماناسی و مامانت گفتی پیش میاد مهم نیست. الان چرا پاپی شدی.

قبل از اینکه جوابی دهد، گوشی اش به صدا در آمد.

-الو

-سلام آقا سعید

حاضر بودم قسم بخورم که صدای غزل بود. مشکوکانه نگاهش کردم. نگاهم را دید: سلام، چند لحظه گوشی.

رو به من کرد: میرم تا جایی. شب بر می گردم. با دست پر میام. فعلا خداحافظ

از صحبتهایش گیج شدم. فکرم درگیر غزل بود: غزل داری نامزدمو قر می زنی؟ باورم نمیشه....غزل تو اینجوری هستی؟....نه عسل اشتباه می کنی....اما صدای غزل بود. من مطمئنم.....آی ی ی ی یغزل اگه اینجوری باشه با دستام خفت می کنم.

از پشت در صدای سعید را که دور میشد شنیدم: الو...خوب بگو....آهان ...خوب....خوب.....پس من تنها برم؟....نه نه چیزی نیست...نگرانی نداره

به لیوانهای چای روی پاتختی خیره شدم. صدای سعید دیگر به گوشم نرسید.

********* *******

 

تیک...تاک....تیک....تیک....

چقدر زمان برای کسی که چشم انتظار است دیر می گذرد.

منتظر سعید بودم. گوشی اش خاموش بود. چندبار تماس گرفته بودم. کم کم نگران می شدم. جمله اش مدام توی ذهنم تکرار میشد: شب با دست پر برمی گردم: می خوای چی کار کنی مگه سعید. دست پر یعنی چی؟

ذهنم درگیر غزل شد: غرل چی تو گوش این سعید وز وز کردی؟ دیگه به کی میشه اطمینان کرد؟ این که خوبش بود این شکلی از آب درومد. وای به حال بدش.

عسرین در زد: عسل بیام تو؟

-چیه عسرین؟

عسرین در را نیمه باز کرد: عسل با مامان میرم خونه ی خودمون امشب. باز چی بارش کردی؟میگه نمی خواد بمونه خونه.

-آره ببرش. نمی خوام باز سعید بیاد چونش باز بشه.

عسرین آه کشید: عسل....

-وضعیت منو نمی بینی عسرین؟ الان وقته تیکه پروندن به منه؟ همون تو دختر خوبش باشی واسش کافیه. بگو دندون طمعو از من بکشه بندازه دور.

جوابم را نداد. حتما دلش نمی خواست دوباره به او هم بتوپم.خودش گفته بود خسته شده. در اطاق را بست.

********* *******

 

تیک....تاک....تیک....تاک

کلافه توی هال قدم می زدم. دوبار به خانه ی سعید زنگ زده بودم . پدرش گفته بود هنوز به خانه برنگشته: خدایا سعید کدوم گوری رفتی؟

صدای زنگ موبایلم باعث شد سریع به سمت گوشی ام بروم: اه.... غزله که....نه خوب شد زنگ زد....هرچیه زیر سر همین گور به گور شدس.... می دونم چی کار کنمش

-الو

-سلام عسل، خوبی

-علیک سلام، خوبم

-اوضاع روبه راهه؟

-قرار چطور شده باشه؟

-کلا می پرسم، مامانت خوبه، عسرین؟

-خوبن

-آقا سعید خوبه؟

آی غزل موذی، چشمت خورد به نامزد خوش قد و بالام، هوا برت داشت؟ دهنتو سرویس می کنم من.

-آقا سعید هم خوبن. یاد آقا سعید کردی؟

-الان پیشته؟

-کاری داری باهاش؟

-کار...نه....خوب ....الان نیست؟ نیومده؟ گوشی اش هم خاموشه.

منفجر شدم: به گوشیش زنگ زدی؟ چکش می کنی؟ به تو چه ربطی داره که پیش منه یا نه. گوشیش خاموشه یا نه.

-عسل با منی؟

-نه با ننجونتم. به خیالت موهام ریخته ، عقلمم ریخته، چشم و گوشمم پر پر؟

صدا برگشت: هر کی موهاش ریخته زشت شده....زشت.... غزل الان از تو خوشگلتره....اون مو داره....زشت نیست.....

با دستم آرام به پیشانیم ضربه زدم تا افکار مزاحم را دور کنم.

-چیزی شده؟

-اونو که باید تو بگی. سعید ، سعید می کنی؟ چیه؟ترسیدی بی شوهر بمونی؟

-عسل حرفی نزن که بعد پشیمون بشی.

-برو جمع کن خودتو. دختره ی بی خاصیت. با سعید چی کار داری؟

-هر کس با سعید کار داره، اینجوری باید حساب کتاب پس بده؟

-هر کس نه. اما تو یه نفر خیلی موس موس می کنی دور سعید.

الو....الو....ای ترسوی عوضی...گوشی رو قطع کردی؟الو....

********* *******

 

تیک ....تاک....تیک....تاک....

ساعت چند بود؟9 شب؟ دقیقا 9 شب بود و گوشی سعید هنوز خاموش. به خانه اشان هم زنگ نزدم. گرفته و نگران روی مبل دراز کشیدم. کلاه گیسم یه ور شده بود: سعید کجایی تو؟ مردم از دلهره.

صدای زنگ در بلند شد: وای سعید. اومد، بالاخره اومد. به سمت اف، اف دویدم: آره خودشه. وای قلبم اومد توی دهنم.

دکمه را زدم. لباسم را مرتب کردم. رفتم به سمت در ورودی. در را گشودم: وای ی ی ی ی ی ی ی....سعییییید

سعید بود؟ با این وضعیت؟ چانه ی کبود، موهای آشفته. یقه ی بلوزش تا سرشانه پاره شده بود. کنار بینی اش شیار نازکی از خون بود: سعید چی شده؟

روبه رویم ایستاد. نگاهم کرد. نگاهش کردم. چشمانش، چشمانش عصبی بود. انگشتش را عمودی روی لبش گذاشت و به نرمی چند ضربه زد؟: مادرت کجاست؟خونس؟

-کسی خونه نیست.

-کسی خونه نیست؟ پس من الان حرفامو به کی بزنم؟ یکی باید جواب منو بده دیگه

-چه جوابی؟

-فکر کنم باید برم خانم طهماسبی و کل همسایهاتونم صدا کنم بعد حرفامو بزنم.

وای این چی می گه؟ این چرت و پرتا چیه.

سوالم را از نگاهم خواند: نمی دونی جریان چیه؟

........

ساکت شدی. حرفی نداری؟

چیزی فهمیده؟ آره. حتما همه چیزو فهمیده. غزل گفته؟ اگه غزل گفته بود این پس چرا این شکلی شده. پس کی گفته؟

به خودم جرات دادم: چیزی شده؟

-تو بگو چی نشده. من فقط می خوام بدوم همش همینا بود یا بازم هست؟

آره همه چیزو فهمیده. حدس می زدم اون همه بی خیالی یعنی آتیش زیر خاکستر.

از کی پرسیده؟ کی حرفی زده؟ فکری مثل برق از ذهنم گذشت: رفته پیش فرزین؟

دوباره چشمم روی کبودی چانه اش چرخید: آره به کمونم رفته پیش فرزین. چه جوری پیداش کرده؟ وای ی ی ی ی ی غزل...کار تو بوده؟

دستم را گرفت: بیا اینجا ببینم.

مرا داخل اطاقم برد: این لپ تاپت کجاست.

لرزیدم: آره فهمید همه چیزو.

-لپ تاپتو روشن کن یه سر دو نفری بریم تو یاهو. باید چیزهای جالبتری اونجا باشه.

دستم را کشیدم. دستم را محکم نگه داشته بود.

-دستمو ول کن.

-آهان، مشکل از دستته؟ بیا عزیزم ولش می کنم.

دستم را رها کرد و با هر دودست شانه هایم را چسبید:

-حالا جواب سوالمو می دی؟ دستتم ول کردم.

صدایم لرزید: سعید...

-می دونی چیه؟ من از خودم تعجب نمی کنم. من خر بودم. من احمق بودم. من نفهمیدم. باشه قبول. من می خوام بدونم این خانم طهماسبی که اومد نشست زیر پای مادرم گفت یه دختر میشناسم جواهر، نجیبو خونواده دار، اونم تورو نشناخت؟کور بود؟ کر بود، شایدم خر بود. این همسایه هاتون چی؟اینا که هی گفتن ما چیز بدی ندیدیم. دختره سر به راهیه. اینا هم کور و کر بودن؟ توی شهر به این کوچیکی مگس تو یه خیابون می پره کل شهر خبر دارن. اینا چطور نفهمیدن تو چه جور آدمی هستی؟

شایدم تو خیلی زرنگی. آره؟ شرح زرنگیاتو شنیدم.

فشاری به شانه هایم داد: بشین روی تخت ببینم.

خدایا...خدایا...من چقدر باید عذاب بکشم. اونم به خاطر یه ندونم کاری. خدایا منو بکش خلاص شم. آخرین امیدم سعید بود. اونم که دیگه ....دیگه.....

GetBC(18);

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : mahtabi22

چشمم فقط به دنبال چشمهای سعید بود. چشمهای همیشه مهربان سعید که ناباورانه روی صورتم خیره مانده بود. بغض کردم: وای... سعید نه، من نمی خواستم منو ببینه. خدایا الان چی کار کنم. سعید چرا اینجاست. دیگه دید منو...آرزوهام رفتن. سعیدم رفت...خدا جونم. خدا...خدا....

سعید سریع به سمتم آمد: عسل، عسل. این چه قیافه ایه. دیروز کجا بودی؟موهاتو زدی؟ابروهات کو؟

کنار مبل زانو زد. می خواست دستم را بگیرد، دستم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. سرم نبض می زد. صدای نبضم توی سرم پیجیده بود.

صدای عسرین را شنیدم: عسل جان، خواهری....

به سمتم آمد و کنارم نشست. سرم را بلند کردم. چشمم به نگار افتاد که گوشه ی مبل پناه گرفته بود و با دستش بازی می کرد. مادرم .....مادرم چادرش روی شانه هایش افتاده بود. چشمانش غافلگیر بود. چشم از من بر نمی داشت.

عسرین متوجه ی غزل شد: غزل چی شده؟ چه بلایی سرش اومده.

سعید به سمت غزل برگشت: خانم یکی حرف بزنه من دارم سکته می کنم. مگه با شما نیستم .به چی زل زدین نگاه می کنین.

بغض غزل ترکید: منم درست و حسابی نمی دونم جریان چیه. مثل اینکه....

به من نگاه کرد. گویا منتظر کسب تکلیف از سوی من بود. چشمهایم را به صورت سعید دوختم: چقدر موهاش بهش میان. صورتشو ناز کرده.

صدای فریاد سعید بلند شد: خانم استخاره می کنی؟ حرف بزن دیگه.

غزل دستپاجه شد: من دیشب عسلو آوردم خونه. بیرون شهر بود. از خودش بپرسین. من که اونجا نبودم بدونم چی شده.

عسرین توی صورتش کوبید: تو کجا بودی؟

سعید مچ دستانم را گرفت: عسل ، سرمو می کوبم به دیوار به خدا قسما. به من بگو چی شده؟ دیوونه شدم من. چرا ساکتی؟ قیافتو دیدی چه شکلی شدی؟

یادم آمد چه شکلی شده بودم. زشت شده بودم خیلی زشت. سعید با بی رحمی زشتی ام را به رخم کشیده بود.

حس سرکش قلقلکم داد: نه عسل آروم باش. این سعید...نامزدته.

صدای تو سرم نهیب زد: نه احمق نامزد آدم هرجوری باشی آدمو می خواد. دیدی رک بهت گفت تو مثل میمون شدی.

هر دو دستم را جلوی صورتم مشت کردم. دستانم می لرزید: فرزین این بلا رو سرم آورده. چرا بهم گفتی من زشتم؟

هلش دادم. روی زمین پرت شد. به سمت عسرین چرخیدم: تو هم می خوای بگی من زشتم؟

عسرین ترسید و از کنارم بلند شد. به سمت غزل برگشتم: تو زنگ زدی خبرشون کردی؟

-نه، خودشون یه دفعه اومدن

-دروغ نگو غزل. تو ازون آب زیر کاهایی.

نگاهم روی صورت مادرم ثابت ماند: چیه عفریته؟ ذوق می کنی؟

سعید از جا برخاست. رویم خم شد: عسل، آروم، فقط واسم تعریف کن چی شده؟

چشمانم را ریز کردم. درشت کردم. دوباره ریز کردم. باز هم درشت کردم. برایم مثل بازی شده بود.

عسرین به سمت نگار رفت: یا بسم الله...

نگار را تنگ در آغوش گرفت.

صدای غزل را شنیدم: آقا سعید، فکر کنم اصلا حالش خوب نیست. بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟ دیشب باز بهتر بود. امروز خودشو تو آینه دیده.....

تند به غزل نگاه کردم: من خوبم. بیمارستان نمی یام.

آهی از درماندگی کشیدم: عسل چه غلطی داری می کنی؟ این احمق بازیا چیه؟ وای.....دست من نیست.... انگار یکی دیگه داره این کارارو می کنه. نمی خوام بذارم این کارا رو انجام بده. اما نمی تونم.

صدای سعید را شنیدم که رو به غزل گفت: خانم چرا منو اذیت می کنی؟ بگو چی شده؟ آخه یکم به من رحم کن. نامزدم چهارشنبه سر و مرو گنده جلوی چشمم بود. باهم رفتیم ناهار بیرون. شبش حرف زدیم. حتی صبح پنج شنبه هم حرف زدیم. از ظهر خبری ازش نشده تا الان. الانم اومدم دیدمش با این سر و شکل.

با صدای گرفته فریاد زدم: من چمه؟چمه؟ الان اینجوری مد شده. خیلی هم خوشگلم. دوباره بی ربط خندیدم: وای عسل بمیری. چی می گی؟ چی کار می کنی؟ چرا الکی می خندی؟

غزل درمانده گفت: مثل اینکه سه نفر بردنش بیرون شهر این بلا رو سرش آوردن.

-چییییییییی؟کیا بردن؟ چرا باید این کارو بکنن؟

ناگهان صدایش از بغض دورگه شد: عسل... چه بلایی سرت آوردن. عسلم...خانمم.

بینی ام را به بینی اش زدم: پرررررت....پررررت...هه هه....

دستم را روی صورتم گرفتم. توی دستهایم نفس کشیدم. سعید دستم را گرفت. مقاومت کردم. دستم را محکم نگه داشتم. قدرتش زیاد بود و دستان من ضعیف. دستانم را از جلوی صورتم پس زد:

-عسل پاشو بریم بیمارستان....پاشو خانمم.

سرم را عقب فرستادم و ابروهایم را بالا کردم: ابروهایم؟ابرویی نداشتم. ابروهای کمانی ام را فرزین ریخته بود.

 در همان وضع باقی ماندم. حس کردم همه سکوت کردند. سر چرخاندم سمت مادرم: فکر نکن دیوونه شدما. هنوز باید مثل سگ از من بترسی.

یک لحظه عقلم برگشت. به چشمان نگران سعید نگاه کردم. از اشک پر شده بود: سعید من نمی خوام اینجوری باشم. من نمی خوام دیوونه شم. اینا دست من نیست. به خدا یکی تو سرم می گه این کارا رو انجام بدم.

سعید سرش را روی پاهایم گذاشت و به هق هق افتاد. غزل به سمتم آمد: عسل جان بریم بیمارستان باشه؟

با چشمانم به غزل اشاره زدم که به سمتم بیاید. غزل تا نزدیکی سعید آمد: جانم؟

-مانتو روسری بیار واسم . می خوام برم بیمارستان.

سعید را تکان دادم: حالم خوب نیست. نمی خوام دیوونه باشم. ببرم بیمارستان.

چشمم را دور اطاق چرخاندم: من با سعید می خوام برم بیمارستان. کسی نیاد. غزل فقط ماشینمو برو واسم بیار تا در خونه.

عقلم برگشته بود. آره حتما بهترم میشم. الان میرم بیمارستان یه آرام بخش می زنم خوب میشم. اگه کسی منو دید هم اشکالی نداره. عقلم از آبروم مهمتره.

به سختی از جا برخاستم.

سعید هم.

********* *******

 

آرامتر شده بودم. دکتر بیمارستان برایم دارو تجویز کرده بود. دوست داشتم داروهایم را مصرف کنم. حتما بهتر میشدم: خدارو شکر سعید رو هنوز دارم. حتی الان. حتی الان که زشت شدم.

ده روز گذشته بود. کسی چیزی از من نمی پرسید. خودم هم دوست نداشتم حرفی بزنم. عسرین مدام دورو برم می چرخید. مادرم لام تا کام حرفی نمی زد. دوست داشتم از ته دلش با خبر شوم: ذوق کرده من اینجوری شدم نه؟ آی عفریته. الان با دمش گردو میشکنه.

سعید....سعید....سعید. نگاهش پر از سوال بود. و من هر بار از نگاه به چشمانش گریخته بودم: مرسی سعید چیزی ازم نمی پرسی. اگه می خواست بازخواستم کنه چی باید بهش می گفتم؟

نگاهم روی صورت ناراحت ماماناسی ثابت ماند: عروس خانمم، ملوس خانمم، چی شده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟

صدای مادر سعید هم بلند شد: خدا منو بکشه. آخه چرا اینجوری شدی.

سعید دست به سینه گوشه ی اطاق ایستاده بود و نگاهم می کرد. اخم کرده بود. شاید من اینطور تصور می کردم.

ماماناسی رو به سعید کرد: نمی خوای کاری کنی؟ همینجوری موندی برو بر نگاه می کنی؟

-چی کار می تونم بکنم؟ پیش میاد دیگه.

با حیرت به سعید نگریستم.

مادرش تکانی به خود داد: حالیته چی می گی؟ نکنه فکر کردی سوزن رفته تو دستش که اینقدر راحت می گی پیش میاد.

رو به من کرد: عسل تو نمی خوای حرف بزنی؟ ما آدم نیستیم بدونیم چی شده؟

نمی دانستم چه بگویم. لبخند بی روحی زدم.

-عزیزم، باید بدونیم چی شده. می خوایم کمکت کنیم. اصلا شاید لازم باشه شکایت کنیم.

از اسم شکایت تنم لرزید: وای من جاوی سعید با فرزین روبه رو بشم. مگه مغز خر خوردم. اصلا مگه فرزین احمقه توی شهر آفتابی بشه. الان معلوم نیست کجا گم و گور شده.

سعید مداخله کرد: مامان چیزی نیست. بزرگش نکنین.

مادرش عصبانی شد: چرت و پرت نگو سعید. اگه چیزی نیست چرا گفتی بیایم عیادت عسل؟ پس حتما یه مساله ای هست دیگه. این کبودی صورتش چیه؟ موهاش کو؟ ابروهاش؟ حتما خودش تیغ برداشته مدل فشنی ابروهاشو از ته زده.

سعید گوشش را خاراند: مامان، خیلی غرغر می کنی.

ماماناسی سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

ضربه ای به در اطاقم زده شد و غزل با چهره ی خندان همیشگی وارد اطاق شد. نگاهی به جمع کرد: سلام

مادر سعید سعی کرد با خوشرویی جواب دهد: سلام دخترم.

صدای سعید را شنیدم: غزل خانم، دوست عسل. ایشون مادرم هستم. این خانم هم مادربزرگم

چهره ام در هم رفت: واسه چی داره اینا رو معرفی می کنه به هم؟ اه عسل. تو هم دیگه به همه چی بدبین شدی.

-عسل ببین چی واست گرفتم.

کنجکاو به نایلون توی دست غزل نگاه کردم. گلاه گیس مشکی رنگی را از آن خارج کرد و به سمتم گرفت. چشمم افتاد به صورتش. سعی می کرد چانه اش نلرزد. اما ناشی بود: بیا بذار روی سرت ببینم چه شکلی میشی.

به سعید نگاه کردم. نگاهش به کلاه گیس بود. اگر فرزین موهایم را نزده بود الان مجبور نبودم وجود این کلاه گیس مسخره را تحمل کنم. موهای بلند خودم را داشتم. ماماناسی کلاه گیس را از دست غزل گرفت:آره بیا بزارش سرت عسل جان.

و به سمتم آمد که روی تختم نشسته بودم و تکیه ام به دیوار بود. به کلاه گیس نگاه کردم و بعد متوجه ی نگاه خیره ی سعید به روی غزل شدم: این چرا همچین می کنه؟

چرا زل زده به غزل.

نگاهم به سمت غزل رفت. او هم به سعید نگاه کرد: آی ی ی ی ی غزل چشم سفید. مگه این نامزد من نیست؟ واسه چی داری با چشمات می خوریش؟ عسل نکنه قاطی کردی الکی زیادش کردی؟ یه نگاه بود دیگه.

نه نه، انگار خیلی بیشتر از نگاه بود. سعید به غزل اشاره زد و خودش از اطاق بیرون رفت. غزل سرسری به من نگاه کرد: کلاه گیستو امتحان کن. ببینم بهت میاد یا نه.

ماماناسی بین من و غزل ایستاد: سرتو بیار جلو بذارمش روی سرت دخترم.

سرم را کمی جلو کشیدم. غزل هم از اطاق بیرون رفته بود.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : mahtabi22

صبح شده بود. اما من دیشب حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم. آنقدر فکرهای مختلف توی سرم جولان داده بود که احساس می کردم هر لحظه امکان دارد سرم منفجر شود. به همه چیز و همه کس فکر کرده بودم. به پدرم، مادرم، عسرین، به ، نیما، فرزین، سعید.

چه شد که من به اینجا رسیده بودم. مقصر که بود؟من بودم یا مادر و پدرم؟ مقصر نیماهایی بودند که اجازه ی سواستفاده را به امثال من می دادند و یا فرزین هایی که برای خود حق انتقام در نظر گرفته بودند. هرچه بود من حالا اینجا روی لبه ی بدبختی ایستاده بودم. شاید تا چند ساعت دیگر بدبختی ام تکمیل می شد.ناگهان با فکر آنچه که می خواستم انجام دهم، چشمانم پر از اشک شد.

چشمم افتاد به غزل. با لحاف نازکی که به دورش پیچیده بود روی فرش کف اطاقم به خواب رفته بود. از شدت گریه ریملش روی صورتش پخش شده بود. روی گونه ی سمت چپش لکه ی خون بود. خون من بود. یک لحظه با تمام وجود خواستم به جای غزل باشم: خوش به حالت غزل. کاش مثل تو بودم. آروم و بی حاشیه و.....خوشبخت.

از جایم به زحمت برخاستم و تلو تلو خوران به سمت حمام رفتم. هر قدم که بر می داشتم حس می کردم رگ و پی بدنم کشیده می شود. چقدر ناتوان شده بودم. روی زمین نشستم. خودم را روی زمین کشیدم تا به حمام برسم. همانطور  نشسته خودم را تا کنار دوش حمام کشاندم و شیر آب را باز کردم. لباسهایم هنوز به تنم بود. آب با فشار روی سرم ریخت: آی ....خدا....موهام...موهای قشنگم.

یادم آمده بود. مو نداشتم: فرزین خدا لعنتت کنه.

دلم می خواست خودم را ببینم. دستم را به دیوار حمام تکیه دادم تا از جا برخیزم. چشمانم را بستم. زیر دوش بودم. روبه آینه ایستادم. چشمهایم را باز کردم.

نفسم بند آمد: این منم؟

زشت ترین تصویری که می توانستم از خودم مجسم کنم ، از درون آینه به من دهن کجی می کرد. نفسم به سختی بالا می آمد. چقدر چهره ام وحشتناک شده بود. بدون مو بدون ابرو. رد ضربه ی کمربند فرزین روی صورتم منظره ی بدی به جای گذاشته بود. از زیر چشم چپم تا کنار گردنم به چشم می خورد. لب بالا و پایینم شکافته بود.

احساس بدبختی کردم احساس بیچارگی. احساس تحقیر. خجالت. تنفر، خشم. و خشمم، خشم آتشفشانی ام به همه ی حس هایم غلبه کرد. آینه را از روی دیوار برداشتم و محکم به کف حمام کوبیدم. صدای وحشتناکی بلند شد. زیر دوش آب نشستم و جیغ زدم. صدای خفه ای به جای جیغ کشیدن از گلویم خارج شد. درب حمام با شدت باز شد. غزل وحشتزده به داخل حمام پرید: غزل اینجایی؟ صدای چی بود؟

چشمش به تکه های شکسته ی آینه افتاد. دوباره به من نگاه کرد. به سمتم آمد: عسل جان، آروم باش. آروم باش گلم. موهات دوباره در میاد.

می خواستم خشمم را خالی کنم. خشم دیوانه وارم را. موهای غزل را توی چنگم گرفتم. موهای بلندش را. موهای من هم مثل غزل بود. حتی شاید بلندتر . موهایش زیر دوش حمام خیس شده بود. سرش خم شد: عسل جان. منم . خانمی موهام کنده شد. عسل منم غزل. موهامو ول کن عسسسسسسسسل.

یکسره جیغ کشیدم. مشتی از موهای غزل  را از جا کندم.

صدای جیغ غزل بلند شد: عسل منم. غزل. کشتیم. موهامو ول کن.

با دستش موهایش را گرفت. سرش زیر دستانم بود. با فشار دستانش، موهایش  را از چنگم رها کرد. چند لحظه بهت زده نگاهم کرد. خودش را به سمتم کشید. بغلم کرد. پر از کینه بودم. پر از نفرت. همه ی نیرویم را توی پایم جمع کردم و همانطور که نشسته بودم لگد محکمی به پهلویش کوبیدم. یکبار دیگر کوبیدم. دست بردم قاب آینه ی شکسته را که گوشه ای افتاده بود به سویش پرت کردم. دستش را سپر صورتش کرد.قاب آینه به بازویش برخورد کرد.  غزل دستش را به پهلویش گرفت. خودش را به سمت در حمام کشاند. لگنم تیر می کشید. خواستم به دنبالش بروم. نتوانستم. بدنم درد می کرد. کف حمام سجده رفتم. سرم را بین دو دستم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.

آب روی سرم می ریخت.

********* *******

 

لباسهایم را از تنم خارج کرده بودم. درب حمام را باز کردم. چشمم افتاد به لباسهای تازه ای که کنار دیوار گذاشته شده بود: غزل اینا رو گذاشته واسم.

یادم آمد نیم ساعت پیش چطور کتکش زده بودم. خجالت کشیدم.

لباسهایم را که پوشیدم، دوباره کشان کشان خودم را روی زمین حرکت دادم. چشمم افتاد به غزل که گوشه ی هال ایستاده بود. دستش روی پهلویش بود. مرا که دید آب دهانش را قورت داد: بیام کمکت.

سرم را تکان دادم: آره بیا.

با احتیاط به سمتم آمد. دستش را دراز کرد تا کتفم را بگیرد. چیزی در وجودم آهسته آهسته رشد می کرد. با تمام توانم سعی در سرکوبش داشتم اما نمی توانستم. لبخند بی ربطی زدم: غزل ببخشید

فقط سرش را چند بار بالاو پایین آورد. زیر بغلم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. چشمانم را ریز کردم: خوبی؟

-آره، چیزیم نشد. فکرتو مشغول نکن.

دوباره نگاهم رفت روی موها و ابروهایش: غزل فردا میریم آرایشگاه موهاتو کوتاه کنی.

-چیییییی؟

-موهاتو می گم. فردا بریم کوتاهش کن. یه آرایشگر خوب میشناسم. کوتاه کوتاهش کن. مدل گوگوشی. نه واستا.واستا ببینم به صورت گرد تو چه مدلی میاد. امممممم. خوب همین مدلی که موهای منه. همین خوبه. از ته بزنش.

احساس کردم غزل نگران شد. خودم هم نگران شدم. در برابر این حس جدید اراده ای نداشتم. ته مانده ی مقاومتم درهم شکسته میشد: غزل من اینا رو گفتم؟ بی خیال بابا. خل شدم انگار. شوخیه. موهاتو بزنی یعنی چی؟ می خوای مثل من زشت بشی؟

باز آن حس سرکش برگشت: غزل دلت میاد من زشت باشم تو خوشگل بمونی؟ دیدی فرزین چطوری نگات می کرد؟ موهامو که زد دید زشت شدم، تو که اومدی دیگه محلم نکرد همش تورو نگاه می کرد. از اولم می گفت من معمولیم.

سرم را توی دستم گرفتم: وای ی ی ی ی ی ی....صداهای بد ، صداهای لعنتی....

آرومم، آرومم. عسل آروم، آروم...چیزی نیست. نفس عمیق بکش.

خودم ، خودم را دلداری می دادم. غزل به دیوار چسبید. جرات نداشت به سمتم قدمی بردارد. زبانش بند آمده بود. حس کردم افکار بد به عقب رانده می شوند. به این حس جدید غلبه کرده بودم؟ اینطور به نظر می رسید. به غزل نگاه کردم: خوبم غزل. نگران نشو. خوبم.

صدایش را شنیدم: آب برات بیارم؟

-آره، بیار. تشنمه.

غزل به سمت آشپزخانه رفت. صدایش زدم: غزل

به سمتم برگشت. لبانم را غنچه کردم: مممممممممموووووووووچچچچچچچچچ. دستم را جلوی صورتم گرفتم و به سمت غزل فوت کردم.

غزل بی حرکت وسط حال مانده بود و نگاهم می کرد. چشمانش ترسیده بود. دستانش را عصبی به هم می فشرد. با خودم فکر کردم: چی شد؟چی کار کردم این باز شوکه شد؟ کار احمقانه ای کردم؟

سرم را بین دو دستم گرفتم. صداهای درهم و برهمی به گوشم رسید. صدای کیه؟ صدای نگاره؟ می گه خاله عسل. خل شدم؟

صداها واضح تر شد: صدای عسرینه؟ می گه عسل. حتما دیوونه شدم.

صدا کاملا واضح بود: این که صدای سعید...می گه عسلم، خانمم... روانی شدم یعنی؟ آره حتما روانی شدم.

درب ورودی باز شد، چشمهای غزل از روی صورتم به سمت درب ورودی خیره شد. سریع سرم را چرخاندم : عسرین، نگار، مادرم و......سعید در چهار چوب در بودند.

********* *******

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:53 :: نويسنده : mahtabi22

فرزین از همانجا که نشسته بود فریاد زد: سینا پس چرا دوستش نمی یاد؟

سینا به سمت اطاق آمد. نیم نگاهی به سویم افکند: تو نمی یاد. ترسیده. می گه به عسل بگین بیاد بیرون.

فرزین به سمتم برگشت: خوبه ، خوبه. غزل خانم حواسشون جمه. درست برعکس تو که راحت میشه خرت کرد.

بی توجه به گفته اش از روی تخت بلند شدم. درد امانم را برید. روی زمین نشستم و کشان کشان به سمت در رفتم. فرزین پوزخند زد: بهش زنگ بزن بگو نگران نباشه بیاد داخل. می گم سینا و نریمان برن بیرون.

قبل از اینکه تماس بگیرم غزل زنگ زد: عسل بیا بیرون. من بیرونم.

-غزل بیا تو. چیزی نیست نگران نباش. من نمی تونم خوب راه برم.

-عسل اینجا کجاس تو اومدی؟ ماشینتم نمی بینم. من نمی یام تو. می ترسم. بیا دم در.

-می گم نمی تونم بیام .اه... از صدام حالو روزم مشخص نیست؟الان وقته دست دست کردنه؟

-عسل من می ترسم. ساعت ده شبه. اومدم تا 40 کیلومتر بیرون شهر.من همین که تا اینجا تنهایی اومدم، اونم این وقت شب باید صدبار کلامو بندازم هوا. بیا بیرون ببینم چی شده آخه.

بغضم ترکید. چقدر بیچاره بودم. با همان صدای گرفته فریاد زدم: کثافت می گم نمی تونم بیام. حیوون. بیاتو. آشغال. بیشعور

غزل گوشی را قطع کرد، نا امید با خودم گفتم: میره. می دونم. ترسوتر از این حرفاست.

سرم پایین بود. به گلهای روی فرش خیره شده بودم. حالا من چی کار کنم؟ چند دقیقه بعد صدای آشنایی شنیدم: کجاست؟

سرم را بلند کردم، غزل بود. توی هال ایستاده بود. فرزین سرا پا ایستاد و زل زد به غزل.

غزل از ترس می لرزید. نگاهی به فرزین کرد: گفتم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟

فرزین یک تای ابرویش را بالا برد: غزل خانم شمایین؟

جوابی به فرزین نداد. نگاهش افتاد به من که له شده کف اطاق افتاده بودم. چشمانش گشاد شد. وحشت کرد. یک قدم به سمتم آمد. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد سریع به عقب برگشت تا برود. فهمیدم خیلی ترسیده. اگر می رفت چه می کردم. ناله کردم: غزلی توروخدا نرو....

صدای فرزین هم بلند شد: خانم بیا دوستتو ببر.

صدای سینا را شنیدم: زود ازین جا ببرش.

فرزین رو به سینا کرد: کسی حرفی نزنه.

از جلوی در اطاق کنار رفت: خودش واستون توضیح میده چی شده. نمی تونه راه بیاد. دست زدن به نامحرم گناهه وگرنه خودم میاوردمش.

نیشحند زد و دوباره خیره شد به غزل که رنگش مثل گچ سفید شده بود.

غزل آهسته به سمتم آمد. نگاهم به پاهایش افتاد. با کفش داخل اطاق شده بود. مثل من که کفش به پاداشتم. با دیدنش گریه ام عمیقتر شد. غزل زد زیر گریه: عسلی این چیه. موهات کو ابروهات کو .چشم چرخاند دور اطاق، نگاهش افتاد به موهایم، به عکس نیما. به کمربندی که گوشه ی اطاق افتاده بود. دوباره نگاهش روی صورتم ثابت شد. به صورت خون آلودم که هیچ تار مویی نداشت.

دستانش می لرزید. سریع دست برد زیر کتفم تا بلندم کند: آی آی آی غزل ..... اینجوری نه.

غزل دو دستش را روی صورتش گذاشت و بلند بلند زد زیر گریه. دلم برای خودم سوخت: یعنی چه ریختی شدم؟

صدای غزل بلند شد: وای...چی کار کنم. عسل تو چرا اینجوری شدی؟ما می خواستیم بریم شام بخوریم. تو چرا اومدی اینجا؟اینا اذیتت کردن؟اره؟

شوکه شده بود.

به فرزین نگاه کردم . اخمهایش در هم بود. به سمت غزل رفت: خانم بس کن گریه هاتو بزار واسه تو راه برگشت. این سوییچ ماشینش. خودش می دونه کجا پارک کرده. این کیفش.اینم موبایلش.

به سمتم چرخید: پولاتو بشمر یه وقت کم نباشه.

زیر لب گفتم: کثافت

غزل دوباره زیر کتفم را گرفت ناله زدم.

گریان گفت:

-عسل چه جوری ببرمت؟ تحمل کن توروخدا. فقط بریم ازین جا بیرون.

تمام سنگینیم را انداخته بودم روی تنش. عقب عقب به سمت درب خروجی رفت. پاهایم روی زمین کشیده می شد. چشمانش روی سر و صورتم می جرخید. دوباره چشمهایش پر از اشک شد.

به زحمت مرا داخل ماشینش نشاند. برگشت که برود وسایلهایمان را بیاورد. فرزین درست پشت سرش ایستاده بود. غزل ترسیده به عقب پرید. فرزین دستش را دراز کرد: وسایلا.

غزل تقریبا چنگ زد روی وسایلها و با عجله سوار ماشین شد. فرزین داد زد: عسل....عسل......روح نیما الان آرومه.

بقیه ی حرفهایش را نشنیدم. غزل با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.

 

********* *******

 

غزل پای تختم نشسته بود و ناباورانه به من نگاه می کرد. حدس می زدم داشت چیزهایی را که از من شنیده  بود، توی ذهنش حلاجی می کرد: چی می گی؟ اینایی که می گی واقعیته؟

-آره ، همه ی اینا کار منه. الان عسل واقعی جلوی چشمت نشسته.

غزل مرا روی تختم خوابانده بود. با همان مانتو و شلوار کثیف و پاره پاره شده. با تن و بدن زخمی زیر پتو خزیده بودم. حتی توان نداشتم لکه های خون روی صورتم را بشورم. بوی تند ادرارم در فضای اطاق پیچیده بود.

 -عسل تو هر کاریم کرده باشی، این کاری که اینا در حقت کردن آخر نامردی بوده. باید بریم ازشون شکایت کنیم. منم شهادت می دم که اومدم  توی اون خونه دیدمت.

-نه، شکایت نمی کنم. پای خودمم گیره. نیما صدای منو ضبط کرده بود.

-صدای منو ضبط کرده بود یعنی چی؟دوتا فحش دادن بدتره یا این بلایی که سرت آوردن.

نگاه رقت انگیزش به سر بی مویم افتاد و آه کشید.

-غزل اینجا شهر کوچیکیه. همین الانشم ممکنه حسابی آبروم رفته باشه. فرزین می دونه و نریمان، سینا.

با خجالت نگاهی به غزل کردم: تو هم که فهمیدی.

-عسل تو مثل اینکه نفهمیدی چه اتفاقی افتاده. اینا جرمشون آدم ربایی و ضرب و جرح و  آزار و اذیته.

بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد با احتیاط پرسید: باهات کاری کردن؟

یاد فرزین افتادم وقتی بین پاهایم نشسته بود: نه

-خدا رو شکر. اگه اتفاقی می افتاد.... وای خدای من. پدرشون در میاد. کافیه یه شکایت نامه...

با بی حالی گفتم: غزل من با این سر و شکل باید برم پزشکی قانونی برای طول درمان، باید برم کلانتری، دادگاه هزار تا کوفتو زهر مار دیگه. مثل اینکه یادت رفته من کارمند بزرگترین شرکت بیمه ی شهرم. گاو پیشونی سفیدم. مگه من مسئول درامد نیستم؟ می خوای همه بفهمن چی شده؟ توی این شهر عطسه کنی کل شهر خبر دار شدن.

-تو بالاخره که باید بیای سر کارت.

-نه، مرخصی می گیرم یکی دوماه. مرخصی بدون حقوق. حداقل تا ابروهام در بیاد.

-نامزدتو چی کار می کنی؟واسه اونم مرخصی رد می کنی؟

و ناگهان حقیقت ترسناک جلوی چشمم ظاهر شد: سعید را چکار می کردم.

چانه ام لرزید و زدم زیر گریه: وای وای خدا. خدایا. سعیدو چی کارش کنم.

با همان صدای گرفته ناله زدم. حال و روز غزل بهتر از من نبود. من که خودم را در آن وضعیت نمی دیدم. اما او می دید. دیگر همه چیز را می دید. عسل واقعی روبه رویش نشسته بود.

غزل سعی کرد آرامم کند: بخواب ، سعی کن بخوابی. بیمارستان که نذاشتی ببرمت. همش ترسیدی اینو اون بشناسنت. یکم استراحت کن ببینم چه خاکی توی سرت شده.می خوام زنگ بزنم به عسرین و مادرت که از مسافرت برگردن.

-نه نه به اونا نگو

-عسل دیوونه شدم از دستت. دختر خونوادت باید بفهمن چی شده یا نه؟ تو خودتو توی آینه دیدی؟ این قیافه ی همون عسل همیشگیه؟

صدای لرزش گوشی ام بلند شد. غزل به سمت تلفن رفت: وای سعید.

-از صبح تا الان صد بار زنگ زده. قطعش کن.

 غزل تماس را قطع کرد. بلافاصله پیامی از سعید رسید، غزل برایم خواند: عسل کجایی؟ چی شده؟ تماسو یا جواب نمی دی یا قطع می کنی. خونه زنگ می زنم جواب نمی دی. عسرین خانم هم نگرانه. این چه کاریه می کنی تو؟ جواب بده این گوشیو. دیوونه شدم از صبح تا الان.

درمانده به غزل نگاه کردم: گوشیمو خاموش کن. فردا زنگ می زنم بهش. الان نمی تونم حرف بزنم. الان هیچ کاری نمی تونم بکنم.

انگار تماس سعید داغ دلم را تازه کرد: تن و بدنم درد می کنه. مغزم درد می کنه. سرمو ببین غزل...موهای خوشگلم یادته؟ ابروهام...همشونو زد اون فرزین نامرد. غزلی...اگه سعید منو ببینه چی می گه. اصلا چی میشه؟ دیگه منو نمی خواد. من به سعید چی بگم؟ غزل...غززززززل....

به هق هق افتادم. غزل مستاصل بود. نگاهش روی جای جای صورتم در حرکت بود. خودش هم به گریه افتاد. گوشی ام توی دستش دوباره لرزید. غزل به گوشی نگاه هم نکرد.

فقط گوشی را خاموش کرد.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:43 :: نويسنده : mahtabi22

 با دستم که کبودی ضربه ی کمربند روی آن به چشم می خورد آستین لباسش را گرفتم: نفسم در نمی یاد فرزین. پاشو

نگاهم کرد: دهنتو ببند.

به سرفه افتادم. سرش را نزدیک صورتم آورد. توی دستش  یک موزر بود.

لرزیدم و جیغ زدم: بیشرف بیشرررررررف

موهایم را گرفت: عسل یا اینو انتخاب کن یا در باز میشه سینا و نریمان میان تو بعد کاریو می کنن که من می خواستم بکنمو نکردم.

با هق هق نالیدم: بسمه دیگه..... من که نیما رو نکشتم..... اون خودش خریت کرد....من به اندازه ای که مقصر بودم تاوان پس دادم.....

-تو داری تاوان بدیهایی که به بدبختهای مثل نیما کردی پس می دی.

-تو مگه وکیل اون بدبختایی؟ فرزین....نکن....فرزین

موزر را روی سرم گذاشت. با دستانم دستش را گرفتم. دستم رمق نداشت. دو دستم را از هر دو طرف به پهلو هایم چسباند و با هر دو پایش محکم گرفت. جیغ زدم و چشمان را بستم. موزر به صدا در آمد. بعد از یازده سال دوباره بین پاهایم گرم شد. برای دومین بار در عمرم خودم را خیس کرده بودم.

********* *******

 

به خرمن موهایم نگاه کردم که روی تخت ریخته بود. موهای بلند مشکی ام که انقدر دوستشان داشتم. ناباورانه دست کشیدم به روی سرم. لخت لخت بود. تازه عمق فاجعه را فهمیدم. دست کشیدم به ابروهایم که دیگر اثری از آنها هم باقی نمانده بود. گریه نکردم. اشکی نداشتم. به سختی از روی تخت بر خواستم. درد شدیدی توی کمرم پیجید. دوباره روی تخت ولو شدم. نگاهم افتاد به فرزین. پشت به من کف اطاق نشسته بود. عکس نیما بین دستانش بود.

با صدایی که گرفته بود گفتم: گوشیمو بده

دیدم که دستش به سمت صورتش رفت. حتما اشکش را پاک کرده بود. از روی زمین بلند شد و روبه رویم ایستاد. نگاهش نکردم. چند لحظه به همان حال باقی ماند.

به سمت پالتواش رفت. موبایلم را بیرون آورد: 24 تا تماس ناموفق داری. سعید جون 12 بار زنگ زده. چندتاشم از غزل. خواهرتم زنگ زده. بقیه شماره ها رو نمیشناسم.

گوشی رو روی ویبره گذاشته بودیم: به به. غزل خانم بازم زنگ زده.

به گوشی اشاره کرد

یادم آمد با غزل قرار بود به رستوران برویم. آهی از سر بیچارگی کشیدم.

فرزین گوشی را روی گوشش گذاشت: سلام

********* *******

بله درسته موبایل خودشونه

********* *******

متاسفانه مشکلی براشون پیش اومده، آدرس می دم تشریف بیارین اینجا. شاید به کمک شما نیاز داشته باشن

********* *******

جای نگرانی نیست، می خواین گوشی رو می دم با خودشون حرف بزنین

********* *******

گوشی را به سمتم گرفت: الو

صدای هراسان غزل را شنیدم: عسل چی شده، کجایی؟ این پسره کی بود؟

صدایم لرزید: غزل بیا.... غزلی، توروخدا....

فرزین گوشی را از دستم گرفت: خانم بیاین به این آدرس که می گم یادداشت کنین....نمی دونم ایشون اینجا چی کار داشتن....بعله بیاین خودتون متوجه میشین

من خارج از شهر بودم؟ خدای من.....

به ساعت روی دیوار نگاه کردم. 9 شب بود. متوجه ی گذشت زمان نشده بودم.

صدای فرزین مرا به خود آورد: سعید جونته. جواب نمی دی؟

با شنیدن اسم سعید آه عمیقی کشیدم: خدایا سعید... زندگی من از امشب چطور می شه؟ با این قیافه چطوری برم جلوی سعید...جواب پدر مادرشو چی بدم؟ ماماناسی. یادم آمد می خواستم موهایش را رنگ کنم . دوباره چشمم به موهای خودم افتاد که روی فرش ریخته بودند. قلبم تیر کشد.

با سر به فرزین اشاره زدم که تماس را قطع کند.

فرزین به طرف در اطاق رفت کلید را چرخاند. در باز شد. چند لحظه گذشت. نریمان و سینا هر دو به شتاب وارد اطاق شدند. با دیدنم هر دو خشکشان زد: مگه چه شکلی شدم؟ خیلی بی ریخت شدم؟

با دهان باز نگاهم کردند. نگاهشان مدام بین من و فرزین در حرکت بود. نریمان اول به صدا درآمد: دمت گرم داداش. خوب حقشو گذاشتی کف دستش. نوبتی هم باشه نوبت من و داداش سیناس.

به سمتم آمد. خودم را روی تخت عقب کشیدم. فرزین بین من و نریمان ایستاد: درو وا نکردم بیای تو دلی از عزا در بیاری. گفتم بیای ببینی که نامردی نکردم.

-یعنی چی؟ قرار این نب...

-اینقدر واسه من قرار قرار نکن بچه. داداش تو مرد. منم تلافیشو سر باعثو بانیش دراوردم. دیگه نشنوم چرتو پرت بگی.

سینا رو به فرزین کرد: باهاش کاری کردی؟

-نه. تصمیمم عوض شد. می بینی که چه تصمیمی گرفتم.

نریمان دوباره به حرف آمد: اما من که هنوز دلم خنک نشده.

فرزین کلافه یقه اش را گرفت: من دو برابر سنت سنمه. بهت می گم تمومش کن. روی حرف من حرف میاری؟

به سمت عقب هلش داد. رو به سینا کرد: دوستش تا نیم ساعت سه ربع دیگه میرسه اینجا می برتش. نه کسی حرفی بهش می زنه. نه تهدید نه توهین. فهمیدین؟

سینا سرش را تکان داد. نریمان هم.

رو به من کرد: از اینجا که رفتی بیرون فکر شکایتو از سرت بیرون کن. یکی زدی یکی هم خوردی. تو نیما رو از ما گرفتی. نیما می تونست حالا حالاها بین ما باشه. من چیزی ازت نگرفتم. نذاشتم کسی چیزی ازت بگیره. به خاطر موهاتو ابروهاتم غصه نخور دوباره در میان. اون چیزی که جبران نداره نیمای ماست که دیگه بر نمی گرده. شهر کوچیکه. آبروتو توی محل کارتو توی شهر می بری. ماهم می تونیم ادعا کنیم تو باعث شدی نیما خودکشی کنه.

بغ کرده سرم را پایین انداخته بودم. برایم  مهم نبود که چه می گفت. آنچه که فهمیده بودم این بود که آینده ام مثل گذشته ام تباه شده بود.

سینا و نریمان از اطاق بیرون رفتند. فرزین بین چهارچوب در نشست: نگام کن.

اعتنا نکردم.

-عسل می دونی چرا لحظه ی آخر اون کارو نکردم؟

سرم پایین بود. منتظر پاسخم نماند:

-یه لحظه همون عسلی که توی این سه سال نصیحتش می کردم اومد جلوی چشمم. همونی که همیشه واسش لقمان حکیم می شدم.

پوزخندی زدم. سرم را بالا نیاوردم. چشمانم را بستم:

دیگه فرقی واسم نمی کنه. همینجوری هم همه چیمو ازم گرفتی.

صدای سینا را شنیدم: فرزین، مثل اینکه دوستش اومده.

 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : mahtabi22

فرزین بالای سرم ایستاد با نوک کفش آهسته به پهلویم زد: بشین روی تخت

سرم را بلند کردم: فرزین.... بزار برم. من نمی دونستن نیما خودشو کشته. اون تا همین یکی دوساعت پیش به من زنگ می زدم.

دوباره فکر کردم: اصلا چند ساعته من اینجام؟

نگاهم رفت روی ساعت دیواری: وای ساعت 4 بعد از ظهره.

 

-بشین روی تخت جواب سوالتو می گیری.

به ناچار روی تخت نشستم. خودش تنها صندلی اطاق را درست رو به روی من گذاشت و رویش نشست: چند بار بهت گفتم نکن؟ گفتم یا نگفتم؟ تو این سه سالی که باهات دوست بودم گفتم نکن عسل. گیر میوفتی. یه بار سرت میاد. گفته بودم یا نه؟ فریاد زد: آره یا نه؟

پشیمان سرم را تکان دادم: آره گفته بودی.

-هیچ وقت فکرشو می کردی گیر خود من بیوفتی؟ من خودم این فکرو نمی کردم. عسل اینجا که تهران نیست دراندشت باشه. بزرگ باشه. اینجا یه شهر کوچیکه. با مغز پوکت فکر نکردی یه بار یکی از این طعمه هات آشنای خود من در بیاد؟

اشکهایم آرام آرام روی گونه ام می ریخت. درمانده نگاهش کردم: فرز....

-حرف نزن. صداتو نشنوم. توی زندگی چندتا خونوادرو بهم ریختی. الان واسه من رفتی زرتی شوهر کنی؟ اون نامزد بی غیرتت می دونه تو چقدر بدی؟

کسی توی سرم فریاد کشید: من بد بودم. قبلا. تو گذشته. من می خوام خوب بشم. الان سه چهار ماهه شیطنت نکردم.

فرزین مجال نداد بیشتر از این فکر کنم: من همش یه دایی داشتم. که نزدیک به یه ساله فوت شده. دوتا بچه داشت نیما و نریمان. دایی ام خودش که خوب و مظلوم بود یه طرف، پسر بزرگش نیما از اونم مظلومتر بود. داییم که رفت  انگار این خونواده دیگه هیچ وقت کمرشون صاف نشد. نیمای بدبخت افسردگی گرفت. چقدر این دکتر اون دکتر رفت و دارو خورد. من احمق بهش پیشنهاد دادم بره تو اینترنت بچرخه.

چنگ زد توی موهایش: چه می دونستم دارم دستی دستی بدبختش می کنم.

تند نگاهم کرد: چه می دونستم میخوره به پست توئه نامرد.

می دونستی افسردگی داره، درسته؟

ترسان گفتم: نه نمی دونستم.

سیلی اش برق از چشمم  پراند: عسل دروغ نگو. همین جا گورتو می کنم. این فرزینی که می بینی با اون فرزینی که می شناختی زمین تا آسمون فرق می کنه.

تو نمی دونستی افسردگی داره؟

تند سرم را به معنی آره تکون دادم.

-نیما رفت تو اینترنت و کم کم اوضاش بهتر شد. نگو با توئه مارمولک آشنا شده. اونقدری خوب نشده بود که داروهاش قطع بشه. اما اونقدر بهتر شده بود که دوباره کارش به بستری توی بیمارستان نکشه.

فرزین به عکس نیما خیره شد: یادته یه شب انلاین بودیم من حوصله نداشتم؟ اون شب گفتم گرفتارم؟ گرفتاریم نیما بود. نریمان زنگ زد گفت نیما حالش بده. گریه می کنه. داد می زنه. رفتم سراغش. باهام حرف نزد منو تو اطاقش راه نداد. در اطاقشو قفل کرده بود. من اون شب مست بودم. سردرد داشتم حوصله نداشتم زیاد نازشو بکشمو بفهمم جریان چیه. دوسه تا نصیحت کشکی و خلاص. اونم از پشت در.

آخرین تماست یادته؟ دکمه ی موبایل را زد صدای خودم را شناختم:

-آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری.

 صدای هق هق نیما بود و بعد: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس.

-بچه ****

به زحمت آب دهانم را قورت دادم. نیما صدایم را ضبط کرده بود.

-همون شب خودکشی کرد. با صدو ده تا قرصی که خورده بود.

دوباره با گوشی نیما ور رفت. صدای ضعیف نیما را شناختم: امشب می خوام از دست این دنیا و هر چی که توشه خلاص شم. الان که این حرفها رو می زنم 5 دقیقس قرصامو خوردم. شیرینم، شیرین خانمم، دوست دارم.

فرزین عصبی شد: عسل تو چرا اینقدر لجنی؟ تو چرا اینقدر بی شرفی؟ تو که می دونستی افسردگی داره. تو که می دونستی مریضه.

وقتی که خودکشی کرد تازه من احمق یادم اومد برم کنجکاوی کنم توی گوشی موبایلش. هرچند زنده که بود نمی ذاشت به گوشیش نزدیک بشیم. می دونی چرا؟ از بس پیامهای تحقیر آمیزت توش بود. یه کدوم از پیامهاتو حذف نکرده بود.

گشتم تو گوشیش.پیامهاتو که به اسم شیرین ذخیره شد پیدا کردم. شمارتو که دیدم قلبم واستاد. عکستو که توی گوشیش دیدم دیگه مطمئن شدم شیرین همون عسله.

عسل، باورم نشد. من سه سال با تو دوستی کرده بودم؟ تویی که اینهمه آشغالی؟ زن داییمو دیدی؟  پسر جوونشو کرده زیر خاک. صبح و شب روی قبرش افتاده. کارش گریه و زاریه. بعد تو با خیال راحت رفتی نشستی تنگ دل سعید جونت؟ دختر مگه الکیه؟ نیما راست می گه دنیا تلافی خونست.

منم که دیدم اینجوره خواستم بازیت بدم تا به وقتش. با گوشی نیما مثل خودش واست پیام فرستادم  که شک نکنی نیمایی وجود نداره. صبح و شب پیام دادم. یادته یه بار پیام از نیما پیام رسید بزار صداتو بشنوم. بعد زنگ زد و تماس رو فوری قطع کرد؟ اون من بودم احمق. فکر کردی خیلی زرنگی؟ با اون خنده ی مسخرت؟ هه هه هه هه؟

فرزین می گفت و من بیشتر در خود فرو می رفتم: خدایا یعنی هیچ راهی نیست؟

-تازه واسه من زنگ زدی گفتی همه چی تموم؟ من نامزد کردم؟ می دونی چرا اونروز دمغ شدم؟ یاد نیمای بدبخت افتادم. اونو فرستاده بودی زیر خاک خودت داشتی می رفتی پی خوشبختیت؟ واسه من از خوبیهای سعید جونت می گفتی؟

دیدی چه راحت گولت زدم؟ خودتم می گفتی حریف شارلاتانش نمی شی.

فرزین ایستاد و ترسناک شد: عسل من شارلاتانشم. دیدی چه رودستی ازم خوردی. دیدی یه مدت بی خیالت شدم بعد زنگ زدم چه اشک تمساحی ریختم واست تا بیای منو ببینی؟ نریمانو سینا هم کمکم کردن.یادته یه بار باهات حرف زدم وسط حرفم نیما اومد پشت خطت؟اون تماس کار سینا بود. خاک بر سرت عسل. خاک بر سرت. امشب اینجا عروسیته. من واسه صدتا پسر غریبه دل سوزوندمو گفتم اذیتشون نکن. این که دیگه خودی بود. معلومه که از خونش نمی گذرم.

به التماس افتادم: فرزین منو ببخش. خواهش می کنم. فرزین جان...ما دوست بودیم. ما سه سال دوستی کردیم.

کمربند شلوارش باز شد: وای بابام شدی...فرزین شدی بابام....بازم کتک.... بابایی غلط کردم...فرزین غلط کردم....

دکمه ی شلوارش هم باز شد: نه بابام  این کارو نمی کرد....وای فرزین نه.....

 از روی تخت جستم. با کمربندش توی صورتم کوبید. نفسم برید: وای سوختم. دستم دو دستم را روی صورتم گذاشتم و خم شد. ضربه ی کمربندش روی کمرم نشست: بابا نزن....فرزین نزن...بابایی نزن.....

از موهایم گرفت و به عقب کشید مثل مادرم. مادرم؟ پس مادرم بود: تف کردم توی صورتش. خون دهان زخمی ام توی صورتش پاشید. با مشتی که هنوز کمربند را می فشرد کوبید زیر دلم: نه مادرم نبود. اما زیر دلم کوبید. برای همین زیر دلم کتک خورده بودم. چنگ کشیدم به صورتش، جیغ زدم: فرزین منو ببخش.

-می بخشم، می بخشم، به وقتش عسل خانم، شیرین خانم.

صدای ضربه هایی به در اطاق را شنیدیم. صدای سینا و نریمان بلند بود: فرزین بهش رحم نکن. بکشش داداش. دختره ی هرزه.

فریاد نریمان بلند شد: به خاطر نیما. به خاطر همه ی زجرهایی که کشید.

با شنیدن این حرف جری تر شد. ضربه های بی امانش مچاله ام کرده بود: له شدم فرزین...له شدم. بسه.آدم شدم. دستاتو می بوسم. توروخدا بس کن.

به نفس نفس افتاد.انگار خودش هم خسته شده بود اما بی توجه به خستگی خودش و التماس من گفت: می زنم... می زنم...میزنم این روح بدجنست از تنت بره بیرون.

رمقی نداشتم. نالیدم: من سه ماهه آدم شدم.....خوب شدم....نزن....

ضربه ها فرود می آمدند. بدون توجه به التماس های من......

چقدر کتک خوردم. نیم ساعت ؟یا یک ساعت؟ نمی دانم. اما می دانستم که زنده بودم. روی شکم افتاده بودم. از دهان و بینیم خونابه بیرون میریخت. تنم از ضربه های کمربند و مشت و لگد فرزین کوفته بود.نمی توانستم دست و پایم را تکان دهم.

 با چشمان تار فرزین را دیدم. به سمتم آمد بلندم کرد، ناله ای کردم . به پشت خواباندم روی تخت.نشست بین دو پایم. می دانستم چه می شود. می دانستم.

همه چیز از دست رفته بود. بگذار این هم از دست برود. شلواری به پا نداشت.اما هنوز  تیشرتش به تنش بود. دست برد به سمت لباس زیرش. فقط یک قطره اشک از چشمم جاری شد. نگاهش به صورتم افتاد. نگاه من هم به چشمانش. مکث کرد. نگاهش را از من گرفت و به عکس نیما که کف اطاق افتاده بود نگاه کرد. دستش را روی صورتش گذاشت. دیدم که لبهایش به هم فشرده شد. یک دقیقه گذشت. دستش از روی لباس زیرش شل شد. از رویم بلند شد و به سمت شلوارش رفت و انرا پوشید. به سمت کمد رفت و چیزی برداشت.

چشمانم را بستم. هنوز می توانستم امیدوار باشم.

چشمانم را باز کردم. فرزین روی سینه ام نشسته بود.